معرفی عارفان
1.11K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.69K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
.
کلام نــــــــور

إن الحسنات یذهبن السیئات...

خوبی‌ها بدی‌ها را از بین می‌برد..‌.

هود، ۱۱۴
گاهی...
یک چای داغ بریز
داخل زیباترین استکان خانه؛...
یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش ؛
همراه یک آهنگ دلنشین و به خودت بگو :
بفرمایید... !
چایتان سرد نشود...!

به خودت ؛
باورت و زندگی ات عشق بورز؛...

سن و سال ات مشکل عشق نیست؛...
زمان نمی تواند بلور اصل را کدر کند؛...
مگر آنکه تو پیوسته؛ برق انداختن آن را از یاد برده باشی؛...

برای خودت دعا کن که آرام باشی ؛
صبور باشی ؛...
مهم نیست که آخرین زلزله ی زندگی ات چند ریشتر بود؛
مهم این است که دوباره از نو بسازی...

🌺🌺🌺

یار مهربانم
درود
بامداد اولین روز هفته ات نیکو

🌺🌺🌺

‏بهترین نعمت سلامتی و آرامشه
بقیه چیزا همشون واسه رسیدن
به همین دوتاست
هر دو تاش نصيبت باد

🌺🌺🌺

شاد باشی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

 
#حضرت_حافظ
ساز عشقش نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد

لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد

به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد

آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد

دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد

دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد

نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد

حضرت شاه نعمت‌الله ولی
ساز عشقش نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد

لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد

به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد

آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد

دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد

دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد

نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد

حضرت شاه نعمت‌الله ولی
این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه می‌دان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی
کاین گونه شهره پریان تندند و بی‌محابا
تقدیر می‌فریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین
دل‌های نوحه گر بین زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا
ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم فردا

دیوان شمس
جان من می‌رقصد از شادی، مگر یار آمده‌ست
می‌جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده‌ست
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمده‌ست
می‌رود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمده‌ست
زان دهان می‌خواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمده‌ست
تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمده‌ست
بی‌تو گرمی خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است
بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمده‌ست
گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست
همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمده‌ست
روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمده‌ست
گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمده‌ست


سلمان ساوجی
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم  
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم 

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا  
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
 
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم 
 آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
 
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع  
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم 

غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد  
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
 
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر  
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود  
آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم


#فرخی_یزدی
بــرگــذری درنـگری جـــز دل خـــوبـــان نـــبـَری

سر مکش ای دل که از او هرچه کنی جان نبَری

تــا نـــکَنی کـوه بــسی دســـت بـــه لعلی نرسد

تـــا سـوی دریـا نـــروی گــوهـر و مـرجان نبری


#حضرت_مولانا
چشمم ز غم عشق تو خون باران است
جان در سر کارت کنم، این بار آن است

از دوستی تو بر دلم باری نیست
محروم شدم ز خدمتت، بار آن است


#عراقی
ز تـــو با تو راز گویــم به زبان بی‌زبانی

به تو از تو راه جـویـم به نشان بی‌نشانی

ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده

ز تو کی کنار گیــرم که تو در میان جانی

#خواجوی_کرمانی
ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش
خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش

هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق
بیش ازین طاقت ندارم گفته‌ام سد بار بیش

ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان
جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش

از کدامیـــن درد خود نالم که از دست غمت
سینه‌ام چون دل فکارست و درون چون سینه ریش

نوش عشرت نیست وحشی درجهان بی‌نیش غم
آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش

#وحشی_بافقی
بردم دل دیوانه خود بر سر بازار
گفتم بفروشم مگر این عاشق بیمار

هرڪس ڪه نظر ڪرد به من گفت شڪسته است
دردا ڪه ندارد دل بشڪسته خریدار

گفتم ڪه ندیمی بخرم بهر دل خویش
دیوانه ندیدم چو دلم در همه بازار


#شیخ_بهایی
اشکم به نظر قطره زنان می رقصد
آهم به جگر بال فشان می رقصد

تا یاد تو می کنم،دلم می بالد
تا نام تو می برم،زبان می رقصد


#بیدل_دهلوی
فریاد که از دست گریبان تو ما راست
هم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاک

با این همه آبی که فروریختم از چشم
خاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاک

#فروغی_بسطامی
چون در دریا افتاد اگر دست و پا زند، دریا
فرو برد و در هم شکند. حتی اگر شیر باشد؛
الا این‌که خود را مرده سازد.عادت دریا همین
است که تا زنده است فرو می‌برد تا جایی که
غرق شود و بمیرد؛ چون غرقه شود و بمیرد،
برگیردش و حمّال او شود.اکنون از اول در
پیشگاه دریا مرده شو و خوش بر روی آب
برو.

#شمس_تبریزی
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت

#حضرت_سعدی
هرعلمی که آن به تحصیل و کسب در دنیا حاصل شود، آن علم ابدان  است. و آن علم که بعد از مرگ حاصل شود، آن علم ادیان است. البته انسانهایی هستند که این علم را قبل از مرگ در می یابند .
دانستن علم، انالحق علم ابدانست، انالحق شدن، علم ادیانست. نور و چراغ و آتش را دیدن علم ابدان است، سوختن در آتش یا در نور چراغ علم ادیان است. هرچه آن دید است علم ادیان است، هرچه دانش است علم ابدان است. می گویی محقق دید است و دیدن است، باقی علم ها علم خیال است.؛

هرچه عالم خیال است، پردۀ ظلمت است و هرچه عالم حقایق است پرده های نور است. اما میان پرده های ظلمت که خیال است، هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنین فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن.

فیه ما فیه
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود ، او را خوشتر از لطف دیگران آید ؛
دشنام معشوق به از لطف دیگران داند ؛ و هر که نداند ، او در راه عشق بیخبر باشد .
مگر این بیت نشنیده ای ؟

هجران تو خوشتر از وصال دیگران
منکر شدنت به از رضای دیگران

عین_القضات_همدانی
بسم الله نام آن ملکی است که رستگاری بندگان در رضای اوست.
هر که را عزی است، از فیض فضل اوست
هر که را ذلّی است، از کمال عدل اوست
بقای عالمیان به مشیت اوست.
فنای آدمیان به ارادت اوست.
هر کجا عزیزی است، آراستۀ خلعت کرم اوست
هر کجا ذلیلی است، خستۀ قهر اوست
از زیر زنّار باریک که برمیان بیگانگان بسته است، این آواز میآید که:
«و هو العزیز القدیر»
از ریشۀ طیلسان که بر کتـف عارفان افکنده است این آواز میآید که:
«و هو اللطیف الخبير»



مجالس سبعه
Sarab
Aref
#عارف - سراب