کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت پنجم

در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...

تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...

فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...

تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...

دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست..‌.

با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....

✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...

او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....

🔮 ادامه دارد⬅️

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت پنجم

در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...

تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...

فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...

تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...

دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست..‌.

با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....

✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...

او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....

🔮 ادامه دارد⬅️

@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت پنجم

در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...

تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...

فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...

تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...

دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست..‌.

با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....

✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...

او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....

🔮 ادامه دارد⬅️

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان: #پشیمانی_قضاوت_1

💎 قسمت اول

با سلام خدمت دوستان
من ازخانواده سنتی بودم بچه شیطون پورشوق بودم تومدرسه همش بفکر شیطنت بادوستهام بودم بفکر هیچی نبودم. تا پیش دانشگاهیم گرفتم بچه صاف ساده که هیچی ازعشق حالیش نبود فقط بفکرکنکوربودم که حتما دانشگاه ملی پرستاری قبول شم تصمیم گرفتم برم کلاس کنکور شرکت کنم بابرنامه درس بخونم به هدفم برسم خیلی خوب پیش رفتم درسم نمرات بالا، تست زنی عالی .....


تا یک روز رفتم خانه خاله م کاش اون روز نمی رفتم دیدم پسرخاله اون دانشجو افسری درس میخوند من پیش دخترخاله م حرف میزدیم کارها خونه انجام دادیم باهم سرگرم بودیم دیدم پسرخاله م اومد توآشپزخونه بهمون گفت دخترها چیکار میکنید گفتم شما پسری چیکار ما داریدمن ازآشپزخونه زدم بیرون بش محل نذاشتم. غروب اومدم خونمون دیدم شب یکی بهم پیام ها عاشقانه می فرستاد من دیدم نزدیک 100تاپیام عاشقانه هرپیامی میومد ناخونده پاکشو میکردم تا من فقط یه پیام فرستادم گفتم اشتباه گرفتید.. دیدم پیام فرستاد گفت: اتفاقا درست فرستاده من گفتم معرفی کنید گفت نمیگی کیه، گفتم پس مزاحم آشغالی بیشترنیسی .دیدم گفت میخاهی اسم خانواده ت بگم گفتم بگو همه چی دقیق گفت کمی ترسیدم گفتم خدایا این کیه منو میشناسه اول ازم قول گرفت به کسی نگم کیه گفتم باشه نمیگم فقط بگو کی هستی بعد خودش معرفی کرد که یوسف پسرخاله هست گفتم چرابهم پیام میدی معنی این پیام ها چیه گفتم اصلا شماره منو کی به شماداده گفت ازرو گوشی خواهرش شماره برداشته طاقت نداره خاسته بگه دوستم داره.....
من گفتم یوسف زشته این چیزها فامیل هستیم اون اصرار میکرد که عیب نداره اول سرسخت بودم کم کم با حرفهاش خام شدم پنهانی بهم زنگ میزد بهم میگفت که خیلی دوستم داره عاشقمه بدون من نمیتونه زندگی کنه من کم کم حالم عوض شد کلمه عشق نمیدونستم تنم میلرزید وقتی درس میخوندم تمرکزنداشتم منتظرپیام ها یوسف بودم .کم کم ای وای خودم هم عاشق شدم یه روز بش گفتم یوسف من هم عاشق شدم اخرش چی میشه گفت بهم نگران نباش اخرش ازدواج میکنیم باحرفهاش دلگرم میشدم....
چند ماه کارم شد زنگ پیام چند بار قرار یا پارک یا کافی شاپ داشتیم دیگه درس نمیخوندم . تاروزخواستگار تعیین کرد که ازاصفهان بیان شهرمون بیاد خواستگاری من هم جریان به مادرم درمیان گذاشتم گفت چه عیب داره اگه همو دوستداریم اونقد شوق علاقه داشتم فک میکنیم خوشبخت ترین دختر من هستم با ذوق رفتم بازار خرید لباس خریدن برا خواستگاری اومدن خواستگاریم باباش اجازه ازبابام گرفت بابام گفت هرچی دخترم بگه بعد رفتن خونشو بعد نیم ساعت یوسف زنگ زد گفت چقد خوشبختیم کارمون جورشده من هم گفتم اره خیلی خوشبخت هستیم کلی اون شب خندیدیم بعد چن روز قرارشد که نامزدی کنیم.....
بعداون شب تاسه روزباهام خوب بود قرارم گذاشته بودیم بعد یه هفته نامزد کنیم...
بعدچهارروز بش زنگ زدم دیدم گفت بهم کارداره زنگ نزنم چون امکان نداشت این حرفها بگه یا باسردی باهام رفتارکنه روز ششم رد تماس میزد من هم زنگ پیام میدادم که چرا جوابم نمیده چون قرار بود بیاخونمون روزهفتم پیامی بهم داد گفت به درد هم نمیخوریم پشت سرش زنگ زدم جوابم نداد هرچی پیام التماس کردم گفتم چی شده جوابی بده فقط چرا جوابم نداد ...

