چون شکستهدل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
#مثنوی_مولانا
دفتر چهارم، بخش ۶۳
بیت ۱۶۸۴
جابر: شکستهبند، پیوند دهنده استخوان شکسته
#دل
#دلشکسته
مولانا از ابلیس می پرسه تو چرا ب ادم سجده نکردی؟
ابلیس می گه تو به مولای خودت منم ب مولای خودم سجده می کنم
مثال میزنه میگه
اگر از دری شمس تبریزی اید و از دری دیگر امامان و پیامبران و همه خوبان انبیا ب کدوم نگاهت خیره هست
مولانا قسم میخوره که والله بر شممش بنگرم
شیطان میگه مگر نه ایشان انبیا باشه
مولانا میگه مولای من شمس هست
شیطان میگه اگه شمس بگه به پیغمبرا نگاه کن اونوقت چی؟
مولانا میگه #اخر_دل_نمی رود...
شیطان میگه بعیده از تو چیزی رو که خودت می دونی چرا از من میپرسی؟کاری رو که خودت می کنی چرا از من میپرسی که چرا انجامش ندادی؟
مولانا میگه که تو می دانستی اگر سجده نکنی ب عذاب مبتلا می شوی ...
شیطان گفت اری
مولانا پرسید پس برای چی سجده نکردی ؟
شیطان گفت میل او بر عذاب من بود و راه سلوکم این چنین بود
مختار بودم که امر او را اطاعت کنم یا #دل_به_میل_او_بندم
مختار بودم ینی کاملا اختیار داشتم
مختار بودم ک امر او را اطاعت کنم بگم چشم یا دل ب میل او بندم
خب اینجا میل او ینی میل خدا بر شیطان چی بوده عذاب من بود و راه سلوکم چنین
پس من میل او را بر امر او مقدم بالاتر و والاتر دانستم که میل او ازمایش بنی ادم بود و قبول این ماموریت امتحان من
گفتم ینی مولانا گفت از چه رو کبر ورزیدی
شیطان گفت ان که با کدخدایی دوستی دارد فخر فروشد
مولانا میگه ک ایا ب قیمت قهر و عذاب؟
شیطان میگه تو مگر نگفتی من عاشقم ب قهرش و بر لطفش به جد ؟
ان عاشقی که قهر را لطف نمی بیند عاشقش نگویند که او در بند خویش است
دهان بستمو در عشق نگریستم چه او را عاشقی پاکباخته دیدم اینارو مولانا میگه
گفت جز حضرت باری چه کس را قدرت در کاینات که بخواهد مرا مجازات کند
گفتم هیچکس
گفت هر چه از دوست رسد خوبست گر همه سنگ وجر همه چوبست
طرفه حالیست که ابلیست راست می گوید
ابلیس باز گفت میل خدا این است که نگذارم نامحرم در حریم دوست رود .
جز ان ها که خدایت دوست دار ایشان است و ایشان دوستدار خدایی
در دیدار دو عاشق جای ابلیس کجاست؟
من دفع مزاحم می کنم در دیدار مولایم با عاشقانش ....
پس جوری عاشقش باشیم ک تضادش رو عذابش رو عشق ببینیم ن مشکل ن عذابی ک ما ازش تعریف داریم
ابلیس می گه تو به مولای خودت منم ب مولای خودم سجده می کنم
مثال میزنه میگه
اگر از دری شمس تبریزی اید و از دری دیگر امامان و پیامبران و همه خوبان انبیا ب کدوم نگاهت خیره هست
مولانا قسم میخوره که والله بر شممش بنگرم
شیطان میگه مگر نه ایشان انبیا باشه
مولانا میگه مولای من شمس هست
شیطان میگه اگه شمس بگه به پیغمبرا نگاه کن اونوقت چی؟
مولانا میگه #اخر_دل_نمی رود...
شیطان میگه بعیده از تو چیزی رو که خودت می دونی چرا از من میپرسی؟کاری رو که خودت می کنی چرا از من میپرسی که چرا انجامش ندادی؟
مولانا میگه که تو می دانستی اگر سجده نکنی ب عذاب مبتلا می شوی ...
