کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 21
#قسمت_بیست_و_یکم
#برای_آخرین_بار

💟این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود.
زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده...

وقتی بهش گفتم سه قلو پسره،
 فقط سالمتی شون رو پرسید.
🔸–الحمدلله که سالمن...
🔹–فقط همین؟!بی ذوق.
 همه کلی واسشون ذوق کردن...
🔹–همین که سالمن کافیه.

💕 ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود،
 الکی حرف می زدم که ازش حرف
بکشم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود.
حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم.

زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم،تازه به حکمت خدا پی بردم ،شاید کمک کار زیاد داشتم ،اما واقعا دختر عصای دست مادره.
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود.
سه قلو پسر ...
🍃بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن...
توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت. خیلی کمک کار من بود اما واضح، دیگه پابند زمین نبود،هر بار که بچه ها رو بغل می کرد،
بند دلم پاره می شد...

ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم انگار آخرین باره دارم می بینمش. نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه.
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن.
💥موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد.
دوباره برمی گشتن بغلش می کردن.
همه ،حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست.
تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت.

🌠حالم خراب بود.می رفتم توی آشپزخونه،
بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ...
 قاطی کرده بودم ...
🌟پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در.
بهانه اش دیدن بچه ها بود اما چشمش توی خونه می چرخید.
تا نزدیک شام هم خونه ما موند.
آخر صداش در اومد...
🔸–این شوهر بی مبالات تو، هیچ وقت خونه نیست.
به زحمت بغضم رو کنترل کردم...
🔹–برگشته جبهه.حالتش عوض شد.
سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره.
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه.چهره اش خیلی توی هم بود.
یه لحظه توی طاق در ایستاد،
🔸–اگر تلفنی باهاش حرف زدی، بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید، خیلی بهت بد کردم...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم.
شدم اسپند روی آتیش.
شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد.
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ،هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد.

از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت، سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون، بابام هنوز خونه بود،مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد.بچه ها رو گذاشتم اونجا.حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم،
🔹–باید برم ، امانتی های سید ، همه شون بچه سید...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در، مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید.
–چه کار می کنی هانیه؟ چت شده؟
نفس برای حرف زدن نداشتم.
برای اولین بار توی کل عمرم ،پدرم پشتم ایستاد، اومد جلو و من رو از توی دست
مادرم کشید بیرون.
🔸–برو
و من رفتم....
🍁@fetdosmahale🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-بیست و یکم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

با تعجب رو کردم به حسین و پرسیدم: «روزه ای؟ پس چرا نمی گی؟ می دونی چقدر از اذان گذشته؟ زخم معده می گیری ها!»
حسین خودش را زد به بی خیالی و گفت: «چه اهمیتی داره! حالا این غذا رو که ابوحاتم آورده ،بیارید بخوریم تا از دهن نیفتاده!»
بعدش هم لبخند معنی داری زد و ادامه داد: «اگه زود بیارید زخم معده هم نمی گیریم!»
چیزی نگفتم ،رفتم و از توی وسایل دو تا چفیه ی بزرگ عربی را آوردم تا به جای سفره از آن ها استفاده کنیم. دخترها هم بدون معطلی دنبالم راه افتادند. درکشان می کردم ،دوری چهار ماهه شان از پدر باعث شده بود که مترصد فرصتی باشند تا کاری برای او بکنند و حالا که قضیه ی روزه بودن و افطار نکردنش را فهمیده بودند ،انگار بهانه ی خوبی دستشان آمده بود. برای اینکه مجال ابراز احساسات را بهشان داده باشم ،اشاره ای به ظرف مواد غذایی کردم و گفتم: «چند تا انار یزدی توی خوراکی هایی که از ایران آوردیم هست ،برید اونا رو دون کنید.»
خودم هم رفتم تا با آن دو چفیه ی عربی ،دو تا سفره ی جدا پهن کنم که دیدم ابوحاتم دارد با حسین خداحافظی می کند ،به حسین گفتم: «تعارفشون کن بمونن ،زحمت غذا رو هم که خودشون کشیدن!»
جواب داد: «گفتم بهش ،قبول نمی کنه. می خواد بره پیش زن و بچش.»
از شنیدن این پاسخ لحظه ای خوشحال شدم ،خوشحالی که بلافاصله تبدیل شد به خجالتی عمیق. اولش با خودم فکر کردم بالاخره بعد از این همه جدایی ،فرصتی پیش آمد تا باز هم همه دور یک سفره ،کنار هم بنشینیم اما خوشحالی ام طولی نکشید. صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت ،مثل اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد ،دیدم که چقدر ابوحاتم به ما خدمت کرده بود ،نگاهی به ظرف غذا انداختم ،برای لحظه ای تلخی خجالت تمام وجودم را فرا گرفت.
دور سفره که نشستیم انگار حسین هم غصه ای توی سینه اش داشت و علی رغم آنکه سعی می کرد تا خودش را خوشحال جلوه بدهد اما دستش به غذا نمی رفت. چند لقمه ای از سر بی میلی خورد و کنار کشید.
برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچه ها از غصه اش خبردار شوند ،سر صحبت با او را باز کردم و پرسیدم: «چرا این قدر پیر شدی؟!» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_یکم

🔹 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»

از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.

🔹 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»

شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت.

🔹 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد.

احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»

🔹 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»

از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.

🔹 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید.

نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم.

🔹 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»

دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.

🔹 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟»

پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.

🔹 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»

طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»

🔹 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»

دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای #آواره شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»

🔹 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»

یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_یکم

🔸 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.

دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.

🔸 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.

چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت.

🔸 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.

پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف می‌رفت.

🔸 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.

گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید.

🔸 چند روز از شروع #عملیات می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود.

عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.

🔸 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند.

شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟»

🔸 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم!

انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید.

🔸 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»

احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم.

🔸 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»

از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!»

🔸 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.

جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد.

🔸 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.

از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او #جان بدهم.

🔸 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.

عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.

🔸 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.

گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه #قیامت شده است...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