دیگه کارم شد گریه درس نمیخوندم پیام میدادم جوابم نمیداد من هم دیگه پیام ندادم
خانواده م گفتن دیگه بهمون زنگ نزدن نمیشه ما زنگ بزنیم لابد خیرش تواین بود زشته زنگ بزنیم بیاید دخترمون بگیرید اهمیت ندهیم بهشو من که اصلا باورم نمیشد شبها تاصبح گریه میکردم خانواده خاله م گفته بودن مراسم بهم بزنیم من که باورم نمیشد روزکنکوربود بی ذوق درس نخوندم افت کردم تنم میلرزید گریه م می گرفت کنکور خراب دادم دیگه کارم شده بود گریه روز نتایج کنکوراومد قبول نشدم بدترداغون شدم سرم گیج می رفت دردم دوتابود به خانواده م گفتم دردم کنکورهه قبول نشدم اگه دیونه شده بودم بعد چند روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم پایان بدم به زندگیم !!...


💎 #ادامه‌دارد...

t.me/fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
عنوان داستان: #پشیمانی_قضاوت_2

💎 قسمت دوم و پایانی



یه روزظهربود همه خانواده م نهارخوردن بابام برادرم رفتن سرکارشو مادرم خواهرم خوابیدن من اومدم 100تاقرص کدیین استامینوفن خوردم جزسیاهی توذهنم نبود دیدم سرم سنگین شد گیج میزدم صدا مادرم زدم گفتم حالم خرابه قرص خوردم مادرم سریع رسوندم بیمارستان هرپرستاری میمودبالاسرم دلیل خودکشیم پرسیدن گفتم کنکورقبول نشدم یه پسرمردبهم گفت خیلی بی عقلی برا کنکوری کی این کار میکنه 8روزتوبیمارستان بودم حالم خوب نبودبه مادرم گفتم گوشیم برام بیاره پیام دادم به یوسف گفتم بیمارستانم حداقل نامزدی بهم خورده فامیلت که هستم بیا ببینمت بهم گفت نمیاقطع کرد ..دیگه جوابم نداد داشت کم کم باورم میشد که عشق دروغه چرا این کارکردم باید قوی باشم فراموشش کنم خانوادهم گفتن حالا ملی قبول نشدم برم دانشگاه آزاد درس بخونم هدف خانواده م این بود که سرگرم شم اول گفتم نمیرم تانیمسال دوم ثبت نام کردی کاردانی درس بخونم ثبت نام کردم رشته غیر رشته خودم رشته معلم ابتدایی بخونم رفتم دانشگاه حالم خوب شد قوی داشتم میشدم ....

