آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم❤️
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم .
مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا. موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن .
مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي هاش رو تو بنده هاش به معرض دید مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ و خودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلاً دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم❤️
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم .
مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا. موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن .
مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي هاش رو تو بنده هاش به معرض دید مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ و خودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلاً دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم❤️
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم برای دیدنش . مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ ..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .خخخ ، ررو.. ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي کس .. س
.. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ، بررااااییي ... آآآآرااا .. مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ ..
خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! ( نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییي شششییي . ( روز به روز داری لاغرتر مي شي )
سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولي دلم بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود . مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمي ،دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟ ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییي
بیییننننمممم . (ینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم )
یه لحظه موندم چي بگم . ولي زود خودمو جمع و جور کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر دیگه باشه برای کالساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش .
(نه.. از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد کننن .( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ ..وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد . (چرا نمي
ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد)
سری به عالمت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین
نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟ ( اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم
به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ...ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم... ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم❤️
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم برای دیدنش . مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ ..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .خخخ ، ررو.. ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي کس .. س
.. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ، بررااااییي ... آآآآرااا .. مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ ..
خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! ( نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییي شششییي . ( روز به روز داری لاغرتر مي شي )
سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولي دلم بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود . مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمي ،دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟ ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییي
بیییننننمممم . (ینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم )
یه لحظه موندم چي بگم . ولي زود خودمو جمع و جور کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر دیگه باشه برای کالساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش .
(نه.. از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد کننن .( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ ..وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد . (چرا نمي
ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد)
سری به عالمت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین
نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟ ( اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم
به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ...ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم... ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم❤️
منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایي مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا
اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:
عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات
که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش و محمدمهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی.
"سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم❤️
منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایي مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا
اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:
عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات
که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش و محمدمهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی.
"سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم❤️
موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم:
من –حرف بزنیم ؟
ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت:
امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن.
دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه .
دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش.
به دستش اشاره کرد:
امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب.
چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه.
جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست.
چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد:
امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا
بخواب)
لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . به دلم که سر ریز شد معتادش شدم . کفم برید از شیدایي!
امیرمهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید.
دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش.
تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند بود.
نمي دونم چه سری بود که به هیچ
عنوان از هم جدا نمي شدن .
اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت.
اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر
ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم.
حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون مي
کرد.
چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که
من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم.
طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم.
صداش تو خونه پیچید:
امیرمهدی –مارال!
مي دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم.
جواب دادم:
من –دارم میام .
و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود.
با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني.
لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم:
من –با کسي حرف مي زدی ؟
سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم.
امیرمهدی –آره . یاشار بود . فردا برای فیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها.
منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود!
خودم رو لوس کردم:
من –یعني من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما فردا استراحت کن . خیلي وقته که یه
استراحت درست و حسابي نكردی . همش یا
سر کلاسي یا دنبال من تو بیمارستان برای
فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به استراحت پس ، فردا رو حسابي به خودت استراحت بده.
پشت چشمي نازك کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به فكر شما هم هستم . مي توني فردا بری به پدر و مادرت سر بزني . من که با این وضع و این جلسسه های فیزیوتراپي نمي تونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون .
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم❤️
موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم:
من –حرف بزنیم ؟
ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت:
امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن.
دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه .
دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش.
به دستش اشاره کرد:
امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب.
چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه.
جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست.
چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد:
امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا
بخواب)
لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . به دلم که سر ریز شد معتادش شدم . کفم برید از شیدایي!
امیرمهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید.
دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش.
تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند بود.
نمي دونم چه سری بود که به هیچ
عنوان از هم جدا نمي شدن .
اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت.
اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر
ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم.
حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون مي
کرد.
چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که
من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم.
طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم.
صداش تو خونه پیچید:
امیرمهدی –مارال!
مي دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم.
جواب دادم:
من –دارم میام .
و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود.
با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني.
لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم:
من –با کسي حرف مي زدی ؟
سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم.
امیرمهدی –آره . یاشار بود . فردا برای فیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها.
منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود!
