با یک دل غمگین به جهان شادی نیست
تا یک ده ویران بود، آبادی نیست
تا در همۀ جهان یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم آزادی نیست
#اسماعیل_خویی
تا یک ده ویران بود، آبادی نیست
تا در همۀ جهان یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم آزادی نیست
#اسماعیل_خویی
«غزلواره ۷»
اشکم دمید.
گفتم: «نه پای رفتن، نه تاب ماندگاری:
درد خزهی کف جوی این است.»
گفت: «آری.
اما دوگانه تا کی؟
یا موجوش روان شو،
یا در کنار من باش.»
گفتم: «دلم گرفتهست،
مثل سکون ملولم.»
گیسو فشاند در باد،
آشفت ک
--«ای پریشان!
منشین فسرده چون یخ،
در تاب شو چو آتش؛
هان! بیقرار من باش.»
--«پرواز...» گفت.
گفتم:
--«آری، خوش است پرواز؛
اما شب است و توفان؛ وین بالهای خونین...»
چتر نوازش افکند، ک
--«این سایهسار پربرگ
زآرامش یقینت سرشار کرد خواهد؛
تا بامداد پرواز،
ای خوب خستهی من!
بر شاخسار من باش.»
گفتم: «شب ارچه تاریک،
زنگار جانم، اما،
تاریکی درون است.»
خورشید رخ برافروخت
ک«آئینهدار من باش.»
#اسماعیل_خویی
گزینهی شعرهای اسماعیل خوئی/ ص۱۶۴(از دفتر «از صدای سخن عشق»)
اشکم دمید.
گفتم: «نه پای رفتن، نه تاب ماندگاری:
درد خزهی کف جوی این است.»
گفت: «آری.
اما دوگانه تا کی؟
یا موجوش روان شو،
یا در کنار من باش.»
گفتم: «دلم گرفتهست،
مثل سکون ملولم.»
گیسو فشاند در باد،
آشفت ک
--«ای پریشان!
منشین فسرده چون یخ،
در تاب شو چو آتش؛
هان! بیقرار من باش.»
--«پرواز...» گفت.
گفتم:
--«آری، خوش است پرواز؛
اما شب است و توفان؛ وین بالهای خونین...»
چتر نوازش افکند، ک
--«این سایهسار پربرگ
زآرامش یقینت سرشار کرد خواهد؛
تا بامداد پرواز،
ای خوب خستهی من!
بر شاخسار من باش.»
گفتم: «شب ارچه تاریک،
زنگار جانم، اما،
تاریکی درون است.»
خورشید رخ برافروخت
ک«آئینهدار من باش.»
#اسماعیل_خویی
گزینهی شعرهای اسماعیل خوئی/ ص۱۶۴(از دفتر «از صدای سخن عشق»)
.
شبی نَبوده که من یادِ روی او نکنم:
وَ با خیالِ رُخ اش باز گفت وگو نکنم.
چنان حضور می یابد به پیشِ من کانگار
نظر کنم به رُخ اش، یادِ روی او نکنم!
زنی که نیست دگر در جهان، دریغادرد!
چرا به نیستن اش هیچگاه خو نکنم؟
وَ خوگری ست همالِ فرامُشی: کاری
اگر چه سخت ولی ممکن، از چه رو نکنم؟
بلی، من این نکنم، بل که سخت کوشم تا
نظر بدآنچه کند زنده یادِ او نکنم!
ولی، به دیدنِ هر موی و روی خوش، نشود
که باز یاد از آن ویژه روی ومو نکنم!
زنی که نیست، دریغا! فرای دسترس است:
نمی توانم اش، امّا، که آرزو نکنم!
#اسماعیل خویی
شبی نَبوده که من یادِ روی او نکنم:
وَ با خیالِ رُخ اش باز گفت وگو نکنم.
چنان حضور می یابد به پیشِ من کانگار
نظر کنم به رُخ اش، یادِ روی او نکنم!
زنی که نیست دگر در جهان، دریغادرد!
چرا به نیستن اش هیچگاه خو نکنم؟
وَ خوگری ست همالِ فرامُشی: کاری
اگر چه سخت ولی ممکن، از چه رو نکنم؟
بلی، من این نکنم، بل که سخت کوشم تا
نظر بدآنچه کند زنده یادِ او نکنم!
ولی، به دیدنِ هر موی و روی خوش، نشود
که باز یاد از آن ویژه روی ومو نکنم!
زنی که نیست، دریغا! فرای دسترس است:
نمی توانم اش، امّا، که آرزو نکنم!
#اسماعیل خویی
چه چشم هایی دارد!