تا بعد یکسال و نیم دختر فامیلمون عقد بود طلاق گرفت من رفتم بهش دلداری بدم فکرش نکنه ازاین حرفها دستم گرفت قسمم داد حرفی بهم میزنه ببخشمش گذشتش کنم گفتم دختراین چه حرفیه جریان بهم گفت یوسف و دوست داشته خواسته بود بره خواستگاری خودش که نقشه کشیده رفته بش گفته که من طرف (دوست پسر ) دارم و ازاین حرفها !! بخدا بهش لبخند زدم گفتم فاطمه جان عیب نداره اگه از اول بهم میگفتی دوستش داری خودم کنار میکشیدم گفت دختر بدنامت کردم. گفتم اگه اون واقعی دوستم داشت میومد ازم می پرسید این حرف راسته یا دروغ گفت داره چوب کارش میخوره گفتم اون دیگه خدا میدونه من که ازهیچی خبر ندارم اگه اینجوری میگی این از زندگی تو اون از زندگی یوسف بعد من رفت خواستگاری دخترهمسایه شون که باهم دعوا کردن خانواده دخترباهاش و سرحرفها پوچ، با آتیش از باغ بابا یوسف گذاشتن دختر بهش ندادن ضرر هم بهشون رسوندن...

این آه دل من بود بلا سر یوسف ،پس خدا بزرگه جواب میده بعد دوسال همه چی برملا شد من پاک بودم دخترساده چقد گریه زاری کردم همتون ازم خبرداشتید چطور دلتون اومد این کار با من کنید دیگه گذشته گذشته همه چی شد درس عبرت برام که عاشق نشم یکی باورنکنم اگه یوسف حرف تو قبول داشت پس من کجای قلبش بودم میمود باخودم درمیان میذاشت همه چی فراموش کردخدا جواب همه تون داد ...

بعد دوسال که یوسف فهمید دروغ بوده اومد دردانشگاهم جلوم گرفت باهام حرف بزنه پیشموون شده قضاوتم کرده که بعدمن رفته زن گرفته، دعوا اتاق براشون افتاده، آتیش گرفتن باغشون، رسوا شدن...
این آه دل من بوده عذرخواهی کنه ازاول همه چی درست کنه گفتم بعد دوسال اومدی اون روزها التماست میکردم چی بود الان دیره ازقلبم ذهنم پاکت کردم برو فقط برام عذرخواهی مثلا زنجیر پلاکی اورد پرتش کردم توصورتش گفتم اون دخترچند سال پیش ساده نیستم که دوباره خرت شم خیلی قوی شدم که کسی باورنکنم الکی عاشق نشم گفتم اگه الان نری به 110زنگ میزنم میگم مزاحمم شدی هرچی گریه کردگفتم فقط گم شو برو دیگه اون روز رفت دیگه هیچوقت ازش خبر نگرفتم .
......
من از زندگیم نتیجه گرفتم که الکی دل به کسی ندم بخودم تکیه کنم ازاون روز به بعد دخترقوی شدم.
..ممنون از کانال خوبتون با این مطالب و داستانهای آموزنده 🌷🌷



💎 #پایان

t.me/fal_maral
عنوان داستان: #پشیمانی_قضاوت_1

💎 قسمت اول

با سلام خدمت دوستان و ادمین کانال
من ازخانواده سنتی بودم بچه شیطون پورشوق بودم تومدرسه همش بفکر شیطنت بادوستهام بودم بفکر هیچی نبودم. تا پیش دانشگاهیم گرفتم بچه صاف ساده که هیچی ازعشق حالیش نبود فقط بفکرکنکوربودم که حتما دانشگاه ملی پرستاری قبول شم تصمیم گرفتم برم کلاس کنکور شرکت کنم بابرنامه درس بخونم به هدفم برسم خیلی خوب پیش رفتم درسم نمرات بالا، تست زنی عالی .....


