کانال فردوس
539 subscribers
46.7K photos
12.1K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سیزدهم_رجب_ولادت_امیرالمؤمنین علیه السلام
.
در روز سیزدهم رجب مطابق با بیست وششم خرداد ۱۰سال قبل ازبعثت پیامبر و ۲۳سال قبل ازهجرت برادر، وزير وداماد پیامبر أميرالمؤمنين على بن ابیطالب عليهم السلام در بيت الله الحرام، داخل كعبه معظمه بدنيا آمدند، كه قبل وبعد ازاو مولودى درآنجا بدنيا نيامده ونخواهد آمد. وبه شهادت شیعه واهل خلاف اخبارولادت مولا درکعبه متواترست.

امیرالمؤمنین عليه السلام بیش از هزار اسم و لقب دارند ومشهورترين كنيه آن حضرت ابوالحسن عليه السلام است.
اسامی آن حضرت نزداهل آسمان معروف به #شمساطيل است. درزمين #جمحائيل درلوح #قنسوم درقلم #منصوم درعرش #معين ونزد رضوان #امين است. نزد حورالعين #اصب درصحف ابراهيم #حزبيل درعبرانيه #بلقياطيس درسريانيه #شروحيل درتورات #ايليا درزبور #اريا درصحف #حجرعين درقرآن #على و درنزد مادرش #حیدر است.

پدرشان حضرت ابوطالب ومادرشان حضرت فاطمه بنت اسد علیهماالسلام است. و #چهاردهم_رجب سالروز بزرگداشت این بانوعظیم الشان میباشد.
وقتی جناب فاطمه بنت اسد احساس دردفرمود، جناب ابوطالب عليه السلام خواستند زنانى ازقريش رابراى كمک بياوردند اماازگوشه خانه ندائى رسيد: "اى ابوطالب، صبركن چراكه دست نجس نبايد ولى خدارا لمس كند"
هنگام صبح ندا آمد: "اى فاطمه بخانه مابيا" حضرت ابوطالب وپيامبرعلیهماالسلام آن حضرت
رابه #مسجدالحرام آوردند.
#عباس_بن_عبدالمطلب که کافربود همراه جماعتى درمسجد بودندکه ديدند فاطمه عليهاالسلام درمقابل كعبه ايستاد وفرمود: "پروردگارا، من بتو وبه پيامبران وكتابهائى كه ازجانب توآمده ايمان دارم... توراقسم میدهم... بحق فرزندى كه درشكم من است وبامن سخن میگويد... ويكى ازنشانه هاى توست، اين ولادت را برمن آسان گردان"

ناگهان #ديوارکعبه شكافته شد وحضرت داخل شدند. وکفار هرچه كردند قفل دررا بازكنند ممكن نشد.
جناب حوا،ساره، آسيه،مریم ومادرموسى به کعبه آمده وصدا زدند: "السلام عليکِ ياوليةالله" وآنچه درولادت پیامبرانجام دادند اینجا نیزهمان کردند.
روزجمعه امیرالمؤمنین علیه السلام همچون #خورشيد برروى سنگ سرخ درگوشه راست كعبه #طلوع فرمود. درهمان لحظه به سجده رفته وفرمودند: "أشهدأن لااله الاالله وأن محمدارسول الله وأشهدأن علياولى محمدرسول الله بمحمديختم الله النبوة وبى يختم الوصيةوأنا أميرالمؤمنين جاءالحق وزهق الباطل"
به محمدنبوت ختم میشود وبمن وصايت کامل میشود ومن أميرالمؤمنين هستم، حق آمد وباطل رفت.
بت های بزمين افتاد وآسمانها نورانى شد وشيطان نعره زد.
ارشاد ج۱ص۵
مناقب ج۳ص۳۱۹
بحارالانوار ج۳۵ص۸

❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_ششم

🔹 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!»

احساس می‌کردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»

🔹 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.

دستان #وحشی‌اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانی‌ها جاسوسی می‌کنه!»

🔹 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم.

یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این #رافضی حلال است.

🔹 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.

چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»

🔹 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»

هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد.

با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟»

🔹 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟»

نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابی‌ها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»

🔹 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمی‌گیرن!»

دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناه‌مان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