داستان: ویولن
در خلوت خانه ، توی اتاق خواب کنار پنجره نیمه باز پاییزی رو به کوچه روی تخت دراز کشیده بودم و هرچه مغزم فشار می آوردم پایان داستان بدرستی سرهم نمی شد می خواستم پایانش یک نوستالژی زیبا باشد که ذهن مخاطب را ساعتها به خودش مشغول کند ناگهان صدای موسیقی از انتهای کوچه بگوش رسید صدای ساز خیلی دلنشین بود ولی آهنگش با تم داستانی من ناسازگار بود صدای ویولن همینطور نزدیکتر می شد و من همچنان توی بازگشایی گره پایانی داستان مانده بودم . پیرمرد روبروی پنجره اتاق من رسید و من سرم را پنجره بیرون کردم و یک اسکناس دوهزارتومانی از طبقه سوم بسوی مرد پرتاب کردم اسکناس کمی دورتر از پیرمرد روی زمین افتاد و آنرا برداشت گفتم میشه آهنگش را عوض کنی؟ گفت هرچی دوست داشته باشی برات میزنم گفتم یک آهنگ غمگین قدیمی . پیرمرد آرشه را چند بار روی ویولن کشید گفت این خوبه ؟ گفتم عالیه، میشه ده دقیقه همینجا بنشینی و ساز بزنی ؟ پیرمرد اسکناس دوهزارتومانی که بهش داده بودم و هنوز در دستش بود بهم نشان داد و گفت آقا باید به کار و کاسبیم برسم منطورش را گرفتم یک اسکناس ده هزارتومانی برایش پرتاب کردم آن را گرفت و گفت باشه آقا من چینی بند زنم می نشینم و دل تو را هم بند می زنم آرشه را دوباره روی ویولن کشید و با سوز دل می نواخت منم دوباره روی تخت دراز کشیدم تا به کمک حس آهنگ ، داستان را تمام کنم اما ناگهان آهنگ قطع شد و پیرمرد صدا زد تو که رفتی دلت بند اومد من همانطور که سرم روی کاغذها بود، گفتم تو کاری به من نداشته باش من تو اتاقم، سازت بزن. ده دقیقه گذشت ولی داستان تمام نشد ولی صدای ویولن قطع شد همانطور که خوابیده بودم و روی داستان فکر میکردم بدون اینکه نگاه کنم یک اسکناس ده هزارتومانی دیگه از پنجره بطرف بیرون پرتاب کردن اسکناس به زمین نرسیده صدای ساز دوباره بلند شد دو بار دیگه این کار تکرار شد سه دقیقه از زمان سوم موسیقی پیرمرد مانده بود که رمان من به زیبایی تمام شد سرم را از پنجره بیرون کردم پیرمرد هنوز ویولن می زد نگاهم به پنجره های آپارتمان های کوچه افتاد همه پنجره ها باز بود و آدمهایی که کنار پنجره نشسته بودند و به موسیقی گوش می دادند.
خداداد رضایی / پاییز 1396
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
در خلوت خانه ، توی اتاق خواب کنار پنجره نیمه باز پاییزی رو به کوچه روی تخت دراز کشیده بودم و هرچه مغزم فشار می آوردم پایان داستان بدرستی سرهم نمی شد می خواستم پایانش یک نوستالژی زیبا باشد که ذهن مخاطب را ساعتها به خودش مشغول کند ناگهان صدای موسیقی از انتهای کوچه بگوش رسید صدای ساز خیلی دلنشین بود ولی آهنگش با تم داستانی من ناسازگار بود صدای ویولن همینطور نزدیکتر می شد و من همچنان توی بازگشایی گره پایانی داستان مانده بودم . پیرمرد روبروی پنجره اتاق من رسید و من سرم را پنجره بیرون کردم و یک اسکناس دوهزارتومانی از طبقه سوم بسوی مرد پرتاب کردم اسکناس کمی دورتر از پیرمرد روی زمین افتاد و آنرا برداشت گفتم میشه آهنگش را عوض کنی؟ گفت هرچی دوست داشته باشی برات میزنم گفتم یک آهنگ غمگین قدیمی . پیرمرد آرشه را چند بار روی ویولن کشید گفت این خوبه ؟ گفتم عالیه، میشه ده دقیقه همینجا بنشینی و ساز بزنی ؟ پیرمرد اسکناس دوهزارتومانی که بهش داده بودم و هنوز در دستش بود بهم نشان داد و گفت آقا باید به کار و کاسبیم برسم منطورش را گرفتم یک اسکناس ده هزارتومانی برایش پرتاب کردم آن را گرفت و گفت باشه آقا من چینی بند زنم می نشینم و دل تو را هم بند می زنم آرشه را دوباره روی ویولن کشید و با سوز دل می نواخت منم دوباره روی تخت دراز کشیدم تا به کمک حس آهنگ ، داستان را تمام کنم اما ناگهان آهنگ قطع شد و پیرمرد صدا زد تو که رفتی دلت بند اومد من همانطور که سرم روی کاغذها بود، گفتم تو کاری به من نداشته باش من تو اتاقم، سازت بزن. ده دقیقه گذشت ولی داستان تمام نشد ولی صدای ویولن قطع شد همانطور که خوابیده بودم و روی داستان فکر میکردم بدون اینکه نگاه کنم یک اسکناس ده هزارتومانی دیگه از پنجره بطرف بیرون پرتاب کردن اسکناس به زمین نرسیده صدای ساز دوباره بلند شد دو بار دیگه این کار تکرار شد سه دقیقه از زمان سوم موسیقی پیرمرد مانده بود که رمان من به زیبایی تمام شد سرم را از پنجره بیرون کردم پیرمرد هنوز ویولن می زد نگاهم به پنجره های آپارتمان های کوچه افتاد همه پنجره ها باز بود و آدمهایی که کنار پنجره نشسته بودند و به موسیقی گوش می دادند.
خداداد رضایی / پاییز 1396
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
تق تق تق
عجب بلبشوی شده . والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزارم . می روم که ببینم اینها کی هستند که دوباره بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم داره سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . سرم گیج میره فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نوری که توی چشمم می تابد نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به واقعیت برسم . یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و شش
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
عجب بلبشوی شده . والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزارم . می روم که ببینم اینها کی هستند که دوباره بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم داره سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . سرم گیج میره فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نوری که توی چشمم می تابد نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به واقعیت برسم . یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و شش
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
ماهی قرمز کوچولو
خودش را در ظرف شیشه ای ماهی فروش در میان انبوه ماهی های نوروزی به چپ و راست میزد به ماهی فروش گفتم آقا من همین ماهی را می خوام و مرد ماهی فروش با طوری خود او را از آب بیرون کشید داخل کیسه پلاستیکی انداخت با کمی هم آب بدست من داد . همینطور که راهی خانه بودم کیسه ماهی را جلو صورتم رفتم و گفتم ماهی قرمز کوچولو چرا به چپ و راست میزدی و او هم نگاهی به من انداخت و گفت می ترسیدم شما هم مرا نخرید آدمها دنبال چیزهای بزرگ می گردند چند بار توی تور بالا اومدم ولی بخاطر کوچکی دوباره توی ظرف انداخته شدم . گفتم انگار خیلی درد دل داری . گفت خیلی از کجا برات بگم . از اون روزی که ما پرورش میدادند به ما مرتب غذا می دادند ولی نمی دانستیم چی در انتظار ماست نفهمیدم میخواهیم تماشاگه کوچه و بازار بشیم یک دنیای زیبایی داشتیم ولی این شد روزگار ما !!
گفت مرا به کجا می بری ای مرد ؟
گفتم می برم سر سفره هفت سین .
گفت سفره هفت سین چیه ؟
براش مفصل توضیح دادم .
گفت وقتی نشانه زایش و رویش و حیات دوباره است پس چرا مرا به قربانگاه می برید . من به آب و در جمع هم نوعان خود زنده ام و بعد هم حتما مرگ و انداختن توی کوچه جلو گربه ؟!
بهش قول دادم اگه تا سیزده زنده ماند آن را به دریا بیندازم
گفت این که بدتر میشه من به آب شیرین زنده ام هر چند امیدی نیست ولی مرا به رودخانه ای رها کن میخوام در مسیر رودخانه به ناکجاآباد برم میگن اونجا جایی برای ما در نظر گرفته اند.
خداداد رضایی / 29 اسفند ماه 1396
#بوشهر
#خداداد_رضایی
#ماهی_قرمز
#ماهی_گلی
#ماهی_ نوروزی
خودش را در ظرف شیشه ای ماهی فروش در میان انبوه ماهی های نوروزی به چپ و راست میزد به ماهی فروش گفتم آقا من همین ماهی را می خوام و مرد ماهی فروش با طوری خود او را از آب بیرون کشید داخل کیسه پلاستیکی انداخت با کمی هم آب بدست من داد . همینطور که راهی خانه بودم کیسه ماهی را جلو صورتم رفتم و گفتم ماهی قرمز کوچولو چرا به چپ و راست میزدی و او هم نگاهی به من انداخت و گفت می ترسیدم شما هم مرا نخرید آدمها دنبال چیزهای بزرگ می گردند چند بار توی تور بالا اومدم ولی بخاطر کوچکی دوباره توی ظرف انداخته شدم . گفتم انگار خیلی درد دل داری . گفت خیلی از کجا برات بگم . از اون روزی که ما پرورش میدادند به ما مرتب غذا می دادند ولی نمی دانستیم چی در انتظار ماست نفهمیدم میخواهیم تماشاگه کوچه و بازار بشیم یک دنیای زیبایی داشتیم ولی این شد روزگار ما !!
گفت مرا به کجا می بری ای مرد ؟
گفتم می برم سر سفره هفت سین .
گفت سفره هفت سین چیه ؟
براش مفصل توضیح دادم .
گفت وقتی نشانه زایش و رویش و حیات دوباره است پس چرا مرا به قربانگاه می برید . من به آب و در جمع هم نوعان خود زنده ام و بعد هم حتما مرگ و انداختن توی کوچه جلو گربه ؟!
بهش قول دادم اگه تا سیزده زنده ماند آن را به دریا بیندازم
گفت این که بدتر میشه من به آب شیرین زنده ام هر چند امیدی نیست ولی مرا به رودخانه ای رها کن میخوام در مسیر رودخانه به ناکجاآباد برم میگن اونجا جایی برای ما در نظر گرفته اند.
خداداد رضایی / 29 اسفند ماه 1396
#بوشهر
#خداداد_رضایی
#ماهی_قرمز
#ماهی_گلی
#ماهی_ نوروزی
Khodadad Rezaei:
واماندگی
دو چیشش در زیر نور جلو مغازه برق میزه یه طوری صورتش می پوشند که فقط دو تا چیشش مثل چشای گُلی پیدا بی. یه شُویی حس کنجکاویم گُل کرد مغازه سپردم دَس بچه ها و تعقیبش کردم تو کیچه پَس کیچه ها دنبالش رفتم تا ببینم زنِ کیه که هر شُو میاد و صورتشو پوشنده که نببیننش. تا ایکه فهمیدم عصمتو زنِ جعفروه . او خیلی نبی که شوهرش را از دست داده بی. اونا از همون اول هم هیچ نداشتند بقول همسایه ها جعفرو بیشتر از نداری مُرد تا مریضی. ای پول کُلفتی داشت دکترا خوبش میکردن ولی خب ویروس تنش سپرد دست یه مشت دکترای عمومی که فقط بلد بیدن یه چوب تو حلقش لو بدن و با چراغ قوه سیلش کنن و بعدشم با یه خط مخصوص خوشون چندتا بسته قرص و شربت سیش بنویسن یه وقتایی هم که پول دوا نداشت نسخه را می پیچوند تو جیبش و می اومد تو خونه اش کَپه مرگ می ذاشت و ناله میکرد به هر حال بعد از مدتی مریضی، تو یه روز جمعه پاییزی جعفرو مُرد و بعد دو روز لِیک و لِلوهَ و برگزاری مجلس و یه چی کمی که هم که داشتند مردم هِپله هِپُو کردن و همه چی به فراموشی رفت. فقط موند عصمتو و سه تا بچه قد و نیم قد که مجبور بی شُوها از خونه بزنه بیرون و قبل از ایکه ماشین شهرداری بیا تو زباله دونی جلو مغازه تره باری و غذا فروشیم یه چیایی تو زباله پیدا میکرد و با خودش می برد . دلم سیش سوخت شُو بعدش منتظرش بیدم بیا چند دس غذا بهش بدم ولی پیداش نواوی وقتی مغازه تعطیل کردم چند دس غذا و یه مشت خِرت و پِرت تو دوتا پلاستیک محکم گره زدم و برگشتم درِخونشون گفتم ای پشت در بَیلُم ممکنه کارگر شهرداری اشتباهی بجای زباله با خود ببره خلاصه از رو در پَرتش کردم تو حیاط خونشون پشت کردم که برگردم خونه یهو همون پلاستیک جلو پام فرود اومد عنقریب تو سرم بخوره پلاستیک برداشتم و ماتُم مونده بی. اولش گفتم به درک همون قابل زباله دونی هستن تو ای دنیا نخوبه صواب کنی . بعدش گفتم نه شاید کارم اشتباه بیده. ای راهش نی شاید به غیرتش برخورده و صدقه قبول نکرده. عصمتو یه روزی سی خودش یلی بیده عیالم می گفت به تنهایی یه مجلس زنونه می چرخوند همه اهل محل می شناسنش. روز بعدش به عیالم سپردم که بره سیش بگه می تونه بیا تو آشپزخونه غذا فروشی کار کنه. خب الحمدوالله الان چند ماهی است که مشغوله. و هیچ وقت رازش فاش نکردم. به هر حال هر چه بی عصمتو بی .
خداداد رضایی / فروردین1397
#ادبیات_فولکلوریک
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
واماندگی
دو چیشش در زیر نور جلو مغازه برق میزه یه طوری صورتش می پوشند که فقط دو تا چیشش مثل چشای گُلی پیدا بی. یه شُویی حس کنجکاویم گُل کرد مغازه سپردم دَس بچه ها و تعقیبش کردم تو کیچه پَس کیچه ها دنبالش رفتم تا ببینم زنِ کیه که هر شُو میاد و صورتشو پوشنده که نببیننش. تا ایکه فهمیدم عصمتو زنِ جعفروه . او خیلی نبی که شوهرش را از دست داده بی. اونا از همون اول هم هیچ نداشتند بقول همسایه ها جعفرو بیشتر از نداری مُرد تا مریضی. ای پول کُلفتی داشت دکترا خوبش میکردن ولی خب ویروس تنش سپرد دست یه مشت دکترای عمومی که فقط بلد بیدن یه چوب تو حلقش لو بدن و با چراغ قوه سیلش کنن و بعدشم با یه خط مخصوص خوشون چندتا بسته قرص و شربت سیش بنویسن یه وقتایی هم که پول دوا نداشت نسخه را می پیچوند تو جیبش و می اومد تو خونه اش کَپه مرگ می ذاشت و ناله میکرد به هر حال بعد از مدتی مریضی، تو یه روز جمعه پاییزی جعفرو مُرد و بعد دو روز لِیک و لِلوهَ و برگزاری مجلس و یه چی کمی که هم که داشتند مردم هِپله هِپُو کردن و همه چی به فراموشی رفت. فقط موند عصمتو و سه تا بچه قد و نیم قد که مجبور بی شُوها از خونه بزنه بیرون و قبل از ایکه ماشین شهرداری بیا تو زباله دونی جلو مغازه تره باری و غذا فروشیم یه چیایی تو زباله پیدا میکرد و با خودش می برد . دلم سیش سوخت شُو بعدش منتظرش بیدم بیا چند دس غذا بهش بدم ولی پیداش نواوی وقتی مغازه تعطیل کردم چند دس غذا و یه مشت خِرت و پِرت تو دوتا پلاستیک محکم گره زدم و برگشتم درِخونشون گفتم ای پشت در بَیلُم ممکنه کارگر شهرداری اشتباهی بجای زباله با خود ببره خلاصه از رو در پَرتش کردم تو حیاط خونشون پشت کردم که برگردم خونه یهو همون پلاستیک جلو پام فرود اومد عنقریب تو سرم بخوره پلاستیک برداشتم و ماتُم مونده بی. اولش گفتم به درک همون قابل زباله دونی هستن تو ای دنیا نخوبه صواب کنی . بعدش گفتم نه شاید کارم اشتباه بیده. ای راهش نی شاید به غیرتش برخورده و صدقه قبول نکرده. عصمتو یه روزی سی خودش یلی بیده عیالم می گفت به تنهایی یه مجلس زنونه می چرخوند همه اهل محل می شناسنش. روز بعدش به عیالم سپردم که بره سیش بگه می تونه بیا تو آشپزخونه غذا فروشی کار کنه. خب الحمدوالله الان چند ماهی است که مشغوله. و هیچ وقت رازش فاش نکردم. به هر حال هر چه بی عصمتو بی .
خداداد رضایی / فروردین1397
#ادبیات_فولکلوریک
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
طنز گُرگُو
اسمش گُرگعلی بود ولی همه او را گُرگُو صدا می کردند ده سال کویت کار کرد وقتی به ایران آمد وضعش بد نبود ولی لوطی بازی هاش کاری دستش داد که همیشه محتاج جیب دوستاش و یا شاباش عروسی باشه لامصب همه رقص ها را بلد بود انگار رقص تو خونش بود توی تمام عروسی ها هم حاضر بود دعوتش هم نمی کردند خودش می رفت گروه های موسیقی هم آرزو داشتند گرگو تو مجلس باشه ولی یک عیبی که داشت ناز میکرد تا وسط میدان رقص می رفت حوصله همه سر می رفت . شب عروسی پسر خان گرگو سر از پا نمی شناخت و دل توی دلش نبود ، سعی می کرد آرام جلوه کند اما هر آدمی حال او را می دانست . پیراهن چهار خونه قرمز رنگش با کراوات زرد و ساعت طلایی رنگ و کلاه شاپو که بسر داشت و بوی تند ادوکلن عربی که به خود زده بود، او را از بقیه جدا می کرد هر از گاهی با لبخندی که می زد یکی از دندانهای او که رو کش طلا زده بود در میان چهره سیاهش برق می زد او خود را شیفته تیم ملی برزیل می دانست و بقول خودش نماینده برزیل در ایران بود همه منتظر بودند گرگو وارد معرکه شود ولی گرگو فقط نظاره می کرد نه اینکه دلش نمی خواست ولی باید نازش بکشیدند و او همیشه اعتقاد داشت وقتی مجلس به اوج برسد وارد معرکه شود تا بقول خودش بترکونه. رقص دَواری داشت اوج می گرفت حرکت موزون پاها و دست ها و دستمال ها که بالا می رفت، بسیار چشم نواز بود زنها هم ورود پیدا کرده بودند اما برای گرگو هنوز زود بود . او دور از چشم دیگران نمی توانست خودش را کنترل کند و با ریتم موسیقی پاهاش را بالا و پایین می کرد ولی هیچکس سراغش نمی آمد. داماد هم به وسط اومد صدای کِل کشیدن زنها بلند شد گرگو دیگر طاقت نیاورد سر در گوش دوستاش که کنارش ایستاده بود کرد و گفت الان موقعشه و دوستانش او را به وسط جمعیت هل دادند او کنار هر کسی می رفت به او اعتنایی نمی کردند تو رقص دَواری یا دایره ای باید در صف رقاصان قرار بگیری تا بتوانی رقص را انجام دهی در واقع یک کار گروهی است ولی هیچکس به او راه نمی داد. حیرت مانده بود که امشب چه خبر است گرکو در میان جمعیت تنها مانده بود منتظر بود داماد بهش شادباش دهد حتی داماد روی خوش هم به او نشان نداد همه جدی بودند و با خود عهد کرده بودند که گرگو را دست بیندازند تا دیگه ناز نکند. گرگو غرورش پایمال شد و شکست را پذیرفت ناچار میدان را ترک کرد دوستانش به او گفتند چرا بیرون اومدی گفت امشب حال نمیده. اما بعد از مدتی رقص دَواری تبدیل به رقص بندری شد گرگو دیگه طاقت نیاورد گفت باید برنده میدان باشم با دوستانش هماهنگ کرد گفت مرا افقی روی روی دوش بالا بگیرید و بروید وسط میدان هر موقع گفتم مرا زمین بگذارید تو اوج رقص بندری دوستاش او را افقی روی دوش به وسط میدان آوردند و گرگو مثل کسی که برق گرفته باشدش به شدت شروع به لرزش بدن خود کرد و یا مثل یک نفر به قول جنوبی ها جِنی شده باشه و زار گرفته باشد جمعیت دلواپس گرگو شدند دو سه دور تو جمعیت او را چرخاندند جمعیت همه ایستاده بودند فقط نگران حال گرگو بودند گرگو دوستانش گفت حالا بزارینم زمین و مثل یَزله عربی در شادی پا بر زمین می کوبید و شروع به خواندن کرد : کلیدم مَهک رفته ، دوستاش هم پا بر زمین می زدند و جواب می دادند :همین جا زیر خاک رفته . گروه موسیقی هم هماهنگ شد .گرگو حسابی توی شور رفته بود و سر از پا نمی شناخت به برنده شدن فکر می کرد جمعیت هم طاقت نیاوردند و ناچار گرگو را همراهی کردند تا گرگو برنده دوئل بین خودش و داماد باشد که به بقیه گفته بود گرگو را دست بیندازیم و شکستش دهیم تا دیگه ناز نکند. وقتی رقص تمام شد بوی ادکلن عربی گرگو تبدیل شده بود به بوی پماد سالیسیلات از بس عرق کرده بود . یک بطری دو لیتری هم آب معدنی نوشید . داماد هم نزد او آمد و گفت گرگو خسته نباشی تو برنده شدی و چهار چک پول پنجاه هزار تومانی تو جیب گرگو گذاشت . گرگو هم خنده ای کرد و گفت هنوز تیمی درست نشده که برزیله ببره .
داماد هم سر تو گوش گرگو کرد و گفت مگه هفتای آلمان یادت رفته ؟ گرگو حرفی نداشت فقط گفت کی شام حاضر میشه ؟
خداداد رضایی / اردیبهشت 96
#خدادادرضایی
#بوشهر
#طنز
اسمش گُرگعلی بود ولی همه او را گُرگُو صدا می کردند ده سال کویت کار کرد وقتی به ایران آمد وضعش بد نبود ولی لوطی بازی هاش کاری دستش داد که همیشه محتاج جیب دوستاش و یا شاباش عروسی باشه لامصب همه رقص ها را بلد بود انگار رقص تو خونش بود توی تمام عروسی ها هم حاضر بود دعوتش هم نمی کردند خودش می رفت گروه های موسیقی هم آرزو داشتند گرگو تو مجلس باشه ولی یک عیبی که داشت ناز میکرد تا وسط میدان رقص می رفت حوصله همه سر می رفت . شب عروسی پسر خان گرگو سر از پا نمی شناخت و دل توی دلش نبود ، سعی می کرد آرام جلوه کند اما هر آدمی حال او را می دانست . پیراهن چهار خونه قرمز رنگش با کراوات زرد و ساعت طلایی رنگ و کلاه شاپو که بسر داشت و بوی تند ادوکلن عربی که به خود زده بود، او را از بقیه جدا می کرد هر از گاهی با لبخندی که می زد یکی از دندانهای او که رو کش طلا زده بود در میان چهره سیاهش برق می زد او خود را شیفته تیم ملی برزیل می دانست و بقول خودش نماینده برزیل در ایران بود همه منتظر بودند گرگو وارد معرکه شود ولی گرگو فقط نظاره می کرد نه اینکه دلش نمی خواست ولی باید نازش بکشیدند و او همیشه اعتقاد داشت وقتی مجلس به اوج برسد وارد معرکه شود تا بقول خودش بترکونه. رقص دَواری داشت اوج می گرفت حرکت موزون پاها و دست ها و دستمال ها که بالا می رفت، بسیار چشم نواز بود زنها هم ورود پیدا کرده بودند اما برای گرگو هنوز زود بود . او دور از چشم دیگران نمی توانست خودش را کنترل کند و با ریتم موسیقی پاهاش را بالا و پایین می کرد ولی هیچکس سراغش نمی آمد. داماد هم به وسط اومد صدای کِل کشیدن زنها بلند شد گرگو دیگر طاقت نیاورد سر در گوش دوستاش که کنارش ایستاده بود کرد و گفت الان موقعشه و دوستانش او را به وسط جمعیت هل دادند او کنار هر کسی می رفت به او اعتنایی نمی کردند تو رقص دَواری یا دایره ای باید در صف رقاصان قرار بگیری تا بتوانی رقص را انجام دهی در واقع یک کار گروهی است ولی هیچکس به او راه نمی داد. حیرت مانده بود که امشب چه خبر است گرکو در میان جمعیت تنها مانده بود منتظر بود داماد بهش شادباش دهد حتی داماد روی خوش هم به او نشان نداد همه جدی بودند و با خود عهد کرده بودند که گرگو را دست بیندازند تا دیگه ناز نکند. گرگو غرورش پایمال شد و شکست را پذیرفت ناچار میدان را ترک کرد دوستانش به او گفتند چرا بیرون اومدی گفت امشب حال نمیده. اما بعد از مدتی رقص دَواری تبدیل به رقص بندری شد گرگو دیگه طاقت نیاورد گفت باید برنده میدان باشم با دوستانش هماهنگ کرد گفت مرا افقی روی روی دوش بالا بگیرید و بروید وسط میدان هر موقع گفتم مرا زمین بگذارید تو اوج رقص بندری دوستاش او را افقی روی دوش به وسط میدان آوردند و گرگو مثل کسی که برق گرفته باشدش به شدت شروع به لرزش بدن خود کرد و یا مثل یک نفر به قول جنوبی ها جِنی شده باشه و زار گرفته باشد جمعیت دلواپس گرگو شدند دو سه دور تو جمعیت او را چرخاندند جمعیت همه ایستاده بودند فقط نگران حال گرگو بودند گرگو دوستانش گفت حالا بزارینم زمین و مثل یَزله عربی در شادی پا بر زمین می کوبید و شروع به خواندن کرد : کلیدم مَهک رفته ، دوستاش هم پا بر زمین می زدند و جواب می دادند :همین جا زیر خاک رفته . گروه موسیقی هم هماهنگ شد .گرگو حسابی توی شور رفته بود و سر از پا نمی شناخت به برنده شدن فکر می کرد جمعیت هم طاقت نیاوردند و ناچار گرگو را همراهی کردند تا گرگو برنده دوئل بین خودش و داماد باشد که به بقیه گفته بود گرگو را دست بیندازیم و شکستش دهیم تا دیگه ناز نکند. وقتی رقص تمام شد بوی ادکلن عربی گرگو تبدیل شده بود به بوی پماد سالیسیلات از بس عرق کرده بود . یک بطری دو لیتری هم آب معدنی نوشید . داماد هم نزد او آمد و گفت گرگو خسته نباشی تو برنده شدی و چهار چک پول پنجاه هزار تومانی تو جیب گرگو گذاشت . گرگو هم خنده ای کرد و گفت هنوز تیمی درست نشده که برزیله ببره .
داماد هم سر تو گوش گرگو کرد و گفت مگه هفتای آلمان یادت رفته ؟ گرگو حرفی نداشت فقط گفت کی شام حاضر میشه ؟
خداداد رضایی / اردیبهشت 96
#خدادادرضایی
#بوشهر
#طنز
روستای آبطویل که بسیار خوش گذشت.
آنها از گذشته و حال گفتند، خندیدند و دیداری با هم تازه کردند
سپاس از حوزه هنری استان بوشهر که قدر شناسی از پیشکسوتان هنر را در استان انجام میدهد و حداقل سالانه در مناسبتهای مختلف یادی از آنان می کند.
قابل توجه اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی و دیگر نهادهای فرهنگی و هنری استان بوشهر!!!!!!!!. تمام
@artbushehr
@paakabbas
@mehdiansari55
#حوزه_هنری_استان_بوشهر
#هنرمند
#بوشهر
آنها از گذشته و حال گفتند، خندیدند و دیداری با هم تازه کردند
سپاس از حوزه هنری استان بوشهر که قدر شناسی از پیشکسوتان هنر را در استان انجام میدهد و حداقل سالانه در مناسبتهای مختلف یادی از آنان می کند.
قابل توجه اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی و دیگر نهادهای فرهنگی و هنری استان بوشهر!!!!!!!!. تمام
@artbushehr
@paakabbas
@mehdiansari55
#حوزه_هنری_استان_بوشهر
#هنرمند
#بوشهر
چهارشنبه سوری
خسته از شیفت کاری بر میگردم. تق تق تق. عجب بلبشوی شده . صدای بوق و انفجار. والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزاریم . می روم که ببینم اینها کی هستند که یهویی... بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم گیج میره و سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نورهای رنگی که توی چشمم می چرخد. نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم صدایی می شنوم که میگه مرده است یا زنده؟ خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به دنیای واقعی برگردم. مثل یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا.یعنی همانهایی که بهشون میگن نکیر و منکر. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و هفت
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
خسته از شیفت کاری بر میگردم. تق تق تق. عجب بلبشوی شده . صدای بوق و انفجار. والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزاریم . می روم که ببینم اینها کی هستند که یهویی... بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم گیج میره و سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نورهای رنگی که توی چشمم می چرخد. نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم صدایی می شنوم که میگه مرده است یا زنده؟ خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به دنیای واقعی برگردم. مثل یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا.یعنی همانهایی که بهشون میگن نکیر و منکر. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و هفت
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
خیلی وقته در خانه مانده ایم
هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز به جمله در خانه بمانید، برسم تا اینکه خودم هم به دیگران توصیه کردم در خانه بمانند اما غافل که یک عمر آدمهایی دیدم که همیشه در خانه بودند. امروز دنیا پر شده است "در خانه بمانید" من به این فکرم آنهایی که خانه ای ندارند در کجا بمانند؟ و یا آنهایی که خانه استیجاری دارند با چه دلخوشی بمانند؟ شایدم اکنون در گوشه، گوشه دنیا آنهایی که در خیابانها بر زمین می افتند خانه ای نداشته اند و یا آنها که با چوب و باتوم پلیس روبرو می شوند خانه ای نداشته باشند. بگذریم نمی خواهم شما را وارد تردید آدمهای بدبخت دنیا کنم اگر چه سطل های زباله سرکوچه تا آنور دنیای مدرنیته گواه این آدمها است. اما آنهایی که آلونکی بنام خانه داشته اند عمری است در خانه اسیر بودند خیلی ها سفر اروپایی که فبها آرزوی بیرون آمدن از خانه فقر را داشتند، نمی خواهم خیلی ربطش به کرونا بدم مع الوصف خیلی ها هم اسیر دل بودند خانه ای که با هیچ کلیدی باز نمیشه مگر خوشنودی آن دل، حالا میخواهد غم معشوقه ای باشد با یک عمر فراق و یا آرزوهای از دست رفته که دنیاش را عوض کرد، کرونا آمد تا بگوید در خانه ماندن چه سخت است او دیر یا زود می رود مردم از خانه بیرون خواهند آمد اما اسیران فقر و دل همیشه خانه نشین هستند
یک روز می رسد که این قصه های در خانه بمانید را از عمق قصه های هزار و یک شب بیرونش می کشم تا ببینم کدام درد سوزش بیشتر بوده درد کرونا یا فقر ؟
آن موقع به آرامی پای فنجان قهوه و دفتر و قلمم می نشینم و دیگه از آن روزهای قرنطینه نمی نویسم از آه دلی که هیچ وقت معنی زندگی را ندانست تا پادشاه هم که باشی قصه های شهرزاد را نیمه تمام رها کنی و از خانه بیرون بیایی کرونا که سهل است. آن روزها مجبور نیستم با استعاره های شاعرانه و یا تشبیه های شاعرانه و یا کنایه، ایهام و اشاره جملات را با هم ترکیب کنم تا دیگران نرنجند و یا به جرمش چپ و راستم نکنند. بلکه با سادگی در آراسته ترین کتابهای قصه می گنجانم. بله آدمهایی هست که خیلی وقته در خانه مانده اند تا دردها و ناگفته ها را پنهان کنند و این خانه، خانه واقعی زندگی خیلی ها بوده که باید همچنان در خانه بمانند حتی بعد کرونا.
خداداد رضایی / فروردین سال کرونایی/
#خداداد_رضایی #دلنوشته #در_خانه_بمانیم #سال_کرونایی #کرونا #فقر #بوشهر
هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز به جمله در خانه بمانید، برسم تا اینکه خودم هم به دیگران توصیه کردم در خانه بمانند اما غافل که یک عمر آدمهایی دیدم که همیشه در خانه بودند. امروز دنیا پر شده است "در خانه بمانید" من به این فکرم آنهایی که خانه ای ندارند در کجا بمانند؟ و یا آنهایی که خانه استیجاری دارند با چه دلخوشی بمانند؟ شایدم اکنون در گوشه، گوشه دنیا آنهایی که در خیابانها بر زمین می افتند خانه ای نداشته اند و یا آنها که با چوب و باتوم پلیس روبرو می شوند خانه ای نداشته باشند. بگذریم نمی خواهم شما را وارد تردید آدمهای بدبخت دنیا کنم اگر چه سطل های زباله سرکوچه تا آنور دنیای مدرنیته گواه این آدمها است. اما آنهایی که آلونکی بنام خانه داشته اند عمری است در خانه اسیر بودند خیلی ها سفر اروپایی که فبها آرزوی بیرون آمدن از خانه فقر را داشتند، نمی خواهم خیلی ربطش به کرونا بدم مع الوصف خیلی ها هم اسیر دل بودند خانه ای که با هیچ کلیدی باز نمیشه مگر خوشنودی آن دل، حالا میخواهد غم معشوقه ای باشد با یک عمر فراق و یا آرزوهای از دست رفته که دنیاش را عوض کرد، کرونا آمد تا بگوید در خانه ماندن چه سخت است او دیر یا زود می رود مردم از خانه بیرون خواهند آمد اما اسیران فقر و دل همیشه خانه نشین هستند
یک روز می رسد که این قصه های در خانه بمانید را از عمق قصه های هزار و یک شب بیرونش می کشم تا ببینم کدام درد سوزش بیشتر بوده درد کرونا یا فقر ؟
آن موقع به آرامی پای فنجان قهوه و دفتر و قلمم می نشینم و دیگه از آن روزهای قرنطینه نمی نویسم از آه دلی که هیچ وقت معنی زندگی را ندانست تا پادشاه هم که باشی قصه های شهرزاد را نیمه تمام رها کنی و از خانه بیرون بیایی کرونا که سهل است. آن روزها مجبور نیستم با استعاره های شاعرانه و یا تشبیه های شاعرانه و یا کنایه، ایهام و اشاره جملات را با هم ترکیب کنم تا دیگران نرنجند و یا به جرمش چپ و راستم نکنند. بلکه با سادگی در آراسته ترین کتابهای قصه می گنجانم. بله آدمهایی هست که خیلی وقته در خانه مانده اند تا دردها و ناگفته ها را پنهان کنند و این خانه، خانه واقعی زندگی خیلی ها بوده که باید همچنان در خانه بمانند حتی بعد کرونا.
خداداد رضایی / فروردین سال کرونایی/
#خداداد_رضایی #دلنوشته #در_خانه_بمانیم #سال_کرونایی #کرونا #فقر #بوشهر
✍️ نقطه سر خط
من و این خط خطی های زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من و این همه سؤال های بی جواب زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من بودم و کوچه و بارون
صداهای مبهم پشت پنجره رو به خیابون
همه نقطه ها جمع شده بودند
توی کوچه زیر بارون
که هی داد می زدند
نقطه سر خط، بیا بیرون
عجب روزگاری است توی این دنیا
که می تازند بی رحم نقطه هایش
و من لاجرم فریاد زدم
ساکت، نقطه سر خط.
دفترم پر شده بود از نقطه
کوچک و بزرگ میان خطوط
و من شعر زخمیم میان نقطه ها
آخر این قصه هم همین بود
باز هم نقطه سر خط.
✍️
━━━◈❖✿❖◈━━━
khodadad.rezaei@
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه
#استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #آبپخش
من و این خط خطی های زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من و این همه سؤال های بی جواب زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من بودم و کوچه و بارون
صداهای مبهم پشت پنجره رو به خیابون
همه نقطه ها جمع شده بودند
توی کوچه زیر بارون
که هی داد می زدند
نقطه سر خط، بیا بیرون
عجب روزگاری است توی این دنیا
که می تازند بی رحم نقطه هایش
و من لاجرم فریاد زدم
ساکت، نقطه سر خط.
دفترم پر شده بود از نقطه
کوچک و بزرگ میان خطوط
و من شعر زخمیم میان نقطه ها
آخر این قصه هم همین بود
باز هم نقطه سر خط.
✍️
━━━◈❖✿❖◈━━━
khodadad.rezaei@
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه
#استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #آبپخش
✍️ قصه شب کوچه
کوچه ما
کوچه آبادی
در شب مهتابی
می گذارم قدمی
تا بنویسم قصه ای
در نیمه شب پاییزی
میکشد ماه سرک از آسمان
در میان ستاره های بیکران
این حوالی کوچه دلهای ماست
می نگارم قصه اش
قصه ای نو اما تلخ و شیرین
توی کوچه پس کوچه های آبادی
یادش بخیر آن زمان که قد کشیدیم
تو چقدر در خاطرم آباد ماندی
آهای کوچه باز دل به تو دادم امشب
در این شب مهر پاییزی
از سکوت نیمه شب آبادی
باز کوچه پر خاطره شد
از انتظار تیلو در کوچه
منتظر مانده تا بیایم
با کوله باری از نا گفته ها
و نگاه منتظر او از پشت در
باز هم قصه من خط خطی شد
اما باز نقطه سر خط
تا ناتمام ماند قصه امشب من
✍️/خداداد رضایی مهر ١٤٠٢ /
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه #کارگردان #داستان_کوتاه #طنز_نویس #آبپخش #نخلستان #استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #میاندشت #کوچه #روستا
کوچه ما
کوچه آبادی
در شب مهتابی
می گذارم قدمی
تا بنویسم قصه ای
در نیمه شب پاییزی
میکشد ماه سرک از آسمان
در میان ستاره های بیکران
این حوالی کوچه دلهای ماست
می نگارم قصه اش
قصه ای نو اما تلخ و شیرین
توی کوچه پس کوچه های آبادی
یادش بخیر آن زمان که قد کشیدیم
تو چقدر در خاطرم آباد ماندی
آهای کوچه باز دل به تو دادم امشب
در این شب مهر پاییزی
از سکوت نیمه شب آبادی
باز کوچه پر خاطره شد
از انتظار تیلو در کوچه
منتظر مانده تا بیایم
با کوله باری از نا گفته ها
و نگاه منتظر او از پشت در
باز هم قصه من خط خطی شد
اما باز نقطه سر خط
تا ناتمام ماند قصه امشب من
✍️/خداداد رضایی مهر ١٤٠٢ /
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه #کارگردان #داستان_کوتاه #طنز_نویس #آبپخش #نخلستان #استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #میاندشت #کوچه #روستا
بوشهر
بوشهر شهر دریا و شرجی در کنار خلیج تا ابد فارس همواره مردمانی را در دل خود پرورانده که زبانزد عام و خاص بوده مردمان سخت کوش و خونگرم .
از دلاوریها و پاسپانی از مرز تا هنرنمایی در آن طرف مرزها
احساسات شادی آفرین در مجالس شادی و عروسی تا احساسات غم و ماتم در مجالس عزاداری ، تشویق تیمهای ورزشی با آن احساسات شگرف در مسابقات ورزشی ، موسیقی ، نمایش ،سینما همواره هنرمندان بزرگ و نویسندگان نامی به کشور معرفی کرده است؟
فستیوال کوچه باری دیگر تحول زیبا برای حضور گرم مردم در این جشنواره مردمی بود کاری زیبا که پایه گذارش احسان عبدی پور از هنرمندان خوب استان و کشور است همواره مرحمی است بر زخمهایی که مردم این دیار تحمل می کنند.
شاید نتوان گفت بوشهر شادترین شهر ایران است ولی بزم شادی را بسیار دوست دارند و همواره حضوری موثر دارند
آنها با این مشکلات زندگی در کنار ثروت های بیشمار استان هنوز با مشکلات زیادی زندگی را سپری می کنند ، مشکل کم آبی در کنار خلیج فارس ، عدم امکانات رفاهی در کنار انرژی اتمی کشور و معادن نفت و گاز و گمرک و .... این مردم چه امکانات رفاهی دارند؟ چطوری شادترین مردم کشور باشند ؟ شاید این مردم صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشته اند ؟ اگر کمی دل خود را به شادی ندهند چه خاکی به سر بریزند .
ای کاش این شادی ها همیشکی و از ته دل بود . ای کاش این دست زدن و رقص و پایکوبی ها از رضایت زندگی بود.
اما نه در راه برگشت به خانه فکر نان فردای روز بعد بود .
بله ما مردمی همواره خواهان شادی داریم اما به هیچ عنوان شادترین مردم کشور نیستیم
لطفا شادی ها را به خانه ها بیاورید و سفره ها را محتاج نان نکنید.
/خداداد رضایی/ اسفندماه 1402
.
#استان_بوشهر
#بوشهر
#فستیوال_کوچه
#موسیقی
بوشهر شهر دریا و شرجی در کنار خلیج تا ابد فارس همواره مردمانی را در دل خود پرورانده که زبانزد عام و خاص بوده مردمان سخت کوش و خونگرم .
از دلاوریها و پاسپانی از مرز تا هنرنمایی در آن طرف مرزها
احساسات شادی آفرین در مجالس شادی و عروسی تا احساسات غم و ماتم در مجالس عزاداری ، تشویق تیمهای ورزشی با آن احساسات شگرف در مسابقات ورزشی ، موسیقی ، نمایش ،سینما همواره هنرمندان بزرگ و نویسندگان نامی به کشور معرفی کرده است؟
فستیوال کوچه باری دیگر تحول زیبا برای حضور گرم مردم در این جشنواره مردمی بود کاری زیبا که پایه گذارش احسان عبدی پور از هنرمندان خوب استان و کشور است همواره مرحمی است بر زخمهایی که مردم این دیار تحمل می کنند.
شاید نتوان گفت بوشهر شادترین شهر ایران است ولی بزم شادی را بسیار دوست دارند و همواره حضوری موثر دارند
آنها با این مشکلات زندگی در کنار ثروت های بیشمار استان هنوز با مشکلات زیادی زندگی را سپری می کنند ، مشکل کم آبی در کنار خلیج فارس ، عدم امکانات رفاهی در کنار انرژی اتمی کشور و معادن نفت و گاز و گمرک و .... این مردم چه امکانات رفاهی دارند؟ چطوری شادترین مردم کشور باشند ؟ شاید این مردم صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشته اند ؟ اگر کمی دل خود را به شادی ندهند چه خاکی به سر بریزند .
ای کاش این شادی ها همیشکی و از ته دل بود . ای کاش این دست زدن و رقص و پایکوبی ها از رضایت زندگی بود.
اما نه در راه برگشت به خانه فکر نان فردای روز بعد بود .
بله ما مردمی همواره خواهان شادی داریم اما به هیچ عنوان شادترین مردم کشور نیستیم
لطفا شادی ها را به خانه ها بیاورید و سفره ها را محتاج نان نکنید.
/خداداد رضایی/ اسفندماه 1402
.
#استان_بوشهر
#بوشهر
#فستیوال_کوچه
#موسیقی