کپر
صدای کبوتر کوکیسو در نخلستون می پیچید و ماندنی همچنان بیلش را با قدرت در زمین فرو می برد تا راه آب برای گاوبند نخلهاش باز کنه و هر از گاهی عرق پیشانیش را با آستینش پاک می کرد او شصت بهار از عمرش گذشته بود و دیگه قدرت و توان گذشته را نداشت ولی غیرت و مردانگیش به او جازه نمی داد توی خونه بنشیند . وقتی آب شر شر روانه نخلستانش می شد بیلش را می شست، آبی به صورتش می زد و در سایه کپری که در وسط باغ بود به استراحت می پرداخت و کتری را از چاله ای که گوشه کپر بیرون می آورد و چای می نوشید تا خستگی از تنش در رفت . گاهی وقتا هم که دلش میگرفت سر میکرد به شروه خوانی طوری که صدایش در باغ می پیچید. او از این باغ و کپر خاطرات زیادی داشت و تا برداشت خرمای باغش و بارش اولین باران پاییزی این کپر هم وجود داشت ولی کپر هم مثل خرمای باغ می رفت تا سالی دیگر از نو ساخته شود . در ایام نوروز و دیگر اعیاد خانواده ماندنی در باغ جمع می شدند و عید را جشن می گرفتند و ماندنی هم هر سال یکی از نخلهایش را برای خانواده قربانی میکرد و از خوردن پنیر نخل لذت می بردند و او در عوض دمیتی دیگر در زمین فرو می برد تا از تعداد نخلهاش کاسته نشود . اکنون بعد از سالها نخلها بزرگ شدن و انگار غم و غصه ای عمیق تمامی وجود باغ را فرا گرفته. دیگه خبری از ماندنی نیست او در شبی سرد زمستانی از خواب بلند نشد و برای همیشه چشم از جهان بست. فرزندانش هم که شغلی دست و پا کرده بودند به کلاسشون نمی خورد بعد از مرگ پدر توی باغ بروند فقط در موقع تقسیم پول خرمای باغ که هرساله اجاره داده می شد آنرا هپله هپو می کردند. زن ماندنی هم دیگه دل و دماغ گذشته را نداشت و هر روز در خانواده یکی از پسرهاش و یا دخترهاش آواره بود تا اینکه او هم دوام نیاورد و دق کرد و مرد. و سپس نوبت به تقسیم باغ بین فرزندانش رسید و چندان دعوای در گرفت که چاره ای جز فروش و تقسیم پولش نشدند. سهمیه پول باغ هم ماشینی شد که بچه ها گاهی وقتا که سوار بر ماشین خود از کنار باغ که می گذشتند و به همسر و فرزندان خود می گفتند نگاه کنید یه زمانی این باغ ما بود. ایام گذشت و فرزندان ماندنی همه بچه دار و نوه دار شدند و آنها خاطرات باغ را برای بچه ها و نوه های خود تعریف می کردند و نخلها بزرگ شده بودند و گاهی بلبلی در روی نخلی لانه می ساخت و دمیت هایی که دیگه نخل شده بودند و صدای کبوترکوکیسو که در باغ از سوز دل کو کو می کرد.
خداداد رضایی / مرداد ماه 1396
#داستان
#خداداد_رضایی
صدای کبوتر کوکیسو در نخلستون می پیچید و ماندنی همچنان بیلش را با قدرت در زمین فرو می برد تا راه آب برای گاوبند نخلهاش باز کنه و هر از گاهی عرق پیشانیش را با آستینش پاک می کرد او شصت بهار از عمرش گذشته بود و دیگه قدرت و توان گذشته را نداشت ولی غیرت و مردانگیش به او جازه نمی داد توی خونه بنشیند . وقتی آب شر شر روانه نخلستانش می شد بیلش را می شست، آبی به صورتش می زد و در سایه کپری که در وسط باغ بود به استراحت می پرداخت و کتری را از چاله ای که گوشه کپر بیرون می آورد و چای می نوشید تا خستگی از تنش در رفت . گاهی وقتا هم که دلش میگرفت سر میکرد به شروه خوانی طوری که صدایش در باغ می پیچید. او از این باغ و کپر خاطرات زیادی داشت و تا برداشت خرمای باغش و بارش اولین باران پاییزی این کپر هم وجود داشت ولی کپر هم مثل خرمای باغ می رفت تا سالی دیگر از نو ساخته شود . در ایام نوروز و دیگر اعیاد خانواده ماندنی در باغ جمع می شدند و عید را جشن می گرفتند و ماندنی هم هر سال یکی از نخلهایش را برای خانواده قربانی میکرد و از خوردن پنیر نخل لذت می بردند و او در عوض دمیتی دیگر در زمین فرو می برد تا از تعداد نخلهاش کاسته نشود . اکنون بعد از سالها نخلها بزرگ شدن و انگار غم و غصه ای عمیق تمامی وجود باغ را فرا گرفته. دیگه خبری از ماندنی نیست او در شبی سرد زمستانی از خواب بلند نشد و برای همیشه چشم از جهان بست. فرزندانش هم که شغلی دست و پا کرده بودند به کلاسشون نمی خورد بعد از مرگ پدر توی باغ بروند فقط در موقع تقسیم پول خرمای باغ که هرساله اجاره داده می شد آنرا هپله هپو می کردند. زن ماندنی هم دیگه دل و دماغ گذشته را نداشت و هر روز در خانواده یکی از پسرهاش و یا دخترهاش آواره بود تا اینکه او هم دوام نیاورد و دق کرد و مرد. و سپس نوبت به تقسیم باغ بین فرزندانش رسید و چندان دعوای در گرفت که چاره ای جز فروش و تقسیم پولش نشدند. سهمیه پول باغ هم ماشینی شد که بچه ها گاهی وقتا که سوار بر ماشین خود از کنار باغ که می گذشتند و به همسر و فرزندان خود می گفتند نگاه کنید یه زمانی این باغ ما بود. ایام گذشت و فرزندان ماندنی همه بچه دار و نوه دار شدند و آنها خاطرات باغ را برای بچه ها و نوه های خود تعریف می کردند و نخلها بزرگ شده بودند و گاهی بلبلی در روی نخلی لانه می ساخت و دمیت هایی که دیگه نخل شده بودند و صدای کبوترکوکیسو که در باغ از سوز دل کو کو می کرد.
خداداد رضایی / مرداد ماه 1396
#داستان
#خداداد_رضایی
معرفی دبیر اجرایی بخش منطقه ای جشنواره تئاتر دانشگاهی
از سوی آقای حسین عبدالهی دبیر بیست و یکمین جشنواره بین المللی تئاتر دانشگاهی ایران طی حکمی آقای خداداد رضایی کارشناس امور فرهنگی دانشگاه خلیج فارس به عنوان دبیر اجرایی این جشنواره در بخش مناطق (ملی خلیج فارس) منصوب شد.
این جشنواره سوم تا هفتم اردیبهشت ماه به میزبانی بوشهر برگزار می شود.
https://t.me/booshehrtheatercommunity
از سوی آقای حسین عبدالهی دبیر بیست و یکمین جشنواره بین المللی تئاتر دانشگاهی ایران طی حکمی آقای خداداد رضایی کارشناس امور فرهنگی دانشگاه خلیج فارس به عنوان دبیر اجرایی این جشنواره در بخش مناطق (ملی خلیج فارس) منصوب شد.
این جشنواره سوم تا هفتم اردیبهشت ماه به میزبانی بوشهر برگزار می شود.
https://t.me/booshehrtheatercommunity
Telegram
انجمن هنرهای نمايشی استان بوشهر
آخرين اخبار و رويدادهاي تئاتري استان بوشهر
اسمش محمود بود ولی او را مملو صدا میزدند. مملو توی همون کوچکی با یه موتور تصادف کرد و برای همیشه کر و لال شد ولی ذهنش را از دست نداد آن موقع مثل الان تجهیزات پزشکی نبود و او مجبور شد برای همیشه در دو دنیا زندگی کنه . یک دنیا واقعی وقتی صدا ها را شنیده بود و می توانست حرف بزند و در یک دنیای خاموش،دنیایی که نه صدایی می شنید و نه می توانست حرف بزند. مملو هر چی شناخت داشت از همان دنیای واقعیش بود یعنی قبل از تصادفش بود حالا در یک دنیای قهر و گنگ و خاموش زندگی میکرد. مملو چون هم محله ای ما بود مرا خوب می شناخت با وجودیکه که کر و لال بود ولی اسم مرا شکسته بیان میکرد از همون شناخت قبل . همیشه دوستش داشتم و بهش کمک میکردم خیلی دلم میخواست به دنیای او پی ببرم ولی او نه قدرت شنیدن داشت نه قدرت بیان. و نه من قدرت رفتن به دنیای او را داشتم فقط میدانستم بقولی زندگی میکند وقتی بزرگتر شد و صاحب زن و فرزند داشت دنیاش عوض نشد بازم همون مملو بود با ذهنیت که از دنیای کودکیش داشت با این تفاوت که تبدیل به ماشین شده بود زندگی را به کار بنایی به جلو هل میداد ولی وقتی مرا می دید حس میکردم می رفت به همان دنیای کودکی خیلی تلاش میکرد به من یه چیزهایی را بگوید ولی هرگز نتوانست و نه من قدرت درکش را داشتم تصور ذهنی او همان دنیای کودکی بود که با من داشت. او الان بقولی زندگی می کند. آری بودن یا نبودن مسئله این است .
سهیل
هنوز سرخی غروب به سیاهی شب تبدیل نشده بود که پدرم رو به قبله کرد و گفت خدا رحم کنه . مادرم که از حرف پدرم تعجب کرده بود از خونه پاپیشی بیرون اومد و گفت چی شده مرد ؟ پدرم که سر از آسمان بر نمی داشت گفت قبله را نگاه کن فکر کنم داره میاد . آره خودشه باد سهیل . هر لحظه سرخی هوا و گرد و خاکی که در انتهای قبله پیدا بود ، بیشتر می شد همه نگران بودیم از طرفی به قول قدیمی ها اون سال هم پس افتاده بود و هنوز شهریور به نیمه نرسیده ولی نخلها سرشار از پنگ خرمایی بودند که هنوز موقع برداشت شان نرسیده بود شام را دور هم می خوردیم و حس میکردم لقمه نان براحتی از گلوی پدر پایین نمی رفت او حق داشت نگران باشد اون باغ خرج و مخارج یک سال زندگیمون بود هنوز سه لقمه نگرفته بودم که پدر بلند شد و همانطور که لقمه نان را در دهانش چپ و راست میکرد و پنجره را باز کرد و نگاهی به آسمان انداخت و سریع برگشت و گفت زود بخورید باید بریم توی باغ . مادرم گفت این موقع شب ؟ پدرم همانطور که بیرون اتاق می رفت گفت نگاه به آسمون کنید سر به زمین نهاده اگه تو خونه بشینیم امسال باید کاسه گدایی دست بگیریم سریع خودش رفت و خر و اربانه را آماده کرد اما ناگهان سهیل زد و طوفان سهمگین در گرفت طوری که درخت کنار توی حیاطمان سر بر زمین سجده می کرد مادرم زنبیل ها را توی گاری ریخت من تا اون موقع فقط ده بهار از عمرم می گذشت فانوس و چراغ قوه را برداشتیم و با خانواده سوار بر گاری بسوی باغ حرکت کردیم از درب منزل که خارج شدیم صداها و هیاهوهایی توی تاریکی شب توی کوچه و طوفان می پیچید و فانوسهایی که دیده می شد و گاها بر اثر شدت باد خاموش می شد مردم همه بسوی باغ شان در حرکت بودند شب داشت به نیمه نزدیک می شد و نخلستون پر از آدم شده بود که زنبیل به دست خرمای زیر نخل ها را جمع می کردند گاهی وقت تاپول نخل را می گرفتم تا از شدت باد بتوانستم در برابر طوفان مقاومت کنم و سهیل همچنان نخل ها را در آن تاریکی شب به رقص در آورده بود من با فانوس و چراغ قوه نور زیر نخلهای باغمان نور می انداختم و خانواده خرماها را توی زنبیل می ریختند نزدیک سحر بود که سهیل از نخلستون رخت بر بست و رفت و ما هم زنبیل های پر از خرما را بار گاری کردیم و الاغ نگون بخت بعد از یک بیداری شب کامل، زنبیل های خرما را در دم دمای صبح به خانه می رساند و پدر هم شروع کرد به شروه خواندن :
سهیل اندر یمن بلغار سوزد
دل عاشق ز هجر یار سوزد
سهیل اندر یمن سالی به یک بار
دل فایز دمی صد بار سوزد /
خداداد رضایی/اردیبهشت 1397
#باد_سهیل
#خداداد_رضایی
#نخلستان
#آبپخش
#دشتستان
هنوز سرخی غروب به سیاهی شب تبدیل نشده بود که پدرم رو به قبله کرد و گفت خدا رحم کنه . مادرم که از حرف پدرم تعجب کرده بود از خونه پاپیشی بیرون اومد و گفت چی شده مرد ؟ پدرم که سر از آسمان بر نمی داشت گفت قبله را نگاه کن فکر کنم داره میاد . آره خودشه باد سهیل . هر لحظه سرخی هوا و گرد و خاکی که در انتهای قبله پیدا بود ، بیشتر می شد همه نگران بودیم از طرفی به قول قدیمی ها اون سال هم پس افتاده بود و هنوز شهریور به نیمه نرسیده ولی نخلها سرشار از پنگ خرمایی بودند که هنوز موقع برداشت شان نرسیده بود شام را دور هم می خوردیم و حس میکردم لقمه نان براحتی از گلوی پدر پایین نمی رفت او حق داشت نگران باشد اون باغ خرج و مخارج یک سال زندگیمون بود هنوز سه لقمه نگرفته بودم که پدر بلند شد و همانطور که لقمه نان را در دهانش چپ و راست میکرد و پنجره را باز کرد و نگاهی به آسمان انداخت و سریع برگشت و گفت زود بخورید باید بریم توی باغ . مادرم گفت این موقع شب ؟ پدرم همانطور که بیرون اتاق می رفت گفت نگاه به آسمون کنید سر به زمین نهاده اگه تو خونه بشینیم امسال باید کاسه گدایی دست بگیریم سریع خودش رفت و خر و اربانه را آماده کرد اما ناگهان سهیل زد و طوفان سهمگین در گرفت طوری که درخت کنار توی حیاطمان سر بر زمین سجده می کرد مادرم زنبیل ها را توی گاری ریخت من تا اون موقع فقط ده بهار از عمرم می گذشت فانوس و چراغ قوه را برداشتیم و با خانواده سوار بر گاری بسوی باغ حرکت کردیم از درب منزل که خارج شدیم صداها و هیاهوهایی توی تاریکی شب توی کوچه و طوفان می پیچید و فانوسهایی که دیده می شد و گاها بر اثر شدت باد خاموش می شد مردم همه بسوی باغ شان در حرکت بودند شب داشت به نیمه نزدیک می شد و نخلستون پر از آدم شده بود که زنبیل به دست خرمای زیر نخل ها را جمع می کردند گاهی وقت تاپول نخل را می گرفتم تا از شدت باد بتوانستم در برابر طوفان مقاومت کنم و سهیل همچنان نخل ها را در آن تاریکی شب به رقص در آورده بود من با فانوس و چراغ قوه نور زیر نخلهای باغمان نور می انداختم و خانواده خرماها را توی زنبیل می ریختند نزدیک سحر بود که سهیل از نخلستون رخت بر بست و رفت و ما هم زنبیل های پر از خرما را بار گاری کردیم و الاغ نگون بخت بعد از یک بیداری شب کامل، زنبیل های خرما را در دم دمای صبح به خانه می رساند و پدر هم شروع کرد به شروه خواندن :
سهیل اندر یمن بلغار سوزد
دل عاشق ز هجر یار سوزد
سهیل اندر یمن سالی به یک بار
دل فایز دمی صد بار سوزد /
خداداد رضایی/اردیبهشت 1397
#باد_سهیل
#خداداد_رضایی
#نخلستان
#آبپخش
#دشتستان
زنگ انشاء (عشق)
تازه معنی عشق را فهمیده بودم آخه سنم خیلی کم بود تازه اول راهنمایی بودم همین یک کلمه (عشق) هم برای ما جرم محسوب می شد همیشه تا یک کار خلاف جلوی بعضی ها انجام می دادی یا تو فکر میرفتی با واژه (عاشقی،عشقی) جریمه می شدی با خودم بارها فکر کردم اگه عشق بد هست پس چرا خدا ان را توی ذات آدم نهاد ولی جرات همین توضیح را هم برای آن آدمها نداشتم و من محکوم به عشق بودم. آن روز زنگ انشاء بود و من که زودتر از بقیه وارد کلاس شده بودم تصویری از یک قلب با تیری که از وسط آن تیر پیکانی عبور میکرد با گچ روی تخته سیاه کشیدم و دق دلم را خالی کردم گچ ها و تابلو پاکن هم در سطل زباله انداختم تا معلم که سر کلاس میاد متوجه بشود . هم کلاسی هایم وارد کلاس می شدند و هرکدام با نقاشی روی تابلو سیاه واکنش نشان می دادند و هیچکس نمی دانست که کی آن را کشیده تا اینکه معلم وارد کلاس درس شد چشمش به تابلو افتاد و قبل از اینکه حضور و غیاب کند بادی در گلو انداخت و خط کشش را در دست گرفت و من نگاهم به خط کش بود و حلقم خشکش زده بود ولی تصمیم گرفته بودم پیروز زنگ انشاء شوم خسته شده بودم از موضوع علم بهتر است با ثروت یا فایده گاو را نوشتن . معلم گفت : کی این را کشیده ؟ غیر از من نه کسی نمی دانست و یا جرات حرف زدن نداشتند . فایده ای نداشت معلم دست بردار نبود هر طور شده باید مجرم را پیدا می کرد. وقتی دید با تهدید نمی تواند مجرم را پیدا کند نقشه اش را عوض کرد ولی من نتوانستم نقشه اش را بخوانم . شروع به حضور و غیاب کرد و بعد از آن اول از همه اسم مرا صدا زد دنیا توی چشمم تیره و تار شد و بعد گفت انشایت را بخوان ، کمی آروم شدم و سعی کردم خودم را نبازم . با وجودی که اوضاع مالی ما خوب نبود کلی دروغ که علم بهتر است تا ثروت . و در پایان نشستم هنوز نگاهها روی قلبی از تسلیم تیری وسط آن روی تخته سیاه بود دیگه دلم میخواست هر چه زودتر اون تصویر را از روی تخته سیاه پاک کنند ولی معلم برایش نقشه داشت چون اثر جرم تا پیدا شدن مجرم لازم بود دو نفر دیگری انشاء خواندند و معلم اینبار شروع به تعریف نقاشی روی تابلو کرد و گفت : واقعا هر عکس این را کشیده دانش آموز با استعدادی بوده و آینده خوبی داره من خیلی دوست دارم کمکش کنم یکی از دانش آموزان خودشیرین کلاس که به چاپلوس مشهور بود گفت آقا منم میتونم مثل این بکشم . گفت بیا پای تخته بکش ولی قبلی را پاک نکن . آن دانش آموز چاپلوس تصویری زشت و ناموزن کشید که همه خنده کردند و با خط کش معلم روی نیمکتش نشست اخه تصویری که من کشیده بودم از روی قلب و یک احساس درونی کشیده بودم معلم دست بردار نبود و دوباره شروع به تعریف نقاش کرد و من هم دیگه داشت باورم می شد که میخواد کمکم کند بلند شدم و گفتم آقا من کشیدم . وای چشمهای معلم سفید شد و خط کش را در دست گرفت : آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
خلاصه با دستهای کبود شده رفتم منزل و تا سه روز مدرسه نرفتم که به ناچار به زور پدرم مدرسه رفتم و با وجودی درسم خیلی خوب بود نمره امتحانی انشاء بخاطر عشق 10 گرفتم .
خداداد رضایی / اردیبهشت 97
تازه معنی عشق را فهمیده بودم آخه سنم خیلی کم بود تازه اول راهنمایی بودم همین یک کلمه (عشق) هم برای ما جرم محسوب می شد همیشه تا یک کار خلاف جلوی بعضی ها انجام می دادی یا تو فکر میرفتی با واژه (عاشقی،عشقی) جریمه می شدی با خودم بارها فکر کردم اگه عشق بد هست پس چرا خدا ان را توی ذات آدم نهاد ولی جرات همین توضیح را هم برای آن آدمها نداشتم و من محکوم به عشق بودم. آن روز زنگ انشاء بود و من که زودتر از بقیه وارد کلاس شده بودم تصویری از یک قلب با تیری که از وسط آن تیر پیکانی عبور میکرد با گچ روی تخته سیاه کشیدم و دق دلم را خالی کردم گچ ها و تابلو پاکن هم در سطل زباله انداختم تا معلم که سر کلاس میاد متوجه بشود . هم کلاسی هایم وارد کلاس می شدند و هرکدام با نقاشی روی تابلو سیاه واکنش نشان می دادند و هیچکس نمی دانست که کی آن را کشیده تا اینکه معلم وارد کلاس درس شد چشمش به تابلو افتاد و قبل از اینکه حضور و غیاب کند بادی در گلو انداخت و خط کشش را در دست گرفت و من نگاهم به خط کش بود و حلقم خشکش زده بود ولی تصمیم گرفته بودم پیروز زنگ انشاء شوم خسته شده بودم از موضوع علم بهتر است با ثروت یا فایده گاو را نوشتن . معلم گفت : کی این را کشیده ؟ غیر از من نه کسی نمی دانست و یا جرات حرف زدن نداشتند . فایده ای نداشت معلم دست بردار نبود هر طور شده باید مجرم را پیدا می کرد. وقتی دید با تهدید نمی تواند مجرم را پیدا کند نقشه اش را عوض کرد ولی من نتوانستم نقشه اش را بخوانم . شروع به حضور و غیاب کرد و بعد از آن اول از همه اسم مرا صدا زد دنیا توی چشمم تیره و تار شد و بعد گفت انشایت را بخوان ، کمی آروم شدم و سعی کردم خودم را نبازم . با وجودی که اوضاع مالی ما خوب نبود کلی دروغ که علم بهتر است تا ثروت . و در پایان نشستم هنوز نگاهها روی قلبی از تسلیم تیری وسط آن روی تخته سیاه بود دیگه دلم میخواست هر چه زودتر اون تصویر را از روی تخته سیاه پاک کنند ولی معلم برایش نقشه داشت چون اثر جرم تا پیدا شدن مجرم لازم بود دو نفر دیگری انشاء خواندند و معلم اینبار شروع به تعریف نقاشی روی تابلو کرد و گفت : واقعا هر عکس این را کشیده دانش آموز با استعدادی بوده و آینده خوبی داره من خیلی دوست دارم کمکش کنم یکی از دانش آموزان خودشیرین کلاس که به چاپلوس مشهور بود گفت آقا منم میتونم مثل این بکشم . گفت بیا پای تخته بکش ولی قبلی را پاک نکن . آن دانش آموز چاپلوس تصویری زشت و ناموزن کشید که همه خنده کردند و با خط کش معلم روی نیمکتش نشست اخه تصویری که من کشیده بودم از روی قلب و یک احساس درونی کشیده بودم معلم دست بردار نبود و دوباره شروع به تعریف نقاش کرد و من هم دیگه داشت باورم می شد که میخواد کمکم کند بلند شدم و گفتم آقا من کشیدم . وای چشمهای معلم سفید شد و خط کش را در دست گرفت : آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
خلاصه با دستهای کبود شده رفتم منزل و تا سه روز مدرسه نرفتم که به ناچار به زور پدرم مدرسه رفتم و با وجودی درسم خیلی خوب بود نمره امتحانی انشاء بخاطر عشق 10 گرفتم .
خداداد رضایی / اردیبهشت 97
امروز جام جهانی فوتبال شروع خواهد شد و همه جهان را تحت تاثیر خود قرار می دهد . یادم میاد خیلی کوچک بودم که برای اولین بار جام جهانی (1374) را از دریچه تلویزیون که نه از رادیو گوش دادم با وجودی که بازی را نمی دیدم اما گزارشگر آقای بهمنش خیلی با حال گزارش میکرد ... و حالا توپ زیر پای پله و گل .. برزیل قهرمان جام جهانی می شود.. ولی دوره بعد که آلمان غربی درخشید و قهرمان جهان شد من عاشق این تیم شدم و تا به امروز بهش وفادار ماندم.
خدا کند که زود یارانه را واریز کنند تا فطریه را پرداخت کنم و با خیال راحت مسابقه افتتاحیه امروز را تماشا کنم. حالا هم بشکه آب در خونه همسایه ایستادم تا یه بشکه آب برای دستشویی داشته باشیم تا وسط بازی مجبور نباشم برم خونه همسایه دستشویی. البته همسایه ما میگه دعا کن اداره برق نیاد برق ما را قطع کنه وگرنه مزاحم شما می شیم . هرچه زنگ به این عبدو میزنم بیاد ماهواره تنظیم کنه چه میدونم یا بقولی اکانت بده او هم معلومه امروز سرش خیلی شلوغه و جواب نمیده میخوام لااقل جام جهانی بدون سانسور و بدون پخش صحنه های تکراری تماشا کنم تا ببینم تو دنیا چه خبره . تلویزیون باز میکنم همش داره در باره صلح بین آمریکا و کره شمالی میگه خب به من چه . ما که الحمدوالله داریم آقایی میکنیم و هیچ مشکلی نداریم. خلاصه سخت گرفتار مقدمات جام جهانی هستم خدا کنه بخیر بگذره و اینبار کله چکشی زیدانی توی صورت ماتراتزی یا حرکت یوکوگری کعبی تو صورت فیگو نباشیم و تیم ملی ایران هم بقول جناب خان کابوس جام جهانی بشه.
نیمار نیمار اومدیم روسیه
والا ایران براتون و چه کابوسیه
😁😂😀😁😅😃😂
به امید درخشش ملی پوشان ایران در جام جهانی و همچنین تیم محبوبم آلمان
#خداداد رضایی
خدا کند که زود یارانه را واریز کنند تا فطریه را پرداخت کنم و با خیال راحت مسابقه افتتاحیه امروز را تماشا کنم. حالا هم بشکه آب در خونه همسایه ایستادم تا یه بشکه آب برای دستشویی داشته باشیم تا وسط بازی مجبور نباشم برم خونه همسایه دستشویی. البته همسایه ما میگه دعا کن اداره برق نیاد برق ما را قطع کنه وگرنه مزاحم شما می شیم . هرچه زنگ به این عبدو میزنم بیاد ماهواره تنظیم کنه چه میدونم یا بقولی اکانت بده او هم معلومه امروز سرش خیلی شلوغه و جواب نمیده میخوام لااقل جام جهانی بدون سانسور و بدون پخش صحنه های تکراری تماشا کنم تا ببینم تو دنیا چه خبره . تلویزیون باز میکنم همش داره در باره صلح بین آمریکا و کره شمالی میگه خب به من چه . ما که الحمدوالله داریم آقایی میکنیم و هیچ مشکلی نداریم. خلاصه سخت گرفتار مقدمات جام جهانی هستم خدا کنه بخیر بگذره و اینبار کله چکشی زیدانی توی صورت ماتراتزی یا حرکت یوکوگری کعبی تو صورت فیگو نباشیم و تیم ملی ایران هم بقول جناب خان کابوس جام جهانی بشه.
نیمار نیمار اومدیم روسیه
والا ایران براتون و چه کابوسیه
😁😂😀😁😅😃😂
به امید درخشش ملی پوشان ایران در جام جهانی و همچنین تیم محبوبم آلمان
#خداداد رضایی
رودخانه ای که خشکید
همچون قطاری از میان کوهها می گذشت و خوشحال از هر گونه موانعی راه طولانی خود را طی میکرد تا به دریا می رسید در فصل زمستان خصوصا در شب صدای آوازش برای مردم خوش یُمن بود که سالی آباد را زمزمه می کرد با طلوع خورشید مردم بر بلندای می ایستادند و این رودخانه زیبا و پرآب را نظاره می کردند ایام همچنان می گذشت و مردم در کناراین رودخانه معاش میکردند ماهی هایی که غذای مردم شده بود و هندوانه و خربزه های فراوانی که به برکت آن برداشت می شد . نخیلات فراوان بواسطه مستی آبش سربه فلک کشانده بودند. و لیمو هایی که به بازار خوزستان و فارس بارمی شد. ودرانتهایش آنجا که می خواست به دریا برسد وارد تالاب حله می شد که پراز پرندگان مهاجر مانند درنا، غاز خاکستری ، فلامینکو و پلیکان و جانوران وحشی بود. و نهر های فراوانی که از آن جاری می شد سهم جوانان هم در تابستان داغ شنا و سرگرمی در آن بود تا اینکه مردم شبی از خواب بلند شدند و خبری از بوق قطار آرزوهایشان نشنیدند و بجای آب نیزارهایی و گیاهان وحشی دیدند که بجای رودخانه رویده شده. مردم جا خوردند تالاب حله خشکید و پرندگان و جانوران یا مرد ند یا فرار کردند جنگل خشکید . مردم به دنبال رودخانه مسیر را طی نمودند تا اینکه رسیدند به کوهی ازسنگ و سیمان متوجه شدند رودخانه پشت سدی عظیم زندانی مادام العمری شده، مردم که کاری از دستشان بر نمی آمد آهی برآوردند و با خاطرات آن روزهای زیبا تاریخش را نگاشتند. تا برادرخوانده دریاچه ارومیه ، زاینده رود، بختگان و .... .. آری روزی بود روزگاری .
#خداداد_رضایی
#رودخانه
#آب پخش
#تالاب_حله
همچون قطاری از میان کوهها می گذشت و خوشحال از هر گونه موانعی راه طولانی خود را طی میکرد تا به دریا می رسید در فصل زمستان خصوصا در شب صدای آوازش برای مردم خوش یُمن بود که سالی آباد را زمزمه می کرد با طلوع خورشید مردم بر بلندای می ایستادند و این رودخانه زیبا و پرآب را نظاره می کردند ایام همچنان می گذشت و مردم در کناراین رودخانه معاش میکردند ماهی هایی که غذای مردم شده بود و هندوانه و خربزه های فراوانی که به برکت آن برداشت می شد . نخیلات فراوان بواسطه مستی آبش سربه فلک کشانده بودند. و لیمو هایی که به بازار خوزستان و فارس بارمی شد. ودرانتهایش آنجا که می خواست به دریا برسد وارد تالاب حله می شد که پراز پرندگان مهاجر مانند درنا، غاز خاکستری ، فلامینکو و پلیکان و جانوران وحشی بود. و نهر های فراوانی که از آن جاری می شد سهم جوانان هم در تابستان داغ شنا و سرگرمی در آن بود تا اینکه مردم شبی از خواب بلند شدند و خبری از بوق قطار آرزوهایشان نشنیدند و بجای آب نیزارهایی و گیاهان وحشی دیدند که بجای رودخانه رویده شده. مردم جا خوردند تالاب حله خشکید و پرندگان و جانوران یا مرد ند یا فرار کردند جنگل خشکید . مردم به دنبال رودخانه مسیر را طی نمودند تا اینکه رسیدند به کوهی ازسنگ و سیمان متوجه شدند رودخانه پشت سدی عظیم زندانی مادام العمری شده، مردم که کاری از دستشان بر نمی آمد آهی برآوردند و با خاطرات آن روزهای زیبا تاریخش را نگاشتند. تا برادرخوانده دریاچه ارومیه ، زاینده رود، بختگان و .... .. آری روزی بود روزگاری .
#خداداد_رضایی
#رودخانه
#آب پخش
#تالاب_حله
از قرعه کشی اعانه ملی تا قرعه کشی مسابقه پیامکی
خیلی کوچک بودم ولی خوب یادمه مغازه کوچکی تو محله داشتیم خلاصه بساطی بود همه چیز داشتیم 😁از بسکویت مادر تا شانسی و منچ کشک ارد و حتی چسب و کرمک دوچرخه... هیچکدام با هم سنخیت نداشت ولی خب کار مردم راه می افتاد و آخرش هم تبدیل شد به پارچه فروشی و در نهایت با لودر پایین آمد و خلاصه خدا بیامرزدش. اما حکایت ما از این مغازه این بود که تازه بلیط های بخت آزمایی یا اعانه ملی وارد بازار شده بود و مرتب توی رادیو تک موجی که برادرم از کویت فرستاده بود تبلیغ می شد ما هم برای فروش آوردیم قیمتش هم (20ریال) بود و هر هفته قرعه کشی می شد تعدادی را فروش میکردیم و مقداری هم که زیاد می آمد شانس خود را امتحان میکردیم که هیچوقت هم شانس ما نگرفت ولی همین کار را آقای علی پیرمرادی در برازجان کرد و آن موقع یعنی قبل از انقلاب ( صد هزار تومان) برنده شد که مثل توپ توی استان صدا کرد آقای پیرمرادی هم چون بسیار انسان خوب و با سخاوتی بود از آن پول در روستایی خود (زیارت) مدرسه ساخت و دکه روزنامه فروشی هم تبدیل به مغازه کرد و یک خانه کوچکی خرید که بعدها مغازه او هم به سرنوشت مغازه ما دچار شد و چند سال بعد از انقلاب به حکم شهرداری با لودر پایین آمد و علی هم کوچ کرد به منزلش. اما آن موقع که ما بلیط اعانه ملی می فروختیم همه میگفتن حرامه تا جایی که روحانی محل هم حکم حرام بودنش را صادر کرد و پدرم هم چون پشت سر حاج اقا نملز می خواند دستور عدم فروشش را صادر فرمود اما امروزه ماندم که این داستان بلیط های بخت آزمایی یا اعانه ملی خیلی راحت بشکل مدرن و پیامکی جیب مردم را خالی می کنند و مبالغ هنگفتی را شرکتها و صدا و سیما به جیب می زنند . به نظر شما حرام نیست؟
ماندم که پیام بزنم یا نه گرچه میدانم شانسش را ندارم برنده بشم ولی دیگه نه روحانی محل است نه پدرم !! شما بگید چکار کنم؟!😥
#طنز
#اعانه_ملی
#بخت_آزمایی
#خداداد_رضایی
#علی_پیر_مرادی
خیلی کوچک بودم ولی خوب یادمه مغازه کوچکی تو محله داشتیم خلاصه بساطی بود همه چیز داشتیم 😁از بسکویت مادر تا شانسی و منچ کشک ارد و حتی چسب و کرمک دوچرخه... هیچکدام با هم سنخیت نداشت ولی خب کار مردم راه می افتاد و آخرش هم تبدیل شد به پارچه فروشی و در نهایت با لودر پایین آمد و خلاصه خدا بیامرزدش. اما حکایت ما از این مغازه این بود که تازه بلیط های بخت آزمایی یا اعانه ملی وارد بازار شده بود و مرتب توی رادیو تک موجی که برادرم از کویت فرستاده بود تبلیغ می شد ما هم برای فروش آوردیم قیمتش هم (20ریال) بود و هر هفته قرعه کشی می شد تعدادی را فروش میکردیم و مقداری هم که زیاد می آمد شانس خود را امتحان میکردیم که هیچوقت هم شانس ما نگرفت ولی همین کار را آقای علی پیرمرادی در برازجان کرد و آن موقع یعنی قبل از انقلاب ( صد هزار تومان) برنده شد که مثل توپ توی استان صدا کرد آقای پیرمرادی هم چون بسیار انسان خوب و با سخاوتی بود از آن پول در روستایی خود (زیارت) مدرسه ساخت و دکه روزنامه فروشی هم تبدیل به مغازه کرد و یک خانه کوچکی خرید که بعدها مغازه او هم به سرنوشت مغازه ما دچار شد و چند سال بعد از انقلاب به حکم شهرداری با لودر پایین آمد و علی هم کوچ کرد به منزلش. اما آن موقع که ما بلیط اعانه ملی می فروختیم همه میگفتن حرامه تا جایی که روحانی محل هم حکم حرام بودنش را صادر کرد و پدرم هم چون پشت سر حاج اقا نملز می خواند دستور عدم فروشش را صادر فرمود اما امروزه ماندم که این داستان بلیط های بخت آزمایی یا اعانه ملی خیلی راحت بشکل مدرن و پیامکی جیب مردم را خالی می کنند و مبالغ هنگفتی را شرکتها و صدا و سیما به جیب می زنند . به نظر شما حرام نیست؟
ماندم که پیام بزنم یا نه گرچه میدانم شانسش را ندارم برنده بشم ولی دیگه نه روحانی محل است نه پدرم !! شما بگید چکار کنم؟!😥
#طنز
#اعانه_ملی
#بخت_آزمایی
#خداداد_رضایی
#علی_پیر_مرادی
طنز تلخ
پاییز فرا رسیده بود برای من همیشه پاییز عروس فصلها است سکوت پاییز خیلی حرفها داشت شاید معنی خیلی از این سکوت را فهمیده بودم حتی قهر درختان را در برگ ریزانش . برای من همه ثانیه هایش نواختن پیانویی بود که تکیه می دادم بر خیال تا رویای پرواز را تجربه کنم.
شرجی و گرمای تابستان که فروکش کرد و نسیم پاییزی از جانب دریا شروع به وزیدن نمود دلم هوس خواب بر روی پشت بام کرد تا بیاد دوران کودکی ستاره بختم را که در کودکی نیافته بودم حالا در آسمان بیابم . ولی این ستاره را هرگز پیدا نکردم. پشت بام ها آن سکوت پاییزی قبل را نداشت. و من در میان امواج و بشقاب و پارازیت ها محصور شده بودم شب از نیمه گذشته بود و من با رویاهایم در میان ستارگان بودم که ناگهان صدای بگو و مگویی مرا از رویا خارج کرد دعوا یک خانه روبروی کوچه ما بود . توی دلم یک یاالله گفتیم و چشممان درویش تا ماجرا را جستجو کنم . زن و شوهری با کودک معصوم تو حیاط و اوج دعوا که به کتک کاری رسید . با خودم گفتم اعوذباالله خب زن و شوهر هستن به من چی؟ خواستم بخوابم که ناگهان گوشی موبایل در حال روشن مثل موشک بطرف من آمد تا نگو این دعوا بخاطر همین جعبه جادویی است و شوهرش به زور گرفته و به بیرون پرت کرده ولی تو این میان دلم به حال آن کودک معصوم می سوخت که میان پدر و مادر میانجیگری میکرد و گریه می کرد. داشت کنترل از دستم خارج می شد گوشی تو دستم مات مانده بودم که زن و کودک نقش بر زمین شدند دیگه طاقت نیاوردم خواستم فریاد بزنم که شهابی آسمان را در نوردید. گفتم شاید گوشی دیگری باشد که چند کوچه آنطرف تر پرتاب شده باشد. با تمام توان گوشی را به درب حیاط آنها کوبیدم مرد فکر کرد کسی پشت در است آمد در را باز کرد و زن و مرد از در فرار کردند مرد مردد ماند و سپس درب حیاط را با تمام توان به هم کوبید و رفت و زن و کودک هم در تاریکی کوچه ناپدید شدند منم پتو را روی خودم گرفتم تا شاهد ماجرایی یا شهاب و گوشی دیگری نباشم و سپس فهمیدم سکوت پشت بام پاییزی کودکی چه لذتی داشت و چقدر به انسان آرامش می داد و حالا چقدر با پشت بام دنیای الکترونیکی و امواج تفاوت داشت گرفتم و خوابیدم و دیگر توبه کردم اصلا هوس پشت بام نکنم.
/ خداداد رضایی /
پاییز فرا رسیده بود برای من همیشه پاییز عروس فصلها است سکوت پاییز خیلی حرفها داشت شاید معنی خیلی از این سکوت را فهمیده بودم حتی قهر درختان را در برگ ریزانش . برای من همه ثانیه هایش نواختن پیانویی بود که تکیه می دادم بر خیال تا رویای پرواز را تجربه کنم.
شرجی و گرمای تابستان که فروکش کرد و نسیم پاییزی از جانب دریا شروع به وزیدن نمود دلم هوس خواب بر روی پشت بام کرد تا بیاد دوران کودکی ستاره بختم را که در کودکی نیافته بودم حالا در آسمان بیابم . ولی این ستاره را هرگز پیدا نکردم. پشت بام ها آن سکوت پاییزی قبل را نداشت. و من در میان امواج و بشقاب و پارازیت ها محصور شده بودم شب از نیمه گذشته بود و من با رویاهایم در میان ستارگان بودم که ناگهان صدای بگو و مگویی مرا از رویا خارج کرد دعوا یک خانه روبروی کوچه ما بود . توی دلم یک یاالله گفتیم و چشممان درویش تا ماجرا را جستجو کنم . زن و شوهری با کودک معصوم تو حیاط و اوج دعوا که به کتک کاری رسید . با خودم گفتم اعوذباالله خب زن و شوهر هستن به من چی؟ خواستم بخوابم که ناگهان گوشی موبایل در حال روشن مثل موشک بطرف من آمد تا نگو این دعوا بخاطر همین جعبه جادویی است و شوهرش به زور گرفته و به بیرون پرت کرده ولی تو این میان دلم به حال آن کودک معصوم می سوخت که میان پدر و مادر میانجیگری میکرد و گریه می کرد. داشت کنترل از دستم خارج می شد گوشی تو دستم مات مانده بودم که زن و کودک نقش بر زمین شدند دیگه طاقت نیاوردم خواستم فریاد بزنم که شهابی آسمان را در نوردید. گفتم شاید گوشی دیگری باشد که چند کوچه آنطرف تر پرتاب شده باشد. با تمام توان گوشی را به درب حیاط آنها کوبیدم مرد فکر کرد کسی پشت در است آمد در را باز کرد و زن و مرد از در فرار کردند مرد مردد ماند و سپس درب حیاط را با تمام توان به هم کوبید و رفت و زن و کودک هم در تاریکی کوچه ناپدید شدند منم پتو را روی خودم گرفتم تا شاهد ماجرایی یا شهاب و گوشی دیگری نباشم و سپس فهمیدم سکوت پشت بام پاییزی کودکی چه لذتی داشت و چقدر به انسان آرامش می داد و حالا چقدر با پشت بام دنیای الکترونیکی و امواج تفاوت داشت گرفتم و خوابیدم و دیگر توبه کردم اصلا هوس پشت بام نکنم.
