کانال فردوس
522 subscribers
45.5K photos
11.4K videos
236 files
1.56K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و دوم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود. هر روز ،دو سه بار زنگ زد. احوالِ بچه ها را پرسید و آخر سر ،تأکید کرد که حتماً برای عروسی برادر یکی از دوستانش به شمال برویم.
شمال و عروسی برای من و بچه هایی که دلمان با حسین بود ،زندان به حساب می آمد اما نمی توانستم حرف و تأکیدِ چندبارهٔ او را زمین بگذارم و عملی نکنم.
حتماً این تأکیدها ،علتی داشت که من متوجه آن نبودم.
با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم.
همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم. حالا حسین ،تنها در سوریه بود و ما بی حوصله و دل گرفته در شمال.
امین پشت ِ فرمان بود. زهرا و سارا هم دَمَق و کم حرف ،چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه ،حتماً به حرف های روز آخر بابایشان فکر می کردند. حرف هایی که یادش از درون ،آتشم می زد و مدام در ذهنم تکرار می شد: « این دفعهٔ آخره که می رم » ، « می رم اما خیلی زود بر می گردم. » ، « یک کار ناتمام دارم که باید تمامش کنم » ، « کار از نخوردن قند گذشته » ، « منو پیش دوستان شهیدم ،توی گلزار شهدای همدان دفن کنید. »
هر چقدر با خودم کلنجار می رفتم ،خودم را مُهیّایِ رفتن به عروسی نمی دیدم.
آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ ،از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که « برید شمال ،عروسی پسر دوستم » و آدرس بدهد و هِی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته ایم به عروسی یا نه.
غروبِ روز سومی که حسین رفته بود ،به ساری رسیدیم.
شمالِ سرسبز و همیشه زیبا در هجومِ پاییز ،رنگ باخته بود و از آن گرفته تر آسمان بود که در توده هایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم می پیچید که شاید ببارد.
به سالنِ محل برگزاری ِ عروسی رسیدیم.
نماز مغرب و عشأ را خواندیم و بعد بی حوصله با نگاهمان با هم حرف زدیم ،حرف های بی کلامی که پُر بود از یادِ « بابا حسین. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و دوم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



داشتیم آمادهٔ رفتن به سالن می شدیم که عقدهٔ دلِ آسمان باز شد و بدونِ اینکه ببارد ،چند رعد و برق به جان ابرها افتاد.
سارا گفت: « مامان اومدیم اینجا که چی؟ وقتی بابا نیست! »
جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدهم.
آسمان دوباره صاعقه زد و طوفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت ،گردبادی عظیم و چرخان ساخت که تَنورِه می کشید و مثل هیولا همه چیز را در خود می بلعید.
خودمان را جمع و جور کردیم و باز غبارِ تردید و این بار از زبان زهرا: « مامان برگردیم تهران ،شاید بابا امشب بیاد. »
غمی تلنبار شده وجودم را چنگ می زد و بغضی گلوگیر داشت خفه ام می کرد ،امین به جایِ من جواب زهرا را داد: « اگه برگردیم خیلی بد می شه. حالا که تا اینجا آمدیم ،امشب رو بمونیم ،فردا برگردیم. »
تا آن روز به این اندازه ،خودم را مضطرب و درمانده ندیده بودم.
نه دلِ رفتن به میهمانی داشتم و نه میلِ برگشتن به خانه ای که حسین در آن نبود.
بچه ها منتظر جوابم بودند. نگاهی به ساعت انداختم. از ششِ عصر گذشته بود و عقربهٔ ثانیه شمار انگار مثل نبضِ من می تپید و می ایستاد.
آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا ،که رعد و برقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غُرِّشِ آسمان ،زلزله ای به جانِ زمین افتاد و بارش شلاقیِ باران ،به جای همهٔ ما حرف زد.
چاره ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم.
مثل آدم هایِ ماتم زده ،رفتیم یه گوشهٔ سالن نشستیم.
میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست.
توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین ،در این عروسی شرکت کردیم.
اینجا بود که علّت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبهٔ شخصیتیِ خود ،او را به سوریه برده بود و می خواست با فرستادن ما به عروسی ،جای خالی خودش را پُر کند.
شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی قرارمان کرده بود.
دنبال بهانه ای بودیم که برگردیم.
تلفن امین زنگ خورد. امین چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلویِ دهانش _ طوری که ما نشنویم _ گرفت و کَجَکی ایستاد و یکی دوبار هم به من نگاه کرد ...
ادامه دارد ...




