#رد_خون
#پارت_صد_سی_یک
چشم چرخاند در باغ، همه مشغول کار بودند، کلافه چرخید و گفت:
-الان مشکل چیه؟ اینکه این همه راه با موتور اومدم؟ راه، موتور، هامین، دقیقا چی؟
-همه چی
آلا سر تکان داد و گفت:
-و ربطش به تو؟
شهاب چشم ریز کرد قدمی به جلو برداشت و گفت:
-تو فکر کن مفتشم
با همان یک قدم، آلا گردنی صاف کرد و گفت:
-هر چی که هستی به من مربوط نیست، کار من و بچمم به تو مربوط نیست، موتور سوار شدنمونم به تو مربوط نیست، هیچ چیز ما به تو مربوط نیست آقای صدر، اصلا تو کی هستی که به خودت اجازه میدی با همه مثل احمقا رفتار کنی؟ فکر کردی تمام دنیا کوچیکن و تو خدایی؟ وای به حال جهانی که تو خداش باشی!
ابرو در هم کشید و گفت:
-تو از زندگیمون چیزی نمی دونی حق نداشتی به بابام اون حرفارو بزنی
-آهان اینو بگو، بگو چرا این آقا رگ گردنش باد کرده این جوری عصبیه، از چی داره می سوزه
-تو این حقو ن...
-هی بچه اول از همه بدون هیچ کس حق اینو نداره با من از حق حرف بزنه، دوم اینکه واسه من از این شاخه به اون شاخه نپر، مادر نمونه، خانم عاقل درسته از اون سر شهر تا این سر شهر با موتور بیای؟
قدم دیگری سمتش برداشت و آلا دست پاچه سریع گفت:
-من همه جا با موتورم میرم، هامین هم باشه می برمش
-چه جالب! بعد این ته خطر نیست؟
قدمی دیگر برداشت و آلا با زاری گفت:
-شهاب لطفا جلو نیا
شهاب با اتمام حرف آلا، سر چرخاند به باغ نگاه کرد، خنده ی ریز بی صدایی کرد؛ آلا متعجب نگاهش کرد، تا چشم ریز کرد شهاب نگاهش کرد و گفت:
-چی می گفتی؟
یک ابروی آلا بالا رفت و متعجب گفت:
-خطر...نه یعنی خطرناک، اما من آروم می رونم و اینکه کلا این موتور نهایت سرعتش شصتاس، از کنار حرکت می کنم و همیشه کلاه سرمونه، هامینم خیلی دوست داره
نگاه شهاب پایین رفت، به مانتوی نازک تابستانه و کوتاه آلا نگاه کرد، شلوار نصبتا تنگی که تا بالا ی مچ پایش بود، خیره به کتونی سفیدش گفت:
-اون وقتا یه تیپ مردونه داشتی پشت موتور سگم نگات نمی کرد اما با این تیپ پشت این موتوری، چند تا مورد داشتی تو راه؟
آلا جا خورد، آب دهان قورت داد، شهاب خوب فهمیده بود، اصلا هامین برای همان سریع کلاهش را برداشته بود و با غیظ دور شده بود، چون چند نفر در راه مزاحمشان شده بودند اما هامین غیرتی به خاطر سن و سالش نتوانسته بود کاری کند جز فریاد زدن بر سر مزاحمان مادرش...
#پارت_صد_سی_یک
چشم چرخاند در باغ، همه مشغول کار بودند، کلافه چرخید و گفت:
-الان مشکل چیه؟ اینکه این همه راه با موتور اومدم؟ راه، موتور، هامین، دقیقا چی؟
-همه چی
آلا سر تکان داد و گفت:
-و ربطش به تو؟
شهاب چشم ریز کرد قدمی به جلو برداشت و گفت:
-تو فکر کن مفتشم
با همان یک قدم، آلا گردنی صاف کرد و گفت:
-هر چی که هستی به من مربوط نیست، کار من و بچمم به تو مربوط نیست، موتور سوار شدنمونم به تو مربوط نیست، هیچ چیز ما به تو مربوط نیست آقای صدر، اصلا تو کی هستی که به خودت اجازه میدی با همه مثل احمقا رفتار کنی؟ فکر کردی تمام دنیا کوچیکن و تو خدایی؟ وای به حال جهانی که تو خداش باشی!
ابرو در هم کشید و گفت:
-تو از زندگیمون چیزی نمی دونی حق نداشتی به بابام اون حرفارو بزنی
-آهان اینو بگو، بگو چرا این آقا رگ گردنش باد کرده این جوری عصبیه، از چی داره می سوزه
-تو این حقو ن...
-هی بچه اول از همه بدون هیچ کس حق اینو نداره با من از حق حرف بزنه، دوم اینکه واسه من از این شاخه به اون شاخه نپر، مادر نمونه، خانم عاقل درسته از اون سر شهر تا این سر شهر با موتور بیای؟
قدم دیگری سمتش برداشت و آلا دست پاچه سریع گفت:
-من همه جا با موتورم میرم، هامین هم باشه می برمش
-چه جالب! بعد این ته خطر نیست؟
قدمی دیگر برداشت و آلا با زاری گفت:
-شهاب لطفا جلو نیا
شهاب با اتمام حرف آلا، سر چرخاند به باغ نگاه کرد، خنده ی ریز بی صدایی کرد؛ آلا متعجب نگاهش کرد، تا چشم ریز کرد شهاب نگاهش کرد و گفت:
-چی می گفتی؟
یک ابروی آلا بالا رفت و متعجب گفت:
-خطر...نه یعنی خطرناک، اما من آروم می رونم و اینکه کلا این موتور نهایت سرعتش شصتاس، از کنار حرکت می کنم و همیشه کلاه سرمونه، هامینم خیلی دوست داره
نگاه شهاب پایین رفت، به مانتوی نازک تابستانه و کوتاه آلا نگاه کرد، شلوار نصبتا تنگی که تا بالا ی مچ پایش بود، خیره به کتونی سفیدش گفت:
-اون وقتا یه تیپ مردونه داشتی پشت موتور سگم نگات نمی کرد اما با این تیپ پشت این موتوری، چند تا مورد داشتی تو راه؟
آلا جا خورد، آب دهان قورت داد، شهاب خوب فهمیده بود، اصلا هامین برای همان سریع کلاهش را برداشته بود و با غیظ دور شده بود، چون چند نفر در راه مزاحمشان شده بودند اما هامین غیرتی به خاطر سن و سالش نتوانسته بود کاری کند جز فریاد زدن بر سر مزاحمان مادرش...
#متهوش
#پارت_صد_سی_یک
وارد اتاق شد در را بست و کلید را چرخاند، مقنعه را از سرش در آورد و سمت تخت رفت، دو قرص خواب در دهان گذاشت و بطری آب روی میز را برداشت سر کشید گفت:
-دیگه حتی خوابم به چشمام نمیاد باید با قرص بخوابم
نیش خند زد و لباس هایش را در آورد، تاپ و شلوارک تنش کرد روی تخت دراز کشید، گوشی را روشن کرد با دیدن پیام کیان بازش کرد.
-خوبی؟ نگرانتم با حال بد رفتی بهم خبر بده عزیزم، اگر جمعه جایی نمی خوای بری با هم بریم بیرون ناهار باهم باشیم
بغض کرد و آرام گفت:
-من به فکر شاهرخم تو به فکر منی، چه دنیای مزخرفیه
انگشتش حرکت کرد و نوشت:
-خوبم خونه هستم، جمعه می بینمت باید باهات حرف بزنم
پیام را فرستاد و برای زینب نوشت:
-می دونم منتظر زنگم بودی اما نشد، خیلی اتفاقا افتاده اما الان قرص خوردم می خوام بخوابم، هر وقت تونستم زنگ می زنم
پیام برای او هم فرستاد و گوشی را خاموش کرد، غلتی زد پتو را روی خودش کشید و آرام چشم بست.
با یاد آوری سوگل و حرف شاهرخ چشمانش جمع شد و پتو را چنگ زد، به چهره ی سوگل فکر کرد به تیپ خانمانه به سنش و حرکات ظریفش، او هیچ کدام را نداشت، همیشه اسپرت بود از تیپ های خانمانه دوری می کرد، یاد نداشت تا به حال کفش پاشنه بلند پایش کرده باشد.
با چشمان بسته نیش خند زد و گفت:
-شاهرخ عاشق اون جور دختراس، نه من که...
قلبش تیر کشید و بغضش شکست صدایش را در بالشت خفه کرد.
*
-نمی خواستم زنگ بزنم یعنی گفتم یه بحث بین خودتون بوده حلش می کنید
-حنا خوبه؟ گوشیش خاموشه!
-راستش نمی دونم چی بگم، از ظهر که اومد رفت تو اتاق گفت خوابش میاد صداش نکنم، اما خیلی حالش بد بود بهم ریخته بود، گشنه تشنه رفته تو اتاق الان ساعت ده شبه هنوز بیرون نیومده
شاهرخ سریع ایستاد و گفت:
-برید تو اتاق ببینید حالش خوبه!
-جدیدا درو قفل می کنه
-من الان می...
-نه، یعنی لطفا نیا، این جوری بدتر ناراحت میشه که چرا مثل بچه ها باهاش رفتار کردم
-این چه حرفیه!
-میشه فقط بگی چی شده؟ خودش گفت بچه بازی در اورده، حرف دهنشو نفهمیده، مگه چی گفت بهت؟!
-این مهم نیست، میشه هر جوریه در اتاق باز کنید، دارم دیوونه میشم، ببینید حالش خوبه
#پارت_صد_سی_یک
وارد اتاق شد در را بست و کلید را چرخاند، مقنعه را از سرش در آورد و سمت تخت رفت، دو قرص خواب در دهان گذاشت و بطری آب روی میز را برداشت سر کشید گفت:
-دیگه حتی خوابم به چشمام نمیاد باید با قرص بخوابم
نیش خند زد و لباس هایش را در آورد، تاپ و شلوارک تنش کرد روی تخت دراز کشید، گوشی را روشن کرد با دیدن پیام کیان بازش کرد.
-خوبی؟ نگرانتم با حال بد رفتی بهم خبر بده عزیزم، اگر جمعه جایی نمی خوای بری با هم بریم بیرون ناهار باهم باشیم
بغض کرد و آرام گفت:
-من به فکر شاهرخم تو به فکر منی، چه دنیای مزخرفیه
انگشتش حرکت کرد و نوشت:
-خوبم خونه هستم، جمعه می بینمت باید باهات حرف بزنم
پیام را فرستاد و برای زینب نوشت:
-می دونم منتظر زنگم بودی اما نشد، خیلی اتفاقا افتاده اما الان قرص خوردم می خوام بخوابم، هر وقت تونستم زنگ می زنم
پیام برای او هم فرستاد و گوشی را خاموش کرد، غلتی زد پتو را روی خودش کشید و آرام چشم بست.
با یاد آوری سوگل و حرف شاهرخ چشمانش جمع شد و پتو را چنگ زد، به چهره ی سوگل فکر کرد به تیپ خانمانه به سنش و حرکات ظریفش، او هیچ کدام را نداشت، همیشه اسپرت بود از تیپ های خانمانه دوری می کرد، یاد نداشت تا به حال کفش پاشنه بلند پایش کرده باشد.
با چشمان بسته نیش خند زد و گفت:
-شاهرخ عاشق اون جور دختراس، نه من که...
قلبش تیر کشید و بغضش شکست صدایش را در بالشت خفه کرد.
*
-نمی خواستم زنگ بزنم یعنی گفتم یه بحث بین خودتون بوده حلش می کنید
-حنا خوبه؟ گوشیش خاموشه!
-راستش نمی دونم چی بگم، از ظهر که اومد رفت تو اتاق گفت خوابش میاد صداش نکنم، اما خیلی حالش بد بود بهم ریخته بود، گشنه تشنه رفته تو اتاق الان ساعت ده شبه هنوز بیرون نیومده
شاهرخ سریع ایستاد و گفت:
-برید تو اتاق ببینید حالش خوبه!
-جدیدا درو قفل می کنه
-من الان می...
-نه، یعنی لطفا نیا، این جوری بدتر ناراحت میشه که چرا مثل بچه ها باهاش رفتار کردم
-این چه حرفیه!
-میشه فقط بگی چی شده؟ خودش گفت بچه بازی در اورده، حرف دهنشو نفهمیده، مگه چی گفت بهت؟!
-این مهم نیست، میشه هر جوریه در اتاق باز کنید، دارم دیوونه میشم، ببینید حالش خوبه