کانال فردوس
525 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_چهل و هفتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


(این آخرین قسمت فصل چهل و هفتم می باشد)



همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته ،اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگ ترهای گروه می دانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمدآباد می برد.
به احمدآباد رفتیم. حسین قبلاً گفته بود ،قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال ،تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت: « اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سال های جنگ ،گاهی میومدم سر قبرش ،قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست. »
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همهٔ گذشتگان ،فاتحه خواندیم و به کنار رودخانهٔ خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد ؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیّت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات ،خط را شکستند و مظلومانه در جزیرهٔ ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند.
دیدن منطقهٔ کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت: « می دونید این آب چند کیلومتر بالاتر ،از پیوند دجله و فرات درست می شه. فرات همون آبیه که قمر بنی‌هاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر بن سعد بین دو نهر آب ،فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن .اروند ادامهٔ فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن ،ادامهٔ سپاه عمر بن سعدن. »
بعد از صحبت های حسین ،در کنار اروند رود زیارت عاشورا خواندیم ؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_چهل و هفتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


(این آخرین قسمت فصل چهل و هفتم می باشد)



همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته ،اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگ ترهای گروه می دانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمدآباد می برد.
به احمدآباد رفتیم. حسین قبلاً گفته بود ،قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال ،تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت: « اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سال های جنگ ،گاهی میومدم سر قبرش ،قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست. »
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همهٔ گذشتگان ،فاتحه خواندیم و به کنار رودخانهٔ خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد ؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیّت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات ،خط را شکستند و مظلومانه در جزیرهٔ ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند.
دیدن منطقهٔ کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت: « می دونید این آب چند کیلومتر بالاتر ،از پیوند دجله و فرات درست می شه. فرات همون آبیه که قمر بنی‌هاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر بن سعد بین دو نهر آب ،فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن .اروند ادامهٔ فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن ،ادامهٔ سپاه عمر بن سعدن. »
بعد از صحبت های حسین ،در کنار اروند رود زیارت عاشورا خواندیم ؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اوّل
#فصل_چهل و هشتم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



مدتی بود که حسین مثل سال های جنگ ،کمتر به خانه می آمد ،تا اینکه بچه ها توی تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه می کند. این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود. دامادم امین ،بیشتر از دخترها و پسرهام ،شوق و ذوق نشان می داد و می گفت: « آقا عزیز فرماندهٔ کل سپاه شده و چه کسی را پخته تر از حاج آقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته باشه.حاج آقا استاد به کارگیری بدنهٔ عمومی جامعه با یگان های رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش داده ،در سایر استان ها اجرایی می کنه. »
من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم و فقط دوست داشتم ،حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد و البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران بودم. وهب چند سال بود که در شعبه ای در شهرستان ورامین کار می کرد. ساعت پنج صبح می رفت و هفت شب می آمد. می ترسیدم توی این رفت و آمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد. اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت ،رفت و آمد و هیچ درخواستی نکرد. اما من مادر بودم و نگران. فکر می کردم که پدرش عقبه ای ندارد و کسی در بانک او را نمی شناسد که سفارشش را نمی کند تا اینکه خبردار شدم که معاون وزیر ،رفیق اوست . سرانجام با کلی احتیاط ،پیش وهب حرف جابه‌جایی را پیش کشیدم و گفتم: « هفت ساله که وهب این راه رو می ره و میاد. نمی خوام پارتی بازی کنی. حق قانونی بچه س که بعد از این مدت بیاد تهران. اگه ممکنه به معاون وزیر ... » حسین نگذاشت ادامه بدهم. برافروخته شد و صدایش را بالا برد: « دفعهٔ آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری. »
جا خوردم. انتظار چنین برخوردی را نداشتم. رگ مادری ام جنبید و با یک لحن حق به جانب گفتم: « مگه من برای این بچه چی بیشتر از حقش می خوام. اگه یه غریبه بود برای کاری می کردی؟ » ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_چهل و هشتم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


خودم را آماده کرده بودم که پاسخ تندتری بشنوم امّا جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد: « فامیلی من توی شناسنامه همدانیه و فامیلی وهب توی شناسنامه ، متقی نیاست. پس غریبه س و می بینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد ،کاری نمی کنم. »
پاسخ هنرمندانهٔ حسین ،مُهر سکوت بر لبم زد. سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد. شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم. از بحث وهب گریز زد و به موضوعی دیگر که بی ارتباط با موضوع بالا نبود: « آقا عزیز فرمانده کل سپاه ،از نورعلی شوشتری ،جعفر اسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم. سردار اسدی شد فرماندهٔ نیروی زمینی ،سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج. حالا می خوام یه خاطره از یکی از این دو نفر بگم.
برای یک دورهٔ فرماندهی به اصفهان رفته بودم. من یه پیکان داشتم که خودم رانندگی می کردم. وقتی دوره تموم شد ،دیدم سردار شوشتری می خواد بره ترمینال اتوبوس ها. پرسیدم مگه ماشین نیاوردی؟ گفت نه ،این جوری راحت ترم. با اصرار سوارش کردم که با هم به تهران بریم. توی راه فهمیدم که از مشهد تا اصفهان ،تیکه تیکه ،آمده بود. این خاطره رو گفتم که بدونی من به گَرد امثال نورعلی شوشتری نمی رسم. قراره سپاه جدید رو ما درست کنیم نه اینکه با اسم و اعتبارمون ،مشکلات خودمون رو حل کنیم. » وهب خواست که بگوید با پدرش هم رأی و هم نظر است ،با لبخندی که نشانهٔ رضایتش بود ،گفت: « آقای همدانی ،درخواست مامانو نشنیده بگیرین. از فردا بازم می رم ورامین. » حسین پیشانی وهب را بوسید و گفت: « بسیجی ها از زمان جنگ مظلوم ترن ،بسیاریشون از هیچ سازمانی حقوق نمی گیرن. با این حال وفادارترین نیروها به نظام و رهبری هستند و ما باید شبانه روز براشون کار کنیم. برام دعا کنین بتونم خدمتگذار صدیقی براشون باشم. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_چهل و هشتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



آقای جعفری فرمانده سپاه ،با حفظ سمت ،فرمانده بسیج کشور هم بود ولی تمام اختیارات را در بسیج به حسین واگذار کرده بود. حسین هر هفته به یک استان می رفت و مثل یک جوان بیست ساله ،جنب و جوش داشت و از کارش راضی بود. من هم سعی می کردم جای خالی او را میان بچه ها پُر کنم.
زندگی روال آرام و خوبی پیدا کرده بود که موسم انتخابات ریاست جمهوری رسید. پس از یک مناظرهٔ تلویزیونی ،زمینه برای اعتراض باز شد ،اعتراضی که به اغتشاش انجامید و حسین به جای رفتن به استان ها ،تمام وقتش را روی تهران گذاشت. دیگر نیاز نبود حوادث و درگیری ها را از طریق رسانه ها و جراید دنبال کنم یا از طریق این و آن بشنوم. شعله های درگیری به خیابان های اصلیِ تهران کشیده شده بود و بیم آن می رفت که هزینه‌های انسانی سنگینی روی دست نظام بماند. در بحبوحهٔ درگیری ها ،حسین سراسیمه آمد. ساعتی توی اتاق با خودش خلوت کرد. از این آمدن ناگهانی و مکث طولانی شستم خبردار شد که اتفاقی افتاده و ذهن حسین درگیر این اتفاق است و شک نداشتم که این خلوتِ با خود ،بی ارتباط با حوادث و درگیری های خیابانی نیست. وقتی بیرون آمد. از این رو به آن رو شده بود ،انگار نه انگار حسینِ ساعت پیش است. خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: « خوب اومد. » گفتم: « چی؟ » گفت: « استخاره. » و ادامه داد: « آقا عزیز ازم خواست که مسئولیت سپاه تهران بزرگ رو در این وضعیت نابسامان بپذیرم. گفتم ،استخاره می کنم. آیه ای آمد که دستمو گرفت و راهو نشونم داد. » آیه را خواند و رفت.
وهب و مهدی و امین هر کدام اخباری را از بیرون می آوردند که حاکی از گسترش درگیری‌ها بود. موبایل ها قطع بودند. امّا حسین یک موبایل مخصوص داشت که گاهی تماس می گرفت و تأکید می کرد که به مراکز درگیری نزدیک نشوید. روز عاشورا رسید و دخترها اصرار داشتند که حداقل برای زیارت به امامزاده صالح برویم. مردم توی پیاده روها و خیابان ها توی هم وول می خوردند و خبری از ترافیک همیشگی تهران نبود. بوی سوختن سطل های پلاستیکی زباله ،بینی را می آرزد و شیشه های بعضی از ادارات ،بانک ها شکسته شده بودند ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_چهل و هشتم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



از میدان ونک به سمت بالا که رد شدیم ،زن و مرد قاطی هم شعار می دادند. « نه غزه نه لبنان ،جانم فدای ایران. » و عدهٔ زیادی که نقاب به صورت زده بودند با سنگ و چوب هر چه را که دستشان می رسید ،می شکستند. و با بنزین ،همه چیز را آتش می زدند ،حتّی بیرق های سرخ و سیاه عزاداری روز عاشورا را.
بغض کردم و غمی به حجم یک کوه بزرگ بر روح و جانم سنگینی کرد. به امامزاده صالح که رسیدیم ،پای روضهٔ ظهر عاشورای سید الشهدا نشستم و از غصه ،خالی شدم. و برای سلامتی همهٔ مردم و موفقیت حسین در بازگرداندن آرامش به تهران ،دعا کردم و زیارت عاشورا خواندم.
روز سوم عاشورا شد. همان روزی که حسین پابرهنه می شد ،لباسِ بلندِ سیاهِ هیئت عزاداری ثارالله سپاه را می پوشید و می رفت داخل بسیجی‌ها. حالا حتم داشتم که اگر او هم مثل ما ،صحنهٔ آتش زدن بیرق های حسینی را ببیند ،غیرتش به جوش می آید.
مهدی و امین به عنوان نیروی بسیجی نزدیک تر از من به او بودند..
روز چهارم به خانه آمدند.
امین گفت: « حاج آقا ،مصوبهٔ شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروهای نظامی و انتظامی و مردمی از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی که درگیری‌ها اوج می گرفت و بسیجی ها کارد به استخوانشون می رسید ،باز حاج آقا اجازهٔ شلیک نداد. اگه کسی غیر از حاج آقا بود ،کم می آورد یا از کوره در می رفت و حکم تیر می داد. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_چهل و هشتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


مهدی هم که وقت ورود حسین برای مدیریت بحران تهران بزرگ به باباش گفته بود که این کار ترکش زیادی داره ،از ورود پدرش اظهار خرسندی می کرد و می گفت: « کنار بابا بودم که یه جوان که صورتش رو پوشونده بود ،سنگ برداشت و به طرف ما پرتاب کرد و خورد روی سر بابا. بلافاصله چند تا بسیجی رفتند و اونو از بین دوستاش بیرون کشیدن. به حضرت آقا ،فحش داد. یکی از بسیجی ها ،گرفتش زیر مشت و لگد. بابا با صدای بلند نهیب زد که: « نزنش ،نزنش. » اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اومده بود ،طرف رو کت بسته آورد پیش بابا.
بابا ترش رویی به بسیجی گفت: « مگه نگفتم ولش کن؟ »
بسیجی گفت: « همین بود که با سنگ زد توی سر شما. » بابا گفت: « نه این نبود ،بذار بره. »
طرف خجالت زده سرش رو انداخت. وقتی داشت می رفت رو کرد به بابا و گفت: « می دونستی که کار من بود ،اما آزادم کردی! هیچ وقت این کارت رو فراموش نمی‌کنم ،حاج آقا. »
وقتی رفت بابا رو کرد به جمعِ متعجب ما و گفت: « جوونه! خدا جوونا رو دوست داره. »
غبار فتنه خوابید و حسین پس از چند شبانه روز بی خوابی ،با قیافه ای خسته به خانه آمد. یک آلبوم بزرگ عکس زیر بغلش بود. عکس های جوان های آش و لاش با سر و صورت های خونین ،چشمان از حدقه در آمده و بدن های چاقو خورده ،چند تا رو که دیدم. حالم خراب شد. گفت: « این بسیجی‌ها ،دستشون تفنگ نبود. قمه و چاقو هم نبود. جرمشون دفاع از نظام و رهبری بوده که اینجوری شدن. »
گفتم: « حالا این عکسا رو برای چی آوردی خونه؟ »
گفت: « می خوام به هر کَس که گفت جمهوری اسلامی جواب اعتراض مردم رو با گلوله داد ،نشون بدم که برخورد ما با این ماجرا ،در اوج رعایت و رأفت بود که بچه هامون اینجوری شدن. » و یک خاطره گفت: « توی اتاق کنترل بحران ،از طریق دوربین های سر چهارراه ،تصویر یکی از این جون های بسیجی رو دیدم که چند نفر با چاقو و قمه دوره‌اش کردن و یه عکس از حضرت آقا دادن دستش و گفتن ،پاره اش کن. بسیجی ،عکس رو به سینه چسبوند. اول زدنش و بعد یکی با قمه گذاشت وسط کمرش و قطع نخاع شد‌. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_چهل و هشتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این آخرین قسمت فصل چهل و هشتم می باشد)


هر چه از ماجرای فتنه ،فاصله گرفتیم ،به نقش هوشمندانهٔ با صبر و خویشتن داری حسین واقف تر شدیم. رسانه‌های بیگانه طرح پنهان براندازیشان ،آشکار شده بود. حسین را عامل سرکوب مردم تهران معرفی می کردند. مسئولین عالی رتبه کشوری و نظامی به ویژه فرمانده کل سپاه در مصاحبه هایشان اذعان می کردند که اگر کسی جز حسین ،بالای سر این کار بود ،نظام هزینه‌های جانی سنگینی از دو طرف می پرداخت. حسین مرز مردم مردم معترض را با کسانی که در زمین دشمن ،نقش آفرینی می کردند ،جدا می کرد و هجوم تبلیغاتی رسانه های غربی و صهیونیستی را نشانهٔ درستی راه خود می دانست.
بعد از این ماجرا ،گفتم: « حساب کردم شما دو ساله که از زمان بازنشستگیتون گذشته ،همکارات اکثراً بازنشسته شدن. شما نمی خوای بازنشسته بشی؟ »
گفت: « از خدا خواستم که یه اربعین خدمت کنم یعنی چهل سال ،می دونی که چهل عدد کماله. »
اسم اربعین ،حس خوبی را در من زنده کرد. حسی مثل گرفتن کارنامهٔ قبولی پس از آزمایش و امتحانات سخت‌. مثل امتحانی که حضرت زینب داد و با پیامش حماسهٔ عاشورا را جاودانه کرد یا مثل رسیدن یک میوه و افتادن از درخت.
گفتم: « این روزها مردم برای پیاده‌روی اربعین آماده می شن. کمتر از یه ماه تا اربعین مونده ،دست بچه ها رو بگیریم و بریم کربلا. »
گفت: « به روی چشم سالار ،فکر می کنم یه سفر خانوادگی دیگه باید بریم و بعد خودمون رو برای اربعین سال آینده آماده کنیم. »
پرسیدم: « دوباره راهیان نور. »
گفت: « حج عمره. »
دید که از شادی بال در آورده ام گفت: « البته چند ماه دیگه. »
آن قدر خبر خوشحال کننده ای بود که صبر برای رسیدنش هم لذّت داشت. من و حسین هر کدام جداگانه به حج رفته بودیم و حج خانوادگی ،آرزوی شب های قدرم از خدا بود.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اوّل
#فصل_چهل و نهم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



رفتیم توی هواپیمایی که چند نماینده مجلس و تعدادی از مسئولین بودند. تهِ هواپیما نشستیم. میهماندارها حسین را شناختند و گفتند ،جای مناسبی را پشت کابین خلبان برای او خالی کرده‌اند. حسین تشکر کرد و گفت: « اینجا پیش خانواده‌ام راحتم. »
هواپیما بلند شد ،دقایقی بعد تیم امنیت پرواز آمدند و گفتند: « خلبان اصرار داره که شما برید جلو. »
حسین چند دقیقه پیش خلبان رفت و خوش و بشی کرد امّا نماند و برگشت. حتّی اگر تنها هم بود جلو نمی رفت. برای این حجِ خانوادگی و زمان سفر برنامه‌ریزی کرده بود و می گفت: « منتظر رسیدن ماه های رجب و شعبان بودم که بهترین اوقات برای حج عمره س. آرزو داشتم سوم شعبان ،تولد آقا امام حسین ،همه با هم تو سفرِ حج باشیم که خداروشکر برآورده شد. »
مدیر کاروان ،یک پیرمرد به اصطلاح اهل کاروان « داش مشتی تهرونی» بود که برای نظم دادن و انجام به موقع و صحیح اعمال حج ،با هیچ کس تعارف نداشت و گاهی با تحکّم و حتی تَشَر با زائران حرف می زد.
همهٔ زائران سعی می کردند خودشان را با جدول برنامه‌ریزی مدیر هماهنگ کنند الّا یک پیرزن ایرانی الصل مقیم آمریکا که با هفتاد سال سن ،تک و تنها توی کاروان ما که بیشتر جوانان فرز و چابک بودند ،بُر خورده بودند. مکث های طولانی او یک طرف ،ظاهر و سر و شکل کاملاً متفاوت با موهای رنگ کرده و ناخون های لاک زده اش یک طرف ،مدیر را کلافه کرده بود. عده ای از خانم‌ها هم به نگاه انکار به او می نگریستند و به هم می گفتند: « مسجدالنبی خانمی با این سر و شکل و قیافه تا به حال به خودش ندیده. »
زهرا و سارا خیلی دوستانه به این خانم احکام حج را می گفتند. امّا خانم گوشش بدهکار این حرف ها نبود. در طواف دور چهارم که شد ،گفت: « بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چُغُلی پیرزن را به مدیر کردند ،مدیر بالاخره از کوره در رفت و حرفی را که نباید می گفت ،زد: « خانم مگه اومدی تفریح ،خیال کردی اینجا ،لوس آنجلسه ،برو اول یه فکری واسه ناخن هات کن. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_چهل و نهم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این آخرین قسمت
فصل چهل و نهم می باشد)



حسین از این شیوهٔ تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود ،این پیرزن با ما همراه شد. حسین همه را نگاه می داشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حُسن رفتار و حُسن خلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین می گفت: « پسرم دستمو بگیر. » حسین می خندید و به من می سپردش.
وهب و خانمش و نوه ام فاطمه هم با یک کاروان دیگر به ما ملحق شدند ،خواهر کوچکم افسانه و شوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمان ایران ،اعمال عمرهٔ مفرده را انجام دادیم. همه جا با ما بود ،درست مثل روزهای کودکی مان که شب ها با آن دست های مهربانش دست من و افسانه را می گرفت ،تا لبهٔ پشت بام می برد. وقتی از نردبان چوبی بالا می رفتیم ،هوامان را داشت که نیفتیم. دراز می کشیدیم. ستاره ها را مالِ خود می کردیم. با دست و دل بازی ستارهٔ دنباله دار را به من می داد و ستاره‌های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل مامان ها برای خودش چیزی نمی خواست.
حالا روزهای آخر سفر حجمان بود ،بنا به درخواست ما ،مدیر کاروان ،مجلس دعایی برای شفایِ ایران بر پا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم با التماس دست به دعا برداشتیم حال و روزم به قدری برگشت که احساس کردم کنار ایران نشسته ام و صدای مرا می شنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم « ایران جان ،می دونم که صدای منو می شنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی بشه. عذاب می کشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شمع ،بی صدا می سوزی و آب می شی. خواهر مظلومم یا شفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه. »
هنوز دعا به « امن یجیب » خواندن نرسیده بود که تلفن امین زنگ خورد و رفت یک گوشه ،نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم برات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود.
پرسیدم: « ایران؟! »
گفت: « رفت. »
گفتم: « حتماً خودش خواست که برود. »
فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفن شود. حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد. شوهرش آقا محسن که مردانه در سال های خانه نشینی ایران ،جورش را کشیده بود به حسین گفت: « برا ما قبر دو طبقه بخر. » و از خدا خواست که بعد از مرگ ایران ،زنده نماند و چنین شد.
ادامه دارد...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