رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.8K subscribers
87 photos
8 videos
49 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_بیست_شش

**
-حنا یه دقیقه بمون
-ولم کن کیان
-چرا این جوری می کنی استاد لج می کنه بهت، وسط کلاس چرا زدی بیرون؟!
حنا سر جایش ایستاد و کیان مشکوک گفت:
-چیزی شده؟!
-چیزی نیست باید برم

-حنا این روزا یه جوری هستی، اصلا حنای سابق نیستی!
-تعجب آوره؟ انگار متوجه نیستی چه بلایی سر ما اومده!
-هستم اما تو...
-من کارم واجبه باید برم
-حنا یک ساعت وقتتو واسه من بذار
حنا کلافه چرخید و گفت:
-ببخشید، واقعا ببخشید اما خیلی کارای واجب تری دارم

سریع دور شد و کیان عصبی گفت:
-ترم تموم بشه باید چی کار کنم حنا؟! نمی فهمی چقدر دوستت دارم که با تموم کم محلیات بازم میام سمتت!
*
دستانش دو طرف سرش بود و آرنج هایش روی ران پایش بود به پارک خیره بود، حرف های پدرش مدام در سرش تکرار می شد.

عصبی چشم بست و گفت:
-حتی اگر عاشقش نبودم بازم نمی تونستم بهش شک کنم
یک ساعت و نیم بود که در پارک نشسته بود و فکر می کرد، تلفنش باز هم زنگ خورد، همان شماره ی مردی که شب قبل مدارک را به دستش رساند بود.
نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد گفت:
-یه حرف زدم که خودمم ناراحت شدم وای به حال شاهرخ، چطور از دلش در بیارم، حتی نخواست دیگه ببینتم که گفت نیا سر کار

قدم زنان راه افتاد، به ساعت گوشی نگاه کرد و نیش خند زد گفت:
-الان باید زنگ می زد مثل همیشه که بعد کلاسا یا پیام میده یا زنگ میزنه، اما انقدر ناراحته ک‌...
بغض کرد و به آسمان نگاه کرد، غرید:
-امروز فقط غرش کردی اما نباریدی!
جلوی در اصلی پارک ایستاد قدم برداشت که برود تاکسی بگیرد اما پسر بچه ای روبه رویش ایستاد و گفت:
-خانم یه گل بخر

به رز های سفید نگاه کرد لبخند زد و گفت:
-انقدر خراب کاری کردم با حرفم اذیتش کردم که یه شهر گلم بهش بدم باز ناراحته
-یه شاخه گل بخر بخدا ارزشش از اون دسته گل بزرگا بیشتره
حنا خندید و دست پیش برد گلی از بین گل هایش بیرون کشید و بویش کرد گفت:
-تو که بچه ای اگر دل یه آدم بزرگ بشکنی چطوری از دلش در میاری؟
پسر بچه شانه بالا انداخت و گفت:
-میگم یه نگاه به سنم کن بچگی کردم تو که بزرگی باید بفهمی
حنا قهقهه زد و گفت:
-جواب میده؟
-همیشه

-لامصب مگه چقدر دل شکوندی که همیشه جواب میده!
-میگن زبونت تند و تیزه
-اوه همینو بگو
-دل کدوم آدم بزرگ شکوندی؟
-زندگیمو
-هو، پس نگران نباش اون ناراحت بشو نیست
-هست، الان باید بهم زنگ می زد می گفت حنایی کجایی زلزله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد_چهار

*
در آینه نگاه کرد، در زیر آن قطره های روی آینه کبودی صورتش را به خوبی می دید، نفس زنان صاف ایستاد، چرخید در سرویس را باز کرد با دیدن پری اخم کرد اما پری نیش خند زد و گفت:
-دمِ در کارت دارن، یه آقاس، البته آقاهایی که این مدت اطرافت بودن نیست، جدیده
آلا تعجب کرد راه افتاد که برود اما پری گفت:
-خوبه دیگه این جا میان دنبالت، چقدر راحت
آلا خشمگین سمتش چرخید، سینه اش تیر کشید اما صدای کریمی را شنید:
-آلا بیا ببین این آقا چی کارت داره
آلا عصبی راه افتاد بیرون رفت، کریمی نگاهش کرد و گفت:
-آلا این جوری درست نیست
آلا نگاهش کرد و گفت:
-چی درست نیست؟
-بخدا همه صداشون در اومده
-واسه چی؟
-این مردای رنگارنگ کی هستن؟ آبروی خوابگاه در میونه، اگر بریزن در اینجارو تخته کنن چی؟
-خانم کریمی!
-من رو پاکیت قسم می خورم، اما وضعیت خرابه آلا، من حریف بقیه نیستم، مخصوصا با این رفت و آمدها
آلا راه افتاد و گفت:
-من نمی دونم این کیه اما نگران نباشید دیگه کسی نمیاد
از پله ها پایین رفت وارد پیاده رو شد، به اطراف نگاه کرد با دیدن مردی با عینک دودی کنار ماشین نه چندان مدل بالااش تعجب کرد، تا به حال آن مرد را ندیده بود، جلو رفت و گفت:
-شما با من کار داشتید؟
مرد کمی عینکش را بالا داد و سمت او رفت گفت:
-سلام
آلا جوابش را نداد و گفت:
-با من کار داشتید؟
-آدرس همین جارو داده بودی دیگه
آلا ابرویش بالا رفت و گفت:
-من؟!
-آره دیگه تو پیامت
-نه انگار اشتباه گرفتید
چرخید برود اما آن مرد سریع بازواش را گرفت و گفت:
-اشتباه چرا، بیا سر قیمت بحث نکن، اصلا الان که دیدمت قبول همونی که خودت می خوای
آلا عصبی غرید:
-نکن آقا، چی میگی تو!
خودش را عقب کشید و مرد با لبخند گفت:
-قبول کردم دیگه، شب بیام همین جا دنبالت؟
-دیوونه ای چیزی هستی؟! برو آقا برو الکی واسه من شر نشو
مرد با لبخند سر تکان داد و گفت:
-شر نبودم اما از الان به بعد دوست دارم باشم، ساعت ده میام دنبالت
-چی میگی مرتیکه!  ببین نری زنگ میزنم پلیسا
مرد با لبخند سر چرخاند به خیابان نگاه کرد و گفت:
-خدایی ناز داری و الحق که این ناز کردن حقته، خودت گفتی امشب پونصد اما واسه همین نازت امشب یه تومن
آلا نگاهش می کرد و مرد نزدیکش شد کمی خم شد و آرام دم گوشش گفت:
-اینم واسه نازت
پلکش لرزید و همان موقع صدای کریمی از دنیای تاریک بیرون کشیدش:
-خانم ملک!
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#متهوش
#پارت_صد_بیست_هفت

-این شاخه گل ببر براش بعدم به جای معذرت خواهی شاکی باش چرا زنگ نزده
حنا بلند خندید گفت:
-آره دست پیش بگیرم پس نیوفتم
-باور کن جواب میده
دست در کیفش کرد و دو‌اسکناس در آورد سمت پسر گرفت و گفت:
-ممنون بابت راهنماییت
-چاکریم، اگر آشتی نکرد من تو همین پارکم بیا به من بگو حلش می کنم

حنا باز خندید و گفت:
-چشم یه رفیق دیگه به رفیقام اضافه شده
-من نوکرم
-منم مخلصم
پسر به حرف حنا خندید و دور شد، حنا به گل نگاه کرد گفت:
-برم ببینم چی کار می تونم بکنم
لب خیابان ایستاد با دیدن تاکسی زرد رنگ دست بلند کرد و با ایستادن ماشین سریع سوار شد سلام کرد و آدرس را گفت.
**
با ایستادن آسانسور بیرون رفت، طول راهرو را گذشت با دیدن منشی که با تلفن صحبت می کرد لبخند زد و بی هیچ‌ حرفی سمت در اتاق رفت، تا منشی دهان باز کرد که بگوید خسروی مهمان دارد، در اتاق را باز کرد.
تا خواست با شوق سلام کند، با دیدن سوگل و شاهرخی که روی مبل روبه رویش نشسته بود، جا خورد و لبخندش کم کم از بین رفت.

اما سوگل لبخند زد از جایش بلند شد گفت:
-سلام عزیزم
حنا سر تکان داد با صدای به شدت آرامی گفت:
-سلام
نگاهش کشیده شد به شاهرخ که خیره اش بود، دستش بالا رفت و موهایش را از کنار مقنعه به درون هدایت کرد و گفت:
-چیزه من...بیرونم، یعنی بیرون می شینم مزاحم تون نمیشم
سوگل به شاهرخ که ساکت بود نگاه کرد، اما شاهرخ نگاه گرفت گفت:
-نمی خواد، برو بشین پشت میز

نگاه سوگل بین آن دو نفر رد و بدل شد و شاهرخ گفت:
-بفرمایید خانم جواهری
سوگل سریع نشست و حنا سر به زیر در را بست، سمت میزش رفت و پشت آن نشست، شاخه گل را روی میز گذاشت، آب دهان قورت داد به سوگل که زیبا و دلنشین بود نگاه کرد
سوگل رو به شاهرخ گفت:
-پس بازم پیش شون میرید؟
-البته
-خیلی خوشحال شدم
شاهرخ که همه ی حواسش به میز پشت سرش بود گفت:
-بفرمایید چایی تون سرد شد
حنا دندان روی هم فشرد و با صندلی اش چرخید و آرام ادای شاهرخ را در آورد:
-بفرمایید چایی تون سرد شد

-دیشب هر چی دنبال عینکم گشتم پیدا نکردم فکر نمی کردم تو ماشین شما باشه تا این که پیام دادید
خودکار را برداشت و در دستش فشرد، شاهرخ از سر جایش بلند شد فنجان چای را از روی میز برداشت و شیرینی کنار بشقاب گذاشت.
سوگل به کارش نگاه می کرد، شاهرخ سمت میز حنا رفت اما رو به سوگل گفت:
-گفتم حتما لازمتون میشه
فنجان را روی میز جلوی حنا گذاشت و گفت:
-بخور گرم بشی
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست_هشت


حنا خیره به نیم رخش لبخند زد و سوگل مشکوک نگاه شان می کرد که با نگاه شاهرخ غافلگیر شد:
-بفرمایید
سوگل سریع فنجانش را برداشت و گفت:
-فردا شب کنسرت هست، یعنی به نظرم واسه شما خیلی خوبه، به دور از فکر و خیال
حنا خشمگین به سوگل نگاه کرد و شاهرخ این بار سمت میز خودش رفت و گفت:
-این روزا سرم ش...

-کار انجام میشه آقا شاهرخ، فقط دو ساعت وقت می ذارید اما حالتون خیلی خوب میشه
حنا عصبی چایش را برداشت کمی از آن خورد.
-باشه واسه بعد
-آقا شاهرخ وقتی الان میشه چرا واسه بعد بذارید، شهزاد خیلی نگرانتونه با این کار خیالش راحت تر میشه

شاهرخ کلافه بود و سوگل لبخند زد گفت:
-دوتا بلیط هست که خوشحال میشم شما بیاین
حنا با یاد آوری قول شاهرخ که قرار بود آخر هفته باز به لواسون بروند، سریع میان حرفش رفت و گفت:
-فردا قراره بریم لواسون
شاهرخ نگاهش کرد و سوگل هم به حنا نگاه کرد، شاهرخ خیره به حنا گفت:
-لواسون کنسل شد
حنا جا خورد و شاهرخ به سوگل نگاه کرد گفت:
-میام کنسرت
پشت شانه اش تیر کشید، حس کرد صورتش داغ شد، پلکش لرزید از آن دو نگاه گرفت، سوگل لبخند پر رنگی مهمان صورتش شد و گفت:
-عالیه، من دیگه برم، فردا می بینمتون
از جایش بلند شد، شاهرخ هم ایستاد و گفت:
-خوش اومدید
-ممنون
به حنا نگاه کرد و گفت:
-خدافظ عزیزم
حتی توان این که لبش را تکان دهد را نداشت، سوگل سمت در رفت، شاهرخ با دیدن عینک سریع برش داشت و گفت:
-بازم یادتون رفت

