#رد_خون
#پارت_صد_بیست_نه
آلا سر به زیر برد و گفت:
-اگر می شد که می اومدم، الانم بدتر قبل شد؟
آرون سریع گفت:
-خیلی بدتر، پچ پچا بیشتر شده، مامان عصمت دیوونه شده
آلا بغض کرد سریع عقب رفت و گفت:
-برم الان هامین تعطیل میشه
آرون به دنبالش رفت و گفت:
-مدام با ما در تماس باش
-باشه
-مواظب باشید
-هستیم
کلاهش را روی سرش گذاشت و روی موتورش نشست دستی برای آرون تکان داد و راه افتاد، زیر آن کلاه کاسکت گرمش بود اما آت قدر در فکر بود که نفهمید چه طور به آموزشگاه رسید.
*
با زنگ گوشی به صفحه ی پخش نگاه کرد لبش کج شد و ایرپاد درون گوشش را فشرد:
-خسته نشدی بکشی بیرون بیای ایران؟
-هیچی نگو که شاهکاراتو یک ساعت پیش دیدم، دهنم تا همین الان وا مونده بود، اگر پشه نمی رفت توش همچنان ادامه داشت
شهاب خنده ای کرد و در خیابان بعدی پیچید و گفت:
-تموم نشد؟
-تمومه فردا میام ایران، تو بگو این خبر چی بود دیگه که روزمو ساخت؟!
-چیزی نیست
-نیست! لامصب تو پشه ی ماده رو تو بغلت جا نمیدی این دختررو کشیدی تو بغلت!
-بغلم؟
-تو عکسا ضایعس تو به زور گرفتیش
شهاب خنده ی بلندی کرد و گفت:
-بابا تیز بین
-بنال دیوث، بنال بی پدر چی به سرت اومده؟ ده روزه نبودم چه گوهایی که نخوردی
-خفه شو نسناس، خبر می خوای گمشو بیا ایران تا بفهمی
-جان من بگو، این همون دخترس، همون که خاص بود؟
-آدم خاص نیست، همه چیز تصادفی بود فقط یه حرف زدن ساده بود
-خفه شو بابا انگار من نمی شناسمش، سر کیو شیره می مالی؟ من از اون بابای قمپزت بیشتر می شناسمت، اصلا خودم بزرگت کردم، حرف زدن ساده؟ از کی تا حالا شهاب صدر حرف زدن سادش این شکلی بوده؟
شهاب باز خندید و رهام با صدای آرام گفت:
-دِ لامصب نمیشه گفت چیز خورت کردن، تا با سمم این شکلی نمیشی
-فردا کی میای؟
-پروازمون عصره تاخیر که همیشه هست تا برسم یازده دوازده شبه
-کسی میاد؟
-نه بابا با مِلی کات کردم
-خاک تو سرت
-تیک میزد مشخص بود، این جا بودم آمارش رسید
-میام دنبالت
-آهان این شد، من فقط تورو می خوام
-خفه شو
-کجایی؟
-میرم سر کار
-حواسم هست نگفتی قضیه چیه؟
-بیا میگم
-باشه چیزی نمی خوای؟
-همونایی که خریدی بسه
رهام بلند خندید و گفت:
-دیوث میدونه براش خرید کردم
#پارت_صد_بیست_نه
آلا سر به زیر برد و گفت:
-اگر می شد که می اومدم، الانم بدتر قبل شد؟
آرون سریع گفت:
-خیلی بدتر، پچ پچا بیشتر شده، مامان عصمت دیوونه شده
آلا بغض کرد سریع عقب رفت و گفت:
-برم الان هامین تعطیل میشه
آرون به دنبالش رفت و گفت:
-مدام با ما در تماس باش
-باشه
-مواظب باشید
-هستیم
کلاهش را روی سرش گذاشت و روی موتورش نشست دستی برای آرون تکان داد و راه افتاد، زیر آن کلاه کاسکت گرمش بود اما آت قدر در فکر بود که نفهمید چه طور به آموزشگاه رسید.
*
با زنگ گوشی به صفحه ی پخش نگاه کرد لبش کج شد و ایرپاد درون گوشش را فشرد:
-خسته نشدی بکشی بیرون بیای ایران؟
-هیچی نگو که شاهکاراتو یک ساعت پیش دیدم، دهنم تا همین الان وا مونده بود، اگر پشه نمی رفت توش همچنان ادامه داشت
شهاب خنده ای کرد و در خیابان بعدی پیچید و گفت:
-تموم نشد؟
-تمومه فردا میام ایران، تو بگو این خبر چی بود دیگه که روزمو ساخت؟!
-چیزی نیست
-نیست! لامصب تو پشه ی ماده رو تو بغلت جا نمیدی این دختررو کشیدی تو بغلت!
-بغلم؟
-تو عکسا ضایعس تو به زور گرفتیش
شهاب خنده ی بلندی کرد و گفت:
-بابا تیز بین
-بنال دیوث، بنال بی پدر چی به سرت اومده؟ ده روزه نبودم چه گوهایی که نخوردی
-خفه شو نسناس، خبر می خوای گمشو بیا ایران تا بفهمی
-جان من بگو، این همون دخترس، همون که خاص بود؟
-آدم خاص نیست، همه چیز تصادفی بود فقط یه حرف زدن ساده بود
-خفه شو بابا انگار من نمی شناسمش، سر کیو شیره می مالی؟ من از اون بابای قمپزت بیشتر می شناسمت، اصلا خودم بزرگت کردم، حرف زدن ساده؟ از کی تا حالا شهاب صدر حرف زدن سادش این شکلی بوده؟
شهاب باز خندید و رهام با صدای آرام گفت:
-دِ لامصب نمیشه گفت چیز خورت کردن، تا با سمم این شکلی نمیشی
-فردا کی میای؟
-پروازمون عصره تاخیر که همیشه هست تا برسم یازده دوازده شبه
-کسی میاد؟
-نه بابا با مِلی کات کردم
-خاک تو سرت
-تیک میزد مشخص بود، این جا بودم آمارش رسید
-میام دنبالت
-آهان این شد، من فقط تورو می خوام
-خفه شو
-کجایی؟
-میرم سر کار
-حواسم هست نگفتی قضیه چیه؟
-بیا میگم
-باشه چیزی نمی خوای؟
-همونایی که خریدی بسه
رهام بلند خندید و گفت:
-دیوث میدونه براش خرید کردم
#متهوش
#پارت_صد_بیست_نه
زبان روی لبش کشید و گفت:
-اما بالاخره هر چیزی یه پایانی داره، حتی مهربونی آدمی که این همه دوستت داره...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-شایدم داشت
-من خودمم میگم کاش نبودم، اما دوست داشتن من انتها نداره
-آدما چیزی رو که تو ذهنته نمیبینن، چیزیو که سر زبونته می شنون و کارایی که می کنی میبینن، منم شنیدم، دیدم
قدم برداشت و شاهرخ گفت:
-اون گل مال کیه؟
حنا سر چرخاند به شاخه گل نگاه کرد و گفت:
-واسه من، هدیه س یکی از دوستام داد
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-متوجه شدم
حنا قدم برداشت اما شاهرخ خودش را جلوی او کشید و گفت:
-کجا؟!
-نباید می اومدم، یعنی انقدر حالم امروز بد بود که نباید می اومدم بیشتر اذیت می شدم، اما اشتباه کردم اومدم که باهات حرف بزنم، با کسی که تا به این جای عمرم شنیده و حرف زده مشکلات حل کردیم، اما همه چیز عوض شده، حتی تو
از کنارش گذشت در را باز کرد و گفت:
-فردا بهت خوش بگذره
-گلت!
بیرون رفت و گفت:
-بندازش دور
-حنا بمون راننده برسونتت
حنا بی توجه رفت، شاهرخ عصبی فریاد زد، منشی ترسیده بود و به رفتن حنا نگاه می کرد.
شاهرخ در را بهم کوفت، هر دو دستش به پهلویش نشست و عصبی غرید:
-دارم چه غلطی می کنم؟! حالشو دیدم چرا دارم اذیتش می کنم!
دستش بالا رفت روی صورتش کشیده شد، خیره به گل روی میز گفت:
-تو دیدت به اون یه چیز دیگس اما اون دختر تو رو عموش می دونه، توقع عاشقانه حرف زدن ازش داری؟! مگه غیر اینه که کاش نبودی!
سمت میز رفت و دست پیش برد گل را برداشت.
-حالش بد بود...منم اذی...
با شتاب سمت میز رفت، وسایلش را برداشت با عجله از اتاق بیرون رفت، با دو خودش را به آسانسور رساند واردش شد و دکمه را فشرد.
با رسیدن به طبقه ی پایین سریع بیرون رفت، به اطراف نگاه کرد حنا را ندید، سریع سوار ماشین شد و گوشی را روشن کرد با او تماس گرفت.
حنا خیره ی صفحه ی گوشی بود، لبش کج شد و گفت:
-آماده نبودم واسه حضور یه آدم کنار تو، بی توجهیات به من، عوض شدن الویتات، اما الان آمادم کردی، فهموندی من تو زندگیت کی هستم
#پارت_صد_بیست_نه
زبان روی لبش کشید و گفت:
-اما بالاخره هر چیزی یه پایانی داره، حتی مهربونی آدمی که این همه دوستت داره...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-شایدم داشت
-من خودمم میگم کاش نبودم، اما دوست داشتن من انتها نداره
-آدما چیزی رو که تو ذهنته نمیبینن، چیزیو که سر زبونته می شنون و کارایی که می کنی میبینن، منم شنیدم، دیدم
قدم برداشت و شاهرخ گفت:
-اون گل مال کیه؟
حنا سر چرخاند به شاخه گل نگاه کرد و گفت:
-واسه من، هدیه س یکی از دوستام داد
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-متوجه شدم
حنا قدم برداشت اما شاهرخ خودش را جلوی او کشید و گفت:
-کجا؟!
-نباید می اومدم، یعنی انقدر حالم امروز بد بود که نباید می اومدم بیشتر اذیت می شدم، اما اشتباه کردم اومدم که باهات حرف بزنم، با کسی که تا به این جای عمرم شنیده و حرف زده مشکلات حل کردیم، اما همه چیز عوض شده، حتی تو
از کنارش گذشت در را باز کرد و گفت:
-فردا بهت خوش بگذره
-گلت!
بیرون رفت و گفت:
-بندازش دور
-حنا بمون راننده برسونتت
حنا بی توجه رفت، شاهرخ عصبی فریاد زد، منشی ترسیده بود و به رفتن حنا نگاه می کرد.
شاهرخ در را بهم کوفت، هر دو دستش به پهلویش نشست و عصبی غرید:
-دارم چه غلطی می کنم؟! حالشو دیدم چرا دارم اذیتش می کنم!
دستش بالا رفت روی صورتش کشیده شد، خیره به گل روی میز گفت:
-تو دیدت به اون یه چیز دیگس اما اون دختر تو رو عموش می دونه، توقع عاشقانه حرف زدن ازش داری؟! مگه غیر اینه که کاش نبودی!
سمت میز رفت و دست پیش برد گل را برداشت.
-حالش بد بود...منم اذی...
با شتاب سمت میز رفت، وسایلش را برداشت با عجله از اتاق بیرون رفت، با دو خودش را به آسانسور رساند واردش شد و دکمه را فشرد.
با رسیدن به طبقه ی پایین سریع بیرون رفت، به اطراف نگاه کرد حنا را ندید، سریع سوار ماشین شد و گوشی را روشن کرد با او تماس گرفت.
حنا خیره ی صفحه ی گوشی بود، لبش کج شد و گفت:
-آماده نبودم واسه حضور یه آدم کنار تو، بی توجهیات به من، عوض شدن الویتات، اما الان آمادم کردی، فهموندی من تو زندگیت کی هستم