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصت و دوم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این آخرین قسمت فصل شصت و دوم می باشد)



قیافهٔ نگران امین دلم را ریخت. این قیافهٔ نگران را یک بار هم ،وقتی که در مکه بودیم و خبرِ مرگِ خواهرم ایران را به او دادند ،دیده بودم.
نخواست یا نمی توانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود.
آمدم بپرسم: « کی بود؟ چی گفت؟ » که گوشیش دوباره زنگ خورد. چند قدم رفت و دورتر شد و مثل آدم هایِ قهر پشت به ما کرد.
می خواستم بدوم ،گوشی را بگیرم و از کسی که نمی دانستم کیست ،بپرسم چه اتفاقی افتاده؟! که گوشیِ خودم زنگ خورد.
یکی از دوستان حسین بود با صدای لرزان سلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می چسبید.حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
بی مقدمه پرسید: « از حاج آقا چه خبر؟ ، نیومده ایران؟ »
فقط توانستم بگویم: « نه. »
او خداحافظی کرد و قلب من به کوبش درآمد. سریع تر و بیشتر از ثانیه شمار ،شروع کرد به تپیدن.
چیزی از درونم مثل شعله ،زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست.
احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال ،طعمِ باران را نچشیده باشد ،قاچ و ترک خورده شده. نمی توانستم به زهرا و سارا که کم کم از تماس های مشکوکِ امین و تغییر حال من ،حسِ بدی پیدا کرده بودند ،نگاه کنم. فکر می کردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم ،بغض گلوگیرم باز می شود و آن وقت با گریهٔ من ،قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.
کلافه و درمانده دنبالِ راهی بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم.
همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند: « بهتره برگردیم تهران. »
دخترها سکوت کردند و آمادهٔ رفتن شدند ،دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطرِ سکوتشان ،و حتم داشتم علی رغمِ یک سینه سؤال ،برای مراعاتِ حالِ من ،سکوت کرده‌اند.
امین پشتِ فرمان نشست و بی هیچ اشاره ای به آن تماس‌هایِ مشکوک ،پا رویِ گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میانِ ما حاکم شد.




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و سوم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز با نیمهٔ راه نرسیده بودیم.
هرچقدر می رفتیم ،جاده دورتر می شد. انگار که در بی انتهاترین جادهٔ دنیا هستیم.
نمی دانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جادهٔ کشدار ،کِی به پایان می رسد.
نَه می توانستم حرف بزنم و نَه می توانستم سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید.
هِلالِ سفید و کمانیِ ماه هم که وسطِ سینهٔ آسمان نشسته بود ،نمی توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند.
باید به زینب کبری متوسل می شدم.
این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوارِ غم بود. با خودم گفتم: « زینب جان ،کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده ،تا تحمل کنم شهادت حسینم را ،عزیزم را ،تکیه گاهِ یک عمر زندگی ام را. » و همین طور که با زینب کبری درددل می کردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین ،خودم بودم و خودم.
زیرِ لب تکرار کردم: « امان از دل زینب. امان از دل ... » که با هِق هِقِ گریهٔ زهرا و سارا تکان خوردم.مثل ابرِ بهار می باریدند و شیوَن کُنان می پرسیدند: « مامان چی شده به بابا؟! »
دیگر نمی توانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نکنم.
هنوز کسی به صِراحَت نگفته بود که حسین شهید شده اما دل هایمان به ما دروغ نمی گفت.
زهرا و سارا مثل کودکی هایشان ،خودشان را تویِ بغلم انداختند و زار زار گریه کردند.
امین هم ،بی قرار بود.
فقط من برخلافِ دلِ آشوبی ام ،صورتی آرام داشتم و اشک نمی ریختم. حالا زنگِ تلفن هم یک ریز می خورد ،بی جواب می ماند ،قطع می شد و دوباره می زد. انگار هیچکس دوست نداشت خبرِ آن طرف خط را بشنود.
منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین ،به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری می کرد باز سعی می کرد بر احساساتش غلبه کند ،اما بغض کرده بود ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و سوم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


به یاد آورم که در سال های جنگ ،وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمنده ای می رفتیم اول از مجروحیت حرف می زدیم و کم کم به خانواده می گفتیم: « حالِ بچهٔ شما خوب نیست و توی بیمارستانه و بعد که آمادگی خانواده را بیشتر می دیدیم ،می گفتیم فرزندتان شهید شده. »
حالا تمام آن غم هایی که آن لحظات در دل و جان خواهران ،همسران و مادران شهدا می آمد در درونم جمع شده بود. زهرا با التماس پرسید: « امین بگو چه اتفاقی برای بابا افتاده؟! »
سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت.
امین گفت: « می گن حاج آقا یه کم مجروح شده. »
زهرا با گریه گفت: « اما هر وقت که بابا مجروح می شد ،کسی به مامان زنگ نمی زد. »
و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود ،نگاهم کرد و پرسید: « می زد؟! »
جوابی ندادم. امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت: « این مجروحیت با مجروحیت های دفعهٔ قبل فرق می کنه ،احتمالاً حاج آقا رفته توی کُما. »
سارا با لحنی که از آن معصومیت می بارید ،گفت: « فقط زنده باشه ،براش نذر می کنیم که خوب بشه. »
و به من خطاب کرد: « مامان چی نذر کنیم که بابا از کُما بیاد بیرون؟ »
صدای اذان از مسجدی کنار جاده می آمد.
جوابِ سارا را ندادم. امین کنار مسجد ایستاد. نماز را خواندیم. نمازی که پُر بود از اِستِغاثِه برای صبر بر این مصیبت.
بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم. آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم و دوباره سوار ماشین شدیم و افتادیم در آن مسیرِ کشدار و جادهٔ بی انتها ،تا کی برسیم ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدافع حرم صلوات
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصت و سوم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این آخرین قسمت فصل شصت و سوم می باشد)



زهرا و سارا آرام تر شده بودند و من به وهب و مهدی و عروس ها و نوه ها فکر می کردم و با خودم حرف می زدم: « الآن در چه حالی ان؟ بیدارن یا خواب؟ شاید مثل این تلفن های گنگ و مبهم به اونها هم زنگ زده ان و تَهِ ماجرا رو نگفته ان. شاید هم خبر رو زودتر شنیده ان و دارن خونه رو برای آمدن مردم سیاهپوش می کنن. اما اگر خبر رو شنیده بودن که حتماً وهب و مهدی زنگی به من می زدن. بهتر نیست خودم به وهب زنگ بزنم؟ و ... آره باید به وهب زنگ بزنم. اما این وقت صبح؟! حداقل صبر کنم تا آفتاب در بیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره ... »
حرف زدن های با خود و فکرایِ جورواجور تمامی نداشت.
باید تصمیم می گرفتم. دستم به گوشی رفت. دخترها پرسیدند: « مامان می خوای به کی زنگ بزنی؟! » گفتم: « به وهب.»
بالاخره زنگ زدم. فاطمه نوهٔ بزرگم که حتماً برای نماز صبح بیدار شده بود ،جواب داد. صدایش صاف بود و زلال.
گفتم: « اگه بابات نرفته سرکار گوشی رو بده بهش. »
فاطمه تا وهب را صدا کند ،برای ثانیه هایی لال شدم که خبر را چه طوری بدهم.
عکس العمل وهب هم مثل فاطمه ،عادی بود. شاید فقط زنگ زدنِ آن وقتِ صبح ،برایش غیر منتظره بود.
سلام کردم و گفتم: « چطوری وهب جان؟ »
گفت: « خوبم مامان ،خدایی نکرده اتفاقی براتون تویِ جاده افتاده؟! »
گفتم: « برای ما نه ،ولی مثل اینکه بابا حسین رفته توی حالتِ کُما. »
وهب آن طرف ساکت شد.نخواستم بچه ام را بیشتر از این توی هول و وَلا بیندازم ، یک دفعه گفتم: « وهب ،بابا شهید شده. »
داشتم می گفتم که به مهدی هم خبر بِدِه که گریه اش گرفت و گوشی را قطع کرد.
تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت: « بابا خیلی مظلوم بود. »
و بعد ادامه داد: « شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که می خواست ،رسید. »
لحن مؤمنانهٔ وهب ،حرف ناگفتهٔ من بود.
راست می گفت ،از عدالتِ خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش ،جا بماند. ما او را برای خودمان می خواستیم ،و او خودش را برای خدا.
پرسیدم: « مهدی خبر داره؟ »
گفت: « زودتر از من خبردار شده. گوشیِ من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالتِ بی صدا بوده. خبر رفته روی سایت ها. »
گفتم: « با مهدی و بچه ها برو خونه. ما هم داریم میایم. »



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و چهارم




(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)



از کنار مسجد انصار الحسین رد شدیم.
مسجدی که حسین بعد از نمازِ شبِ توی خانه ،نماز صبحش را به جماعت آنجا می خواند.
به سَرِ کوچه که رسیدیم ،دوباره غم سرمان آوار شد.
وهب را از دور دیدم که به طرف خانه می رفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیراهن مشکی.
تا متوجهِ ما شدند ،ایستادند. نگاه هایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ ،پیش کسی گریه نکنم.
هنوز کسی نیامده بود.
با زهرا و سارا و امین که گریان بودند ،نزدیک شان شدیم.
گفتم: « وهب ،دیدی که بابات شهید شد؟ »
و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است.
مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می کرد.
گفتم: « به خدا شهادت حقش بود. مُزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید ،بابا به حقش رسید. »
اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پُر بود از یاد حسین و یک جایِ دِنج و خلوت که تا مردم نیامده اند ،راحت گریه کنیم. از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین ،گریه می کرد. ریحانه و محمدحسینِ چهار ساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه می کنند و حانیهٔ چهار ماهه از سَرِ ترس گریه می کرد. حتماً به خاطر صداهایی که می شنید‌.
اولین کسی که برای تسلیت آمد ،آقا محسن رضایی بود. از همان لحظهٔ ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت می گفت ،آقا محسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود.
کم کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت از دَمِ در تا سر کوچه پُر از جمعیت بود ؛ از وزیر و نمایندهٔ مجلس تا فرماندهانِ سپاه و خانواده‌های شهدا.
همسایه ها می گفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه ها شنیدند. از شبکه هایِ داخلی تا خارجی و حتی رسانه های وابسته به جریان هایِ تکفیری.
عکس حسین را گوشهٔ اتاقش گذاشتم و تا ثانیه هایی محوِ در لبخندش شدم. زنگِ صدایش گوشم را نواخت که می گفت: « سالار شدی برای این روزها. »
تمامِ مسئولین آمدند و رفتند و مثل اُمِّ وَهَب شده بودم ؛
محکم و با صلابت.




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و پنجم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




ورودیِ پایگاه هواییِ قدر ،گوش تا گوش ،جمعیت ایستاده بود. به حدّی که ماشین ما حرکت نمی کرد. پیاده شدیم و گُم شدیم میان انبوهِ مردمی که منتظرِ بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پردهٔ بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: « یارِ دیرینِ احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. »
آن طرف ،تاریک بود.
جایی که تابوت حسین را می آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود ،همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارِشِ نظامی رفتند. همه ساکت بودند و من صدای گریهٔ آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم.
یک آن بغضم گرفت ،ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم ایران خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ هایم دَوید.
فقط لَه لَه می زدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان ،کنار حسین می نشستم و با او حرف می زدم.
صدای مارِشِ نظامی که افتاد جمعیت دورِ تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم.
آقا عزیز _ فرمانده کل سپاه _ سرش را به تابوت چسبانده بود.
به جای صدای مارِشِ نظامی ،صدای گریه تمام محیطِ بازِ فرودگاه را برداشته بود.
هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مالِ ما نبود که جلو برویم. هر کَس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر ،برادر ،یا رفیقِ خودش می دانست ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و پنجم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




