جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نهای از فریادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز میآور یادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
اوحدی، با غم شیریندهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
#اوحدی_مراغه_ای
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نهای از فریادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز میآور یادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
اوحدی، با غم شیریندهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
#اوحدی_مراغه_ای
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جامست تن خاکی جانست می پاکی
جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بیمثلی صد گونه مثل دارد
#مولانا
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جامست تن خاکی جانست می پاکی
جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بیمثلی صد گونه مثل دارد
#مولانا
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
حافظ
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
حافظ
حسین پناهی چه زیبا گفت:
پایانی برای غصه ها نیست
نه بره ها گرگ میشوند، نه گرگها سیر
خسته ام از جنس قلابی آدمها
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا آزرده
حالم خوب است اما
گذشته ام درد میکند.
پایانی برای غصه ها نیست
نه بره ها گرگ میشوند، نه گرگها سیر
خسته ام از جنس قلابی آدمها
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا آزرده
حالم خوب است اما
گذشته ام درد میکند.
نمیدانم که را دیدم که از خود میرود هوشم
جنون آهسته میگوید: مبارک باد! در گوشم
صائب_تبريزی
🤍🤍
جنون آهسته میگوید: مبارک باد! در گوشم
صائب_تبريزی
🤍🤍
قُماشِ عشق به مقیاسِ علم و عقلْ مَسنج ... که بارگاهِ دل از کارگاهِ عقل، جداست ...
شهریار
شهریار
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
#مولانا
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
#مولانا
دیوانه میان خلق پیدا باشد
زیرا که سوار اسب سودا باشد
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
#مولانای_جان
زیرا که سوار اسب سودا باشد
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
#مولانای_جان
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
#صائب_تبریزی
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
#صائب_تبریزی
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
#حضرت_حافظ
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اغلب دوزخیان ، از این زیرکان ( اند) ، از این فیلسوفان، از این دانایان، که آن زیرکی ایشان حجاب ایشان شده، از هر خیالشان ده خیال می زاید، همچو نسل یاجوج. گاهی گوید راه نیست، گاهی گوید اگر هست دور است ،آری ره دور است ، اما چون می روی از غایت خوشی دوری راه نمی نماید. چنانست
حقت الجنه بالمکاره. گرد بر گرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش
می شود. وگرد بر گرد خارستان دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید ، آن ره خوش ناخوش می نماید . اگر تفسیر خوشی این راه بگوئیم بر نتابد.
#مقالات_شمس_تبریزی
حقت الجنه بالمکاره. گرد بر گرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش
می شود. وگرد بر گرد خارستان دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید ، آن ره خوش ناخوش می نماید . اگر تفسیر خوشی این راه بگوئیم بر نتابد.
#مقالات_شمس_تبریزی
گوهر دریای ما را آبروئی دیگر است
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
[دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار]
همت عالی ما را جستجوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
#شاه_نعمت_الله_ولي
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
[دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار]
همت عالی ما را جستجوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
#شاه_نعمت_الله_ولي
.
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار ...
فریدون_مشیری
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار ...
فریدون_مشیری
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#کاروان
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#کاروان
چرا که لبخندت
رویشِ سپیدهدمان،
و بوسههای تو رازِ شکفتن است
و آفتاب همان گیسوانِ توست،
همان مهربانیِ پدرامِ گیسوانِ توست،
که آبشارش چتری از نور میگشاید بر شانهام
و رستگاری در بازوانِ توست،
در حلقهی اسیر شدن در بازوانِ توست...
#اسماعیل_خویی
رویشِ سپیدهدمان،
و بوسههای تو رازِ شکفتن است
و آفتاب همان گیسوانِ توست،
همان مهربانیِ پدرامِ گیسوانِ توست،
که آبشارش چتری از نور میگشاید بر شانهام
و رستگاری در بازوانِ توست،
در حلقهی اسیر شدن در بازوانِ توست...
#اسماعیل_خویی
شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد
این کلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت!
اولین جوش بهار عشق می باشد هوس
بیخسو خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت
شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت
#بیدل
این کلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت!
اولین جوش بهار عشق می باشد هوس
بیخسو خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت
شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت
#بیدل
#خیام
آن عاشق ديوانه که این خمار مستی را ساخت
معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بیشک قدحی شراب نوشید و از آن
سرمست شد اين جهان هستی را ساخت
آن عاشق ديوانه که این خمار مستی را ساخت
معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بیشک قدحی شراب نوشید و از آن
سرمست شد اين جهان هستی را ساخت
کرشمه حسن
@ostad_shajariyan
🎵اجرای خصوصی کرشمه حسن
آواز :محمدرضا شجریان
دوتار:حمیدرضا طاهر زاده
شعر :حافظ
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
آواز :محمدرضا شجریان
دوتار:حمیدرضا طاهر زاده
شعر :حافظ
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز