سم الله الرحمن الرحیم
ای قدر بیا دل مرا گلشن کن
سرشار ز یاس و مریم و آوْشَن کن
در ظلمت شب روح و مَلَک چون بینم؟
ای قدر بیا شب مرا روشن کن . . .
🏴#اعلام_مراسم_احیا
#شبهایقدرماهمبارکرمضان🏴🏴
🗓 شنبه۱۱، دوشنبه۱۳، چهارشنبه۱۵
اردیبهشت۱۴۰۰
🕣 شروع مراسم #ساعت ۲۲ الی ۲۴
✅ سخنرانی : حجه الاسلام احمدی
قرائت قرآن، دعای جوشن کبیر و مداحی مادحین اهل بیت به همراه عزاداری
⬅️🔸همراه خانواده محترم دعوتید🔸
وعده ماه ⬇️
خیابان تولیددارو - پارک پانزده خرداد مقبره الشهدای گمنام
#مسجد_جامع_پیغمبر_اکرم_ص
#پایگاه_شهید_ذوالفقاری
(واحد برادران و خواهران)
#لطفا_اطلاع_رسانی_کنید
#با_رعایت_کامل_پروتکل_های_بهداشتی
ای قدر بیا دل مرا گلشن کن
سرشار ز یاس و مریم و آوْشَن کن
در ظلمت شب روح و مَلَک چون بینم؟
ای قدر بیا شب مرا روشن کن . . .
🏴#اعلام_مراسم_احیا
#شبهایقدرماهمبارکرمضان🏴🏴
🗓 شنبه۱۱، دوشنبه۱۳، چهارشنبه۱۵
اردیبهشت۱۴۰۰
🕣 شروع مراسم #ساعت ۲۲ الی ۲۴
✅ سخنرانی : حجه الاسلام احمدی
قرائت قرآن، دعای جوشن کبیر و مداحی مادحین اهل بیت به همراه عزاداری
⬅️🔸همراه خانواده محترم دعوتید🔸
وعده ماه ⬇️
خیابان تولیددارو - پارک پانزده خرداد مقبره الشهدای گمنام
#مسجد_جامع_پیغمبر_اکرم_ص
#پایگاه_شهید_ذوالفقاری
(واحد برادران و خواهران)
#لطفا_اطلاع_رسانی_کنید
#با_رعایت_کامل_پروتکل_های_بهداشتی
🏴السلامعلیکیاامیرالمومنین
🖤به مجلس عزای مولا علی خوش آمدید
◻️سخنران: حاج *محمد عبدی*
◼️مرثیه سرایی
*ذاکرین اهل بیت*(ع)
🕚زمان:
شنبه ۱۱، دوشنبه ۱۳، چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ماه ساعت ۲۳:۱۵
📍مکان: مسجدجامعحضرت علی بن موسی الرضا(ع)
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_حضرت_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
🖤به مجلس عزای مولا علی خوش آمدید
◻️سخنران: حاج *محمد عبدی*
◼️مرثیه سرایی
*ذاکرین اهل بیت*(ع)
🕚زمان:
شنبه ۱۱، دوشنبه ۱۳، چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ماه ساعت ۲۳:۱۵
📍مکان: مسجدجامعحضرت علی بن موسی الرضا(ع)
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_حضرت_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
سم الله الرحمن الرحیم
ای قدر بیا دل مرا گلشن کن
سرشار ز یاس و مریم و آوْشَن کن
در ظلمت شب روح و مَلَک چون بینم؟
ای قدر بیا شب مرا روشن کن . . .
🏴#اعلام_مراسم_احیا
#شبهایقدرماهمبارکرمضان🏴🏴
🗓 شنبه۱۱، دوشنبه۱۳، چهارشنبه۱۵
اردیبهشت۱۴۰۰
🕣 شروع مراسم #ساعت ۲۲ الی ۲۴
✅ سخنرانی : حجه الاسلام احمدی
قرائت قرآن، دعای جوشن کبیر و مداحی مادحین اهل بیت به همراه عزاداری
⬅️🔸همراه خانواده محترم دعوتید🔸
وعده ماه ⬇️
خیابان تولیددارو - پارک پانزده خرداد مقبره الشهدای گمنام
#مسجد_جامع_پیغمبر_اکرم_ص
#پایگاه_شهید_ذوالفقاری
(واحد برادران و خواهران)
#لطفا_اطلاع_رسانی_کنید
#با_رعایت_کامل_پروتکل_های_بهداشتی
ای قدر بیا دل مرا گلشن کن
سرشار ز یاس و مریم و آوْشَن کن
در ظلمت شب روح و مَلَک چون بینم؟
ای قدر بیا شب مرا روشن کن . . .
