کانال فردوس
525 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_چهل و دوم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


من یک ریز می گفتم گاهی ،هق هق گریه ،طوفان شکوائیه ام را می برید.
حسین فقط نگاهم می کرد و سکوت معناداری ،لَجَم را در آورد و برای اینکه به حرف بیارمش ،گفتم: «اصلاً ما هم نمی ریم ،خودت جواب عمّه رو بده. »
یک لبخند حواله ام کرد و آرام گفت: «شما برید. قبل از اینکه به کربلا برسید ،خودمو می رسونم. »
باز نگاهم کرد و نگاه نجیبش ،شرم را مثل باران به جانم ریخت و دیگر حرفی نزدم.
ساکمان را دوباره مرتّب کردیم و حسین به عمّه همان را گفت که به من قول داده بود: «شما برید ،منم خودمو می رسونم. »
عمّه مثل من یکی به دو نکرد و حسین را به خاطر رسیدن به آرزویش دعا کرد.
سوار اتوبوس شدیم. به طرف مرز قصر شیرین حرکت کردیم. همه جا حسین را کنار خودم می دیدم. اصلاً صدایش را می شنیدم.
حسین جنگ را از جبهه های غرب و از مسیری که ما از آن می گذشتیم ،آغاز کرده بود. برای من پایان جنگ و به دام افتادن منافقین در تنگه ی واریز ،در حد شنیده هایی جَسته گریخته از حسین بود که حالا راهنمای کاروان آن را با نشان دادن محل درگیری ،کامل می کرد.
به سر پل ذهاب رسیدیم و از کنار تابلویی که در ورودی شهر نوشته بود ،عبور کردیم. روی تابلو نوشته بود: «به شهرِ مظلومان فاتح ،خوش آمدید. »
کمی جلوتر از سرپل ذهاب ،راهنما ارتفاع قراویز را در سمت راست جاده نشان داد. تصویر حسین زنده تر از قبل در ذهنم جان گرفت.
حسین همیشه می‌گفت: «غربت ظهر عاشورا را تو عملیات شهریور ماه سال ۱۳۶۰ روی قراویز فهمیدم. »
به قصر شیرین رسیدیم و باز زنگ صدای حسین در گوشم پیچید که بعد از جنگ برای آوردن اولین گروه از اسرای ایرانی ، در قالب رانندهٔ اتوبوس به داخل مرز منظریه رفته بود. تا اولین کسی باشد که چشمش به آوردن آزادگان و همرزمان قدیمی اش روشن شود ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_چهل و چهارم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


(این آخرین قسمت از فصل چهل و چهارم می باشد)


وزنه به پاهای عمه بستند. دردش چند برابر شد. التماس می کرد که وزنه ها را برداریم. من وزنه ها را کم می کردم تا فشار به کمرش کمتر شود. همین که پرستارها می آمدند ،وزنه ها را می گذاشتیم سر جایشان. تا بالاخره تیم پزشکی حسین را صدا زدند و گفتند: « باید عملش کنیم امّا اگر بیهوشی کامل بهش بدیم ،برنمی گرده و چاره ای جز بیهوشی موضعی نیست. »
حسین طبق معمول با پیشنهاد متخصصین ،اعتراضی نداشت. ایران گفت: « پروانه تو خسته ای ،برو خونه ،حسین آقا هم که باید بره دارو و پلاتین بخره ، من می مونم پیش عمه. » و با اینکه خودش حال و وضع خوبی نداشت ،پیش عمه ماند. همان روز پدرم از همدان آمد. پیراهن سیاه به تن داشت با وجود خندهٔ نابهنگام ،نتوانستم عصبانیتم را پنهان کنم. گفتم: « آقا چرا لباس عزا پوشیدی؟! » رفت و قبل از اینکه همه ببیننش ،لباسش را عوض کرد.
همه پشت اتاق عمل به انتظار نشستیم حتّی ایران که چند ماه پیش خودش آن عمل طولانی و سنگین را پشت سر گذاشته بود و چشممان به تابلویی بود که وضعیت مریض ها را در اتاق عمل ،لحظه به لحظه گزارش می کرد. پس از چند ساعت روی تابلو نوشت: « گوهر تاج شاه ،پایان عمل جراحی. »
امیدوار شدیم و دقایقی دیگر نوشت: « در حال ریکاوری » امّا هر چه نگاه می کردیم خبری از به هوش آمدن عمه ندیدیم. همچنان نگران نشسته بودیم که دکتر خاتمی رئیس بیمارستان ، حسین را گوشهٔ راهرو دید و گفت: « آقای همدانی بریم اتاق من یه چایی با هم بخوریم. »
حسین رو کرد و به من و ایران ،گفت: « مامان رفت. »
فردا برای مراسم تدفین و فاتحه به همدان رفتیم.
حسین قبری را که کنار قطعهٔ شهدا برای خودش خریده بود ،به عمه داد. وقتی از سر خاک برمی گشتیم ،گفت: « از دار دنیا همین یه قبر رو داشتم ،قسمت نبود که همسایهٔ شهدا بشم. »
همان جا کنار مزار مادرش نشست و از یکی از بسیجیان خواست زیارت عاشورا بخواند. مراسم مسجد هم خیلی معمولی برگزار شد. حسین در مسیر تهران چند بار بغض کرد. تا به خانه رسیدیم ،سفره را انداختیم ،خیلی خودش را نگه داشت که پیش میهمان ها بنشیند. امّا یک باره گریه امانش نداد و بلند شد و رفت توی اتاقش.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_چهل و ششم

(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

و بغضش ترکید. چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم. گفتم: « شهدا و خانواده هایشان خط قرمز بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده‌. برای خودش که نمی خواد. ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم. »
سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت: « اگه من و زهرا به بابا می گفتیم ،توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم ،مثل یه راننده تا دم مغازه ،ما رو می رسوند ،خریدمون را می کردیم و می پرسید ،راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش می زاره و می ره ،خُب یه ساعت بعد بره اونجا ،خانوادهٔ شهید که چشم به راهش نیستن! »
گفتم: « نه دخترم ،چشم به راهن ،یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هر چی دهنش اومد به بابات ناسزا گفت ،من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد. و کم کم اون قدر با بابات رفیق شد که هیچ کاری رو بدون اجازهٔ بابات انجام نمی ده ،بابات از این بچه ها زیاد داره که چشم به راهشن. »
سعهٔ صدر و تحمل بالای حسین ،برای زهرا ،نا آشنا نبود ،عاشق پدرش بود ،از این جهت انتظارش در شرایط رفتن به خانهٔ جدید از او بیشتر بود. چند شب بعد حسین ،با یک دسته گل و جعبهٔ شیرینی و هدیه برای زهرا ،میهمانش شد. زهرا بوسیدش و گفت: « بابا ،می دونی چرا وقتی مدرسه ازم می خواستم ،نقاشی کنم ،از شما می خواستم برام عکس فرشته بکشی؟! »
حسین گفت: « نه دخترم. »
زهرا جواب داد: « واسه اینکه شما خودِ خودِ فرشته اید. »
حسین که شادی بچه ها را می دید. بیشتر هوای بچه های شهدا را می کرد و می گفت: « پروانه ،چون ما با شهدا بودیم و زندگی کردیم ،حساب و کتابمون اون دنیا ،نسبت به اونی که شهدا رو ندیده ،سخت تره. » ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_چهل و هفتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


یاد حسین و خاطرات حسین مرا به روزی برد که او فرمانده لشکر قدسِ استان همدان گیلان بود و در همین جبههٔ شلمچه ،تیر کالیبر به زانویش خورد. دوست داشتم بلندگو را از حسین بگیرم و از اینکه با پای آش و لاش دوباره به شلمچه برگشت ،خاطره بگویم. هر چند می دانستم خوشایند او نیست.
از همه کَس تعریف می کرد جز خودش. فقط احساسش را از دوری شهدا گفت که در کربلای پنج ،۱۸ نفر بیسیم چی و پیک داشته که تمامشون شهید شدن. اینها رو با گریه گفت و اشک همه رو در آورد حتّی برادرم آقا رضا که خیلی احساساتی نمی شد.
شب برای استراحت به آبادان رفتیم. حسین که تا آن زمان جز با حسرت و اشک حرف نمی زد. با شادی گفت: « اینجا شهر منه ،به آبادان خوش آمدید. »
انگار که از تغییر فامیلی او بی خبرم ،پرسیدم: « پس چرا فامیلی شما همدانیه. »
جوابی داد که از سؤالم پشیمان شدم: « چون از قدیم گفتن ،اهل اونجایی که زن گرفته ای. »
جمع خوششان آمد و گوش تیز کردند که من چیزی بگویم اما ادامه ندادم. یکی پرسید: « حالا که اومدیم شهر شما ،حتماً ما رو می بری یه هتل خوب. »
حسین گفت: « چرا که نه ،یه هتل خوب که شاید تا به حال تجربه نکرده باشین. »
و بردمان یک مدرسهٔ چند کلاسه ،که به هر کسی سه تا پتو رسید. دراز کشیدیم چند تا موش روی پتوها دویدند و صدای جیغ و داد بلند شد. چراغ ها که خاموش شدند مانور پشه کوره ها شروع شد. پتو رویمان می کشیدیم. گرما کلافه مان می کرد ،پتو را کنار می زدیم پشه ها و زوزکنان حتی از روی لباس می گزیدند. تا صبح خواب به چشم بچه ها نیامد. صبح شد بیشتر دختر و پسرها با دست و صورت ورم کرده به حسین شکایت کردند که اینجا کجاست که ما را آوردی؟!
حسین خندید و گفت: « منطقهٔ جنگی آبادان. »
بعد از صبحانه گفت: « کسانی که مایلن بریم پارک احمدآباد ،بسم الله. » ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_چهل و هشتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


مهدی هم که وقت ورود حسین برای مدیریت بحران تهران بزرگ به باباش گفته بود که این کار ترکش زیادی داره ،از ورود پدرش اظهار خرسندی می کرد و می گفت: « کنار بابا بودم که یه جوان که صورتش رو پوشونده بود ،سنگ برداشت و به طرف ما پرتاب کرد و خورد روی سر بابا. بلافاصله چند تا بسیجی رفتند و اونو از بین دوستاش بیرون کشیدن. به حضرت آقا ،فحش داد. یکی از بسیجی ها ،گرفتش زیر مشت و لگد. بابا با صدای بلند نهیب زد که: « نزنش ،نزنش. » اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اومده بود ،طرف رو کت بسته آورد پیش بابا.
بابا ترش رویی به بسیجی گفت: « مگه نگفتم ولش کن؟ »
بسیجی گفت: « همین بود که با سنگ زد توی سر شما. » بابا گفت: « نه این نبود ،بذار بره. »
طرف خجالت زده سرش رو انداخت. وقتی داشت می رفت رو کرد به بابا و گفت: « می دونستی که کار من بود ،اما آزادم کردی! هیچ وقت این کارت رو فراموش نمی‌کنم ،حاج آقا. »
وقتی رفت بابا رو کرد به جمعِ متعجب ما و گفت: « جوونه! خدا جوونا رو دوست داره. »
غبار فتنه خوابید و حسین پس از چند شبانه روز بی خوابی ،با قیافه ای خسته به خانه آمد. یک آلبوم بزرگ عکس زیر بغلش بود. عکس های جوان های آش و لاش با سر و صورت های خونین ،چشمان از حدقه در آمده و بدن های چاقو خورده ،چند تا رو که دیدم. حالم خراب شد. گفت: « این بسیجی‌ها ،دستشون تفنگ نبود. قمه و چاقو هم نبود. جرمشون دفاع از نظام و رهبری بوده که اینجوری شدن. »
گفتم: « حالا این عکسا رو برای چی آوردی خونه؟ »
گفت: « می خوام به هر کَس که گفت جمهوری اسلامی جواب اعتراض مردم رو با گلوله داد ،نشون بدم که برخورد ما با این ماجرا ،در اوج رعایت و رأفت بود که بچه هامون اینجوری شدن. » و یک خاطره گفت: « توی اتاق کنترل بحران ،از طریق دوربین های سر چهارراه ،تصویر یکی از این جون های بسیجی رو دیدم که چند نفر با چاقو و قمه دوره‌اش کردن و یه عکس از حضرت آقا دادن دستش و گفتن ،پاره اش کن. بسیجی ،عکس رو به سینه چسبوند. اول زدنش و بعد یکی با قمه گذاشت وسط کمرش و قطع نخاع شد‌. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_شصتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



هنوز ذهنم درگیرِ آن جملهٔ « حس می کنم خدا هم ازم راضی شده. » بودم. حرفی که از سَرِ یقین گفته بود. امّا دل من را می لرزاند.
گفتم: « زنگ می زنم ،بعدش چی؟ »
گفت: « بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام. »
رفتم توی آشپزخانه ،امّا تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر ،راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا ،بسته بود. گفتم: « تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان ،شما برو یه چُرت بخواب. »
ساکش را برداشتم و مثل همیشه ،از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی ،داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم ،دراز کشیدم امّا خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم ،می نشستم. آیت الکرسی می خواندم ،امّا باز بلند می شدم.
کمر درد اذیتم می کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت: « حاج خانم ،فکر می کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می کنه. »
گفتم: « نه ،حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن. »
با این حال به طبقهٔ پایین که حکم انباری داشت ،سَر زدم. توی طبقهٔ پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتیم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با یک پنکه و یک قابلمه آب جوش ،فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: « شما اینجا چکار می کنی؟! مگر قرار نبود که استراحت کنی؟ »
همین طور که برفک ها را آب می کرد ،گفت: « چون شما کمردرد دارین ،فکر کردم که کمکتون کنم. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_پنجم



🔹 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از #درد به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.

از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.

🔹 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!»

درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.

🔹 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد.

می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!»

🔹 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»

با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»

🔹 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»

سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»

🔹 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»

و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!»

🔹 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»

حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»

🔹 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد.

تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد.

🔹 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی #ایرانی؟»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_پنجم

🔸 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید.

موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت.

🔸 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.

تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»

🔸 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.»

از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»

🔸 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»

پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»

🔸 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد.

سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»

🔸 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!

میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانه‌اش بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه #خواهرانه‌ام را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...»

🔸 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»

سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.

🔸 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»

سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟»

🔸 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!»

با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجم❤️

- بوي خون ممکنه حیوونواي وحشی رو به طرفمون بکشه .

باید حواسمون به همه چی باشه .زودتر کارمون
تموم بشه بهتره.

من – نمی شه از گوشیم زنگ بزنیم و بگیم کجایم ؟

سري تکون داد.

بله اولا می دونم اینجا آنتن بده .دوما ن گوشی من که کاملا از بین رفته .مال شما رو نمی دونم .

سوما معلوم نیست دقیقا کجاییم .

من فقط می دونم از شیراز رد شده بودیم . این چیزي بود که یکی از مهماندارا قبل از سقوط داشت می گفت.

سري تکون دادم و سکوت کردم .

دلم می خواست داد بزنم .

چه شانسی !نه می دونستیم کجاییم و نه می شد به جایی خبر بدیم .از طرفی ممکن بود با هر موجودی رو به رو بشیم .

حییوناي خطرناك و وحشی .

دلم اصلا نمی خاست خواست غذاي حیووناي گرسنه بشم .

مرگ دردناکی بود .حتی دردناك تر از مرگ با سقوط هواپیما .

بی اختیار از اینکه که نمی دونستم قراره چی بشه بغض کردم.

به کارم سرعت دادم.

اون بین دنبال کیفم هم بودم .بالاخره هم گیرش آوردم . اما درب داغون .

غیر از کیف پولم چیزي توش سالم نمونده بود .

گوشی بد بختم کاملا داغون بود ....

بعد ازیکی دو ساعتی کارمون تموم شد .ولی از بین اون همه آدم فقط دو نفر زنده بودن . دو تا مرد .

یکیشون سن بالایی داشت و ضربانش خیلی ضعیف بود .

و اون یکی که کمی جوان تر بود .هر دو بیهوش
بودن و خون زیادي ازشون رفته بود.

هر دو رو نزدیک قسمتی که به بیرون راه داشت گذاشتیم و من هم کنارشون نشستم تا اگه یکیشون چشماش رو باز کرد بفهمم.

اون مرد جوون هم رفت به سمت جایی که می شد گفت قسمت قرار دادن مواد غذایی بود.

بعد از دقایقی اومد .

با چهارتا بطري آب و چندتا بسته.

نزدیکم که رسید دستش رو براي نشون دادن وسایل داخلش جلوم گرفت و گفت.

- همینا سالم مونده بود .چیز بیشتري باقی نمونده .

باید تا زمانی که پیدامون کنن با اینا سر کنیم .

با درموندگی پرسیدم .

من – کافی نیست ؟

سري تکون داد.

- غذاي زیادي نیست . آب هم که اگر فقط براي خوردن بود بازم کم بود چه برسه به اینکه ....

و سکوت کرد.

یه کم فکر کردم ببینم منظورش چیه . که با فشاري که توي مثانه م اومد منظورش رو خوب فهمیدم .

یعنی دستشویی رفتنمون هم باید جیره بندي می شد.

براي بار هزارم توي دلم گفتم " واي خدا !چه مصیبتی "

باکمک مرد جوون بیرون رفتیم .چیزي تا تاریک شدن کامل هوا نمونده بود . فقطیه کورسوي اصی از نور خورشید باقی مونده بود.

از روي اون سنگا که رد شدیم چند قدم اون طرف تر زمین کمی هموار بود.

تموم مدت گوشه ي لباسش رو گرفته بودم که نیوفتم .

اون بدبخت هم سعی کرد باهام کنار بیاد .

گرچه که آخرش گفت.

- من نمی دونم شما خانوما چرا انقدر به پاشنه بلند عالقه دارین .

بقیه ي کفشا کفش نیست ؟

بدون اینکه جوابش رو بدم پشت چشمی نازك کزدم و رويیکی از سنگا نشستم.

اونم به سمت هواپیما راه افتاد .

دستی به مانتوم کشیدم که به لطف سقوط چند جاش پاره شده بود .

شلوارم هم که دست کمی ازش نداشت.

دوباره فشار مثانه میادم انداخت نیاز مبرمی به دستشویی دارم.

رو به مرد جوون گفتم.

من – آقاي...

چرخید به سمتم.

- درستکار هستم.

واي .چنان با لحن خاصی گفت انگار از روزي که دنیا به وجود اومده این جناب همه ي کاراش درست بود و به این خاطر این اسم رو براي نام فامیلش انتخاب کردن.

زیر لب "از خود راضی " اي بهش گفتم و بلند رو بهش گفتم.

من – آقاي درستکار اینجا کجا می شه...

وحرفم رو خو ردم .روم نشد بگم نیاز به دستشویی دارم🤦‍♀

نیم ساعت بعد به زور آتیشی به پا کرد .

البته با استفاده ازیه سري چوب و روکش چندتا صندلی و کبریتی که از جیب مسافراي به ملکوت پیوسته پیدا کرده بود.

خوبی آتیش این بود که دیگه تو تاریکی نبودیم .

جایی نزدیک آتیش رو براي نشستن انتخاب کردم .

خودش هم رفت کمی اون طرف تر.

نگاش کردم ببینم چیکار می کنه که دیدم شروع کرد به تیمم کرد.بعد تکه پارچه اي پهن کرد و ایستاد به نماز خوندن.

پوفی کردم . این وضع و اینجا نماز خوندنم داشت!

نمازش که تموم شد رو کرد بهم.

درستکار – نمازتون رو زودتر بخونین بهتره .اینجا افقش معلوم نیست .

خوشم نیومد گفت نماز بخونم .می خواستم بگم تو چیکار به کاردمن داري !

همین که تو نمازت رو خوندي بسه دیگه چیکار به نماز من داري . دلم اصالا میخواد قضا بشه .

اما دریک حرکت خبیثانه جواب دادم.

من – من نماز نمی خونم.

این حرفم باعث شد با بهت نگاهم کنه.

منم زل زدم تو چشمش .

تازي فهمیدم چشماي جناب برادر درستکار سبز تیره ست.

سری نگاهش رو ازم گرفت و در سکوت بلند شد و پارچه رو جمع کرد.

بدون حرف اومد و جایی نزدیک آتیش نشست و چشم دوخت بهش.

چند دقیقه اي که گذشت از تصور اینکه باید تا صبح همینجوري صمم بکم بشینیم اعصابم به هم ریخت .

خدا هم عجب برنامه اي برام درست کرده بود .

نکرده بودیکی رو نصیبم کنه که بشه دو کلوم حرف زد باهاش .

این برادر الهی