رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.8K subscribers
87 photos
8 videos
49 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#رد_خون
#پارت_صد_بیست_هشت

آلا آب دهان قورت داد و گفت:
-یکم...عجیبه...اما تو این مورد میشه که کمک کنه
-چی میگی تو؟! یارو عجیبه! این تازه طلبکارم بود!
آلا گوشه ی لبش را زیر دندان کشید و صدای پدرش را شنید:
-به من میگه اگر انقدر با غیرتی چرا دخترت به جای گوشه ی خونه ی تو بودن تو گوشه ی خوابگاهه؟
الا چشم بست و در دل غرید:
-گفتم این مرد فرق داره باور نکردید
آرون با حرص گفت:
-به منم میگه اگر رگ غیرتت انقدر باد داره چرا می ذاری خواهرت کار کنه وقتی خودت سر کار میری؟
آلا کلافه به هر دو نگاه می کرد و پدرش سر تکان داد و گفت:
-باید ما ازش معذرت خواهی می کردیم که چرا ناراحت شدیم دخترمون روبغل کردی و این عکسا پخش شده
-بابا شها...
با نگاه خشمگین پدرش آلا سریع گفت:
-یعنی آقای صدر، یکم متفاوته، بعدم ما که کاری بهش نداریم، یعنی امروز کارمون راه بندازه از فردا دیگه کاری بهش نداریم
آرون عصبی گفت:
-این چرا این شکلیه؟ همیشه انقدر قیافش خشنه؟
-مگه دیدینش؟!
چشمان آلا درشت بود و آرون گفت:
-خودش زنگ زد آدرس خونه ی بابا رو گرفت
دهان آلا باز ماند و پدرش گفت:
-بهم گفت هر وقت تونستی پدر واقعی براش باشی بیا جلو بزن منو جر بده اما وقتی نیستی عقب بمون
آلا خجالت زده گفت:
-یکم حرف دهنشو نمی فهمه، شما ببخشید
پدرش کلافه گفت:
-برو خانجون رو راضی کن
لب آلا کش آمد و پدرش گفت:
-با اون مرتیکه راضی نیستم بری اما چاره ای نیست، زود برو و برگرد
-باشه بابا
آرون کلافه گفت:
-با اینکه طلبکار بود و انگار اون اومده بود مارو بازخواست کنه اما یه جورایی بهش حس اعتماد دارم، اگر با کارش خانجون راضی میشه و خیالش راحت بهتره همین کارو کنی
آلا سر تکان داد از گوشه ی چشم به پدرش نگاه کرد، جلو رفت و گفت:
-بخدا اون مرد یکم عجیبه، حرفاش خاصه آدمو تا ته می سوزونه، شما به دل نگیر
-اگر حقیقتو نمی گفت به دل می گرفتم اما حقیقتو مثل یه سیخ داغ کرد توی چشمام
سریع دست پدرش را گرفت و گفت:
-اون یه چیزی گفته خبر نداره چیا شده که
-خبر نداره اما می دونه دخترش تنها با پسرش تو خوابگاهه اما خونه ی به اون بزرگی فقط جای تو نیست
#متهوش
#پارت_صد_بیست_هشت


حنا خیره به نیم رخش لبخند زد و سوگل مشکوک نگاه شان می کرد که با نگاه شاهرخ غافلگیر شد:
-بفرمایید
سوگل سریع فنجانش را برداشت و گفت:
-فردا شب کنسرت هست، یعنی به نظرم واسه شما خیلی خوبه، به دور از فکر و خیال
حنا خشمگین به سوگل نگاه کرد و شاهرخ این بار سمت میز خودش رفت و گفت:
-این روزا سرم ش...

-کار انجام میشه آقا شاهرخ، فقط دو ساعت وقت می ذارید اما حالتون خیلی خوب میشه
حنا عصبی چایش را برداشت کمی از آن خورد.
-باشه واسه بعد
-آقا شاهرخ وقتی الان میشه چرا واسه بعد بذارید، شهزاد خیلی نگرانتونه با این کار خیالش راحت تر میشه

شاهرخ کلافه بود و سوگل لبخند زد گفت:
-دوتا بلیط هست که خوشحال میشم شما بیاین
حنا با یاد آوری قول شاهرخ که قرار بود آخر هفته باز به لواسون بروند، سریع میان حرفش رفت و گفت:
-فردا قراره بریم لواسون
شاهرخ نگاهش کرد و سوگل هم به حنا نگاه کرد، شاهرخ خیره به حنا گفت:
-لواسون کنسل شد
حنا جا خورد و شاهرخ به سوگل نگاه کرد گفت:
-میام کنسرت
پشت شانه اش تیر کشید، حس کرد صورتش داغ شد، پلکش لرزید از آن دو نگاه گرفت، سوگل لبخند پر رنگی مهمان صورتش شد و گفت:
-عالیه، من دیگه برم، فردا می بینمتون
از جایش بلند شد، شاهرخ هم ایستاد و گفت:
-خوش اومدید
-ممنون
به حنا نگاه کرد و گفت:
-خدافظ عزیزم
حتی توان این که لبش را تکان دهد را نداشت، سوگل سمت در رفت، شاهرخ با دیدن عینک سریع برش داشت و گفت:
-بازم یادتون رفت

سوگل چرخید با دیدن عینک آرام خندید، شاهرخ سمتش رفت و گفت:
-بفرمایید
عینک را گرفت و گفت:
-ممنون
شاهرخ سر تکان داد، سوگل چرخید در را باز کرد بیرون رفت، شاهرخ همان جور پشت به او گفت:
-گفتم دیگه نیا، چرا اومدی؟
به سختی ایستاد، کوله را در دستش گرفت و آرام قدم برداشت، شاهرخ عصبی چرخید و گفت:
-گفتم فقط درس ب...
حنا روبه رویش ایستاد، با نگاهی که به زیر بود گفت:
-اشتباه کردم اومدم
آب دهانش را سخت قورت داد و گفت:
-گفتم کاش نبودی، نه فقط به خاطر خودمون، به خاطر تو که ما...خیلی اذیتت کردیم...به خاطر این همه ضرر...این همه شایعه...خیانت...
لبخند تلخی زد و گفت:
-اما انگار واقعا بچه ام طرز بیانم افتضاح بود