🏴#اعلام_مراسم_احیا
#شبهایقدرماهمبارکرمضان🏴🏴
🗓 شنبه۱۱، دوشنبه۱۳، چهارشنبه۱۵
اردیبهشت۱۴۰۰
🕣 شروع مراسم #ساعت ۲۲ الی ۲۴
✅ سخنرانی : حجه الاسلام احمدی
قرائت قرآن، دعای جوشن کبیر و مداحی مادحین اهل بیت به همراه عزاداری
⬅️🔸همراه خانواده محترم دعوتید🔸
وعده ماه ⬇️
خیابان تولیددارو - پارک پانزده خرداد مقبره الشهدای گمنام
#مسجد_جامع_پیغمبر_اکرم_ص
#پایگاه_شهید_ذوالفقاری
(واحد برادران و خواهران)
#لطفا_اطلاع_رسانی_کنید
#با_رعایت_کامل_پروتکل_های_بهداشتی
🏴السلامعلیکیاامیرالمومنین
🖤به مجلس عزای مولا علی خوش آمدید
◻️سخنران: حاج *محمد عبدی*
◼️مرثیه سرایی
*ذاکرین اهل بیت*(ع)
🕚زمان:
شنبه ۱۱، دوشنبه ۱۳، چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ماه ساعت ۲۳:۱۵
📍مکان: مسجدجامعحضرت علی بن موسی الرضا(ع)
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_حضرت_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
🖤به مجلس عزای مولا علی خوش آمدید
◻️سخنران: حاج *محمد عبدی*
◼️مرثیه سرایی
*ذاکرین اهل بیت*(ع)
🕚زمان:
شنبه ۱۱، دوشنبه ۱۳، چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ماه ساعت ۲۳:۱۵
📍مکان: مسجدجامعحضرت علی بن موسی الرضا(ع)
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_حضرت_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
مراسم یادواره شهدای محله شادآباد🇮🇷
و رونمایی از کتاب همسایگان نور
(زندگینامه شهدای محله شادآباد)
🎤مجری: سید ایمان یار احمدی
🎙مداح: سید محمدعبادی
🎼اجرای گروه سرود زینبیون
همراه با خادمین و
🏴پرچم حرم امام رضا(ع)
🏴پرچم حرم حضرت زینب(س)
🏴پرچم حرم حضرت رقیه(س)
🗓جمعه ۲۶شهریور۱۴۰۰ ساعت ۲۰ الی۲۱/۳۰
📍شاداباد،خیابان شهیدعلیپور دبستان مسعود انصاری
✔️مراسم درفضای باز وبا رعایت شیوه نامه های بهداشتی برگزار میگردد.
با حضور خانواده محترم شهدا، فرماندهان ناحیه، حوزهها، پایگاهها و همچنین رزمندگان و جانبازان و عموم خواهران و برادران... 🌷
شرکت برای عموم آزاد است.
#مسجد_جامع_حسینی_شاداباد
#پایگاه_مقاومت_بسیج_شهیدشهسواری
#حوزه_۲۴۳_خیبر
#حوزه_۲۴۴_معرفت
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
و رونمایی از کتاب همسایگان نور
(زندگینامه شهدای محله شادآباد)
🎤مجری: سید ایمان یار احمدی
🎙مداح: سید محمدعبادی
🎼اجرای گروه سرود زینبیون
همراه با خادمین و
🏴پرچم حرم امام رضا(ع)
🏴پرچم حرم حضرت زینب(س)
🏴پرچم حرم حضرت رقیه(س)
🗓جمعه ۲۶شهریور۱۴۰۰ ساعت ۲۰ الی۲۱/۳۰
📍شاداباد،خیابان شهیدعلیپور دبستان مسعود انصاری
✔️مراسم درفضای باز وبا رعایت شیوه نامه های بهداشتی برگزار میگردد.
با حضور خانواده محترم شهدا، فرماندهان ناحیه، حوزهها، پایگاهها و همچنین رزمندگان و جانبازان و عموم خواهران و برادران... 🌷
شرکت برای عموم آزاد است.
#مسجد_جامع_حسینی_شاداباد
#پایگاه_مقاومت_بسیج_شهیدشهسواری
#حوزه_۲۴۳_خیبر
#حوزه_۲۴۴_معرفت
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نهم
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا #عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر #اصرارکردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت:
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی #خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد #نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت..
_حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر #خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم #اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز
اطراف را نگاه کردم
_اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد
گفتم:
_زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه #دستورخدا را انجام بدهی #خجالت میکشی؟؟
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نهم
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا #عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر #اصرارکردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت:
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی #خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد #نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت..
_حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر #خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم #اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز
اطراف را نگاه کردم
_اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد
گفتم:
_زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه #دستورخدا را انجام بدهی #خجالت میکشی؟؟
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
💠 همایش #شیر_خواران_حسینی
ویژه خواهران
#مسجد_14_معصوم_(ع) ،
یافت آباد ، میدان شهید پژوتن
زمان شنبه 15 مرداد ساعت 17
🏴 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🏴
ویژه خواهران
#مسجد_14_معصوم_(ع) ،
یافت آباد ، میدان شهید پژوتن
زمان شنبه 15 مرداد ساعت 17
🏴 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🏴
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_پنجم
🔹 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
🔹 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
🔹 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
🔹 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
🔹 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
🔹 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
🔹 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
🔹 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
🔹 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_پنجم
🔹 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
🔹 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
🔹 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
🔹 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
🔹 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
🔹 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
🔹 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
🔹 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
🔹 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_ششم
🔹 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
🔹 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
🔹 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
🔹 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
🔹 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
🔹 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
🔹 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_ششم
🔹 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
🔹 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
🔹 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
🔹 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
🔹 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
🔹 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
🔹 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
🔹 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
🔹 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
🔹 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
🔹 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
🔹 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
🔹 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
🔹 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
🔹 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
🔹 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
🔹 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
🔹 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
🔹 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
🔹 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
🔹 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
چهل و پنجمین بهار انقلاب مبارک
تجمع نمازگزاران ، بسیجیان و اهالی محترم محله ی فردوس
و حرکت جمعی به سمت میدان آزادی
و شرکت در راهپیمایی عظیم ۲۲ بهمن
فردا یکشنبه راس ساعت ۹ صبح
محل تجمع : درب مسجد جامع علی ابن موسی الرضا(ع)
منتظر قدوم مبارکتان هستیم
#مسجد_جامع_علی_ابن_موسی_الرضا
#پایگاه_مقاومت_بسیج_قدس
تجمع نمازگزاران ، بسیجیان و اهالی محترم محله ی فردوس
و حرکت جمعی به سمت میدان آزادی
و شرکت در راهپیمایی عظیم ۲۲ بهمن
فردا یکشنبه راس ساعت ۹ صبح
محل تجمع : درب مسجد جامع علی ابن موسی الرضا(ع)
منتظر قدوم مبارکتان هستیم
#مسجد_جامع_علی_ابن_موسی_الرضا
#پایگاه_مقاومت_بسیج_قدس
🌹 به نام خدا 🌹
✅ جلسه تحلیل سیاسی انتخابات ریاست جمهوری
و اهمیت مشارکت حداکثری مردم
🔻به همراه جلسه پرسش و پاسخ
🔶 باموضوع : تحلیل روانشناختی انتخابات
🔵 باحضور دکتر محمد علی اسلامی
🔺عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی
📆 یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳
بعد از نماز مغرب و عشاء
⬅️ مسجد جامع علی ابن موسی الرضا علیه السلام(شهرک فردوس)
#مسجد_جامع_علی_ابن_موسی_الرضا (ع)
#پایگاه_مقاومت_بسیج_قدس
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
✅ جلسه تحلیل سیاسی انتخابات ریاست جمهوری
و اهمیت مشارکت حداکثری مردم
🔻به همراه جلسه پرسش و پاسخ
🔶 باموضوع : تحلیل روانشناختی انتخابات
🔵 باحضور دکتر محمد علی اسلامی
🔺عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی
📆 یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳
بعد از نماز مغرب و عشاء
⬅️ مسجد جامع علی ابن موسی الرضا علیه السلام(شهرک فردوس)
#مسجد_جامع_علی_ابن_موسی_الرضا (ع)
#پایگاه_مقاومت_بسیج_قدس
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
به نام خدا
✅ برگزاری تریبون آزاد انتخاباتی
⬅️ در راستای روشنگری جهت مشارکت حداکثری مردم در انتخابات مرحله دوم ریاست جمهوری و انتخاب اصلح
📆 سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳
⏰ از ساعت ۱۸
🏞 بوستان شهدای محله ی فردوس
❤️ منتظر حضور گرم شما عزیزان هستیم
#مسجد_جامع_علی_ابن_موسی_الرضا (ع)
#پایگاه_مقاومت_بسیج_قدس
@masjedferdos
✅ برگزاری تریبون آزاد انتخاباتی
⬅️ در راستای روشنگری جهت مشارکت حداکثری مردم در انتخابات مرحله دوم ریاست جمهوری و انتخاب اصلح
📆 سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳
⏰ از ساعت ۱۸
🏞 بوستان شهدای محله ی فردوس
❤️ منتظر حضور گرم شما عزیزان هستیم
#مسجد_جامع_علی_ابن_موسی_الرضا (ع)
#پایگاه_مقاومت_بسیج_قدس
@masjedferdos
🕌السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
⚫️ باعرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن ایام سوگواری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
برنامه های دهه ی اول ماه محرم به شرح ذیل اعلام می گردد :
⬅️اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء توسط حجت الاسلام والمسلمین خانکی
⬅️ سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین خانکی بلافاصله بعداز نماز عشاء تا ساعت ۲۱
⬅️ هیات نوجوانان محبان الائمه (ع)
بعد از سخنرانی تا ساعت ۲۱/۴۵
⬅️ قرائت زیارت عاشورا از ساعت ۲۱/۴۵ تا ساعت ۲۲
3⃣ذکر مصیبت ؛ عزاداری و سینه زنی توسط ذاکرین اهلبیت (ع)
پایان مراسم ساعت ۲۳
🟢 حرکت دسته عزاداری و سینه زنی :
✅. شب تاسوعا
✅بعدازظهر روز تاسوعا
✅شب عاشورا
🔴 برنامه ی روز عاشورا :
1⃣حرکت دسته عزاداری (صبح عاشورا)
2⃣ذکر مصیبت و سوگواری شهادت امام حسین( ع) در صحن مسجد تا هنگام اذان ظهر
3⃣اقامه نماز ظهر و عصر
4⃣سفره ی احسان و اطعام عزاداران حسینی
#مسجد_جامع_علی_ابن_موسی_الرضا(ع)
#هیات_محبان_الائمه(ع)
#پایگاه_مقاومت_بسیج_قدس
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
⚫️ باعرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن ایام سوگواری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
برنامه های دهه ی اول ماه محرم به شرح ذیل اعلام می گردد :
⬅️اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء توسط حجت الاسلام والمسلمین خانکی
⬅️ سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین خانکی بلافاصله بعداز نماز عشاء تا ساعت ۲۱
⬅️ هیات نوجوانان محبان الائمه (ع)
بعد از سخنرانی تا ساعت ۲۱/۴۵
⬅️ قرائت زیارت عاشورا از ساعت ۲۱/۴۵ تا ساعت ۲۲
3⃣ذکر مصیبت ؛ عزاداری و سینه زنی توسط ذاکرین اهلبیت (ع)
پایان مراسم ساعت ۲۳
🟢 حرکت دسته عزاداری و سینه زنی :
✅. شب تاسوعا
✅بعدازظهر روز تاسوعا
✅شب عاشورا
🔴 برنامه ی روز عاشورا :
1⃣حرکت دسته عزاداری (صبح عاشورا)
2⃣ذکر مصیبت و سوگواری شهادت امام حسین( ع) در صحن مسجد تا هنگام اذان ظهر
3⃣اقامه نماز ظهر و عصر
4⃣سفره ی احسان و اطعام عزاداران حسینی
#مسجد_جامع_علی_ابن_موسی_الرضا(ع)
#هیات_محبان_الائمه(ع)
#پایگاه_مقاومت_بسیج_قدس
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