#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید و گفت: « می خوای بپرسی که بعد از تشکیلِ دفاعِ وطنیِ سوریه ،چه نیازی به سازماندهیِ نیرو تو ایرانه؟ »
و خودش جواب داد : « دشمنانِ بیرونِ مرزها بیکار ننشسته ان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیریها. با سلاح ،پول ،امکانات و حتّی نیرویِ انسانی ،دیروز در سوریه ،امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیکِ مرزهایِ ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت ،پیش از وقوع بحران و جنگ. »
پرسیدم: « کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟ »
گفت: « آره ،سرکشی به خونواده های شهید مدافع حرم. »
انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دوبار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد ،لابه لای صحبت هاش حرف هایی زد که سوختم. می گفت: « به خاطر یه سری محدودیت ها ،تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن می شن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن ،باید شما با اونا ارتباط داشته باشین ،امّا می تونین کارتون رو از سرکشی به خونوادهٔ شهدای ایرانی شروع کنین. این یه کار اداری نیس. یه کارِ زینبیه. »
به حرمتِ نام مبارک حضرت زینب ،کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا می نشستم ،به ژرف اندیشیِ حسین می رسیدم و به رسالتِ زینبی ای که او بر دوشم گذاشته بود.
بیشتر خانواده های شهدا ،نامِ حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکی شان قبل از شهادت ،تعریف کرده بود که: « کارم دیده بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سَرَم را دو بار از یک نقطه بالا می آوردم تک تیراندازهای تکفیری با قناصه می زدند توی سَرَم.
سردار همدانی وقتی به خط سرکشی می کرد ،کنارمان می نشست. با آمدنش ،بچه ها ،روحیه می گرفتند. ترس را نمی شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا می خورد. توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمان های مسکونی بود. یک روز دیدم که ناهارش را تا نصفه خورد و بقیهٔ غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربینِ دیده بانی ،از بالای ساختمان تا جایی که رفت ،نگاهش کردم. باید از جایی عبور می کرد که زیرِ دید و تیرِ قناصه زن ها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا شکسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید و گفت: « می خوای بپرسی که بعد از تشکیلِ دفاعِ وطنیِ سوریه ،چه نیازی به سازماندهیِ نیرو تو ایرانه؟ »
و خودش جواب داد : « دشمنانِ بیرونِ مرزها بیکار ننشسته ان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیریها. با سلاح ،پول ،امکانات و حتّی نیرویِ انسانی ،دیروز در سوریه ،امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیکِ مرزهایِ ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت ،پیش از وقوع بحران و جنگ. »
پرسیدم: « کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟ »
گفت: « آره ،سرکشی به خونواده های شهید مدافع حرم. »
انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دوبار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد ،لابه لای صحبت هاش حرف هایی زد که سوختم. می گفت: « به خاطر یه سری محدودیت ها ،تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن می شن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن ،باید شما با اونا ارتباط داشته باشین ،امّا می تونین کارتون رو از سرکشی به خونوادهٔ شهدای ایرانی شروع کنین. این یه کار اداری نیس. یه کارِ زینبیه. »
به حرمتِ نام مبارک حضرت زینب ،کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا می نشستم ،به ژرف اندیشیِ حسین می رسیدم و به رسالتِ زینبی ای که او بر دوشم گذاشته بود.
بیشتر خانواده های شهدا ،نامِ حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکی شان قبل از شهادت ،تعریف کرده بود که: « کارم دیده بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سَرَم را دو بار از یک نقطه بالا می آوردم تک تیراندازهای تکفیری با قناصه می زدند توی سَرَم.
سردار همدانی وقتی به خط سرکشی می کرد ،کنارمان می نشست. با آمدنش ،بچه ها ،روحیه می گرفتند. ترس را نمی شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا می خورد. توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمان های مسکونی بود. یک روز دیدم که ناهارش را تا نصفه خورد و بقیهٔ غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربینِ دیده بانی ،از بالای ساختمان تا جایی که رفت ،نگاهش کردم. باید از جایی عبور می کرد که زیرِ دید و تیرِ قناصه زن ها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا شکسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
سیل جمعیتِ میلیونی و حرکتِ روانِ آن ها روان آدم ها رو به کربلا ،خستگی را از پاها به در می برد.
هر طرف که نگاه می کردی ،دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبهٔ میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می کشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده ،چهار دست و پا روی زمین راه می رفت. کاروان جانبازی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند ،شعر حماسی می خواندند و هروله کنان ،صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
روی بیشتر عمودها ،عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عدهای از بسیجیان ایرانی ،روی کوله پشتی هایشان ،عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور ،هر زائری را به عمق تاریخ می برد و با کاروان اسیران کربلا ،همراه می کرد.
خسته که می شدیم ،کنار هر موکبی که می خواستیم ،می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم ،می خوردیم. حسین جمعمان می کرد و می گفت: « فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن ،چه تازیانه هایی خوردن ،چه توهین هایی شنیدن ،چه تلخی هایی چشیدن. اما زینب کبری علیه السلام مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند. »
حسین که حرف می زد ،خودم را در زینبیه و دمشق می دیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان ،احساس کنیم.
دمای غروب ،بیشتر مردم به داخل موکب ها می رفتند ،تا شب را صبح کنند.
کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پُر بود. ناچار شدیم روی موکت ،در محوطهٔ باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
سیل جمعیتِ میلیونی و حرکتِ روانِ آن ها روان آدم ها رو به کربلا ،خستگی را از پاها به در می برد.
هر طرف که نگاه می کردی ،دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبهٔ میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می کشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده ،چهار دست و پا روی زمین راه می رفت. کاروان جانبازی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند ،شعر حماسی می خواندند و هروله کنان ،صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
روی بیشتر عمودها ،عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عدهای از بسیجیان ایرانی ،روی کوله پشتی هایشان ،عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور ،هر زائری را به عمق تاریخ می برد و با کاروان اسیران کربلا ،همراه می کرد.
خسته که می شدیم ،کنار هر موکبی که می خواستیم ،می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم ،می خوردیم. حسین جمعمان می کرد و می گفت: « فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن ،چه تازیانه هایی خوردن ،چه توهین هایی شنیدن ،چه تلخی هایی چشیدن. اما زینب کبری علیه السلام مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند. »
حسین که حرف می زد ،خودم را در زینبیه و دمشق می دیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان ،احساس کنیم.
دمای غروب ،بیشتر مردم به داخل موکب ها می رفتند ،تا شب را صبح کنند.
کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پُر بود. ناچار شدیم روی موکت ،در محوطهٔ باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
اول به وهب زنگ زدم ،قبول نکرد. خانه اش به خانهٔ ما خیلی دور بود. دیر از سرکار می آمد و صبح زود می رفت. حق نداشت که نیاید.
به حسین گفتم: « وهب نمی تونه بیاد. »
حسین در چنین مواردی جانبِ پسر و عروسش را می گرفت. انتظار داشتم که بگوید: « اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن.
امّا گفت: « دوباره زنگ بزن ،بگو بابا می خواد بره سوریه ،حتماً بیا. »
دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبرِ رفتنِ حسین به سوریه جا خورد و گفت: « الآن راه می افتیم. »
بعد به مهدی که خانه اش نزدیکُ خانهٔ ما بود ،خبر دادم.
حسین هم تا بچه ها برسند ،آلبوم عکس های دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت ،باز کرد. جوری روی بعضی از عکس ها توقف می کرد که انگار بار اول است آن ها را می بیند. او غرق در عکس ها بود و من غرق در او ،تا وهب و مهدی رسیدند. محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهار ساله بودند و هم بازی. دنبال هم می کردند. حسین وارد بازیشان شد. گاهی می پرید و محمد حسین را می گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک در می آورد. کوچولوهای وهب و مهدی ،درست مثل بچگی های خودشان بودند ،از سر و کولِ او بالا می رفتند و ازش آویزان می شدند ،تا خسته شدند. حسین رفت سراغِ فاطمه که نوهٔ بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماههٔ مهدی و هر دو را چسباند سینه اش و به وهب و مهدی گفت: « از ما عکس بگیرین ،این عکس ها ،خاطره می شه. »
دلشوره به جانِ همه ،حتی عروس ها افتاده بود.
وهب گفت: « خانمم وقتی ازم شنید که بابا می خواد بره سوریه ،توی دلش خالی شده. »
خانمِ مهدی هم محو در پدربزرگِ بچه هایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوه ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم ...
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
اول به وهب زنگ زدم ،قبول نکرد. خانه اش به خانهٔ ما خیلی دور بود. دیر از سرکار می آمد و صبح زود می رفت. حق نداشت که نیاید.
به حسین گفتم: « وهب نمی تونه بیاد. »
حسین در چنین مواردی جانبِ پسر و عروسش را می گرفت. انتظار داشتم که بگوید: « اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن.
امّا گفت: « دوباره زنگ بزن ،بگو بابا می خواد بره سوریه ،حتماً بیا. »
دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبرِ رفتنِ حسین به سوریه جا خورد و گفت: « الآن راه می افتیم. »
بعد به مهدی که خانه اش نزدیکُ خانهٔ ما بود ،خبر دادم.
حسین هم تا بچه ها برسند ،آلبوم عکس های دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت ،باز کرد. جوری روی بعضی از عکس ها توقف می کرد که انگار بار اول است آن ها را می بیند. او غرق در عکس ها بود و من غرق در او ،تا وهب و مهدی رسیدند. محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهار ساله بودند و هم بازی. دنبال هم می کردند. حسین وارد بازیشان شد. گاهی می پرید و محمد حسین را می گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک در می آورد. کوچولوهای وهب و مهدی ،درست مثل بچگی های خودشان بودند ،از سر و کولِ او بالا می رفتند و ازش آویزان می شدند ،تا خسته شدند. حسین رفت سراغِ فاطمه که نوهٔ بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماههٔ مهدی و هر دو را چسباند سینه اش و به وهب و مهدی گفت: « از ما عکس بگیرین ،این عکس ها ،خاطره می شه. »
دلشوره به جانِ همه ،حتی عروس ها افتاده بود.
وهب گفت: « خانمم وقتی ازم شنید که بابا می خواد بره سوریه ،توی دلش خالی شده. »
خانمِ مهدی هم محو در پدربزرگِ بچه هایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوه ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم ...
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
داشتیم آمادهٔ رفتن به سالن می شدیم که عقدهٔ دلِ آسمان باز شد و بدونِ اینکه ببارد ،چند رعد و برق به جان ابرها افتاد.
سارا گفت: « مامان اومدیم اینجا که چی؟ وقتی بابا نیست! »
جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدهم.
آسمان دوباره صاعقه زد و طوفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت ،گردبادی عظیم و چرخان ساخت که تَنورِه می کشید و مثل هیولا همه چیز را در خود می بلعید.
خودمان را جمع و جور کردیم و باز غبارِ تردید و این بار از زبان زهرا: « مامان برگردیم تهران ،شاید بابا امشب بیاد. »
غمی تلنبار شده وجودم را چنگ می زد و بغضی گلوگیر داشت خفه ام می کرد ،امین به جایِ من جواب زهرا را داد: « اگه برگردیم خیلی بد می شه. حالا که تا اینجا آمدیم ،امشب رو بمونیم ،فردا برگردیم. »
تا آن روز به این اندازه ،خودم را مضطرب و درمانده ندیده بودم.
نه دلِ رفتن به میهمانی داشتم و نه میلِ برگشتن به خانه ای که حسین در آن نبود.
بچه ها منتظر جوابم بودند. نگاهی به ساعت انداختم. از ششِ عصر گذشته بود و عقربهٔ ثانیه شمار انگار مثل نبضِ من می تپید و می ایستاد.
آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا ،که رعد و برقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غُرِّشِ آسمان ،زلزله ای به جانِ زمین افتاد و بارش شلاقیِ باران ،به جای همهٔ ما حرف زد.
چاره ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم.
مثل آدم هایِ ماتم زده ،رفتیم یه گوشهٔ سالن نشستیم.
میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست.
توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین ،در این عروسی شرکت کردیم.
اینجا بود که علّت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبهٔ شخصیتیِ خود ،او را به سوریه برده بود و می خواست با فرستادن ما به عروسی ،جای خالی خودش را پُر کند.
شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی قرارمان کرده بود.
دنبال بهانه ای بودیم که برگردیم.
تلفن امین زنگ خورد. امین چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلویِ دهانش _ طوری که ما نشنویم _ گرفت و کَجَکی ایستاد و یکی دوبار هم به من نگاه کرد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
داشتیم آمادهٔ رفتن به سالن می شدیم که عقدهٔ دلِ آسمان باز شد و بدونِ اینکه ببارد ،چند رعد و برق به جان ابرها افتاد.
سارا گفت: « مامان اومدیم اینجا که چی؟ وقتی بابا نیست! »
جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدهم.
آسمان دوباره صاعقه زد و طوفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت ،گردبادی عظیم و چرخان ساخت که تَنورِه می کشید و مثل هیولا همه چیز را در خود می بلعید.
