#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل پنجاه و هشتم می باشد)
این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد ،تازه فهمیدم که یک سینه حرف ناگفته از حسین در تک تک رزمندگان جبههٔ مقاومت وجود دارد.
محرم سال ۹۴ ،حسین طبق سنّت دیرینه اش به هیئتِ ثارالله سپاه همدان رفت.
من و بچه ها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود ،چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بود ،سخنرانی و مداحی می کند و مثل یک طفل یتیم و بی پناه ،با صدای بلند گریه می کند و به پهنای صورتش اشک می ریزد.
وقتی به تهران آمد ،خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود ،گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده ام.
پرسیدم: « توی هیئت چی خوندی؟ »
گفت: « روضه که بَلَد نبودم. فقط پشت سر هم مثل میاندارها تکرار می کردم: « حسین آرام جانم ،حسین روح و روانم ،حسین دوای دردم ،حسین دورت بگردم. »
هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف می زدیم. خندیدم و گفتم: « حسین به قول بچه های جبهه ،بدجوری نور بالا می زنی. »
گفت: « ناقُلا ،حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟! »
گفتم: « نه ،واقعاً می گم ،یه جور دیگه ای شدی. »
گفت: « یه مأموریتِ ناتمام دارم که باید تمومش کنم. »
نباید عیان حرفِ دلم را می زدم ،فکر کردم که آمادگی ام را دیده و می خواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست و صدایم لرزان، گفتم: « کجا؟ شما که تازه اومدی. »
فهمید که فکرم به سوریه رفته ،غبارِ تردید را از ذهنم کنار زد و گفت: « خانوادگی می ریم راهپیماییِ اربعین. »
از این بهتر پاسخی را نمی توانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل پنجاه و هشتم می باشد)
این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد ،تازه فهمیدم که یک سینه حرف ناگفته از حسین در تک تک رزمندگان جبههٔ مقاومت وجود دارد.
محرم سال ۹۴ ،حسین طبق سنّت دیرینه اش به هیئتِ ثارالله سپاه همدان رفت.
من و بچه ها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود ،چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بود ،سخنرانی و مداحی می کند و مثل یک طفل یتیم و بی پناه ،با صدای بلند گریه می کند و به پهنای صورتش اشک می ریزد.
وقتی به تهران آمد ،خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود ،گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده ام.
پرسیدم: « توی هیئت چی خوندی؟ »
گفت: « روضه که بَلَد نبودم. فقط پشت سر هم مثل میاندارها تکرار می کردم: « حسین آرام جانم ،حسین روح و روانم ،حسین دوای دردم ،حسین دورت بگردم. »
هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف می زدیم. خندیدم و گفتم: « حسین به قول بچه های جبهه ،بدجوری نور بالا می زنی. »
گفت: « ناقُلا ،حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟! »
گفتم: « نه ،واقعاً می گم ،یه جور دیگه ای شدی. »
گفت: « یه مأموریتِ ناتمام دارم که باید تمومش کنم. »
نباید عیان حرفِ دلم را می زدم ،فکر کردم که آمادگی ام را دیده و می خواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست و صدایم لرزان، گفتم: « کجا؟ شما که تازه اومدی. »
فهمید که فکرم به سوریه رفته ،غبارِ تردید را از ذهنم کنار زد و گفت: « خانوادگی می ریم راهپیماییِ اربعین. »
از این بهتر پاسخی را نمی توانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
خوابم نمی برد ،حس پنهانی به من می گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب ،روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود ،نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می دانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را در خوب در خاطرم ثبت کنم.
بعد از نماز صبح ،همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژهٔ خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکی شان ،حسین را شناخت و با تعجب گفت: « اِ نیگا کن ،سردار همدانی هستن. »
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود ،کنار زد و گفت: « چه سرداری ،سردارِ کارتن خواب! » عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت و وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می کرد. صدایش را نمی شنیدم امّا می توانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می گوید و از رنج هایی که می کشد.
روز دوم مثل روز قبل ،یک سره راه رفتیم ،هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم ،جمعیت متراکم تر می شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها ،قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب ،زیر عمود ۶۵۰ بود.
همه رسیدند الّا برادر حسین. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد.
حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت ،توی یک موکب ،سامان داد و خودش دنبال اصغر آقا گشت.
امّا پیدایش نکرد.
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند ،نشست. جوراب هایش را درآورد. پاهایش تاول زده بود ،حس خوبی داشت. تاول ها را بهانه کرد و سرِ تعریف را باز کرد و گفت: « وقتی با محمود شهبازی ،پاهایمان مثل حالا تامل می زد ،تاول ها رو می ترکاندیم ،پوستش رو قیچی می کردیم ،جاش حنا می گذاشتیم و با باند می بستیم. حالا هم همون احساس رو دارم ،لذّت می برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می ذاریم. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
خوابم نمی برد ،حس پنهانی به من می گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب ،روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود ،نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می دانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را در خوب در خاطرم ثبت کنم.
بعد از نماز صبح ،همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژهٔ خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکی شان ،حسین را شناخت و با تعجب گفت: « اِ نیگا کن ،سردار همدانی هستن. »
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود ،کنار زد و گفت: « چه سرداری ،سردارِ کارتن خواب! » عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت و وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می کرد. صدایش را نمی شنیدم امّا می توانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می گوید و از رنج هایی که می کشد.
روز دوم مثل روز قبل ،یک سره راه رفتیم ،هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم ،جمعیت متراکم تر می شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها ،قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب ،زیر عمود ۶۵۰ بود.
همه رسیدند الّا برادر حسین. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد.
حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت ،توی یک موکب ،سامان داد و خودش دنبال اصغر آقا گشت.
امّا پیدایش نکرد.
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند ،نشست. جوراب هایش را درآورد. پاهایش تاول زده بود ،حس خوبی داشت. تاول ها را بهانه کرد و سرِ تعریف را باز کرد و گفت: « وقتی با محمود شهبازی ،پاهایمان مثل حالا تامل می زد ،تاول ها رو می ترکاندیم ،پوستش رو قیچی می کردیم ،جاش حنا می گذاشتیم و با باند می بستیم. حالا هم همون احساس رو دارم ،لذّت می برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می ذاریم. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
اول وهب را بُرد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد.
بهش گفته بود که توی سوریه کار گِرِه خورده و باید برگردد.
بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد ،حتماً مثل حرف هایی که با وهب زده بود.
از توی اتاق که پیشِ جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه ،سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من ،کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه ،کار همیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می رسید. نمی گذاشت عروس ها کمک کنند. انگار قرار بود ،او کار کند و ما تماشایش کنیم.
وقتِ رفتن ،عروس ها و نوه ها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه شان کرد. پسرها که رفتند ،گفتم: « از اینکه چشم انتظار رفتند ،ناراحتم. »
و با صدایی گرفته پرسیدم: « یعنی واقعاً ،دو سه بر می گردی؟! »
گفت: « آره حاج خانم جان. »
خندیدم و گفتم: « چند وقته که دیگه سالار صِدام نمی کنی. »
به جای اینکه جوابم را بدهد ،مثل مداحان ذکر گفت و زمزمه کرد: « حسین ،سالار زینب. »
شاید حسین می خواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا ،نه تو سالاری و نه منِ حسین.
داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد ،برقِ شادی میانِ چشمانش جهید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات. 🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
اول وهب را بُرد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد.
بهش گفته بود که توی سوریه کار گِرِه خورده و باید برگردد.
بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد ،حتماً مثل حرف هایی که با وهب زده بود.
از توی اتاق که پیشِ جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه ،سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من ،کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه ،کار همیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می رسید. نمی گذاشت عروس ها کمک کنند. انگار قرار بود ،او کار کند و ما تماشایش کنیم.
وقتِ رفتن ،عروس ها و نوه ها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه شان کرد. پسرها که رفتند ،گفتم: « از اینکه چشم انتظار رفتند ،ناراحتم. »
و با صدایی گرفته پرسیدم: « یعنی واقعاً ،دو سه بر می گردی؟! »
گفت: « آره حاج خانم جان. »
خندیدم و گفتم: « چند وقته که دیگه سالار صِدام نمی کنی. »
به جای اینکه جوابم را بدهد ،مثل مداحان ذکر گفت و زمزمه کرد: « حسین ،سالار زینب. »
شاید حسین می خواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا ،نه تو سالاری و نه منِ حسین.
داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد ،برقِ شادی میانِ چشمانش جهید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات. 🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصت و دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصت و دوم می باشد)
قیافهٔ نگران امین دلم را ریخت. این قیافهٔ نگران را یک بار هم ،وقتی که در مکه بودیم و خبرِ مرگِ خواهرم ایران را به او دادند ،دیده بودم.
نخواست یا نمی توانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود.
آمدم بپرسم: « کی بود؟ چی گفت؟ » که گوشیش دوباره زنگ خورد. چند قدم رفت و دورتر شد و مثل آدم هایِ قهر پشت به ما کرد.
می خواستم بدوم ،گوشی را بگیرم و از کسی که نمی دانستم کیست ،بپرسم چه اتفاقی افتاده؟! که گوشیِ خودم زنگ خورد.
یکی از دوستان حسین بود با صدای لرزان سلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می چسبید.حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
بی مقدمه پرسید: « از حاج آقا چه خبر؟ ، نیومده ایران؟ »
فقط توانستم بگویم: « نه. »
او خداحافظی کرد و قلب من به کوبش درآمد. سریع تر و بیشتر از ثانیه شمار ،شروع کرد به تپیدن.
چیزی از درونم مثل شعله ،زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست.
احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال ،طعمِ باران را نچشیده باشد ،قاچ و ترک خورده شده. نمی توانستم به زهرا و سارا که کم کم از تماس های مشکوکِ امین و تغییر حال من ،حسِ بدی پیدا کرده بودند ،نگاه کنم. فکر می کردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم ،بغض گلوگیرم باز می شود و آن وقت با گریهٔ من ،قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.
کلافه و درمانده دنبالِ راهی بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم.
همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند: « بهتره برگردیم تهران. »
دخترها سکوت کردند و آمادهٔ رفتن شدند ،دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطرِ سکوتشان ،و حتم داشتم علی رغمِ یک سینه سؤال ،برای مراعاتِ حالِ من ،سکوت کردهاند.
امین پشتِ فرمان نشست و بی هیچ اشاره ای به آن تماسهایِ مشکوک ،پا رویِ گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میانِ ما حاکم شد.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصت و دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصت و دوم می باشد)
قیافهٔ نگران امین دلم را ریخت. این قیافهٔ نگران را یک بار هم ،وقتی که در مکه بودیم و خبرِ مرگِ خواهرم ایران را به او دادند ،دیده بودم.
نخواست یا نمی توانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود.
آمدم بپرسم: « کی بود؟ چی گفت؟ » که گوشیش دوباره زنگ خورد. چند قدم رفت و دورتر شد و مثل آدم هایِ قهر پشت به ما کرد.
می خواستم بدوم ،گوشی را بگیرم و از کسی که نمی دانستم کیست ،بپرسم چه اتفاقی افتاده؟! که گوشیِ خودم زنگ خورد.
یکی از دوستان حسین بود با صدای لرزان سلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می چسبید.حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
بی مقدمه پرسید: « از حاج آقا چه خبر؟ ، نیومده ایران؟ »
فقط توانستم بگویم: « نه. »
او خداحافظی کرد و قلب من به کوبش درآمد. سریع تر و بیشتر از ثانیه شمار ،شروع کرد به تپیدن.
چیزی از درونم مثل شعله ،زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست.
احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال ،طعمِ باران را نچشیده باشد ،قاچ و ترک خورده شده. نمی توانستم به زهرا و سارا که کم کم از تماس های مشکوکِ امین و تغییر حال من ،حسِ بدی پیدا کرده بودند ،نگاه کنم. فکر می کردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم ،بغض گلوگیرم باز می شود و آن وقت با گریهٔ من ،قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.
کلافه و درمانده دنبالِ راهی بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم.
همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند: « بهتره برگردیم تهران. »
دخترها سکوت کردند و آمادهٔ رفتن شدند ،دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطرِ سکوتشان ،و حتم داشتم علی رغمِ یک سینه سؤال ،برای مراعاتِ حالِ من ،سکوت کردهاند.
امین پشتِ فرمان نشست و بی هیچ اشاره ای به آن تماسهایِ مشکوک ،پا رویِ گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میانِ ما حاکم شد.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصت و سوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصت و سوم می باشد)
زهرا و سارا آرام تر شده بودند و من به وهب و مهدی و عروس ها و نوه ها فکر می کردم و با خودم حرف می زدم: « الآن در چه حالی ان؟ بیدارن یا خواب؟ شاید مثل این تلفن های گنگ و مبهم به اونها هم زنگ زده ان و تَهِ ماجرا رو نگفته ان. شاید هم خبر رو زودتر شنیده ان و دارن خونه رو برای آمدن مردم سیاهپوش می کنن. اما اگر خبر رو شنیده بودن که حتماً وهب و مهدی زنگی به من می زدن. بهتر نیست خودم به وهب زنگ بزنم؟ و ... آره باید به وهب زنگ بزنم. اما این وقت صبح؟! حداقل صبر کنم تا آفتاب در بیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره ... »
حرف زدن های با خود و فکرایِ جورواجور تمامی نداشت.
باید تصمیم می گرفتم. دستم به گوشی رفت. دخترها پرسیدند: « مامان می خوای به کی زنگ بزنی؟! » گفتم: « به وهب.»
بالاخره زنگ زدم. فاطمه نوهٔ بزرگم که حتماً برای نماز صبح بیدار شده بود ،جواب داد. صدایش صاف بود و زلال.
گفتم: « اگه بابات نرفته سرکار گوشی رو بده بهش. »
فاطمه تا وهب را صدا کند ،برای ثانیه هایی لال شدم که خبر را چه طوری بدهم.
عکس العمل وهب هم مثل فاطمه ،عادی بود. شاید فقط زنگ زدنِ آن وقتِ صبح ،برایش غیر منتظره بود.
سلام کردم و گفتم: « چطوری وهب جان؟ »
گفت: « خوبم مامان ،خدایی نکرده اتفاقی براتون تویِ جاده افتاده؟! »
گفتم: « برای ما نه ،ولی مثل اینکه بابا حسین رفته توی حالتِ کُما. »
وهب آن طرف ساکت شد.نخواستم بچه ام را بیشتر از این توی هول و وَلا بیندازم ، یک دفعه گفتم: « وهب ،بابا شهید شده. »
داشتم می گفتم که به مهدی هم خبر بِدِه که گریه اش گرفت و گوشی را قطع کرد.
تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت: « بابا خیلی مظلوم بود. »
و بعد ادامه داد: « شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که می خواست ،رسید. »
لحن مؤمنانهٔ وهب ،حرف ناگفتهٔ من بود.
راست می گفت ،از عدالتِ خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش ،جا بماند. ما او را برای خودمان می خواستیم ،و او خودش را برای خدا.
پرسیدم: « مهدی خبر داره؟ »
گفت: « زودتر از من خبردار شده. گوشیِ من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالتِ بی صدا بوده. خبر رفته روی سایت ها. »
گفتم: « با مهدی و بچه ها برو خونه. ما هم داریم میایم. »
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصت و سوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصت و سوم می باشد)
زهرا و سارا آرام تر شده بودند و من به وهب و مهدی و عروس ها و نوه ها فکر می کردم و با خودم حرف می زدم: « الآن در چه حالی ان؟ بیدارن یا خواب؟ شاید مثل این تلفن های گنگ و مبهم به اونها هم زنگ زده ان و تَهِ ماجرا رو نگفته ان. شاید هم خبر رو زودتر شنیده ان و دارن خونه رو برای آمدن مردم سیاهپوش می کنن. اما اگر خبر رو شنیده بودن که حتماً وهب و مهدی زنگی به من می زدن. بهتر نیست خودم به وهب زنگ بزنم؟ و ... آره باید به وهب زنگ بزنم. اما این وقت صبح؟! حداقل صبر کنم تا آفتاب در بیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره ... »
حرف زدن های با خود و فکرایِ جورواجور تمامی نداشت.
باید تصمیم می گرفتم. دستم به گوشی رفت. دخترها پرسیدند: « مامان می خوای به کی زنگ بزنی؟! » گفتم: « به وهب.»
بالاخره زنگ زدم. فاطمه نوهٔ بزرگم که حتماً برای نماز صبح بیدار شده بود ،جواب داد. صدایش صاف بود و زلال.
