#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_وپنج
....لباس لازمم نمیشه.
در حال تا کردن لباس ها بود که پسر از اتاق بیرون آمد، با دیدن چمدان گفت:
«مامان! کوله سیاهه رو بزار همون کوچکه...»
با تعجب گفت:«اون که برای سفر های کوتاهه! چیزی داخلش جا نمیگیره مادر..!»
_شما همون رو بده
+باشه
با عجله از جا بلند شد و برای آوردن کوله به اتاقی دیگر رفت. هفتمین سال رفتن حسن به راهیان نور یادش آمد؛ آن قدر ذوق داشت که انگار اولین سالی بود که میرفت شلمچه! می دانست این بار هم وقتی از سفر برگردد، مثل همیشه از فرط بی خوابی و خستگی ضعیف میشود، ولی باز نمیتوانست جلو رفتنش را بگیرد.
به او گفت: از سال سوم مسئول کاروان شدی ، ولی هنوز برای رفتن شور و شوق داری؟ حسن در جوابش خندیده بود.
آن روز هم کوله سیاه کوچکش را برداشت...
_همین رو میبرم، آخه فقط یه دست لباس کافیه.
با مرور این خاطره تبسم کم رنگی روی لب های زن نشست. کوله سیاهی را که به خاطر گردش ها و کوهنوردی های حسن از نویی در آمده بود. برداشت؛ وارد پذیرایی شد. حسن کوله را برانداز کرد تا از سالم بودنش مطمئن شود بعد تندی سمت کمد رفت؛ زن دنبالش وارد اتاق شد و گوشه ای ایستاد.
حسن لابه لای لباس های نظامی و کوهنوردی اش را گشت، یک پیراهن و شلوار سدری برداشت و همراه یک پیراهن مشکی توی هم پیچاند و گذاشت داخل کوله! دوباره بالا و پایین کمد را از نظر گذراند، انگار دنبال لباس خاصی میگشت پرسید:«مامان! شال عزام رو میخوام...!»
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_وپنج
....لباس لازمم نمیشه.
در حال تا کردن لباس ها بود که پسر از اتاق بیرون آمد، با دیدن چمدان گفت:
«مامان! کوله سیاهه رو بزار همون کوچکه...»
با تعجب گفت:«اون که برای سفر های کوتاهه! چیزی داخلش جا نمیگیره مادر..!»
_شما همون رو بده
+باشه
با عجله از جا بلند شد و برای آوردن کوله به اتاقی دیگر رفت. هفتمین سال رفتن حسن به راهیان نور یادش آمد؛ آن قدر ذوق داشت که انگار اولین سالی بود که میرفت شلمچه! می دانست این بار هم وقتی از سفر برگردد، مثل همیشه از فرط بی خوابی و خستگی ضعیف میشود، ولی باز نمیتوانست جلو رفتنش را بگیرد.
به او گفت: از سال سوم مسئول کاروان شدی ، ولی هنوز برای رفتن شور و شوق داری؟ حسن در جوابش خندیده بود.
آن روز هم کوله سیاه کوچکش را برداشت...
_همین رو میبرم، آخه فقط یه دست لباس کافیه.
با مرور این خاطره تبسم کم رنگی روی لب های زن نشست. کوله سیاهی را که به خاطر گردش ها و کوهنوردی های حسن از نویی در آمده بود. برداشت؛ وارد پذیرایی شد. حسن کوله را برانداز کرد تا از سالم بودنش مطمئن شود بعد تندی سمت کمد رفت؛ زن دنبالش وارد اتاق شد و گوشه ای ایستاد.
حسن لابه لای لباس های نظامی و کوهنوردی اش را گشت، یک پیراهن و شلوار سدری برداشت و همراه یک پیراهن مشکی توی هم پیچاند و گذاشت داخل کوله! دوباره بالا و پایین کمد را از نظر گذراند، انگار دنبال لباس خاصی میگشت پرسید:«مامان! شال عزام رو میخوام...!»
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_وشش
《مامان شال عزام رو میخوام؛میدونی کجاست؟…》
_به دقیقه صبر کن تابرات بیارمش.
زن باگفتن این حرف به اتاق دیگر رفت.هروقت شال سیاه خاکی میشد یا حسن اشک هایش را پاک میکرد،زن آن را میشست و میگذاشت کنار…
امامحرم آن سال مادرش را قسم داد که شال راهمانطوری نگه دارد.
_این رو دیگه نشورین؛همینجوری برام بذارید کنار.
به شال سیاه که درتمام عزاداری های دهه فاطمیه،محرم و صفر همراه حسن بود نگاه کرد.
_پسرم این شال عرقی شده،باید بشورم.
_میخوام همینطوزی و بااشک چشم و عرقی که تو عزاداری ها ریختم نگهش دارم.
شال را از توی صندوقچه برداشت.حسن شال را گرفت،لحظه ای روی صورت گذلشت و بویید.بعدتوی کوله اش گذاشت.زن به کوله کوچک که حالا از پیراهن سیاه ،شال عزا،یک دست لباس کوهنوردی ویک دست لباس شخصی پرشده بود.نگاه کرد.پرسید:《فقط همین؟آخه اینها برای مسافرت ۳ماهه خیلی کمه!》
حسن به لباشهای تنش اشاره کرد.
_نه این پیراهن و شلوار تنم هم هست.
بعد انگاری که میخواهد دل مادرش را به دست بیاورد،گفت:《باشه…باشه…شمابرام چمدون ببند.》
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_وشش
《مامان شال عزام رو میخوام؛میدونی کجاست؟…》
_به دقیقه صبر کن تابرات بیارمش.
زن باگفتن این حرف به اتاق دیگر رفت.هروقت شال سیاه خاکی میشد یا حسن اشک هایش را پاک میکرد،زن آن را میشست و میگذاشت کنار…
امامحرم آن سال مادرش را قسم داد که شال راهمانطوری نگه دارد.
_این رو دیگه نشورین؛همینجوری برام بذارید کنار.
به شال سیاه که درتمام عزاداری های دهه فاطمیه،محرم و صفر همراه حسن بود نگاه کرد.
_پسرم این شال عرقی شده،باید بشورم.
_میخوام همینطوزی و بااشک چشم و عرقی که تو عزاداری ها ریختم نگهش دارم.
شال را از توی صندوقچه برداشت.حسن شال را گرفت،لحظه ای روی صورت گذلشت و بویید.بعدتوی کوله اش گذاشت.زن به کوله کوچک که حالا از پیراهن سیاه ،شال عزا،یک دست لباس کوهنوردی ویک دست لباس شخصی پرشده بود.نگاه کرد.پرسید:《فقط همین؟آخه اینها برای مسافرت ۳ماهه خیلی کمه!》
حسن به لباشهای تنش اشاره کرد.
_نه این پیراهن و شلوار تنم هم هست.
بعد انگاری که میخواهد دل مادرش را به دست بیاورد،گفت:《باشه…باشه…شمابرام چمدون ببند.》
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_وهفت
زن سمت کمد لباس رفت،چند پیراهن وشلوار اتو کشیده بیرون آوردوبه اونشان داد.
_این ها خوبه؟
حسن نگاه جسته گریخته ای به لباسها انداخت و کوتاه جواب داد:《آره خوبه…》
زن به طرف چمدان رفت،لباس هاراهمراه حوله،مسواک و چند لوازم شخصی دیگر داخل آن گذاشت.
زیپ چمدان رابست و زیرلب گفت:《مگه میشه فقط یه کوله کوچیک ببری! 》
دسته چمدان راگرفت و تانزدیک در وی زمین کشاند.بعد به اتاق حسن رفت.
پسرجلوی درکمد نشسته بود و جعبه چوبی کوچکی را براندازمیکرد.از اولین باری که زن جعبه را دیده بود،۱۷سال میگذشت.بعد از گذشت اولین سفرراهیان نورحسن همیشه میگفت :《چیزی همرا ندارم جز خاک شلمچه…《خاکی راکه همراه آورده بود،توی همان جعبه داخل کمدش میگذاشت و از هرچیزی برایش ارزشمندتر بود.
حسن درجعبه رامحکم کرد ،ازجابرخاست و به سمت مادر آمد.
_مامان این خاک شلمچه هست…خیلی مقدسه…حواست بهش باشه.
زن جعبه راگرفت وگفت :《به روی چشم.》
حسن کوله راروی دوش انداخت.بایک دست بند آن راگرفت و شروع به چرخیدن دورخانه کرد.همانطور که توی خانه میچرخید هراز گاه نگاهی به درودیوار می انداخت.شبیه آدمهایی شده بود که خاطراتشان را مرور میکنند.دلش میخواست بداند حسن به چه فکرمیکند؟چرا این قدر بیقرار است؟…
اماچیزی نگفت.پسر توی خانه چرخید و بی هیچ کلامی به مادر و برادرش احمد که گوشه ای نشسته بود،نگاه کرد.
زن به آشپزخانه رفت. سینی ای را که در آن قرآن و یک کاسه آب گذاشته بود،برداشت و به طرف حسن برگشت.سینی میان دست هایش لرزید و آب لپرزد.
بغض سنگین گلویش را فشرد؛اما نمیخواست جلوی پسرهایش اشک بریزد.
حسن را خوب میشناخت،ازگریه پشت سرمسافرناراحت میشد.بغضش را فرو خورد.دوست نداشت دم رفتن دلش رابشکند.پسر برای آخرین بار گوشه گوشه خانه را نگاه کردوسمت در رفت.با اشاره به احمد گفت:《داداش ممکنه چمدون رو بیاری پایین؟》
زن متعجب به چمدانی که حالا دردستان پسرکوچکش بود،نگاه کرد!ازحرکت حسن جاخورد!…
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_وهفت
زن سمت کمد لباس رفت،چند پیراهن وشلوار اتو کشیده بیرون آوردوبه اونشان داد.
_این ها خوبه؟
حسن نگاه جسته گریخته ای به لباسها انداخت و کوتاه جواب داد:《آره خوبه…》
زن به طرف چمدان رفت،لباس هاراهمراه حوله،مسواک و چند لوازم شخصی دیگر داخل آن گذاشت.
زیپ چمدان رابست و زیرلب گفت:《مگه میشه فقط یه کوله کوچیک ببری! 》
دسته چمدان راگرفت و تانزدیک در وی زمین کشاند.بعد به اتاق حسن رفت.
پسرجلوی درکمد نشسته بود و جعبه چوبی کوچکی را براندازمیکرد.از اولین باری که زن جعبه را دیده بود،۱۷سال میگذشت.بعد از گذشت اولین سفرراهیان نورحسن همیشه میگفت :《چیزی همرا ندارم جز خاک شلمچه…《خاکی راکه همراه آورده بود،توی همان جعبه داخل کمدش میگذاشت و از هرچیزی برایش ارزشمندتر بود.
حسن درجعبه رامحکم کرد ،ازجابرخاست و به سمت مادر آمد.
_مامان این خاک شلمچه هست…خیلی مقدسه…حواست بهش باشه.
زن جعبه راگرفت وگفت :《به روی چشم.》
حسن کوله راروی دوش انداخت.بایک دست بند آن راگرفت و شروع به چرخیدن دورخانه کرد.همانطور که توی خانه میچرخید هراز گاه نگاهی به درودیوار می انداخت.شبیه آدمهایی شده بود که خاطراتشان را مرور میکنند.دلش میخواست بداند حسن به چه فکرمیکند؟چرا این قدر بیقرار است؟…
اماچیزی نگفت.پسر توی خانه چرخید و بی هیچ کلامی به مادر و برادرش احمد که گوشه ای نشسته بود،نگاه کرد.
زن به آشپزخانه رفت. سینی ای را که در آن قرآن و یک کاسه آب گذاشته بود،برداشت و به طرف حسن برگشت.سینی میان دست هایش لرزید و آب لپرزد.
بغض سنگین گلویش را فشرد؛اما نمیخواست جلوی پسرهایش اشک بریزد.
حسن را خوب میشناخت،ازگریه پشت سرمسافرناراحت میشد.بغضش را فرو خورد.دوست نداشت دم رفتن دلش رابشکند.پسر برای آخرین بار گوشه گوشه خانه را نگاه کردوسمت در رفت.با اشاره به احمد گفت:《داداش ممکنه چمدون رو بیاری پایین؟》
زن متعجب به چمدانی که حالا دردستان پسرکوچکش بود،نگاه کرد!ازحرکت حسن جاخورد!…
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_وهشت
همیشه مراقب وسایلش بود و هرگز آنهارا به کسی نمیسپرد!چند ثانیه ای همان طور ایستاد،شاید اگر حسن ازکنارش رد نمیشد، درهمان حال میماند.سینی را بالا برد تا از زیر آن رد شود؛ولی حسن خیلی سریع کفش هایش را به پا کرد و تندی از پله ها پایین رفت.دل زن از جا کنده شد!بلند گفت:《کجا داری میری؟…》
انگار حسن او وسینی دستش را ندیده بود!سینی را روی میز گذاشت وچادری برسر انداخت.قرآن را برداشت و کاسه آب را به احمد سپرد.
_سریع بریم پایین…مثل این که خیلی دیرش شده!
حسن پله هارا دوتا یکی پایین رفت . مادر دنبالش و احمد هم پشت سرش پایین میرفت.چادر را زیربغل گرفت…
حسن به درورودی ساختمان رسید و بدون توقف بیرون رفت.زن که خودرا به ورودی در رسانده بود،بلند گفت:《صبرکن…برگرد…》؛اما حسن بی توجه به حرف مادرش ادامه داد.زن باصدای بلندتری گفت:《برگرد…از زیرقرآن ردشو…》
حسن به محض شنیدن این جمله درجا ایستاد.برگشت.
مادر دیگر حرفی نزد،فقط قرآن را جلو برد.حسن دستش را دراز کرد ،قرآن را گرفت و بوسید.از زیر قرآن ردشد وباعجله بی آنکه حرفی بزند،برگشت تاسوار ماشین شود.زن که هنوز معنی این حرفهارا نفهمیده بود،قرآن رابه احمد سپرد تا اورا در آغوش بگیرد.
_بی خداحافظی میری؟…مادر برگرد،پس روبوسی چی میشه؟…
درجا ایستاد. انگار نمیخواست دل مادر را بشکند،برگشت و دست تکان داد.
زن گفت:《قبول نیست!…باید روبوسی کنیم!》
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_وهشت
همیشه مراقب وسایلش بود و هرگز آنهارا به کسی نمیسپرد!چند ثانیه ای همان طور ایستاد،شاید اگر حسن ازکنارش رد نمیشد، درهمان حال میماند.سینی را بالا برد تا از زیر آن رد شود؛ولی حسن خیلی سریع کفش هایش را به پا کرد و تندی از پله ها پایین رفت.دل زن از جا کنده شد!بلند گفت:《کجا داری میری؟…》
انگار حسن او وسینی دستش را ندیده بود!سینی را روی میز گذاشت وچادری برسر انداخت.قرآن را برداشت و کاسه آب را به احمد سپرد.
_سریع بریم پایین…مثل این که خیلی دیرش شده!
حسن پله هارا دوتا یکی پایین رفت . مادر دنبالش و احمد هم پشت سرش پایین میرفت.چادر را زیربغل گرفت…
حسن به درورودی ساختمان رسید و بدون توقف بیرون رفت.زن که خودرا به ورودی در رسانده بود،بلند گفت:《صبرکن…برگرد…》؛اما حسن بی توجه به حرف مادرش ادامه داد.زن باصدای بلندتری گفت:《برگرد…از زیرقرآن ردشو…》
حسن به محض شنیدن این جمله درجا ایستاد.برگشت.
مادر دیگر حرفی نزد،فقط قرآن را جلو برد.حسن دستش را دراز کرد ،قرآن را گرفت و بوسید.از زیر قرآن ردشد وباعجله بی آنکه حرفی بزند،برگشت تاسوار ماشین شود.زن که هنوز معنی این حرفهارا نفهمیده بود،قرآن رابه احمد سپرد تا اورا در آغوش بگیرد.
_بی خداحافظی میری؟…مادر برگرد،پس روبوسی چی میشه؟…
درجا ایستاد. انگار نمیخواست دل مادر را بشکند،برگشت و دست تکان داد.
زن گفت:《قبول نیست!…باید روبوسی کنیم!》
🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_چهل_وهشت همیشه مراقب وسایلش بود و هرگز آنهارا به کسی نمیسپرد!چند ثانیه ای همان طور ایستاد،شاید اگر حسن ازکنارش رد نمیشد، درهمان حال میماند.سینی را بالا برد تا از زیر آن رد شود؛ولی حسن خیلی سریع…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_ونه
حسن چند قدمی برگشت. زن دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد؛ حسن دست های مادر را از مچ گرفت و بر صورت کشید، بعد کف دستهایش را روی لب هایش گذاشت و غرق بوسه کرد. هردو دست مادر را آهسته بر سینه اش گذاشت! زن تپش قلب پسر را زیر سرانگشتان باریکش حس کرد.
- خب دیگه ... روبوسی کردیم مامان. رفتار عجیب حسن بوسه را هم از مادر دریغ کرده بود!
با دلخوری گفت: «ولی تو رو نبوسیدم مادر ...» پسر دستهایش را رها کرد.
- همیشه شما صورتم رو میبوسیدی، این بار من دستای شما رو بوسیدم. با این حرف نگاه از مادر گرفت. دست به دیوار گذاشت و صورتش را برگرداند. برای آخرین بار به چشم های مادر نگاه کرد. عجیب نگاهی بود نگاهش!
داغی نگاهش دل زن را سخت لرزاند! ثانیه هایی پر از التهاب گذشت و به سرعت باد تمام شد. حسن نفس عمیقی کشید و دست از دیوار برداشت. بی آنکه دوباره به پشت سرش نگاه بیندازد یا مثل همیشه خداحافظی کند و بگوید من دارم میروم یا: «مامان کاری نداری؟» راهش را کشید و رفت! انگار داشت از تمام وجودش دوری میکرد
- احمد، چمدون رو بذار صندوق عقب. این را گفت، باعجله سوار ماشین شد و رویش را از مادر برگرداند تا چشم دل چشمش نیندازد! احمد کاسه آب را دست مادر داد و چمدان را توی صندوق عقب گذاشت. ماشین با تکانی آرام حرکت کرد. زن آبی را که چند دانه یاس س توی آن چرخ میخورد، پشت سر مسافرش خالی کرد و زیرلب دعا خواند
دلش جایی دیگر بود، بی قراری های حسن بی قرارش کرده بود. احمد در سکوت رفتن برادر را نظاره می کرد. همان طور که ماشین و مسافرش دور میشد تا از در مجتمع بیرون برود، انگار دل زن هم دور و دورتر میشد! زن قلبش را پیش پسرش جاگذاشته بود. رفتار حسن لحظه ای از خاطرش محو نمیشد! طرز نگاه کردنش، بی قراری اش و ... مثل پرنده ای سبکبال شده بود که شوق پرواز داشت. کف دو دست را برلب هایش گذاشت؛ گرمی بوسه های فرزندش را حس کرد.
توی دلش گفت: «چرا مثل همیشه نگفتی خداحافظ مادر! چرا مثل همیشه برام دست تکان ندادی؟» خیالش پر کشید به روزهایی که حسن می خواست برود سفر. مدام شوخی می کرد، با خنده مادرش را توی بغل می گرفت و می گفت: «مامان برام دعا کن.» زن دست می انداخت دور گردنش و صورتش را می بوسید؛ اما این خداحافظی مثل همیشه نبود؟ نگذاشت مادر دست دور گردنش بیندازد و صورتش را بوسه باران کند؟
هرموقع می خواست برود سفر، مینشست توی ماشین و برایش دست تکان می داد. ولی این بار تندی توی ماشین نشست و حتی رویش را برگرداند تا چشم در چشم مادر نیندازد! و با رفتنش انگار تکه ای از وجود زن کنده شد! همان طور که به در مجتمع نگاه می کرد، آهسته گفت: «حسن رفت احمد). احمد سر برگرداند و به مادر نگاه کرد که بی حرکت، مات و مبهوت به در زل زده بود! با تعجب گفت: «خب، خودم دیدم مامان.
- نه! حسن برای همیشه رفت. خودش هم نفهمید چرا این حرف بر زبانش آمد؟
-انگار جو گرفتت مامان ... فکر میکنی حسن دیگه برنمیگرده؟
-مگه ندیدی چطوری رفت ... حسن رفت احمد ... برادرت رفت.
این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_ونه
حسن چند قدمی برگشت. زن دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد؛ حسن دست های مادر را از مچ گرفت و بر صورت کشید، بعد کف دستهایش را روی لب هایش گذاشت و غرق بوسه کرد. هردو دست مادر را آهسته بر سینه اش گذاشت! زن تپش قلب پسر را زیر سرانگشتان باریکش حس کرد.
- خب دیگه ... روبوسی کردیم مامان. رفتار عجیب حسن بوسه را هم از مادر دریغ کرده بود!
با دلخوری گفت: «ولی تو رو نبوسیدم مادر ...» پسر دستهایش را رها کرد.
- همیشه شما صورتم رو میبوسیدی، این بار من دستای شما رو بوسیدم. با این حرف نگاه از مادر گرفت. دست به دیوار گذاشت و صورتش را برگرداند. برای آخرین بار به چشم های مادر نگاه کرد. عجیب نگاهی بود نگاهش!
داغی نگاهش دل زن را سخت لرزاند! ثانیه هایی پر از التهاب گذشت و به سرعت باد تمام شد. حسن نفس عمیقی کشید و دست از دیوار برداشت. بی آنکه دوباره به پشت سرش نگاه بیندازد یا مثل همیشه خداحافظی کند و بگوید من دارم میروم یا: «مامان کاری نداری؟» راهش را کشید و رفت! انگار داشت از تمام وجودش دوری میکرد
- احمد، چمدون رو بذار صندوق عقب. این را گفت، باعجله سوار ماشین شد و رویش را از مادر برگرداند تا چشم دل چشمش نیندازد! احمد کاسه آب را دست مادر داد و چمدان را توی صندوق عقب گذاشت. ماشین با تکانی آرام حرکت کرد. زن آبی را که چند دانه یاس س توی آن چرخ میخورد، پشت سر مسافرش خالی کرد و زیرلب دعا خواند
دلش جایی دیگر بود، بی قراری های حسن بی قرارش کرده بود. احمد در سکوت رفتن برادر را نظاره می کرد. همان طور که ماشین و مسافرش دور میشد تا از در مجتمع بیرون برود، انگار دل زن هم دور و دورتر میشد! زن قلبش را پیش پسرش جاگذاشته بود. رفتار حسن لحظه ای از خاطرش محو نمیشد! طرز نگاه کردنش، بی قراری اش و ... مثل پرنده ای سبکبال شده بود که شوق پرواز داشت. کف دو دست را برلب هایش گذاشت؛ گرمی بوسه های فرزندش را حس کرد.
توی دلش گفت: «چرا مثل همیشه نگفتی خداحافظ مادر! چرا مثل همیشه برام دست تکان ندادی؟» خیالش پر کشید به روزهایی که حسن می خواست برود سفر. مدام شوخی می کرد، با خنده مادرش را توی بغل می گرفت و می گفت: «مامان برام دعا کن.» زن دست می انداخت دور گردنش و صورتش را می بوسید؛ اما این خداحافظی مثل همیشه نبود؟ نگذاشت مادر دست دور گردنش بیندازد و صورتش را بوسه باران کند؟
هرموقع می خواست برود سفر، مینشست توی ماشین و برایش دست تکان می داد. ولی این بار تندی توی ماشین نشست و حتی رویش را برگرداند تا چشم در چشم مادر نیندازد! و با رفتنش انگار تکه ای از وجود زن کنده شد! همان طور که به در مجتمع نگاه می کرد، آهسته گفت: «حسن رفت احمد). احمد سر برگرداند و به مادر نگاه کرد که بی حرکت، مات و مبهوت به در زل زده بود! با تعجب گفت: «خب، خودم دیدم مامان.
- نه! حسن برای همیشه رفت. خودش هم نفهمید چرا این حرف بر زبانش آمد؟
-انگار جو گرفتت مامان ... فکر میکنی حسن دیگه برنمیگرده؟
-مگه ندیدی چطوری رفت ... حسن رفت احمد ... برادرت رفت.
این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_چهل_ونه حسن چند قدمی برگشت. زن دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد؛ حسن دست های مادر را از مچ گرفت و بر صورت کشید، بعد کف دستهایش را روی لب هایش گذاشت و غرق بوسه کرد. هردو دست مادر را آهسته بر…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه
این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای خالی اش بیش از همیشه دلش را تهی کرد. کنج اتاق نشست و نگاهش به جعبه چوبی افتاد. کلمه به کلمه حرف های پسر را توی ذهنش مرور کرد: مامان ، این خاک شلمچه هست ... خیلی مقدسه ... حواست بهش باشه. جعبه چوبی را برداشت، درش را باز کرد و عطر خاک شلمچه را بویید. کنار جعبه دو دعای حرز امام جواد علي و حرز حضرت فاطمه زهرا که حسن همیشه آن ها را توی جیب پیراهنش نگه می داشت، به چشم می خورد! بغض زن ترکید و يک باره گریه اش گرفت. میان اشک و آه زمزمه کرد: «ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود ... آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن ...
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود»
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه
این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای خالی اش بیش از همیشه دلش را تهی کرد. کنج اتاق نشست و نگاهش به جعبه چوبی افتاد. کلمه به کلمه حرف های پسر را توی ذهنش مرور کرد: مامان ، این خاک شلمچه هست ... خیلی مقدسه ... حواست بهش باشه. جعبه چوبی را برداشت، درش را باز کرد و عطر خاک شلمچه را بویید. کنار جعبه دو دعای حرز امام جواد علي و حرز حضرت فاطمه زهرا که حسن همیشه آن ها را توی جیب پیراهنش نگه می داشت، به چشم می خورد! بغض زن ترکید و يک باره گریه اش گرفت. میان اشک و آه زمزمه کرد: «ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود ... آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن ...
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود»
🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند... پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_یک
✅ داستان یازدهم
🔸 یکی شبیه خودش
فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند تا اسامی و مشخصاتشان را بنویسند. رزمنده ها از نگاه پرنفوذ فرمانده جوان حساب می بردند؛ خیلی ها می گفتند اسم واقعی اش علیرضا توسلی است و در سوریه همه او را به نام جهادی (ابوحامد) می شناسند. اکثر نیروهای گردان ایرانی نبودند، رزمنده های افغانی فاطمیون و پاکستانی ها را زینبیون صدا می زدند. تیپ «فاطمیون» در ایام شهادت حضرت زهرا (س) شکل گرفت. نیروهای این تیپ میگفتند، چون حضرت زهرا ایک غریب بود و در غربت شهید شد، ما هم در سوریه غریب هستیم و نام فاطمیون برازنده است. نیروهای زینبیون هم اکثرأ از منطقه پاراچنار پاکستان آمده بودند.
موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: «حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم» مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه جهادی سید ابراهیم میشناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. به ظاهر اهل افغانستان نشان میداد؛ ولی اصلا لهجه نداشت! با خودش گن «نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی ها، این پسر حتما ایرانیه؛ ولی حمل اومده اینجا؟» فکر کرد که بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. ایرانی ها تنها حضور مستشاری ( راهنمایی) داشتند، بسیجی هایی که جنگ شهری را تجربه کرده و می توانستند به رزمنده های سوری آموزش دهند تا سوری ها هم نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. حالا با دیدن حسن مانده بود که از چه طریقی آمده! انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. چند ما قبل خودش را به یاد آورد؛ آن موقع ها که همه روزهایش پر بود و ۲۴ ساعت با ارتش کار میکرد و ۴۸ ساعت با نیروهای حزب الله. ایام محرم فرارسید و تا ۷ محرم هنوز هیچ هیئتی نرفته بود. از نیروهای سوری و حزب الله اجازه گرفت تا برای مراسم عزاداری سیدالشهدا علی به هیئت برود. پرس و جو کنان هیئتی فارسی زبان در یکی از مناطق دمشق پیدا کرد. توی مجلس نشست. همین طور که به سخنرانی گوش میکرد، عده ای افغانی با لباس نظامی وارد هیئت شدند. با آنها گرم صحبت شد. افغانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند و سیدابراهیم زبانشان را نمی فهمید؛ ولی هیچ کدام از آنها این طور نبودند! یکیشان با لهجه قمی، دیگری با لهجه تهرانی و یکی هم با لهجه مشهدی صحبت میکرد! فهمید ایرانی اند و با لباس مبدل آمده اند به یکی که سن وسالش از همه بالاتر بود، گفت: «کاری کنید ما هم با شما باشیم.
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_یک
✅ داستان یازدهم
🔸 یکی شبیه خودش
فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند تا اسامی و مشخصاتشان را بنویسند. رزمنده ها از نگاه پرنفوذ فرمانده جوان حساب می بردند؛ خیلی ها می گفتند اسم واقعی اش علیرضا توسلی است و در سوریه همه او را به نام جهادی (ابوحامد) می شناسند. اکثر نیروهای گردان ایرانی نبودند، رزمنده های افغانی فاطمیون و پاکستانی ها را زینبیون صدا می زدند. تیپ «فاطمیون» در ایام شهادت حضرت زهرا (س) شکل گرفت. نیروهای این تیپ میگفتند، چون حضرت زهرا ایک غریب بود و در غربت شهید شد، ما هم در سوریه غریب هستیم و نام فاطمیون برازنده است. نیروهای زینبیون هم اکثرأ از منطقه پاراچنار پاکستان آمده بودند.
موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: «حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم» مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه جهادی سید ابراهیم میشناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. به ظاهر اهل افغانستان نشان میداد؛ ولی اصلا لهجه نداشت! با خودش گن «نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی ها، این پسر حتما ایرانیه؛ ولی حمل اومده اینجا؟» فکر کرد که بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. ایرانی ها تنها حضور مستشاری ( راهنمایی) داشتند، بسیجی هایی که جنگ شهری را تجربه کرده و می توانستند به رزمنده های سوری آموزش دهند تا سوری ها هم نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. حالا با دیدن حسن مانده بود که از چه طریقی آمده! انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. چند ما قبل خودش را به یاد آورد؛ آن موقع ها که همه روزهایش پر بود و ۲۴ ساعت با ارتش کار میکرد و ۴۸ ساعت با نیروهای حزب الله. ایام محرم فرارسید و تا ۷ محرم هنوز هیچ هیئتی نرفته بود. از نیروهای سوری و حزب الله اجازه گرفت تا برای مراسم عزاداری سیدالشهدا علی به هیئت برود. پرس و جو کنان هیئتی فارسی زبان در یکی از مناطق دمشق پیدا کرد. توی مجلس نشست. همین طور که به سخنرانی گوش میکرد، عده ای افغانی با لباس نظامی وارد هیئت شدند. با آنها گرم صحبت شد. افغانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند و سیدابراهیم زبانشان را نمی فهمید؛ ولی هیچ کدام از آنها این طور نبودند! یکیشان با لهجه قمی، دیگری با لهجه تهرانی و یکی هم با لهجه مشهدی صحبت میکرد! فهمید ایرانی اند و با لباس مبدل آمده اند به یکی که سن وسالش از همه بالاتر بود، گفت: «کاری کنید ما هم با شما باشیم.
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه_و_یک ✅ داستان یازدهم 🔸 یکی شبیه خودش فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_دو
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
- ایرانی ها اجازه ندارن تو گروه ما با جنگ سوریه حضور داشته باشه .
اجازه ندارن تو گروه ما باشن، چون بنا نیست نیرویی از ایران در
سید ابراهیم اصرار کرد تا او را هم با خودشان ببرند. .. که سن و سالش از همه بالاتر بود، گفت: «اصلا میدونی من کی هستم
که این طور اصرار می کنی؟»
- من مسئول حفاظت هستم. سید ابراهیم لب فروبست و زد توی سرخودش! چون کار حفاظت این بود که اگر نیروی ایرانی داخل گروه می شد، به شدت درباره اش سخت گیری می کردند و او را بر می گرداندند. چند دقیقه ای که گذشت، نفهمید چه شد که بالاخره مسئول حفاظت گفت: با علاقه ای که در شما می بینم، دلم نمیاد برتون گردونم». او این را گفت و بعد با ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون صحبت کرد. - اگه شهید یا زخمی شدی، چه کار کنیم؟ سید ابراهیم بلافاصله در جواب ابوحامد گفت: «اگه شهید شدیم، ما رو رها
نین و بروین. به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشین. فقط اجازه بدید در عملیات با شما باشیم».
عملیاتی که سید ابراهیم با تیپ فاطمیون همراه شد، حجیره بود. عملیات خوبی که توانستند پشت حرم حضرت زینب را آزاد کنند. سید ابراهیم با شرکت در همان عملیات توانست عضوی از تیپ فاطمیون شود. تقریبا ۷۰ روز با نیرو های فاطمیون در سوریه بود. مدتی که عملیاتی نبود، به فرمانده گفت: میخوام برگردم ایران ...» و صحبت کرد تا موقع بازگشت دوباره به سوریه، مشکلی برای حضور در تیپ فاطمیون نداشته باشد.
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_دو
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
- ایرانی ها اجازه ندارن تو گروه ما با جنگ سوریه حضور داشته باشه .
اجازه ندارن تو گروه ما باشن، چون بنا نیست نیرویی از ایران در
سید ابراهیم اصرار کرد تا او را هم با خودشان ببرند. .. که سن و سالش از همه بالاتر بود، گفت: «اصلا میدونی من کی هستم
که این طور اصرار می کنی؟»
- من مسئول حفاظت هستم. سید ابراهیم لب فروبست و زد توی سرخودش! چون کار حفاظت این بود که اگر نیروی ایرانی داخل گروه می شد، به شدت درباره اش سخت گیری می کردند و او را بر می گرداندند. چند دقیقه ای که گذشت، نفهمید چه شد که بالاخره مسئول حفاظت گفت: با علاقه ای که در شما می بینم، دلم نمیاد برتون گردونم». او این را گفت و بعد با ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون صحبت کرد. - اگه شهید یا زخمی شدی، چه کار کنیم؟ سید ابراهیم بلافاصله در جواب ابوحامد گفت: «اگه شهید شدیم، ما رو رها
نین و بروین. به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشین. فقط اجازه بدید در عملیات با شما باشیم».
عملیاتی که سید ابراهیم با تیپ فاطمیون همراه شد، حجیره بود. عملیات خوبی که توانستند پشت حرم حضرت زینب را آزاد کنند. سید ابراهیم با شرکت در همان عملیات توانست عضوی از تیپ فاطمیون شود. تقریبا ۷۰ روز با نیرو های فاطمیون در سوریه بود. مدتی که عملیاتی نبود، به فرمانده گفت: میخوام برگردم ایران ...» و صحبت کرد تا موقع بازگشت دوباره به سوریه، مشکلی برای حضور در تیپ فاطمیون نداشته باشد.
🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه_و_دو - از کجا اومدی؟ - از شهریار - ایرانی ها اجازه ندارن تو گروه ما با جنگ سوریه حضور داشته باشه . اجازه ندارن تو گروه ما باشن، چون بنا نیست نیرویی از ایران در سید ابراهیم اصرار کرد تا او…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
✅ قسمت پنجاه و دوم
اما مدتی بعد که دوباره خواست از طریق نیروهای فاطمیون از ایران سوریه برگردد، اجازه نمی دادند. برای همین طی دو ماه ظاهرش را تن شناسنامه افغانستانی گرفت، زبان دری کار کرد، خیلی سریع لهجه افغان یا را هم یاد گرفت و دوباره عضو تیپ فاطمیون شد. حالا با دیدن حسن که به ظاهر اهل افغانستان نشان می داد و لهجه نداشت انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. پس از نماز ظهر نیروها به گروه هایی تقسیم شدند تا چند روزی در پادگان تحت آموزش نظامی قرار گیرند و بعد هم بروند برای عملیات. وقتی رزمنده ها از مسجد بیرون آمدند، سید ابراهیم باعجله خودش را به حسن رساند. دست روی شانهاش گذاشت و با لهجه شیرین شهریاری اش پرسید: «تو ایرانی هستی؟» حسن از این سؤال بی مقدمه شوکه شد، با ایما و اشاره لب گزید و بیکلام به او فهماند که یعنی ساکت باش. انگار هنوز نمی دانست سیدابراهیم هم آنجا | فرمانده است. سیدابراهیم چشم هایش را روی هم گذاشت و سری تکان داد. با | لبخندی به او فهماند که می دانم ایرانی هستی؛ اما چیزی نمی گویم. روز اول آموزشی، رزمنده ها در صف هایی نزدیک به هم روی زمین نشستند. اولین چیزی که آموزش داده می شد، باز و بسته کردن سلاح بود. سیدابراهیم وارد شد و روبه روی نیروها ایستاد. اسلحه کلاش را در دست گرفت و مشغول باز و بسته کردن آن شد. موقع توضیح دادن به نیروها متوجه حسن شد! حسن در حال بازکردن اسلحه اش بود؛ اما طوری آن را باز می کرد که انگار تابه حال كلاش ندیده است جلو رفت و با دقت بیشتری او را زیر نظر گرفت. حدس زد حسن اسلحه را عمدا نابلد باز و بسته می کند؟
روز دوم آموزش تمام حواس سید ابراهیم زیر چشمی به حسن بود.
✨ @ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
✅ قسمت پنجاه و دوم
اما مدتی بعد که دوباره خواست از طریق نیروهای فاطمیون از ایران سوریه برگردد، اجازه نمی دادند. برای همین طی دو ماه ظاهرش را تن شناسنامه افغانستانی گرفت، زبان دری کار کرد، خیلی سریع لهجه افغان یا را هم یاد گرفت و دوباره عضو تیپ فاطمیون شد. حالا با دیدن حسن که به ظاهر اهل افغانستان نشان می داد و لهجه نداشت انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. پس از نماز ظهر نیروها به گروه هایی تقسیم شدند تا چند روزی در پادگان تحت آموزش نظامی قرار گیرند و بعد هم بروند برای عملیات. وقتی رزمنده ها از مسجد بیرون آمدند، سید ابراهیم باعجله خودش را به حسن رساند. دست روی شانهاش گذاشت و با لهجه شیرین شهریاری اش پرسید: «تو ایرانی هستی؟» حسن از این سؤال بی مقدمه شوکه شد، با ایما و اشاره لب گزید و بیکلام به او فهماند که یعنی ساکت باش. انگار هنوز نمی دانست سیدابراهیم هم آنجا | فرمانده است. سیدابراهیم چشم هایش را روی هم گذاشت و سری تکان داد. با | لبخندی به او فهماند که می دانم ایرانی هستی؛ اما چیزی نمی گویم. روز اول آموزشی، رزمنده ها در صف هایی نزدیک به هم روی زمین نشستند. اولین چیزی که آموزش داده می شد، باز و بسته کردن سلاح بود. سیدابراهیم وارد شد و روبه روی نیروها ایستاد. اسلحه کلاش را در دست گرفت و مشغول باز و بسته کردن آن شد. موقع توضیح دادن به نیروها متوجه حسن شد! حسن در حال بازکردن اسلحه اش بود؛ اما طوری آن را باز می کرد که انگار تابه حال كلاش ندیده است جلو رفت و با دقت بیشتری او را زیر نظر گرفت. حدس زد حسن اسلحه را عمدا نابلد باز و بسته می کند؟
روز دوم آموزش تمام حواس سید ابراهیم زیر چشمی به حسن بود.
✨ @ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا ✅ قسمت پنجاه و دوم اما مدتی بعد که دوباره خواست از طریق نیروهای فاطمیون از ایران سوریه برگردد، اجازه نمی دادند. برای همین طی دو ماه ظاهرش را تن شناسنامه افغانستانی گرفت، زبان دری کار کرد، خیلی سریع…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
✅ قسمت پنجاه و سوم
تمام حواس سید ابراهیم زیر چشمی به حسن بود.
صف ها راه می رفت و طوری حركاتش را می پایید که متوجه نشود از چیزی که میدید تعجب کرد! حسن به سادگی کلاش را باز کرد و خیلی راحت آن را بست! آن قدر سریع که انگار اسلحه توی دستش شبیه موم بود! سید ابراهیم توی دلش گفت: «تو ایرانی هستی که هیچ. نه تنها ایرانی؛ بلكه صد درصد در هستی»؛ اما باز به روی خودش نیاورد و دوباره حواسش را جمع حسن کرد
روز سوم آموزش فرارسید. سیدابراهیم که از پنهان کاری های او به ستوه آمده بود، بدون معطلی خودش را به حسن رساند. دستی به پشتش زد و بی مقدمه گفت: «تو کی هستی؟ وقتی این آموزشها رو بلدی، چرا اومدی تو این گروه؟ حسن خودش را به بی اطلاعی زد، سری تکان داد و با اشاره از او خواست که چیزی نگوید. سیدابراهیم با کلافگی گفت: «خب! لااقل بگو بلدم تا به عنوان همکار ازت استفاده کنن». . حسن باز هم چیزی نگفت. وقتی ساعت آموزش تمام شد و همه متفرق شدند. حسن در حال جمع آوری وسايلش بود که سیدابراهیم از او خواست به اتاقش برود. حسن خودش را جمع و جور کرد و دنبال سیدابراهیم راه افتاد. سیدابراهیم در اتاق را پشت سرش بست و خیلی آهسته گفت: «من که میدونم تو یه بسیجی ایرانی هستی
حسن که آن موقع سرش را پایین انداخته بود، سربالا آورد، اطراف را پایید و بالاخره لب از لب گشود: «نه ... کی گفته اصلا!»
سید ابراهیم زل زد توی چشمهایش.
- آخه به قیافه ات نمیخوره، لهجه افغانی هم که نداری
مصمم و جدی جواب داد: ...
✨ @ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
✅ قسمت پنجاه و سوم
تمام حواس سید ابراهیم زیر چشمی به حسن بود.
صف ها راه می رفت و طوری حركاتش را می پایید که متوجه نشود از چیزی که میدید تعجب کرد! حسن به سادگی کلاش را باز کرد و خیلی راحت آن را بست! آن قدر سریع که انگار اسلحه توی دستش شبیه موم بود! سید ابراهیم توی دلش گفت: «تو ایرانی هستی که هیچ. نه تنها ایرانی؛ بلكه صد درصد در هستی»؛ اما باز به روی خودش نیاورد و دوباره حواسش را جمع حسن کرد
روز سوم آموزش فرارسید. سیدابراهیم که از پنهان کاری های او به ستوه آمده بود، بدون معطلی خودش را به حسن رساند. دستی به پشتش زد و بی مقدمه گفت: «تو کی هستی؟ وقتی این آموزشها رو بلدی، چرا اومدی تو این گروه؟ حسن خودش را به بی اطلاعی زد، سری تکان داد و با اشاره از او خواست که چیزی نگوید. سیدابراهیم با کلافگی گفت: «خب! لااقل بگو بلدم تا به عنوان همکار ازت استفاده کنن». . حسن باز هم چیزی نگفت. وقتی ساعت آموزش تمام شد و همه متفرق شدند. حسن در حال جمع آوری وسايلش بود که سیدابراهیم از او خواست به اتاقش برود. حسن خودش را جمع و جور کرد و دنبال سیدابراهیم راه افتاد. سیدابراهیم در اتاق را پشت سرش بست و خیلی آهسته گفت: «من که میدونم تو یه بسیجی ایرانی هستی
حسن که آن موقع سرش را پایین انداخته بود، سربالا آورد، اطراف را پایید و بالاخره لب از لب گشود: «نه ... کی گفته اصلا!»
سید ابراهیم زل زد توی چشمهایش.
- آخه به قیافه ات نمیخوره، لهجه افغانی هم که نداری
مصمم و جدی جواب داد: ...
✨ @ghoran_va_etrat_khu