ستارگان کدامین شب شکفته ی شاد
در آن دو برکه ی خاموش ته نشین شده اند؟
کدام ساحل آغوش
قرار بخشد شب ها به موج سینه ی او؟
دل هوایی من
در این سپیده ی لبخند
چگونه خواهد دانست
که باد شرطه کجا می برد سفینه ی او؟
#اسماعیل_خویی
ستارگان کدامین شب شکفته ی شاد
در آن دو برکه ی خاموش ته نشین شده اند؟
کدام ساحل آغوش
قرار بخشد شب ها به موج سینه ی او؟
دل هوایی من
در این سپیده ی لبخند
چگونه خواهد دانست
که باد شرطه کجا می برد سفینه ی او؟
#اسماعیل_خویی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#دیدار خصوصی
#استاد محمدرضا_شجریان #اسماعیل_خویی
#و مجید_درخشانی در لندن
استاد شجریان در یکی از سفرهایش به لندن با "اسماعیل خویی" شاعر سرشناس ملاقات کرد و در باره شعر "صدای تو را دوست دارم" و اصولا چگونگی آفرینش شعری با هم گفت و گو کردند.
#استاد محمدرضا_شجریان #اسماعیل_خویی
#و مجید_درخشانی در لندن
استاد شجریان در یکی از سفرهایش به لندن با "اسماعیل خویی" شاعر سرشناس ملاقات کرد و در باره شعر "صدای تو را دوست دارم" و اصولا چگونگی آفرینش شعری با هم گفت و گو کردند.
ماهی ز گزندِ آب کی میترسد؟
از گم شدن آفتاب کی میترسد؟
گو نگذارند شعرِ من چاپ شود
از کهنه شدن شراب کی میترسد؟! .
#اسماعیل_خویی
اسماعیل خویی (زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ در مشهد - درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰ در لندن) شاعر معاصر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود
از گم شدن آفتاب کی میترسد؟
گو نگذارند شعرِ من چاپ شود
از کهنه شدن شراب کی میترسد؟! .
#اسماعیل_خویی
اسماعیل خویی (زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ در مشهد - درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰ در لندن) شاعر معاصر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود
آی تو
ابر کامکار
بر من ، این به راه باد مشتی از غبار
نم نم نوازشی ، اگر نه آبشار بخششی ، ببار
ورنه دیر میشود
دیر
#اسماعیل_خویی
ابر کامکار
بر من ، این به راه باد مشتی از غبار
نم نم نوازشی ، اگر نه آبشار بخششی ، ببار
ورنه دیر میشود
دیر
#اسماعیل_خویی
چرا که لبخندت
رویشِ سپیدهدمان،
و بوسههای تو رازِ شکفتن است
و آفتاب همان گیسوانِ توست،
همان مهربانیِ پدرامِ گیسوانِ توست،
که آبشارش چتری از نور میگشاید بر شانهام
و رستگاری در بازوانِ توست،
در حلقهی اسیر شدن در بازوانِ توست...
#اسماعیل_خویی
رویشِ سپیدهدمان،
و بوسههای تو رازِ شکفتن است
و آفتاب همان گیسوانِ توست،
همان مهربانیِ پدرامِ گیسوانِ توست،
که آبشارش چتری از نور میگشاید بر شانهام
و رستگاری در بازوانِ توست،
در حلقهی اسیر شدن در بازوانِ توست...
#اسماعیل_خویی
.
دل را خراب کرد و به گنجِ هنر رسید
عشقِ خرابکارِ تو آبادی آوَرَد
#اسماعیل_خویی
۹ تیر ماه زاد روز اسماعیل خویی گرامی باد 🌹
دل را خراب کرد و به گنجِ هنر رسید
عشقِ خرابکارِ تو آبادی آوَرَد
#اسماعیل_خویی
۹ تیر ماه زاد روز اسماعیل خویی گرامی باد 🌹
زين لاله كه آرايۀ طرف چمن است
تا هست به هر چه هست خوش خندهزن است
مىپرسم: «چيست معنى خندۀ تو؟»
خندان گويد كه: «خنده معناى من است!»
#اسماعیل_خویی
اسماعیل خویی (زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ – درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰۱شاعر معاصر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود
تا هست به هر چه هست خوش خندهزن است
مىپرسم: «چيست معنى خندۀ تو؟»
خندان گويد كه: «خنده معناى من است!»
