آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم❤️
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم .
مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا. موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن .
مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي هاش رو تو بنده هاش به معرض دید مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ و خودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلاً دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم❤️
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم .
مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا. موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن .
مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي هاش رو تو بنده هاش به معرض دید مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ و خودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلاً دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.