خداداد رضایی
169 subscribers
78 photos
78 videos
4 files
33 links
دلنوشته ها ، کلیپ ها و داستانها
Download Telegram
برگی از تاریخ هنر تئاتر آبپخش
دهه شصت سالهای خاطره انگیزی برای من بود تئاتر با همه سادگی زیبا بود شبهایی که در حسینیه ارشاد یا مدرسه تمرین می کردیم تا نمایشی را برای دهه فجر آماده می کردیم یادش بخیر ملحفه و پرده منزل را جمع آوری می کردیم تا پرده نمایش شود چند تخت خواب بیرونی را کنار هم می چیدیم تا سن نمایش شود و دو نفر بنام پرده کش پرده ها را باز و بسته می کردند آخه آن موقع نمایش در چند پرده اجرا می شد و چه جمعیت زیادی برای تماشا جمع می شد یادش بخیر و روحش شاد حسین ایرانمنش دوست همیشگی من همیشه یک پای کار بود و او را بخاطر نقش هایش همیشه عنایت بخشی صدا می زدیم. زنده یاد محمد گطافی بچه جنگ زده ای که همیشه دوست داشت نقش های پرتحرک را بازی کند شادروانان: داریوش رضایی، باقرآذری، مسعود درخشان ، داراب پورمودت ، سیدمحمود هدایت ،دکتر مسعود رضایی و شهید اسماعیل روا  و بچه های خوب قدیمی مانند باقر بهمنی ، جعفر کازرونی ، نوری حاجی پور، عبدالخالق درخشان ، عبدالحسین شریفی ، حسین و غلام نوذری ، حسین غریبی ، غلامحسین اسماعیلی ، ابوالقاسم موسوی ، مصطفی موسوی علی احمدی و ...گرما بخش صحنه های تئاتر بودند. جایگاه اینان الان کجاست ؟ یادم میاد در سوله بسته بندی خرما دویست کیسه کود شیمیایی را جابجا کردیم و سن نمایش ساختیم و چه جمعیت زیادی استقبال کرد آبپخش با آن کوچکی دورانش هنرمندان زیادی را معرفی کرد بعضی ها کنار کشیدند و بعضی هم هنوز روی صحنه حضور داشتند آنهایی که همیشه نمایش برتر شهرستان و یک پای جشنواره‌های استان بودند حتی تا پایتخت هم رفتند اما متاسفانه مسئولین شهر هیچ وقت قدر این سرمایه ها را ندانستند و تنها سالن کوچک شهر چند سالی است بخواب رفته و مجتمع نیمه کاره ای که اداره ارشاد ساخته بود بعد از حدود دوازده سال دارد فرو می ریزد شورای شهر و شهرداری شورای فرهنگی دارد اما چه کسانی عضو این شورا هستند و کارشان چیست ؟ آبپخش نمایندگی ارشاد دارد ولی کارکردش چیست ؟  و نسل های طلایی تئاتر این دیار رو به فراموشی و نابودی است و به اندازه انگشتان دست هم دیگر بازیگر تئاتر پیدا نمی شود. دیگر نه آموزشی و نه جشنواره ای وجود ندارد و این حکایت برای هنرمندان آبپخشی همچنان ادامه دارد . عکسهای این کلیپ مربوط می شود به نمایش عادلشاه فکر کنم سال (62) بود شور و اشتیاق در فضای باز و سن ساختگی و پرده ها و البته حضور تماشاگران قابل توجه است.  یادش بخیر
تقدیم به تئاتری های آن روزهای دست نیافتنی.
خداداد رضایی/تیرماه 1397

#خداداد_رضایی
#تئاتر_آبپخش
#نوستالژی
از غروب دلگیرش فهمیدم شب سختی پیش رو دارم و دوباره تکرار شبهای سختم فرا رسیده با صدای موذن از مناره ها صدای شلیک گلوله ای افکار پریشانم را بیشتر آشفته کرد من در کوچکی خودم فرو رفتم و دل دادم به سیاهی شب و درب گاراژ را محکم به روی خود بستم و سختی کار روزانه در گاراژ را سپردم به رختخوابم و منتظر کابوس های شب ماندم آمدند یک به یک، از آسمان و زمین وهچیره زدند و از در و دیوار وارد گاراژ شدند و تا سحر رهایم نکردند درست مثل شبهای هرات و رقص گلوله ها تا سپیدی صبح و من خسته از یک شب هولناک و طولانی چشمهایم را  بسختی گشودم فقط نور پایین در گاراژ را دیدم که بسختی از زیر وارد شده بود  امیدوار شدم که زنده ام و شب رفته است  ولی هنوز خسته بودم خسته خسته . درب گاراژ را به روی روشنایی صبح بالا کشیدم . فنجان قهوه تلخ را با همان حرارتش سر کشیدم ولی هنوز صداها دارند در سرم رژه می روند و من هنوز به شلیک گلوله ها فکر میکنم. چون من هم با شلیک همان گلوله ها تنها و آواره شده بودم
#خداداد رضایی
در مسیر باد
نوشته : خداداد رضایی
روزهای خسته از من امتحان زندگی می گرفت و گرمی احساسم به گرمای پنجاه درجه دمای روز برتری میکرد وجود تنهائیم تلالو به وجودی بود که کمی آرام گیرد تا تشعشعات ذهنم فروکش کند. چشمانم به پیام های خسته و تکراری بود که ناگهان همه چیز عوض شد. دنگ . دنگ ... سلام خوبی ...

بقیه داستان را در لینک زیر مطالعه نمایید

http://rezaei42.ir/?p=4786
داستان : انتظار
اولین بارش پاییزی شروع شده بود رجب اسب خود را زین و از میخ فولادی طویله جدا کرد و سپس صدای شهنه و سم اسب در کوچه پیچید زیور پنجره چوبی رو به کوچه را باز کرد اما رجب برابر دیده گان زیور در زیر باران گذشت او با نگاهش تعقیبش کرد تا در انتهای کوچه ناپدید شد. او به حرفش عمل کرد و از روستا رفت تا دیگر چشمش توی چشم زیور نیافتد او قربانی رسم و رسوم روستایی شده بود و حالا عشقش که او را بی نهایت دوست داشت برای همیشه ترک میکرد . زیور کنار بخاری نفتی زانوی غم در بغل گرفت و آرام آرام اشک می ریخت و اولین روز بعد از عروسی خود را با غم سنگین رجب آغاز کرد. مادر شوهر زیور  با سینی صبحانه داخل اتاق شد زیور اشکهای خود را پنهان کرد و مادر شوهر زیور با همان عشوه زنانه اش گفت : صبحونه آوردم برای عروس گلم....
زیور هنوز غمگین بود و نمی توانست این غم را کتمان کند. در همان حال داماد هم در حالی که موهای خیس خود را شانه می کشید وارد شد و کنار زیور نشست و حبه قند را در چای فرو برد و در حالیکه قند را دهانش چپ و راست میکرد گفت : چی شده زیور ؟  بسلامتی اولین روز عروسیمونه تو باید خوشحال باشی. اما قبل از اینکه زیور کلامی بزبان بیاورد مادر داماد که همه فتنه ها زیر سر او بود شروع به سخن کرد : کم کم عادت میکنه ....
زیور هرگز دوست نداشت با پسر خاله اش ازدواج کند ولی طبق رسم قدیم و بقولی اسمشون رو هم گذاشته بودند و حالا زیور  باید تن به این رسم خرافات قدیمی می داد.
 ایام گذشت و خبری از رجب نشد زیور هر روز عصر در دم دمای غروب پنجره را باز می کرد تا شاید خبری از رجب پیدا کند آنها چهار سالی می شد که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند او حالا نگران حال رجب بود اما فقط از پنجره درختان لخت کنار کوچه بود که با نسیم پاییزی به رقص آمده بودند و برودت هوا صورتش را سرخ میکرد و با غروب هوا پنجره چوبی را می بست.
خانواده رجب از حال رجب خبر داشتند ولی هیچ وقت به زیور چیزی نمی گفتند کم کم پاییز داشت جای خود را به زمستان می داد اولین بارش برف هم شروع شده بود روزی زیور داشت در کوچه از منزل پدرش بر می گشت  که سواره ای بر اسب نظرش را جلب کرد قلبش به طپش افتاد. سواره از شدت سرما سواره صورتش را پوشانده بود زیور ایستاد  تا سواره به کنارش رسید یکباره صدا زد : رجب تویی ...
ولی او توجهی به زیور نکرد و از زیور گذشت. 
 دوباره صداش زد : من زیورم ترا به خدا بگو خودتی .... من گناهی نداشتم ... من قربانی شدم ...
 سواره برگشت و صورتش را نشان داد او رجب نبود اسب  نگاهی به زیور کرد و سمش را بر زمین کوبید.  اسب ، اسب رجب بود . سواره نگاهی به زیور انداخت.
 زیور : ببخشید آقا اشتباهی گرفتم ... می خواست برود
 که سواره گفت : نه اشتباهی نگرفتی خواهر ... این اسب رجبه  او اسبش را به من داد تا به خانواده اش تحویل دهم .
زیور بیشتر نگران شد : پس رجب .....
 اسب نگذاشت حرف زیور تمام شود شیهه ای کشید مثل یک فریاد .
سواره گفت : او پشت همین کوه تو باغ من کار میکرد اما تصمیم گرفت برای همیشه برود معلوم نبود کجا می رفت ولی خیلی نگران بود ... دیگه منتظرش نباش همانطوری که تو انتظارش را برآورده نکردی.
 زیور با گریه رفت به منزل و سواره هم رفت تا اسب را تحویل دهد.  یک سالی نگذشته بود حالا دیگه خانواده اش هم خبر نداشتند تا اینکه روزی یک خبر مثل صدای بمب تو روستا پیچید ... رجبه تو تلویزیون عراق دیدند...  دیگه زیور هر روز گوشش به رادیو بود تا شاید خبری از رجب بشنود اما جنگ طولانی شد وقتی رجب هم برگشت پسر زیور 5 ساله بود . وقتی داشت با استقبال جمعیت از کوچه می گذشت زیور در کنار پنجره نشسته بود ولی رجب هرگز به پنجره نگاه نکرد زیرا تو این چند سال اسارت کم زجری نکشیده بود نمی خواست همان اول آزادیش دوباره زجر بکشد . رفت تا زندگی جدیدی را آغاز کند  بهار بود و فصل شکوفایی درختان ، رجب هم با پنج شبانه و روز جشن و پایکوبی، بالاخره متاهل شد تا زیور فراموش شود.
خداداد رضایی / مرداد 1397 
داستان:
کلافه در یک روز تعطیلی
خداداد رضایی

پشت سرش در را محکم بستم و به موسیقی مورد علاقه ام گوش دادم تا صدای نکبت بارش از ذهنم بیرون رود . آسانسور مثل همیشه خراب بود توی دلم پله ها را شمارش کردم باید پایین رسیده باشه. درست حدس زده بودم استارت ماشینش زده شد.
 تق.  پنجره را گشودم. زده بود پشت ماشینم ... اونجا هم دست از سرم برنمیداری...
با تندی پله ها را پایین رفتم . مردکه احمق ایستاده بود بجای اینکه نگاهش پشت ماشین من که قلپیده بود، نگاهش به چراغ ماشینش بود که ترک برداشته بود.
 در ماشینش را باز کردم گفتم :  بیا برو معذرت خواهی لازم نیست خسارت هم نمیخوام . فعلا دور شدنت از همه چی لذت بخش تره ... 
 پشت ماشینش نشست و گورش گم کرد. منم برگشتم اتاقم. سالی یه بار سر میزد که آره پسر عمو دارم ولی همون یه بار کافی بود به اندازه یک ماه اعصابم را به هم بریزه. وقتی حرفهای ناراضی او سر ارث پدر بزرگم تموم میشد معلوم بود حرف بعدی او چیه. آخه به من چه زنت طلاق دادی . کی با تو الاغ میتونه زیر یه سقف زندگی کنه. تو که  به هیچکس امن نیستی هنوز پولت تو بالشت قایم میکنی و سرت میزاری رو آن میخوابی و صدای خرپوفت دیوار صوتی هم می شکونه بیچاره او زن هم حق داشت خودشو از دستت خلاص کنه کم زجری هم کنار تو نکشید زمین و آسمون به هم می کوبید تا دو ریال تو دستت خارج کنه. هنوز فکرش از ذهنم نرفته بود که صدای آیفون ساختمان آمد .
 دنگ . دنگ . بله ... مرتضی  ...گوشیمو  جا گذاشتم... خب نمیخاد بیای بالا همونجا باش از پنجره برات می اندازم پایین . نه اینکارو نکن ترا بخدا  ... گوشی نوکیای  بسیاری قدیمی که از رده خارج شده وسط دو جلد هم پیچانده.....
آخرش ترسید که گوشی بیافته زمین اومد بالا گوشی بهش دادم و گفتم مواظب باش دوباره نزنی به ماشینم . با کمال پر رویی گفت : چرا ماشینت یه جای درستی نمی زنی . حرفم نیومد فقط گفتم: بسلامت.....
رفت پایین منم پنجره را باز کردم تا مواظبش باشم اتفاقی دیگه نیافته. دیدم ایستاده و نگاه به شیشه چراغش میکنه که ترک برداشته بود. خیلی عصبی شدم یک ترقه از شب چهارشنبه سوری داشتم اون را  آتش زدم و کنارش انداختم و پنجره را بستم فقط صدای ماشینش شنیدم که با سرعت فرار کرد.
 سرم گذاشتم روی بالشت که استراحت کنم گوشی زنگ خورد گوشی برداشتم خودش بود جواب ندادم ول کن نبود میخواستم گوشی خاموش کنم ولی گفتم نکنه خاموش کنم دوباره بر گرده، ...
الووو ... بی معرفت  مردم پشت سر مهمونشون گل و آب می ریزند تو ترقه میزنی؟ ....جانم گل و آب .... حالت خوبه ؟ مطمئن هستی صدای ترقه مغزته جابجا نکرده ؟ .... برو دست خدا .... گوشی را خاموش کردم.
 چشمانم سنگین بود داشت خوابم میگرفت که دوباره زنگ آیفون ساختمان بصدا در آمد پنجره را باز کردم. وای خدا من خودش بود. بالشت را روی گوشم فشار دادم و خوابیدم .
بعد از چند لحظه سکوت .... صدای زنگ در واحد منزل زده شد . از چشمی در نگاه کردم تا خودشه. تا نگو لامصب زنگ همه واحدهای ساختمان را زده و همسایه ها در را برایش باز کردند، گفتم حالا چکار کنم تصمیم گرفتم در را باز نکنم  حوصله اش را نداشتم فهمیدم چشه دوباره اومده بود گلایه ترقه را کنه . 
نیم ساعتی گذشت خواب از چشمانم پریده بود اومدم از چشمی در نگاه کردم دیدم پشت در روی پله ها نشسته. گرفتم دراز کشیدم گفتم چه غلطی کردم ترقه زدم تو که اینو میشناسی تا هزار دلیل براش نیاری راضی به رفتن نمیشه منم که حوصله او را نداشتم  نیم ساعت به نیم ساعت سر می زدم و نگاه میکردم تا هنوز مثل یک مامور مخفی نشسته . 
 آفتاب داشت غروب میکرد رفتم نگاه کردم خدا را شکر پشت در نبود رفتم پنجره را باز کردم تا مطمئن شوم که رفته  نگاه به کوچه انداختم دیدم داره با چراغ ماشینش ور میره . اینقدر ایستادگی کردم تا ماشینش روشن کرد و رفت لباسم را پوشیدم و رفتم به ساحل دریا  تا خستگی یک روز تعطیل را از تنم بیرون کنم و هم از شر پسر عموی نازنینم خلاص شوم چون مطمئن نبودم که باز هم  بر نمی گرده. 
خداداد رضایی / مرداد ماه 1397
جومه پرسپولیسی

 تو تَش باد خُرماپزون وقتی هُفکهِ باد از دَرز پنجره خُونمُون داخل وِیمِی مُو هم عرقچینی که بُوام از کویت آورده بی خیس کرده بیدم و کشیده بیدم رو تُوریم تا نسوزم بُوام هم گوشش چسپانده بیِ به رادیو تک موج ناسیونالی که از کویت آورده بیِ و گوش اخبار میداد  از کویت فقط همِی یه رادیو و عرقچین چند متر پارچه و یه پاتلِونی آورده بی. هر از گاهی  با دسش می زه به رادیو تا صداش در بیا. دَیم هم همینطوری که دو تا دسته چوب را محکم تو بُن جِووَن می کوبی تا کَشکا اوُو بشدن به بُوام گفت نِخوبه ببریش آسید جعفر تا سِیت دُورسِش کنه دَس خُوته خُرد کردی.  بُوام تموم حواسش رِی موج رادیو بی تا بعد اخبار ترانه درخواستی رادیو کویت بگیره.  دِیم رطب و خُشکو و  تِلیت آماده کِه و با پَرپین و پیاز و کاکُل خَردیم . همی طوری که چاس می خریَدم دیم دوباره شروع که به مُنگه دادن :
  ایسو ای همه گوش اخبار میگیری چه گیرت میا ؟ بوام که لُفکه تلیتش بالا می برد یه سِیلی به دیم کهِ . دیم فهمی چه می خوا  بگه .
بوا همیشه میگفت آدم باید از سیاست سر در بیاره. دیم هم جواب میداد. خوب گوش کن تا بینم کُجی دنیا میخوای بگیری مَردم ندارن کُمشون پر کنن تو توی حال و هوای سیاستی . بوا هم سری تکون داد و گفت :
آخه تو چکار مردم داری خدا را شکر یه تکه باغی داریم خرمای بفروشیم تا کُمموُن پر کنیم .
دیم هم که وِل کن قضیه نبی بلافاصله جوابش داد:ایسو خُوت می شنفی آفتو که نشست چطوری صدای موتور برق حاج حسنعلی وُر  وُر کنه مَردم زرنگن ماشاالله  دو سه ساله رفته کویت ایسو بِره خُونشهِ ببین .
بوام اوقاتش تو هم واوید. گفت بوا میِ نرفتم کویت.  پنج ماه نواویدی که شُورطی گرفتنم و عِبرم کردن . خب باید چه میکردم که نکردم .
مو  هم  فقط هر روزه شاهد این حرفلشون بیدم. خلاصه چاس با خار و کوری خَردیم . بوام رادیو دِم گوشش نهاد و خوسید تا اخبار ساعت 2 گوش کنه تازه بعدشم که برنامه گلهای رنگارنگ بی. خودش خُو می رفت ولی کسی جرات نمیکه رادیوشه خاموش کنه ما هم دیه عادت کرده بیدیم. منم رفتم یه تکه یخی تو کُلمن یخی درآوردم و وسط عرقچین نهادم تا هم خیسش کنه هم خنک و بعد گرفتم ری تُوریم و خُوسیدم.... 
 ....یه دو ساعتی خو بیدم که صدای قل قل قیلون بوام بیدارم که. بوام وقتی دید بیدارم گفت:  بلند واوه بریم سر روُ یه قاتقِ مُای بگیریم سی شُومِ مون . مُو راس واویدم دوُمِهِ وَرداشتیم با بوا ری پل شیخی جو رد واویدیم زدیم به گِزدون تا خمونه به روُ  رسوندیم چند دومِهِ کَنگی انداختیم دو سه کیلو مُای سِروُ و چند تا تیله سُرخه گرفتیم اومدیم خونه تا دیم هم لِلک آماده کرده بوام رفت مسجد . منم تو وسط فِدهَ جا پهن کردم چراغ تُوری هم پمپ زدم و روشن کردم . چی نگذشت بی که بوا هم از مسجد اومه و شُوم خَردیم.
 بعد شُوم یهو صدای بِچیل تو کیچه اومه.... تی تی سنگ تِرازین بِچِیل شُوم بِخرین بین به بازی. مُو هم لقمه آخری تو دهنم بی که دُو زدم تو کیچه . بِچیل که جمع واویدن تقسیم بندی کردیم و خِشَم گَردَو بازی کردیم تموم ولات دُو می زدیم بعدشم می رفتیم سرِ جو شِنوُ می کردیم و می رفتیم می خُوسیدیم ولی از وقتی زَحلمونه بردن که تو چَپوُه  غُولکَ دیدن دیه زَحله نمی کردیم شُو بریم سر جو شِنوُ میومدم خونه چند دُول اوُو از چَهَه می کشیدم و رِی خُم می ریختم چون تمامی سر پِرتالمُون گِلی بی. بعدشم می رفتم رِی انبار زیر کِله می خوسیدم تا مُوروک نیا سراغم . صبح گَه بی که صدای چُوشی حسینو الله کرم بلند واوی یه عده ای میخواسن برن مشهد. یه اووی تُوریم زدم و رفتم تا ها مینی بوس عِواسی پیچانه زده بیو و سیل کُه. خیلی دلم می خواس مانم بریم ولی خُو پیل نداشتیم همه حلالیت می طلبیدن و همه ماچ می کردن و یه عده هم گِروِه  میکردن حاج عوض قوممون توشون بی اومه سرم ماچ کرد گفت چی سِیت از مشهد بیارم دلش خَش بی میخواس دل مُنم بدست بیاره.  گفتم : سیم یه جُومه پرسپولیسی بیار .وقتی هم از مشهد وا گشتن از سر جاده تا تو محله دِیندی مینی بوس بخاطر جُومه پرسپولیسی دو زدم اماحاج عوض قولش فقط تا در مینی بوس سی رفتن بی.  بعدشم زیرش زه و گفت یادم رفته فقط یه مُهر و تسبیح سیِ بوام داد تا رِیش نماز بخونه . منم سر رِکِّه حاج عوض مجبور واویدم برم پاچِینی خرما جمع کردم و بعدش فروختم و با پیلش رفتم برازجون یه کیهان و دنیای ورزشی اِسِدُم و عکسلش با خرما چسپاندوم تو خونه یه جُومه پرسپولیسی هم اِسِدُم آوردم خونه و ور بچیل فیس میدادم.
(بقیه روایت شاید،وقتی دیگر ..... )
(هیچی... فقط تخیلی و سیال ذهن  بود. هدف روایتی با من محدود و سایه وار برای یادی از گذشته فرهنگ و واژه های قدیمی در گویش مردم آبپخش بود )
خداداد رضایی / مرداد ماه سال 1397                                             
داستان کوتاه :
        🌦    راز شب بارانی   🌦

نوشته : خداداد رضایی

📚 بر اساس نمایشنامه ای با همین نام از خودم

  لینک داستان : 

 http://rezaei42.ir/?p=4819

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
مترسک مهربان

آهای مترسک سرت خوش باد
سلامم را لااقل تو پاسخ گو
من از مردم دو رو خسته ام و گریزانم
خوش بحالت که از آدم نماها به دوری
من امروز مهمان ناخوانده تو شدم
سرت بالا گیر و دامنت از عطر مزرعه پر کن
مرا مهمانی کن در آن آغوش همه بازت
آهای مترسک تو از همه دوست داشتنی تری
میدانی چرا تو را برای برای مزرعه انتخاب کردند
چون مطمئن تر از تو نیافتد
آنها حتی به سگ مزرعه هم امن نکردند
آهای مترسک می دانی چرا تو را به هیبت آدمی ساختند
چون وحشتناک تر از آدمی نیافتند.
و گرنه تو را به شکل پلنگ و شیر در مزرعه می ساختند.
خواستند گناهان خود را به گردن تو بیندازند.
ولی میخوام من امروز نگهبان تو باشم
استراحت کن میدانم که خسته ای
حتی از آن دوست نامهربانت  آن کلاغ سیاه و زشت
که روی کلاه حصیری ات لانه می سازد
و  وقتی هم مزرعه خشکید  پوشال تنت را می خورد
مترسک زیبای من امروز دستهای همیشه بازت را به روی من ببند می خواهم زیبایی دنیا را در آغوش تو حس کنم کنم. .🔹🔹🔹🔹🔹 ( خداداد رضایی - لیچارهای من از آشفتگی ذهن )
مرداد ماه 1397

#خداداد_رضایی
#مترسک
#لیچار
طنز گُرگُو
اسمش گُرگعلی بود ولی همه او را گُرگُو صدا می کردند ده سال کویت کار کرد وقتی به ایران آمد وضعش بد نبود ولی لوطی بازی هاش کاری دستش داد که همیشه محتاج جیب دوستاش و یا شاباش عروسی باشه لامصب همه رقص ها را بلد بود انگار رقص تو خونش بود توی تمام عروسی ها هم حاضر بود دعوتش هم نمی کردند خودش می رفت گروه های موسیقی هم آرزو داشتند گرگو تو مجلس باشه ولی یک عیبی که داشت ناز میکرد تا وسط میدان رقص می رفت حوصله همه سر می رفت . شب عروسی پسر خان  گرگو سر از پا نمی شناخت و دل توی دلش نبود ، سعی می کرد آرام جلوه کند اما هر آدمی حال او را می دانست . پیراهن چهار خونه قرمز رنگش با کراوات زرد و ساعت طلایی رنگ و کلاه شاپو که بسر داشت و بوی تند ادوکلن عربی که به خود زده بود، او را از بقیه جدا می کرد هر از گاهی با لبخندی که می زد یکی از دندانهای او که رو کش طلا زده بود در میان چهره سیاهش برق می زد او خود را شیفته تیم ملی برزیل می دانست و بقول خودش نماینده برزیل در ایران بود همه منتظر بودند گرگو وارد معرکه شود ولی گرگو فقط نظاره می کرد  نه اینکه دلش نمی خواست ولی باید نازش بکشیدند و او همیشه اعتقاد داشت وقتی مجلس به اوج برسد وارد معرکه شود  تا بقول خودش بترکونه. رقص دَواری داشت اوج می گرفت حرکت موزون پاها و دست ها و دستمال ها که بالا می رفت، بسیار چشم نواز بود زنها هم ورود پیدا کرده بودند اما برای گرگو هنوز زود بود . او دور از چشم دیگران نمی توانست خودش را کنترل کند و با ریتم موسیقی پاهاش را بالا و پایین می کرد ولی هیچکس سراغش نمی آمد. داماد هم به وسط اومد صدای کِل کشیدن زنها بلند شد گرگو دیگر طاقت نیاورد سر در گوش دوستاش که کنارش ایستاده بود کرد و گفت الان موقعشه و دوستانش او را به وسط جمعیت هل دادند او کنار هر کسی می رفت به او اعتنایی نمی کردند تو رقص دَواری یا دایره ای باید در صف رقاصان قرار بگیری تا بتوانی رقص را انجام دهی در واقع یک کار گروهی است ولی هیچکس به او راه نمی داد. حیرت مانده بود که امشب چه خبر است گرکو در میان جمعیت تنها مانده بود منتظر بود داماد بهش شادباش دهد حتی داماد روی خوش هم به او نشان نداد همه جدی بودند و با خود عهد کرده بودند که گرگو را دست بیندازند تا دیگه ناز نکند.  گرگو غرورش پایمال شد و شکست را پذیرفت ناچار میدان را ترک کرد دوستانش به او گفتند چرا بیرون اومدی گفت امشب حال نمیده. اما بعد از مدتی رقص دَواری تبدیل به رقص بندری شد  گرگو دیگه طاقت نیاورد گفت باید برنده میدان باشم با  دوستانش هماهنگ کرد گفت مرا افقی روی روی دوش بالا بگیرید و بروید وسط میدان هر موقع گفتم مرا زمین بگذارید تو اوج رقص بندری دوستاش او را افقی روی دوش به وسط میدان آوردند و گرگو مثل کسی که برق گرفته باشدش به شدت شروع به لرزش بدن خود کرد و یا مثل یک نفر به قول جنوبی ها جِنی شده باشه و  زار گرفته باشد جمعیت دلواپس گرگو شدند دو سه دور تو جمعیت او را چرخاندند جمعیت همه ایستاده بودند فقط نگران حال گرگو بودند گرگو دوستانش گفت حالا بزارینم  زمین و مثل یَزله عربی در شادی پا بر زمین می کوبید و شروع به خواندن کرد : کلیدم مَهک رفته ، دوستاش هم پا بر زمین می زدند و جواب می دادند :همین جا زیر خاک رفته . گروه موسیقی هم هماهنگ شد .گرگو حسابی توی شور رفته بود و سر از پا نمی شناخت به برنده شدن فکر می کرد جمعیت هم طاقت نیاوردند و ناچار گرگو را همراهی کردند تا گرگو برنده دوئل بین خودش و داماد باشد که به بقیه گفته بود گرگو را دست بیندازیم و شکستش دهیم تا دیگه ناز نکند. وقتی رقص تمام شد بوی ادکلن عربی گرگو تبدیل شده بود به بوی پماد سالیسیلات از بس عرق کرده بود . یک بطری دو لیتری هم آب معدنی نوشید . داماد هم نزد او آمد و گفت گرگو خسته نباشی تو برنده شدی و  چهار چک پول پنجاه هزار تومانی تو جیب گرگو گذاشت . گرگو هم خنده ای کرد و گفت هنوز تیمی درست نشده که برزیله ببره .
داماد هم سر تو گوش گرگو کرد و گفت مگه هفتای آلمان یادت رفته ؟ گرگو حرفی نداشت فقط گفت کی شام حاضر میشه ؟
خداداد رضایی / اردیبهشت 96
#خدادادرضایی
#بوشهر
#طنز
پیرمرد تبعیدی
امروز سیزدهمین سال از هفتاد و دو سال عمرش بود پیرمرد تنهایی که در دنیا هیچکس را نداشت هر سال تو چنین روزی توی همان قهوه خانه رو به ساحل دریا که حالا تبدیل به کافی شاپ جزیره شده بود، می نشست قهوه ای می نوشید و انتظار می کشید وقتی هم خسته می شد تنهایی بجای دو نفر تخته نرد بازی می کرد و گاهی هم خیره به مرغان دریایی می شد که بر فراز دریا آزادانه پرواز می کردند و جاشو های خسته ای می دید که از صید ماهی برمی گشتند. و مسافرهای بندری که از قایق پیاده می شدند و توی چشم تک تک  مسافرها خیره می شد ولی همه از ترس از او فرار می کردند. او دو باره ناامید می رفت توی همان کافی شاپ پیپ خود را روشن می کرد و به دریا زل می زد.  شاید هم او را فراموش کرده بودند که روزی یک پیرمرد تبعیدی به جرم یک دیوانه وحشت زا را به جزیره آورده بودند.  یا روزهای هفته و ماههای سال از یاد او رفته بود. مرتب تقویم جیبی کهنه را از جیب پالتوی کهنه خود خارج می کرد و به آن نگاه می کرد. و خاطرات تلخ خودش را مرور میکرد . او روی سیزده نحس در دفتر خاطراتش هم خط کشید تا یک سال دیگر به امید چهارده بنشیند . هنوز یادش بود وقتی او را به جزیره آوردند به او گفتند درست که حکم تبعید پانزده ساله داری ولی اگر خوب و آدم شوی هر سال ممکنه در همین روز و ماه حکم عفو تو را به جزیره بیاورند. او خوب و بی آزار شده بود و فقط دیوانه تنهایی و فقر بود که هیچ کس درکش نمی کرد. به این امید آن روز هم به کافی شاپ آمد که شاید  قایق ها حکم آزادی او را آورده باشند ولی امسال هم پاسخ خود را از نگاه قایق های خالی دریافت کرد و ناامید به کلبه اش بر گشت تا سالی دیگر را پشت سر گذارد. آن روز وقتی ناامید برگشت بجای آزادی اطلاعیه فوتش را روی کلبه اش چسپانده بودند آهی به بلندای سیزده سال انتظار و غربت تبعیدی و بدبختی خودش کشید و دیگر منتظر چهارده و پانزده ننشست چون صبح بعد او را در قبرستان جزیره خاک کردند و سیزده تقویم سررسید کهنه از کلبه او پیدا کردند که خاطرات سیزده سال تبعیدی خودش را بنام " پیرمرد تبعیدی " مثل یک نویسنده حرفه ای نوشته بود.
خداداد رضایی / مرداد ماه سال 1397