(این آخرین قسمت فصل شصت و پنجم می باشد)



تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند.
آنجا محدودیت بیشتر بود و کَسی نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می توانستیم سیر ببینمش.
درِ تابوت را که باز کردند همان صورتِ پُر از نورِ لحظهٔ وداع ،به چشمانم نور داد.
قطره های اشک از صورتم می غلتیدند و روی گونهٔ سرد و خاموش او می افتادند.
گوشهٔ چشمش کبود بود. یک آن دلم حالِ روضه گرفت. اما فقط گفتم: « حسین جان شفاعت یادت نره. »
کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت: « حاج قاسم توی دمشق ،صورتِ روی صورتِ شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم. »
انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشیدند ؛ از نگینِ سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتریِ شهبازی را درآورد و گفت: « نمی خواهم چیزی از دنیا با من باشد. »
انگشترِ حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم: « بُکُن تو دستِ بابا. »
وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم می دید.
یادِ ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که حسین از کَمَرَش تَرکِش خورده بود. وهب اصرار داشت ،بغلش کند و بِبَرَدَش پارک ،اما حسین از شدتِ درد نمی توانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق ،انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند.
حالا وهب باید دست بابا حسین را می گرفت و انگشتر را در انگشت او می کرد. می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من گفت که این کار را به مهدی بسپار.
دوباره گفتم: « وهب انگشتری حاج قاسم را بُکُن توی دست بابات. »
وهب پارچهٔ کَفَنَش را کنار زد و دستِ سردش را بیرون آورد. گریه نمی کرد اما حسرت در چشمانش موج می زد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت: « حاج خانم الآن وقت استجابتِ دعاست. »
و من برای نصرت و پیروزی اسلام و مسلمین دعا کردم.



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و ششم

( فصل آخر داستان زیبای خداحافظ سالار )



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)



گفته بود بِبَریدَم همدان کنار هم‌رزمان شهیدم. اما نمی دانستیم کدام نقطه از گلزارِ شهدا.
وهب خبر داد که مسئولین در همدان ،یک بلندی مُشَرّف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گُنبد و بارگاه بسازند.
حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در مَتنِ مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گُنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت: « با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن تُرک به من نشان داد و تأکید کرد که اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. »
بارها از حسین شنیده بودم که حسن تُرک نمونهٔ یک انسان کامل تربیت شدهٔ قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: « کیف شخصی بابا رو باز کنید. »
نه من و نه بچه ها رمز کیف را بَلَد نبودیم. مهدی با پیچ گوشتی کیف را باز کرد.
ورقه ای با دست خط حسین که روی آن بود زیرش نوشته بود: « وصیت نامهٔ بندهٔ حقیر حسین همدانی. »
به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش ،وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبرِ شهادت رُکن آبادی _ سفیر ایران در لبنان _ را شنیدیم ،آن روز همهٔ ما افسوس خوردیم ؛ اما حسین گفت: « خوش به حالش. »
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: « وصیت نامه رو بخون. »
وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینهٔ نگاهش ،وهب و مهدی را می دیدم.
وصیت نامه را تا زدم و لایِ دفتر خاطرات حسین ،گذاشتم.
همان دفتری که سال ها پیش گوشه اش نوشته بود ؛
من شنیدم سِرِّ عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سَرَم میلِ بریدن دارد .





پایان داستان زیبای خداحافظ سالار.



شهدا به حق آبروی سیدالشهداء ، شفاعتمان کنید.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