خودمان را جمع و جور کردیم و باز غبارِ تردید و این بار از زبان زهرا: « مامان برگردیم تهران ،شاید بابا امشب بیاد. »
غمی تلنبار شده وجودم را چنگ می زد و بغضی گلوگیر داشت خفه ام می کرد ،امین به جایِ من جواب زهرا را داد: « اگه برگردیم خیلی بد می شه. حالا که تا اینجا آمدیم ،امشب رو بمونیم ،فردا برگردیم. »
تا آن روز به این اندازه ،خودم را مضطرب و درمانده ندیده بودم.
نه دلِ رفتن به میهمانی داشتم و نه میلِ برگشتن به خانه ای که حسین در آن نبود.
بچه ها منتظر جوابم بودند. نگاهی به ساعت انداختم. از ششِ عصر گذشته بود و عقربهٔ ثانیه شمار انگار مثل نبضِ من می تپید و می ایستاد.
آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا ،که رعد و برقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غُرِّشِ آسمان ،زلزله ای به جانِ زمین افتاد و بارش شلاقیِ باران ،به جای همهٔ ما حرف زد.
چاره ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم.
مثل آدم هایِ ماتم زده ،رفتیم یه گوشهٔ سالن نشستیم.
میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست.
توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین ،در این عروسی شرکت کردیم.
اینجا بود که علّت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبهٔ شخصیتیِ خود ،او را به سوریه برده بود و می خواست با فرستادن ما به عروسی ،جای خالی خودش را پُر کند.
شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی قرارمان کرده بود.
دنبال بهانه ای بودیم که برگردیم.
تلفن امین زنگ خورد. امین چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلویِ دهانش _ طوری که ما نشنویم _ گرفت و کَجَکی ایستاد و یکی دوبار هم به من نگاه کرد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و سوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
به یاد آورم که در سال های جنگ ،وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمنده ای می رفتیم اول از مجروحیت حرف می زدیم و کم کم به خانواده می گفتیم: « حالِ بچهٔ شما خوب نیست و توی بیمارستانه و بعد که آمادگی خانواده را بیشتر می دیدیم ،می گفتیم فرزندتان شهید شده. »
حالا تمام آن غم هایی که آن لحظات در دل و جان خواهران ،همسران و مادران شهدا می آمد در درونم جمع شده بود. زهرا با التماس پرسید: « امین بگو چه اتفاقی برای بابا افتاده؟! »
سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت.
امین گفت: « می گن حاج آقا یه کم مجروح شده. »
زهرا با گریه گفت: « اما هر وقت که بابا مجروح می شد ،کسی به مامان زنگ نمی زد. »
و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود ،نگاهم کرد و پرسید: « می زد؟! »
جوابی ندادم. امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت: « این مجروحیت با مجروحیت های دفعهٔ قبل فرق می کنه ،احتمالاً حاج آقا رفته توی کُما. »
سارا با لحنی که از آن معصومیت می بارید ،گفت: « فقط زنده باشه ،براش نذر می کنیم که خوب بشه. »
و به من خطاب کرد: « مامان چی نذر کنیم که بابا از کُما بیاد بیرون؟ »
صدای اذان از مسجدی کنار جاده می آمد.
جوابِ سارا را ندادم. امین کنار مسجد ایستاد. نماز را خواندیم. نمازی که پُر بود از اِستِغاثِه برای صبر بر این مصیبت.
بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم. آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم و دوباره سوار ماشین شدیم و افتادیم در آن مسیرِ کشدار و جادهٔ بی انتها ،تا کی برسیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح مدافع حرم صلوات
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و سوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
به یاد آورم که در سال های جنگ ،وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمنده ای می رفتیم اول از مجروحیت حرف می زدیم و کم کم به خانواده می گفتیم: « حالِ بچهٔ شما خوب نیست و توی بیمارستانه و بعد که آمادگی خانواده را بیشتر می دیدیم ،می گفتیم فرزندتان شهید شده. »
حالا تمام آن غم هایی که آن لحظات در دل و جان خواهران ،همسران و مادران شهدا می آمد در درونم جمع شده بود. زهرا با التماس پرسید: « امین بگو چه اتفاقی برای بابا افتاده؟! »
سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت.
امین گفت: « می گن حاج آقا یه کم مجروح شده. »
زهرا با گریه گفت: « اما هر وقت که بابا مجروح می شد ،کسی به مامان زنگ نمی زد. »
و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود ،نگاهم کرد و پرسید: « می زد؟! »
جوابی ندادم. امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت: « این مجروحیت با مجروحیت های دفعهٔ قبل فرق می کنه ،احتمالاً حاج آقا رفته توی کُما. »
سارا با لحنی که از آن معصومیت می بارید ،گفت: « فقط زنده باشه ،براش نذر می کنیم که خوب بشه. »
و به من خطاب کرد: « مامان چی نذر کنیم که بابا از کُما بیاد بیرون؟ »
صدای اذان از مسجدی کنار جاده می آمد.
جوابِ سارا را ندادم. امین کنار مسجد ایستاد. نماز را خواندیم. نمازی که پُر بود از اِستِغاثِه برای صبر بر این مصیبت.
بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم. آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم و دوباره سوار ماشین شدیم و افتادیم در آن مسیرِ کشدار و جادهٔ بی انتها ،تا کی برسیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح مدافع حرم صلوات
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و پنجم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصت و پنجم می باشد)
تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند.
آنجا محدودیت بیشتر بود و کَسی نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می توانستیم سیر ببینمش.
درِ تابوت را که باز کردند همان صورتِ پُر از نورِ لحظهٔ وداع ،به چشمانم نور داد.
قطره های اشک از صورتم می غلتیدند و روی گونهٔ سرد و خاموش او می افتادند.
گوشهٔ چشمش کبود بود. یک آن دلم حالِ روضه گرفت. اما فقط گفتم: « حسین جان شفاعت یادت نره. »
کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت: « حاج قاسم توی دمشق ،صورتِ روی صورتِ شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم. »
انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشیدند ؛ از نگینِ سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتریِ شهبازی را درآورد و گفت: « نمی خواهم چیزی از دنیا با من باشد. »
انگشترِ حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم: « بُکُن تو دستِ بابا. »
وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم می دید.
یادِ ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که حسین از کَمَرَش تَرکِش خورده بود. وهب اصرار داشت ،بغلش کند و بِبَرَدَش پارک ،اما حسین از شدتِ درد نمی توانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق ،انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند.
حالا وهب باید دست بابا حسین را می گرفت و انگشتر را در انگشت او می کرد. می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من گفت که این کار را به مهدی بسپار.
دوباره گفتم: « وهب انگشتری حاج قاسم را بُکُن توی دست بابات. »
وهب پارچهٔ کَفَنَش را کنار زد و دستِ سردش را بیرون آورد. گریه نمی کرد اما حسرت در چشمانش موج می زد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت: « حاج خانم الآن وقت استجابتِ دعاست. »
و من برای نصرت و پیروزی اسلام و مسلمین دعا کردم.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و پنجم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصت و پنجم می باشد)
تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند.
آنجا محدودیت بیشتر بود و کَسی نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می توانستیم سیر ببینمش.
درِ تابوت را که باز کردند همان صورتِ پُر از نورِ لحظهٔ وداع ،به چشمانم نور داد.
قطره های اشک از صورتم می غلتیدند و روی گونهٔ سرد و خاموش او می افتادند.
گوشهٔ چشمش کبود بود. یک آن دلم حالِ روضه گرفت. اما فقط گفتم: « حسین جان شفاعت یادت نره. »
کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت: « حاج قاسم توی دمشق ،صورتِ روی صورتِ شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم. »
انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشیدند ؛ از نگینِ سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتریِ شهبازی را درآورد و گفت: « نمی خواهم چیزی از دنیا با من باشد. »
انگشترِ حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم: « بُکُن تو دستِ بابا. »
وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم می دید.
یادِ ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که حسین از کَمَرَش تَرکِش خورده بود. وهب اصرار داشت ،بغلش کند و بِبَرَدَش پارک ،اما حسین از شدتِ درد نمی توانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق ،انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند.
حالا وهب باید دست بابا حسین را می گرفت و انگشتر را در انگشت او می کرد. می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من گفت که این کار را به مهدی بسپار.
دوباره گفتم: « وهب انگشتری حاج قاسم را بُکُن توی دست بابات. »
وهب پارچهٔ کَفَنَش را کنار زد و دستِ سردش را بیرون آورد. گریه نمی کرد اما حسرت در چشمانش موج می زد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت: « حاج خانم الآن وقت استجابتِ دعاست. »
و من برای نصرت و پیروزی اسلام و مسلمین دعا کردم.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_دوم
🔹 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
🔹 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
🔹 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
🔹 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
🔹 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
🔹 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
🔹 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_دوم
🔹 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
🔹 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
🔹 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
🔹 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
🔹 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
🔹 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
🔹 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
🔸 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
🔸 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
🔸 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
🔸 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
🔸 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
🔸 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
🔸 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
🔸 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
🔸 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
🔸 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
🔸 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
🔸 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
🔸 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
🔸 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
🔸 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
🔸 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
🔸 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
🔸 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
🔸 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
🔸 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_دوم❤️
وقت مناسبی بود هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم .
از طرفی فکر مامان رو می تونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم.
لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم.
من – می خوام به پو یا جواب مثبت بدم.
مامان صاف نشست و خیلی جدي پرسید .
مامان – مطمئنی ؟ فکرات رو کردي ؟
باهمون لبخند سرم رو به عالمت مثبت بالا پایین کردم.
ابرویی بالا انداخت و بلند شد .
منم ایستادم و نگاهش کردم.سرش رو کمی کج کرد.
مامان – خوب پس باید به بابات بگم.
بعد هم متفکر زیر لب گفت.
مامان – انگاریه عروسی دیگه در پیش داریم .
می دونستم نگرانه .هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در نیومده باید برايیه عروسی دیگه خودمون رواماده می کردیم که از قضا من عروسش بودم.
واقعا خرید براي من اعصاب فولادی می خواست .
هم دیر پسند بودم و هم سخت پسند .و این براي خریدعروسی فاجعه بود.
دستی زدم به پشتش....
من – حالا نمی خواد نگران بشین .
قول می دم براي خرید خیلی اذیت نکنم.
نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام.
مامان – من نگران انتخابتم.
لبخندم رو جمع کردم از بس جدي و با تردید این جمله رو گفت .
آروم پرسیدم .
من – یعنی چی ؟
مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داري ؟
باتردید گفتم.
من – چطور مگه ؟
شونه اي بالا انداخت.
مامان – آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره.
دوباره با تردید گفتم.
من – مگه ایرادي داره ؟
مامان – نه مشتاق بودن اون ایرادي نداره .این کم اشتیاقی تو ایراد داره.
متعجب گفتم .
من – چرا ؟
باشک و تردید نگام کرد.
مامان – اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی .
نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوري
ازدواج می کنن!
ابرو بالا انداختم.
من – چه جوري مثال؟
سري به حالت تأسف تکون داد.
مامان – همینجوري دیگه .
راحت و از روي دل سیري .
نمی دونم والا .
حاالا اگه مطمئنی با بابات حرف بزنم.
با حرف مامان رفتم تو فکر . همونجور هم سرم رو تکون دادم.
من – آره با بابا حرف بزنین .
بعد یاد مسافرت افتادم.
من – راستی مامان !می خوام یه دو سه روزي برم مسافرت ؟
باین حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو بالا آورد .
مامان – با کی می خواي بري ؟
سرم رو کج کردم و با مظلومیت گفتم.
من – تنها.
اخمی کرد.
مامان – نه.
با التماس صداش کردم.
من – مامان!
سري تکون داد.
مامان – چرا با دوستات نمی ري ؟
من – حوصله شون رو ندارم .می خوام تنها باشم .
به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم.
مردد نگاهم کرد.
مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟
باجدیت اخم کردم.
من – مامان . بیست و سه سالمه ها!
خیلی خونسرد جواب داد.
مامان – می دونم!
از خونسردیش کفري شدم.
من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم تصمیم بگیرم ؟
مامان – الانم قبول دارم .ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی بري.
کفري گفتم.
من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟
مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش بیاد کسی پیشت هست .
در ضمن می دونم خونه ي دوست و آشنا می رین .
بااطمینان از کارم گفتم.
من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم .هوم ؟
مامان مردد نگاهم کرد.
مامان – به بابات می گم .اگر قبول کرد منم حرفی ندارم.
پشت چشمی نازك کردم.
من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا براي خودشون.
می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ي دوست و آشنا .
البته من دلم می خواستیه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم چون تو اصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم .
بابا با جدیت نگاهم کرد
بابا – با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی
ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه.
کمی مکث کرد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده .می تونی بري اونجا .
یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي .
البته خونه ي احمد هم هست .می خواي برو اونجا.
حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن .
با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست پرمیزد برای خونه ي زهرا دختر حاج محمدي .
ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم .
اگه عمرامی تونستم بیش از دو سه
ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .
البته اگر می تونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم.
احساس خفگی بهم دست می داد.
همیشه هم وقتی با خونواده ي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم..
البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل
#آدم_و_حوا
#قسمت_دوم❤️
وقت مناسبی بود هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم .
از طرفی فکر مامان رو می تونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم.
لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم.
من – می خوام به پو یا جواب مثبت بدم.
مامان صاف نشست و خیلی جدي پرسید .
مامان – مطمئنی ؟ فکرات رو کردي ؟
باهمون لبخند سرم رو به عالمت مثبت بالا پایین کردم.
ابرویی بالا انداخت و بلند شد .
منم ایستادم و نگاهش کردم.سرش رو کمی کج کرد.
مامان – خوب پس باید به بابات بگم.
بعد هم متفکر زیر لب گفت.
مامان – انگاریه عروسی دیگه در پیش داریم .
می دونستم نگرانه .هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در نیومده باید برايیه عروسی دیگه خودمون رواماده می کردیم که از قضا من عروسش بودم.
واقعا خرید براي من اعصاب فولادی می خواست .
هم دیر پسند بودم و هم سخت پسند .و این براي خریدعروسی فاجعه بود.
دستی زدم به پشتش....
من – حالا نمی خواد نگران بشین .
قول می دم براي خرید خیلی اذیت نکنم.
نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام.
مامان – من نگران انتخابتم.
لبخندم رو جمع کردم از بس جدي و با تردید این جمله رو گفت .
آروم پرسیدم .
من – یعنی چی ؟
مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داري ؟
باتردید گفتم.
من – چطور مگه ؟
شونه اي بالا انداخت.
مامان – آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره.
دوباره با تردید گفتم.
من – مگه ایرادي داره ؟
مامان – نه مشتاق بودن اون ایرادي نداره .این کم اشتیاقی تو ایراد داره.
متعجب گفتم .
من – چرا ؟
باشک و تردید نگام کرد.
مامان – اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی .
نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوري
ازدواج می کنن!
ابرو بالا انداختم.
من – چه جوري مثال؟
سري به حالت تأسف تکون داد.
مامان – همینجوري دیگه .
راحت و از روي دل سیري .
نمی دونم والا .
حاالا اگه مطمئنی با بابات حرف بزنم.
با حرف مامان رفتم تو فکر . همونجور هم سرم رو تکون دادم.
من – آره با بابا حرف بزنین .
بعد یاد مسافرت افتادم.
من – راستی مامان !می خوام یه دو سه روزي برم مسافرت ؟
باین حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو بالا آورد .
مامان – با کی می خواي بري ؟
سرم رو کج کردم و با مظلومیت گفتم.
من – تنها.
اخمی کرد.
مامان – نه.
با التماس صداش کردم.
من – مامان!
سري تکون داد.
مامان – چرا با دوستات نمی ري ؟
من – حوصله شون رو ندارم .می خوام تنها باشم .
به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم.
مردد نگاهم کرد.
مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟
باجدیت اخم کردم.
من – مامان . بیست و سه سالمه ها!
خیلی خونسرد جواب داد.
مامان – می دونم!
از خونسردیش کفري شدم.
من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم تصمیم بگیرم ؟
مامان – الانم قبول دارم .ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی بري.
کفري گفتم.
من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟
مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش بیاد کسی پیشت هست .
در ضمن می دونم خونه ي دوست و آشنا می رین .
بااطمینان از کارم گفتم.
من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم .هوم ؟
مامان مردد نگاهم کرد.
مامان – به بابات می گم .اگر قبول کرد منم حرفی ندارم.
پشت چشمی نازك کردم.
من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا براي خودشون.
می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ي دوست و آشنا .
البته من دلم می خواستیه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم چون تو اصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم .
بابا با جدیت نگاهم کرد
بابا – با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی
ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه.
کمی مکث کرد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده .می تونی بري اونجا .
یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي .
البته خونه ي احمد هم هست .می خواي برو اونجا.
حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن .
با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست پرمیزد برای خونه ي زهرا دختر حاج محمدي .
ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم .
اگه عمرامی تونستم بیش از دو سه
ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .
البته اگر می تونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم.
احساس خفگی بهم دست می داد.
همیشه هم وقتی با خونواده ي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم..
البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل