خداداد رضایی
100 subscribers
78 photos
76 videos
4 files
33 links
دلنوشته ها ، کلیپ ها و داستانها
Download Telegram
قصه سام
یک اسکناس هزاری تو جیبش خارج کرد و در حالیکه پاکت خالی به طرف سام دراز میکرد بگو از ای نوع سیگار بده سام پول گرفته بود ولی هنوز به چهره پدرش نگاه میکرد برای چه ایستادی و بر و بر نگاهم میکنی .سام سرش را زیر انداخت و از اتاق خارج شد.
 سام وقتی وارد مغازه سر کوچه شد اسکناس  هزاری و پاکت خالی را دست مغازه دار داد و کنارش کودکی که به بستنی لیس می زد وقتی سام نگاهش کرد کودک لبخندی زد ولی سام آب دهانش را قورت داد  مادر کودک متوجه شد یک بستنی هم برای سام خرید و با اصرار به سام داد وقتی بستنی را گرفت با سرعت خارج شد راهی منزل شد درب منزل نشست تا بستنی تمام شود و بعد وارد منزل شد  سیگار را به پدر داد و او متوجه سفیدی دور دهانش شد چی خوردی؟  سام میخواست آبروداری کند تا غرور پدرش نشکند ولی پدرش فکرای دیگر میکرد.  مادر سام از راه رسید و کیسه خریدش را کناری گذاشت  مرد هم در حالیکه پاکت سیگارش را باز میکرد  چرا طول دادی زبیده ؟ یک واحد دیگه هم اضافی برای نظافت گرفتم برای همین طول کشید . مرد پکی عمیق به سیگارش زد و دودش را تو فضای اتاق رها کرد زبیده نگاهی به مردش کرد گفت میخواستم برای سام بستنی بخرم مغازه دار سر کوچه گفت خانمی برای سام بستنی خریده . مرد نگاهی به سام کرد و چند قطره اشک که تو چشمش حلقه زده بود چند پک عمیق زد و سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد و از اتاق خارج شد  و دیگه برنگشت تا اینکه زبیده او را بعد از چند روز در یک مرکز ترک اعتیاد پیدا کرد.  بازم بنازم به غیرتت.
خداداد رضایی /اسفند ماه 1396

#ادبیات
#داستان
#خداداد_رضایی
کپر
صدای کبوتر کوکیسو در نخلستون می پیچید و ماندنی همچنان بیلش را با قدرت در زمین فرو می برد تا راه آب برای گاوبند نخلهاش باز کنه و هر از گاهی عرق پیشانیش را با آستینش پاک می کرد او شصت بهار از عمرش گذشته بود و دیگه قدرت و توان گذشته را نداشت ولی غیرت و مردانگیش به او جازه نمی داد توی خونه بنشیند . وقتی آب شر شر روانه نخلستانش می شد بیلش را می شست، آبی به صورتش می زد و در سایه کپری که در وسط باغ بود به استراحت می پرداخت و کتری را از چاله ای که گوشه کپر بیرون می آورد و چای می نوشید تا خستگی از تنش در رفت . گاهی وقتا هم که دلش میگرفت سر میکرد به شروه خوانی طوری که صدایش در باغ می پیچید. او از این باغ و کپر خاطرات زیادی داشت  و تا برداشت خرمای باغش و بارش اولین باران پاییزی این کپر هم وجود داشت ولی کپر هم مثل خرمای باغ می رفت تا سالی دیگر از نو ساخته شود . در ایام نوروز و دیگر اعیاد خانواده ماندنی در باغ جمع می شدند و عید را جشن می گرفتند و ماندنی هم هر سال یکی از نخلهایش را برای خانواده قربانی میکرد و از خوردن پنیر نخل لذت می بردند و او در عوض دمیتی دیگر در زمین فرو می برد تا از تعداد نخلهاش کاسته نشود . اکنون بعد از سالها نخلها بزرگ شدن و انگار غم و غصه ای عمیق تمامی وجود باغ را فرا گرفته.  دیگه خبری از ماندنی نیست او در شبی سرد زمستانی از خواب بلند نشد و برای همیشه چشم از جهان بست.  فرزندانش هم که شغلی دست و پا کرده بودند به کلاسشون نمی خورد بعد از مرگ پدر توی باغ بروند فقط در موقع تقسیم پول خرمای باغ که هرساله اجاره داده می شد آنرا هپله هپو می کردند. زن ماندنی هم دیگه دل و دماغ گذشته را نداشت و هر روز در خانواده یکی از پسرهاش و یا دخترهاش آواره بود تا اینکه او هم دوام نیاورد و دق کرد و مرد. و سپس نوبت به تقسیم باغ بین  فرزندانش رسید و چندان دعوای در گرفت که چاره ای جز فروش و تقسیم پولش نشدند. سهمیه پول باغ هم ماشینی شد که بچه ها  گاهی وقتا که سوار بر ماشین خود از کنار باغ که می گذشتند و به همسر و فرزندان خود می گفتند نگاه کنید یه زمانی این باغ ما بود. ایام گذشت و فرزندان ماندنی همه بچه دار و نوه دار شدند و آنها خاطرات باغ را برای بچه ها و نوه های خود تعریف می کردند و نخلها بزرگ شده بودند  و گاهی بلبلی در روی نخلی  لانه می ساخت و دمیت هایی که دیگه نخل شده بودند  و صدای کبوترکوکیسو که در باغ از سوز دل کو کو می کرد.
خداداد رضایی / مرداد ماه 1396

#داستان
#خداداد_رضایی
پیرمرد تبعیدی
امروز سیزدهمین سال از هفتاد و دو سال عمرش بود پیرمرد تنهایی که در دنیا هیچکس را نداشت هر سال تو چنین روزی توی همان قهوه خانه رو به ساحل دریا که حالا تبدیل به کافی شاپ جزیره شده بود، می نشست قهوه ای می نوشید و انتظار می کشید وقتی هم خسته می شد تنهایی بجای دو نفر تخته نرد بازی می کرد و گاهی هم خیره به مرغان دریایی می شد که بر فراز دریا آزادانه پرواز می کردند و جاشو های خسته ای می دید که از صید ماهی برمی گشتند. و مسافرهای بندری که از قایق پیاده می شدند و توی چشم تک تک  مسافرها خیره می شد ولی همه از ترس از او فرار می کردند. او دو باره ناامید می رفت توی همان کافی شاپ پیپ خود را روشن می کرد و به دریا زل می زد.  شاید هم او را فراموش کرده بودند که روزی یک پیرمرد تبعیدی به جرم یک دیوانه وحشت زا را به جزیره آورده بودند.  یا روزهای هفته و ماههای سال از یاد او رفته بود. مرتب تقویم جیبی کهنه را از جیب پالتوی کهنه خود خارج می کرد و به آن نگاه می کرد. و خاطرات تلخ خودش را مرور میکرد . او روی سیزده نحس در دفتر خاطراتش هم خط کشید تا یک سال دیگر به امید چهارده بنشیند . هنوز یادش بود وقتی او را به جزیره آوردند به او گفتند درست که حکم تبعید پانزده ساله داری ولی اگر خوب و آدم شوی هر سال ممکنه در همین روز و ماه حکم عفو تو را به جزیره بیاورند. او خوب و بی آزار شده بود و فقط دیوانه تنهایی و فقر بود که هیچ کس درکش نمی کرد. به این امید آن روز هم به کافی شاپ آمد که شاید  قایق ها حکم آزادی او را آورده باشند ولی امسال هم پاسخ خود را از نگاه قایق های خالی دریافت کرد و ناامید به کلبه اش بر گشت تا سالی دیگر را پشت سر گذارد. آن روز وقتی ناامید برگشت بجای آزادی اطلاعیه فوتش را روی کلبه اش چسپانده بودند آهی به بلندای سیزده سال انتظار و غربت تبعیدی و بدبختی خودش کشید و دیگر منتظر چهارده و پانزده ننشست چون صبح بعد او را در قبرستان جزیره خاک کردند و سیزده تقویم سررسید کهنه از کلبه او پیدا کردند که خاطرات سیزده سال تبعیدی خودش را بنام " پیرمرد تبعیدی " مثل یک نویسنده حرفه ای نوشته بود.
خداداد رضایی / مرداد ماه سال 1397

#خداداد_رضایی
#داستان_کوتاه
حکایت سرد یک پایان
شب سرد سرمای زمستانی از نیمه گذشته بود و صدای تیک تیک ساعت دیواری و صدای  قطرات باران که به شیشه اتاقم می‌خورد آهنگی ناموزون را می سرود.  کمی دورتر، آن طرف کوچه، کودک همسایه که شاید از شدت گرسنگی گریه می کرد و یا مادرش شیر نداشت که به او بخوراند و گریه نوزاد که تمامی نداشت شاید هم نسخه پزشک تو طاقچه از بی پولی پدر افتاده بود و کودک از شکم درد یا تب لرز خوابش نمی برد همه اینها مرا در جاده نوشتن داستانم سرگردان کرده بود بین این فرضیه ها مانده بودم اما یکباره تصمیم گرفتم زاویه دید قصه را به طرف خودم بچرخانم خودکارم روی کاغذ چرخید و این اتفاقات فضای داستانی مرا عوض کرد و از طرفی گره داستانم را پیچیده تر کرد حالا من بودم و باران و سرما و گریه نوزاد و کوچه و شبی که به کندی و سردی می گذشت، داشتم به فرود و پایان قصه فکر می کردم که صدای آژیر آمبولانسی سکوت شب و خیابان را شکست و در کوچه ما توقف کرد و نور چراغ گردان آمبولانس روی پنجره اتاق من مثل یک شوی رنگارنگ می تابید افکارملتهبم بین داستان و فضای ایجاد شده گره خورده بود  پنجره را گشودم باران شدت گرفته بود صدای شرشر باران از ناودانها، و قطرات بارانی که به صورتم می خورد ناگهان در میان نور برق آسمانی دیدم که مرد همسایه را از روی برانکارد داخل آمبولانس گذاشتند، منتظر پایان قصه بودم  گریه نوزاد! بدن بی حس مرد همسایه و آمبولانس، داشتم به اینها فکر می کردم و نمی دانم کی خوابم برد  صبح که شد پنجره را گشودم باران تمام شده بود صدای گریه نوزاد هم نمی آمد پرچم سیاه روی درب منزل روبرو حکایت یک پایان بود و خبری که در گروه‌های مجازی باز نشر شد خودکشی مردی بخاطر فقر . و من هم نشستم و داستانم را پایان دادم.
/خداداد رضایی / اسفند ماه 1397

@khodadad.rezaei اینستاگرام
@khodadadrezaeivideo  تلگرام
http://rezaei42.ir  وب سایت
Rezaeibushehr@gmail.com ایمیل

#ادبیات
#داستان
#خداداد_رضایی
✍️ نقطه سر خط
من و این خط خطی های زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من و این همه سؤال های بی جواب زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من بودم و کوچه و بارون
صداهای مبهم پشت پنجره رو به خیابون
همه نقطه ها جمع شده بودند
توی کوچه زیر بارون
که هی داد می زدند
نقطه سر خط، بیا بیرون
عجب روزگاری است توی این دنیا
که می تازند بی رحم  نقطه هایش
و من لاجرم فریاد زدم
ساکت، نقطه سر خط.
دفترم پر شده بود از نقطه
کوچک و بزرگ میان خطوط
و من شعر زخمیم میان نقطه ها
آخر این قصه هم همین بود
باز هم نقطه سر خط.
✍️
━━━◈❖✿❖◈━━━
khodadad.rezaei@
#خداداد_رضایی  #خدادادرضایی  #نویسنده #دلنوشته  #داستان  #ادبیات_داستانی  #نمایش #تئاتر  #نمایشنامه
#استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #آبپخش
✍️ قصه شب کوچه
کوچه ما
کوچه آبادی
در شب مهتابی
می گذارم قدمی
تا بنویسم قصه ای
در نیمه شب پاییزی
می‌کشد ماه سرک از آسمان
در میان ستاره های بیکران
این حوالی کوچه دلهای ماست
می نگارم قصه اش
قصه ای نو اما تلخ و شیرین
توی کوچه پس کوچه های آبادی
یادش بخیر آن زمان که قد کشیدیم
تو چقدر در خاطرم آباد ماندی
آهای کوچه باز دل به تو دادم امشب
در این شب مهر پاییزی
از سکوت نیمه شب آبادی
باز کوچه پر خاطره شد
از انتظار تیلو در کوچه
منتظر مانده تا بیایم
با کوله باری از نا گفته ها  
و نگاه منتظر او از پشت در
باز هم قصه من خط خطی شد
اما باز نقطه سر خط
تا ناتمام ماند قصه امشب من
✍️/خداداد رضایی مهر ١٤٠٢ /
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه #کارگردان #داستان_کوتاه #طنز_نویس #آبپخش #نخلستان #استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #میاندشت #کوچه #روستا