سوگل چرخید با دیدن عینک آرام خندید، شاهرخ سمتش رفت و گفت:
-بفرمایید
عینک را گرفت و گفت:
-ممنون
شاهرخ سر تکان داد، سوگل چرخید در را باز کرد بیرون رفت، شاهرخ همان جور پشت به او گفت:
-گفتم دیگه نیا، چرا اومدی؟
به سختی ایستاد، کوله را در دستش گرفت و آرام قدم برداشت، شاهرخ عصبی چرخید و گفت:
-گفتم فقط درس ب...
حنا روبه رویش ایستاد، با نگاهی که به زیر بود گفت:
-اشتباه کردم اومدم
آب دهانش را سخت قورت داد و گفت:
-گفتم کاش نبودی، نه فقط به خاطر خودمون، به خاطر تو که ما...خیلی اذیتت کردیم...به خاطر این همه ضرر...این همه شایعه...خیانت...
لبخند تلخی زد و گفت:
-اما انگار واقعا بچه ام طرز بیانم افتضاح بود
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد_پنج

آلا قدمی به عقب برداشت، خواست فریاد بزند اما کریمی دوباره گفت:
-برو آقا برو تا زنگ نزدم پلیس بیاد
آلا گیج چرخید به کریمی نگاه کرد، سینه اش از شدت سوزش و درد عرق کرده بود، کریمی با ابروهای در هم گفت:
-بیا برو تو خانم ملک
دست بالا آورد و گفت:
-این...این مرتی...
از درد چشم بست و دو قدم دیگر جلو رفت و دستش را به دیوار گرفت، نفس کشیدن برایش امکان نداشت، کریمی جلو رفت بازواش را گرفت و غرید:
-برو آقا زود باش
آلا را درون ساختمان کشید اما آلا بی جان همان جلوی در روی زمین افتاد، کریمی با ترس فریاد زد:
-مژگان
صدای شهاب در گوشش بود.
-شل کن خودتو آلا، شل کن تا بتونی نفس بکشی
چشم بست خودش را رها کرد، کمرش به دیوار چسبید و دستانش بی جان کنارش افتاد، بدون آنکه نفس عمیق بکشد نفس کشید، شانه هایش تیر می کشید، صدای فریاد مژگان را می شنید اما چشم باز نکرد سعی کرد همان جور بدنش شل باشد.
صدای گریه ی هامین و فریادش را که شنید تکان خورد:
-مامان!
چهره در هم کشید و به سختی گفت:
-آروم...مامان
مژگان دستش را گرفت فریاد زد:
-زنگ بزنید اورژانس
-نه...نه خوبم
-آلا
چشم باز کرد با دیدن هامین وحشت زده ی روی پله لبخند بی جانی زد و گفت:
-شهاب...نفس کشیدن...یادم داد...خوبم
هامین دوید سمتش رفت در بغلش فرو رفت، دست بی جانش دور گردن هامین حلقه شد و سرش را به سینه ی دردش فشرد، قطره اشکش چکید و کریمی غرید:
-این ماجرا دیگه داره شر میشه
مژگان با گریه گفت:
-آخه یهو چی شد؟!
آلا نگاهش کرد و آرام به هامین درون بغلش اشاره کرد، کریمی بالا رفت پشت میزش نشست و گفت:
-من باید به سرابی بگم
مژگان ترسید و گفت:
-چیو بگی خانم کریمی؟!
آلا عصبی غرید:
-هیس...لطفا
مژگان نگران بود و آلا بیشتر نگران پسرش بود که کسی حرف بیخود جلوی او نزند.
*
مژگان با حرص قدم می زد و مشتش را چند ثانیه یک بار در کف دستش می کوبید، آلا بطری سرد آب معدنی را کنار گردنش فشرد و مژگان غرید:
-یعنی چی که یکی بیاد جلوی در این حرفارو بزنه؟!
به آلا نگاه کرد و گفت:
-یکی داره برات مشکل درست می کنه
آلا با چشمان بسته آرام گفت:
-نمی دونستم...یه روزی دشمن...دار هم میشم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#متهوش
#پارت_صد_بیست_نه


زبان روی لبش کشید و گفت:
-اما بالاخره هر چیزی یه پایانی داره، حتی مهربونی آدمی که این همه دوستت داره...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-شایدم داشت
-من خودمم میگم کاش نبودم، اما دوست داشتن من انتها نداره
-آدما چیزی رو که تو ذهنته نمیبینن، چیزیو که سر زبونته می شنون و کارایی که می کنی میبینن، منم شنیدم، دیدم
قدم برداشت و شاهرخ گفت:
-اون گل مال کیه؟
حنا سر چرخاند به شاخه گل نگاه کرد و گفت:
-واسه من، هدیه س یکی از دوستام داد

شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-متوجه شدم
حنا قدم برداشت اما شاهرخ خودش را جلوی او کشید و گفت:
-کجا؟!
-نباید می اومدم، یعنی انقدر حالم امروز بد بود که نباید می اومدم بیشتر اذیت می شدم، اما اشتباه کردم اومدم که باهات حرف بزنم، با کسی که تا به این جای عمرم شنیده و حرف زده مشکلات حل کردیم، اما همه چیز عوض شده، حتی تو
از کنارش گذشت در را باز کرد و گفت:
-فردا بهت خوش بگذره

-گلت!
بیرون رفت و گفت:
-بندازش دور
-حنا بمون راننده برسونتت
حنا بی توجه رفت، شاهرخ عصبی فریاد زد، منشی ترسیده بود و به رفتن حنا نگاه می کرد.
شاهرخ در را بهم کوفت، هر دو دستش به پهلویش نشست و عصبی غرید:
-دارم چه غلطی می کنم؟! حالشو دیدم چرا دارم اذیتش می کنم!
دستش بالا رفت روی صورتش کشیده شد، خیره به گل روی میز گفت:
-تو دیدت به اون یه چیز دیگس اما اون دختر تو رو عموش می دونه، توقع عاشقانه حرف زدن ازش داری؟! مگه غیر اینه که کاش نبودی!
سمت میز رفت و دست پیش برد گل را برداشت.

-حالش بد بود...منم اذی...
با شتاب سمت میز رفت، وسایلش را برداشت با عجله از اتاق بیرون رفت، با دو خودش را به آسانسور رساند واردش شد و دکمه را فشرد.
با رسیدن به طبقه ی پایین سریع بیرون رفت، به اطراف نگاه کرد حنا را ندید، سریع سوار ماشین شد و گوشی را روشن کرد با او تماس گرفت.
حنا خیره ی صفحه ی گوشی بود، لبش کج شد و گفت:
-آماده نبودم واسه حضور یه آدم کنار تو، بی توجهیات به من، عوض شدن الویتات، اما الان آمادم کردی، فهموندی من تو زندگیت کی هستم
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_سی

اشکش چکید و با قطع شدن تماس در پیام رفت برای شاهرخ نوشت:
-زنگ نزن، من دارم میرم خونه، به کارت برس با من کاری نداشته باش عمو
پیام را فرستاد و چشم بست پشت سرش را به صندلی تکیه داد.
شاهرخ سریع پیام را باز کرد با خواندش فریاد زد گوشی را کف ماشین پرت کرد.

-چی کار کردم من؟!
ماشین را گوشه ی خیابان کشید، نخ سیگاری آتش زد، اشتباه از شاهرخ نبود، او‌ گمان می کرد می تواند تا آخر عمرش سکوت کند و هیچ از عشقش نگوید، همان جور با رفتار های حنا کنار بیاید، اما رفته رفته توقع اش عوض می شد در حالی که او می دانست حنا هیچ از عشقش نمی داند، گاهی با تمام منطقش بی منطق می شد و آن روز ها داشت متوجه می شد وضعیتش بدتر از قبل شده و باید فکر اساسی بکند.
**
وارد خانه شد، پروانه متعجب نگاهش کرد و گفت:
-سر کار نرفتی؟!
حنا بی حال گفت:
-شاهرخ گفت دیگه نرم سرکار
-چرا؟! کاری کردی؟
حنا وسط خانه ایستاد و گفت:
-آره
پروانه کاموایی که می بافت را کنار گذاشت از جایش بلند شد و گفت:

-چی کار کردی؟!
-بچه بازی در اوردم، حرف دهنمو نفهمیدم
-حنا!
-چیه شما هم می خواین تنبیهم کنید؟ می خواین از این جا هم برم؟!

-من کی همچین چیزی گفتم؟! بعدم شاهرخ که این جوری نبود، خصوصا با تو!
-همه چیز عوض شده مامان جان، شاهرخم عوض شده دیگه خصوصا در مورد من وجود نداره، منم مثل همه هستم براش، حتی ببین با زبون بی زبونی اخراجم کرد، اما بهتر میرم جای دیگه کار می کنم، نبینمش آروم ترم
-حنا!
حنا کیفش را روی زمین کوبید به آشپزخانه رفت و گفت:
-شاید انقدر کارای بابا بهش فشار اورده از همه مون بدش اومده
-شاهرخ این جوری نیست
-منم گفتم نیست، اما امروز ثابت کرد هست و من اون قدرا هم اهمیت ندارم
در کشو را باز کرد با دیدن قرص ها دور از چشم مادرش قرص خواب را برداشت در جیبش گذاشت، چرخید با بغض گفت:
-شاهرخ حق داره...نمی تونه مدام دور یه بچه بچرخه و مراقبش باشه

-حنا چرا این جوری می کنی!
کیفش را برداشت گفت:
-گرسنم نیست خسته م فقط می خوام بخوابم بیدارم نکنید
-حنا بمون ببینم قضیه دقیقا چی بوده
-مهم نیست، مهم اینه شاهرخ امروز حالمو دید به جای خوب کردنم بدتر عذابم داد، فهمیدم زیادی پر توقعم
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد_شش

مژگان عصبی سمتش رفت و گفت:
-آلا تو خوب نیستی باید بری بیمارستان
-باشه میرم
مژگان لبخند زد و آلا چشم ریز کرد و گفت:
-فقط هامین...پیش کی می مونه، تو که شیفتت...مدام تغییر میکنه، یا بابام؟ یا آرون؟...یا آدمای خوابگاه؟
مژگان چشم بست و آلا صاف نشست با حس گرمای بیش از اندازه گفت:
-بزار فکر کنم...با پسرم باید چی کار کنم...وگرنه که من می خوام...خوب بشم
-دکتر گفت خطرناکه، مگه همین دایی شهاب زنگ نزد بهت گفت ممکنه آمبولی بشی؟ مگه نگفت اگ‍...
-فعلا زنده ام...بزار فکر کنم
-رنگت کبوده آلا، دیگه نفس کشیدن معمولی هم نداری، سینت به خس خس افتاده صدات از ته چاه در میاد اونم با کلی خس خس، ریه آدمو میکشه!
-بریم الان...تعطیل میشه
-من نمیرم سر کار
از جایش بلند شد و گفت:
-تو غلط می کنی...نری سر کار؟ اونم این کار...که موقعیتش عمراً دیگه واست...فراهم بشه
-واسه جون تنها خواهرمه
-نمی خوام...یه فکرایی دارم...یعنی فکر میکنم...شدنیه...تنها کسی...که بهش اعتماد...دارم
-کی؟
-بیا بریم الان...تعطیل میشه
هر دو راه افتادن سمت آموزشگاه زبان هامین، با آن حالش تا آن روز خودش را سرپا نگه داشته بود، دو روز بود کار هامین هم تعطیل بود و تمام وقتش را به هامین می گذراند، اما اکسیژن خونش داشت مدام پایین تر می آمد و این اصلا نشانه ی خوبی نبود.
قدم هایش سست و بی حال بود، سر گیجه و حالت تهوع اش چندین برابر شده بود.
اشکش چکید و گفت:
-تو این...مریضی...یکی هم سعی داره...بگه من هرزه ی تن فروشم...
خندید و سر به زیر برد گفت:
-دم خدا گرم...که حداقل نمی ذاره...یکی کی بریزه رو سرم...کلا دوست داره زیاد زیاد مصیبت بهم بده...واسه من یکی...دستش به کم نمیره...دستو دل بازی می کنه
مژگان دستش را گرفت  و آلا همان جور که به زور قدم بر می داشت گفت:
-به قول شهاب...انقدر من آدم مزخرفیم...که همون خدا هم از من خوشش نمیاد
-آلا!
آلا با غم خندید و گفت:
-داد زد اینو گفت...تو همون ماشین جدیدش همچین داد زد...که حتی استخونامم...مزخرف بودنمو قبول کردن...بازم دل سوزوند...اما این بار حق گفت...حق گفت که گفتم...دور بشه از منی که مزخرفم
-اونو ول کن، دل یه دنیارو می شکونه این که ناراحتی نداره
-ناراحت نشدم که...فقط قبول کردم
-زنگ نزد؟
-بلاکش کردم...زور گوئه...می دونم با زورش منو می برد بیمارستان...اما خداروشکر...دو روز هم ندیدمش...این جوری از زورگویی هاش در امان بودم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 630هستیم
#متهوش
#پارت_صد_سی_یک

وارد اتاق شد در را بست و کلید را چرخاند، مقنعه را از سرش در آورد و سمت تخت رفت، دو قرص خواب در دهان گذاشت و بطری آب روی میز را برداشت سر کشید گفت:
-دیگه حتی خوابم به چشمام نمیاد باید با قرص بخوابم
نیش خند زد و لباس هایش را در آورد، تاپ و شلوارک تنش کرد روی تخت دراز کشید، گوشی را روشن کرد با دیدن پیام کیان بازش کرد.

-خوبی؟ نگرانتم با حال بد رفتی بهم خبر بده عزیزم، اگر جمعه جایی نمی خوای بری با هم بریم بیرون ناهار باهم باشیم
بغض کرد و آرام گفت:
-من به فکر شاهرخم تو به فکر منی، چه دنیای مزخرفیه
انگشتش حرکت کرد و نوشت:
-خوبم خونه هستم، جمعه می بینمت باید باهات حرف بزنم
پیام را فرستاد و برای زینب نوشت:
-می دونم منتظر زنگم بودی اما نشد، خیلی اتفاقا افتاده اما الان قرص خوردم می خوام بخوابم، هر وقت تونستم زنگ می زنم

پیام برای او هم فرستاد و گوشی را خاموش کرد، غلتی زد پتو را روی خودش کشید و آرام چشم بست.
با یاد آوری سوگل و حرف شاهرخ چشمانش جمع شد و پتو را چنگ زد، به چهره ی سوگل فکر کرد به تیپ خانمانه به سنش و حرکات ظریفش، او هیچ کدام را نداشت، همیشه اسپرت بود از تیپ های خانمانه دوری می کرد، یاد نداشت تا به حال کفش پاشنه بلند پایش کرده باشد.
با چشمان بسته نیش خند زد و گفت:
-شاهرخ عاشق اون جور دختراس، نه من که...
قلبش تیر کشید و بغضش شکست صدایش را در بالشت خفه کرد.

*
-نمی خواستم زنگ بزنم یعنی گفتم یه بحث بین خودتون بوده حلش می کنید
-حنا خوبه؟ گوشیش خاموشه!
-راستش نمی دونم چی بگم، از ظهر که اومد رفت تو اتاق گفت خوابش میاد صداش نکنم، اما خیلی حالش بد بود بهم ریخته بود، گشنه تشنه رفته تو اتاق الان ساعت ده شبه هنوز بیرون نیومده
شاهرخ سریع ایستاد و گفت:
-برید تو اتاق ببینید حالش خوبه!
-جدیدا درو قفل می کنه
-من الان می...
-نه، یعنی لطفا نیا، این جوری بدتر ناراحت میشه که چرا مثل بچه ها باهاش رفتار کردم
-این چه حرفیه!
-میشه فقط بگی چی شده؟ خودش گفت بچه بازی در اورده، حرف دهنشو نفهمیده، مگه چی گفت بهت؟!
-این مهم نیست، میشه هر جوریه در اتاق باز کنید، دارم دیوونه میشم، ببینید حالش خوبه
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_سی_دو

-شاهرخ
-بله
-حنا حالش خوب نیست، ازت خواستم کنارش باشی تا غصه نخوره، اما چی شده که حالش خراب تر قبل شده، اصلا متوجه شدی حنا چقدر لاغر شده، زیر چشماش گود رفته! بهم بگو‌ چی شده شاید بتونم کاری کنم
-چیزی نشده یه بحث کوچیک بود، من بزرگش کردم
-حنای من طاقت نداره شاهرخ، بخدا نگرانشم
-می دونم اشتباه از من بود فقط ببینید حالش خوبه
-خوبش می کنم، بهتره واسه بهتر شدن حالش چند روز سراغش نیای، بذار به خودش بیاد
-پروانه خانم!
-به فکر حنا هستم، انقدری که تو بهش کمک کردی هیچ کدوم ماها نکردیم، اما این وسط یه چیزی هست که حال حنا رو خراب کرده، من خودم مشکلشو می فهمم
-من می...
-می دونم نگرانشی اما بذار درد بچمو بفهمم، این بار کسی غیر تو بذار بفهمه
شاهرخ عصبی چشم بست و گفت:
-بهم خبر بدید الان حالش خوبه یا نه
-باشه

پروانه تماس را قطع کرد و جلوی در اتاق حنا ایستاد چند بار در زد و بلند گفت:
-نگرانم کردی حنا یه چیزی بگو
صدای باز شدن در سر پروانه را چرخاند با دیدن حامی لبخند زد و حامی خسته کوله اش را جلوی در رها کرد گفت:
-گشنمه
-از ظهر رفته تو اتاق صداشم نمیاد
-زندس مامان، بیا غذا بده
-حامی!
-بخدا زندس این زلزله
پروانه بی توجه باز در زد و بلند گفت:
-حنا لطفا
حنا تکانی خورد و زبان سنگینش گفت:
-ولم کن...خوابم میاد
پروانه تا صدایش را شنید چشم بست و زیر لب گفت:
-خدارو شکر
سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-با شاهرخ بحثش شده
-نه! شاهرخ مگه با این دختره بحثشم میشه!
پروانه چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-حالا که شده، حال حنا هم داغونه، شاهرخ اخراجش کرده
یک ابروی حامی بالا رفت و گفت:
-غیر ممکنه شاهرخ این کارارو کرده باشه!
-منم تعجب کردم اما کرده، حنا گفت شاهرخ عوض شده
-شاهرخ واسه هر کی عوض بشه واسه حنا نمیشه، معلوم نیست چه آتیشی سوزونده که شاهرخ این کارو کرده!
-جفت شون که حرف نمی زنن، داشت میومد گفتم نیاد، بعدش حنا جیغ جیغ می کنه چرا زنگ زدم بهش
-دقیقا حنا نرمال نیست از این کارا بدش میاد تا چند روز جیغاشو باید بشنویم
-اما شاهرخ خیلی نگران بود
-غذا بده مامان گشنگی مردم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM