🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند... پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_یک
✅ داستان یازدهم
🔸 یکی شبیه خودش
فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند تا اسامی و مشخصاتشان را بنویسند. رزمنده ها از نگاه پرنفوذ فرمانده جوان حساب می بردند؛ خیلی ها می گفتند اسم واقعی اش علیرضا توسلی است و در سوریه همه او را به نام جهادی (ابوحامد) می شناسند. اکثر نیروهای گردان ایرانی نبودند، رزمنده های افغانی فاطمیون و پاکستانی ها را زینبیون صدا می زدند. تیپ «فاطمیون» در ایام شهادت حضرت زهرا (س) شکل گرفت. نیروهای این تیپ میگفتند، چون حضرت زهرا ایک غریب بود و در غربت شهید شد، ما هم در سوریه غریب هستیم و نام فاطمیون برازنده است. نیروهای زینبیون هم اکثرأ از منطقه پاراچنار پاکستان آمده بودند.
موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: «حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم» مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه جهادی سید ابراهیم میشناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. به ظاهر اهل افغانستان نشان میداد؛ ولی اصلا لهجه نداشت! با خودش گن «نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی ها، این پسر حتما ایرانیه؛ ولی حمل اومده اینجا؟» فکر کرد که بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. ایرانی ها تنها حضور مستشاری ( راهنمایی) داشتند، بسیجی هایی که جنگ شهری را تجربه کرده و می توانستند به رزمنده های سوری آموزش دهند تا سوری ها هم نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. حالا با دیدن حسن مانده بود که از چه طریقی آمده! انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. چند ما قبل خودش را به یاد آورد؛ آن موقع ها که همه روزهایش پر بود و ۲۴ ساعت با ارتش کار میکرد و ۴۸ ساعت با نیروهای حزب الله. ایام محرم فرارسید و تا ۷ محرم هنوز هیچ هیئتی نرفته بود. از نیروهای سوری و حزب الله اجازه گرفت تا برای مراسم عزاداری سیدالشهدا علی به هیئت برود. پرس و جو کنان هیئتی فارسی زبان در یکی از مناطق دمشق پیدا کرد. توی مجلس نشست. همین طور که به سخنرانی گوش میکرد، عده ای افغانی با لباس نظامی وارد هیئت شدند. با آنها گرم صحبت شد. افغانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند و سیدابراهیم زبانشان را نمی فهمید؛ ولی هیچ کدام از آنها این طور نبودند! یکیشان با لهجه قمی، دیگری با لهجه تهرانی و یکی هم با لهجه مشهدی صحبت میکرد! فهمید ایرانی اند و با لباس مبدل آمده اند به یکی که سن وسالش از همه بالاتر بود، گفت: «کاری کنید ما هم با شما باشیم.
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_یک
✅ داستان یازدهم
🔸 یکی شبیه خودش
فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند تا اسامی و مشخصاتشان را بنویسند. رزمنده ها از نگاه پرنفوذ فرمانده جوان حساب می بردند؛ خیلی ها می گفتند اسم واقعی اش علیرضا توسلی است و در سوریه همه او را به نام جهادی (ابوحامد) می شناسند. اکثر نیروهای گردان ایرانی نبودند، رزمنده های افغانی فاطمیون و پاکستانی ها را زینبیون صدا می زدند. تیپ «فاطمیون» در ایام شهادت حضرت زهرا (س) شکل گرفت. نیروهای این تیپ میگفتند، چون حضرت زهرا ایک غریب بود و در غربت شهید شد، ما هم در سوریه غریب هستیم و نام فاطمیون برازنده است. نیروهای زینبیون هم اکثرأ از منطقه پاراچنار پاکستان آمده بودند.
موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: «حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم» مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه جهادی سید ابراهیم میشناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. به ظاهر اهل افغانستان نشان میداد؛ ولی اصلا لهجه نداشت! با خودش گن «نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی ها، این پسر حتما ایرانیه؛ ولی حمل اومده اینجا؟» فکر کرد که بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. ایرانی ها تنها حضور مستشاری ( راهنمایی) داشتند، بسیجی هایی که جنگ شهری را تجربه کرده و می توانستند به رزمنده های سوری آموزش دهند تا سوری ها هم نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. حالا با دیدن حسن مانده بود که از چه طریقی آمده! انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. چند ما قبل خودش را به یاد آورد؛ آن موقع ها که همه روزهایش پر بود و ۲۴ ساعت با ارتش کار میکرد و ۴۸ ساعت با نیروهای حزب الله. ایام محرم فرارسید و تا ۷ محرم هنوز هیچ هیئتی نرفته بود. از نیروهای سوری و حزب الله اجازه گرفت تا برای مراسم عزاداری سیدالشهدا علی به هیئت برود. پرس و جو کنان هیئتی فارسی زبان در یکی از مناطق دمشق پیدا کرد. توی مجلس نشست. همین طور که به سخنرانی گوش میکرد، عده ای افغانی با لباس نظامی وارد هیئت شدند. با آنها گرم صحبت شد. افغانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند و سیدابراهیم زبانشان را نمی فهمید؛ ولی هیچ کدام از آنها این طور نبودند! یکیشان با لهجه قمی، دیگری با لهجه تهرانی و یکی هم با لهجه مشهدی صحبت میکرد! فهمید ایرانی اند و با لباس مبدل آمده اند به یکی که سن وسالش از همه بالاتر بود، گفت: «کاری کنید ما هم با شما باشیم.
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
🕊@ghoran_va_etrat_khu