/ خداداد رضایی /
طنز جام جهانی روسیه
روز شماری کردیم تا جام جهانی رسید و حدود یک ماه فوتبال قشنگ ببینیم تیم ملی کشورمون هم به امید خدا بلای جون تیمهای بزرگ بشه بچه های تیم ملی خوشتیپ کردن و رفتن روسیه ما هم بجای روسیه قرار نهادیم هر شبی خونه یکی باشیم و دسته جمعی فوتبال نگاه کنیم شب بازی سوم آلمان نوبت خونه امیر افتاد خلاصه غیر خودمون آون شب بوا و ننه و برادرهای امیر و حتی بوابزرگش هم نشستند که فوتبال تماشا کنند شانس ما بی دیگه باید شلوغ میشد که بقولی مزه دلم نده. تیمها اومدن تو زمین منم یه پیرهن آلمانی تنم کرده بیدم که ها منم آلمانیم. بازی که شروع شد حرفهای غیر فوتبالی هم شروع شد ننه امیر بند کرده به تعارف چای به بچه ها و گیر داده بی به مربی آلمان یواخیم لوو که سی چه دست تو دماغش میکنه هر چه امیرو سیش میگفت ننه ای عادت داره میگفت نه ظهری یه قلیه خوردم داره حالم بهم میزنه بوای امیرو هم مرتب میگفت کدومش مسیه هر چی میگفتم مسی مال آرژانتینه دو باره میگفت ها ملتفت شدم ولی دوباره تکرار میکرد بوا بزرگ امیرو هم مرتب با عصاش ور می رفت و صدا تولید میکرد و می گفت کی غلو سیاه نشون میده یکی از برادرهای امیرو که فوتبالی نبی فقط برای شکار صحنه های تماشاگران نشسته بی و وقتی گزارشگر تاجیکستانی بجای ضربه کرنر میگفت ضربه کنجی قهقه خنده راه می انداخت . از بخت بد مو آلمان گل خورد بچه ها ریختن رو سرم و حتی بوا و ننه امیرو و بوا بزرگش هم خوشحالی کردن حساب کن تو جنگ اعراب بیدم لجم گرفته بی که حالا شما چتونه .آلمان باخت خورد و اوت شد بعدش نوبت تیمهای بزرگی مثل اسپانیا با پیکه 👌، پرتقال با چطوری کریس ، آرژانتین با مسی اصلی و نه تقلبیش و مارادونا شوی هیجان انگیز با سیگار برگ و بالاخره برزیل با نیمار خودخواه هم رسید تا همه اوت بشوند و دلمون آروم بگیره خلاصه ای جام جهانی جام بزرگان نبی و از نظر مو 😎 کارشناس فوتبال⚽ ویدئو چک امسال مچ تیمهای بزرگ را گرفت تا خودشونو الکی تو هجده نیندازن . مارادونا هم دعا کرد خدا را شکر زمان ما ویدیو چک نبی و گر نه چطوری با دست گل میزدم نیمار هم هرچی خودشو زمین زد فایده نداشت به عقیده مو تو ایران هم باید ویدئو چک بزارن نه تنها توی زمین فوتبال توی بانکها ، ادارات ، گمرک و کاش یک ویدئو چک بزرگ اندازه مساحت ایران توی آسمون که کل ایران را پوشش میداد و هرجا تقلبی صورت میگرفت و رسواش میکردند حق را به حقدار می دادند و جلو اختلاس و دزدی ها را می گرفتند . خلاصه ویدیو چک خیلی خوبه. تا جام جهانی بعدی تو قطر مو که رفتنی هستم یا این ور اوو 😞 یا اون ور اوو😂 .
#خداداد_رضایی
#طنز
روز شماری کردیم تا جام جهانی رسید و حدود یک ماه فوتبال قشنگ ببینیم تیم ملی کشورمون هم به امید خدا بلای جون تیمهای بزرگ بشه بچه های تیم ملی خوشتیپ کردن و رفتن روسیه ما هم بجای روسیه قرار نهادیم هر شبی خونه یکی باشیم و دسته جمعی فوتبال نگاه کنیم شب بازی سوم آلمان نوبت خونه امیر افتاد خلاصه غیر خودمون آون شب بوا و ننه و برادرهای امیر و حتی بوابزرگش هم نشستند که فوتبال تماشا کنند شانس ما بی دیگه باید شلوغ میشد که بقولی مزه دلم نده. تیمها اومدن تو زمین منم یه پیرهن آلمانی تنم کرده بیدم که ها منم آلمانیم. بازی که شروع شد حرفهای غیر فوتبالی هم شروع شد ننه امیر بند کرده به تعارف چای به بچه ها و گیر داده بی به مربی آلمان یواخیم لوو که سی چه دست تو دماغش میکنه هر چه امیرو سیش میگفت ننه ای عادت داره میگفت نه ظهری یه قلیه خوردم داره حالم بهم میزنه بوای امیرو هم مرتب میگفت کدومش مسیه هر چی میگفتم مسی مال آرژانتینه دو باره میگفت ها ملتفت شدم ولی دوباره تکرار میکرد بوا بزرگ امیرو هم مرتب با عصاش ور می رفت و صدا تولید میکرد و می گفت کی غلو سیاه نشون میده یکی از برادرهای امیرو که فوتبالی نبی فقط برای شکار صحنه های تماشاگران نشسته بی و وقتی گزارشگر تاجیکستانی بجای ضربه کرنر میگفت ضربه کنجی قهقه خنده راه می انداخت . از بخت بد مو آلمان گل خورد بچه ها ریختن رو سرم و حتی بوا و ننه امیرو و بوا بزرگش هم خوشحالی کردن حساب کن تو جنگ اعراب بیدم لجم گرفته بی که حالا شما چتونه .آلمان باخت خورد و اوت شد بعدش نوبت تیمهای بزرگی مثل اسپانیا با پیکه 👌، پرتقال با چطوری کریس ، آرژانتین با مسی اصلی و نه تقلبیش و مارادونا شوی هیجان انگیز با سیگار برگ و بالاخره برزیل با نیمار خودخواه هم رسید تا همه اوت بشوند و دلمون آروم بگیره خلاصه ای جام جهانی جام بزرگان نبی و از نظر مو 😎 کارشناس فوتبال⚽ ویدئو چک امسال مچ تیمهای بزرگ را گرفت تا خودشونو الکی تو هجده نیندازن . مارادونا هم دعا کرد خدا را شکر زمان ما ویدیو چک نبی و گر نه چطوری با دست گل میزدم نیمار هم هرچی خودشو زمین زد فایده نداشت به عقیده مو تو ایران هم باید ویدئو چک بزارن نه تنها توی زمین فوتبال توی بانکها ، ادارات ، گمرک و کاش یک ویدئو چک بزرگ اندازه مساحت ایران توی آسمون که کل ایران را پوشش میداد و هرجا تقلبی صورت میگرفت و رسواش میکردند حق را به حقدار می دادند و جلو اختلاس و دزدی ها را می گرفتند . خلاصه ویدیو چک خیلی خوبه. تا جام جهانی بعدی تو قطر مو که رفتنی هستم یا این ور اوو 😞 یا اون ور اوو😂 .
#خداداد_رضایی
#طنز