🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
381 subscribers
2.12K photos
598 videos
127 files
711 links
🌹من در میان شما دو چیز باقی می‌گذارم
اگربه آنهامتوسل شوید، هرگز گمراه نخواهید شد:
کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم
این دو ازهم جدانمیشوند تادرکنار حوض کوثر بر من واردشوند

🔸آدرس مادر اینستاگرام :
https://instagram.com/kharazmi_quran

🌹 @kharazmi_quran_admin
Download Telegram
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_چهل_ونه حسن چند قدمی برگشت. زن دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد؛ حسن دست های مادر را از مچ گرفت و بر صورت کشید، بعد کف دستهایش را روی لب هایش گذاشت و غرق بوسه کرد. هردو دست مادر را آهسته بر…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه

این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای خالی اش بیش از همیشه دلش را تهی کرد. کنج اتاق نشست و نگاهش به جعبه چوبی افتاد. کلمه به کلمه حرف های پسر را توی ذهنش مرور کرد: مامان ، این خاک شلمچه هست ... خیلی مقدسه ... حواست بهش باشه. جعبه چوبی را برداشت، درش را باز کرد و عطر خاک شلمچه را بویید. کنار جعبه دو دعای حرز امام جواد علي و حرز حضرت فاطمه زهرا که حسن همیشه آن ها را توی جیب پیراهنش نگه می داشت، به چشم می خورد! بغض زن ترکید و يک باره گریه اش گرفت. میان اشک و آه زمزمه کرد: «ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود ... آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن ...
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود»


🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند... پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_یک

داستان یازدهم

🔸 یکی شبیه خودش
فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند تا اسامی و مشخصاتشان را بنویسند. رزمنده ها از نگاه پرنفوذ فرمانده جوان حساب می بردند؛ خیلی ها می گفتند اسم واقعی اش علیرضا توسلی است و در سوریه همه او را به نام جهادی (ابوحامد) می شناسند. اکثر نیروهای گردان ایرانی نبودند، رزمنده های افغانی فاطمیون و پاکستانی ها را زینبیون صدا می زدند. تیپ «فاطمیون» در ایام شهادت حضرت زهرا (س) شکل گرفت. نیروهای این تیپ میگفتند، چون حضرت زهرا ایک غریب بود و در غربت شهید شد، ما هم در سوریه غریب هستیم و نام فاطمیون برازنده است. نیروهای زینبیون هم اکثرأ از منطقه پاراچنار پاکستان آمده بودند.
موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: «حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم» مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه جهادی سید ابراهیم میشناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. به ظاهر اهل افغانستان نشان میداد؛ ولی اصلا لهجه نداشت! با خودش گن «نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی ها، این پسر حتما ایرانیه؛ ولی حمل اومده اینجا؟» فکر کرد که بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. ایرانی ها تنها حضور مستشاری ( راهنمایی) داشتند، بسیجی هایی که جنگ شهری را تجربه کرده و می توانستند به رزمنده های سوری آموزش دهند تا سوری ها هم نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. حالا با دیدن حسن مانده بود که از چه طریقی آمده! انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. چند ما قبل خودش را به یاد آورد؛ آن موقع ها که همه روزهایش پر بود و ۲۴ ساعت با ارتش کار میکرد و ۴۸ ساعت با نیروهای حزب الله. ایام محرم فرارسید و تا ۷ محرم هنوز هیچ هیئتی نرفته بود. از نیروهای سوری و حزب الله اجازه گرفت تا برای مراسم عزاداری سیدالشهدا علی به هیئت برود. پرس و جو کنان هیئتی فارسی زبان در یکی از مناطق دمشق پیدا کرد. توی مجلس نشست. همین طور که به سخنرانی گوش میکرد، عده ای افغانی با لباس نظامی وارد هیئت شدند. با آنها گرم صحبت شد. افغانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند و سیدابراهیم زبانشان را نمی فهمید؛ ولی هیچ کدام از آنها این طور نبودند! یکیشان با لهجه قمی، دیگری با لهجه تهرانی و یکی هم با لهجه مشهدی صحبت میکرد! فهمید ایرانی اند و با لباس مبدل آمده اند به یکی که سن وسالش از همه بالاتر بود، گفت: «کاری کنید ما هم با شما باشیم.
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه_و_یک داستان یازدهم 🔸 یکی شبیه خودش فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_دو

- از کجا اومدی؟
- از شهریار
- ایرانی ها اجازه ندارن تو گروه ما با جنگ سوریه حضور داشته باشه .
اجازه ندارن تو گروه ما باشن، چون بنا نیست نیرویی از ایران در
سید ابراهیم اصرار کرد تا او را هم با خودشان ببرند. .. که سن و سالش از همه بالاتر بود، گفت: «اصلا میدونی من کی هستم
که این طور اصرار می کنی؟»
- من مسئول حفاظت هستم. سید ابراهیم لب فروبست و زد توی سرخودش! چون کار حفاظت این بود که اگر نیروی ایرانی داخل گروه می شد، به شدت درباره اش سخت گیری می کردند و او را بر می گرداندند. چند دقیقه ای که گذشت، نفهمید چه شد که بالاخره مسئول حفاظت گفت: با علاقه ای که در شما می بینم، دلم نمیاد برتون گردونم». او این را گفت و بعد با ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون صحبت کرد. - اگه شهید یا زخمی شدی، چه کار کنیم؟ سید ابراهیم بلافاصله در جواب ابوحامد گفت: «اگه شهید شدیم، ما رو رها
نین و بروین. به زخمی‌های ما هم کاری نداشته باشین. فقط اجازه بدید در عملیات با شما باشیم».
عملیاتی که سید ابراهیم با تیپ فاطمیون همراه شد، حجیره بود. عملیات خوبی که توانستند پشت حرم حضرت زینب را آزاد کنند. سید ابراهیم با شرکت در همان عملیات توانست عضوی از تیپ فاطمیون شود. تقریبا ۷۰ روز با نیرو های فاطمیون در سوریه بود. مدتی که عملیاتی نبود، به فرمانده گفت: میخوام برگردم ایران ...» و صحبت کرد تا موقع بازگشت دوباره به سوریه، مشکلی برای حضور در تیپ فاطمیون نداشته باشد.


🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه_و_دو - از کجا اومدی؟ - از شهریار - ایرانی ها اجازه ندارن تو گروه ما با جنگ سوریه حضور داشته باشه . اجازه ندارن تو گروه ما باشن، چون بنا نیست نیرویی از ایران در سید ابراهیم اصرار کرد تا او…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا

قسمت پنجاه و دوم

اما مدتی بعد که دوباره خواست از طریق نیروهای فاطمیون از ایران سوریه برگردد، اجازه نمی دادند. برای همین طی دو ماه ظاهرش را تن شناسنامه افغانستانی گرفت، زبان دری کار کرد، خیلی سریع لهجه افغان یا را هم یاد گرفت و دوباره عضو تیپ فاطمیون شد. حالا با دیدن حسن که به ظاهر اهل افغانستان نشان می داد و لهجه نداشت انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. پس از نماز ظهر نیروها به گروه هایی تقسیم شدند تا چند روزی در پادگان تحت آموزش نظامی قرار گیرند و بعد هم بروند برای عملیات. وقتی رزمنده ها از مسجد بیرون آمدند، سید ابراهیم باعجله خودش را به حسن رساند. دست روی شانه‌اش گذاشت و با لهجه شیرین شهریاری اش پرسید: «تو ایرانی هستی؟» حسن از این سؤال بی مقدمه شوکه شد، با ایما و اشاره لب گزید و بیکلام به او فهماند که یعنی ساکت باش. انگار هنوز نمی دانست سیدابراهیم هم آنجا | فرمانده است. سیدابراهیم چشم هایش را روی هم گذاشت و سری تکان داد. با | لبخندی به او فهماند که می دانم ایرانی هستی؛ اما چیزی نمی گویم. روز اول آموزشی، رزمنده ها در صف هایی نزدیک به هم روی زمین نشستند. اولین چیزی که آموزش داده می شد، باز و بسته کردن سلاح بود. سیدابراهیم وارد شد و روبه روی نیروها ایستاد. اسلحه کلاش را در دست گرفت و مشغول باز و بسته کردن آن شد. موقع توضیح دادن به نیروها متوجه حسن شد! حسن در حال بازکردن اسلحه اش بود؛ اما طوری آن را باز می کرد که انگار تابه حال كلاش ندیده است جلو رفت و با دقت بیشتری او را زیر نظر گرفت. حدس زد حسن اسلحه را عمدا نابلد باز و بسته می کند؟
روز دوم آموزش تمام حواس سید ابراهیم زیر چشمی به حسن بود.

@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا قسمت پنجاه و دوم اما مدتی بعد که دوباره خواست از طریق نیروهای فاطمیون از ایران سوریه برگردد، اجازه نمی دادند. برای همین طی دو ماه ظاهرش را تن شناسنامه افغانستانی گرفت، زبان دری کار کرد، خیلی سریع…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا

قسمت پنجاه و سوم

تمام حواس سید ابراهیم زیر چشمی به حسن بود.
صف ها راه می رفت و طوری حركاتش را می پایید که متوجه نشود از چیزی که میدید تعجب کرد! حسن به سادگی کلاش را باز کرد و خیلی راحت آن را بست! آن قدر سریع که انگار اسلحه توی دستش شبیه موم بود! سید ابراهیم توی دلش گفت: «تو ایرانی هستی که هیچ. نه تنها ایرانی؛ بلكه صد درصد در هستی»؛ اما باز به روی خودش نیاورد و دوباره حواسش را جمع حسن کرد
روز سوم آموزش فرارسید. سیدابراهیم که از پنهان کاری های او به ستوه آمده بود، بدون معطلی خودش را به حسن رساند. دستی به پشتش زد و بی مقدمه گفت: «تو کی هستی؟ وقتی این آموزشها رو بلدی، چرا اومدی تو این گروه؟ حسن خودش را به بی اطلاعی زد، سری تکان داد و با اشاره از او خواست که چیزی نگوید. سیدابراهیم با کلافگی گفت: «خب! لااقل بگو بلدم تا به عنوان همکار ازت استفاده کنن». . حسن باز هم چیزی نگفت. وقتی ساعت آموزش تمام شد و همه متفرق شدند. حسن در حال جمع آوری وسايلش بود که سیدابراهیم از او خواست به اتاقش برود. حسن خودش را جمع و جور کرد و دنبال سیدابراهیم راه افتاد. سیدابراهیم در اتاق را پشت سرش بست و خیلی آهسته گفت: «من که میدونم تو یه بسیجی ایرانی هستی
حسن که آن موقع سرش را پایین انداخته بود، سربالا آورد، اطراف را پایید و بالاخره لب از لب گشود: «نه ... کی گفته اصلا!»
سید ابراهیم زل زد توی چشمهایش.
- آخه به قیافه ات نمی‌خوره، لهجه افغانی هم که نداری
مصمم و جدی جواب داد: ...


@ghoran_va_etrat_khu
🌿" شهیدی که امام زمان(عج)را دید ..."🌿

🌷بگذارید بعد از مرگم بدانند که همانطور که اساتید بزرگمان می گفتند:
نوکر محال است صاحبش را نبیند
من نیز صاحبم را، محبوبم را
دیدار کردم..
اما افسوس ؛
که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم دیدار مجدد او نصیبم نگشت.
بدانید که
امام زمانمان حی و حاضر است
و او پشتیبان همه شیعیان می باشد ،
از یاد او غافل نگردید ..
دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم ..
و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفته ام
مبادا که ریا شود
و فقط که دیگر می گویم که
از آن دیدار به بعد
چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام ،
تمام جگرم سوخته است...⚘🌷

#شهید_مصطفی_ابراهیمی_مجد♥️🕊

#فرازی‌از_وصیت‌نامه💌
#پنجشنبه_های_شهدایی

@kharazmi_quran
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت

سـختی ها را تحمـل کنید این انقلاب بـا نهایـت اقتـدار و تـوان به انقلاب جهانی امام زمان‌ عجل الله تعالی اتصال پیدا می کند.🌹😍

شادی روح تمام شهدا صلوات

#پنجشنبه_ها_ی_شهدایی🥀

@kharazmi_quran
🎥 #اکران‌مجازی با #اینترنت‌نیم‌بها فیلم دیـپــورت

💢با ماجرای دیدنی برادری افغانستان و ایرانی درنبرد با داعش

🏅فانوس بهترین فیلم جشواره مردمی عمار

🎬 ابوذر زاده مزار شریف افغانستان است ،او که مرد جهاد در راه خدا است و دفاع از حرم را تجربه کرده است ، تحمل دوری از صحنه نبرد را نداشته ودر تلاطم بازگشت به جبهه نبرد علیه داعش است.
در قسمتی از فیلم برداشتی ازاد از زندگی #شهید #مصطفی‌صدرزاده را مشاهده می کنیم.

زمان اکران👈جمعه1400/8/14 ساعت۱۶

👈 با کلیک روی ایـ👇ـن لینک
http://ekranonline.ammarfilm.ir/live/c905ea
فیلم را رزرو تماشا کنید.

