داستان : امتحان روانشناسی
از شدت سرما به هر شکلی بود به زور دستکش پشمی یادگاری مادرم که دوخته بود از انگشتانم خارج کردم کولاک سرد زمستانی فروکش کرده بود ولی سوزش برودت هوا تن را مجسمه کرده بود و برای من که بچه جنوب بودم تحملش خیلی سخت بود ولی باید او را نجات میدادم کنار جوی خیابون می دویدم و او هم با سرعت توی جوی آب به جلو می رفت از یک طرف نگاه تمسخر آمیز بعضی از آدمها و از طرفی دیگر نگاه ملتمسانه توله سگ از من، تقابل بی اعتنایی و وفاداری بود . شال گردنیم را آماده کردم تا با آن او را از آب بیرون بکشم در همین حین صدای ماشینی که با سرعت نزدیک من می شد توجه مرا به خود جلب کرد ماشین مشکی سانتافه فرمانی به کنار خیابان داد و آبهای خیابان را مانند یک موج بلند دریا روی من پاشید صدای بلند خنده سرنشینان ماشین همراه با چاشنی موسیقی ماشین که چند تا بوق تحقیر آمیز هم زد و سپس ناپدید شد تا برگشتم نگاه توله سگ کنم رفت زیر پل کنار خیابون و او هم ناپدید شد از یک طرف خیسی لباسهام و از طرفی ناراحت سگ بودم که پیرمردی صدام زد پسرم بیا تو مغازه کنار بخاری مریض میشی نیم ساعتی گذشت گرمم شد. داشت دیر می شد باید می رفتم دانشگاه امتحان روانشاسی داشتم آسیب های اجتماعی . خداحافظی کردم و رفتم دانشجویان سر جلسه امتحان نشسته بودند و منم با چند عطسه ممتد نشستم اولین سئوال این بود :
1. فرض کنید در راهرویی راه می روید. دو درب می بینید، یکی در ۵ قدمی سمت چپ تان و دیگری در انتهای راهرو و هر دو درب نیز باز هستند. کلیدی روی زمین درست جلوی شما افتاده است، آیا آن را برمی دارید؟
خداداد رضایی / آبان ماه 1396
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
از شدت سرما به هر شکلی بود به زور دستکش پشمی یادگاری مادرم که دوخته بود از انگشتانم خارج کردم کولاک سرد زمستانی فروکش کرده بود ولی سوزش برودت هوا تن را مجسمه کرده بود و برای من که بچه جنوب بودم تحملش خیلی سخت بود ولی باید او را نجات میدادم کنار جوی خیابون می دویدم و او هم با سرعت توی جوی آب به جلو می رفت از یک طرف نگاه تمسخر آمیز بعضی از آدمها و از طرفی دیگر نگاه ملتمسانه توله سگ از من، تقابل بی اعتنایی و وفاداری بود . شال گردنیم را آماده کردم تا با آن او را از آب بیرون بکشم در همین حین صدای ماشینی که با سرعت نزدیک من می شد توجه مرا به خود جلب کرد ماشین مشکی سانتافه فرمانی به کنار خیابان داد و آبهای خیابان را مانند یک موج بلند دریا روی من پاشید صدای بلند خنده سرنشینان ماشین همراه با چاشنی موسیقی ماشین که چند تا بوق تحقیر آمیز هم زد و سپس ناپدید شد تا برگشتم نگاه توله سگ کنم رفت زیر پل کنار خیابون و او هم ناپدید شد از یک طرف خیسی لباسهام و از طرفی ناراحت سگ بودم که پیرمردی صدام زد پسرم بیا تو مغازه کنار بخاری مریض میشی نیم ساعتی گذشت گرمم شد. داشت دیر می شد باید می رفتم دانشگاه امتحان روانشاسی داشتم آسیب های اجتماعی . خداحافظی کردم و رفتم دانشجویان سر جلسه امتحان نشسته بودند و منم با چند عطسه ممتد نشستم اولین سئوال این بود :
1. فرض کنید در راهرویی راه می روید. دو درب می بینید، یکی در ۵ قدمی سمت چپ تان و دیگری در انتهای راهرو و هر دو درب نیز باز هستند. کلیدی روی زمین درست جلوی شما افتاده است، آیا آن را برمی دارید؟
خداداد رضایی / آبان ماه 1396
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
داستان: ویولن
در خلوت خانه ، توی اتاق خواب کنار پنجره نیمه باز پاییزی رو به کوچه روی تخت دراز کشیده بودم و هرچه مغزم فشار می آوردم پایان داستان بدرستی سرهم نمی شد می خواستم پایانش یک نوستالژی زیبا باشد که ذهن مخاطب را ساعتها به خودش مشغول کند ناگهان صدای موسیقی از انتهای کوچه بگوش رسید صدای ساز خیلی دلنشین بود ولی آهنگش با تم داستانی من ناسازگار بود صدای ویولن همینطور نزدیکتر می شد و من همچنان توی بازگشایی گره پایانی داستان مانده بودم . پیرمرد روبروی پنجره اتاق من رسید و من سرم را پنجره بیرون کردم و یک اسکناس دوهزارتومانی از طبقه سوم بسوی مرد پرتاب کردم اسکناس کمی دورتر از پیرمرد روی زمین افتاد و آنرا برداشت گفتم میشه آهنگش را عوض کنی؟ گفت هرچی دوست داشته باشی برات میزنم گفتم یک آهنگ غمگین قدیمی . پیرمرد آرشه را چند بار روی ویولن کشید گفت این خوبه ؟ گفتم عالیه، میشه ده دقیقه همینجا بنشینی و ساز بزنی ؟ پیرمرد اسکناس دوهزارتومانی که بهش داده بودم و هنوز در دستش بود بهم نشان داد و گفت آقا باید به کار و کاسبیم برسم منطورش را گرفتم یک اسکناس ده هزارتومانی برایش پرتاب کردم آن را گرفت و گفت باشه آقا من چینی بند زنم می نشینم و دل تو را هم بند می زنم آرشه را دوباره روی ویولن کشید و با سوز دل می نواخت منم دوباره روی تخت دراز کشیدم تا به کمک حس آهنگ ، داستان را تمام کنم اما ناگهان آهنگ قطع شد و پیرمرد صدا زد تو که رفتی دلت بند اومد من همانطور که سرم روی کاغذها بود، گفتم تو کاری به من نداشته باش من تو اتاقم، سازت بزن. ده دقیقه گذشت ولی داستان تمام نشد ولی صدای ویولن قطع شد همانطور که خوابیده بودم و روی داستان فکر میکردم بدون اینکه نگاه کنم یک اسکناس ده هزارتومانی دیگه از پنجره بطرف بیرون پرتاب کردن اسکناس به زمین نرسیده صدای ساز دوباره بلند شد دو بار دیگه این کار تکرار شد سه دقیقه از زمان سوم موسیقی پیرمرد مانده بود که رمان من به زیبایی تمام شد سرم را از پنجره بیرون کردم پیرمرد هنوز ویولن می زد نگاهم به پنجره های آپارتمان های کوچه افتاد همه پنجره ها باز بود و آدمهایی که کنار پنجره نشسته بودند و به موسیقی گوش می دادند.
خداداد رضایی / پاییز 1396
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
در خلوت خانه ، توی اتاق خواب کنار پنجره نیمه باز پاییزی رو به کوچه روی تخت دراز کشیده بودم و هرچه مغزم فشار می آوردم پایان داستان بدرستی سرهم نمی شد می خواستم پایانش یک نوستالژی زیبا باشد که ذهن مخاطب را ساعتها به خودش مشغول کند ناگهان صدای موسیقی از انتهای کوچه بگوش رسید صدای ساز خیلی دلنشین بود ولی آهنگش با تم داستانی من ناسازگار بود صدای ویولن همینطور نزدیکتر می شد و من همچنان توی بازگشایی گره پایانی داستان مانده بودم . پیرمرد روبروی پنجره اتاق من رسید و من سرم را پنجره بیرون کردم و یک اسکناس دوهزارتومانی از طبقه سوم بسوی مرد پرتاب کردم اسکناس کمی دورتر از پیرمرد روی زمین افتاد و آنرا برداشت گفتم میشه آهنگش را عوض کنی؟ گفت هرچی دوست داشته باشی برات میزنم گفتم یک آهنگ غمگین قدیمی . پیرمرد آرشه را چند بار روی ویولن کشید گفت این خوبه ؟ گفتم عالیه، میشه ده دقیقه همینجا بنشینی و ساز بزنی ؟ پیرمرد اسکناس دوهزارتومانی که بهش داده بودم و هنوز در دستش بود بهم نشان داد و گفت آقا باید به کار و کاسبیم برسم منطورش را گرفتم یک اسکناس ده هزارتومانی برایش پرتاب کردم آن را گرفت و گفت باشه آقا من چینی بند زنم می نشینم و دل تو را هم بند می زنم آرشه را دوباره روی ویولن کشید و با سوز دل می نواخت منم دوباره روی تخت دراز کشیدم تا به کمک حس آهنگ ، داستان را تمام کنم اما ناگهان آهنگ قطع شد و پیرمرد صدا زد تو که رفتی دلت بند اومد من همانطور که سرم روی کاغذها بود، گفتم تو کاری به من نداشته باش من تو اتاقم، سازت بزن. ده دقیقه گذشت ولی داستان تمام نشد ولی صدای ویولن قطع شد همانطور که خوابیده بودم و روی داستان فکر میکردم بدون اینکه نگاه کنم یک اسکناس ده هزارتومانی دیگه از پنجره بطرف بیرون پرتاب کردن اسکناس به زمین نرسیده صدای ساز دوباره بلند شد دو بار دیگه این کار تکرار شد سه دقیقه از زمان سوم موسیقی پیرمرد مانده بود که رمان من به زیبایی تمام شد سرم را از پنجره بیرون کردم پیرمرد هنوز ویولن می زد نگاهم به پنجره های آپارتمان های کوچه افتاد همه پنجره ها باز بود و آدمهایی که کنار پنجره نشسته بودند و به موسیقی گوش می دادند.
خداداد رضایی / پاییز 1396
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
طنز بومی اسمیلو
اسمیلو همیکه وارد آخره واوید صدای فریادش بلند واوید زنش مُلکو دوید بطرف آخره دید اسمیلو کف آخره افتاده کف چیل آورده و اوغَلیوه از دهنش میاد بیرون و همی طور می دِروشه و برزا هم هم گوشه آخره سیلش میکرد و بُوره می داد مُلکو جَلدی تکه چوبی پیدا کرد به زور نهاد تو دهن اسمیلو و با سر پِتی رفت تو کیچه و دو نفری آورد تا بلاخره اسمیلو آروم کردن . غُلو مَهکریم رفت سر چه دُول انداخت تو چَه و با بَکرک چند دُول اوو کشید اسمیلو آوردن تو بَستگی زیر درخت کُنار ری یه بَلتکی خُوسندن و خلیلو حاج عوض سر و پِرتاله اسمیلو ششت ، اسمیلو زار میگرفتش مُلکو که از ای اوضاع خَسه واویدی ولی چاره نداشت و عادت کرده بی. اسمیلو یه بچه داشت که تازه الاویسَک یاد گرفته بی . حال اسمیلو که یه کمی خو واویدغُلو مَهکریم و خلیلو حاج عوض رفتن . مُلکو هم رفت سر پاتیلش دید لِلِکش خشک واویده مجبور واوید خرما و لُورک بیاره و تلیت کرد با کاکُل و پَرپین و پیاز داد سی اسمیلو . اسمیلو وقتی کُمش پر واوید سرش کرد طرف آسمون و گفت الهی شکر ولی مُلکو ای طرزش نبی . تو ای حال و روزم بجای ایکه چاس بری دیگون بُکشی بیاری سیم تلیت آوردی خو لااقل یه اوداغَکی دُرس میکردی. مُلکو هم گفت دیگون بُکشتم از کجا خاگ بوردم سی امیرو بچه م تازه الاویسَک یاد گرفته سر زُونیش رفت از بس گُوگِله کرده تو هم که هر روز ای المشَنگه ی داری صد تا دیگون و خروس بوردم کِمته . نه توم کُمت آمخته دیگونه . همی تلیت هم زیادیته . جَلدی اُشتو کن راس واوه بر تو لاله ای دو تا خیار سِندونی هم که داریم بُن سُخت میره . اسمیلو خرش جِل کرد و ری مازه خر سوار واوید رفت تو لاله . به رودخونه که رسیدن خرش عکس خودش تو رودخونه دید و رَم برداشت و اسمیلو افتاد تو اوو رودخونه و تمومی لباسش خیس واوید به یک مکافاتی خوشه رسوند تو کَپر لاله ، خرش هم به لُوکه بست لباسش در آورد و انداخت ری بُنجه ای تو آفتو و یه خیاری قاش کرد و خَرد و خُوسید چون لِکش پِتی بی هر دقیقه ای مُورکی مِیمِه سراغش و تِلپشتی چنان میزه سی مُورک که خرش رَم بر میداشت و ای بی که او روز ، روز اسمیلو نبی و سیش سخت گذشت.
خداداد رضایی / بهمن 1396
پ.ن : در این طنز سعی شده از واژه های بومی دشتستانی (آبپخش) استفاده شود.
#ادبیات
#طنز
#خداداد_رضایی
#آبپخش
اسمیلو همیکه وارد آخره واوید صدای فریادش بلند واوید زنش مُلکو دوید بطرف آخره دید اسمیلو کف آخره افتاده کف چیل آورده و اوغَلیوه از دهنش میاد بیرون و همی طور می دِروشه و برزا هم هم گوشه آخره سیلش میکرد و بُوره می داد مُلکو جَلدی تکه چوبی پیدا کرد به زور نهاد تو دهن اسمیلو و با سر پِتی رفت تو کیچه و دو نفری آورد تا بلاخره اسمیلو آروم کردن . غُلو مَهکریم رفت سر چه دُول انداخت تو چَه و با بَکرک چند دُول اوو کشید اسمیلو آوردن تو بَستگی زیر درخت کُنار ری یه بَلتکی خُوسندن و خلیلو حاج عوض سر و پِرتاله اسمیلو ششت ، اسمیلو زار میگرفتش مُلکو که از ای اوضاع خَسه واویدی ولی چاره نداشت و عادت کرده بی. اسمیلو یه بچه داشت که تازه الاویسَک یاد گرفته بی . حال اسمیلو که یه کمی خو واویدغُلو مَهکریم و خلیلو حاج عوض رفتن . مُلکو هم رفت سر پاتیلش دید لِلِکش خشک واویده مجبور واوید خرما و لُورک بیاره و تلیت کرد با کاکُل و پَرپین و پیاز داد سی اسمیلو . اسمیلو وقتی کُمش پر واوید سرش کرد طرف آسمون و گفت الهی شکر ولی مُلکو ای طرزش نبی . تو ای حال و روزم بجای ایکه چاس بری دیگون بُکشی بیاری سیم تلیت آوردی خو لااقل یه اوداغَکی دُرس میکردی. مُلکو هم گفت دیگون بُکشتم از کجا خاگ بوردم سی امیرو بچه م تازه الاویسَک یاد گرفته سر زُونیش رفت از بس گُوگِله کرده تو هم که هر روز ای المشَنگه ی داری صد تا دیگون و خروس بوردم کِمته . نه توم کُمت آمخته دیگونه . همی تلیت هم زیادیته . جَلدی اُشتو کن راس واوه بر تو لاله ای دو تا خیار سِندونی هم که داریم بُن سُخت میره . اسمیلو خرش جِل کرد و ری مازه خر سوار واوید رفت تو لاله . به رودخونه که رسیدن خرش عکس خودش تو رودخونه دید و رَم برداشت و اسمیلو افتاد تو اوو رودخونه و تمومی لباسش خیس واوید به یک مکافاتی خوشه رسوند تو کَپر لاله ، خرش هم به لُوکه بست لباسش در آورد و انداخت ری بُنجه ای تو آفتو و یه خیاری قاش کرد و خَرد و خُوسید چون لِکش پِتی بی هر دقیقه ای مُورکی مِیمِه سراغش و تِلپشتی چنان میزه سی مُورک که خرش رَم بر میداشت و ای بی که او روز ، روز اسمیلو نبی و سیش سخت گذشت.
خداداد رضایی / بهمن 1396
پ.ن : در این طنز سعی شده از واژه های بومی دشتستانی (آبپخش) استفاده شود.
#ادبیات
#طنز
#خداداد_رضایی
#آبپخش
قصه سام
یک اسکناس هزاری تو جیبش خارج کرد و در حالیکه پاکت خالی به طرف سام دراز میکرد بگو از ای نوع سیگار بده سام پول گرفته بود ولی هنوز به چهره پدرش نگاه میکرد برای چه ایستادی و بر و بر نگاهم میکنی .سام سرش را زیر انداخت و از اتاق خارج شد.
سام وقتی وارد مغازه سر کوچه شد اسکناس هزاری و پاکت خالی را دست مغازه دار داد و کنارش کودکی که به بستنی لیس می زد وقتی سام نگاهش کرد کودک لبخندی زد ولی سام آب دهانش را قورت داد مادر کودک متوجه شد یک بستنی هم برای سام خرید و با اصرار به سام داد وقتی بستنی را گرفت با سرعت خارج شد راهی منزل شد درب منزل نشست تا بستنی تمام شود و بعد وارد منزل شد سیگار را به پدر داد و او متوجه سفیدی دور دهانش شد چی خوردی؟ سام میخواست آبروداری کند تا غرور پدرش نشکند ولی پدرش فکرای دیگر میکرد. مادر سام از راه رسید و کیسه خریدش را کناری گذاشت مرد هم در حالیکه پاکت سیگارش را باز میکرد چرا طول دادی زبیده ؟ یک واحد دیگه هم اضافی برای نظافت گرفتم برای همین طول کشید . مرد پکی عمیق به سیگارش زد و دودش را تو فضای اتاق رها کرد زبیده نگاهی به مردش کرد گفت میخواستم برای سام بستنی بخرم مغازه دار سر کوچه گفت خانمی برای سام بستنی خریده . مرد نگاهی به سام کرد و چند قطره اشک که تو چشمش حلقه زده بود چند پک عمیق زد و سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد و از اتاق خارج شد و دیگه برنگشت تا اینکه زبیده او را بعد از چند روز در یک مرکز ترک اعتیاد پیدا کرد. بازم بنازم به غیرتت.
خداداد رضایی /اسفند ماه 1396
#ادبیات
#داستان
#خداداد_رضایی
یک اسکناس هزاری تو جیبش خارج کرد و در حالیکه پاکت خالی به طرف سام دراز میکرد بگو از ای نوع سیگار بده سام پول گرفته بود ولی هنوز به چهره پدرش نگاه میکرد برای چه ایستادی و بر و بر نگاهم میکنی .سام سرش را زیر انداخت و از اتاق خارج شد.
سام وقتی وارد مغازه سر کوچه شد اسکناس هزاری و پاکت خالی را دست مغازه دار داد و کنارش کودکی که به بستنی لیس می زد وقتی سام نگاهش کرد کودک لبخندی زد ولی سام آب دهانش را قورت داد مادر کودک متوجه شد یک بستنی هم برای سام خرید و با اصرار به سام داد وقتی بستنی را گرفت با سرعت خارج شد راهی منزل شد درب منزل نشست تا بستنی تمام شود و بعد وارد منزل شد سیگار را به پدر داد و او متوجه سفیدی دور دهانش شد چی خوردی؟ سام میخواست آبروداری کند تا غرور پدرش نشکند ولی پدرش فکرای دیگر میکرد. مادر سام از راه رسید و کیسه خریدش را کناری گذاشت مرد هم در حالیکه پاکت سیگارش را باز میکرد چرا طول دادی زبیده ؟ یک واحد دیگه هم اضافی برای نظافت گرفتم برای همین طول کشید . مرد پکی عمیق به سیگارش زد و دودش را تو فضای اتاق رها کرد زبیده نگاهی به مردش کرد گفت میخواستم برای سام بستنی بخرم مغازه دار سر کوچه گفت خانمی برای سام بستنی خریده . مرد نگاهی به سام کرد و چند قطره اشک که تو چشمش حلقه زده بود چند پک عمیق زد و سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد و از اتاق خارج شد و دیگه برنگشت تا اینکه زبیده او را بعد از چند روز در یک مرکز ترک اعتیاد پیدا کرد. بازم بنازم به غیرتت.
خداداد رضایی /اسفند ماه 1396
#ادبیات
#داستان
#خداداد_رضایی
تق تق تق
عجب بلبشوی شده . والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزارم . می روم که ببینم اینها کی هستند که دوباره بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم داره سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . سرم گیج میره فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نوری که توی چشمم می تابد نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به واقعیت برسم . یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و شش
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
عجب بلبشوی شده . والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزارم . می روم که ببینم اینها کی هستند که دوباره بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم داره سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . سرم گیج میره فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نوری که توی چشمم می تابد نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به واقعیت برسم . یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و شش
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
Khodadad Rezaei:
واماندگی
دو چیشش در زیر نور جلو مغازه برق میزه یه طوری صورتش می پوشند که فقط دو تا چیشش مثل چشای گُلی پیدا بی. یه شُویی حس کنجکاویم گُل کرد مغازه سپردم دَس بچه ها و تعقیبش کردم تو کیچه پَس کیچه ها دنبالش رفتم تا ببینم زنِ کیه که هر شُو میاد و صورتشو پوشنده که نببیننش. تا ایکه فهمیدم عصمتو زنِ جعفروه . او خیلی نبی که شوهرش را از دست داده بی. اونا از همون اول هم هیچ نداشتند بقول همسایه ها جعفرو بیشتر از نداری مُرد تا مریضی. ای پول کُلفتی داشت دکترا خوبش میکردن ولی خب ویروس تنش سپرد دست یه مشت دکترای عمومی که فقط بلد بیدن یه چوب تو حلقش لو بدن و با چراغ قوه سیلش کنن و بعدشم با یه خط مخصوص خوشون چندتا بسته قرص و شربت سیش بنویسن یه وقتایی هم که پول دوا نداشت نسخه را می پیچوند تو جیبش و می اومد تو خونه اش کَپه مرگ می ذاشت و ناله میکرد به هر حال بعد از مدتی مریضی، تو یه روز جمعه پاییزی جعفرو مُرد و بعد دو روز لِیک و لِلوهَ و برگزاری مجلس و یه چی کمی که هم که داشتند مردم هِپله هِپُو کردن و همه چی به فراموشی رفت. فقط موند عصمتو و سه تا بچه قد و نیم قد که مجبور بی شُوها از خونه بزنه بیرون و قبل از ایکه ماشین شهرداری بیا تو زباله دونی جلو مغازه تره باری و غذا فروشیم یه چیایی تو زباله پیدا میکرد و با خودش می برد . دلم سیش سوخت شُو بعدش منتظرش بیدم بیا چند دس غذا بهش بدم ولی پیداش نواوی وقتی مغازه تعطیل کردم چند دس غذا و یه مشت خِرت و پِرت تو دوتا پلاستیک محکم گره زدم و برگشتم درِخونشون گفتم ای پشت در بَیلُم ممکنه کارگر شهرداری اشتباهی بجای زباله با خود ببره خلاصه از رو در پَرتش کردم تو حیاط خونشون پشت کردم که برگردم خونه یهو همون پلاستیک جلو پام فرود اومد عنقریب تو سرم بخوره پلاستیک برداشتم و ماتُم مونده بی. اولش گفتم به درک همون قابل زباله دونی هستن تو ای دنیا نخوبه صواب کنی . بعدش گفتم نه شاید کارم اشتباه بیده. ای راهش نی شاید به غیرتش برخورده و صدقه قبول نکرده. عصمتو یه روزی سی خودش یلی بیده عیالم می گفت به تنهایی یه مجلس زنونه می چرخوند همه اهل محل می شناسنش. روز بعدش به عیالم سپردم که بره سیش بگه می تونه بیا تو آشپزخونه غذا فروشی کار کنه. خب الحمدوالله الان چند ماهی است که مشغوله. و هیچ وقت رازش فاش نکردم. به هر حال هر چه بی عصمتو بی .
خداداد رضایی / فروردین1397
#ادبیات_فولکلوریک
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
واماندگی
دو چیشش در زیر نور جلو مغازه برق میزه یه طوری صورتش می پوشند که فقط دو تا چیشش مثل چشای گُلی پیدا بی. یه شُویی حس کنجکاویم گُل کرد مغازه سپردم دَس بچه ها و تعقیبش کردم تو کیچه پَس کیچه ها دنبالش رفتم تا ببینم زنِ کیه که هر شُو میاد و صورتشو پوشنده که نببیننش. تا ایکه فهمیدم عصمتو زنِ جعفروه . او خیلی نبی که شوهرش را از دست داده بی. اونا از همون اول هم هیچ نداشتند بقول همسایه ها جعفرو بیشتر از نداری مُرد تا مریضی. ای پول کُلفتی داشت دکترا خوبش میکردن ولی خب ویروس تنش سپرد دست یه مشت دکترای عمومی که فقط بلد بیدن یه چوب تو حلقش لو بدن و با چراغ قوه سیلش کنن و بعدشم با یه خط مخصوص خوشون چندتا بسته قرص و شربت سیش بنویسن یه وقتایی هم که پول دوا نداشت نسخه را می پیچوند تو جیبش و می اومد تو خونه اش کَپه مرگ می ذاشت و ناله میکرد به هر حال بعد از مدتی مریضی، تو یه روز جمعه پاییزی جعفرو مُرد و بعد دو روز لِیک و لِلوهَ و برگزاری مجلس و یه چی کمی که هم که داشتند مردم هِپله هِپُو کردن و همه چی به فراموشی رفت. فقط موند عصمتو و سه تا بچه قد و نیم قد که مجبور بی شُوها از خونه بزنه بیرون و قبل از ایکه ماشین شهرداری بیا تو زباله دونی جلو مغازه تره باری و غذا فروشیم یه چیایی تو زباله پیدا میکرد و با خودش می برد . دلم سیش سوخت شُو بعدش منتظرش بیدم بیا چند دس غذا بهش بدم ولی پیداش نواوی وقتی مغازه تعطیل کردم چند دس غذا و یه مشت خِرت و پِرت تو دوتا پلاستیک محکم گره زدم و برگشتم درِخونشون گفتم ای پشت در بَیلُم ممکنه کارگر شهرداری اشتباهی بجای زباله با خود ببره خلاصه از رو در پَرتش کردم تو حیاط خونشون پشت کردم که برگردم خونه یهو همون پلاستیک جلو پام فرود اومد عنقریب تو سرم بخوره پلاستیک برداشتم و ماتُم مونده بی. اولش گفتم به درک همون قابل زباله دونی هستن تو ای دنیا نخوبه صواب کنی . بعدش گفتم نه شاید کارم اشتباه بیده. ای راهش نی شاید به غیرتش برخورده و صدقه قبول نکرده. عصمتو یه روزی سی خودش یلی بیده عیالم می گفت به تنهایی یه مجلس زنونه می چرخوند همه اهل محل می شناسنش. روز بعدش به عیالم سپردم که بره سیش بگه می تونه بیا تو آشپزخونه غذا فروشی کار کنه. خب الحمدوالله الان چند ماهی است که مشغوله. و هیچ وقت رازش فاش نکردم. به هر حال هر چه بی عصمتو بی .
خداداد رضایی / فروردین1397
#ادبیات_فولکلوریک
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
حکایت سرد یک پایان
شب سرد سرمای زمستانی از نیمه گذشته بود و صدای تیک تیک ساعت دیواری و صدای قطرات باران که به شیشه اتاقم میخورد آهنگی ناموزون را می سرود. کمی دورتر، آن طرف کوچه، کودک همسایه که شاید از شدت گرسنگی گریه می کرد و یا مادرش شیر نداشت که به او بخوراند و گریه نوزاد که تمامی نداشت شاید هم نسخه پزشک تو طاقچه از بی پولی پدر افتاده بود و کودک از شکم درد یا تب لرز خوابش نمی برد همه اینها مرا در جاده نوشتن داستانم سرگردان کرده بود بین این فرضیه ها مانده بودم اما یکباره تصمیم گرفتم زاویه دید قصه را به طرف خودم بچرخانم خودکارم روی کاغذ چرخید و این اتفاقات فضای داستانی مرا عوض کرد و از طرفی گره داستانم را پیچیده تر کرد حالا من بودم و باران و سرما و گریه نوزاد و کوچه و شبی که به کندی و سردی می گذشت، داشتم به فرود و پایان قصه فکر می کردم که صدای آژیر آمبولانسی سکوت شب و خیابان را شکست و در کوچه ما توقف کرد و نور چراغ گردان آمبولانس روی پنجره اتاق من مثل یک شوی رنگارنگ می تابید افکارملتهبم بین داستان و فضای ایجاد شده گره خورده بود پنجره را گشودم باران شدت گرفته بود صدای شرشر باران از ناودانها، و قطرات بارانی که به صورتم می خورد ناگهان در میان نور برق آسمانی دیدم که مرد همسایه را از روی برانکارد داخل آمبولانس گذاشتند، منتظر پایان قصه بودم گریه نوزاد! بدن بی حس مرد همسایه و آمبولانس، داشتم به اینها فکر می کردم و نمی دانم کی خوابم برد صبح که شد پنجره را گشودم باران تمام شده بود صدای گریه نوزاد هم نمی آمد پرچم سیاه روی درب منزل روبرو حکایت یک پایان بود و خبری که در گروههای مجازی باز نشر شد خودکشی مردی بخاطر فقر . و من هم نشستم و داستانم را پایان دادم.
/خداداد رضایی / اسفند ماه 1397
@khodadad.rezaei اینستاگرام
@khodadadrezaeivideo تلگرام
http://rezaei42.ir وب سایت
Rezaeibushehr@gmail.com ایمیل
#ادبیات
#داستان
#خداداد_رضایی
شب سرد سرمای زمستانی از نیمه گذشته بود و صدای تیک تیک ساعت دیواری و صدای قطرات باران که به شیشه اتاقم میخورد آهنگی ناموزون را می سرود. کمی دورتر، آن طرف کوچه، کودک همسایه که شاید از شدت گرسنگی گریه می کرد و یا مادرش شیر نداشت که به او بخوراند و گریه نوزاد که تمامی نداشت شاید هم نسخه پزشک تو طاقچه از بی پولی پدر افتاده بود و کودک از شکم درد یا تب لرز خوابش نمی برد همه اینها مرا در جاده نوشتن داستانم سرگردان کرده بود بین این فرضیه ها مانده بودم اما یکباره تصمیم گرفتم زاویه دید قصه را به طرف خودم بچرخانم خودکارم روی کاغذ چرخید و این اتفاقات فضای داستانی مرا عوض کرد و از طرفی گره داستانم را پیچیده تر کرد حالا من بودم و باران و سرما و گریه نوزاد و کوچه و شبی که به کندی و سردی می گذشت، داشتم به فرود و پایان قصه فکر می کردم که صدای آژیر آمبولانسی سکوت شب و خیابان را شکست و در کوچه ما توقف کرد و نور چراغ گردان آمبولانس روی پنجره اتاق من مثل یک شوی رنگارنگ می تابید افکارملتهبم بین داستان و فضای ایجاد شده گره خورده بود پنجره را گشودم باران شدت گرفته بود صدای شرشر باران از ناودانها، و قطرات بارانی که به صورتم می خورد ناگهان در میان نور برق آسمانی دیدم که مرد همسایه را از روی برانکارد داخل آمبولانس گذاشتند، منتظر پایان قصه بودم گریه نوزاد! بدن بی حس مرد همسایه و آمبولانس، داشتم به اینها فکر می کردم و نمی دانم کی خوابم برد صبح که شد پنجره را گشودم باران تمام شده بود صدای گریه نوزاد هم نمی آمد پرچم سیاه روی درب منزل روبرو حکایت یک پایان بود و خبری که در گروههای مجازی باز نشر شد خودکشی مردی بخاطر فقر . و من هم نشستم و داستانم را پایان دادم.
/خداداد رضایی / اسفند ماه 1397
@khodadad.rezaei اینستاگرام
@khodadadrezaeivideo تلگرام
http://rezaei42.ir وب سایت
Rezaeibushehr@gmail.com ایمیل
#ادبیات
#داستان
#خداداد_رضایی
چهارشنبه سوری
خسته از شیفت کاری بر میگردم. تق تق تق. عجب بلبشوی شده . صدای بوق و انفجار. والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزاریم . می روم که ببینم اینها کی هستند که یهویی... بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم گیج میره و سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نورهای رنگی که توی چشمم می چرخد. نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم صدایی می شنوم که میگه مرده است یا زنده؟ خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به دنیای واقعی برگردم. مثل یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا.یعنی همانهایی که بهشون میگن نکیر و منکر. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و هفت
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
خسته از شیفت کاری بر میگردم. تق تق تق. عجب بلبشوی شده . صدای بوق و انفجار. والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزاریم . می روم که ببینم اینها کی هستند که یهویی... بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم گیج میره و سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نورهای رنگی که توی چشمم می چرخد. نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم صدایی می شنوم که میگه مرده است یا زنده؟ خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به دنیای واقعی برگردم. مثل یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا.یعنی همانهایی که بهشون میگن نکیر و منکر. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و هفت
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
✍️ نقطه سر خط
من و این خط خطی های زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من و این همه سؤال های بی جواب زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من بودم و کوچه و بارون
صداهای مبهم پشت پنجره رو به خیابون
همه نقطه ها جمع شده بودند
توی کوچه زیر بارون
که هی داد می زدند
نقطه سر خط، بیا بیرون
عجب روزگاری است توی این دنیا
که می تازند بی رحم نقطه هایش
و من لاجرم فریاد زدم
ساکت، نقطه سر خط.
دفترم پر شده بود از نقطه
کوچک و بزرگ میان خطوط
و من شعر زخمیم میان نقطه ها
آخر این قصه هم همین بود
باز هم نقطه سر خط.
✍️
━━━◈❖✿❖◈━━━
khodadad.rezaei@
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه
#استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #آبپخش
من و این خط خطی های زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من و این همه سؤال های بی جواب زندگی
اما باز هم نقطه سر خط.
من بودم و کوچه و بارون
صداهای مبهم پشت پنجره رو به خیابون
همه نقطه ها جمع شده بودند
توی کوچه زیر بارون
که هی داد می زدند
نقطه سر خط، بیا بیرون
عجب روزگاری است توی این دنیا
که می تازند بی رحم نقطه هایش
و من لاجرم فریاد زدم
ساکت، نقطه سر خط.
دفترم پر شده بود از نقطه
کوچک و بزرگ میان خطوط
و من شعر زخمیم میان نقطه ها
آخر این قصه هم همین بود
باز هم نقطه سر خط.
✍️
━━━◈❖✿❖◈━━━
khodadad.rezaei@
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه
#استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #آبپخش
✍️ قصه شب کوچه
کوچه ما
کوچه آبادی
در شب مهتابی
می گذارم قدمی
تا بنویسم قصه ای
در نیمه شب پاییزی
میکشد ماه سرک از آسمان
در میان ستاره های بیکران
این حوالی کوچه دلهای ماست
می نگارم قصه اش
قصه ای نو اما تلخ و شیرین
توی کوچه پس کوچه های آبادی
یادش بخیر آن زمان که قد کشیدیم
تو چقدر در خاطرم آباد ماندی
آهای کوچه باز دل به تو دادم امشب
در این شب مهر پاییزی
از سکوت نیمه شب آبادی
باز کوچه پر خاطره شد
از انتظار تیلو در کوچه
منتظر مانده تا بیایم
با کوله باری از نا گفته ها
و نگاه منتظر او از پشت در
باز هم قصه من خط خطی شد
اما باز نقطه سر خط
تا ناتمام ماند قصه امشب من
✍️/خداداد رضایی مهر ١٤٠٢ /
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه #کارگردان #داستان_کوتاه #طنز_نویس #آبپخش #نخلستان #استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #میاندشت #کوچه #روستا
کوچه ما
کوچه آبادی
در شب مهتابی
می گذارم قدمی
تا بنویسم قصه ای
در نیمه شب پاییزی
میکشد ماه سرک از آسمان
در میان ستاره های بیکران
این حوالی کوچه دلهای ماست
می نگارم قصه اش
قصه ای نو اما تلخ و شیرین
توی کوچه پس کوچه های آبادی
یادش بخیر آن زمان که قد کشیدیم
تو چقدر در خاطرم آباد ماندی
آهای کوچه باز دل به تو دادم امشب
در این شب مهر پاییزی
از سکوت نیمه شب آبادی
باز کوچه پر خاطره شد
از انتظار تیلو در کوچه
منتظر مانده تا بیایم
با کوله باری از نا گفته ها
و نگاه منتظر او از پشت در
باز هم قصه من خط خطی شد
اما باز نقطه سر خط
تا ناتمام ماند قصه امشب من
✍️/خداداد رضایی مهر ١٤٠٢ /
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه #کارگردان #داستان_کوتاه #طنز_نویس #آبپخش #نخلستان #استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #میاندشت #کوچه #روستا
اسارت در کوپه 233
<unknown>
داستان اسارت در کوپه ۲۳۳
نویسنده و خوانش : خداداد رضایی
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#داستان_صوتی
#ادبیات_داستانی
#اسارت_در_کوپه_۲۳۳
نویسنده و خوانش : خداداد رضایی
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#داستان_صوتی
#ادبیات_داستانی
#اسارت_در_کوپه_۲۳۳
داستان بومی زینو
خداداد رضایی
داستان بومی زینو
ژانر وحشت
نویسنده و راوی داستان: خداداد رضایی
دیدن و یا گوش دادن این داستان برای افراد بالای ۱۸ سال توصیه شده است
@@khodadad.rezaei
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#ادبیات_داستانی
#داستان
#داستان_صوتی
#داستان_نویسی
#پادکست
#زینو
ژانر وحشت
نویسنده و راوی داستان: خداداد رضایی
دیدن و یا گوش دادن این داستان برای افراد بالای ۱۸ سال توصیه شده است
@@khodadad.rezaei
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#ادبیات_داستانی
#داستان
#داستان_صوتی
#داستان_نویسی
#پادکست
#زینو