تا یک روز رفتم خانه خاله م کاش اون روز نمی رفتم دیدم پسرخاله اون دانشجو افسری درس میخوند من پیش دخترخاله م حرف میزدیم کارها خونه انجام دادیم باهم سرگرم بودیم دیدم پسرخاله م اومد توآشپزخونه بهمون گفت دخترها چیکار میکنید گفتم شما پسری چیکار ما داریدمن ازآشپزخونه زدم بیرون بش محل نذاشتم. غروب اومدم خونمون دیدم شب یکی بهم پیام ها عاشقانه می فرستاد من دیدم نزدیک 100تاپیام عاشقانه هرپیامی میومد ناخونده پاکشو میکردم تا من فقط یه پیام فرستادم گفتم اشتباه گرفتید.. دیدم پیام فرستاد گفت: اتفاقا درست فرستاده من گفتم معرفی کنید گفت نمیگی کیه، گفتم پس مزاحم آشغالی بیشترنیسی .دیدم گفت میخاهی اسم خانواده ت بگم گفتم بگو همه چی دقیق گفت کمی ترسیدم گفتم خدایا این کیه منو میشناسه اول ازم قول گرفت به کسی نگم کیه گفتم باشه نمیگم فقط بگو کی هستی بعد خودش معرفی کرد که یوسف پسرخاله هست گفتم چرابهم پیام میدی معنی این پیام ها چیه گفتم اصلا شماره منو کی به شماداده گفت ازرو گوشی خواهرش شماره برداشته طاقت نداره خاسته بگه دوستم داره.....
من گفتم یوسف زشته این چیزها فامیل هستیم اون اصرار میکرد که عیب نداره اول سرسخت بودم کم کم با حرفهاش خام شدم پنهانی بهم زنگ میزد بهم میگفت که خیلی دوستم داره عاشقمه بدون من نمیتونه زندگی کنه من کم کم حالم عوض شد کلمه عشق نمیدونستم تنم میلرزید وقتی درس میخوندم تمرکزنداشتم منتظرپیام ها یوسف بودم .کم کم ای وای خودم هم عاشق شدم یه روز بش گفتم یوسف من هم عاشق شدم اخرش چی میشه گفت بهم نگران نباش اخرش ازدواج میکنیم باحرفهاش دلگرم میشدم....
چند ماه کارم شد زنگ پیام چند بار قرار یا پارک یا کافی شاپ داشتیم دیگه درس نمیخوندم . تاروزخواستگار تعیین کرد که ازاصفهان بیان شهرمون بیاد خواستگاری من هم جریان به مادرم درمیان گذاشتم گفت چه عیب داره اگه همو دوستداریم اونقد شوق علاقه داشتم فک میکنیم خوشبخت ترین دختر من هستم با ذوق رفتم بازار خرید لباس خریدن برا خواستگاری اومدن خواستگاریم باباش اجازه ازبابام گرفت بابام گفت هرچی دخترم بگه بعد رفتن خونشو بعد نیم ساعت یوسف زنگ زد گفت چقد خوشبختیم کارمون جورشده من هم گفتم اره خیلی خوشبخت هستیم کلی اون شب خندیدیم بعد چن روز قرارشد که نامزدی کنیم.....
بعداون شب تاسه روزباهام خوب بود قرارم گذاشته بودیم بعد یه هفته نامزد کنیم...
بعدچهارروز بش زنگ زدم دیدم گفت بهم کارداره زنگ نزنم چون امکان نداشت این حرفها بگه یا باسردی باهام رفتارکنه روز ششم رد تماس میزد من هم زنگ پیام میدادم که چرا جوابم نمیده چون قرار بود بیاخونمون روزهفتم پیامی بهم داد گفت به درد هم نمیخوریم پشت سرش زنگ زدم جوابم نداد هرچی پیام التماس کردم گفتم چی شده جوابی بده فقط چرا جوابم نداد ...

دیگه کارم شد گریه درس نمیخوندم پیام میدادم جوابم نمیداد من هم دیگه پیام ندادم
خانواده م گفتن دیگه بهمون زنگ نزدن نمیشه ما زنگ بزنیم لابد خیرش تواین بود زشته زنگ بزنیم بیاید دخترمون بگیرید اهمیت ندهیم بهشو من که اصلا باورم نمیشد شبها تاصبح گریه میکردم خانواده خاله م گفته بودن مراسم بهم بزنیم من که باورم نمیشد روزکنکوربود بی ذوق درس نخوندم افت کردم تنم میلرزید گریه م می گرفت کنکور خراب دادم دیگه کارم شده بود گریه روز نتایج کنکوراومد قبول نشدم بدترداغون شدم سرم گیج می رفت دردم دوتابود به خانواده م گفتم دردم کنکورهه قبول نشدم اگه دیونه شده بودم بعد چند روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم پایان بدم به زندگیم !!...


💎 #ادامه‌دارد...

@fal_maral
عنوان داستان: #پشیمانی_قضاوت_2

💎 قسمت دوم و پایانی



یه روزظهربود همه خانواده م نهارخوردن بابام برادرم رفتن سرکارشو مادرم خواهرم خوابیدن من اومدم 100تاقرص کدیین استامینوفن خوردم جزسیاهی توذهنم نبود دیدم سرم سنگین شد گیج میزدم صدا مادرم زدم گفتم حالم خرابه قرص خوردم مادرم سریع رسوندم بیمارستان هرپرستاری میمودبالاسرم دلیل خودکشیم پرسیدن گفتم کنکورقبول نشدم یه پسرمردبهم گفت خیلی بی عقلی برا کنکوری کی این کار میکنه 8روزتوبیمارستان بودم حالم خوب نبودبه مادرم گفتم گوشیم برام بیاره پیام دادم به یوسف گفتم بیمارستانم حداقل نامزدی بهم خورده فامیلت که هستم بیا ببینمت بهم گفت نمیاقطع کرد ..دیگه جوابم نداد داشت کم کم باورم میشد که عشق دروغه چرا این کارکردم باید قوی باشم فراموشش کنم خانوادهم گفتن حالا ملی قبول نشدم برم دانشگاه آزاد درس بخونم هدف خانواده م این بود که سرگرم شم اول گفتم نمیرم تانیمسال دوم ثبت نام کردی کاردانی درس بخونم ثبت نام کردم رشته غیر رشته خودم رشته معلم ابتدایی بخونم رفتم دانشگاه حالم خوب شد قوی داشتم میشدم ....

تا بعد یکسال و نیم دختر فامیلمون عقد بود طلاق گرفت من رفتم بهش دلداری بدم فکرش نکنه ازاین حرفها دستم گرفت قسمم داد حرفی بهم میزنه ببخشمش گذشتش کنم گفتم دختراین چه حرفیه جریان بهم گفت یوسف و دوست داشته خواسته بود بره خواستگاری خودش که نقشه کشیده رفته بش گفته که من طرف (دوست پسر ) دارم و ازاین حرفها !! بخدا بهش لبخند زدم گفتم فاطمه جان عیب نداره اگه از اول بهم میگفتی دوستش داری خودم کنار میکشیدم گفت دختر بدنامت کردم. گفتم اگه اون واقعی دوستم داشت میومد ازم می پرسید این حرف راسته یا دروغ گفت داره چوب کارش میخوره گفتم اون دیگه خدا میدونه من که ازهیچی خبر ندارم اگه اینجوری میگی این از زندگی تو اون از زندگی یوسف بعد من رفت خواستگاری دخترهمسایه شون که باهم دعوا کردن خانواده دخترباهاش و سرحرفها پوچ، با آتیش از باغ بابا یوسف گذاشتن دختر بهش ندادن ضرر هم بهشون رسوندن...

این آه دل من بود بلا سر یوسف ،پس خدا بزرگه جواب میده بعد دوسال همه چی برملا شد من پاک بودم دخترساده چقد گریه زاری کردم همتون ازم خبرداشتید چطور دلتون اومد این کار با من کنید دیگه گذشته گذشته همه چی شد درس عبرت برام که عاشق نشم یکی باورنکنم اگه یوسف حرف تو قبول داشت پس من کجای قلبش بودم میمود باخودم درمیان میذاشت همه چی فراموش کردخدا جواب همه تون داد ...

