حافظ خوانی خصوصی
3.81K subscribers
485 photos
364 videos
10 files
576 links
در زندگی داستان‌هایی هستند که غافلگيرمان مي‌كنند، دست مان را می‌گیرند و به جایی دیگر می‌برند یا مثل آینه‌ای جادویی دنیای درون مان را نشان می‌دهند.


@alirezairanmehr نشانی ادمین
Download Telegram
كنار ساحل ایستاده بوديم و پرنده‌هاي سفیدی رو كه بالاي سرمون مي‌چرخيدن نگاه مي‌كرديم. پرنده‌ها نزدیک آب پرواز می‌کردن و عکس سفیدی سینه‌ها شون روی سطح آب منعکس می‌شد. بعد ناگهان به سمت آسمون اوج می گرفتن و در دور دست تبدیل به نقطه‌هایی براق می شدن. تو برگشتی نگام کردی. می خواستی چیزی بگی اما پشیمون شدی و دوباره به پرنده ها نگاه کردی. نمی دونم خیاله یا واقعیت اما تقریبا می‌دونستم چی می‌خوای بگی حتا می‌تونستم تصور کنم کاملا رو به روت، درست نزدیک صورتت ایستادم و می تونم بازتاب تصویر دریا رو توی مردمک‌هات ببینم، حتا می تونم حرکت پرنده‌های سفید رو روی مردمک‌هات ببینم. تو می‌خواستی درباره ی سقوط پرندگان مرده توی دریا حرف بزنی، اما چیزی نگفتی. حتا شنیدم که توی ذهنت گفتی:
ـ این احمقانه است که فکر کنی پرنده‌ها می تونن توی آسمون بمون. پرنده های پرواز نمی کنن، بلکه فقط یک لحظه در آسمون می مونن و بعد یک لحظه ی بعد و باز یک لحظه ی بعد. پرواز کردن یه خط به هم پیوسته نیست. این فقط ردیفی از نقطه ها ست که به هم چسبیدن. برای همین اگه قلب پرنده بیاسته خیلی آسون از آسمون سقوط می‌کنه.
من آروم گفتم:
ـ پرواز مثه خط می مونه. وجود واقعی نداره چون فقط نقطه‌های به هم پیوسته است.
تو هم فقط آروم سرت رو تکون دادی. در اون لحظه هر دو تا مون مي دونستيم همه چي تموم شده یا شاید چیزی کاملا تازه شروع شده. مثه پرنده ای که بال هاش رو تکون می ده می دونستیم با هم و کنار هم روی هوا هستیم. می‌تونیم یه نقطه‌ی دیگه بذاریم و یه نقطه‌ی دیگه در خط جلو بریم یا بال هامون رو ببندیم و روی زمین بشینیم. یکی از پرنده‌های سفید از ارتفاع زیاد پایین اومد و وقتی به نزدیک ما رسید سرعتش رو کم کرد. اون قدر نزدیک بود که می‌تونستیم سوراخ‌های روی منقار دراز و نارنجیش رو ببینیم. تقریبا روی هوای ساحل ایستاده بود و باد گاهی پرهای کرکی روی بال هاش رو به بالا برمی گردوند. می‌تونسیتم حرکت آروم و ظریف بال هاش رو که تعادلش روی باد نگه می‌داشت ببینیم. مثه بند بازی که دست‌هاش رو باز کرده و تعادل خودش رو روی یه طناب نازک حفظ می کنه. بعد پرونده سفید بزرگ همون طور که روی باد ایستاده بود سرش رو برگردوند و برای یه لحظه نگاه مون کرد. دست تو رو حس کردم که دستم رو گرفتی. مطمئنم تو هم اون لحظه کلماتی رو که توی ذهنم بود شنیدی:
ـ عشق مثه ایستادن روی باده. واقعیتی نداره، فقط نقطه های ست که به هم وصل می کنی.
تو سرت رو تکون دادی. یعنی شنیدی. پس‌عجیب نیست که هفت ماه بعد از مردن ت هنوز هم صدای ذهنم رو می شنوی، به پیام هایی که برای موبایلت می‌فرستم جواب می دی و صابون صورتیت رو که من نخریدم و هیچ وقت ازش استفاده نمی‌کنم توی حموم خونه جا می‌ذاری.
برشی از کتاب: #حافظ_خوانی_خصوصی
#علیرضا_ایرانمهر
به زودی در #نشر_چشمه
#بارون_ساز
در #رادیو_ایرانمهر همراه باشید به این نشانی: @hafezkk
توی لیوان های کاغذی قهوه ی فرانسه و کیک ساده خوردیم. اون جا صندلی برای نشست نداره ولی ما نزدیک به چهل و پنج دقیقه رو به روی هم ایستاده بودیم و توی بیشتر این چهل و پنج دقیقه پرستو با تعجب نگام می‌کرد. براش فکرها و آرزوهاش رو تعریف کردم. تعریف کردم دوباره به اون ویلای عجیب حوالی شمشک برمی‌گرده و مردی رو که دفه‌ی پیش توجه زیادی بهش نداشت دوباره ملاقات می کنه، ولی این بار همه چیز با دفه پیش فرق می کنه. براش تعریف کردم که چه طور خوش شانسی های بزرگ به زندگیش رو می یارن. چه طور به بهترین مهمونی ها دعوت می شه، چه طور به فاصله یه هفته سه تا از شاخ ترین پسرهای تهرون عاشقش می‌شن. تعریف کردم چه طور سعی می‌کنه تصمیم عاقلانه بگیره و با یه آهن فروش پولدار که تازه زنش فوت کرده بود ازدواج می کنه. ولی مردک آهن فروش اون قدر پیش پا افتاده است که کم کم حالش رو به هم می زنه و هفت ماه بعد یا یه عالمه پول ازش جدا می شه. بعد برای اولین بار توی زندگیش عاشق یه پسری می شه که فقط سه سال از خودش بزرگ تره و نه خیلی پولداره و نه خیلی مشهور و نه حتا خیلی خوش تیپ ولی به زندگیش عشق و شادی می یاره و فکر می کنه بالاخره گمشده‌ی زندگیش رو پیدا کرده اما پسره توی یه سال و نیم هر چی پول داشتن خرج می کنه و بقیه رو هم می‌ریزه به حساب خودش و برای همیشه ناپدید می شه، براش تعریف کردم چه طور پر از خشم می شه و چه طور سعی می کنه انتقام بگیره... وقتی این چیزها رو تعریف می کردم پرستو با لذت به حرف هام گوش می‌کرد ولی من یهو احساس حماقت عمیق کردم. احساس کردم دارم داستان یه سریال مزخرف و پیش پا افتاده رو تعریف می کنم. داستانی پر از لحظه های حسرت بار که آدم های زیادی با اشتیاق دنبالش می کنن، آدم هایی که زندگی واقعی شون هیچ شکوه و جلوه ی فوق العاده‌ای نداشته، آدم‌هایی که هیچ وقت در زندگی شون احساس و دریافت منحصر به فردی نداشتن و مثل گوساله‌هایی رنگارنگ اگه با دقت به چهره‌ی هر کدوم شون نگاه کنی یه ویژگی منحصر به فرد می بینی ولی همه شون سرنوشت مشترکی دارن، توی یه گاوداری بزرگ به دنیا اومدن، شبیه بقیه رشد کردن، شبیه بقیه شیر دادن و شبیه بقیه سلاخی شدن. اما پرستو برای اولین‌بار لبخند تمسخر آمیزش رو کنار گذاشته بود و با حالتی مجذوبانه نگام می کرد، حالتی که وقتی قلب زنی رو به دست آوردی می تونی توی چشم هاش ببینی.
می‌دونی عزیزم، به نظرم هیچ چیز توی دنیا پنهان نیست. همه ی ما می تونیم همون طور که گذشته ی خودمون رو به یاد می یاریم آینده ی خودمون رو هم ببینیم. یا مثه پرستو یه مرد سی و هفت ساله پیدا بشه و همه‌ی اتفاقات آینده رو توی یه کافه وسط خیابون انقلاب برامون تعریف کنه. اما همه چیز اون قدر شبیه یه سریال احمقانه است که فقط دوس داریم نگاهش کنیم و سرگرم بشیم، چون باور نمی کنیم که زندگی واقعی مون هم می تونه به همین اندازه تراژیک یا احمقانه باشه، شاید برای همینه که بیشتر آدم ها نمی تونن آینده خودشون رو تغییر بدن.
@hafezkk
من و پرستو بدون این که بفهمیم همه ی اون کیک ساده رو خورده بودیم و من داشتم کم کم به سی سالگی ترسناک این زن نزدیک می شدم... دارم از خستگی بی هوش می شم عزیزم. بقیه اش رو بعدا برات می نویسم...
برشي از کتاب : #حافظ_خوانی_خصوصی
#عليرضا_ايرانمهر
به زودي: #نشر_چشمه
داستان های دیگه ام رو می تونید در کتاب های #ابر_صورتی و #بارون_ساز بخونید
#رادیو_ایرانمهر
@hafezkk
تهیه کتاب در این آدرس:
http://www.cheshmeh.ir/Book/2146/2322/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%88%D9%86%20%D8%B3%D8%A7%D8%B2
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
برکش ای مرغ سحر نغمه ی داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا باز آمد

عزیزم الان درست نه روزه که زندگی تازه مون رو با هم شروع کردیم و من احساس می کنم مثه سندباد سوار قالیچه ی پرنده‌ی سلیمان شدم. به هر حال منم مثه خودت آدم خوشگذرونی بودم و هیچ وقت زیاد به خودم سخت نگرفتم ولی همین نه روزی که با هم زندگی کردیم باعث می شه فکر کنم همه ی سی و چهار سال گذشته‌ی زندگیم رو حروم کردم.
می دونی پریسا، عشق مثه قالیچه ی سلیمانه. وقتی داری به سمتش می ری کلی خوشحالی که به آرزوت رسیدی و یه چیز فوق‌العاده به دست آوردی، ولی وقتی سوار قالیچه‌ی پرنده شدی و به آسمون بلند شدی و پرواز کردی و باد از لای پیرهن و موهات گذشت هر لحظه محو تماشای منظره‌ای تازه و باشکوه می‌شی و کم‌کم می‌فهمی اهمیت قالیچه ی سلیمان فقط در پرنده بودنش نیست، در چیزهای تازه ای ست که وقتی سوارش شدی تازه می‌تونی ببینی. اهمیت عشق هم در همه‌ی اون چیزهایی ست که بعدش می‌تونی ببینی و حس کنی. در چیزهای بی‌اهمیتی که اهمیت سرنوشت سازشون رو کشف می‌کنی. امروز وقتی داشتم از خونه می یومدم بیرون تو هنوز خواب بودی. موهای نارنجی و موج‌دار تو روی بالشت‌های بنفش تخت‌مون پخش شده بود و سه لکه‌ی سرخ نور صبح از لای پرده‌ی اتاق روی دیوار بالای تخت خواب تابیده بود... هیچ وقت توی زندگیم متوجه زیبایی چنین لحظه‌ای نشده بودم.

برشي از کتاب : #حافظ_خوانی_خصوصی
#عليرضا_ايرانمهر
به زودي: #نشر_چشمه
داستان های دیگه ام رو می تونید در کتاب های #ابر_صورتی و #بارون_ساز بخونید
#رادیو_ایرانمهر
@hafezkk
تهیه کتاب در این آدرس:
http://www.cheshmeh.ir/Book/2146/2322/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%88%D9%86%20%D8%B3%D8%A7%D8%B2


در رادیو ایرانمهر به صدای اندیشیدن خود گوش کنید
#بارون_ساز ، تازه و برشته و با دونه‌هاي مغذي در #نمايشگاه_كتاب تهران. غرفه‌ي #نشر_چشمه
اگه خوندين نظرتون رو بگيد، اگه هم باهاش عكس گرفتين بفرستين #رادیو_ایرانمهر منتشر كنم
دم‌تون گرم
#عليرضا_ايرانمهر
این رو یکی داده
بدم به تو
قسمت اول:
صدای دختر ناشناس

نوشنه: #علیرضا_ایرانمهر
از کتاب: #بارون_ساز
#نشر_چشمه
@hafezkk
#رادیو_ایرانمهر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مردی که صدای حرکت خون رو توی رگ ‌هات می‌شنید و فهمید تو یه جور ماهی عجیب هستی
مردی که شبیه رویا‌هات نبود...
از کتاب: #بارون_ساز
#نشر_چشمه
@hafezkk
#رادیو_ایرانمهر
دوستی نازنین چند روز پیش با خبری خوب غافلگیرم کرد. دکتر تورقای شفق عزیز بخشی از کتاب حافظ خوانی خصوصی رو به ترکی استانبولی ترجمه و منتشر کردن
از ایشان سپاسگزارم

کتاب #حافظ_خوانی_خصوصی مجموعه داستان به هم پیوسته‌ای ست که از پنج سال گذشته تا کنون برش‌هایی از اون رو توی فضاهای مجازی و نشریات مختلف منتشر می‌کنم و در حال بازنویسی چهلم و احتمالا نهایی است و به زودی در #نشر_چشمه منتشر می شود.
پیش‌تر برش‌هایی از این کتاب به انگلیسی و آلمانی و چک نیز ترجمه و منتشر شده بود
#علیرضا_ایرانمهر

▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk

https://instagram.com/p/Bo84umbgQ4H/
Forwarded from حافظ خوانی خصوصی (Alireza Iranmehr)
كنار ساحل ایستاده بوديم و پرنده‌هاي سفیدی رو كه بالاي سرمون مي‌چرخيدن نگاه مي‌كرديم. پرنده‌ها نزدیک آب پرواز می‌کردن و عکس سفیدی سینه‌ها شون روی سطح آب منعکس می‌شد. بعد ناگهان به سمت آسمون اوج می گرفتن و در دور دست تبدیل به نقطه‌هایی براق می شدن. تو برگشتی نگام کردی. می خواستی چیزی بگی اما پشیمون شدی و دوباره به پرنده ها نگاه کردی. نمی دونم خیاله یا واقعیت اما تقریبا می‌دونستم چی می‌خوای بگی حتا می‌تونستم تصور کنم کاملا رو به روت، درست نزدیک صورتت ایستادم و می تونم بازتاب تصویر دریا رو توی مردمک‌هات ببینم، حتا می تونم حرکت پرنده‌های سفید رو روی مردمک‌هات ببینم. تو می‌خواستی درباره ی سقوط پرندگان مرده توی دریا حرف بزنی، اما چیزی نگفتی. حتا شنیدم که توی ذهنت گفتی:
ـ این احمقانه است که فکر کنی پرنده‌ها می تونن توی آسمون بمون. پرنده های پرواز نمی کنن، بلکه فقط یک لحظه در آسمون می مونن و بعد یک لحظه ی بعد و باز یک لحظه ی بعد. پرواز کردن یه خط به هم پیوسته نیست. این فقط ردیفی از نقطه ها ست که به هم چسبیدن. برای همین اگه قلب پرنده بیاسته خیلی آسون از آسمون سقوط می‌کنه.
من آروم گفتم:
ـ پرواز مثه خط می مونه. وجود واقعی نداره چون فقط نقطه‌های به هم پیوسته است.
تو هم فقط آروم سرت رو تکون دادی. در اون لحظه هر دو تا مون مي دونستيم همه چي تموم شده یا شاید چیزی کاملا تازه شروع شده. مثه پرنده ای که بال هاش رو تکون می ده می دونستیم با هم و کنار هم روی هوا هستیم. می‌تونیم یه نقطه‌ی دیگه بذاریم و یه نقطه‌ی دیگه در خط جلو بریم یا بال هامون رو ببندیم و روی زمین بشینیم. یکی از پرنده‌های سفید از ارتفاع زیاد پایین اومد و وقتی به نزدیک ما رسید سرعتش رو کم کرد. اون قدر نزدیک بود که می‌تونستیم سوراخ‌های روی منقار دراز و نارنجیش رو ببینیم. تقریبا روی هوای ساحل ایستاده بود و باد گاهی پرهای کرکی روی بال هاش رو به بالا برمی گردوند. می‌تونسیتم حرکت آروم و ظریف بال هاش رو که تعادلش روی باد نگه می‌داشت ببینیم. مثه بند بازی که دست‌هاش رو باز کرده و تعادل خودش رو روی یه طناب نازک حفظ می کنه. بعد پرونده سفید بزرگ همون طور که روی باد ایستاده بود سرش رو برگردوند و برای یه لحظه نگاه مون کرد. دست تو رو حس کردم که دستم رو گرفتی. مطمئنم تو هم اون لحظه کلماتی رو که توی ذهنم بود شنیدی:
ـ عشق مثه ایستادن روی باده. واقعیتی نداره، فقط نقطه های ست که به هم وصل می کنی.
تو سرت رو تکون دادی. یعنی شنیدی. پس‌عجیب نیست که هفت ماه بعد از مردن ت هنوز هم صدای ذهنم رو می شنوی، به پیام هایی که برای موبایلت می‌فرستم جواب می دی و صابون صورتیت رو که من نخریدم و هیچ وقت ازش استفاده نمی‌کنم توی حموم خونه جا می‌ذاری.
برشی از کتاب: #حافظ_خوانی_خصوصی
#علیرضا_ایرانمهر
به زودی در #نشر_چشمه
#بارون_ساز
در #رادیو_ایرانمهر همراه باشید به این نشانی: @hafezkk
دوستان و هم‌دمان

اگر در طول نمایشگاه یا بعد از آن مطلب، عکس، نکته، یادداشت یا نقد و نظری درباره هر یک از کتاب‌های من داشتید، لطفا برایم بفرستید تا در کانال #رادیو‌_ایرانمهر، فیس‌بوک و صفحه اینستاگرام به صورت پست دائم و استوری منتشر کنم.
کتاب هایی از من که در نمایشگاه تهران در دسترس هستند:

#ابر_صورتی (مجموعه داستان): #نشر_چشمه
#بارون_ساز(مجموعه داستان): نشر چشمه
#فریدون_پسر_فرانک (رمان): #نشر_گمان
#سفر_با_گردباد
(تحلیل و بازخوانی آثار صائب تبریزی) : #کانون_پرورش_فکری_کودکان_و_نوجوانان
#دلخون (فیلمنامه) : نشر سوره مهر
#رویا_ها_می‌آیند( فیلمنامه): #انتشارات_امیرکبیر
#خار_و_خورشید (فیلمنامه): انتشارات امیرکبیر
(#pink_cloud)
مجموعه داستان به زبان انگلیسی . #نشر_شمع_و_مه
(candele & fog)

(#nuage_rose)
مجموعه داستان به زبان فرانسه نشر:
(l'aube)

ارادتمند
#علیرضا_ایرانمهر

▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
توی لیوان های کاغذی قهوه ی فرانسه و کیک ساده خوردیم. اون جا صندلی برای نشست نداره ولی ما نزدیک به چهل و پنج دقیقه رو به روی هم ایستاده بودیم و توی بیشتر این چهل و پنج دقیقه پرستو با تعجب نگام می‌کرد. براش فکرها و آرزوهاش رو تعریف کردم. تعریف کردم دوباره به اون ویلای عجیب حوالی شمشک برمی‌گرده و مردی رو که دفه‌ی پیش توجه زیادی بهش نداشت دوباره ملاقات می کنه، ولی این بار همه چیز با دفه پیش فرق می کنه. براش تعریف کردم که چه طور خوش شانسی های بزرگ به زندگیش رو می یارن. چه طور به بهترین مهمونی ها دعوت می شه، چه طور به فاصله یه هفته سه تا از شاخ ترین پسرهای تهرون عاشقش می‌شن. تعریف کردم چه طور سعی می‌کنه تصمیم عاقلانه بگیره و با یه آهن فروش پولدار که تازه زنش فوت کرده بود ازدواج می کنه. ولی مردک آهن فروش اون قدر پیش پا افتاده است که کم کم حالش رو به هم می زنه و هفت ماه بعد یا یه عالمه پول ازش جدا می شه. بعد برای اولین بار توی زندگیش عاشق یه پسری می شه که فقط سه سال از خودش بزرگ تره و نه خیلی پولداره و نه خیلی مشهور و نه حتا خیلی خوش تیپ ولی به زندگیش عشق و شادی می یاره و فکر می کنه بالاخره گمشده‌ی زندگیش رو پیدا کرده اما پسره توی یه سال و نیم هر چی پول داشتن خرج می کنه و بقیه رو هم می‌ریزه به حساب خودش و برای همیشه ناپدید می شه، براش تعریف کردم چه طور پر از خشم می شه و چه طور سعی می کنه انتقام بگیره... وقتی این چیزها رو تعریف می کردم پرستو با لذت به حرف هام گوش می‌کرد ولی من یهو احساس حماقت عمیق کردم. احساس کردم دارم داستان یه سریال مزخرف و پیش پا افتاده رو تعریف می کنم. داستانی پر از لحظه های حسرت بار که آدم های زیادی با اشتیاق دنبالش می کنن، آدم هایی که زندگی واقعی شون هیچ شکوه و جلوه ی فوق العاده‌ای نداشته، آدم‌هایی که هیچ وقت در زندگی شون احساس و دریافت منحصر به فردی نداشتن و مثل گوساله‌هایی رنگارنگ اگه با دقت به چهره‌ی هر کدوم شون نگاه کنی یه ویژگی منحصر به فرد می بینی ولی همه شون سرنوشت مشترکی دارن، توی یه گاوداری بزرگ به دنیا اومدن، شبیه بقیه رشد کردن، شبیه بقیه شیر دادن و شبیه بقیه سلاخی شدن. اما پرستو برای اولین‌بار لبخند تمسخر آمیزش رو کنار گذاشته بود و با حالتی مجذوبانه نگام می کرد، حالتی که وقتی قلب زنی رو به دست آوردی می تونی توی چشم هاش ببینی.
می‌دونی عزیزم، به نظرم هیچ چیز توی دنیا پنهان نیست. همه ی ما می تونیم همون طور که گذشته ی خودمون رو به یاد می یاریم آینده ی خودمون رو هم ببینیم. یا مثه پرستو یه مرد سی و هفت ساله پیدا بشه و همه‌ی اتفاقات آینده رو توی یه کافه وسط خیابون انقلاب برامون تعریف کنه. اما همه چیز اون قدر شبیه یه سریال احمقانه است که فقط دوس داریم نگاهش کنیم و سرگرم بشیم، چون باور نمی کنیم که زندگی واقعی مون هم می تونه به همین اندازه تراژیک یا احمقانه باشه، شاید برای همینه که بیشتر آدم ها نمی تونن آینده خودشون رو تغییر بدن.
@hafezkk
من و پرستو بدون این که بفهمیم همه ی اون کیک ساده رو خورده بودیم و من داشتم کم کم به سی سالگی ترسناک این زن نزدیک می شدم... دارم از خستگی بی هوش می شم عزیزم. بقیه اش رو بعدا برات می نویسم...
برشي از کتاب : #حافظ_خوانی_خصوصی
#عليرضا_ايرانمهر
به زودي: #نشر_چشمه
داستان های دیگه ام رو می تونید در کتاب های #ابر_صورتی و #بارون_ساز بخونید
#رادیو_ایرانمهر
@hafezkk
تهیه کتاب در این آدرس:
http://www.cheshmeh.ir/Book/2146/2322/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%88%D9%86%20%D8%B3%D8%A7%D8%B2
Forwarded from Alireza Iranmehr
▪️
روزی که می‌فهمی در سال‌های زندگیت چقدر ساده مسیر زندگی آدم‌هایی را تغییر دادی یا کسانی بدون اینکه خبر داشته باشی سرنوشت تو را دستکاری کرده اند، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست.

پریسا در یک غروب دلگیر جمعه متوجه این واقعیت عجیب می‌شود و می‌تواند مردی را که اسمش علیرضا تغییر دهد. حتا می‌تواند نقطه ضعف‌های خودش را از بین ببرد و تبدیل به زنی زیبا و قوی تر شود در حالی که همزمان اتفاق عجیبی زیر پوست واقعی تهران رخ داده و پریسا هنوز نمی‌داند با قدرتش چه کارهایی می‌شود کرد!

این شروع رمانی ست به نام: #اسم_تمام_مردهای_تهران_علیرضا_ست
که #نشر_چشمه آن را منتشر کرده است
▫️
نگاه و نظر شما درباره‌ی این رمان در صفحه‌های تلگرام و اینستاگرام رادیو ایرانمهر منتشر می‌شود.
▫️
کتاب را از ایــــنــــــــجــــــــــا می‌توانید تهیه کنید.
▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است، صدای داستان.
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
رشته‌ی عصبی نازک و خیلی مهمی درست از میان مغز انسان می‌گذره که کارش وصل کردن اعصاب بویایی به مغزه.

اما اتفاقهای زیادی ممکنه باعث قطع شدن یا از کار افتادن این عصب حیاتی بشه.

اون وقت نه تنها هیچ بویی رو احساس نمی‌کنی بلکه هیچ مزه‌ای رو هم نمی‌تونی تشخیص بدی.

برای همین خوردن تکه‌ای نان تازه و خوش عطر با خوردن یه مشت خاک هیچ تفاوتی نداره.

هر چند آدم‌ها به زندگی بدون مزه و بو هم عادت می‌کنن. مثل تحمل کردن خیلی چیز های دیگه که تحمل کردنش باور ناپذیره.

می‌دونی عزیزم، فکر می‌کنم عشق هم یه جورهایی مثل همین عصب فوق‌العاده حساس بویایی می‌مونه.

در زندگی بدون عشق هم مثل زندگی بدون بویایی مزه‌ی خیلی چیزها از بین می‌بره.

طوری که گاهی مجبوری به خودت بگی: بدون عشق هم خیلی داره بهم خوش می‌گذره. درحالی که توی عشق هیچ وقت نیاز به گفتن چنین چیزی به خودت نداری.

ولی خیلی از آدم‌ها زندگی بدون عشق رو ترجیح می‌دن، چون عشق بهای سنگینی داره.

بهای عشق گاهی تنهایی ست!

یا تحمل یک عمر زندگی مشترک با فقدان‌هایی بزرگ در کنار کسی که سر خیلی چیزها باهاش تفاهم نداری.

و گاه بهای عشق یک عمر زندگی در تنهایی است!

این شاید بی‌رحمانه ترین بهای عشق باشه.

اما حتا توی یک عمر زندگی عاشقانه در تنهایی هم هیچ چیز مزه و بوی خودش رو از دست نمی‌ده!
برشی از رمان: #حافظ_خوانی_خصوصی
به زودی: #نشر_چشمه

▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است.
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
عزیزم، خودخواهی از خطرناک ترین چیزها ست. چون هیچ وقت دیده نمی‌شه.

مثل شبحی خبیث می‌یاد و روحت رو تسخیر می‌کنه و کم کم هر چیز ارزشمندی رو که توی زندگی داشتی ازت می‌گیره.

برای دیدن پنهان ترین لایه‌های خودخواهیت چیزی بهتر از این نیست که کسی عشق به ظاهر صادقانه‌ات رو انکار کنه. کسی با بی‌وفایی جواب وفاداریت رو بده. اون وقت می‌بینی همه لحظه هایی که در حال مردن برای عشقت بودی چه طور فقط داشتی بخش پنهانی از خودت رو می پرستیدی.

اون وقت می‌بینی چرا توی هر کاری، در هر مکان یا رابطه‌ای یه جور رنج و ناکامی پنهان رهات نمی‌کنه.

چون تو تسخیر شده‌ی هیولای خودخواهی هستی.

و عشق استعداد فوق العاده‌ ای برای ظاهر کردن هیولاهای پنهان آدم داره.
برشی از رمان: #حافظ_خوانی_خصوصی
به زودی در #نشر_چشمه منتشر می‌شود.
@hafezkk
عزیزم ما فقط درد رو احساس می‌کنیم، ولی معمولا از نیاز مون به درد بی‌خبریم. برای همین وقتی حتا با کلی رنج کشیدن دردی رو در زندگی درمان می‌کنیم بلافاصله دردی تازه برامون تدارک دیده می‌شه. چون نیازمون به درد کشیدن دست نخورده باقی مونده و درد تازه‌ای رو طلب می‌کنه. مثل وقتی با کلی تلاش خودمون رو از رابطه‌ای بیمار بیرون می‌کشیم ولی به آغوش شکنجه‌گر تازه‌ای پناه می بریم. وقتی برای رسیدن به وضعیتی بدتر از وضع موجود می‌جنگیم و شورش می‌کنیم و مسیر زندگی‌مون از چاله به چاه افتادن می‌شه.
عزیزم، لحظه‌ی شگفت‌انگیزی‌ست وقتی می‌بینی از اول نیازی به جنگیدن با درد نداشتی، بلکه فقط باید نیاز به درد کشیدن رو رها می‌کردی.
برشی از رمان: #حافظ_خوانی_خصوصی
به زودی در #نشر_چشمه
@hafezkk
خانه‌هایی هستند که مسیر زندگیت درون آن برای همیشه تغییر می‌کند. آن خانه بزرگ و اسرار آمیز در خیابان کوهسنگی مشهد که برای اولین بار با آن دختر مو مشکی درونش قدم گذاشتم یکی از این خانه ها بود. خانه‌ای که جز آن چهار نفر کسی دیگری هم پنهانی آنجا زندگی می‌کرد ولی فقط سارا این را می‌دانست.
برشی از داستان بلند #برف_تابستانی_و_هفت_ثانیه_سکوت_عشق
در #نشر_چشمه منتشر شد
مشتاق دریافت نگاه و نظر شما هستم.
نقدهای رسیده را در همین صفحه منتشر می‌کنم.
@hafezkk
اتفاق اصلی سال‌های بعد از تجربه کردن عشق رخ می‌دهد. وقتی با نیروی غافلگیر کننده‌‌ی درونت رو برو می‌شی و ابعاد ناشناخته‌ای از خودت را کشف می‌کنی. داستان بلند «برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق» درباره‌ی سفری ست که باعشق آغاز می‌شود و به ماجرایی اسرارآمیز می‌رسد. این کتاب درباره‌ی نیروی باورناپذیر سکوت است که سال‌ها تحمل رنج‌ها و هیجان عشق آن را پدید می‌آورد. نیرویی که می‌تواند چیزی را از درونت بیرون بکشد. داستانی درباره‌ی مکان‌ها و آدم‌هایی که هیچ وقت فراموش نمی‌شوند.
این کتاب را در سراسر ایران می‌توانید از طریق وب‌سایت نشر چشمه و دیگر مراکز مجازی و حقیقی فروش کتاب تهیه کنید.
#علیرضا_ایرانمهر #نشر_چشمه
#برف_تابستانی_و_هفت_ثانیه_سکوت_عشق
#اسم_تمام_مردهای_تهران_علیرضا_ست
#بارون_ساز #ابر_صورتی #بریم_خوشگذرونی #فریدون_پسر_فرانک #سفر_با_گردباد #کشف_لحظه #نوولا #نوول #داستان_بلند
@hafezkk
.
اگر هر شب خواب عجیبی ببینی ولی از یادت برود یا نتوانی درست آن را تعریف کنی. اگر هر بار که خواستی از مهمترین درد و امید هایت حرف بزنی کلمات در گلویت گره خورده و زبانت به لکنت افتاده باشد. اگر یک عمر وزن ناپیدایی را با قلب خود حمل کرده باشی، خوب درک می‌کنی که نوشتن یک داستان چه طور تو را از خودت آزاد می‌کند. کلماتی که شفاف‌ترین رویاهایت را مجسم می‌کنند و نگفتنی‌ترین حرف‌ها را به زبان می‌آورند.
ولی این فقط نیمی از راه است. تو زمانی به مقصد رسیده‌ای که کسی دیگر از قصه‌ی تو هر آنچه را که در رویای خود دیده‌ای می‌بیند و درون آن زندگی می‌کند.
ممنون از خانم سمیه سلطانپور برای نگاه‌شان به کتاب #برف_تابستانی_و_هفت_ثانیه_سکوت_عشق
و همه دوستان دیگری با نوشتن از حس خود درباره‌ی کتاب یا فرستادن عکس‌هایی هیجان انگیز که با #برف_تابستانی گرفته‌اند مرا همراهی کرده و دلم را با نور دل خود روشن می‌‌کنند. برخی از این یادداشت و عکس‌ها را با اجازه‌ی فرستندگان همین جا منتشر می‌کنم.
#علیرضا_ایرانمهر #نشر_چشمه
@hafezkk
جلسه معرفی کتاب برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق در چشمه‌ی کارگر برگزار می شود.
سه شنبه. سی و یکم خرداد ماه. ساعت شش عصر.
#علیرضا_ایرانمهر #نشر_چشمه
#برف_تابستانی

@hafezkk
عزیزم برگشتن به زادگاه واقعاً کار خطرناکیه. اون‌جا فقط خاطرات قشنگ منتظرت نیستن. در واقع تو به درون دام‌هایی قدم می‌ذاری که هیچ وقت از وجودشون خبر نداشتی. ریشه همه ترس‌های مدفون شده تو همون جا ست. دام‌های نامرئی که به دست و پات پیچیده می‌شن. دقیقاً در آغوش پدر و مادرت. حتا اگه هیچ خاطره‌ای از اون‌ها برات باقی نمونده باشه. وقتی میون قشنگ‌ترین خاطراتت قدم می‌زنی کم کم می‌بینی دست‌هایی نامرئی تو رو به سمتی می‌برن که نمی‌خوای بری.

برشی از رمان:
#حافظ_خوانی_خصوصی
#علیرضا_ایرانمهر
#نشر_چشمه
@hafezkk
عزیزم، زندگی بیشتر ما پر از دستور غذاهایی ست که هیچ وقت مزه‌ی اون رو نمی‌چشیم، پر از شیوه‌های درمانی که هیچ اثری ندارن، رژیم‌های غذایی معجزه آسایی که هیچ معجزه‌ای نمی‌کنن، مردان و زنان ایده‌آلی که هیچ وقت با اون‌ها وارد رابطه نمی‌شویم یا رابطه‌های استاندارد شده‌ای که همه چیزهای لازم رو دارن ولی لذت و رضایت چندانی توشون نیست. عشق‌های بی اعتبار. شهرت و اعتبارهای مجازی که یک شبه نابود می‌شن.

در فضای مجازی که شبیه یه جور تالار آینه ست همه ما را می‌بینن و ما همه رو می‌بینیم ولی معمولاً پر از رنج تنهایی هستیم. همه چی در دسترسه ولی تعجب می‌کنیم که چرا در برابر زندگی واقعی چنین ناکامیم.

شاید چون ما رو با شمشیرهای مجازی به جنگی واقعی می‌فرستن. به سادگی در برابر واقعیت زندگی شکست می‌خوریم و درد می‌کشیم. خدایی دیجیتالی که همه‌ی مخلوقاتش رو با وعده بهشت به جهنم می‌فرسته.

عزیزم من هم مثل خودت سال‌ها در اسارت مجاز خودم بودم و دردی واقعی رو تحمل کردم. ولی زندگی کنار تو مواجهه‌ای حیرت‌انگیز با واقعیت عریان بود. بدن‌های واقعی که از محدودیت‌های زندگی فراتر می‌رن. این چیزی بود که کشف اسرار حافظ به ما هدیه داد. ما هر روز حافظ خوانی خصوصی کردیم و مزه‌ی واقعی آزادی رو چشیدیم.

برشی از رمان:
#حافظ_خوانی_خصوصی
#علیرضا_ایرانمهر
به زودی در #نشر_چشمه
@hafezkk