#اسماعیل_خویی
اسماعیل خویی (زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ – درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰۱شاعر معاصر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود
فراق از تو کشیدم فراغت از تو نجستم
همان دل است هنوزم که بود روزِ نخستم
کشیدم آنچه بشاید نجستم آنچه نباید
فراق از تو کشیدم فراغت از تو نجستم
ز ما پذیرش و حاشا جهانیان به تماشا
تو دام چینى و چابک من آهوى تو که چستم
من از نبرد نپیچم ولى به چنگ تو هیچم
چنان که در کف گرد آفریده زاده ى رستم
من و به کار تو سستى ؟ زهى خطا، به درستى
همین به عهد شکستن کشیده کار که سستم
منم که دیده و دل پاک دارم از همه بدها
که دست دیده و دل از جهان به عشق تو شستم
تو را دو دیده ى دلجو بود ز تیره ى آهو
چنین که رام تو آمد گریزپا دل چستم
کهن ز نو نشناسم مویز و مو نشناسم
چنین که شادم و غمگین چنین که مستم و مستم
بپوش چشم به آزادگى ز بى برى ى من
که سرو اگر شدم از ریشه هاى عشق تو رستم
درست ده مى ى نابم خراب کن به شرابم
گمان مدار خرابم که من خراب درستم
#اسماعیل_خویی
همان دل است هنوزم که بود روزِ نخستم
کشیدم آنچه بشاید نجستم آنچه نباید
فراق از تو کشیدم فراغت از تو نجستم
ز ما پذیرش و حاشا جهانیان به تماشا
تو دام چینى و چابک من آهوى تو که چستم
من از نبرد نپیچم ولى به چنگ تو هیچم
چنان که در کف گرد آفریده زاده ى رستم
من و به کار تو سستى ؟ زهى خطا، به درستى
همین به عهد شکستن کشیده کار که سستم
منم که دیده و دل پاک دارم از همه بدها
که دست دیده و دل از جهان به عشق تو شستم
تو را دو دیده ى دلجو بود ز تیره ى آهو
چنین که رام تو آمد گریزپا دل چستم
کهن ز نو نشناسم مویز و مو نشناسم
چنین که شادم و غمگین چنین که مستم و مستم
بپوش چشم به آزادگى ز بى برى ى من
که سرو اگر شدم از ریشه هاى عشق تو رستم
درست ده مى ى نابم خراب کن به شرابم
گمان مدار خرابم که من خراب درستم
#اسماعیل_خویی
گر ابرم و در گریستن خواهم زیست
ور موجم و سوی نیستن خواهم زیست
اندیشهی مرگ را رها خواهم کرد
همواره برای زیستن خواهم زیست
#اسماعیل_خویی
ور موجم و سوی نیستن خواهم زیست
اندیشهی مرگ را رها خواهم کرد
همواره برای زیستن خواهم زیست
#اسماعیل_خویی
بزرگوارا!
اندوه در نگاه تو زیبا نیست
بزرگوارا!
در نگاه تو، اندوه
سقوط شاهینی را میماند
از اوج، از شکوه؛
و هیچ زیبا نیست
بزرگوارا!
تو مثل روییدن،
تو مثل جنگل
خواهی افزود، خواهی بود
گرفتم اینکه فروریخت از بهار تو برگی
گرفتم اینکه فروریخت از بهار تو برگی،
بزرگوارا!
اندوه در نگاه تو -زنهار!-
به شک، به خستهشدن میماند؛
و هیچ زیبا نیست
بزرگوارا!
در آن نگاه
که مثل دانستن روشن بود،
و چون توانستن مغرور،
در آن نگاه...
نبینم، آه! نبینم...
#اسماعیل_خویی
اندوه در نگاه تو زیبا نیست
بزرگوارا!
در نگاه تو، اندوه
سقوط شاهینی را میماند
از اوج، از شکوه؛
و هیچ زیبا نیست
بزرگوارا!
تو مثل روییدن،
تو مثل جنگل
خواهی افزود، خواهی بود
گرفتم اینکه فروریخت از بهار تو برگی
گرفتم اینکه فروریخت از بهار تو برگی،
بزرگوارا!
اندوه در نگاه تو -زنهار!-
به شک، به خستهشدن میماند؛
و هیچ زیبا نیست
بزرگوارا!
در آن نگاه
که مثل دانستن روشن بود،
و چون توانستن مغرور،
در آن نگاه...
نبینم، آه! نبینم...
#اسماعیل_خویی
Vaghti Keh Bacheh Boodam
Farhad Mehrad
#وقتی_که_بچه_بودم
وقتی که من بچه بودم
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحر خیزی ی پلک
تا
نارنجزاران خورشید
آه
آن فاصله های کوتاه
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود
که بوی سیگار میداد
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت
وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند
وقتی که من بچه بودم
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر رنجور
آه
آن دستهای ستمکار مظلوم
وقتی که من بچه بودم
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
با باد می رفت
می شد
آری
می شد ببینی
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی
وقتی که من بچه بودم
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود
وقتی که من بچه بودم
بر پنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند
آه
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند
وقتی که من بچه بودم
مردم نبودند
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
ترانه #اسماعیل_خویی
با صدای زنده یاد #فرهاد_مهراد
وقتی که من بچه بودم
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحر خیزی ی پلک
تا
نارنجزاران خورشید
آه
آن فاصله های کوتاه
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود
که بوی سیگار میداد
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت
وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند
وقتی که من بچه بودم
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر رنجور
آه
آن دستهای ستمکار مظلوم
وقتی که من بچه بودم
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
با باد می رفت
می شد
آری
می شد ببینی
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی
وقتی که من بچه بودم
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود
وقتی که من بچه بودم
بر پنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند
آه
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند
وقتی که من بچه بودم
مردم نبودند
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
ترانه #اسماعیل_خویی
با صدای زنده یاد #فرهاد_مهراد
با یک دلِ غمگین
به جهان شادی نیست
تا یک دهِ ویران بود
آبادی نیست
تا در همهی جهان
یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم
آزادی نیست
۹ تیر زادروز #اسماعیل_خویی
به جهان شادی نیست
تا یک دهِ ویران بود
آبادی نیست
تا در همهی جهان
یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم
آزادی نیست
۹ تیر زادروز #اسماعیل_خویی
۹ تیر زادروز اسماعیل خویی
(زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ مشهد -- درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰ لندن) شاعر
او که از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران بود، شعرهایش به زبانهای انگلیسی، روسی، فرانسه، آلمانی، هندی و اوکراینی ترجمه شده است. وی به انگلیسی مسلّط بود و به آن زبان نیز شعر سروده است و نخستین مجموعه شعرهای انگلیسی او «Voice of Exile» نام داشت و اولین شاعر ایرانی است که جایزه روکرت در کوبُرگ را در سال ۲۰۱۰ دریافت کرد.
وی پس از فارغالتحصیلی از دانشسرای عالی با بورس تحصیلی شاگرد اولی به انگلستان رفت و از دانشگاه لندن دکترای فلسفه گرفت و پس از بازگشت در دانشگاه تربیت معلم به تدریس پرداخت.
او که در کنار دیگر آزاداندیشان هم فکرش در مرکز جنبش روشنفکری ایران بود، پس از اعدام دوستش، سعید سلطانپور در سال ۱۳۶۰ مخفیانه زندگی میکرد و در سال ۱۳۶۳ ساکن لندن شد.
وی از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران در تبعید و از پایه گذاران انجمن قلم در تبعید بود.
او در کنار احمد شاملو به عنوان یکی از مهمترین نمایندگان شعر فارسی با زیگفرید اونزلد که به دعوت انستیتو گوته به ایران آمده بود، ملاقات کرد.
آثار وی در شهرها و کشورهای مختلفی به چاپ رسیدهاند، از مشهد و تهران، تا سوئد، آمریکا، کانادا، انگلستان، کرواسی و آلمان.
او به شکل غریبی، تعهد اجتماعی خویش را که گاه در زبان خشمگین یک انقلابی به ستوه آمده از بیعدالتی جاری میشد، با اندیشههای فلسفی شرایط انسانی در بیان انتقادی یک روشنفکر؛ و یا با تغزل میآمیخت. او زبان تصویری بسیار ظریف و دقیقی را به کار میبرد.
او یکی از جانشینان جدی آن نسل از شاعران متعهد بود که مانند نیمایوشیج قلمشان سلاحی برای مبارزه علیه سرکوبهای اجتماعی و سیاسی و پیش از هر چیز علیه خفه کردن ادبیات و در راستای رسیدن به آزادی اندیشه و بیان بود.
شاید بخواهیم خویی را یک شاعر سیاسی بنامیم، اما این کار موجب تقلیل گستره و ژرفای آثارش خواهد شد چرا که سرچشمه تعهد اجتماعی او شفقت است. چیزی که در رباعی «همبستگی» مانند دیگر اشعارش بیان شده - و نه فقط در فرم بلکه در محتوا نیز در سنت کلاسیک شعر فارسی قرار میگیرد؛ چون سعدی هم ابیاتی با همین مضمون دارد. خویی میگوید:
با یک دل غمگین به جهان شادی نیست
تا یک ده ویران بود، آبادی نیست
تا در همه جهان یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم آزادی نیست
#اسماعیل_خویی
(زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ مشهد -- درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰ لندن) شاعر
او که از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران بود، شعرهایش به زبانهای انگلیسی، روسی، فرانسه، آلمانی، هندی و اوکراینی ترجمه شده است. وی به انگلیسی مسلّط بود و به آن زبان نیز شعر سروده است و نخستین مجموعه شعرهای انگلیسی او «Voice of Exile» نام داشت و اولین شاعر ایرانی است که جایزه روکرت در کوبُرگ را در سال ۲۰۱۰ دریافت کرد.
وی پس از فارغالتحصیلی از دانشسرای عالی با بورس تحصیلی شاگرد اولی به انگلستان رفت و از دانشگاه لندن دکترای فلسفه گرفت و پس از بازگشت در دانشگاه تربیت معلم به تدریس پرداخت.
او که در کنار دیگر آزاداندیشان هم فکرش در مرکز جنبش روشنفکری ایران بود، پس از اعدام دوستش، سعید سلطانپور در سال ۱۳۶۰ مخفیانه زندگی میکرد و در سال ۱۳۶۳ ساکن لندن شد.
وی از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران در تبعید و از پایه گذاران انجمن قلم در تبعید بود.
او در کنار احمد شاملو به عنوان یکی از مهمترین نمایندگان شعر فارسی با زیگفرید اونزلد که به دعوت انستیتو گوته به ایران آمده بود، ملاقات کرد.
آثار وی در شهرها و کشورهای مختلفی به چاپ رسیدهاند، از مشهد و تهران، تا سوئد، آمریکا، کانادا، انگلستان، کرواسی و آلمان.
او به شکل غریبی، تعهد اجتماعی خویش را که گاه در زبان خشمگین یک انقلابی به ستوه آمده از بیعدالتی جاری میشد، با اندیشههای فلسفی شرایط انسانی در بیان انتقادی یک روشنفکر؛ و یا با تغزل میآمیخت. او زبان تصویری بسیار ظریف و دقیقی را به کار میبرد.
او یکی از جانشینان جدی آن نسل از شاعران متعهد بود که مانند نیمایوشیج قلمشان سلاحی برای مبارزه علیه سرکوبهای اجتماعی و سیاسی و پیش از هر چیز علیه خفه کردن ادبیات و در راستای رسیدن به آزادی اندیشه و بیان بود.
شاید بخواهیم خویی را یک شاعر سیاسی بنامیم، اما این کار موجب تقلیل گستره و ژرفای آثارش خواهد شد چرا که سرچشمه تعهد اجتماعی او شفقت است. چیزی که در رباعی «همبستگی» مانند دیگر اشعارش بیان شده - و نه فقط در فرم بلکه در محتوا نیز در سنت کلاسیک شعر فارسی قرار میگیرد؛ چون سعدی هم ابیاتی با همین مضمون دارد. خویی میگوید:
با یک دل غمگین به جهان شادی نیست
تا یک ده ویران بود، آبادی نیست
تا در همه جهان یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم آزادی نیست
#اسماعیل_خویی
شیرینی لبان تو فرهادی آوَرَد
دلخواهی آنقَدَر که غمت شادی آوَرَد
جز عشق دلنشین تو کآرام جان ماست
دامی ندیدهایم که آزادی آوَرَد
دل را خراب کرد و به گنجِ هنر رسید
عشقِ خرابکارِ تو آبادی آوَرَد
مقبول باد عذرِ کمندافکنانِ عشق
چشمِ غزال، رغبتِ صیّادی آوَرَد
گر عشقورز و مست نمیخواهَدَم خدای
باری چرا جمالِ پریزادی آوَرَد؟
ای جان سرابنوشِ نگاهت! بگو دلم
رو به کدام سوی در این وادی آوَرَد؟
کوهِ غمت به تیشۀ جان میکَنَد دلم
شیرینی لبان تو فرهادی آوَرَد
#اسماعیل_خویی
دلخواهی آنقَدَر که غمت شادی آوَرَد
جز عشق دلنشین تو کآرام جان ماست
دامی ندیدهایم که آزادی آوَرَد
دل را خراب کرد و به گنجِ هنر رسید
عشقِ خرابکارِ تو آبادی آوَرَد
مقبول باد عذرِ کمندافکنانِ عشق
چشمِ غزال، رغبتِ صیّادی آوَرَد
گر عشقورز و مست نمیخواهَدَم خدای
باری چرا جمالِ پریزادی آوَرَد؟
ای جان سرابنوشِ نگاهت! بگو دلم
رو به کدام سوی در این وادی آوَرَد؟
کوهِ غمت به تیشۀ جان میکَنَد دلم
شیرینی لبان تو فرهادی آوَرَد
#اسماعیل_خویی