بعد دوسال که یوسف فهمید دروغ بوده اومد دردانشگاهم جلوم گرفت باهام حرف بزنه پیشموون شده قضاوتم کرده که بعدمن رفته زن گرفته، دعوا اتاق براشون افتاده، آتیش گرفتن باغشون، رسوا شدن...
این آه دل من بوده عذرخواهی کنه ازاول همه چی درست کنه گفتم بعد دوسال اومدی اون روزها التماست میکردم چی بود الان دیره ازقلبم ذهنم پاکت کردم برو فقط برام عذرخواهی مثلا زنجیر پلاکی اورد پرتش کردم توصورتش گفتم اون دخترچند سال پیش ساده نیستم که دوباره خرت شم خیلی قوی شدم که کسی باورنکنم الکی عاشق نشم گفتم اگه الان نری به 110زنگ میزنم میگم مزاحمم شدی هرچی گریه کردگفتم فقط گم شو برو دیگه اون روز رفت دیگه هیچوقت ازش خبر نگرفتم .
......
من از زندگیم نتیجه گرفتم که الکی دل به کسی ندم بخودم تکیه کنم ازاون روز به بعد دخترقوی شدم.
بیشتروقتها داستان های کانال رو میخونم بنظرم خوبه چون هرکی تو زندگیش گذشته ای داره ،خیلی خوبه که داستا ن زندگیشون میگن شاید درس عبرتی بشه برای بقیه ..ممنون از کانال خوبتون با این مطالب و داستانهای آموزنده 🌷🌷



💎 #پایان

@fal_maral
عنوان داستان: #پشیمانی_قضاوت_1

💎 قسمت اول

با سلام خدمت دوستان
من ازخانواده سنتی بودم بچه شیطون پورشوق بودم تومدرسه همش بفکر شیطنت بادوستهام بودم بفکر هیچی نبودم. تا پیش دانشگاهیم گرفتم بچه صاف ساده که هیچی ازعشق حالیش نبود فقط بفکرکنکوربودم که حتما دانشگاه ملی پرستاری قبول شم تصمیم گرفتم برم کلاس کنکور شرکت کنم بابرنامه درس بخونم به هدفم برسم خیلی خوب پیش رفتم درسم نمرات بالا، تست زنی عالی .....