گفتم: « اگه بابات نرفته سرکار گوشی رو بده بهش. »
فاطمه تا وهب را صدا کند ،برای ثانیه هایی لال شدم که خبر را چه طوری بدهم.
عکس العمل وهب هم مثل فاطمه ،عادی بود. شاید فقط زنگ زدنِ آن وقتِ صبح ،برایش غیر منتظره بود.
سلام کردم و گفتم: « چطوری وهب جان؟ »
گفت: « خوبم مامان ،خدایی نکرده اتفاقی براتون تویِ جاده افتاده؟! »
گفتم: « برای ما نه ،ولی مثل اینکه بابا حسین رفته توی حالتِ کُما. »
وهب آن طرف ساکت شد.نخواستم بچه ام را بیشتر از این توی هول و وَلا بیندازم ، یک دفعه گفتم: « وهب ،بابا شهید شده. »
داشتم می گفتم که به مهدی هم خبر بِدِه که گریه اش گرفت و گوشی را قطع کرد.
تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت: « بابا خیلی مظلوم بود. »
و بعد ادامه داد: « شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که می خواست ،رسید. »
لحن مؤمنانهٔ وهب ،حرف ناگفتهٔ من بود.
راست می گفت ،از عدالتِ خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش ،جا بماند. ما او را برای خودمان می خواستیم ،و او خودش را برای خدا.
پرسیدم: « مهدی خبر داره؟ »
گفت: « زودتر از من خبردار شده. گوشیِ من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالتِ بی صدا بوده. خبر رفته روی سایت ها. »
گفتم: « با مهدی و بچه ها برو خونه. ما هم داریم میایم. »
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
زمانی برای زندگی
#قسمت سوم 👇👇
خدایی که می شنود
مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد … جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن …
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود … داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند … که متوجه من شد … بهم نگاه کرد و یه لبخند زد … دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد … نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود …
- دعا می کنی؟ …
- نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم …
- چرا؟ …
- توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود…
چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد …
- اما گفتن حالش خوبه …
- لهجه نداری …
- لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم…
- یهودی هستی؟ …
- نه … تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام…
و این آغاز دوستی ما بود … قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم … هیچ کدوم خواب مون نمی برد .
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت … منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم … از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد …
- من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …
خیلی دل مرده و دلگیر بودم …
- خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف …
- خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم …
خیلی ناامید بودم … فقط می خواستم زنده بمونم … به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هرکاری
🇮🇷 @ferdows18🇮🇷
#من_انقلابیام🌷✌️🌷
#قسمت سوم 👇👇
خدایی که می شنود
مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد … جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن …
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود … داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند … که متوجه من شد … بهم نگاه کرد و یه لبخند زد … دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد … نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود …
- دعا می کنی؟ …
- نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم …
- چرا؟ …
- توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود…
چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد …
- اما گفتن حالش خوبه …
- لهجه نداری …
- لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم…
- یهودی هستی؟ …
- نه … تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام…
و این آغاز دوستی ما بود … قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم … هیچ کدوم خواب مون نمی برد .
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت … منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم … از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد …
- من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …
خیلی دل مرده و دلگیر بودم …
- خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف …
- خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم …
خیلی ناامید بودم … فقط می خواستم زنده بمونم … به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هرکاری
🇮🇷 @ferdows18🇮🇷
#من_انقلابیام🌷✌️🌷
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_سوم
🔹 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
🔹 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
🔹 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
🔹 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
🔹 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
🔹 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
🔹 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
🔹 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_سوم
🔹 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
🔹 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
🔹 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
🔹 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
🔹 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
🔹 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
🔹 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
🔹 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
🔸 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
🔸 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
🔸 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
🔸 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
🔸 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
🔸 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
🔸 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
🔸 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
🔸 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
🔸 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
🔸 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
🔸 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
🔸 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
🔸 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
🔸 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
🔸 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
🔸 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
🔸 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سوم❤️
بابا سري تکون داد.
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم .
می دونم خوشحال می شه.
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود .
که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن .
دختر بزرگش ازدواج کرده بود و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود.
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره .
چون می تونستم از صبح برم گردش و تفریح .
اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن.
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم .
بابا هم با احمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
خوشحال نشد اصالا کلی هم غر زد که چرا
زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد .
می دونستم چی تو سرش می گذره.
مخصوصا بهش مهمونی رویادآوري کردم که کمتر غر بزنه .
می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه.
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم .
همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم .
رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم.
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم .
کلیپس بزرگی زدم .
بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش .
آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو
برداشتم و از اتاق خارج شدم.
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن .
بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد.
نگاهی به کارت پروازم انداختم .
ردیف نه .
صندلی اف.
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود.
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم .
با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم.
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم.
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودنیا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن .
کنارم همیه خانوم مسن نشست.
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون .
و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ي کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به صف ایستاده بودن.
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم.
هواپیما با سرعت شروع به ح رکت کرد .
بی اختیار از فشاري که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنارصندلیم چنگ انداختم.
بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی مزین به سفیدي برداشتم.
بسته رو گرفتم و تشکري کردم .
قفل میز مخصوصم رو باز کردم و بسته رو روش قرار دادم .
بسته ي حاويیه ساندویچ کالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد ویه بسته ي کوچیک
سس سفید .
پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم .
آب پرتقال ش خنک بود و آدم رو سر حال می آورد.
باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران .
لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید .
غرق لذت بودم .
دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار
خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن.
با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس منه یا اتفاق
واقعی داري می افته.
بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن .
با صداي یکی از مهماندارا که می گفت:
دستام به شدت می لرزید .
سرما به بدنم رسوخ کرده بود .
حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی ازیخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي بدنش کم و کم تر می شد.
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت.
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن.
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم .
انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد.
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود.
- خدا به دادمون برس.
- یا ابوالفضل.
- بسم الله...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم.
چراغ ها به طور کامل خاموش شد.
- چیزي نیست نگران نباشین یه چاله ي هوایی رو رد کردیم .
و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی
#آدم_و_حوا
#قسمت_سوم❤️
بابا سري تکون داد.
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم .
می دونم خوشحال می شه.
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود .
که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن .
دختر بزرگش ازدواج کرده بود و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود.
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره .
چون می تونستم از صبح برم گردش و تفریح .
اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن.
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم .
بابا هم با احمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
خوشحال نشد اصالا کلی هم غر زد که چرا
زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد .
می دونستم چی تو سرش می گذره.
مخصوصا بهش مهمونی رویادآوري کردم که کمتر غر بزنه .
می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه.
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم .
همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم .
رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم.
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم .
کلیپس بزرگی زدم .
بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش .
آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو
برداشتم و از اتاق خارج شدم.
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن .
بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد.
نگاهی به کارت پروازم انداختم .
ردیف نه .
صندلی اف.
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود.
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم .
با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم.
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم.
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودنیا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن .
کنارم همیه خانوم مسن نشست.
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون .
و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ي کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به صف ایستاده بودن.
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم.
هواپیما با سرعت شروع به ح رکت کرد .
بی اختیار از فشاري که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنارصندلیم چنگ انداختم.
بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی مزین به سفیدي برداشتم.
بسته رو گرفتم و تشکري کردم .
قفل میز مخصوصم رو باز کردم و بسته رو روش قرار دادم .
بسته ي حاويیه ساندویچ کالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد ویه بسته ي کوچیک
سس سفید .
پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم .
آب پرتقال ش خنک بود و آدم رو سر حال می آورد.
باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران .
لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید .
غرق لذت بودم .
دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار
خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن.
با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس منه یا اتفاق
واقعی داري می افته.
بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن .
با صداي یکی از مهماندارا که می گفت:
دستام به شدت می لرزید .
سرما به بدنم رسوخ کرده بود .
حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی ازیخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي بدنش کم و کم تر می شد.
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت.
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن.
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم .
انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد.
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود.
- خدا به دادمون برس.
- یا ابوالفضل.
- بسم الله...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم.
چراغ ها به طور کامل خاموش شد.
- چیزي نیست نگران نباشین یه چاله ي هوایی رو رد کردیم .
و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی