کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
چقدر حاجت ناگفته را روا کردی
نثار گل پسر حضرت رضا صلوات

#محمدحسن_بیات
🍁 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران ‌
.
خاکی چادر تو را سرمه چشم می‌کنم
تا به کف آورم نمی، گوهر ناب اشک را

#محمدحسن_جمشیدی


🏴 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🏴
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه


صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند....

اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم...

#هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
#محمدحسن و #هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای #نصیری شدم.

زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.

صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.

کم کم سر وصدای ماشین خوابید....

محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. #روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.

شانه هایم لرزید.

زهرا دستم را گرفت.
_"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود...

صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بی کس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.

زهرا با بغض گفت:
_"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش"

اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..."

برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش
رویش نوشته بود:

_"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" .


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وسه


#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود.

هدی به #قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.

این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.

سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.

نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.

صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:

_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."

قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"

قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمی شدم #زن یک آدم صبور سختی کش"

اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش

روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.

از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....

#محمدحسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش #مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.

#محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب #می_فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.

#هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"

ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"

قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه

به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
ایستادن پای امام زمان خویش ...

💐 هشتم آبان ماه سالروز شهادت ۳ شهید مدافع حرم گرامی باد.

🌷شهید مدافع حرم #محمدحسن_دهقانی
🌷شهید مدافع حرم #عزت_الله_سلیمانی
🌷شهید مدافع حرم #محمد_کیهانی

#صلوات

🍁🍂🍁@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍁🍂🍁
📋 #اطلاع_نگاشت

🕊هشتم آبان ماه سالروز شهادت
🌷شهید مدافع حرم #محمدحسن_دهقانی

این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...

💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.

💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.


🍁🍂🍁@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍁🍂🍁