#خداداد_رضایی
#داستان_کوتاه
کلیپ بچه های بوشهر با جناب خان برای بازیهای آسیایی
من یک پولدارم
 پولهای مفت و باد آورده
یک شبه
بله . چرا که نشه
دوست دارم حالا
یک ماشین گرانقیمت خارجی بگیرم
جاده مال خودم باشه
با تحقیر به راننده پراید ها نگاه کنم .
پلیس جلو مو  گرفت توی گوشش بخوابونم
اینقدر خوراکی های کبابی و فست فوتی بخورم
شکمم گنده بشه
آهان اینطوری
دیدی ؟
لباسها مارک دار بخرم
بجای تومان دلار توی جیبم باشه
به منم میگن آقازاده
برم اروپا آمریکا
پیام تصویری بزارم و پز بدم
با خواننده ها و چهره های مطرح سینما سلفی بگیرم
پیام تصویری بزارم و موقعیتم را توضیح دهم
با ......... ارتباط داشته باشم .
هی هی چه کارهای دست نیافتنی که راحت بدست اومد
آقا زاده را همه رفتم حتی با تاتو
رفتم تا آخرش عنقریب از کره زمین پرت بشم پایین.
دیدم همچی هست اما هیچی نیس
مثل یه سراب
..... ای بابا  چی شد یکباره
از خواب که بلند شدم دیدم خیلی خسته بودم
بدنم درد میکرد ذهنم خسته بود و نفسهام ناله می دادند
شکمم درد می کرد خسته از حق خوری ، خسته از حرف مردم ، خسته از ناامنی. خسته از عذاب وجدان .
نمی خوام ، می خوام خودم باشم
نشستم برای این مردم که حقشون تو خواب خوردم گریه کردم.
به اون گرسنه ای که کنارش گذشتم و رفتم به بهترین رستوران شهر غصه خوردم
از کارگران بیکاری که تو خواب از کنارش بیخیال  گذشتم و مسخره کردم شرم دارم.
راننده پراید توی اتوبان ....
.....آره یادمه
بدبخت پلیس راهنمایی خیلی تحقیر شد
خیلی گناه داشت
نمیدونم چرا مردم کمکش که نکردن وساطت هم نکردند
نکنه مردم یک ضعفی ازشون دیدن
نه بابا . استغفرالله رشوه را نمیگم
از اون بدبخت مریضی که پول دارو نداشت وقتی توی داروخانه از من رو زد
و گفتم به من چه، خجالت کشیدم
از اون یک ساعت خواب لعنتی نفرت دارم.
کاش انسان نیاز به خواب نداشت
هر موقع خواب رفتم کلاه سرم رفت
حتی وقتی کلید تو جیبم بود
میخوام بیدار باشم
بیدار ، بیدار
 
( خداداد رضایی . لیچارهای من از آشفتگی ذهن )

#خداداد_رضایی
طوفان سرخ
آسمان از طوفان سرخ شده بود گرد و خاک همه جا فرا گرفته بود سواره از درون طوفان می تاخت و متعجب بود که آسمان چنین مشوش شده و رنگ سرخ گرفته است.
اسب شیهه کشان گرد و خاکها را می شکافت و به جلو می تاخت بعد از گذر از بیابانهای زیاد اسب به یکباره ایستاد و از روی دوپا بلند شد و شیهه هایی سر داد که مثل همیشه نبود شبیه یک ناله و سوزشی در صدایش بود.
خدایا چه اتفاقی افتاده است این همه سکوت مرگبار برای چیست؟ چرا هوایش دلگیر است؟ آخ نفسم بند آمد. شال روی صورتش را برمی دارد
انبوع سیاهی ها آن جلو چیست که اسب را متحیر کرده ؟
اسب بر خلاف قبل آرام جلو رفت طوفان فروکش کرده بود سواره دید نیزه های زیادی که بر زمین نشسته و زمینی که از خون سرخ شده بود در سکوتی غمگین پیرمردی در حالیکه عصا میزد نزدیک شد .
آهای سواره غریبه تو کیستی و در این سرزمین پربلا و مصیبت زده بدنبال چه میگردی؟ اگر دنبال غنائم آمده ای همه را برده اند آنها به گوشواره اطفال هم رحم نکردند.
چی میگی پیرمرد لب به سخن بگشا چه خبر شده
اینجا نینوا است وقتی جسدها را خاک می کردیم فهمیدم چه اتفاق هولناکی افتاده است.
... بیشتر بگو پیرمرد می خواهم بفهمم چه اتفاقی افتاده
پیرمرد نزدیکتر می شود ...من از قبیله بنی اسدم فقط از دور دیدم آسمان به زمین رسیده و بعدشم صحنه ای که می بینی.
پس آدمهاش کو؟
اون خاکسترها که می بینی جای چادرهاشون بود و تپه تپه ها که می بینی گورشان . اون قبر که می بینی زیر خاکش تن بی سر حسین است .
حسین؟!
و آن گودال اهل بیت او یعنی جوانان هاشمی هستند و نزدیک تر از همه علی اکبر است. و آنجا اصحاب او ، ..... پانصدمتر پایین تر قبر برادرش قمر بنی هاشم و بقیه هم بیا تا بهت بگم .
مرد از اسب بر زمین می افتد نه نیازی نیست بقیه اش بماند برای بعد ... تشنه ام آب در بساط داری؟
گفتی آب؟! اینها همه تشنه شهید شدند .
نگفتی جوان سواره کیستی و از بهر چه آمده ای؟
پدرم مرا به یاری حسین فرستاد .
دیر رسیدی جوان تا دیروز هم جسدها بر زمین بود . بهتراست از همین راهی که آمدی برگردی. خودت را گرفتار این سرزمین بلا زده نکن
..... نه به پدرم کورم قول داده بودم . دیگه خجالت می کشم برگردم . اینجا می مانم ......
خداداد رضایی / محرم
شکوه دل
 خودم را شب و روز تاسوعا در منزل زندانی میکنم و بیرون نمی روم میخواهم شکوه این حماسه را در تنهایی حس کنم  سخت است وقتی یک عمر هیئتی باشی و هیئت گردانی کنی تو منزل ماندن بسیار سخت و طاقت فرسا است. انگار از مردم جدا شده ای ، و انگار  خواب می بینم.
هیئت کوچکی از کنار کوچه ما گذر میکند وقتی روبروی منزل ما میرسد صدای سنج و دمام بیشتر می شود
لِگ لوم بَگلُم . دَگِلُم بِگلُم
فکر میکنم بلندتر می زنند انگار من ابوالفضل (ع) را شهید کردم بابا یک تاسوعا  تو خونه ماندن شمر که نشدم . شایدم این ابهامات توی ذهن من میاد و اون بنده خداها مرا نمی شناسد.و صدای سنج و دمام هم همان اندازه باشد. همه چیز به ذهنم بد جلوه می کند شایدم مالیخولیایی ذهن . خودم را محاکمه میکنم و می بینم بد قضاوت میکنم محکوم هستم. پنجره را باز می کنم بوی غذای نذری همسایه می آید و هیئت در انتهای کوچه دارد ناپدید می شود و قطره اشکی شاید به نیت ....
چند دقیقه تو حال خودم تو اتاق کز میکنم و بفکر فرو میروم صدای زنگ منزل می آید در را باز میکنم زن همسایه است نذری آورده .
بفرمایید التماس دعا
و من مردد و شایدم شرم از خودم دارم
خانم کریمی قبول باشه مُرواتون همه ساله . برای ما هم دعا کنید .
نذری را بدون اینکه نگاه کنم چی هست توی یخچال می گذرم.  امسال یخچال ما خالی است دلیلش هم مشخص است چون دست مردم خالی است. خدا لعنت کند ترامپ انگار با شمر همدست شده. هنوز در یخچال را نبسته ام که زنگ دوباره بصدا در می آید  یکی از آنطرف آیفون :
ببخشید هر سال نذری داشتید امسال هم دارید ؟
باز هم شرمنده خود می شوم آخه جنس چند برابر شده و حقوق کارمندی ما هم چندان فرق نکرده تازه صاحبخونه کرایه را چند برابر کرده.
 بهش میگم صبر کنم الان میام پایین
تنها نذری خانم کریمی را از یخچال خارج می کنم و پایین می برم بطرف پسر بچه دراز میکنم ولی او میگوید :
آقا ما چهار نفریم مادر و پدر و خواهر کوچکم هم هستند .
خیلی ناراحت می شوم میگم اینجا باش تا برگردم بالا می روم لباس می پوشم و به همراه بچه سر کوچه از غذافروشی سه پرس غذا میگیرم و به پسر می دهم و می گویم التماس دعا
نه اینکه می خواهم ثابت کنم من آدم خوبی هستم دارم خودم را تنبیه میکنم. امشب شب عاشورا است و همه می روند هیئت ها و تا پاسی از شب توی مجالس عزاداری می کنند و سحر که می رسد مراسم صبحدم  می خوانند.
ای صبحدم یکدم مدم
 یک امشبی بهر خدا 
های تا حسین کشته نگردد در زمین کربلا
تصمیم دارم هنوز خودم را بیشتر تنبیه کنم و شب عاشورا هم بیرون نروم بخاطر خیلی چیزها .....
خداداد رضایی / تاسوعای 1397
 
عاشورای امسال هم تمام شد
کم کم رخت سیاه را از تن بیرون می کنیم
به اندازه کافی عکس سلفی گرفتیم
سیراب نگاه شدیم
توی سر و صورت زدیم
سنج و دمام .... سینه زنی ....زنجیرزنی ... شبهای هیئت .... هیها مظلوم ..... روضه .... مختک ... شمع زنی ... ...
همه چی تمام شد اما فلسفه قیام امام حسین (ع) همچنان باقی است
خیلی از بازاری ها که حسین حسین کردند ولی دوباره جنس خود را احتکار و یا چند برابر میکنند خیلی ها دوباره دروغ گویی و حق خوری و .... را ادامه میدهند.
نذری دادیم و یا خوردیم در حالیکه شکم خیلی ها این روزها گرسنه مانده
امروز کاروان امام حسین (ع) به اسیری می برند
و ما کنار خانواده خود راحت می نشینیم و دوباره غیبت این و اون میکنیم
دیدی فلانی تو مراسم چطور بود ... نذری فلانی چقدر بد بود ..... چه تیپی زده بود . ماشاالله بدن ورزشکاری .. مراسم فلان مسجد از همه قشنگتر بود .
کاروان امام حسین هنوز به شام نرسیده ولی ما سر نذری دعوا می کنیم . می خواهیم برای روزهای دیگر هم داشته باشیم .... آقا ترابخدا دو تای دیگه .
دارند اطفال را به اسیری می برند
خیلی ها کت و شلوار را اطو میکشند برای پشت میز و شاید زیر میزی
مسئولین به حرمت اینها به مردم کمک کنید
کاروان در راهند. ...
ولی ما خیلی زود همه چیز را فراموش می کنیم
آری این چنین بود برادر ... و اما خیلی ها هم از شعف دل عزاداری و گریه کردند
بیاییم تغییر را در خودمان بوجود آوریم
چون حکایت حسین (ع) و یاران او همچنان ادامه دارد .
مرواتون همه ساله
حاجت روا باشید
عزاداریتون قبول حق

/خداداد رضایی /
داستان *طوفان_سرخ*

نویسنده : *خداداد_رضایی*

تنظیم و راوی داستان : *بـــانـــو_بـوستـانـی*

گویندگان : *فخرالدیــن_فخـــری*
*اشـکان_‌عــبـــدالهــی*

🌴 صدای ما را از *رادیو_شهریاران*📻🎙 *موج_دشتستان* میشنوید🌴

https://t.me/Radio_shahryaran_dashtestan
تلخک
 در دوئل رسمی ترامپ و روحانی که نخست با رجز خوانی مضحک وسخیف ترامپ آغاز شد که تماشاگران سازمان ملل را که برای یک مسابقه حساس شرکت کرده بودند به خندیدن وا داشت و باعث تحقیر وی شد !!! و اما در نیمه دوم این روحانی بود که شروع به رجز خوانی کرد و خدا را شکر تماشاگران نه فرار کردند و نه خندیدند تا با امیدواری به دور بعد در شورای امنیت گام بر داریم در مسابقه روز بعد در شورای امنیت حریف به کاپیتانی ترامپ مسابقه را آغاز کرد، داوران در مورد درخواستهای ضد ایرانی کاپیتان ترامپ، دست رد به سینه ی او زدند و خدا را شکر به اتفاق نظر  به ایران رای دادند و چراغ سبز ها روشن شد و در یک جدال نفس گیر ایران پیروز شد.
اما بر عکس پیروزی خارج از مرز و ملی در مسابقات داخلی توفیقی نداشتیم  مرتب داریم می بازیم  هنوز رد دوپینگ ارز و دلار بگوش می رسد تیم گوجه فرنگی بی جهت قیمت بازیکنان خود را بالا برده هنوز داوران ما رشوه می گیرند و با این وضع تیمهای ضعیف و مردمی امیدی به ماندن در لیگ برتر ندارند از طرفی تیمهای مردمی بر خلاف تیمهای دولتی پول ندارند بازیکن بخرند و در هر مسابقه ای می بازند قدرت خرید آنها پایین رفته است .  تیم پوشک نتوانست خود را به مسابقه شهرستان برساند. قیمت بلیط هواپیما بالا رفته و مجبور شدند که با اتوبوس به شهرستان بروند که خبر آمد اتوبوس ها بخاطر گرانی لاستیک اعتصاب کرده اند و به مسابقه نرسیدند.
همه تیمهای مردمی از رئیس فدراسیون درخواست کردند همانطور که به تیم ملی می رسید نگاه مهربانانه ای هم به مسابقات داخلی کنید . و لیدر های خائن تیمهای اختلاس و صراف و احتکار را تنبیه و از دور مسابقات حذف کنید. تا آرامش به تیمها برگردد. و محض رضای خدا لاستیک ماشین هم نگذارید گران شود .
بیایید در کنار پیروزی های تیم ملی شادی را به تماشاگران و تیمهای داخلی تزریق کنید تا مردم پیروزی های تیمهای محبوبشان را در داخل جشن بگیرند.
خداداد رضایی / مهر 1397

#طنز
#تلخک
#خداداد_رضایی