آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_سه❤️
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته. اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ، من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره. بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش نشون مي داد در چه حالیه. رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و
آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم.
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم .. بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم . بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم . پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون
.. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نمي دم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_سه❤️
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته. اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ، من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره. بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش نشون مي داد در چه حالیه. رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و
آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم.
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم .. بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم . بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم . پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون
.. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نمي دم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد