🔴 بمناسبت وفات حضرت معصومه (س)
✅ در سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها بیان سه مطلب را در شأن و مقام ایشان بیان میکنم:
1️⃣ لقب #معصومه
اعطاء لقب معصومه، توسط حضرت رضا و حضرت جواد الائمه صورت گرفته است. لذا جایگاه ایشان فراتر از مقام تقوی و در مرتبهی #عصمت_صغری است.
اگرچه ایشان امامزاده است، اما مرتبت والایی دارند که از جنس رتبه و مقام حضرت زینب کبری، حضرت قمر بنیهاشم و امامزاده سیدمحمد است. اما البته ما بین این بزرگواران قیاس نمیکنیم.
2️⃣ مقام علمی
تاریخ داعیهای نداشته که از شخصیتهای آسمانی مطلب بنویسد. چون در آن دوران قلم به دست دشمنان #تشیع بوده است.
ضمن اینکه در دوران امام کاظم ع خفقان زیادی حاکم بوده است. فضای اختناق به نحوی بود که دختران ایشان #ازدواج نکردند. زیرا کسی جرأت نمیکرد بگوید من داماد امام کاظم هستم. شدت اختناق به حدی بود که شخص امام، چهارده سال در حبس به سر بردند.
👈 با این حال، نکتهای در مورد حضرت معصومه نقل کردهاند که عدهای از #شیعیان شرفیاب محضر موسی بن جعفر میشوند اما حضرت در شهر نبودند. آنها به خاطر شدت اختناق نتوانستند منتظر بمانند تا #امام را ملاقات بکنند. لذا سوالات خود را دادند و حضرت معصومه پاسخ دادند و به آنها برگرداندند.
⭕️ گرفتاری شیعیان را ببینید که تا چه حد است.
🔹در بین راه به با امام مواجه شدند و جریان را عرض کردند. حضرت به جوابهای دختر خود نگاه کردند و سه بار فرمودند: فِدَاهَا أَبُوهَا؛ پدرش فدای او شود. مقام #علمی حضرت معصومه توسط امام موسی بن جعفر تأیید میشود.
3️⃣ مرتبت حضرت معصومه
در زیارتنامه ایشان میخوانیم: يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ فَإِنَّ لَكِ عِنْدَ اللَّهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ؛ ای فاطمه! مرا برای رسیدن به بهشت برین #شفاعت کن، همانا برای تو نزد خداوند مرتبهای است.
⚡️ایشان در محشر، #قیامت برپا میکند؛ پس برآورده کردن حوائج #دنیا برای این خاندان کاری ندارد.
🔴 اگر کسی بتواند به ساحت ایشان #متوسل شود، قطعا نزد خداوند اعتبار خواهد یافت.
________________
حجةالاسلام والمسلمین #علوی_تهرانی 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
✅ در سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها بیان سه مطلب را در شأن و مقام ایشان بیان میکنم:
1️⃣ لقب #معصومه
اعطاء لقب معصومه، توسط حضرت رضا و حضرت جواد الائمه صورت گرفته است. لذا جایگاه ایشان فراتر از مقام تقوی و در مرتبهی #عصمت_صغری است.
اگرچه ایشان امامزاده است، اما مرتبت والایی دارند که از جنس رتبه و مقام حضرت زینب کبری، حضرت قمر بنیهاشم و امامزاده سیدمحمد است. اما البته ما بین این بزرگواران قیاس نمیکنیم.
2️⃣ مقام علمی
تاریخ داعیهای نداشته که از شخصیتهای آسمانی مطلب بنویسد. چون در آن دوران قلم به دست دشمنان #تشیع بوده است.
ضمن اینکه در دوران امام کاظم ع خفقان زیادی حاکم بوده است. فضای اختناق به نحوی بود که دختران ایشان #ازدواج نکردند. زیرا کسی جرأت نمیکرد بگوید من داماد امام کاظم هستم. شدت اختناق به حدی بود که شخص امام، چهارده سال در حبس به سر بردند.
👈 با این حال، نکتهای در مورد حضرت معصومه نقل کردهاند که عدهای از #شیعیان شرفیاب محضر موسی بن جعفر میشوند اما حضرت در شهر نبودند. آنها به خاطر شدت اختناق نتوانستند منتظر بمانند تا #امام را ملاقات بکنند. لذا سوالات خود را دادند و حضرت معصومه پاسخ دادند و به آنها برگرداندند.
⭕️ گرفتاری شیعیان را ببینید که تا چه حد است.
🔹در بین راه به با امام مواجه شدند و جریان را عرض کردند. حضرت به جوابهای دختر خود نگاه کردند و سه بار فرمودند: فِدَاهَا أَبُوهَا؛ پدرش فدای او شود. مقام #علمی حضرت معصومه توسط امام موسی بن جعفر تأیید میشود.
3️⃣ مرتبت حضرت معصومه
در زیارتنامه ایشان میخوانیم: يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ فَإِنَّ لَكِ عِنْدَ اللَّهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ؛ ای فاطمه! مرا برای رسیدن به بهشت برین #شفاعت کن، همانا برای تو نزد خداوند مرتبهای است.
⚡️ایشان در محشر، #قیامت برپا میکند؛ پس برآورده کردن حوائج #دنیا برای این خاندان کاری ندارد.
🔴 اگر کسی بتواند به ساحت ایشان #متوسل شود، قطعا نزد خداوند اعتبار خواهد یافت.
________________
حجةالاسلام والمسلمین #علوی_تهرانی 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#حدیث
💢رافت #خداوند نسبت به زنان
✅امام رضا(ع):
مهر و رأفت خداوند به #زنان بیشتر از مردان
است.اگرمردی موجب خوشحالی همسرش گردد،
خدا او را در روز #قیامت شادمان گرداند.
📚الکافی ،ج6 ،ص6
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🌼🌼
🌼
#حدیث
💢رافت #خداوند نسبت به زنان
✅امام رضا(ع):
مهر و رأفت خداوند به #زنان بیشتر از مردان
است.اگرمردی موجب خوشحالی همسرش گردد،
خدا او را در روز #قیامت شادمان گرداند.
📚الکافی ،ج6 ،ص6
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔻🔺
رَبَّنَا أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَالِحًا غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ
ۚ أَوَلَمْ نُعَمِّرْكُم مَّا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَن تَذَكَّرَ (فاطر37)
امام صادق علیه السلام فرمودند:
خطاب این آیه به هجده ساله هاست...
🔴 کجای کاریم؟؟؟!!!
تا لحظه آخر فرصتی باقی نمانده ها😭
#قیامت
#یا_اباعبدالله
#یاصاحب_الزمان_عج
#سجاد_داوری_پور
#طلبه_سخنران_منبر_هیات_کربلا
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
رَبَّنَا أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَالِحًا غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ
ۚ أَوَلَمْ نُعَمِّرْكُم مَّا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَن تَذَكَّرَ (فاطر37)
امام صادق علیه السلام فرمودند:
خطاب این آیه به هجده ساله هاست...
🔴 کجای کاریم؟؟؟!!!
تا لحظه آخر فرصتی باقی نمانده ها😭
#قیامت
#یا_اباعبدالله
#یاصاحب_الزمان_عج
#سجاد_داوری_پور
#طلبه_سخنران_منبر_هیات_کربلا
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
❤️ #پرسشهای_مهم_پاسخهای_کوتاه
از آیت الله قرائتی
🔴 چرا #صالحان ، #گرفتار مشکلات هستند و #مجرمان و گنهکاران، در #رفاه به سر میبرند❓
✅پاسخ : از آنجا که خداوند اولیای خود را دوست دارد، لذا اگر #خلافی کنند، فورا آنان را با قهر خود میگیرد تا متذکر شوند، چنانکه خداوند در قرآن میفرماید:اگر #پیامبر سخنی را که ما نگفتهایم به ما نسبت دهد، با قدرت او را به قهر خود میگیریم: لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین(سوره حاقه،آیه 44 - 45. ) و همچنین اگر مومنین خلافی کنند، چند روزی نمیگذرد مگر آنکه گوشمالی میشوند.
اما اگر نااهلان #خلاف کنند، خداوند به آنان #مهلت میدهد و هرگاه مهلت سر آمد، آنان را هلاک میکند: و جعلنا لمهلکهم موعدا(سوره کهف،آیه 59. ) و اگر امیدی به اصلاحشان نباشد، خداوند حسابشان را تا #قیامت به تاخیر میاندازد و به آنان مهلت میدهد تا پیمانه شان پر شود. انما نملی لهم تیزدادوا اثما( سورهآل عمران،آیه 178. )
به یک مثال توجه کنید:
اگر قطرهای چای روی شیشه عینک شما بریزد، فورا آن را پاک میکنید.
اما اگر قطرهای چای روی لباس سفید شما بچکد، صبر میکنید #صبر میکنید تا به منزل بروید و لباس خود را عوض کنید.
و اگر قطرهای روی قالی زیر پای شما بچکد، آن را رها میکنید تا مثلا شب #عید به قالی شویی ببرید.
خداوند نیز با هر کس به گونهای رفتار مینماید و بر اساس شفافیت یا تیرگی #روحش، کیفر او را به تاخیر میاندازد. 🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
از آیت الله قرائتی
🔴 چرا #صالحان ، #گرفتار مشکلات هستند و #مجرمان و گنهکاران، در #رفاه به سر میبرند❓
✅پاسخ : از آنجا که خداوند اولیای خود را دوست دارد، لذا اگر #خلافی کنند، فورا آنان را با قهر خود میگیرد تا متذکر شوند، چنانکه خداوند در قرآن میفرماید:اگر #پیامبر سخنی را که ما نگفتهایم به ما نسبت دهد، با قدرت او را به قهر خود میگیریم: لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین(سوره حاقه،آیه 44 - 45. ) و همچنین اگر مومنین خلافی کنند، چند روزی نمیگذرد مگر آنکه گوشمالی میشوند.
اما اگر نااهلان #خلاف کنند، خداوند به آنان #مهلت میدهد و هرگاه مهلت سر آمد، آنان را هلاک میکند: و جعلنا لمهلکهم موعدا(سوره کهف،آیه 59. ) و اگر امیدی به اصلاحشان نباشد، خداوند حسابشان را تا #قیامت به تاخیر میاندازد و به آنان مهلت میدهد تا پیمانه شان پر شود. انما نملی لهم تیزدادوا اثما( سورهآل عمران،آیه 178. )
به یک مثال توجه کنید:
اگر قطرهای چای روی شیشه عینک شما بریزد، فورا آن را پاک میکنید.
اما اگر قطرهای چای روی لباس سفید شما بچکد، صبر میکنید #صبر میکنید تا به منزل بروید و لباس خود را عوض کنید.
و اگر قطرهای روی قالی زیر پای شما بچکد، آن را رها میکنید تا مثلا شب #عید به قالی شویی ببرید.
خداوند نیز با هر کس به گونهای رفتار مینماید و بر اساس شفافیت یا تیرگی #روحش، کیفر او را به تاخیر میاندازد. 🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
🔹 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
🔹 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
🔹 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
🔹 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
🔹 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
🔹 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
🔹 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
🔹 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
🔹 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
🔹 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
🔹 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
🔹 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
🔹 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
🔹 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
🔹 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
🔹 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
🔹 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
🔹 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
🔹 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
🔹 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
🔸 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
🔸 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
🔸 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
🔸 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
🔸 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
🔸 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
🔸 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
🔸 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
🔸 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
🔸 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
🔸 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
🔸 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
🔸 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
🔸 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
🔸 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
🔸 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
🔸 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
🔸 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
🔸 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
🔸 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
🔸 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
🔸 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
🔸 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
🔸 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
🔸 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
🔸 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