خداداد رضایی
164 subscribers
84 photos
85 videos
4 files
33 links
دلنوشته ها ، کلیپ ها و داستانها
Download Telegram
گاهی باید رفت
دلم یک سفر می خواهد
 در دل پاییز
میان جنگل و مه و ابر
عبور از خم و پیچ زندگی
دلم یک آرامش نسبی می خواهد
بدون دغدغه زندگی
زنده ماندن را در آرامش تجربه کنم
فکرم را جلا دهم
نفسی تازه
رویایی دست یافتنی
بدون گوش های مرموز
و یک خواب بدون ترس
زیر درختی بنشینم
با آواز طبیعت
و شهد زنبورها ی قصه گو
و حکایت من و دل آشفته من
گاهی باید رفت
به آن انتها
که آسمان به زمین سجده می کند
و غروبش هرگز دلگیر نیست
فقط دل است و سازش با روزگار
باید رفت ..... تا آن انتها

خداداد رضایی / مهر 1397

#خداداد_رضایی
#دلنوشته
برگرد
فانوسی افروختم
میان بحر و بر
و شعاع نورش کمی دورتر
تا آنجا که توان شنا روی داشت
 دریا بلعیدش
و من ملتهب در پاییز انتظار
تاشاید زورقی از دریا  رسد
و تو سوار بر امواج بسوی نور آیی
اما فقط خلیج بود و تنهایی و آب
و زوزه باد پاییزی از روی دریا
که فانوس را به رقص می انداخت
و گاهی صدای موجی که به صخره ها می خورد
وقتی رواق دیده ام را می گشودم
تا محو جمالش شوم
موج دلبری می کرد و بر می گشت
تا سحر گاه  انتظار کشیدم
ولی باز هم  ناامید
مثل شبهای قبل دریغ از یک صدای آشنا
سپیده صبح که دمید
نورفانوس هم ناامید رفته بود
و من قدم در ماسه ها  فرو می کردم
و  روانه  کلبه  شدم
مرغان دریایی بالای سرم می خواندند
مانند کرکسی در انتظار
شاید هم سخنی از سر دلسوزی
شاید هم آه و ناله و شروه ای
باز هم تو نیامدی و من رفته بودم
ولی باز هم خواهم آمد
به انتظار
شاید یک روزی تو برگردی
پاییز 1397 خداداد رضایی/

#خداداد_رضایی
#دلنوشته
#دریا
#خلیج
#انتظار
#پاییز
#تنهایی
#فانوس
#زورق
سفرنامه اربعین
خداداد رضایی
مستندی مکتوب از بزرگترین گردهمایی جهان که فیلم این مستند هم تحت عنوان جاده عشق تهیه شده است.

لینک سفرنامه :
http://rezaei42.ir/?p=4453
ویدیوکلیپ : سفر عشق
ویژه اربعین
تصویر بردار و تدوین : خداداد رضایی
1397
آهنگر
آهای آهنگر پیر
بکوب پتک بر سندان
این صدای دهشتناک
سالهاست در گوش من است
گرم کن این کوره را
سرد شده این آدمها
بنواز طبل بیدار باش
زمستان  در راه است
من از سردی هراسناکم
داغ کن این کوره را
تیز کن این تبر را
گرگهای گرسنه در راهند
تیز کن این کارد را
گره ها  افتاده در راهم.
و... (لیچارهای پاییزی . خداداد رضایی . پاییز 1397 )
#دلنوشته
#خداداد_رضایی
#آهنگر
#پاییز
جن
تابستان قلب السد و گرما زور خودش را با تمام قدرت بر پیکر جن و انس وارد می کرد و خارک های روی  نخل تو حیاطمون هم از زور گرما داشت تبدیل به رطب می شد و خرماپزون جنوب از راه میرسد. 
توی اون اوضاع بعد از ناهار من هم دلم را به خنکای باد کولری داده بودم که تا ده دقیقه پیش که هنوز برق قطع نشده بود باد خنک از جانب خوارزم  وزان بود. چرتی زده بودم و منتظر بودم تا دوباره برق وصل شود و ادامه خواب نیمروزی را ببینم هر چند مادرم اعتقاد داشت خواب روز تعبیری نداره ولی شیرینی خواب آن روز در گرمای طاقت فرسای جنوب لذتی داشت که در آن وضعیت خواب خرگوشی داشتم انتظارش را می کشیدم ، داشتم به خواب فکر می کردم که بُوام گفت:
ابُولو برو نگاه کن شاید فیوز کنتور پریده باشه....
گفتم نه بُوآ صدای کولر همسایه هم نمیاد.
داشتم انتظار برق و ادامه خواب را می کشیدم که درب حیاط بصدا در آمد سریع در ذهنم آمار گرفتم بوام که داشت خودشو با بادبزن حصیری باد می زد مادرم هم که از گرم شدن اتاق مینارش را از روی صورتش پس می زد  اکبرو هم که روزنامه ورزشی می خواند وحاضر نبود از جاش تکون بخوره او عاشق تیم قرمز بود باید تمام روزنامه حتی به قول خودش اطلاعیه ها روزنامه هم دوبار مرور می کرد خواهر کوچکم هم هنوز خواب بود اصغرو هم نه برق قطع میشد سقف خونه هم روی سرمون پایین می آمد بیدار نمی شد خلاصه کسی غیبت نداشت  هنوز صدای دق الباب منزل بگوش می‌رسید چه کسی بود که ول کن قضیه نبود؟
بُوام تکونی خورد و از دنده چپ به راست چرخید و گفت: ابولو مگه کِری؟ مگه صدای در رو نمی شنوی؟
گفتم چشم بُوآ الان میرم.
در اتاق رو باز کردم بخار گرما و شرجی صورتم را سوزاند.
بوام دوباره گفت: جلدی در ای مرگشته ببند تا تو اتاق گرم نشه.
در را بستم و وارد حیاط شدم حیاط ما بزرگ بود و برای اینکه دوتا کنتور برق بگیریم تا برق کولر بکشه، دو تا در برای حیاطمون گذاشته بودیم.
وسط حیاط زیر نخل شیخالی جنب گرگی که زبونش از شدت گرما در و داخل می شد ایستادم تا ببینم صدا از کدام در میاد که دوباره شروع به در زدن کرد مسیر را تشخیص دادم در جنوبی بود حرکت کردم گرگی هم غیرتش اجازه نداد تنها برم پشت سرم راه افتاد در را باز کردم 
... بده در راه خدا... کمکم کن...
خیلی ناراحت شدم آخه تو این گرما و این موقع ظهر.. !
بدون اینکه کلامی بگم در را محکم بستم و برگشتم که وارد اتاق بشم که در دومی بصدا دراومد مثل شمر بسوی در دوم گام برمی‌داشتم با تمام توان در را باز کردم چشمام از خشم سرخ شده بود گدای پاکستانی تا دوباره مرا دید خشکش زد فکر نمی کرد ما دو در حیاط داریم من همچنان با خشم بدون کلامی ایستاده بودم و به او نگاه میکردم و مرد پاکستانی می لرزید و شروع به صلوات دادن کرد و روی من فوت می کرد فکر می کرد چون دوباره مرا دیده، جن دیده دنپایی خود را در آورد و با تمامی توان توی کوچه شروع به دویدن کرد بدون اینکه پشت سرش از ترس را نگاه کند در انتهای کوچه ناپدید شد.گرگی هم دو تا واق واق کرد و توی اون گرما حال نداشت دنبال او بدود در رابستم و بسوی اتاق حرکت کردم هنوز برق نیامده بود.
/خداداد رضایی /
کولی شبگرد آرزوها
او جهانی روی چانه و پیشانی داشت
و جلینگ جلینگ النگوهای برنجی
در آن سوزش سرما با چارقد رنگارنگش
و دندانهای طلایی رنگش
که درون سوزش سرمای زمستانی
لبخند را هدیه می داد
من بسان شکسته خورده ها به او پناه آوردم
تا شاید امیدی بیابم
آهای کولی کف بین
نگاه کن کف دست مرا
کوله بارم تهی است
رهی شاید به دل آید
انگار به باور گریختن
و آن رویاهایی که گم شدند
باز کن از چارقد کوله بارت
بچرخان مهره های آبی
از آن نگاه دور اندیشت
مهره ها چرخید و چرخید
خطوط کف دستم به یغما رفت.
و من به جز نگاه کولی چیزی نیافتم.
/خداداد رضایی / چله 1397
یک انشاء ساده
آنروزها تو چله زمستون ها دبستان ما بخاری نداشت. بابای مدرسه که ما به او فراش می گفتیم از کاغذهای باطله و چوبهایی که توی حلبی می ریخت و آتیش روشن می‌کرد و ما زنگ استراحت خود را گرم می کردیم البته دفتر مدرسه بخاری نفتی برای معلمان داشت تا معلمان خود را گرم نگه دارند و خدا را شکر که کلاس ما بخاری نداشت چون ممکن بود آتیش بگیریم و بسوزیم آن موقع معلم نیاز نبود پای تخته سیاه که واقعا سیاه بود داد بزند و صورتش از خون گلگون شود با خط کش به ما حالی می‌کرد که یک با یک مساوی است البته بعدها گفتند سیاهی خوب نیست و تخته ها سبز شد و بعد هم اسمش وایت برد شد. خلاصه زنگ استراحت دوم عشق ما بود یعنی جیره خب اسمش همین جیره بود نون و پنیر دانمارکی با نعناع که بویی معطر داشت و هنوز کود شیمیایی عطرش را نگرفته بود هر چی داشت از خودش تراوش میکرد و مقداری هم گردو و یا سیب لبنانی که بعدها پسته خام هم اضافه شد همه چی رایگان بود منظورم آموزش و پرورش رایگان است آن موقع علم بهتر از ثروت بود به همین خاطر مدرسه تجدیدی و مردودی داشت و باید یاد می گرفتیم همه مدرسه ها دولتی بود خلاصه سواد چیز خوبی بود. همیشه دلم می خواست معلم بشوم معلم ما خیلی شیک می پوشید و تنها ماشینی که تو محله رفت و آمد می کرد پیکان آقا معلم بود می‌گفتند معلمی درآمد خوبی دارد. یادم میاد وقتی به اولین اردوی مدرسه که به طبیعت اطراف روستا رفتیم معلمان همه بودند و ناظم مدرسه از معلم ورزش خواستند که برای ما برقصد و چه زیبا می رقصید. به به. ما هم دست می زدیم خدا را شکر اولا آن موقع موبایل نبود که فیلمش بگیریم تا اخراج شود ومجلس بخاطرش یک روز جلسه غیر علنی بگیرد البته بگوش رئیس آموزش و پرورش وقت رسید و او اتفاقا نه تنها اخراج نشد بلکه از طرف رئیس آموزش و پرورش بخاطر نشاط و خوشحالی در اردو تشویق هم شد انگار شادی آن دوره نمی خواهد فراموش شود و از همه شیرین تر که بابا هم آب می داد و هم نان می داد. کبری تصمیم گرفت وگاو حسنک شیر داشت و شیر و ماست محله ما تامین می کرد چون حسنک سرش توی گوشی نبود که با کبری چت کند بزرگ شدیم ولی نمی‌دانم که کجای زمان را گم کردیم که به تصمیم کبری نرسیدیم چون از کتاب درسی حذف شد. خلاصه روزی بود روزگاری بود نمی دانم آن موقع ها خوب بود یا الان؟ . بقیه انشاء زمانی دیگه. دوره راهنمایی!!!! راهنمایی نیست؟ خب آن موقع بود.
/خداداد رضایی دی 1397 /
