کانال فردوس
539 subscribers
46.7K photos
12.1K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-ششم
#فصل-سی ام

(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

(این آخرین قسمت فصل سی ام می باشد)

وقتی حسین از مسجد برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت ،با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند.
طی یک هفته ای که همدان بود ،روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به سپاه همدان می رفت یا مسئولین سپاه را به خانه می آورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه ها به بیرون. خرید ها را هم خودش انجام می داد.
اگر می خواست تا میوه فروشی سر کوچه برود ،به وهب و مهدی می گفت: «بچه ها بریم.»
وهب یا مهدی رکاب می زدند و حسین پشت سرشان می دوید.
وقتی می آمدند ،وهب می گفت: «امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد شیم. فقط می گه ،تک چرخ نزنید.»
حسین ظرف این چند روز به اندازه ی چند ماه که نبود ،از من و بچه ها دلجویی کرد.
هر چه از جبهه و کارش پرسیدم ،حرفی نزد و من به تردید افتادم که کسی فرمانده لشکر باشد ،چگونه می تواند توی کوچه دنبال دوچرخه ی بچه هایش بیفتد و آن ها را هل بدهد.
روزی که خواست برود ،چند جعبه گل اطلسی توی باغچه کاشت و با شیلنگ آب ،دور حیاط ،دنبال وهب و مهدی افتاد و خیسشان کرد.
من فقط نگاه می کردم.
نگاهش به من افتاد ،دستانش را کاسه کرد و چند مشت روی من پاشید و رفت .

برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات .
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-ششم
#فصل-چهلم

(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

مثل اینکه اسباب و اثاثیه مان هم به این جا به جایی ناگهانی و هر از گاهی ،عادت کرده بودند چون خیلی زود جمع و جور و بار خاور شدند.
از بابت وسایل و بار کردنشان که خیالمان راحت شد ،حسین رفت پرونده ی بچه ها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم.
شهرک محلاتی ،آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی رو به رو بودیم.
فصل پاییز بود و به علت نبود امکانات ،هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود ،به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشده ،رفتیم شهرک کلاهدوز که برعکس محلاتی ،همه چیز دم دست بود.
با شروع سال تحصیلی ،وهب رفت اول دبیرستان ،مهدی دوم راهنمایی و زهرا سوم ابتدایی. من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سه ماهه شدم.
سارا آیینه ی کودکی های خودم بود ،مثل من دختر دوم و مثل من عزیز دردانه ی بابا.
حسین از سرکار که می آمد تا ساعتی با او سرگرم می شد.
گاهی که حسابی ذوق می کرد ،می گفت: «پروانه! یادته وقتی که زینب از دنیا رفت ،چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین خدا چه دسته گلی بهمون داده.»
سارا بزرگ تر که شد و راه افتاد ،دستش را می گرفتم و می بردمش پارک ،تاب و سرسره بازی.
سارا دو ساله که شد اتفاقی برایش افتاد ،از همان اتفاق ها که برای خودم ،گاه و بیگاه می افتاد ؛
رفته بودیم شمال ،کنار دریا زیلو انداخته بودیم.
پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی می کردند ،سارا با ماسه ها ور می رفت و من گرم کار خودم بودم که یک دفعه موجی آمد و ناگهان دیدم سارا نیست.
جیغ زدم: «سارا !»
چشمم به دریا افتاد ،موج او را بالا آورد و فرو برد.
حسین با فریاد من متوجه سارا شد و پرید داخل آب ،چند متر شنا کرد تا او را بگیرد ،مردم و زنده شدم.
با گریه و التماس فریاد می زدم که: «تو رو خدا نذار بچم بمیره.» ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات . 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_چهل و دوم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


شب مرز بوی جبهه می داد. دلم نرفته دلم برای حسین تنگ شد و نگران که مبادا نرسد. او زیارت را با وجود صدام نمی خواست و من حالا به قدری آکنده از یاد او شده بودم که زیارت را بدون او نمی خواستم.
ستاره ها توی آسمان ،پهن شده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش _ حاج علأ حبیبی _ به مرز رساند. سرشار از نشاط شدم. عمّه قربان صدقهٔ حسین رفت و پدرم حرف دل ما را زد: « حسین جان ،زیارت با تو بهتر می چسبه به موقع رسیدی. »
از سر مرز اتوبوس عوض شد و سوار یک اتوبوس عراقی شدیم. قبل از حرکت چند مأمور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکلمان را برانداز کردند. نگاه یکیشان روی حسین متوقف شد. دلم ریخت. حسین بی خیال مأمور ،از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه می کرد. بعد از دقایقی دستور حرکت دادند.
سر ظهر به بغداد رسیدیم. می گفتند که شما امروز مهمان رئیس القائد صدام هستید.
حالا بیش از قبل ،دلیل حسین برای نیامدن به زیارت را درک می کردم.
در مسیر کاظمین پرسیدم: « حالا این مأموریت مهم چی بود که به خاطرش موندی؟ »
خلاصه و کوتاه گفت: « میزبان حضرت آقا تو دو کوهه بودم. » سرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی می داد گفتم: « اگه می گفتی که میزبان آقا هستی ،من به خودم اجازه نمی دادم که اون حرف ها رو بهت بزنم. »
حسین نخواست و نگذاشت ،که به حرف های دو سه روز گذشته فکر کنم، گفت: « خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهداء رفتن. ما زیارت می کنیم و بر می گردیم ،امّا اون ها همیشه پیش امام حسین ان. »
وقت نماز مغرب و عشأ به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_چهل و ششم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


سال بعد با یک تیم از دست اندرکاران ساخت باغ موزهٔ دفاع مقدس استان همدان برای دیدن موزه های جنگ کشورهای دیگر و کسب تجربه ،به روسیه ،چین و کرهٔ شمالی رفت.
وقتی آمد ،از تجربهٔ کشور‌های دیگر در ساخت موزه تحلیل جالبی کرد: « اونا در ابزار و تکنیک استفاده از هنر ،خیلی خوب کار کردن ،ولی از جهت محتوا و ارزش های انسانی ،ما حرف برای گفتن بسیار داریم. دیدن ابزارها و روش های کشورهای دیگه ،دیدمون رو بازتر می کنه. ما رفتیم که این ابزارها و روش ها رو شناسایی کنیم. »
بچه ها گفتند: « موزه که سوغاتی نمی شه ،برای ما چی آوردی؟ »
گفت: « یه ساک پر از سوغات خوشگل و دیدنی. »
با اشتیاق گفت: « پس کو؟ »
گفت: « توی فرودگاهِ مسکو ،جا موند. »
دید که همه پَکَر شدیم و اخم کردیم ،با ادبیات خاص خودش گفت: « هدیه شما ،یه سَفره به یادموندنیه. »
و چون عروسی دختر ایران در پیش بود. گفت: « بعد از عروسی ساک هاتون رو ببندید. »
این نگفتن ها و در هول و ولا گذاشتن ها ،شگرد حسین بود که آدم را تشنه می کرد.
زهرا گفت: « بابا می بردمون چین. » و سارا کودکانه جواب داد: « شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم. »
و من که می دانستم هیچ کدام از این گزینه ها ،به مخلیهٔ حسین خطور نکرده سکوت می کردم تا بچه ها با حدس های خود ،سرگرم شوند ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_چهل و هفتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


(این آخرین قسمت فصل چهل و هفتم می باشد)



همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته ،اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگ ترهای گروه می دانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمدآباد می برد.
به احمدآباد رفتیم. حسین قبلاً گفته بود ،قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال ،تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت: « اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سال های جنگ ،گاهی میومدم سر قبرش ،قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست. »
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همهٔ گذشتگان ،فاتحه خواندیم و به کنار رودخانهٔ خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد ؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیّت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات ،خط را شکستند و مظلومانه در جزیرهٔ ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند.
دیدن منطقهٔ کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت: « می دونید این آب چند کیلومتر بالاتر ،از پیوند دجله و فرات درست می شه. فرات همون آبیه که قمر بنی‌هاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر بن سعد بین دو نهر آب ،فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن .اروند ادامهٔ فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن ،ادامهٔ سپاه عمر بن سعدن. »
بعد از صحبت های حسین ،در کنار اروند رود زیارت عاشورا خواندیم ؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_چهل و هفتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


(این آخرین قسمت فصل چهل و هفتم می باشد)



همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته ،اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگ ترهای گروه می دانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمدآباد می برد.
به احمدآباد رفتیم. حسین قبلاً گفته بود ،قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال ،تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت: « اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سال های جنگ ،گاهی میومدم سر قبرش ،قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست. »
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همهٔ گذشتگان ،فاتحه خواندیم و به کنار رودخانهٔ خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد ؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیّت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات ،خط را شکستند و مظلومانه در جزیرهٔ ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند.
دیدن منطقهٔ کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت: « می دونید این آب چند کیلومتر بالاتر ،از پیوند دجله و فرات درست می شه. فرات همون آبیه که قمر بنی‌هاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر بن سعد بین دو نهر آب ،فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن .اروند ادامهٔ فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن ،ادامهٔ سپاه عمر بن سعدن. »
بعد از صحبت های حسین ،در کنار اروند رود زیارت عاشورا خواندیم ؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_چهل و هشتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این آخرین قسمت فصل چهل و هشتم می باشد)


هر چه از ماجرای فتنه ،فاصله گرفتیم ،به نقش هوشمندانهٔ با صبر و خویشتن داری حسین واقف تر شدیم. رسانه‌های بیگانه طرح پنهان براندازیشان ،آشکار شده بود. حسین را عامل سرکوب مردم تهران معرفی می کردند. مسئولین عالی رتبه کشوری و نظامی به ویژه فرمانده کل سپاه در مصاحبه هایشان اذعان می کردند که اگر کسی جز حسین ،بالای سر این کار بود ،نظام هزینه‌های جانی سنگینی از دو طرف می پرداخت. حسین مرز مردم مردم معترض را با کسانی که در زمین دشمن ،نقش آفرینی می کردند ،جدا می کرد و هجوم تبلیغاتی رسانه های غربی و صهیونیستی را نشانهٔ درستی راه خود می دانست.
بعد از این ماجرا ،گفتم: « حساب کردم شما دو ساله که از زمان بازنشستگیتون گذشته ،همکارات اکثراً بازنشسته شدن. شما نمی خوای بازنشسته بشی؟ »
گفت: « از خدا خواستم که یه اربعین خدمت کنم یعنی چهل سال ،می دونی که چهل عدد کماله. »
اسم اربعین ،حس خوبی را در من زنده کرد. حسی مثل گرفتن کارنامهٔ قبولی پس از آزمایش و امتحانات سخت‌. مثل امتحانی که حضرت زینب داد و با پیامش حماسهٔ عاشورا را جاودانه کرد یا مثل رسیدن یک میوه و افتادن از درخت.
گفتم: « این روزها مردم برای پیاده‌روی اربعین آماده می شن. کمتر از یه ماه تا اربعین مونده ،دست بچه ها رو بگیریم و بریم کربلا. »
گفت: « به روی چشم سالار ،فکر می کنم یه سفر خانوادگی دیگه باید بریم و بعد خودمون رو برای اربعین سال آینده آماده کنیم. »
پرسیدم: « دوباره راهیان نور. »
گفت: « حج عمره. »
دید که از شادی بال در آورده ام گفت: « البته چند ماه دیگه. »
آن قدر خبر خوشحال کننده ای بود که صبر برای رسیدنش هم لذّت داشت. من و حسین هر کدام جداگانه به حج رفته بودیم و حج خانوادگی ،آرزوی شب های قدرم از خدا بود.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_شصتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



کارِ تمیز کردنِ طبقهٔ پایین که تمام شد ،زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشک شویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان ،حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد: « بابا شما قند دارین ،سوهان براتون خوب نیست ،نخورین. »
حسین نرم و صمیمی به سارا گفت: « بابا جان ،قند رو ولش کن ،کار از این حرفا گذشته. »
زهرا پرسید: « ولی شما همیشه پرهیز می کردین و به ما هم سفارش می کردین ،که چیزی که براتون خوب نیست ،نخورین. »
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ،امتداد داد و یک باره گفت: « برای کسی که چند روز دیگه ،شهید می شه ،فرقی نمی کنه که قندش بالا باشه یا پایین. »
چای را سَر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه.
گفتم: « حاج آقا ،باز داری برای بچه ها روضه می خونی؟ به خاطر این گفتی که صداشون کنم؟! »
خونسرد و متبسّم گفت: « آره حاج خانم ،واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم. »
صدای گریهٔ زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم می زد. من و حسین فقط به هم نگاه می کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می گفت پروانه خوب نگاهم کن ،این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش می کردم؛ فقط نگاه ،بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می شدم ،دخترانم سَر به دیوار می کوبیدند.
گفتم: « بچه ها ،بابای شما ،نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. امّا رفته و خداروشکر ،برگشته. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_ششم

🔹 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!»

احساس می‌کردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»

🔹 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.

دستان #وحشی‌اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانی‌ها جاسوسی می‌کنه!»

🔹 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم.

یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این #رافضی حلال است.

🔹 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.

چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»

🔹 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»

هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد.

با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟»

🔹 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟»

نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابی‌ها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»

🔹 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمی‌گیرن!»

دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناه‌مان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_ششم

🔸 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.

از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»

🔸 او همچنان #عاشقانه عهد می‌بست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیه‌السلام خوش بودم که امداد #حیدری‌اش را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.

به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.

🔸 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»

نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.

🔸 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!»

پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!»

🔸 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.

نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.

🔸 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد.

حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»

🔸 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند.

دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»

🔸 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.

بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.

🔸 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.»

گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.

🔸 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.

همه نگاهش می‌کردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت.

🔸 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.»

زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
#آدم_و_حوا
#قسمت_ششم



تو ذهن من تموم ادماي مذهبی ، افرادي
بودن که با لبخند غریبه بودن .توی ذهنم این آدما همیشه اخم کرده بودن با سرهایی رو به پایین کهچیزي بلد نبودن بگن غیر از ذکر.

و این پسریه سري از معادالتم رو با همین دو سه تا کلمه و لبخندش به هم زد .گرچه که هنوز وجه مشترکی با اون آدما داشت.

باصداي ناله اي از سمت هواپیما سریع بلند شد .

اومد به سمتم و کلت رو داد دستم و به حالت دو رفت به سمت جایی که اون دوتا مرد مجروح رو اونجا خوابونده بودیم .

با دور شدنش ترس به سراغم اومد . اگریه حیوون وحش می اومد من باید چیکار می کردم ؟ من بلد نبودم از کلت استفاده کنم!

باترس نگاهم رو تو تاریکی چرخوندم.

کلت رو تو دستم جابجا کردم .وقتی بلد نباشی از کلت استفاده کنی پس وجودش چندان دلگرم کننده نیست .

باز هم با ترس چشم دوختم توي تاریکی تا اگر حرکت چیزي رو دیدم بتونم زود بفهمم و پا بذارم به فرار.

درستکار هم که انگار رفته بود سفر قندهار .که پیداش نبود.

از ترس و استرس شروع کردم به تکون دادنیکی از پاهام .

و هر چی می گذشت تکونش بی اختیار شدت پیدا می کرد.

آخر سر هم نتونستم طاقت بیارم و بلند شدم ایستادم .

تا همین چند ثانیه ي پیش داشتم درستکار رو مسخره می کردم و نمی دونستم به خاطر حضور همون برادر!

دلم گرم بود.

دلم می خواست صداش کنم و بگم زودتر بیاد .

این پا و اون پا کردم .که با صداي پایی که از تو تاریکی اومد حس تراسم کمتر شد.

باسرعت اومد به سمتم و چیزي مثل پتو گرفت طرفم.

درستکار – می شه این رو روي زمین پهن کنین ؟

سري تکون دادم و پتوي نازك رو از دستش گرفتم.

درستکار – لطف کنین جایی پهن کنین که خیلی سنگ نداشته باشه.

رفتم اون طرف تر از آتیش ، و زمین رو نگاه کردم . با پام سنگ ریزه ها رو به سمت دیگه اي هدایت کردم.

پتو رو زمین پهن کردم.

همون لحظه دیدم داره میاد در حالی کهیکی از او ن مردا رو روي کولش انداخته.

نزدیکم که رسید کمی کنار رفتم که بتونه اون مرد رو روي پتو بخوابونه .صداي هن و هن نفس هاش به خوبی قابل شنیدن بود.

مرد رو روي پتو گذاشت و کنارش نشست .

نبضش رو چک کرد.

بانگرانی پرسیدم .

#ادامه_دارد