شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یک روزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید
فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود بسوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید
زین می به جرعهی دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید
وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
#وحشی_بافقی
یک روزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید
فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود بسوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید
زین می به جرعهی دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید
وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
#وحشی_بافقی
شـــــد یــار به اغیــار دل آزار مصاحــب
دیدی که چه شد باچه کسان یار مصاحب
من رند گــدا پیشه و او پــادشه حــــسن
با همچـو منی کـــی شود از عار مصاحب
#وحشی_بافقی
دیدی که چه شد باچه کسان یار مصاحب
من رند گــدا پیشه و او پــادشه حــــسن
با همچـو منی کـــی شود از عار مصاحب
#وحشی_بافقی
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش درین راه که سر در خطر است
پیش از آن روز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم؟ با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بیسپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا؟
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
ازکه پوشد غمخودچون همهکس را خبر است
#وحشی_بافقی
بر حذر باش درین راه که سر در خطر است
پیش از آن روز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم؟ با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بیسپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا؟
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
ازکه پوشد غمخودچون همهکس را خبر است
#وحشی_بافقی
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
#وحشی_بافقی
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
#وحشی_بافقی
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
#وحشی_بافقی
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
#وحشی_بافقی
طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را
پارهای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را
#وحشی_بافقی
پارهای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را
#وحشی_بافقی
هم تو مگر پیالهای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق میکشم این می ناگوار را
#وحشی_بافقی
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق میکشم این می ناگوار را
#وحشی_بافقی
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر
هست نشانهای دگر سینهٔ داغدار را
#وحشی_بافقی
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر
هست نشانهای دگر سینهٔ داغدار را
#وحشی_بافقی