توجه❗️
بازدید برای عموم رایـگان😍 است.
📌 ظرفیت ۱۰۰ نفر


🕊کاری از #کانون‌قرآن‌وعترت‌دانشگاه‌خوارزمی باهمکاری جمعی از تشکل ها
ترم عاشقی قسمت سوم
دانشگاه خوارزمی
🪴ستاد شاهد دانشگاه خوارزمی تقدیم می کند:
#معرفی_شهدای_دانشگاه_خوارزمی
#ترم_عاشقی
#قسمت_سوم 3⃣

این داستان : "پهلوان مبارز"
روایت زندگی #شهید کیخسرو پهلوان🥀

دانشجوی رشته فرهنگ اسلامی🕊
تاریخ تولد: 1339/8/9
محل تولد : آبادان
محل شهادت : خرمشهر
تاریخ شهادت :1361/2/20

🎙گویندگان : ساجده منصوری فرد، فاطمه پذیرش، معصومه غلامی، امین امینی، مجید مهدی
🔗تدوینگر : المیرا رضایی

برگرفته از کتاب "ترم عاشقی" دربردارنده داستان هایی از شهدای دانشگاه خوارزمی 🥀

شادی روح تمام شهدا و این شهید بزرگوار صلوات🙏🌹

منتظر قسمت های بعدی باشید😍

(برای مشاهده قسمت های دیگر می توانید هشتگ #ترم_عاشقی را در کانال جست و جو نمایید)

#وصل‌جانان


🕊 @kharazmi_quran
دمشق شهر عشق 14
@audio_ketab
📓🥀حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن…»
دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم.


🕊بخشی از رمان #دمشق_شهر_عشق
✏️ اثر خانم فاطمه ولی نژاد


......................
#کتاب_صوتی
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت‌چهاردهم
📓 @kharazmi_quran
🥀📓
دمشق شهر عشق 16 پایان
@audio_ketab
📓🥀رمان #دمشق_شهر_عشق
🥀 اثر خانم فاطمه ولی نژاد

......................

رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید #حاج‌قاسم‌سلیمانی و #سردار #شهید #حاج‌حسین‌همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.

......................
#کتاب_صوتی
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت‌آخر
📓 @kharazmi_quran
🥀📓
وقتی که محیط فضل و آداب شدی
در جمع کمال شمع اصحاب شدی

از این شب تاریک رسیدی تو به نور
#با_خون_خود_آبروی_طلّاب_شدی
...................................................
در قلب صدف گوهر نایاب شدی
لبخند زدی رفیق ارباب شدی

هم‌نام و خدومِ حسنِ فاطمه‌ای
#با_خون_خود_آبروی_طلّاب_شدی
...................................................
وقتی که کبوترانه بی تاب شدی
با پر زدنت مُفتّحُ الباب شدی

گفتی: به یقین در شهادت باز است
#با_خون_خود_آبروی_طلّاب_شدی
...................................................
رسواگر دشمنان کذّاب شدی
قربانی فتنه‌های احزاب شدی

با پیروی از رهبر فرزانه‌ی عشق
#با_خون_خود_آبروی_طلّاب_شدی

شهادت طلبه بسیجی شهید حسن مختارزاده تبریک و تسلیت باد. 🕊

#شهید_حسن_مختارزاده
۲۱ آذر ۱۴۰۱ قم، جمکران .
................🦋.................
@kharazmi_quran
................🦋.................
••
🕊
#شهید_عبدالصالح_زارع:
خدایا از تو یاری می‌خواهم مرا توان دهی که در راه رضای تو قدم بردارم و هدفی جز رضایتت نداشته باشم. خدا کند که همه از این آزمایش بزرگ سربلند بیرون آییم.


#سخن_او🎙
#وصل‌جانان 🕊

@kharazmi_quran
Audio
⚜️مجموعه داستان های زندگی سید محرومین

🔰کاری از کانون دانشجویی قرآن و عترت دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه

قسمت اول

#شهید_جمهور
#شهید_رئیسی
#سید_الشهدای‌_خدمت
#کتابخوانی

بازنشر از
.|@Quet_kums|.
Audio
⚜️مجموعه داستان های زندگی سید محرومین

🔰کاری از کانون دانشجویی قرآن و عترت دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه

قسمت دوم

#شهید_جمهور
#شهید_رئیسی
#سید_الشهدای‌_خدمت
#کتابخوانی

بازنشر از
.|@Quet_kums|.