#فریاد_بی_همتا
#پارت1192
چیزی ته قلبش فرو ریخت...
واقعا دخترک از او میخواست که با او صادق باشد؟
یعنی باید میگفت؟
- قول میدی؟
خیره در چشمام خیس از اشک و معصومش آب دهانش را با صدا قورت داد و به سختی زمزمه کرد:
- قول میدم.
دوست داشت لب باز کند و همه چیز را در مورد گذشته و خانوادهاش برایش بگوید اما با دیدن حال زارش ز این خواسته منصرف شد.
برخلاف خواست قلبی خودش، تنها برای شاد کردن دل او لبخند زد و پرسید:
- بریم؟
- کجا؟
- دوست داشتی کجا بری؟
همتا چشم گرد کرد:
- لب دریا؟!
چشمانش را که روی هم گذاشت دخترک عین بچهها ذوق زده سر و صدا کرد:
- وای خدایا باورم نمیشه بالاخره قبول کردی؟!
دقیقا چهار روزه دارم التماست میکنم، ولی انگار نه انگار.
کمک کرد مانتواش را بپوشد:
- بخاطر خودت بود.
الانم اگه قول نداده بودم امکان نداشت ببرمت با این اوضاع.
- گفتم که حالم خوبه.
روی سنگ ریزههای کنار ساحل پر بود از خزه و صدفهایی که موجهای دریا با خود به آن قسمت آورده بودند.
تکیهاش به فریاد بود و کمی درد داشت.
اما نه در حدی که نتواند با ذوق و شوق به تماشای دریا بنشیند و لبخند بزند!
#پارت1192
چیزی ته قلبش فرو ریخت...
واقعا دخترک از او میخواست که با او صادق باشد؟
یعنی باید میگفت؟
- قول میدی؟
خیره در چشمام خیس از اشک و معصومش آب دهانش را با صدا قورت داد و به سختی زمزمه کرد:
- قول میدم.
دوست داشت لب باز کند و همه چیز را در مورد گذشته و خانوادهاش برایش بگوید اما با دیدن حال زارش ز این خواسته منصرف شد.
برخلاف خواست قلبی خودش، تنها برای شاد کردن دل او لبخند زد و پرسید:
- بریم؟
- کجا؟
- دوست داشتی کجا بری؟
همتا چشم گرد کرد:
- لب دریا؟!
چشمانش را که روی هم گذاشت دخترک عین بچهها ذوق زده سر و صدا کرد:
- وای خدایا باورم نمیشه بالاخره قبول کردی؟!
دقیقا چهار روزه دارم التماست میکنم، ولی انگار نه انگار.
کمک کرد مانتواش را بپوشد:
- بخاطر خودت بود.
الانم اگه قول نداده بودم امکان نداشت ببرمت با این اوضاع.
- گفتم که حالم خوبه.
روی سنگ ریزههای کنار ساحل پر بود از خزه و صدفهایی که موجهای دریا با خود به آن قسمت آورده بودند.
تکیهاش به فریاد بود و کمی درد داشت.
اما نه در حدی که نتواند با ذوق و شوق به تماشای دریا بنشیند و لبخند بزند!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1193
هر دو در سکوت نشسته بودند و امواج پر خروش ولی در عین حال آرامش بخش را نگاه میکردند.
همتا شاید در ظاهر لبخند برلب داشت، اما از درون کاملا فرو ریخته بود. افکارش به قدری مخشوش بود که نمیتوانست درست و غلط را از هم تشخیص دهد.
دخترک دوست داشت همان طور که خودش انتظار داشت فریاد با او صادق باشد، همین رفتار را در مقابل او داشته باشد اما...
در مورد گفتن موضوع آریا خیلی با خودش کلنجار رفته بود اما خب این موضوع به این آسانیها قابل بیان نبود.
ولی آریا...
تکلیف او چه میشد که داشت با بیماری سختش دست و پنجه نرم میکرد، آن هم در حالی که کوچکترین امیدی به بهبودیاش نداشت.
از طرفی نمیخواست آریا با وجود این همه دردی که میکشد، یک ضربهی روحی بزرگ را هم تجربه کند.
وگرنه که این موضوع بهترین فرصت برای انتقام از مینا بود. اینگونه تمام بچههایش از او متنفر میشدند و او هم مثل همتا فرزندانش را به یک باره از دست میداد.
دست خودش نبود که این گونه از آن زن کینه به دل کرفته بود. هنوز هم خوب به یاد داشت وقتی که او برای نجات جان آریا که فرزند مینا بود تلاش میکرد، او چطور جان دوقلوهایش را گرفت و ادعای بیخبری اصلا توجیح خوبی نبود.
زنگهای مکرر و پی در پی خانوادهاش... یا شاید هم بهتر بود بگوید خانوادهی داییاش باعش شد که از دریا دل بکند و پس از گذشت ده روز به پایتخت برگردند.
هنوز یک ساعت از رسیدنش به خانه و رفتن فریاد نگذشته بود که موبایلش زنگ خورد و نام او روی اسکرین نمایان شد.
دستش را روی نوار سبز رنگ کشید اما قبل از اینکه کلامی بگوید صدای شاکی فریاد به گوشش رسید:
- این رسمش نبود همتا...
لااقل از تو انتظارش رو نداشتم!
#پارت1193
هر دو در سکوت نشسته بودند و امواج پر خروش ولی در عین حال آرامش بخش را نگاه میکردند.
همتا شاید در ظاهر لبخند برلب داشت، اما از درون کاملا فرو ریخته بود. افکارش به قدری مخشوش بود که نمیتوانست درست و غلط را از هم تشخیص دهد.
دخترک دوست داشت همان طور که خودش انتظار داشت فریاد با او صادق باشد، همین رفتار را در مقابل او داشته باشد اما...
در مورد گفتن موضوع آریا خیلی با خودش کلنجار رفته بود اما خب این موضوع به این آسانیها قابل بیان نبود.
ولی آریا...
تکلیف او چه میشد که داشت با بیماری سختش دست و پنجه نرم میکرد، آن هم در حالی که کوچکترین امیدی به بهبودیاش نداشت.
از طرفی نمیخواست آریا با وجود این همه دردی که میکشد، یک ضربهی روحی بزرگ را هم تجربه کند.
وگرنه که این موضوع بهترین فرصت برای انتقام از مینا بود. اینگونه تمام بچههایش از او متنفر میشدند و او هم مثل همتا فرزندانش را به یک باره از دست میداد.
دست خودش نبود که این گونه از آن زن کینه به دل کرفته بود. هنوز هم خوب به یاد داشت وقتی که او برای نجات جان آریا که فرزند مینا بود تلاش میکرد، او چطور جان دوقلوهایش را گرفت و ادعای بیخبری اصلا توجیح خوبی نبود.
زنگهای مکرر و پی در پی خانوادهاش... یا شاید هم بهتر بود بگوید خانوادهی داییاش باعش شد که از دریا دل بکند و پس از گذشت ده روز به پایتخت برگردند.
هنوز یک ساعت از رسیدنش به خانه و رفتن فریاد نگذشته بود که موبایلش زنگ خورد و نام او روی اسکرین نمایان شد.
دستش را روی نوار سبز رنگ کشید اما قبل از اینکه کلامی بگوید صدای شاکی فریاد به گوشش رسید:
- این رسمش نبود همتا...
لااقل از تو انتظارش رو نداشتم!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1194
مضطرب و مبهوت پرسید:
- چیشده؟
صدایش بیچارهوار بود وقتی مینالید:
- بگو که نمیدونستی!
همتا بگو که خبر نداشتی؟!
در سکوت اخم کرد که فریاد با صدای بلندتری ادامه داد:
- بگو لعنتی... بگو که نمیدونستی!
حدس میزد موضوع چیست اما از آن جایی که مطمئن نبود پرسید:
- نمیفهمم منظورت رو؟!
- بگو نمیدونستی آریا داداش خودت نه، بلکه داداش منه!
بگو که خبر نداشتی و به من نگفتی...
وای همتا وای...
لب گزید و با بغض به صدای پر درد مردش گوش داد:
- همتا نه...
بگو که دروغه... بگو که این همه مدت حسم نسبت بهش اشتباه بوده و هیچ رابطهی خونیای بین ما نیست!
اشکهایش لبهای خشکش را خیس کرده بودند.
زبانش را روی لبهایش کشید که شوری اشکهای را حس کرد:
- من... من...
- تو چی همتا؟
تو چی هان؟!
بغضش را به زور قورت داد:
- تو... از کجا فهمیدی!
فریاد تلخ خندید:
- من ازت میخوام بگی بیخبر بودی اون وقت تو... تو میخوای بدونی من از کجا فهمیدم آریا برادر دوقلومه؟!
- میخواستم بهت بگم.
من... ولی خب...
هق زد و ادامه داد:
- هیچ وقت نشد!
#پارت1194
مضطرب و مبهوت پرسید:
- چیشده؟
صدایش بیچارهوار بود وقتی مینالید:
- بگو که نمیدونستی!
همتا بگو که خبر نداشتی؟!
در سکوت اخم کرد که فریاد با صدای بلندتری ادامه داد:
- بگو لعنتی... بگو که نمیدونستی!
حدس میزد موضوع چیست اما از آن جایی که مطمئن نبود پرسید:
- نمیفهمم منظورت رو؟!
- بگو نمیدونستی آریا داداش خودت نه، بلکه داداش منه!
بگو که خبر نداشتی و به من نگفتی...
وای همتا وای...
لب گزید و با بغض به صدای پر درد مردش گوش داد:
- همتا نه...
بگو که دروغه... بگو که این همه مدت حسم نسبت بهش اشتباه بوده و هیچ رابطهی خونیای بین ما نیست!
اشکهایش لبهای خشکش را خیس کرده بودند.
زبانش را روی لبهایش کشید که شوری اشکهای را حس کرد:
- من... من...
- تو چی همتا؟
تو چی هان؟!
بغضش را به زور قورت داد:
- تو... از کجا فهمیدی!
فریاد تلخ خندید:
- من ازت میخوام بگی بیخبر بودی اون وقت تو... تو میخوای بدونی من از کجا فهمیدم آریا برادر دوقلومه؟!
- میخواستم بهت بگم.
من... ولی خب...
هق زد و ادامه داد:
- هیچ وقت نشد!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1195
- پس میدونستی!
صدایش پر بود از بغض و گلایه:
- اصلا واسه همین همش ازم میپرسیدی که اگه برادر داشتم چی میشد و دوستش داشتم و از این حرفا!
- فریاد من...
میام حرفش دوید:
- هیچی نگو همتا!
خوب تلافی کردی... دیگه بیحساب شدیم.
هرچی بدی توی گذشته بهت کرده بودم پاک شد وقتی از وجود داداشم خبر داشتی و بهم نگفتی!
- فریاد گوش کن...
اینجوری که نمیشه، بیا همو ببینیم بعد.
اصلا... اصلا تو از کجا فهمیدی؟
فریاد پوزخند زد:
- این وسط حاج رحیم نامرد از همه مردتر از آب دراومد و نتونست پرپر شدنش رو به چشم ببینه و دم نزنه!
- فریاد تو رو خدا...
کجایی؟
- دنبال کارای درمان داداشم!
بهتره چند وقتی از هم دور باشیم همتا... نیاز دارم تنها باشم تا یادم بره چیکار کردی.
تلخ پوزخند زد:
- چه زود یادت رفت!
چه زود بیحساب شدیم...
چه زود باهم غریبه شدیم...
- واسه همین چرت و پرتایی که دارم بلغور میکنم میگم بهتره یه مدت دور باشیم از هم!
صدای گریهی مردانهاش به گوشش رسید:
- حالم خیلی بده همتا!
نالید:
- اگه حالت بده بذار پیشت باشم!
- نمیشه!
- چرا؟
#پارت1195
- پس میدونستی!
صدایش پر بود از بغض و گلایه:
- اصلا واسه همین همش ازم میپرسیدی که اگه برادر داشتم چی میشد و دوستش داشتم و از این حرفا!
- فریاد من...
میام حرفش دوید:
- هیچی نگو همتا!
خوب تلافی کردی... دیگه بیحساب شدیم.
هرچی بدی توی گذشته بهت کرده بودم پاک شد وقتی از وجود داداشم خبر داشتی و بهم نگفتی!
- فریاد گوش کن...
اینجوری که نمیشه، بیا همو ببینیم بعد.
اصلا... اصلا تو از کجا فهمیدی؟
فریاد پوزخند زد:
- این وسط حاج رحیم نامرد از همه مردتر از آب دراومد و نتونست پرپر شدنش رو به چشم ببینه و دم نزنه!
- فریاد تو رو خدا...
کجایی؟
- دنبال کارای درمان داداشم!
بهتره چند وقتی از هم دور باشیم همتا... نیاز دارم تنها باشم تا یادم بره چیکار کردی.
تلخ پوزخند زد:
- چه زود یادت رفت!
چه زود بیحساب شدیم...
چه زود باهم غریبه شدیم...
- واسه همین چرت و پرتایی که دارم بلغور میکنم میگم بهتره یه مدت دور باشیم از هم!
صدای گریهی مردانهاش به گوشش رسید:
- حالم خیلی بده همتا!
نالید:
- اگه حالت بده بذار پیشت باشم!
- نمیشه!
- چرا؟
#فریاد_بی_همتا
#پارت1196
- چون بد تا کردی باهام!
چون برآورده شدن آرزوی یه عمرمو ازم پنهون کردی!
چون اگه دیگه نتونه نفس بکشه نمیتونم ببخشمت، هرچند که خودت نفسمی...
با عجز ادامه داد:
- چون شاهرگمو دادی دست خودم همتا!
من این دنیا رو با جفتتون میخوام همتا...
با تو که زنمی و با داداشم که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم!
همتا با صورت غرق در اشکش لبخند تلخی زد:
- تازه اومد به بازار... کهنه چه زود شد دل آزار!
- یه مدت دور باشیم بهتره!
خودم به موقعش بهت زنگ میزنم... فعلا نیاز دارم تنها باشم...
- پس من چی؟
منی که به وجودت نیاز دارم چی؟
برات مهم نیست که تنهایی غم از دست دادن دوتا بچمون رو به دوش بکشم؟
- یادت باشه باری که روی دوش منه خیلی سنگینتره همتا!
درد بدبخت کردن تو...
رفتن بچههامون...
مریضی داداشم...
میبینی؟
من خیلی بدبختتر از اونیام که تو فکرشو بکنی،باری که من دوش میکشم خیلی سنگینتره همتا!
- خب اگه اینطوره... چرا نمیذاری کمکت کنم؟
چرا نمیذاری دوتایی این بارای سنگین رو به دوشمون بکشیم؟
مگه زن و شوهر... نباید اینجور وقتا کنار هم باشن؟
هوم؟
- نمیدونم همتا...
هیچینمیدونم، فقط میخوام تنها باشم.
همین!
صدای بوق که در گوشش پیچید دستش را روی دهانش گرفت تا صدای هقهقاش به بیرون درز نکند.
بیتوجه به زخمهایش به سرعت از جا بلند شد و خودش را در حمام پرت کرد. شیر آب را بدون درآوردن لباسهایش باز کرد و بی تفاوت به لرزیدن تنش زیر دوش آب سرد ایستاد و گریه کرد.
پارت واقعی
ضربهی نهایی را محکمتر میزند و اجازه میدهد تا شیرهی وجودش با فشار داخل رحمش را پر کند.
- جون… داد بزن.
با لبانش آه بلند بالایش را خفه میکند و همانطور بدون آنکه خوش را از بدنش بیرون بکشد عمیق میبوسد.
صدای زنگ گوشی همان لحظه، کیفشان رو باد می دهد:
_هوووف... اوهههه.... این کیه؟
_آبجی جون سکسیته، خوشگلم...دست بابات درد نکنه عجب ک... هایی ساخته، نه میشه از اون گذشت نه توی توله سگ👇
https://t.me/+nfucT97cAyU0ZGVk
#پارت1196
- چون بد تا کردی باهام!
چون برآورده شدن آرزوی یه عمرمو ازم پنهون کردی!
چون اگه دیگه نتونه نفس بکشه نمیتونم ببخشمت، هرچند که خودت نفسمی...
با عجز ادامه داد:
- چون شاهرگمو دادی دست خودم همتا!
من این دنیا رو با جفتتون میخوام همتا...
با تو که زنمی و با داداشم که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم!
همتا با صورت غرق در اشکش لبخند تلخی زد:
- تازه اومد به بازار... کهنه چه زود شد دل آزار!
- یه مدت دور باشیم بهتره!
خودم به موقعش بهت زنگ میزنم... فعلا نیاز دارم تنها باشم...
- پس من چی؟
منی که به وجودت نیاز دارم چی؟
برات مهم نیست که تنهایی غم از دست دادن دوتا بچمون رو به دوش بکشم؟
- یادت باشه باری که روی دوش منه خیلی سنگینتره همتا!
درد بدبخت کردن تو...
رفتن بچههامون...
مریضی داداشم...
میبینی؟
من خیلی بدبختتر از اونیام که تو فکرشو بکنی،باری که من دوش میکشم خیلی سنگینتره همتا!
- خب اگه اینطوره... چرا نمیذاری کمکت کنم؟
چرا نمیذاری دوتایی این بارای سنگین رو به دوشمون بکشیم؟
مگه زن و شوهر... نباید اینجور وقتا کنار هم باشن؟
هوم؟
- نمیدونم همتا...
هیچینمیدونم، فقط میخوام تنها باشم.
همین!
صدای بوق که در گوشش پیچید دستش را روی دهانش گرفت تا صدای هقهقاش به بیرون درز نکند.
بیتوجه به زخمهایش به سرعت از جا بلند شد و خودش را در حمام پرت کرد. شیر آب را بدون درآوردن لباسهایش باز کرد و بی تفاوت به لرزیدن تنش زیر دوش آب سرد ایستاد و گریه کرد.
پارت واقعی
ضربهی نهایی را محکمتر میزند و اجازه میدهد تا شیرهی وجودش با فشار داخل رحمش را پر کند.
- جون… داد بزن.
با لبانش آه بلند بالایش را خفه میکند و همانطور بدون آنکه خوش را از بدنش بیرون بکشد عمیق میبوسد.
صدای زنگ گوشی همان لحظه، کیفشان رو باد می دهد:
_هوووف... اوهههه.... این کیه؟
_آبجی جون سکسیته، خوشگلم...دست بابات درد نکنه عجب ک... هایی ساخته، نه میشه از اون گذشت نه توی توله سگ👇
https://t.me/+nfucT97cAyU0ZGVk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1197
سرما که در تمامجانش رسوخ کرد باعث شد برای تنظیم آب دست به کار شود. با بی میلی خودش را گربه شور کرد و حوله را تن زد.
نگاهش را به موبایلش که روی تخت بود، دوخت.
کاش حداقل میدانست که خود آریا هم از اینماجرا خبر دارد یا نه؟!
در اوج ناامیدی پیامکی با همین موضوع برای فریاد فرستاد و همان طور که انتظارش را داشت، با وجود گذشت چند ساعت بی جواب ماند.
بدتر از آن تماسهایی بود که به جای فریاد یک زن جوابش را میداد و یک جمله را برایش تکرار میکرد:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
در آینهی قدی مقابل تختش خیرهی صورت سرخ و متورمش شد. چشمهایش به شکلی در آمده بود که انگار زنبور دورش را نیش زده!
قطعا نمیتوانست با این شرایط سر میز شام حاضر شود، چرا که صد در صد سوال و جواب میشد.
از طرفی حال و حوصلهی آرایش هم نداشت که لااقل سر و وضعش کمی بهتر به نظر برسد، اما انگار چارهای نبود.
پشت میز آرایشش نشست و دستش را سمت کرم پودر برد که صدای در اتاق آریا او را از جا پراند.
شاید با دیدن او چیزی دستگیرش میشد.
مطمئنا آریا چنین چیز مهمی را از او پنهان نمیکرد و اگر از رابطهاش با فریاد خبردار شده بود برایش تعریف میکرد.
نگاهی به راهرو انداخت و وقتی کسی را ندید سمت اتاق آریا رفت. انگار رحیم و بهناز میدانستند که او نیاز به تنهایی دارد که مزاحمش نمیشدند و او چقدر از این بابت خوشحال بود.
چند تقه به در زد و بدون شنیدن صدای او وارد شد که نگاهش از روی مانیتور به روی صورت همتا کشیده شد.
لبخندی که آریا بر لب داشت با دیدن حالت صورت همتا پاک شد و ابروهایش درهم گره خورد:
- چیشده؟
#پارت1197
سرما که در تمامجانش رسوخ کرد باعث شد برای تنظیم آب دست به کار شود. با بی میلی خودش را گربه شور کرد و حوله را تن زد.
نگاهش را به موبایلش که روی تخت بود، دوخت.
کاش حداقل میدانست که خود آریا هم از اینماجرا خبر دارد یا نه؟!
در اوج ناامیدی پیامکی با همین موضوع برای فریاد فرستاد و همان طور که انتظارش را داشت، با وجود گذشت چند ساعت بی جواب ماند.
بدتر از آن تماسهایی بود که به جای فریاد یک زن جوابش را میداد و یک جمله را برایش تکرار میکرد:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
در آینهی قدی مقابل تختش خیرهی صورت سرخ و متورمش شد. چشمهایش به شکلی در آمده بود که انگار زنبور دورش را نیش زده!
قطعا نمیتوانست با این شرایط سر میز شام حاضر شود، چرا که صد در صد سوال و جواب میشد.
از طرفی حال و حوصلهی آرایش هم نداشت که لااقل سر و وضعش کمی بهتر به نظر برسد، اما انگار چارهای نبود.
پشت میز آرایشش نشست و دستش را سمت کرم پودر برد که صدای در اتاق آریا او را از جا پراند.
شاید با دیدن او چیزی دستگیرش میشد.
مطمئنا آریا چنین چیز مهمی را از او پنهان نمیکرد و اگر از رابطهاش با فریاد خبردار شده بود برایش تعریف میکرد.
نگاهی به راهرو انداخت و وقتی کسی را ندید سمت اتاق آریا رفت. انگار رحیم و بهناز میدانستند که او نیاز به تنهایی دارد که مزاحمش نمیشدند و او چقدر از این بابت خوشحال بود.
چند تقه به در زد و بدون شنیدن صدای او وارد شد که نگاهش از روی مانیتور به روی صورت همتا کشیده شد.
لبخندی که آریا بر لب داشت با دیدن حالت صورت همتا پاک شد و ابروهایش درهم گره خورد:
- چیشده؟
#فریاد_بی_همتا
#پارت1198
لبخند کم جانی زد:
- سلام.
آریا تکخندی زد:
- سلام، چیشده؟
حال خوبش خبر از بیخبریاش میداد!
اصلا چقدر او احمق بود؟!
اگر آریا تا حالا خبردار شده بود که باز هم پا در این عمارت نمیگذاشت.
- هیچی.
- مطمئنی هیچی؟
قیافهی خودتو تو آینه دیدی؟
حتما یه چیزی شده که نشستی اینجوری عزا گرفتی دیگه.
با خندهای کوتاه و تلخ ادامه داد:
- نکنه من مردم و خبر ندارم که نشستی گریه میکنی؟!
اصلا بگو ببینم، من بمیرم گریه میکنی؟
- بسه دیگه دیوونه.
حرف نزنی کسی نمیگه لالی.
- حالا دور از شوخی بگو ببینم چیشده؟
لبهایش دوباره از شدت بغض لرزید:
- خب... من...
من خواب دیدم.
- خواب دیدی من مردم؟
- نه بیشعور،
- خب آخه بدو بدو اومدی سراغ من گفتم شاید...
کلافه وسط حرفش پرید:
- خواب اون روزایی که دزدیده بودنم.
هی یکی تعقیبم میکرد...
ادامهی دروغش را هم سرهم کرد:
- صدام درنمیومد.
میخواستم شماره بگیرم نمیشد... نمیتونستم درست بدوم و اینجور چیزا.
- سینه هاتو چرا هر روز چرب میکنی؟
هین کشیدم و سمت رئیسم برگشتم.
- آقای دیوان سالار شمایی!
بینی بالا کشید و من با خجالت جواب دادم.
- چیزه...کوچیکه اخه، این روغن و میزنم بزرگ بشه.
چشاش و تنگ کرد و نزدیکم شد.
- میگفتی خودم برات ماساژ بدم تاثیرش دو برابر بشه.
متعجب بودم که دستهای بزرگ و داغش روی سینه های سفیدم نشست و...💦🥹🔞
https://t.me/+e0X0IDOGwqA0OWJk
دختر روستایی که منشی یکی از پولدارترین و لاشی ترین پسرای تهران میشه🙊❌
#داغوممنوعه🔥
#پارت1198
لبخند کم جانی زد:
- سلام.
آریا تکخندی زد:
- سلام، چیشده؟
حال خوبش خبر از بیخبریاش میداد!
اصلا چقدر او احمق بود؟!
اگر آریا تا حالا خبردار شده بود که باز هم پا در این عمارت نمیگذاشت.
- هیچی.
- مطمئنی هیچی؟
قیافهی خودتو تو آینه دیدی؟
حتما یه چیزی شده که نشستی اینجوری عزا گرفتی دیگه.
با خندهای کوتاه و تلخ ادامه داد:
- نکنه من مردم و خبر ندارم که نشستی گریه میکنی؟!
اصلا بگو ببینم، من بمیرم گریه میکنی؟
- بسه دیگه دیوونه.
حرف نزنی کسی نمیگه لالی.
- حالا دور از شوخی بگو ببینم چیشده؟
لبهایش دوباره از شدت بغض لرزید:
- خب... من...
من خواب دیدم.
- خواب دیدی من مردم؟
- نه بیشعور،
- خب آخه بدو بدو اومدی سراغ من گفتم شاید...
کلافه وسط حرفش پرید:
- خواب اون روزایی که دزدیده بودنم.
هی یکی تعقیبم میکرد...
ادامهی دروغش را هم سرهم کرد:
- صدام درنمیومد.
میخواستم شماره بگیرم نمیشد... نمیتونستم درست بدوم و اینجور چیزا.
- سینه هاتو چرا هر روز چرب میکنی؟
هین کشیدم و سمت رئیسم برگشتم.
- آقای دیوان سالار شمایی!
بینی بالا کشید و من با خجالت جواب دادم.
- چیزه...کوچیکه اخه، این روغن و میزنم بزرگ بشه.
چشاش و تنگ کرد و نزدیکم شد.
- میگفتی خودم برات ماساژ بدم تاثیرش دو برابر بشه.
متعجب بودم که دستهای بزرگ و داغش روی سینه های سفیدم نشست و...💦🥹🔞
https://t.me/+e0X0IDOGwqA0OWJk
دختر روستایی که منشی یکی از پولدارترین و لاشی ترین پسرای تهران میشه🙊❌
#داغوممنوعه🔥
#فریاد_بی_همتا
#پارت1199
- ترسیدی؟
- یکم.
جلو رفت و روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشست:
- تو چی؟
خوبی؟!
- بد نیستم، ولی خب...
بهتره خودتو واسه دیدن یه کچل بدقواره آماده کنی!
قبل از همتا دوباره خودش به حرف آمد و ادامه داد:
- این چهارتا شیوید روی سرم قراره بریزه و این چهار کیلو گوشتی که تو تنمه، نم نم آب بشه و بره پی کارش.
اینه که آخر سر چهارتا استخون کج و کوله و یه روکش زرد و بدون مو ازم میمونه، البته در خوش بینانهترین حالت ممکن!
خب بهتره چند دست لباس مشکی هم واسه خودت حاضر کنی که اگه یه وقت مردم نمونی چی بپوشی.
- بگی پاشو برو گمشو خیلی راحتترم تا بشینم این چرت و پرتارو گوش کنم!
- دست منه مگه؟
حقیقت تلخه دیگه...
راستی گفتم تلخ!
همتا کنجکاو و منتظر نگاهش کرد که ادامه داد:
- از اون شوهر گوشت تلخت چه خبر؟
پوزخند زد:
- خبر خاصی نیست.
- خیلی با جربزست.
کاش بودی میدیدی بال بال زدنشو...
آریا با خنده ادامه داد:
- قیافش وقتی فهمید به جز زنش تو دنیا اسم کس دیگه هم همتاست واقعا دیدنی بود!
دست خودش نبود که با تصور آن لحظه او هم به خنده افتاد:
- دیوونه!
#پارت1199
- ترسیدی؟
- یکم.
جلو رفت و روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشست:
- تو چی؟
خوبی؟!
- بد نیستم، ولی خب...
بهتره خودتو واسه دیدن یه کچل بدقواره آماده کنی!
قبل از همتا دوباره خودش به حرف آمد و ادامه داد:
- این چهارتا شیوید روی سرم قراره بریزه و این چهار کیلو گوشتی که تو تنمه، نم نم آب بشه و بره پی کارش.
اینه که آخر سر چهارتا استخون کج و کوله و یه روکش زرد و بدون مو ازم میمونه، البته در خوش بینانهترین حالت ممکن!
خب بهتره چند دست لباس مشکی هم واسه خودت حاضر کنی که اگه یه وقت مردم نمونی چی بپوشی.
- بگی پاشو برو گمشو خیلی راحتترم تا بشینم این چرت و پرتارو گوش کنم!
- دست منه مگه؟
حقیقت تلخه دیگه...
راستی گفتم تلخ!
همتا کنجکاو و منتظر نگاهش کرد که ادامه داد:
- از اون شوهر گوشت تلخت چه خبر؟
پوزخند زد:
- خبر خاصی نیست.
- خیلی با جربزست.
کاش بودی میدیدی بال بال زدنشو...
آریا با خنده ادامه داد:
- قیافش وقتی فهمید به جز زنش تو دنیا اسم کس دیگه هم همتاست واقعا دیدنی بود!
دست خودش نبود که با تصور آن لحظه او هم به خنده افتاد:
- دیوونه!
فریاد بی همتا(خسوف):
#فریاد_بی_همتا
#پارت1200
- میدونی چیه؟
دیگه نگران نیستم که اگر مردم چی سرت میاد.
خیالم راحته که یه مرد پشتته.
- بمیری من راحتشم!
بابا بسه دیگه عین آدامس این حرف رو انداختی توی دهنت، دست بردارم نیستی عه.
- خب غیر از اینه که آخرش همه میمیرن؟
نشنیدی میگن ما همه از خاکیم و دوباره بر خاکیم؟!
کلافه از حرفهای آریا بلند شد و سمت در رفت:
- خدا لعنتت کنه!
- از خداته بمیرما،فکر نکن نمیدونم.
نگاه چپکیاش را حوالهی نیش بازش کرد و از در بیرون زد. واقعا در وضعیت بدی گیر افتاده بود.
ماجراهو و بلاهایی که بر سر خودش آمده بود یک طرف و قضایای این دو برادر هم طرف دیگر.
در حال حاضر کاری از دستش برنمیآمد.
هرچقدر که فکر میکرد، کمتر به نتیجه میرسید.
به نطر میآمد که فعلا چارهای جز صبر کردن ندارد.
به اتاق خودش که رفت، با دیدن چیزی که روی پاتختی بود چشم ریز کرد. یک سینی غذای پر و پیمان که مشخص بود از بیرون خریده شده و بعدا در ظرف ریخته شده است.
انگار که بهناز خواسته او را تنها بگذارد و بدون دیدنش این سینی غذا را برایش آماده کرده بود.
بوی کباب اشتهایش را تحریک کرد و دست خودش نبود که نمیتوانست قبول کند که دیگر بچهای وجود ندارد و نباید ویار را بهانه کند!
انگار هنوز هم وجود دو طفلش را درون شکمش حس میکرد و هنوز هم که هنوز بود با شنیدن بوی کباب دیوانه میشد.
طی این چند روز انقدر درگیر و ناراحتیهایش بود که هیچ میلی به غذا نداشت، اما این یکی فرق میکرد!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1200
- میدونی چیه؟
دیگه نگران نیستم که اگر مردم چی سرت میاد.
خیالم راحته که یه مرد پشتته.
- بمیری من راحتشم!
بابا بسه دیگه عین آدامس این حرف رو انداختی توی دهنت، دست بردارم نیستی عه.
- خب غیر از اینه که آخرش همه میمیرن؟
نشنیدی میگن ما همه از خاکیم و دوباره بر خاکیم؟!
کلافه از حرفهای آریا بلند شد و سمت در رفت:
- خدا لعنتت کنه!
- از خداته بمیرما،فکر نکن نمیدونم.
نگاه چپکیاش را حوالهی نیش بازش کرد و از در بیرون زد. واقعا در وضعیت بدی گیر افتاده بود.
ماجراهو و بلاهایی که بر سر خودش آمده بود یک طرف و قضایای این دو برادر هم طرف دیگر.
در حال حاضر کاری از دستش برنمیآمد.
هرچقدر که فکر میکرد، کمتر به نتیجه میرسید.
به نطر میآمد که فعلا چارهای جز صبر کردن ندارد.
به اتاق خودش که رفت، با دیدن چیزی که روی پاتختی بود چشم ریز کرد. یک سینی غذای پر و پیمان که مشخص بود از بیرون خریده شده و بعدا در ظرف ریخته شده است.
انگار که بهناز خواسته او را تنها بگذارد و بدون دیدنش این سینی غذا را برایش آماده کرده بود.
بوی کباب اشتهایش را تحریک کرد و دست خودش نبود که نمیتوانست قبول کند که دیگر بچهای وجود ندارد و نباید ویار را بهانه کند!
انگار هنوز هم وجود دو طفلش را درون شکمش حس میکرد و هنوز هم که هنوز بود با شنیدن بوی کباب دیوانه میشد.
طی این چند روز انقدر درگیر و ناراحتیهایش بود که هیچ میلی به غذا نداشت، اما این یکی فرق میکرد!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1201
با ولع و اشتها قاشق اول را پر کرد و در دهان گذاشت، اما با حس طعم بینظیر آن و یادآوری گذشتهای نه چندان دور بغض در گلویش جاخوش کرد.
دانههای برنج را با مصیبت جوید و با وجود ریزش اشکهایش به سختی قورتش داد.
غذایی که تا چند لحظه قبل برایش خوشمزهترین غذای دنیا بود، حالا مزهی زهرمار میداد.
سینی را کنار زد و شمارهی فریاد را گرفت و باز آن جملهی منحوس و تکراری در گوشش پیچید.
دلش هم با خواهرشوهر و مادرششوهرش صاف نبود که حداقل از آنها در مورد حالش خبر بگیرد.
هر چقدر هم که به فریاد حقمیداد، باز هم حق او نبود که به خاطر این موضوع سرزنش شود.
آن هم با وجود وضعیت بدی که داشت در آن دست و پا میزد. نبود فرزندانش برای از پا درآمدن او کافی بود و با این حال فریاد داشت قلب تکه پاره شدهاش را هم با دریغ کردن خودش در مشت محکمش فشار میداد.
در نهایت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از اتاقش بیرون زد. با شنیدن صدای ضعیف گویندهی شبکهی خبر فهمید که رحیم هنوز نخوابیده.
بی توجه به درد خفیف زخمهایش با سرعت از پلهها سرازیر شد و مقابل رحیم ایستاد:
- اینجوریه؟
خیره در نگاه متعجب و منتظر رحیم ادامه داد:
- هر وقت به نفعتون باشه رازی که بخواین رو برملا میکنین؟
رحیم پوزخند زد:
- زن ذلیل بدبخت!
فورا اومد گذاشت کف دستت؟
نکنه از سوزن میترسه و تو رو فرستاده که واسطه بشی واسه درمان پسرم یه راه دیگه پیدا کنم؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید:
- فریاد چیزی به من نگفته، من خیلی وقته که میدونم آریا پسر واقعیتون نیست و شما اونو با پول خریدین.
_بالباس خونی اومدی اداره بگی چی هان؟مگه پول نداشتی یه نواربهداشتی بگیری؟
_به خدا فکرنمیکردم اینجوری بشه!یه کم درد داشتم نفهمیدم کِی خون...
_آبرووشرفمو بردی! من الان چطوری توچشم همکارام نگاه کنم ونزنم تودهن این پوفیوزهای هیزهان؟
دردامان دخترک رابریده،و زیر دلش تیرمیکشد،خونریزی اش شدت میگیرد
_تقصیرتونیست، تقصیر منه رفتم با38سال سن زن18ساله گرفتم که هیچی حالیش نیست!بیا برو گمشو تو دستشو...💔🔞
دخترک روی زمین اوارمیشود...
https://t.me/+x26H1WHfYIpjOTZk
#پارت1201
با ولع و اشتها قاشق اول را پر کرد و در دهان گذاشت، اما با حس طعم بینظیر آن و یادآوری گذشتهای نه چندان دور بغض در گلویش جاخوش کرد.
دانههای برنج را با مصیبت جوید و با وجود ریزش اشکهایش به سختی قورتش داد.
غذایی که تا چند لحظه قبل برایش خوشمزهترین غذای دنیا بود، حالا مزهی زهرمار میداد.
سینی را کنار زد و شمارهی فریاد را گرفت و باز آن جملهی منحوس و تکراری در گوشش پیچید.
دلش هم با خواهرشوهر و مادرششوهرش صاف نبود که حداقل از آنها در مورد حالش خبر بگیرد.
هر چقدر هم که به فریاد حقمیداد، باز هم حق او نبود که به خاطر این موضوع سرزنش شود.
آن هم با وجود وضعیت بدی که داشت در آن دست و پا میزد. نبود فرزندانش برای از پا درآمدن او کافی بود و با این حال فریاد داشت قلب تکه پاره شدهاش را هم با دریغ کردن خودش در مشت محکمش فشار میداد.
در نهایت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از اتاقش بیرون زد. با شنیدن صدای ضعیف گویندهی شبکهی خبر فهمید که رحیم هنوز نخوابیده.
بی توجه به درد خفیف زخمهایش با سرعت از پلهها سرازیر شد و مقابل رحیم ایستاد:
- اینجوریه؟
خیره در نگاه متعجب و منتظر رحیم ادامه داد:
- هر وقت به نفعتون باشه رازی که بخواین رو برملا میکنین؟
رحیم پوزخند زد:
- زن ذلیل بدبخت!
فورا اومد گذاشت کف دستت؟
نکنه از سوزن میترسه و تو رو فرستاده که واسطه بشی واسه درمان پسرم یه راه دیگه پیدا کنم؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید:
- فریاد چیزی به من نگفته، من خیلی وقته که میدونم آریا پسر واقعیتون نیست و شما اونو با پول خریدین.
_بالباس خونی اومدی اداره بگی چی هان؟مگه پول نداشتی یه نواربهداشتی بگیری؟
_به خدا فکرنمیکردم اینجوری بشه!یه کم درد داشتم نفهمیدم کِی خون...
_آبرووشرفمو بردی! من الان چطوری توچشم همکارام نگاه کنم ونزنم تودهن این پوفیوزهای هیزهان؟
دردامان دخترک رابریده،و زیر دلش تیرمیکشد،خونریزی اش شدت میگیرد
_تقصیرتونیست، تقصیر منه رفتم با38سال سن زن18ساله گرفتم که هیچی حالیش نیست!بیا برو گمشو تو دستشو...💔🔞
دخترک روی زمین اوارمیشود...
https://t.me/+x26H1WHfYIpjOTZk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1202
- صداتو بیار پایین دخترم، بشین حرف میزنیم.
- نمیخوام!
ولی خب خیلی دوست دارم بدونم کی نوبت من میشه؟
با بغض ادامه داد:
میخوام بدونم کی پرده از گذشتهی خودت و خواهرت که مادر من باشه برمیداری دایی جون!
رحیم چشمهایش را روی هم گذاشت و سعی کرد آرامش کند:
- ببین همتا، بیا بشین حرف بزنیم.
در مورد همه چیز حرف میزنیم دخترم، باشه؟!
همتا عصبی خندید:
- دخترم؟
دخترم...!
واقعا این همه سال فکر میکردم انقدر خوبی که منو از اون سگ دونی نجات دادی و کمکم کردی خودمو بالا بکشم، غافل از اینکه من یه دایی با این همه ثروت و مال و منال داشتم و توی خونه خرابه توی پایین شهر زندگی میکردم!
رحیم خیره به پاگرد طبقهی بالا آرام غرید:
- الان وقتش نیست همتا.
به موقعش خودم همه چی رو واست تعریف میکنم.
- وقتش کیه؟
اصلا چرا این چند سال چیزی در این مورد بهم نگفتین؟
تلویزیون را خاموش کرد و از جا بلند شد:
- فردا حرف میزنیم.
نزدیکای ظهر بیا شرکت.
به اون نمک به حرومم بگو که حسابشو میرسم، بهش بگو قرارمون این نبود.
- نمیذارم مثل بقیه واسه منم تعیین تکلیف کنی... همین که تا امروز صبر کردم واسم بسه!
همین الان باید بگی قضیه از چه قراره؟!
- خب اگه انقدر عجله داری چرا از خودش نمیپرسی؟
واسه چی اومدی سراغ من؟
#پارت1202
- صداتو بیار پایین دخترم، بشین حرف میزنیم.
- نمیخوام!
ولی خب خیلی دوست دارم بدونم کی نوبت من میشه؟
با بغض ادامه داد:
میخوام بدونم کی پرده از گذشتهی خودت و خواهرت که مادر من باشه برمیداری دایی جون!
رحیم چشمهایش را روی هم گذاشت و سعی کرد آرامش کند:
- ببین همتا، بیا بشین حرف بزنیم.
در مورد همه چیز حرف میزنیم دخترم، باشه؟!
همتا عصبی خندید:
- دخترم؟
دخترم...!
واقعا این همه سال فکر میکردم انقدر خوبی که منو از اون سگ دونی نجات دادی و کمکم کردی خودمو بالا بکشم، غافل از اینکه من یه دایی با این همه ثروت و مال و منال داشتم و توی خونه خرابه توی پایین شهر زندگی میکردم!
رحیم خیره به پاگرد طبقهی بالا آرام غرید:
- الان وقتش نیست همتا.
به موقعش خودم همه چی رو واست تعریف میکنم.
- وقتش کیه؟
اصلا چرا این چند سال چیزی در این مورد بهم نگفتین؟
تلویزیون را خاموش کرد و از جا بلند شد:
- فردا حرف میزنیم.
نزدیکای ظهر بیا شرکت.
به اون نمک به حرومم بگو که حسابشو میرسم، بهش بگو قرارمون این نبود.
- نمیذارم مثل بقیه واسه منم تعیین تکلیف کنی... همین که تا امروز صبر کردم واسم بسه!
همین الان باید بگی قضیه از چه قراره؟!
- خب اگه انقدر عجله داری چرا از خودش نمیپرسی؟
واسه چی اومدی سراغ من؟
Forwarded from Alma Talebi
#فریاد_بی_همتا
#پارت1203
نتوانست بگوید که فریاد حتی جواب تلفنهایش را هم نمیدهد!
سکوتش باعث شد رحیم ادامه دهد:
-فردا تو دفتر منتظرتم.
اتفاقا این حرفا خیلی وقته روی دلم سنگینی میکنه.
چند قدم رفته را برگشت و دوباره گفت:
- آهان، یه چیز دیگه اینکه...
آریا فعلا چیزی نفهمه، بهتره تا مشخص شدن نتیجهی آزمایشا یکم صبور باشیم.
- چرا یه جوری رفتار میکنین که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
رحیم کوتاه و تلخ خندید:
- شاید چون به همچین پیشآمدایی عادت کردم!
شبت بخیر...
همین؟
فقط همین؟!
واقعا این مرد فداکاری که او میشناخت، تا این حد خودخواه و بیخیال بود؟!
نمیدانست چنددقیقه است که بلاتکلیف آن وسط ایستاده، اما در نهایت تصمیم گرفت به اتاقش پناه ببرد.
دوباره با ناامیدی شمارهی فریاد را گرفت، اما بازهم نتیجه تغییری نکرد.
با وجود تمام رنجهایی که داشت تحمل میکرد به او حق میداد که این طور رفتار کند. راز به این بزرگی برایش برملا شده بود و شوک حاصل از آن او را این گونه تحت تاثیر قرار داده بود.
ولی در این بین یک چیز را خوب میدانست، آن هم این بود که سرنوشت او و فریاد از همان گذشتهها به هم گره خورده و جدا شدنشان چیزی به دور از باور به نظر میرسد...
با این فکر در این لحظه نه تنها از زندگی و سرنوشتش گلایهای نداشت، بلکه شاکر خدا هم بود که هدیهای همچون عشق را به او داده!
خوب میدانست که عشق ساده نیست و باید برایش تاوان داد، پس هرچقدر هم که سخت میبود او راضی بود به این تاوان شیرین...
#پارت1203
نتوانست بگوید که فریاد حتی جواب تلفنهایش را هم نمیدهد!
سکوتش باعث شد رحیم ادامه دهد:
-فردا تو دفتر منتظرتم.
اتفاقا این حرفا خیلی وقته روی دلم سنگینی میکنه.
چند قدم رفته را برگشت و دوباره گفت:
- آهان، یه چیز دیگه اینکه...
آریا فعلا چیزی نفهمه، بهتره تا مشخص شدن نتیجهی آزمایشا یکم صبور باشیم.
- چرا یه جوری رفتار میکنین که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
رحیم کوتاه و تلخ خندید:
- شاید چون به همچین پیشآمدایی عادت کردم!
شبت بخیر...
همین؟
فقط همین؟!
واقعا این مرد فداکاری که او میشناخت، تا این حد خودخواه و بیخیال بود؟!
نمیدانست چنددقیقه است که بلاتکلیف آن وسط ایستاده، اما در نهایت تصمیم گرفت به اتاقش پناه ببرد.
دوباره با ناامیدی شمارهی فریاد را گرفت، اما بازهم نتیجه تغییری نکرد.
با وجود تمام رنجهایی که داشت تحمل میکرد به او حق میداد که این طور رفتار کند. راز به این بزرگی برایش برملا شده بود و شوک حاصل از آن او را این گونه تحت تاثیر قرار داده بود.
ولی در این بین یک چیز را خوب میدانست، آن هم این بود که سرنوشت او و فریاد از همان گذشتهها به هم گره خورده و جدا شدنشان چیزی به دور از باور به نظر میرسد...
با این فکر در این لحظه نه تنها از زندگی و سرنوشتش گلایهای نداشت، بلکه شاکر خدا هم بود که هدیهای همچون عشق را به او داده!
خوب میدانست که عشق ساده نیست و باید برایش تاوان داد، پس هرچقدر هم که سخت میبود او راضی بود به این تاوان شیرین...
#فریاد_بی_همتا
#پارت1204
درد و خوشحالیاش باهم قاطی شده بود و نمیدانست در این لحظه باید چه واکنشی ار خودش نشان دهد.
واقعا برایش غیرقابل باور بود...
بزرگترین آرزویش... یا بهتر بود بگوید همچین آرزویی چطور میتوانست طی چند روز برآورده شود؟!
با اتفاق پیش آمده به معجزه اعتقاد پیدا کرده بود. حالا همانند وحید و حمید که همدیگر را داشتند او هم آریا را داشت.
به قدری مشتاق نجات زندگی او بود که حتی میتوانست از جان خودش هم بگذرد.
اما با وجود تمام اینها، برای چندمین بار از مادرش ناامید شده بود و نمیتوانست به همین راحتیها با این موضوع کنار بیاید.
رحیم تمام ماجرا را برایش تعریف کرده بود اما به نظر میرسید که او همه چیز را به نفع خودش تمام کرده و از این رو نیاز داشت این داستان را یک بار هم از زبان مادرش بشنود.
دلش از همتا شکسته بود اما همان قلب شکسته داشت برای او میتپید. دوست نداشت در این شرایط بد روحی و جسمی تنهایش بگذارد اما نیاز به دوری داشت.
شاید اگر نزدیک هم میماندند بیشتر از این موجب ناراحتی او میشد و با حرفهایش او را عذاب میداد.
ماشین را مقابل ساختمان نگهداشت و دستی را کشید. حضورش بعد از چند روز بیخبری برای خانوادهاش زیادی غیر منتظره بود.
خیره در چشمهای پر از اشک و شرم مادرش اخم کرد:
- هیچ حرفی باهم نداریم، به جز...
تردید را کنار گذاشت و بیتوجه به حضور خواهرهایش تیر خلاص را زد:
- قضیهی آریا چیه؟
اون واقعا... برادر منه؟
با پوزخند ادامه داد:
- واقعا بچت رو به پول فروختی؟
#پارت1204
درد و خوشحالیاش باهم قاطی شده بود و نمیدانست در این لحظه باید چه واکنشی ار خودش نشان دهد.
واقعا برایش غیرقابل باور بود...
بزرگترین آرزویش... یا بهتر بود بگوید همچین آرزویی چطور میتوانست طی چند روز برآورده شود؟!
با اتفاق پیش آمده به معجزه اعتقاد پیدا کرده بود. حالا همانند وحید و حمید که همدیگر را داشتند او هم آریا را داشت.
به قدری مشتاق نجات زندگی او بود که حتی میتوانست از جان خودش هم بگذرد.
اما با وجود تمام اینها، برای چندمین بار از مادرش ناامید شده بود و نمیتوانست به همین راحتیها با این موضوع کنار بیاید.
رحیم تمام ماجرا را برایش تعریف کرده بود اما به نظر میرسید که او همه چیز را به نفع خودش تمام کرده و از این رو نیاز داشت این داستان را یک بار هم از زبان مادرش بشنود.
دلش از همتا شکسته بود اما همان قلب شکسته داشت برای او میتپید. دوست نداشت در این شرایط بد روحی و جسمی تنهایش بگذارد اما نیاز به دوری داشت.
شاید اگر نزدیک هم میماندند بیشتر از این موجب ناراحتی او میشد و با حرفهایش او را عذاب میداد.
ماشین را مقابل ساختمان نگهداشت و دستی را کشید. حضورش بعد از چند روز بیخبری برای خانوادهاش زیادی غیر منتظره بود.
خیره در چشمهای پر از اشک و شرم مادرش اخم کرد:
- هیچ حرفی باهم نداریم، به جز...
تردید را کنار گذاشت و بیتوجه به حضور خواهرهایش تیر خلاص را زد:
- قضیهی آریا چیه؟
اون واقعا... برادر منه؟
با پوزخند ادامه داد:
- واقعا بچت رو به پول فروختی؟