شیطان گفت اری
مولانا پرسید پس برای چی سجده نکردی ؟
شیطان گفت میل او بر عذاب من بود و راه سلوکم این چنین بود
مختار بودم که امر او را اطاعت کنم یا #دل_به_میل_او_بندم
مختار بودم ینی کاملا اختیار داشتم
مختار بودم ک امر او را اطاعت کنم بگم چشم یا دل ب میل او بندم
خب اینجا میل او ینی میل خدا بر شیطان چی بوده عذاب من بود و راه سلوکم چنین
پس من میل او را بر امر او مقدم بالاتر و والاتر دانستم که میل او ازمایش بنی ادم بود و قبول این ماموریت امتحان من
گفتم ینی مولانا گفت از چه رو کبر ورزیدی
شیطان گفت ان که با کدخدایی دوستی دارد فخر فروشد
مولانا میگه ک ایا ب قیمت قهر و عذاب؟
شیطان میگه تو مگر نگفتی من عاشقم ب قهرش و بر لطفش به جد ؟
ان عاشقی که قهر را لطف نمی بیند عاشقش نگویند که او در بند خویش است
دهان بستمو در عشق نگریستم چه او را عاشقی پاکباخته دیدم اینارو مولانا میگه
گفت جز حضرت باری چه کس را قدرت در کاینات که بخواهد مرا مجازات کند
گفتم هیچکس
گفت هر چه از دوست رسد خوبست گر همه سنگ وجر همه چوبست
طرفه حالیست که ابلیست راست می گوید
ابلیس باز گفت میل خدا این است که نگذارم نامحرم در حریم دوست رود .
جز ان ها که خدایت دوست دار ایشان است و ایشان دوستدار خدایی
در دیدار دو عاشق جای ابلیس کجاست؟
من دفع مزاحم می کنم در دیدار مولایم با عاشقانش ....
پس جوری عاشقش باشیم ک تضادش رو عذابش رو عشق ببینیم ن مشکل ن عذابی ک ما ازش تعریف داریم
به عالم #دل برند آنکس را که سِری دارد
مست کنند تا در مستی آن #سِر را بگوید.
ولیکن باید که شنونده بشناسد که
در میان این سخن، سِر کدام است؟
#شمس_تبریزی
مست کنند تا در مستی آن #سِر را بگوید.
ولیکن باید که شنونده بشناسد که
در میان این سخن، سِر کدام است؟
#شمس_تبریزی
به عالم #دل برند آنکس را که سِری دارد
مست کنند تا در مستی آن #سِر را بگوید.
ولیکن باید که شنونده بشناسد که
در میان این سخن، سِر کدام است؟
#شمس_تبریزی
مست کنند تا در مستی آن #سِر را بگوید.
ولیکن باید که شنونده بشناسد که
در میان این سخن، سِر کدام است؟
#شمس_تبریزی
کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم
بشکنید این سازها، تا چیزی از #دل بشنوم
غافل از معنی نیام لیک از عبارت چاره نیست
هرچه لیلی گویدم، باید ز محمل بشنوم
تا به فهم آید معانی، رنگ میبازد شعور
گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم
چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست
کاش شور این محیط از گرد ساحل بشنوم
احتیاج و شرم با هم میگدازد سنگ را
آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم
دوستان خون بحل هم از دیَت نومید نیست
واگذاریدم دمی تا نام قاتل بشنوم
ای تپیدن! بعد مرگم آنقدر همت گمار
کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم
از حضور دل، نفس غافل نمیخواهد مرا
جاده گوشم میکشد کآواز منزل بشنوم
شور امکان بیتغافل قابل تفهیم نیست
گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم
خامشی، مضمون نوایی چند داغم کرده است
از زبان شمع تا کی شور محفل بشنوم
بسکه دارد فطرتم ننگ از تمیز علم و فن
آب میگردم همه گر شعر بیدل بشنوم