تا یک روز رفتم خانه خاله م کاش اون روز نمی رفتم دیدم پسرخاله اون دانشجو افسری درس میخوند من پیش دخترخاله م حرف میزدیم کارها خونه انجام دادیم باهم سرگرم بودیم دیدم پسرخاله م اومد توآشپزخونه بهمون گفت دخترها چیکار میکنید گفتم شما پسری چیکار ما داریدمن ازآشپزخونه زدم بیرون بش محل نذاشتم. غروب اومدم خونمون دیدم شب یکی بهم پیام ها عاشقانه می فرستاد من دیدم نزدیک 100تاپیام عاشقانه هرپیامی میومد ناخونده پاکشو میکردم تا من فقط یه پیام فرستادم گفتم اشتباه گرفتید.. دیدم پیام فرستاد گفت: اتفاقا درست فرستاده من گفتم معرفی کنید گفت نمیگی کیه، گفتم پس مزاحم آشغالی بیشترنیسی .دیدم گفت میخاهی اسم خانواده ت بگم گفتم بگو همه چی دقیق گفت کمی ترسیدم گفتم خدایا این کیه منو میشناسه اول ازم قول گرفت به کسی نگم کیه گفتم باشه نمیگم فقط بگو کی هستی بعد خودش معرفی کرد که یوسف پسرخاله هست گفتم چرابهم پیام میدی معنی این پیام ها چیه گفتم اصلا شماره منو کی به شماداده گفت ازرو گوشی خواهرش شماره برداشته طاقت نداره خاسته بگه دوستم داره.....
من گفتم یوسف زشته این چیزها فامیل هستیم اون اصرار میکرد که عیب نداره اول سرسخت بودم کم کم با حرفهاش خام شدم پنهانی بهم زنگ میزد بهم میگفت که خیلی دوستم داره عاشقمه بدون من نمیتونه زندگی کنه من کم کم حالم عوض شد کلمه عشق نمیدونستم تنم میلرزید وقتی درس میخوندم تمرکزنداشتم منتظرپیام ها یوسف بودم .کم کم ای وای خودم هم عاشق شدم یه روز بش گفتم یوسف من هم عاشق شدم اخرش چی میشه گفت بهم نگران نباش اخرش ازدواج میکنیم باحرفهاش دلگرم میشدم....
چند ماه کارم شد زنگ پیام چند بار قرار یا پارک یا کافی شاپ داشتیم دیگه درس نمیخوندم . تاروزخواستگار تعیین کرد که ازاصفهان بیان شهرمون بیاد خواستگاری من هم جریان به مادرم درمیان گذاشتم گفت چه عیب داره اگه همو دوستداریم اونقد شوق علاقه داشتم فک میکنیم خوشبخت ترین دختر من هستم با ذوق رفتم بازار خرید لباس خریدن برا خواستگاری اومدن خواستگاریم باباش اجازه ازبابام گرفت بابام گفت هرچی دخترم بگه بعد رفتن خونشو بعد نیم ساعت یوسف زنگ زد گفت چقد خوشبختیم کارمون جورشده من هم گفتم اره خیلی خوشبخت هستیم کلی اون شب خندیدیم بعد چن روز قرارشد که نامزدی کنیم.....
بعداون شب تاسه روزباهام خوب بود قرارم گذاشته بودیم بعد یه هفته نامزد کنیم...
بعدچهارروز بش زنگ زدم دیدم گفت بهم کارداره زنگ نزنم چون امکان نداشت این حرفها بگه یا باسردی باهام رفتارکنه روز ششم رد تماس میزد من هم زنگ پیام میدادم که چرا جوابم نمیده چون قرار بود بیاخونمون روزهفتم پیامی بهم داد گفت به درد هم نمیخوریم پشت سرش زنگ زدم جوابم نداد هرچی پیام التماس کردم گفتم چی شده جوابی بده فقط چرا جوابم نداد ...

دیگه کارم شد گریه درس نمیخوندم پیام میدادم جوابم نمیداد من هم دیگه پیام ندادم
خانواده م گفتن دیگه بهمون زنگ نزدن نمیشه ما زنگ بزنیم لابد خیرش تواین بود زشته زنگ بزنیم بیاید دخترمون بگیرید اهمیت ندهیم بهشو من که اصلا باورم نمیشد شبها تاصبح گریه میکردم خانواده خاله م گفته بودن مراسم بهم بزنیم من که باورم نمیشد روزکنکوربود بی ذوق درس نخوندم افت کردم تنم میلرزید گریه م می گرفت کنکور خراب دادم دیگه کارم شده بود گریه روز نتایج کنکوراومد قبول نشدم بدترداغون شدم سرم گیج می رفت دردم دوتابود به خانواده م گفتم دردم کنکورهه قبول نشدم اگه دیونه شده بودم بعد چند روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم پایان بدم به زندگیم !!...


💎 #ادامه‌دارد...

@fal_maral
عنوان داستان: #پشیمانی_قضاوت_2

💎 قسمت دوم و پایانی



یه روزظهربود همه خانواده م نهارخوردن بابام برادرم رفتن سرکارشو مادرم خواهرم خوابیدن من اومدم 100تاقرص کدیین استامینوفن خوردم جزسیاهی توذهنم نبود دیدم سرم سنگین شد گیج میزدم صدا مادرم زدم گفتم حالم خرابه قرص خوردم مادرم سریع رسوندم بیمارستان هرپرستاری میمودبالاسرم دلیل خودکشیم پرسیدن گفتم کنکورقبول نشدم یه پسرمردبهم گفت خیلی بی عقلی برا کنکوری کی این کار میکنه 8روزتوبیمارستان بودم حالم خوب نبودبه مادرم گفتم گوشیم برام بیاره پیام دادم به یوسف گفتم بیمارستانم حداقل نامزدی بهم خورده فامیلت که هستم بیا ببینمت بهم گفت نمیاقطع کرد ..دیگه جوابم نداد داشت کم کم باورم میشد که عشق دروغه چرا این کارکردم باید قوی باشم فراموشش کنم خانوادهم گفتن حالا ملی قبول نشدم برم دانشگاه آزاد درس بخونم هدف خانواده م این بود که سرگرم شم اول گفتم نمیرم تانیمسال دوم ثبت نام کردی کاردانی درس بخونم ثبت نام کردم رشته غیر رشته خودم رشته معلم ابتدایی بخونم رفتم دانشگاه حالم خوب شد قوی داشتم میشدم ....

تا بعد یکسال و نیم دختر فامیلمون عقد بود طلاق گرفت من رفتم بهش دلداری بدم فکرش نکنه ازاین حرفها دستم گرفت قسمم داد حرفی بهم میزنه ببخشمش گذشتش کنم گفتم دختراین چه حرفیه جریان بهم گفت یوسف و دوست داشته خواسته بود بره خواستگاری خودش که نقشه کشیده رفته بش گفته که من طرف (دوست پسر ) دارم و ازاین حرفها !! بخدا بهش لبخند زدم گفتم فاطمه جان عیب نداره اگه از اول بهم میگفتی دوستش داری خودم کنار میکشیدم گفت دختر بدنامت کردم. گفتم اگه اون واقعی دوستم داشت میومد ازم می پرسید این حرف راسته یا دروغ گفت داره چوب کارش میخوره گفتم اون دیگه خدا میدونه من که ازهیچی خبر ندارم اگه اینجوری میگی این از زندگی تو اون از زندگی یوسف بعد من رفت خواستگاری دخترهمسایه شون که باهم دعوا کردن خانواده دخترباهاش و سرحرفها پوچ، با آتیش از باغ بابا یوسف گذاشتن دختر بهش ندادن ضرر هم بهشون رسوندن...

این آه دل من بود بلا سر یوسف ،پس خدا بزرگه جواب میده بعد دوسال همه چی برملا شد من پاک بودم دخترساده چقد گریه زاری کردم همتون ازم خبرداشتید چطور دلتون اومد این کار با من کنید دیگه گذشته گذشته همه چی شد درس عبرت برام که عاشق نشم یکی باورنکنم اگه یوسف حرف تو قبول داشت پس من کجای قلبش بودم میمود باخودم درمیان میذاشت همه چی فراموش کردخدا جواب همه تون داد ...

بعد دوسال که یوسف فهمید دروغ بوده اومد دردانشگاهم جلوم گرفت باهام حرف بزنه پیشموون شده قضاوتم کرده که بعدمن رفته زن گرفته، دعوا اتاق براشون افتاده، آتیش گرفتن باغشون، رسوا شدن...
این آه دل من بوده عذرخواهی کنه ازاول همه چی درست کنه گفتم بعد دوسال اومدی اون روزها التماست میکردم چی بود الان دیره ازقلبم ذهنم پاکت کردم برو فقط برام عذرخواهی مثلا زنجیر پلاکی اورد پرتش کردم توصورتش گفتم اون دخترچند سال پیش ساده نیستم که دوباره خرت شم خیلی قوی شدم که کسی باورنکنم الکی عاشق نشم گفتم اگه الان نری به 110زنگ میزنم میگم مزاحمم شدی هرچی گریه کردگفتم فقط گم شو برو دیگه اون روز رفت دیگه هیچوقت ازش خبر نگرفتم .
......
من از زندگیم نتیجه گرفتم که الکی دل به کسی ندم بخودم تکیه کنم ازاون روز به بعد دخترقوی شدم.
بیشتروقتها داستان های کانال رو میخونم بنظرم خوبه چون هرکی تو زندگیش گذشته ای داره ،خیلی خوبه که داستا ن زندگیشون میگن شاید درس عبرتی بشه برای بقیه ..ممنون از کانال خوبتون با این مطالب و داستانهای آموزنده 🌷🌷



💎 #پایان

@fal_maral