در شب تنهایی من، سر صدای وحشتناکی به راه انداخته بود نمیدانم چرا رهایم نمی کردکودک درون من سالها بود که قد کشیده و برای خودش مردی شده بود ولی باز هم ترس تمامی وجودم را فرا گرفته بود درگیری ها با آن قد بلند چشم قرمز  پشمالو و پاهایش که مثل ما آدمیان نبود به ناچار در همان حالت دفاعی پتو را از رخساره برکشیدم و از ترس از اتاق خارج شدم کلون در را کشیدم و سراسیمه راهی ساحل شدم.  شب به سحر نزدیک می شد از کوچه های تنگ و تاریک قدیمی بندر گذر می کردم اما هنوز صدایش در گوشم بود انگار نمی خواست مرا رها کند بطرف دریا گام برمی داشتم . پدرم گفته بود اهل غرق گاهی وقتا به خشکی می آیند و اذیت می کنند برای رهایی از چنگال آنها باید آنها را به دریا سپرد هرچی بود از عمق دریا آمده بودند. به راه خود ادامه دادم از نور کم پنجره چوبی رو به کوچه صدای لالایی مادری شنیده می شد که کودکش را خواب می کرد و من لحظاتی درنگ کردم صدای مادر به من که اصلا مادرم را ندیده بودم کمی امنیت و آرامش داد و غرق در دنیای کودکیم شدم اما هر چی بود کوچه ناامن بود و او دنبالم بود باید زود می رفتم . یک نگاهم به پنجره و نگاه دیگرم به انتهای کوچه بود. هرچی به سحر نزدیک می شدیم ولی انگار هوا تاریک‌تر می شد ابرها آبستن بارش بودند بوی کله پاچه مرشد توی کوچه پیچیده بود ولی من تا آن لحظه فقط به دور کردن مرد بلند قد پشمالو چشم قرمزی فکر می کردم  به آخرین کوچه رو به دریا نزدیک می شدم که صدای پایی شنیده شد خودم را به دیوار چسپاندم و نفس در سینه حبس کردم و منتظر دفاع از خود بودم نم نم باران شروع به باریدن کرده بود قطرات بارش باران در زیر نور کم تیرک برق پیدا بود هیچی توی کوچه پیدا نبود کلاه کاپشنم را روی سرم کشیدم تا خیس نشوم صدای پا نزدیک تر می شد و من همچنان مترصد رویت او بودم تا از شر آدمهای اهل غرق رهایی یابم توی آن تاریکی کم کم چیزی پیدا شد  قطرات باران روی صورتم عذابم می داد ولی جرات پاک کردن نداشتم مشتهایم را گره کردم سیاهی کم کم نزدیک تر شد و من حالا او را می دیدم  مثل یک ارواح به طرف می آمد سراپا سفید بود، تمام قدرتم را در دستانم جمع کردم مشت گره شده خود را کم کم بالا بردم که صلوات عمو رحیم بلند شد او بانی مسجد بود و می رفت تا در مسجد را برای نماز صبحگاهی باز کند و پارچه سفیدی که روی سرش انداخته بود در آن تاریکی مانند ارواح می ماند قدم هایم را تند تر برداشتم به ساحل رسیدم صدای موج دریا که به صخره ها می خورد شنیده می شد چند متری با دریا فاصله داشتم و بجای بوی کله پاچه بوی سمهک ماهی دریا می آمد. صدایی شبیه طوفان از توی کوچه پیچید نگاهم را به عقب برگردانم گرد و خاکی عجیب از کوچه آمد و مرا روی ماسه های ساحل پرتاب کرد و در عمق دریا فرو رفت . چشمهام را بستم و به دریا نگریستم لحظاتی گذشت وقتی صدا آرام گرفت چشمانم را باز کردم هنوز روی ماسه های ساحل افتاده بودم صدای موذن از گلدسته های مسجد شنیده شد. بلند شدم شلوار خود را از ماسه ها پاک کردم و از شر کابوس ها به  مسجد پناه آوردم عمو رحیم داشت سجاده امام جماعت را پهن می کرد و من گوشه ای نشستم و به ستونهای داخل مسجد تکیه دادم خوابم برد و با صدای عمو رحیم بیدار شدم که می گفت پاشو می خواهم در مسجد را ببندم .
/ خداداد رضایی / دی ماه 1397
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
یادداشت :
تئاتر و مخاطب در استان بوشهر
✍🏼 خداداد رضایی

لینک یادداشت :

http://rezaei42.ir/?p=5046

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