#بیدل
بشکنید این سازها، تا چیزی از #دل بشنوم
غافل از معنی نیام لیک از عبارت چاره نیست
هرچه لیلی گویدم، باید ز محمل بشنوم
تا به فهم آید معانی، رنگ میبازد شعور
گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم
چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست
کاش شور این محیط از گرد ساحل بشنوم
احتیاج و شرم با هم میگدازد سنگ را
آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم
دوستان خون بحل هم از دیَت نومید نیست
واگذاریدم دمی تا نام قاتل بشنوم
ای تپیدن! بعد مرگم آنقدر همت گمار
کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم
از حضور دل، نفس غافل نمیخواهد مرا
جاده گوشم میکشد کآواز منزل بشنوم
شور امکان بیتغافل قابل تفهیم نیست
گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم
خامشی، مضمون نوایی چند داغم کرده است
از زبان شمع تا کی شور محفل بشنوم
بسکه دارد فطرتم ننگ از تمیز علم و فن
آب میگردم همه گر شعر بیدل بشنوم
#بیدل
دل به هرکس مسپار
گرچه عاشق باشد
حکم دلداری فقط عشق که نیست
او بجز عشق
باید
لایق عمق نگاهت باشد
وکمی هم بیمار
نگه کوته تو مرحم قلب مریضش باشد
دل به هرکس مسپار
گرچه عاشق باشد
#امید_امیدی
#دل_به_هر_کس_مسپار
#دفتر_شعر_نفس
#از_حسین_پناهی_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_حسین_پناهی_منتشر_شده
گرچه عاشق باشد
حکم دلداری فقط عشق که نیست
او بجز عشق
باید
لایق عمق نگاهت باشد
وکمی هم بیمار
نگه کوته تو مرحم قلب مریضش باشد
دل به هرکس مسپار
گرچه عاشق باشد
#امید_امیدی
#دل_به_هر_کس_مسپار
#دفتر_شعر_نفس
#از_حسین_پناهی_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_حسین_پناهی_منتشر_شده
اکنون که قناری ها
را سر می برند
اکنون که باز
سودازدگانی کباب جگر چکاوک را خوش دارند
کودکانمان را چه گونه فرا یاد آریم
که
پرنده ای بوده و آوازی
و قلمروهایی
از جنس تارها و طنین ؟
شاخه به شاخه چشم
گوش را به جستجوی پری می کشاند و پروازی
که ترجمان آوازی باشد
باغ اما با سبزایی مرده
موزه ی خوش صدایان خشکانده است
و هوا قفسی بزرگ بی پرستوی چالاکی
یا چکاوک گرم آوازی
سرزنشمان نکنید اگر دل به رؤیا سپرده ایم
دلی که روزگاری مرگ کاکلی را بر سنگی آوازی می کرد
و نقشه ی شبنم را از پیکر او
بر تخته سنگی حکایت پروازی
#منوچهر_آتشی
#دل_بیدار_و_جهان_مرده
#اتفاق_آخر
را سر می برند
اکنون که باز
سودازدگانی کباب جگر چکاوک را خوش دارند
کودکانمان را چه گونه فرا یاد آریم
که
پرنده ای بوده و آوازی
و قلمروهایی
از جنس تارها و طنین ؟
شاخه به شاخه چشم
گوش را به جستجوی پری می کشاند و پروازی
که ترجمان آوازی باشد
باغ اما با سبزایی مرده
موزه ی خوش صدایان خشکانده است
و هوا قفسی بزرگ بی پرستوی چالاکی
یا چکاوک گرم آوازی
سرزنشمان نکنید اگر دل به رؤیا سپرده ایم
دلی که روزگاری مرگ کاکلی را بر سنگی آوازی می کرد
و نقشه ی شبنم را از پیکر او
بر تخته سنگی حکایت پروازی
#منوچهر_آتشی
#دل_بیدار_و_جهان_مرده
#اتفاق_آخر
سلام
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دل_به_دل
#همایون_شجریان
#رقصنده: نیوشا
#همایون_شجریان
#رقصنده: نیوشا