معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
می‌نویسم سخن مهر و قلم می‌گوید:
عجب ار نامه نسوزد! که به سوزست کلام

#اوحدی_مراغه‌_ای
#دیوان به تصحیح #امیر_احمد_اشرفی
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا
بپذیر تحفه من، که عظیم تنگ دستم...

#اوحدی مراغه ای
چه ساغر ها تهی کردیم بر یادت که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما

#اوحدی_مراغه_ای
ای مردگان، کجایید؟ اینک مسیح زنده
هر دم لبش حیاتی در مرده‌ای دمنده

زنار او کمندی در حلق جان کشیده
ناقوس او خروشی در آسمان فگنده

ای خاکیان رنجور، آمد طبیب دلها
کز جانتان بشوید ترکیب آب گنده

رنج درون تن را تدبیر اوست کافی
درد نهان دل را درمان او بسنده

کو عقل؟ تا بداند پیوند ابن و آبا
کو دیده؟ تا ببیند جمع اله و بنده

چون اوحدی نگر تا: بر فقر خود نگریی
تا نگریی نیاید بر ما مجال خنده

کان گنج را نیابی جز در سرای ویران
و آن شاه را نبینی جز در قبای ژنده


#اوحدی_مراغه_ای
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو

به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو

متاب روی و سر از من مباش بی‌خبر از من

که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو

#اوحدی_مراغه_ای
شراب حاضر و معشوق مست ومن عاشق


ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب.

#اوحدی مراغه ای
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمی‌پردازم

هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم

گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم

عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو می‌سوز، که من میسازم

بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم

آن چنان بر دل من ناز تو خوش می‌آید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم

اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم

اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم

#اوحدی_مراغه_ای
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟

از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟

رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل

دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل

گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل

دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل

بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل

گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل

دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل

کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل

بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل

چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل

بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!

پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند
بر قد جان به دست محبت قبای دل

از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟

سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل

گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل

نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل

چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل

عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل

گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟

عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل

ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل

#اوحدی_مراغه_ای
جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش

دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نه‌ای از فریادش

از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش

آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش

تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش

دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز می‌آور یادش؟

در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش

اوحدی، با غم شیرین‌دهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش

آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش

#اوحدی_مراغه_ای
چه ساغر ها تهی کردیم بر یادت که یک ذره


نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما

#اوحدی_مراغه_ای
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو

به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو

متاب روی و سر از من مباش بی‌خبر از من

که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو

#اوحدی_مراغه_ای
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟

از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟

رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل

دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل

گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل

دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل

بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل

گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل

دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل

کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل

بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل

چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل

بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!

پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند
بر قد جان به دست محبت قبای دل

از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟

سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل

گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل

نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل

چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل

عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل

گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟

عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل

ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل

#اوحدی_مراغه_ای
دلبر ز آه و نالهٔ من هیچ غم نداشت

دانست کان شکار نیفتد به تیر ما

#اوحدی_مراغه_ای
ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺁﻣﺪ، ﺩﺍﺩﯼ ﺑﺪﻩ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﺮْ ﺭُﺧَﻢ ﭼﻪ ﺑﻨﺪﯼ؟ ﺑﮕﺸﺎﯼْ ﻣﺸﮑﻠﻢ ﺭﺍ

ﭘﺎﯾَﻢ ﺑﻪ ﮔِﻞ ﻓﺮﻭﺷﺪ، ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳَﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯼِ ﺩﺭ ﮔِﻠﻢ ﺭﺍ ...

#اوحدی_مراغه_ای
تا دل مجروح من عاشق زار تو شد

هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد

زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو

بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد

#اوحدی_مراغه_ای
سودای عشق خوبان از سربدر کن ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن ای دل

دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی کار دگر کن ای دل

َ#اوحدی_مراغه_ای
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو

به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو

متاب روی و سر از من مباش بی‌خبر از من

که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو

#اوحدی_مراغه_ای
ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺁﻣﺪ، ﺩﺍﺩﯼ ﺑﺪﻩ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﺮْ ﺭُﺧَﻢ ﭼﻪ ﺑﻨﺪﯼ؟ ﺑﮕﺸﺎﯼْ ﻣﺸﮑﻠﻢ ﺭﺍ

ﭘﺎﯾَﻢ ﺑﻪ ﮔِﻞ ﻓﺮﻭﺷﺪ، ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳَﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯼِ ﺩﺭ ﮔِﻠﻢ ﺭﺍ ...

#اوحدی_مراغه_ای
هوست معتکف خانه‌ی خمارم کرد
عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد
خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد
لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد
شورها در سر و با خلق نمی‌یارم گفت
زخمها بر دل و فریاد نمی‌یارم کرد
می‌شنیدم که: شود نیک به شربت بیمار
شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد
من ندانم سبب گرم و گدازی که مراست
تا چه زورست و تعدی که چنین زارم کرد؟
سایه‌ای بودم و عکس تو بپوشید مرا
ذره‌ای بودم و نور تو پدیدارم کرد
دیده تا باز گشودم بتو، اندیشه ببست
در بر وی همه و روی به دیوارم کرد
آنکه اندر عقب من به تعبد کوشید
بعد ازین حال ندانست که انکارم گرد
مرده بودم، به سخن‌های تو گشتم زنده
خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد
باده‌ی هر که چشیدم سبب مستی بود
اوحدی زان قدحی داد، که هشیارم کرد

#اوحدی_مراغه ای