خودم رو لوس کردم:
من –یعني من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما فردا استراحت کن . خیلي وقته که یه
استراحت درست و حسابي نكردی . همش یا
سر کلاسي یا دنبال من تو بیمارستان برای
فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به استراحت پس ، فردا رو حسابي به خودت استراحت بده.
پشت چشمي نازك کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به فكر شما هم هستم . مي توني فردا بری به پدر و مادرت سر بزني . من که با این وضع و این جلسسه های فیزیوتراپي نمي تونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون .
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم ❤️
باز هم نگاهش حرف داشت حس کردم حرفي برای گفتن تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دستت درد نكنه.
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسم تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی ها.
نرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت:
امیرمهدی –بفرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش:
امیرمهدی –به فكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه همین که بتونم با عصا راه برم اقدام مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالار پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سه قدم با عصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسم هست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصا چند قدم بردارم ولي فعلاً نشده . احتمالاً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم ❤️
باز هم نگاهش حرف داشت حس کردم حرفي برای گفتن تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دستت درد نكنه.
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسم تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی ها.
نرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت:
امیرمهدی –بفرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش:
امیرمهدی –به فكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه همین که بتونم با عصا راه برم اقدام مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالار پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سه قدم با عصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسم هست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصا چند قدم بردارم ولي فعلاً نشده . احتمالاً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ❤️
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده! نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم . بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟ یعني تصور کن لباس خواب دو بنده ی منو بپوشي و امشب بخوابي کنار من ! آی منم نتونم جلو خودمو بگیرم و...
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و مي خندید . لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صدقه سر اینه که شما همسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
الان من دست ببرم باز یه فكر دیگه مي کني.
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم صاف کن بریم.
دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . قراره برام لباس خواب بپوشي.
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سالم۳ من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.
با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت. نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه. بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل مي گن که چقدر مي شه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم . حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری . مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود. چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ❤️
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده! نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم . بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟ یعني تصور کن لباس خواب دو بنده ی منو بپوشي و امشب بخوابي کنار من ! آی منم نتونم جلو خودمو بگیرم و...
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و مي خندید . لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صدقه سر اینه که شما همسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
الان من دست ببرم باز یه فكر دیگه مي کني.
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم صاف کن بریم.
دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . قراره برام لباس خواب بپوشي.
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سالم۳ من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.
با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت. نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه. بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل مي گن که چقدر مي شه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم . حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری . مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود. چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی❤️
باباجون لبخند کم رمقي زد:
باباجون –به امید خدا . هنوزم که چیزی نشده . فعلاً قراره عمل بشن تا بعدش ببینیم خدا چي مي خواد.
بابا رو به باباجون سری تكون داد:
بابا –به امید خدا .. الان باید به جای ناراحت بودن کنارشون باشیم که بدونن تنها نیستن . پسرشون که نتونستن بیان درسته ؟
باباجون –بله .. اون بنده ی خدا دو سه روز دیگه مي تونه بیاد.
بابا –بسیار خب ایشون باید تو بیمارستان همراه مرد داشته باشن . اگر خودتون رفتین که بهم خبر بدین من بیام اینجا و اگر خودتون اینجا مي مونین من مي رم بیمارستان پیش آقای درستكار.
همون موقع مهرداد هم با اشاره به رضا و خود ش گفت:
مهرداد –ما هم هستیم . من خانومم رو مي ذارم خونه ی پدر مادرشون خودم مي رم بیمارستان .
لبخند باباجون عمق گرفت:
باباجون –ممنون . همین که مي دونیم هستین خیالمون راحته . چشم من بهتون خبر مي دم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
و رو کرد به من:
بابا –کاری نداری بابا ؟
بلند شدم ایستادم.
من –نه . ممنون که اومدین.
بابا اومد جلو سرم رو بوسید و زیر گوشم آروم گفت:
بابا –یه وقت حرفي از کارای عموش نزني ؟
آروم جواب دادم:
من –نه حواسم هست.
رضا و مهرداد هم به تبعیت از بابا ایستادن و همگي خداحافظي کردن .
امیرمهدی اگر به حكم احترام نبود بلند نمي شد یعني در اصل تواناییش رو نداشت انقدر حالش از شنیدن اون خبر بد بود که برای بلند شدنش با اینكه به عصاش تكیه زد ولي باباجون ناچار شد زیر بازوش رو بگیره .
وقتي همه رفتن ، منم راه افتادم به سمت آشپزخونه تا وضو بگیرم.
صدای لرزون امیرمهدی از پشت سرم بلند شد:
امیرمهدی –مارال ! تو....
نذاشتم ادامه بده . همونجور که پشتم بهش بود گفتم :
من –من با حاج عموت هیچ خرده حسابي ندارم . هر چي بوده از دلم پاك کردم.
چرخیدم به طرفش:
من –مي رم وضو بگیرم که برای سلامتیشون دو رکعت نماز بخونم.
لبخند محوی رو لباش شكل گرفت و با آرامش پلك رو هم گذاشت.
چهار روز بعد عمل حاج عمو انجام شد.
عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن حاج عمو موکول کرد.
من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل رو تو بیمارستان گذروندیم.
نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمي شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه .
من به مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم.
و من خوشحال بودم که مي تونستم قدمي برای کسي بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس سبكي بیشتری داشتم . و انگار مارال جدید روز به روز شكوفاتر مي شد.
دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكوني که البته همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری و جارو.
امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابي بهم کمك کرد و اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام ، به خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه داری تنها زندگي مي کني ؟ زندگي مشترك یعني نصف تو نصف من "
من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و کار داخل خونه و خستگیش ، اذیت بشم رو خیلي بیشتر از حد تصور دوست داشتم.
عصا به دست به طرفم اومد:
امیرمهدی –هنوز پاهام درد مي گیره موقع راه رفتن . نمي تونم راحت با عصا راه برم.
نیم نگاهي بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی مانتوم شدم.
من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسي گرفتن ؟
به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم.
خندیدم:
من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسي بگیریم ؟
خندید.
امیرمهدی –مي خوام شبي که اومدی تو زندگیم جاودانه بشه.
من –من خودم جاودانه ت مي کنم لازم نیست به خودت فشار بیاری .
از سكوتش سر بلند کردم . داشت خیره خیره نگاهم مي کرد.
سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم.
آروم لب باز کرد:
امیرمهدی –هر کي با تو باشه جاودانه مي شه.
همونجور که نگاهش مي کردم نخ رو به دندون گرفتم تا جداش کنم.
اونم دست از سر چشمام بر نداشت.
حس کردم باز هم نگاهش حرف داره . نفس عمیقي کشید.
امیرمهدی –بیا بخوابیم . باهات کار دارم.
عادت داشتیم قبل از خواب دقایقي با هم حرف بزنیم و این کار داشتن نشون مي داد حرف زدنمون بیشتر از چند دقیقه ی هر شبي طول مي کشه . و من عاشق مساحتي بودم که هر شب با دستاش برام درست مي کرد ، و من رو پناه مي داد. وقتي رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز رو سر و سامون دادم . بعد هم چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی❤️
باباجون لبخند کم رمقي زد:
باباجون –به امید خدا . هنوزم که چیزی نشده . فعلاً قراره عمل بشن تا بعدش ببینیم خدا چي مي خواد.
بابا رو به باباجون سری تكون داد:
بابا –به امید خدا .. الان باید به جای ناراحت بودن کنارشون باشیم که بدونن تنها نیستن . پسرشون که نتونستن بیان درسته ؟
باباجون –بله .. اون بنده ی خدا دو سه روز دیگه مي تونه بیاد.
بابا –بسیار خب ایشون باید تو بیمارستان همراه مرد داشته باشن . اگر خودتون رفتین که بهم خبر بدین من بیام اینجا و اگر خودتون اینجا مي مونین من مي رم بیمارستان پیش آقای درستكار.
همون موقع مهرداد هم با اشاره به رضا و خود ش گفت:
مهرداد –ما هم هستیم . من خانومم رو مي ذارم خونه ی پدر مادرشون خودم مي رم بیمارستان .
لبخند باباجون عمق گرفت:
باباجون –ممنون . همین که مي دونیم هستین خیالمون راحته . چشم من بهتون خبر مي دم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
و رو کرد به من:
بابا –کاری نداری بابا ؟
بلند شدم ایستادم.
من –نه . ممنون که اومدین.
بابا اومد جلو سرم رو بوسید و زیر گوشم آروم گفت:
بابا –یه وقت حرفي از کارای عموش نزني ؟
آروم جواب دادم:
من –نه حواسم هست.
رضا و مهرداد هم به تبعیت از بابا ایستادن و همگي خداحافظي کردن .
امیرمهدی اگر به حكم احترام نبود بلند نمي شد یعني در اصل تواناییش رو نداشت انقدر حالش از شنیدن اون خبر بد بود که برای بلند شدنش با اینكه به عصاش تكیه زد ولي باباجون ناچار شد زیر بازوش رو بگیره .
وقتي همه رفتن ، منم راه افتادم به سمت آشپزخونه تا وضو بگیرم.
صدای لرزون امیرمهدی از پشت سرم بلند شد:
امیرمهدی –مارال ! تو....
نذاشتم ادامه بده . همونجور که پشتم بهش بود گفتم :
من –من با حاج عموت هیچ خرده حسابي ندارم . هر چي بوده از دلم پاك کردم.
چرخیدم به طرفش:
من –مي رم وضو بگیرم که برای سلامتیشون دو رکعت نماز بخونم.
لبخند محوی رو لباش شكل گرفت و با آرامش پلك رو هم گذاشت.
چهار روز بعد عمل حاج عمو انجام شد.
عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن حاج عمو موکول کرد.
من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل رو تو بیمارستان گذروندیم.
نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمي شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه .
من به مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم.
و من خوشحال بودم که مي تونستم قدمي برای کسي بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس سبكي بیشتری داشتم . و انگار مارال جدید روز به روز شكوفاتر مي شد.
دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكوني که البته همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری و جارو.
امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابي بهم کمك کرد و اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام ، به خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه داری تنها زندگي مي کني ؟ زندگي مشترك یعني نصف تو نصف من "
من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و کار داخل خونه و خستگیش ، اذیت بشم رو خیلي بیشتر از حد تصور دوست داشتم.
عصا به دست به طرفم اومد:
امیرمهدی –هنوز پاهام درد مي گیره موقع راه رفتن . نمي تونم راحت با عصا راه برم.
نیم نگاهي بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی مانتوم شدم.
من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسي گرفتن ؟
به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم.
خندیدم:
من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسي بگیریم ؟
خندید.
امیرمهدی –مي خوام شبي که اومدی تو زندگیم جاودانه بشه.
من –من خودم جاودانه ت مي کنم لازم نیست به خودت فشار بیاری .
از سكوتش سر بلند کردم . داشت خیره خیره نگاهم مي کرد.
سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم.
آروم لب باز کرد:
امیرمهدی –هر کي با تو باشه جاودانه مي شه.
همونجور که نگاهش مي کردم نخ رو به دندون گرفتم تا جداش کنم.
اونم دست از سر چشمام بر نداشت.
حس کردم باز هم نگاهش حرف داره . نفس عمیقي کشید.
امیرمهدی –بیا بخوابیم . باهات کار دارم.
عادت داشتیم قبل از خواب دقایقي با هم حرف بزنیم و این کار داشتن نشون مي داد حرف زدنمون بیشتر از چند دقیقه ی هر شبي طول مي کشه . و من عاشق مساحتي بودم که هر شب با دستاش برام درست مي کرد ، و من رو پناه مي داد. وقتي رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز رو سر و سامون دادم . بعد هم چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_یک❤️
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي(ع) که اومدیم خونه تون شبش بهمحمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الان مهرم رو مي خوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.
و سرش رو کمي پایین آورد . آروم و پر احساس ، و با کمي مكث.
حس دلپذیری تو وجودم شروع به جوشش کرد . چشمام رو بستم.
دلم نمي خواست مكثش تموم شه و من از اون خلسه ی شیرین بیرون بیام.
دم گرفتم برای استشمام عطر تنش که همون موقع آروم کنار کشید.
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من –اگر اونم بوسیدنه که من آماده م . بفرمایید.
و صورتم رو جلو بردم.
امیرمهدی –نه متأسفانه . اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد . تو ني ني چشماش تموم اون روز و حرفای پویا برام زنده شد . یادآوریش هم دردناك بود ، اون روز فكر مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد . بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم.
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایي گرفته مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم .
طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای
دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو از دیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گ فتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش کمي بالا کشید:
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه مي دادم پویا چه با دلیل و چه بي دلیل من رو ببو.سه!
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_یک❤️
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي(ع) که اومدیم خونه تون شبش بهمحمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الان مهرم رو مي خوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.
و سرش رو کمي پایین آورد . آروم و پر احساس ، و با کمي مكث.
حس دلپذیری تو وجودم شروع به جوشش کرد . چشمام رو بستم.
دلم نمي خواست مكثش تموم شه و من از اون خلسه ی شیرین بیرون بیام.
دم گرفتم برای استشمام عطر تنش که همون موقع آروم کنار کشید.
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من –اگر اونم بوسیدنه که من آماده م . بفرمایید.
و صورتم رو جلو بردم.
امیرمهدی –نه متأسفانه . اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد . تو ني ني چشماش تموم اون روز و حرفای پویا برام زنده شد . یادآوریش هم دردناك بود ، اون روز فكر مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد . بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم.
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایي گرفته مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم .
طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای
دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو از دیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گ فتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش کمي بالا کشید:
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه مي دادم پویا چه با دلیل و چه بي دلیل من رو ببو.سه!
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_دو❤️
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد. خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ، باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ... اونم این بود که باید اول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون خیلي پستي بلندی داشت.
چي بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو
خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نمي
خوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایي که راحت
کنار هم خوابیدیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
سرش باز دوباره به پایین گوشم و باالی گردنم کشیده شد
.
حس کردم نفسش روی گردنم طرح انداخت.
لب هاش کنار پوستم به حرکت در اومد :
امیرمهدی - سه ماهه تحت نظر دکترم مارال.
سرم رو به سمتش متمایل کردم:
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا
بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربال برات آوردم کجاست
؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي باال دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي
قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟
ابرویي باال انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی –یه مقدارش رو فیزیكي پرداخت مي کنم بقیه
ش رو هم باید یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد:
امیرمهدی –پس اجازه هست بعد از هفت ماه خانومم رو
داشته باشم ؟
دست انداختم دور گردنش:
من –شما که نیاز به اجازه نداری....
***
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود . اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون مي داد
داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سالم کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی
دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید باال.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي باال نمیاین ؟
بابا –مگه کالس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام.
ابا –نه برو به کالست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین
رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي
موندم خونه و ازتون پذیرایي مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه
باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود . با دیدنمون اومد
داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت . در همون
حین هم بدون نگاه به من آروم سالم کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم . جلوی در
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_دو❤️
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد. خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ، باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ... اونم این بود که باید اول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون خیلي پستي بلندی داشت.
چي بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو
خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نمي
خوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایي که راحت
کنار هم خوابیدیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
سرش باز دوباره به پایین گوشم و باالی گردنم کشیده شد
.
حس کردم نفسش روی گردنم طرح انداخت.
لب هاش کنار پوستم به حرکت در اومد :
امیرمهدی - سه ماهه تحت نظر دکترم مارال.
سرم رو به سمتش متمایل کردم:
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا
بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربال برات آوردم کجاست
؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي باال دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي
قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟
ابرویي باال انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی –یه مقدارش رو فیزیكي پرداخت مي کنم بقیه
ش رو هم باید یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد:
امیرمهدی –پس اجازه هست بعد از هفت ماه خانومم رو
داشته باشم ؟
دست انداختم دور گردنش:
من –شما که نیاز به اجازه نداری....
***
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود . اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون مي داد
داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سالم کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی
دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید باال.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي باال نمیاین ؟
بابا –مگه کالس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام.
ابا –نه برو به کالست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین
رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي
موندم خونه و ازتون پذیرایي مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه
باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود . با دیدنمون اومد
داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت . در همون
حین هم بدون نگاه به من آروم سالم کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم . جلوی در
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_سه❤️
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته. اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ، من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره. بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش نشون مي داد در چه حالیه. رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و
آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم.
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم .. بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم . بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم . پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون
.. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نمي دم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_سه❤️
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته. اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ، من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره. بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش نشون مي داد در چه حالیه. رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و
آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم.
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم .. بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم . بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم . پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون
.. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نمي دم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد