#کتاب_خوب_بخوانیم
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_دو
#شهید_سید_علی_حسینی
..علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن؛بدون هیچ پشتیبانی؛گیر کرده بودن....ارتباط بیسیم هم قطع شده بود...
دوروز تحمل کردم...دیگه نمیتونستم!اگرزنده پرتم میکردن وسط آتیش،تحملش برام راحت تر بود...ذکرم شده بود علی علی....خواب و خوراک نداشتم؛طاقتم طاق شده بود.رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم...یکی از بچه های سپاه فهمید....دوید دنبالم
_خواهر...خواهر...
جواب ندادم
_پرستار....باشمام پرستار....
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه...باعصبانیت فریاد زد:
_کجاهمین طوری سرتوانداختی پایین؟فکر کردی اون جلودارن حلواپخش میکنن؟؟
رسما قاطی کردم....
_آره حلوا پخش میکنن...حلوای شهدارو...به اون که نرسیدم...میخوام برم حلوا خورون مجروح ها...
_فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟؟توی جاده جز لاشه سوخته ماشین هاو جنازه سوخته بچه ها چیزی نیست....بغض گلوشو گرفت...به جاده نرسیده میزننتون...این ماشین هم بیت الماله،زیر این آتیش نمیشه رفت...ملائک هم برن اون طرف تواین آتیش سالم نمیرسن....
_بیت المال اون بچه های تکه تکه شده ان؛من هم مَلَک کسی نیستم...من کسی هستم که ملائک جلوش زانو زدن...
وپامو گذاشتم روی گاز....
دیگه هیچی برام مهم نبود؛حتی جون خودم....وَجَعَلنا خوندم...پام تا ته روی پدال گاز بود ویراژ میدادم و میرفتم....
حق بااون بود،جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته....بدنهای سوخته و تکه تکه شده....آتیش دشمن وحشتناک بود!چنان اونجارو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود....
تازه منظورش رو فهمیدم وقتی میگفت دیگه ملائک هم جرئت نزدیک شدن به خط رو ندارن،واضح گرا میدادن....آتیش خیلی دقیق بود...
💠 @ghoran_va_etrat_khu
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_دو
#شهید_سید_علی_حسینی
..علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن؛بدون هیچ پشتیبانی؛گیر کرده بودن....ارتباط بیسیم هم قطع شده بود...
دوروز تحمل کردم...دیگه نمیتونستم!اگرزنده پرتم میکردن وسط آتیش،تحملش برام راحت تر بود...ذکرم شده بود علی علی....خواب و خوراک نداشتم؛طاقتم طاق شده بود.رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم...یکی از بچه های سپاه فهمید....دوید دنبالم
_خواهر...خواهر...
جواب ندادم
_پرستار....باشمام پرستار....
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه...باعصبانیت فریاد زد:
_کجاهمین طوری سرتوانداختی پایین؟فکر کردی اون جلودارن حلواپخش میکنن؟؟
رسما قاطی کردم....
_آره حلوا پخش میکنن...حلوای شهدارو...به اون که نرسیدم...میخوام برم حلوا خورون مجروح ها...
_فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟؟توی جاده جز لاشه سوخته ماشین هاو جنازه سوخته بچه ها چیزی نیست....بغض گلوشو گرفت...به جاده نرسیده میزننتون...این ماشین هم بیت الماله،زیر این آتیش نمیشه رفت...ملائک هم برن اون طرف تواین آتیش سالم نمیرسن....
_بیت المال اون بچه های تکه تکه شده ان؛من هم مَلَک کسی نیستم...من کسی هستم که ملائک جلوش زانو زدن...
وپامو گذاشتم روی گاز....
دیگه هیچی برام مهم نبود؛حتی جون خودم....وَجَعَلنا خوندم...پام تا ته روی پدال گاز بود ویراژ میدادم و میرفتم....
حق بااون بود،جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته....بدنهای سوخته و تکه تکه شده....آتیش دشمن وحشتناک بود!چنان اونجارو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود....
تازه منظورش رو فهمیدم وقتی میگفت دیگه ملائک هم جرئت نزدیک شدن به خط رو ندارن،واضح گرا میدادن....آتیش خیلی دقیق بود...
💠 @ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_سه
#شهید_سید_علی_حسینی
باورم نمیشد تواون شرایط وحشتناک رسیدم جلو....تاچشم کار میکرد شهید بود و شهید...بعضی ها روی هم دیگه افتاده بودن.باچشمای پراز اشک نگاه میکردم.دیگه هیچی نمیفهمیدم؛صدای خمپاره رو نمیشنیدم....دیگه کسی زنده نمونده بود ولی هنوز میزدن...چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم....بین جنازه ها دنبال علی خودم میگشتم...غرق درخون...تکه تکه و پاره پاره...بعضی ها بی دست...بی پا...بی سر؛بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ؛هر تیکه از بدن یکیشون یه طرف افتاده بود.تعبیر خوابم رو به چشم میدیدم....
بالاخره پیداش کردم!به سینه افتاده بودروی خاک...چرخوندمش....هنوز زنده بود...به زحمت و بی رمق پلک هاش حرکت میکرد...سینش سوراخ سوراخ و غرق خون...از بینی و دهنش خون میجوشید...باهر نفسش حباب خون میترکیدو سینه اش میپرید...چشمش که بهم افتاد،لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد...بااون شرایط هنوز هم میخندید!زمان برای من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند...چشم هاش پر از اشک شد...محو تصویری که من نمیدیدم..لبخند آرام وعمیقی صورتش رو پرکرد...همراه با آرامشی که هرگز توی صورتش ندیده بودم؛پرش سینش آرام شد...آرامِ آرام...آرامتر از کودکی که در آغوش پرمهر مادرش..خوابیده بود...
پ.ن1:برای شادی ارواح شهدا ...علی الخصوص شهدای گمنام و شادی مادرها و پدرهای دریادلی که در انتظار بازگشت پاره وجودشان...سوختندوچشم از دنیابستند صلوات....
پ.ن2:رمان ادامه دارد....مطمئنا ادامه آن بسیار جذابتر از قبل خواهد بود
💠 @ghoran_va_etrat_khu
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_سه
#شهید_سید_علی_حسینی
باورم نمیشد تواون شرایط وحشتناک رسیدم جلو....تاچشم کار میکرد شهید بود و شهید...بعضی ها روی هم دیگه افتاده بودن.باچشمای پراز اشک نگاه میکردم.دیگه هیچی نمیفهمیدم؛صدای خمپاره رو نمیشنیدم....دیگه کسی زنده نمونده بود ولی هنوز میزدن...چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم....بین جنازه ها دنبال علی خودم میگشتم...غرق درخون...تکه تکه و پاره پاره...بعضی ها بی دست...بی پا...بی سر؛بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ؛هر تیکه از بدن یکیشون یه طرف افتاده بود.تعبیر خوابم رو به چشم میدیدم....
بالاخره پیداش کردم!به سینه افتاده بودروی خاک...چرخوندمش....هنوز زنده بود...به زحمت و بی رمق پلک هاش حرکت میکرد...سینش سوراخ سوراخ و غرق خون...از بینی و دهنش خون میجوشید...باهر نفسش حباب خون میترکیدو سینه اش میپرید...چشمش که بهم افتاد،لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد...بااون شرایط هنوز هم میخندید!زمان برای من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند...چشم هاش پر از اشک شد...محو تصویری که من نمیدیدم..لبخند آرام وعمیقی صورتش رو پرکرد...همراه با آرامشی که هرگز توی صورتش ندیده بودم؛پرش سینش آرام شد...آرامِ آرام...آرامتر از کودکی که در آغوش پرمهر مادرش..خوابیده بود...
پ.ن1:برای شادی ارواح شهدا ...علی الخصوص شهدای گمنام و شادی مادرها و پدرهای دریادلی که در انتظار بازگشت پاره وجودشان...سوختندوچشم از دنیابستند صلوات....
پ.ن2:رمان ادامه دارد....مطمئنا ادامه آن بسیار جذابتر از قبل خواهد بود
💠 @ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_چهار
#شهید_سید_علی_حسینی
وجودم اتش گرفته بود....میسوختم و ضجه میزدم...محکم علی رو بغل گرفت بودم....صدای ناله من بین سوت خمپاره ها گم میشد....
ازجا بلند شدم...بین جنازه شهدا علی رو روی زمین میکشیدم...محکم روی زمین می افتادم....تمام دست و پام زخم شده بود....دوباره بلند میشدم وسمت ماشین میکشیدمش....
آخرین بار که افتادم؛چشمم به یک مجروح افتاد!علی رو تو آمبولانس گذاشتم؛برگشتم سراغش...بین اون همه جنازه شهید،هنوز یک عده باقی مونده بودن....هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن...تاحرکتشون میدادم ناله درد فضا رو پرمیکرد.دیگه جانبود....مجروح هارو روی هم میذاشتم...بااین امید که بااون وضع فقط تا ریدن بیمارستا زنده بمونن و زیر هم خفه نشن...نفس کشیدن باجراحت و خونریزی ....اون هم در شرایطی که یکی دیگه روی تو افتاده باشه!
آمبولانس دیگه جانداشت....
چند لحظه کوتاه . . ..ایستادم.....ومحو علی شدم.....
کشیدمش بیرون....پیشونیشو بوسیدم....
_برمیگردم علی جان....برمیگردم دنبالت...
وآخرین مجروح رو گذاشتم تو آمبولانس....
آتیش برگشت سنگین تر بود....فقط معجزه مستقیم خدا....ماروتابیمارستان سالم رسوند.....
ازماشین مریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک بیارم اما....بیمارستان خالی شده بود!!!فقط چند تا مجروح باهمون برادر سپاهی اونجا بودن...
تاچشمش بهم افتاد باتعجب از جا پرید...باورش نمیشد منو زنده دیده!مات و مبهوت بودم....
_بقیه کجان؟؟آمبولانس پر مجروحه!باید خالیشون کنیم برگردم خط...
به زحمت بغضشو کنترل کرد:
دیگه خطی نیست خواهرم....خط سقوط کرد...الان اونجادست دشمنه....یهو حالتش جدی شد!شماهم هرچه زودتر سوار امبولانس شو برو عقب...فاصلشون زیاد نیست...بیمارستانو تخلیه کردن؛اینجاهم تاچند دقیقه دیگه سقوط میکنه...
یهو به خودم اومدم. ...
_علی ...هنوز اونجاست....
ودویدم سمت ماشین....
💠 @ghoran_va_etrat_khu
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_چهار
#شهید_سید_علی_حسینی
وجودم اتش گرفته بود....میسوختم و ضجه میزدم...محکم علی رو بغل گرفت بودم....صدای ناله من بین سوت خمپاره ها گم میشد....
ازجا بلند شدم...بین جنازه شهدا علی رو روی زمین میکشیدم...محکم روی زمین می افتادم....تمام دست و پام زخم شده بود....دوباره بلند میشدم وسمت ماشین میکشیدمش....
آخرین بار که افتادم؛چشمم به یک مجروح افتاد!علی رو تو آمبولانس گذاشتم؛برگشتم سراغش...بین اون همه جنازه شهید،هنوز یک عده باقی مونده بودن....هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن...تاحرکتشون میدادم ناله درد فضا رو پرمیکرد.دیگه جانبود....مجروح هارو روی هم میذاشتم...بااین امید که بااون وضع فقط تا ریدن بیمارستا زنده بمونن و زیر هم خفه نشن...نفس کشیدن باجراحت و خونریزی ....اون هم در شرایطی که یکی دیگه روی تو افتاده باشه!
آمبولانس دیگه جانداشت....
چند لحظه کوتاه . . ..ایستادم.....ومحو علی شدم.....
کشیدمش بیرون....پیشونیشو بوسیدم....
_برمیگردم علی جان....برمیگردم دنبالت...
وآخرین مجروح رو گذاشتم تو آمبولانس....
آتیش برگشت سنگین تر بود....فقط معجزه مستقیم خدا....ماروتابیمارستان سالم رسوند.....
ازماشین مریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک بیارم اما....بیمارستان خالی شده بود!!!فقط چند تا مجروح باهمون برادر سپاهی اونجا بودن...
تاچشمش بهم افتاد باتعجب از جا پرید...باورش نمیشد منو زنده دیده!مات و مبهوت بودم....
_بقیه کجان؟؟آمبولانس پر مجروحه!باید خالیشون کنیم برگردم خط...
به زحمت بغضشو کنترل کرد:
دیگه خطی نیست خواهرم....خط سقوط کرد...الان اونجادست دشمنه....یهو حالتش جدی شد!شماهم هرچه زودتر سوار امبولانس شو برو عقب...فاصلشون زیاد نیست...بیمارستانو تخلیه کردن؛اینجاهم تاچند دقیقه دیگه سقوط میکنه...
یهو به خودم اومدم. ...
_علی ...هنوز اونجاست....
ودویدم سمت ماشین....
💠 @ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_پنج
#شهید_سید_علی_حسینی
....دوید سمتم ودرحالی که فریاد میزد،روپوشم رو چنگ زد:
میفهمی داری چی کار میکنی؟بهت میگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شک بودم....رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد.جا خورد...سرشو انداخت پایین ومکث کوتاهی کرد:
خواهرم سوار شو وسریع تر برو عقب....اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود...بگو توی بیمارستان مجروح مونده...بیان دنبالمون....من،اینجا پیششون میمونم....
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر میشد....سرچرخوندونگاهی به اطراف کرد...
_بسم الله خواهرم...معطل نشو....برو تادیر نشده....
سریع سوار آمبولانس شدم.هنوز حال خودم رو نمیفهمیدم...
_مجروح هارو میداکنم برمیگردم دنبالتون....
اومد سمتم ودر رو نگه داشت...
_شما نه....اگر هممون هم اینجا کشته بشیم...ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان،دست اون بعثی های از خدا بی خبررو نداره،جون میدیم....ناموسمون رو نه.....
یاعلی گفت و در رو بست...
بارسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید....
پ.ن:شهید سید علی حسینی در سن 29سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد...پیکر مطهر این شهید....هرگز....بازنگشت
جهت شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
نه دلی برای برگشتن داشتم...نه قدرتی،همون جا توی منطقه موندم....ده روز نشده بود ؛باهام تماس گرفتن....
_سریع برگردید...موقعیت خاصی پیش اومده...
رفتم پایگاه نیروی هوایی و باپرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران...دل توی دلم نبود....نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه؛ باچهره های وپریشان منتظرم بودن.انگار یکی خاک غمو درد توی چهرشون پاشیده بود...سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود...دستای اسماعیل میلرزید....لب ها و چشمهای نغمه....هرچی صبر کردم؛احدی چیزی نمیگفت....
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_پنج
#شهید_سید_علی_حسینی
....دوید سمتم ودرحالی که فریاد میزد،روپوشم رو چنگ زد:
میفهمی داری چی کار میکنی؟بهت میگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شک بودم....رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد.جا خورد...سرشو انداخت پایین ومکث کوتاهی کرد:
خواهرم سوار شو وسریع تر برو عقب....اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود...بگو توی بیمارستان مجروح مونده...بیان دنبالمون....من،اینجا پیششون میمونم....
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر میشد....سرچرخوندونگاهی به اطراف کرد...
_بسم الله خواهرم...معطل نشو....برو تادیر نشده....
سریع سوار آمبولانس شدم.هنوز حال خودم رو نمیفهمیدم...
_مجروح هارو میداکنم برمیگردم دنبالتون....
اومد سمتم ودر رو نگه داشت...
_شما نه....اگر هممون هم اینجا کشته بشیم...ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان،دست اون بعثی های از خدا بی خبررو نداره،جون میدیم....ناموسمون رو نه.....
یاعلی گفت و در رو بست...
بارسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید....
پ.ن:شهید سید علی حسینی در سن 29سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد...پیکر مطهر این شهید....هرگز....بازنگشت
جهت شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
نه دلی برای برگشتن داشتم...نه قدرتی،همون جا توی منطقه موندم....ده روز نشده بود ؛باهام تماس گرفتن....
_سریع برگردید...موقعیت خاصی پیش اومده...
رفتم پایگاه نیروی هوایی و باپرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران...دل توی دلم نبود....نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه؛ باچهره های وپریشان منتظرم بودن.انگار یکی خاک غمو درد توی چهرشون پاشیده بود...سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود...دستای اسماعیل میلرزید....لب ها و چشمهای نغمه....هرچی صبر کردم؛احدی چیزی نمیگفت....
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_شش
#شهید_سید_علی_حسینی
_به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
_نه زن داداش....صداش لرزید.....امانته...
ازشنیدن زن داداش نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت.بغضم رو به زحمت کنترل کردم. ...
_چی شده؟این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتیدو اینطوری دوتایی اومدید دنبالم؟
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن....زیرچشمی به نغمه نگاه میکرد.چشم هاش پر از التماس بود....فهمیدم خبری شده....اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره....دوباره سکوت ماشین رو پرکرد...
_حال زینب اصلاخوب نیست...بغض نغمه شکست ...خبر شهادت علی آقا رو ک شنیدتب کرد...بخدانمیخواستیم بهش بگیم،گفتیم تا تو برگردی بهش خبر نمیدیم....باور کن.نمیدونیم.چه جوری فهمید!!!
جملات آخرش توی سرم میپیچید...نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه نغمه حالم رو بدتر میکرد....چشم دوختم به اسماعیل. ...گریه امان حرف زدن به نغمه رو نمیداد....
_یعنی چه قدر حالش بده؟
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_شش
#شهید_سید_علی_حسینی
_به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
_نه زن داداش....صداش لرزید.....امانته...
ازشنیدن زن داداش نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت.بغضم رو به زحمت کنترل کردم. ...
_چی شده؟این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتیدو اینطوری دوتایی اومدید دنبالم؟
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن....زیرچشمی به نغمه نگاه میکرد.چشم هاش پر از التماس بود....فهمیدم خبری شده....اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره....دوباره سکوت ماشین رو پرکرد...
_حال زینب اصلاخوب نیست...بغض نغمه شکست ...خبر شهادت علی آقا رو ک شنیدتب کرد...بخدانمیخواستیم بهش بگیم،گفتیم تا تو برگردی بهش خبر نمیدیم....باور کن.نمیدونیم.چه جوری فهمید!!!
جملات آخرش توی سرم میپیچید...نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه نغمه حالم رو بدتر میکرد....چشم دوختم به اسماعیل. ...گریه امان حرف زدن به نغمه رو نمیداد....
_یعنی چه قدر حالش بده؟
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_و_هفت
#شهید_سید_علی_حسینی
بغض اسماعیل هم شکست....
_تبش از40پایین تر نمیاد..سه روزه بیمارستانه....صداش بریده شد...ازش قطع امید کردن...گفتن بااین وضع....
دنیارو سرم خراب شد....اول علی؛حالا هم زینبم...تابیمارستان؛هزار بار مردم و زنده شدم...چشم هامو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم....
ازدراتاق رفتم تو....
مادر علی داشت بالاسر زینب قرآن میخوند...مادرم هم اون طرفش صلوات میفرستاد...
چشمشون ک افتاد ب من حالشون منقلب شد....بی امان ؛گریه میکردن.
مثل مرده ها شده بودم...بی توجه بهشون رفتم سمت زینب...صورتش گر گرفته بود.چشم هاش کاسه خون بود....از شدت تب من رو تشخیص نمیداد؛حتی. زبانش درست کار نمیکرد....
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت...دست کشیدم روی سرش...
_زینبم...دخترم...
هیچ واکنشی نشون داد...
_توروقرآن نگام کن!ببین مامان اومده پیشت....زینب مامان،توروقرآن....
دکترش اومد منو کشید کنار....توی وجودم قیامت بود....بازبان بی زبانی بهم فهموند..کار زینبم ب امروز فرداست
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_و_هفت
#شهید_سید_علی_حسینی
بغض اسماعیل هم شکست....
_تبش از40پایین تر نمیاد..سه روزه بیمارستانه....صداش بریده شد...ازش قطع امید کردن...گفتن بااین وضع....
دنیارو سرم خراب شد....اول علی؛حالا هم زینبم...تابیمارستان؛هزار بار مردم و زنده شدم...چشم هامو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم....
ازدراتاق رفتم تو....
مادر علی داشت بالاسر زینب قرآن میخوند...مادرم هم اون طرفش صلوات میفرستاد...
چشمشون ک افتاد ب من حالشون منقلب شد....بی امان ؛گریه میکردن.
مثل مرده ها شده بودم...بی توجه بهشون رفتم سمت زینب...صورتش گر گرفته بود.چشم هاش کاسه خون بود....از شدت تب من رو تشخیص نمیداد؛حتی. زبانش درست کار نمیکرد....
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت...دست کشیدم روی سرش...
_زینبم...دخترم...
هیچ واکنشی نشون داد...
_توروقرآن نگام کن!ببین مامان اومده پیشت....زینب مامان،توروقرآن....
دکترش اومد منو کشید کنار....توی وجودم قیامت بود....بازبان بی زبانی بهم فهموند..کار زینبم ب امروز فرداست
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #بدون_تو_هرگز #پارت_پنجاه_و_هفت #شهید_سید_علی_حسینی بغض اسماعیل هم شکست.... _تبش از40پایین تر نمیاد..سه روزه بیمارستانه....صداش بریده شد...ازش قطع امید کردن...گفتن بااین وضع.... دنیارو سرم خراب شد....اول علی؛حالا هم زینبم...تابیمارستان؛هزار…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_هشت
#شهید_سید_علی_حسینی
دوروز دیگه تواون شرایط بود.من باهمون لباس منطقه،بدون این که لحظه ای چشم روی هم بذارم یااستراحت کنم،پرستار زینبم شدم.اون تشنج میکرد من جون میدادم.دیگه طاقت نداشتم....
زنگ زدم به نغمه بیاد جای من....اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون.رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز.دورکعت نماز خوندم ...سلام دادم....همون طور نشسته ؛اشک بی اختیار از چشمم فرو میریخت....
_علی جان!هیچ وقت توی زندگیم نگفتم خسته شدم..هیچ وقت ازت چیزی رو نخواستم...هیچ وقت ،حتی زیر شکنجه هم شکایت نکردم؛اما دیگه طاقت ندارم....زجرکش شدن بچمو نمیتونم ببینم...
یاتاامروز ظهر میای و زینب رو کامل باخودت میبری؛یاکامل شفاش میدی.والا شکایتت رو به جدت ،پسر فاطمه زهرا میکنم...
زینب از اولش فقط بچه توبود.روزو شبش تو بودی،نفس و شاهرگش توبودی،چه ببریش چه بذاریش مسئولیتش بامن نیست....
اشکم دیگه اشک نبود...ناله ودرداز چشم هام پایین میومد.تمام سجاده و لباسم خیس شده بود.
برگشتم بیمارستان...وارد بخش که شدم ،حالت نگاه همه عوض شده بود.چشم های سرخ و پف کرده...مثل مرده ها وجودم.یخ کرد....
شقیقه هام شروع کرد به گزگز کردن.باهر قدم ضربانم کندتر میشد...
_بردی علی جان؟دخترت رو بردی؟...
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_هشت
#شهید_سید_علی_حسینی
دوروز دیگه تواون شرایط بود.من باهمون لباس منطقه،بدون این که لحظه ای چشم روی هم بذارم یااستراحت کنم،پرستار زینبم شدم.اون تشنج میکرد من جون میدادم.دیگه طاقت نداشتم....
زنگ زدم به نغمه بیاد جای من....اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون.رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز.دورکعت نماز خوندم ...سلام دادم....همون طور نشسته ؛اشک بی اختیار از چشمم فرو میریخت....
_علی جان!هیچ وقت توی زندگیم نگفتم خسته شدم..هیچ وقت ازت چیزی رو نخواستم...هیچ وقت ،حتی زیر شکنجه هم شکایت نکردم؛اما دیگه طاقت ندارم....زجرکش شدن بچمو نمیتونم ببینم...
یاتاامروز ظهر میای و زینب رو کامل باخودت میبری؛یاکامل شفاش میدی.والا شکایتت رو به جدت ،پسر فاطمه زهرا میکنم...
زینب از اولش فقط بچه توبود.روزو شبش تو بودی،نفس و شاهرگش توبودی،چه ببریش چه بذاریش مسئولیتش بامن نیست....
اشکم دیگه اشک نبود...ناله ودرداز چشم هام پایین میومد.تمام سجاده و لباسم خیس شده بود.
برگشتم بیمارستان...وارد بخش که شدم ،حالت نگاه همه عوض شده بود.چشم های سرخ و پف کرده...مثل مرده ها وجودم.یخ کرد....
شقیقه هام شروع کرد به گزگز کردن.باهر قدم ضربانم کندتر میشد...
_بردی علی جان؟دخترت رو بردی؟...
🕊 @ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_چهل_ونه حسن چند قدمی برگشت. زن دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد؛ حسن دست های مادر را از مچ گرفت و بر صورت کشید، بعد کف دستهایش را روی لب هایش گذاشت و غرق بوسه کرد. هردو دست مادر را آهسته بر…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه
این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای خالی اش بیش از همیشه دلش را تهی کرد. کنج اتاق نشست و نگاهش به جعبه چوبی افتاد. کلمه به کلمه حرف های پسر را توی ذهنش مرور کرد: مامان ، این خاک شلمچه هست ... خیلی مقدسه ... حواست بهش باشه. جعبه چوبی را برداشت، درش را باز کرد و عطر خاک شلمچه را بویید. کنار جعبه دو دعای حرز امام جواد علي و حرز حضرت فاطمه زهرا که حسن همیشه آن ها را توی جیب پیراهنش نگه می داشت، به چشم می خورد! بغض زن ترکید و يک باره گریه اش گرفت. میان اشک و آه زمزمه کرد: «ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود ... آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن ...
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود»
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه
این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای خالی اش بیش از همیشه دلش را تهی کرد. کنج اتاق نشست و نگاهش به جعبه چوبی افتاد. کلمه به کلمه حرف های پسر را توی ذهنش مرور کرد: مامان ، این خاک شلمچه هست ... خیلی مقدسه ... حواست بهش باشه. جعبه چوبی را برداشت، درش را باز کرد و عطر خاک شلمچه را بویید. کنار جعبه دو دعای حرز امام جواد علي و حرز حضرت فاطمه زهرا که حسن همیشه آن ها را توی جیب پیراهنش نگه می داشت، به چشم می خورد! بغض زن ترکید و يک باره گریه اش گرفت. میان اشک و آه زمزمه کرد: «ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود ... آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن ...
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود»
🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند... پایین آمده بود، آهسته و آرام بالا رفت. کفش های جفت کرده و واکس خورده حسن دیگر توی جاکفشی نبود! خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. جای…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_یک
✅ داستان یازدهم
🔸 یکی شبیه خودش
فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند تا اسامی و مشخصاتشان را بنویسند. رزمنده ها از نگاه پرنفوذ فرمانده جوان حساب می بردند؛ خیلی ها می گفتند اسم واقعی اش علیرضا توسلی است و در سوریه همه او را به نام جهادی (ابوحامد) می شناسند. اکثر نیروهای گردان ایرانی نبودند، رزمنده های افغانی فاطمیون و پاکستانی ها را زینبیون صدا می زدند. تیپ «فاطمیون» در ایام شهادت حضرت زهرا (س) شکل گرفت. نیروهای این تیپ میگفتند، چون حضرت زهرا ایک غریب بود و در غربت شهید شد، ما هم در سوریه غریب هستیم و نام فاطمیون برازنده است. نیروهای زینبیون هم اکثرأ از منطقه پاراچنار پاکستان آمده بودند.
موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: «حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم» مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه جهادی سید ابراهیم میشناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. به ظاهر اهل افغانستان نشان میداد؛ ولی اصلا لهجه نداشت! با خودش گن «نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی ها، این پسر حتما ایرانیه؛ ولی حمل اومده اینجا؟» فکر کرد که بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. ایرانی ها تنها حضور مستشاری ( راهنمایی) داشتند، بسیجی هایی که جنگ شهری را تجربه کرده و می توانستند به رزمنده های سوری آموزش دهند تا سوری ها هم نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. حالا با دیدن حسن مانده بود که از چه طریقی آمده! انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. چند ما قبل خودش را به یاد آورد؛ آن موقع ها که همه روزهایش پر بود و ۲۴ ساعت با ارتش کار میکرد و ۴۸ ساعت با نیروهای حزب الله. ایام محرم فرارسید و تا ۷ محرم هنوز هیچ هیئتی نرفته بود. از نیروهای سوری و حزب الله اجازه گرفت تا برای مراسم عزاداری سیدالشهدا علی به هیئت برود. پرس و جو کنان هیئتی فارسی زبان در یکی از مناطق دمشق پیدا کرد. توی مجلس نشست. همین طور که به سخنرانی گوش میکرد، عده ای افغانی با لباس نظامی وارد هیئت شدند. با آنها گرم صحبت شد. افغانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند و سیدابراهیم زبانشان را نمی فهمید؛ ولی هیچ کدام از آنها این طور نبودند! یکیشان با لهجه قمی، دیگری با لهجه تهرانی و یکی هم با لهجه مشهدی صحبت میکرد! فهمید ایرانی اند و با لباس مبدل آمده اند به یکی که سن وسالش از همه بالاتر بود، گفت: «کاری کنید ما هم با شما باشیم.
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_یک
✅ داستان یازدهم
🔸 یکی شبیه خودش
فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند تا اسامی و مشخصاتشان را بنویسند. رزمنده ها از نگاه پرنفوذ فرمانده جوان حساب می بردند؛ خیلی ها می گفتند اسم واقعی اش علیرضا توسلی است و در سوریه همه او را به نام جهادی (ابوحامد) می شناسند. اکثر نیروهای گردان ایرانی نبودند، رزمنده های افغانی فاطمیون و پاکستانی ها را زینبیون صدا می زدند. تیپ «فاطمیون» در ایام شهادت حضرت زهرا (س) شکل گرفت. نیروهای این تیپ میگفتند، چون حضرت زهرا ایک غریب بود و در غربت شهید شد، ما هم در سوریه غریب هستیم و نام فاطمیون برازنده است. نیروهای زینبیون هم اکثرأ از منطقه پاراچنار پاکستان آمده بودند.
موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: «حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم» مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه جهادی سید ابراهیم میشناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. به ظاهر اهل افغانستان نشان میداد؛ ولی اصلا لهجه نداشت! با خودش گن «نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی ها، این پسر حتما ایرانیه؛ ولی حمل اومده اینجا؟» فکر کرد که بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. ایرانی ها تنها حضور مستشاری ( راهنمایی) داشتند، بسیجی هایی که جنگ شهری را تجربه کرده و می توانستند به رزمنده های سوری آموزش دهند تا سوری ها هم نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. حالا با دیدن حسن مانده بود که از چه طریقی آمده! انگار یکی شبیه خودش را پیدا کرده بود. چند ما قبل خودش را به یاد آورد؛ آن موقع ها که همه روزهایش پر بود و ۲۴ ساعت با ارتش کار میکرد و ۴۸ ساعت با نیروهای حزب الله. ایام محرم فرارسید و تا ۷ محرم هنوز هیچ هیئتی نرفته بود. از نیروهای سوری و حزب الله اجازه گرفت تا برای مراسم عزاداری سیدالشهدا علی به هیئت برود. پرس و جو کنان هیئتی فارسی زبان در یکی از مناطق دمشق پیدا کرد. توی مجلس نشست. همین طور که به سخنرانی گوش میکرد، عده ای افغانی با لباس نظامی وارد هیئت شدند. با آنها گرم صحبت شد. افغانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند و سیدابراهیم زبانشان را نمی فهمید؛ ولی هیچ کدام از آنها این طور نبودند! یکیشان با لهجه قمی، دیگری با لهجه تهرانی و یکی هم با لهجه مشهدی صحبت میکرد! فهمید ایرانی اند و با لباس مبدل آمده اند به یکی که سن وسالش از همه بالاتر بود، گفت: «کاری کنید ما هم با شما باشیم.
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
🕊@ghoran_va_etrat_khu
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_پنجاه_و_یک ✅ داستان یازدهم 🔸 یکی شبیه خودش فرمانده تیپ فاطمیون، گوشه ای از مسجد مقر ایستاد و به رزمنده هایی که تازه از راه رسیده بودند، نگاه کرد. حسن همراه عده ای تازه وارد توی مسجد جمع شدند…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_دو
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
- ایرانی ها اجازه ندارن تو گروه ما با جنگ سوریه حضور داشته باشه .
اجازه ندارن تو گروه ما باشن، چون بنا نیست نیرویی از ایران در
سید ابراهیم اصرار کرد تا او را هم با خودشان ببرند. .. که سن و سالش از همه بالاتر بود، گفت: «اصلا میدونی من کی هستم
که این طور اصرار می کنی؟»
- من مسئول حفاظت هستم. سید ابراهیم لب فروبست و زد توی سرخودش! چون کار حفاظت این بود که اگر نیروی ایرانی داخل گروه می شد، به شدت درباره اش سخت گیری می کردند و او را بر می گرداندند. چند دقیقه ای که گذشت، نفهمید چه شد که بالاخره مسئول حفاظت گفت: با علاقه ای که در شما می بینم، دلم نمیاد برتون گردونم». او این را گفت و بعد با ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون صحبت کرد. - اگه شهید یا زخمی شدی، چه کار کنیم؟ سید ابراهیم بلافاصله در جواب ابوحامد گفت: «اگه شهید شدیم، ما رو رها
نین و بروین. به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشین. فقط اجازه بدید در عملیات با شما باشیم».
عملیاتی که سید ابراهیم با تیپ فاطمیون همراه شد، حجیره بود. عملیات خوبی که توانستند پشت حرم حضرت زینب را آزاد کنند. سید ابراهیم با شرکت در همان عملیات توانست عضوی از تیپ فاطمیون شود. تقریبا ۷۰ روز با نیرو های فاطمیون در سوریه بود. مدتی که عملیاتی نبود، به فرمانده گفت: میخوام برگردم ایران ...» و صحبت کرد تا موقع بازگشت دوباره به سوریه، مشکلی برای حضور در تیپ فاطمیون نداشته باشد.
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_پنجاه_و_دو
- از کجا اومدی؟
- از شهریار
- ایرانی ها اجازه ندارن تو گروه ما با جنگ سوریه حضور داشته باشه .
اجازه ندارن تو گروه ما باشن، چون بنا نیست نیرویی از ایران در
سید ابراهیم اصرار کرد تا او را هم با خودشان ببرند. .. که سن و سالش از همه بالاتر بود، گفت: «اصلا میدونی من کی هستم
که این طور اصرار می کنی؟»
- من مسئول حفاظت هستم. سید ابراهیم لب فروبست و زد توی سرخودش! چون کار حفاظت این بود که اگر نیروی ایرانی داخل گروه می شد، به شدت درباره اش سخت گیری می کردند و او را بر می گرداندند. چند دقیقه ای که گذشت، نفهمید چه شد که بالاخره مسئول حفاظت گفت: با علاقه ای که در شما می بینم، دلم نمیاد برتون گردونم». او این را گفت و بعد با ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون صحبت کرد. - اگه شهید یا زخمی شدی، چه کار کنیم؟ سید ابراهیم بلافاصله در جواب ابوحامد گفت: «اگه شهید شدیم، ما رو رها
نین و بروین. به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشین. فقط اجازه بدید در عملیات با شما باشیم».
عملیاتی که سید ابراهیم با تیپ فاطمیون همراه شد، حجیره بود. عملیات خوبی که توانستند پشت حرم حضرت زینب را آزاد کنند. سید ابراهیم با شرکت در همان عملیات توانست عضوی از تیپ فاطمیون شود. تقریبا ۷۰ روز با نیرو های فاطمیون در سوریه بود. مدتی که عملیاتی نبود، به فرمانده گفت: میخوام برگردم ایران ...» و صحبت کرد تا موقع بازگشت دوباره به سوریه، مشکلی برای حضور در تیپ فاطمیون نداشته باشد.
🕊@ghoran_va_etrat_khu