Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
Forwarded from فال مارال
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍🏼 با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_1
🚥قسمت اول
شادی به خاطر جشن عروسی مونا ،دوست مشترک و همکلاسیمون ،کت ودامن قرمز رنگی از دختر عمه اش گرفته بود.من هم کت و شلوار یاسی رنگم رو تن زدم.اون روزها،از ترس خانواده ها جرات رفتن به سالن زیبایی رو نداشتیم. ناشیانه خودآرایی کردیم و بعد از عبور از هفت خان رستم و زیر ذره بین نگاه مامان و ننه و عمو، به جشن عروسی مونا رفتیم.گمان نمیکردم جشن عروسی، مختلط باشد.به قول شادی، مثل پیرزنی گوشه ای نشسته بودم و نظاره گر رقص و پایکوبی پسرها و دختران بزک کرده بودم.دست خودم نبود،توی جمع مردان،آنقدر معذب بودم که نیمچه آرایش و رژ لبی که روی لبهام کشیده بودم رو، با دستمالی پاک کردم.میان اون همهمه وشلوغی، لحظه ای نگاهم در نگاه نافذ و آتشینش گره خورد.قلبم انگار داشت از سینه ام بیرون میزد.او هم مثل من، تماشاگر دخترانی بود که با عشوه وطنازی میرقصیدن.شادی بعد از کمی قر و غمزه و رقص ،خسته ونفس زنان، کنارم نشست و من که بدجوری کنجکاویم بالا زده بود، درمورد کیس مورد نظر از او پرسیدم .شادی سوت بالا بلندی کشید؛- بنازم اشتها رو.خداییش نمیدونی طرف کیه؟اون، پسر خان بیگی بزرگ،یکی از مایه دارای این شهره.کلی ملک و املاک دارن.به گمونم اسمش پویانِ البته زیادهم مطمئن نیستم.شنیدم کلی دختر بهش پیشنهاد دادن ولی گفته قصد ازدواج نداره.نمیدونم چرا ته دلم بابت این جمله اش خوشحال شدم.تمام شب سیمای جذابش در مقابل چشمانم نقش بسته بود.جین یخی و پیراهن سفید آستین کوتاهی تن زده بود و دست در جیب، مقابلم ایستاده بود.چند هفته بعد،خاله و شوهرش که نتونستن منو راضی به ازدواج باحامد کنن،گویا دست به دامان عمو و زن عموی سلیطه ام شده بودند.شب، عمو به خونمون اومد وبی مقدمه پرسید: مشکلت چیه رزا؟چرا دست رد به سینه حامد میزنی؟جواب خاله وشوهرخاله ات رو چی بدم؟
-عمو جون!چندبار بگم، من از حامد خوشم نمیاد. ترجیح میدم بمیرم تا اینکه زن حامد بشم.نگاه زیر چشمی و پرسوال عمو لحظه ای منو به غلط کردن انداخت.-منو ببین رزا،اگه بشنوم پای یکی دیگه درمیونه،بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.آنقدر از عمو می ترسیدم که لال شده سری تکان دادم.چند هفته بعد،به بهانه خرید کتاب، همراه شادی بیرون رفتم.برای اولین بار ،عمارت بزرگ خان بیگی رو از نزدیک میدیدم.انگار شانس با من یار بود که او هم در حالی که نان گرم توی دستش داشت،همزمان وارد کوچه شد و برای دومین بار نگاهمان بهم گره خورد. قلب بی جنبه ام خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبیدو بی تابی میکرد و اون خونسرد و ریلکس بعداز نگاهی عمیق و پرنفوذ،سرش رو پایین انداخت . ناامیدانه از کنارش گذشتم و در دل لعنتی نثار خودم کردم که با کلی نقشه وبه امید یک لحظه دیدنش،از توی اون کوچه گذر کرده بودم.برگشتنی، همین که از تاکسی پیاده شدم،ناخودآگاه،نگاهم روی او گره خوردکه در چند قدمی ام کنار دوستش ایستاده بود و توی چشمام زل زده بود.این بار من بودم که علیرغم میل قلبی وخواهش دلم، بی تفاوت و مغرورانه نگاه گرفتم.کاش می تونستم برای همیشه، بی خیال پسر خان بیگی بشم و اجازه ندم این خیال واهی و عشق پوشالی، تو وجودم ریشه دار بشه.ولی افسوس.
بعداز خداحافظی از شادی ،کیف وچادرم روگوشه ای انداختم ومتفکر ،زیر درخت کُنار(سدر)نشستم.دلم گرفته بود وبغضی سنگین گلوم رو میفشرد.ننه که متوجه حال نزارم شده بود،پرسید؛رزا، ننه.چیزی شده؟
بی پروا گفتم:ها ننه.مُو عاشق شُدُم .
عاشق پسر خان بیگی.نمیدونم مامان از کی فالگوش وایستاده بود که با ملاقه توی دستش صورت زنان نزدیکم شد.-ووی....وووی .صدای آژیر مامان خیال بندآمدن نداشت.انگار که خبرفوت عزیزی رو به او داده باشن-دختره ی چش سفید.خجالت نمیکشی؟دختر رو چه به عشق وعاشقی؟یه نگاه به خونه زندگیمون بنداز.ما کجا؟پسر خان بیگی کجا؟اگه عموت وحامد بویی از این قضیه ببرن،دمار از روزگارت درمیارن.
چه خوش خیال بود مامان، گمان میکرد پسر خان بیگی با آن همه دبدبه وکبکبه ،عاشق سینه چاک من شده.نمی دونست این عشق یک طرفه داشت منو ازپا در می آورد.کاش لال میشدم وبه ننه،چیزی نمیگفتم.بعداز اون روز،مامان دیگه اجازه نمیداد تنهایی از خونه بیرون برم. هرروزبا کلی خواهش والتماس از شادی میخواستم به بهانه خرید،از پسر خان بیگی خبری برایم بیاورد.غروب غم انگیزی بود.دلم عجیب گرفته بودو بی تابش شده بودم. بعداز شستن حیاط،شیلنگ آب رو توی دستم گرفتم تا درختان باغچه بیرون حیاط روآب بدم. انگار خواب می دیدم.خودش بود.با همان شلوار جین وپیراهن سفید.جا خورده از حضورش تو...
🚥#ادامه_دارد
✫ داستان و پند✫
🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_2
🚥قسمت دوم
توی کوچه مون،لحظه ای مات ومبهوت همدیگر رو تماشا کردیم.انگار با چشمانش با من حرف میزد.نمیدونم چرا حس کردم اون هم مثل من ،بی تاب و بیقرار شده. افسوس وصدافسوس که مثل همیشه نگاهم کرد وبی هیچ واکنشی، سرش رو پایین انداخت و رفت.کاش مثل پسران تخس وشیطون،متلک بارم میکرد و منو توحسرت شنیدن صداش نمی گذاشت.دلم به حال خودم می سوخت.حتی از اسمش هم مطمئن نبودم.بعداز دوماه انتظار،بالاخره نتایج آزمون استخدامی اعلام شد ومن به عنوان کارمند رسمی یکی از ادارات پذیرفته شدم.از وقتی شاغل شده بودم،خواستگاران زیادی داشتم .اما دست رد برسینه همگی میگذاشتم.چه کنم که دلم گیر پسر خان بیگی بود.به شادی قول داده بودم اولین حقوقم رو که دریافت کردم،باهم به مرکز خریدی بریم و برایش کیف و کفش بخرم.شادی با چهره ای گرفته و محزون اومد و من نگاه پر سوالم رو بهش دوختم.-اتفاقی افتاده؟در حالی که بغضش رو فرو میبرد،کارت دعوتی بدستم داد.مبهوت ومتحیر خیره کارت دعوت عروسی شده بودم. پویان خان بیگی و دوشیزه ..-خودت رو ناراحت نکن رزا.لیاقتش همون دختره فِنچه .
-مگه تو دختره رو دیدی؟-نه.شنیدم زیباست ولی قدش خیلی کوتاهه.اصلا گور بابای خودش و زنش.پاشو بریم بیرون،هوایی تازه کنیم.
دل ودماغ بیرون رفتن ازخونه رو نداشتم و از شادی خواهش کردم تنهایم بگذارد.بارها وبارها توی فانتزی هام،خودم رو عروس پسر خان بیگی تصور کرده بودم.تصور قامت بلندش توی کت وشلوار دامادی، آن هم کنار دختری غریبه،قلبم رو می فشرد.شب بعد،با اینکه صدای ساز و دهل تمام محله رو برداشته بود،دل شیفته و بیقرارِ من،هنوز نتونسته بود این وصلت و جشن رو هضم کنه و انگار درناباوری مطلق بسر می برد.کاخ آرزوهام ویران شده بود.محزون و بی انگیزه بر سرکار میرفتم و برمیگشتم.حامد بعداز سه ماه از دبی برگشته بود و اصرار داشت با همدیگه صحبت کنیم.مدام از مرام ومعرفت وحید، دوست مایه دار تاجرش می گفت ومن گیج و منگ نگاهش میکردم.بعد از کلی مقدمه چینی، سرش رو پایین انداخت وگفت:وحید منو توی اداره دیده و پسندیده....اجازه ندادم حرفش تمام شود و با صراحت گفتم.-من قصد ازدواج ندارم. وحید ومال وثروتش هم برام کوچکترین اهمیتی نداره.در عجب بودم از حامد که سالها عاشق سینه چاک من بود و حالا اصرار داشت با صمیمی ترین دوستش ازدواج کنم.واقعا فازش رونمی فهمیدم.حامد که موضع گیری منو دید، بی خیال قضیه نشد و با عمو وزن عمو و مامان و رویا ،خواهر بزرگترم صحبت کرد.انگار ثروت هنگفت وحید همه رو جادو کرده بود و عمو و رویا و مامان بعداز کلی صحبت و سرزنش بالاخره رضایتم رو جلب کردن.وحید،خوشتیپ وخوش سیما و همین طور بچه مایه دار بود،با این وجود به دلم نمی نشست.با چشم برهم زدنی به محضر رفتیم و مراسم جشن عقد و عروسی رو به بعداز ماه صفر موکول کردیم.جشن خانوادگی کوچکی گرفتیم.خانواده خودم و وحید درحال رقص وشادی بودن.کنار وحید نشسته بودم اما هیچ حسی به اونداشتم. برخلاف اطرافیانم که غرق شادی وسرور بودند،حتی نمی تونستم لبخندی تصنعی روی لب بنشانم .بعداز مراسم، خستگی رو بهانه کردم و علیرغم چشم غره مامان و رویا،به وحید شب بخیر گفتم و اون رو راهی کردم.تمام شب اشک ریخته بودم .این چیزی نبود که آرزویش را داشتم.
روزبعد،وحیدسراغم اومد و اصرار داشت برای شام،بیرون بریم.به یکی از لوکس ترین و مجلل ترین رستورانهای شهر رفتیم و وحید بی آنکه نظر منو جویا بشه،به پیشخدمت،سفارش ماهی و میگوی سوخاری داد.خودم رو با خوردن سالاد مشغول کردم ووحید که تازه متوجه بشقاب دست نخورده مقابلم شده بود،پرسید؛ چرا غذاتو نمیخوری؟تشکر کردم و با ملایمت،جوری که ناراحت نشه، گفتم:من غذاهای دریایی رو دوست ندارم.با لحنی دستوری گفت: بخور،حوصله این ادا اصول رو ندارم.جا خورده از حرفش،نگاه ناباوری بهش انداختم و اون عصبی چنگال توی دستش رو محکم روی بشقاب کوبید.سنگینی نگاه مشتریان گوشه و کنار، آزارم میداد.این بی حرمتی روتاب نیوردم و بلافاصله کیفم رو برداشتم وبا شتاب از پله های رستوران پایین رفتم.وحید تندی خودش رو به من رساند و بازوم روفشرد و توی ماشین کشید. صدای فریادش توی ماشین اکو شد و مدام کفر میگفت.دیگر اطمینان پیدا کردم که وحید مشکل اعصاب وروان دارد.یک ربع بعدمنو سرکوچه پیاده کرد و تخته گازش رو گرفت و رفت.مامان سراغ وحید رو گرفت.به دروغ گفتم کاری براش پیش اومد ونتونست بیاد.عصر روزبعد،حامد اومد و با لحنی معنادار گفت:چه خبر رزا؟ کنار وحید خوش میگذره؟بوی خوبی از حرفهاش به مشامم نمیرسید واحساس میکردم با نیش وکنایه صحبت میکند.سرش رو نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت: هنوز که چیزی نشده.حالا حالاها باید تاوان بدی رزا..
🚥#ادامه_دارد( فردا شب)
✫ داستان و پند✫
🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_3
🚥قسمت سوم
_تاوان اون همه حقارت ونادیده گرفتن من.منی که پاش میفتاد،از جونم هم برات مایه میزاشتم ولی تو انتخابت رو کردی.کنار وحید لحظه لحظه زندگیت با رنج وعذاب میگذره.پس وحید دهن لقی کرده بود وقضیه شام رو برای حامد گفته بود.بی حرف وبا اشاره سر از حامد خواستم از اتاقم بیرون برود.حالا قصد و نیت حامد و دلیل آن همه اصرارش برای این وصلت رو می فهمیدم .به خاطر انتقام از من،وحید رو وارد زندگیم کرده بود.یک هفته بعد،وحید قبل از رفتن به سفرتجاری،به خونمون اومد.انگارنه انگار آن همه بی حرمتی کرده و کفر و بدوبیراه گفته بود.توقع داشتم بابت رفتار ناشایست و دور ازشاْنش، عذر خواهی کند اما چیزی به روی خودش نیاورد.بعداز ظهر،ننه توی اتاقش بود و مامان برای خرید بیرون رفته بود.با صدای زنگ خونه،در روباز کردم ونگاهم قفل آقایی بلند قامت وخوش سیما شد.با چهره ای خندان، سلام واحوالپرسی مختصری کردو بعد هم خودش رو معرفی کرد: پویان هستم.پویان خان بیگی ،برادر پارسا.مادرتون تشریف دارن؟ برای امر خیر مزاحم شدم.خدای من چه می شنیدم.گیج ومنگ نگاهش کردم و اون لبخندزنان ادامه داد: شما باید رزا خانم باشید.تا جایی که اطلاع دارم خواهرتون ازدواج کرده و شما مجردید.به زحمت خودم رو سرپا نگه داشته بودم.انگار پاهایم تحمل وزنم رو نداشتند.اشک توی چشمام حلقه زدو با بغضی که به سختی مهارش کردم،گفتم: من دیگه مجرد نیستم آقای خان بیگی.دو هفته پیش مراسم نامزدی وعقدم بود.با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد.-این...این امکان نداره رزا خانم.شما کی عقد کردید که اهل محل خبر ندارن.جواب پارسا رو چی بدم؟پس اسمش پارسا بود.اشک امانم نداد و گفتم: بهش بگو دیگه خیلی دیر شده بعداز مکثی طولانی،عقد شومم رو تبریک گفت و عذر خواه گویان ،کوچه رو ترک کرد.صدای هق هقم توی حیاط خونه پیچید.ننه عصا بدست از اتاقش بیرون اومد.-رزا،ننه چی شده؟ چرا رو زمین نشستی؟ایی چه حال و روزیه؟
-ننه مُو چرا ایقد بدبختُم؟چرا ایقد بدشانسُم؟اگه شانس داشتُم از بِچگی یتیم نمیشُدم.اصلا مُو برا چی زنده موندُم؟
ننه :پناه بر خدا.تو چت شده دختر؟نو عروسی،ایی حرفها چیه میزنی؟ نکنه جن زده شدی؟صدبار گفتُم دم غروب زیر ایی درخت که رد میشی،بسم ا.. بُگو.
جنون آمیز،چاقویی توی دستم گرفتم وگیسوان بلندم رو که تا روی زانوانم بود،بریدم.(درگذشته بریدن گیسوان با چاقو نماد عزا و مصیبتی بزرگ میان برخی طوایف لربود)
ننه جیغ وهوار می کشید اما نمی تونست مانعم بشود.همزمان مامان اومد وبا دیدن گیسوان بریده شده ام ،زنبیل خرید از دستش رها شدو بی حال روی زمین افتادو من بی وقفه اشک میریختم.آخر تقاص کدامین گناه ناکرده رو اینچنین پس میدادم؟
ننه: دردت چیه رزا؟ ایی چه کاری بود ننه؟-مُو بدبخت شُدُم ننه.سیاه بخت شُدُم .مُو وحید رو نمیخوام.دوستش ندارم ننه.زور که نی.مامان و رویا وزن عمو، دست به دامان رمال ها ودعانویس ها شده بودن، بلکم توی دلم، مهرومحبتی نسبت به وحیدپیدا کنم.دو روز بعد،شادی اومد و شرمسار گفت:همش تقصیر منِ احمق بود.نمی دونستم اونی که دوستش داری، پارسا بوده.میدونی چی شده رزا، پارسا از وقتی شنیده ازدواج کردی،خونه رو ترک کرده.هیچ کی نمیدونه کجاست.خانوادش خیلی دل نگرانش شدن. میترسن بلایی سر خودش آورده باشه.
شادی همچنان از پارساوخانواده اش میگفت واشکهای من، مثل ابر بهاری می بارید.-تومیگی چیکار کُنُم شادی؟ چه خاکی تو سَرُم بریزُم؟عمو و مامان و رویا اجازه نمیدن از وحید جدا شُم.
-به نظرم بهترین راه ،حرف زدن با خود وحیده.حقیقت رو بگو وخودت رو خلاص کن. بعداز سه هفته انتظار، بالاخره وحید،از سفر برگشت.نیم ست طلای زیبایی برایم آورده بود وبی خبر از درون آشفته وحال نامیزانم ،اصرار داشت لباس ساری پرزرق وبرقی که سوغات سفرش به کشور هندبود، رو بپوشم وپرذوق گفت:دوست دارم موهات رو مثل خانمهای هندی یک طرفه ببافی.آنقدر سماجت به خرج داد که بناچار، لباس رو پوشیدم اما لبخند برلبانش ماسید، وقتی نگاه ناباورش روی موهایم که حالا تا سرشانه ام بود ،گره خورد.پرخشم وعصبانی فریاد زد؛-تو چیکار کردی رزا؟ بااجازه کی موهات رو کوتاه کردی؟ مامان هول ودستپاچه توی اتاقم اومدوگفت: پسرم خدا رو شکر کن رزا چیزیش نشده.توی آشپزخونه نمیدونم یهویی چی شد که موهاش ازپشت سوخت.خدا بهش رحم کرد.مامان با ترفندزنانه مختص خودش،همه چیز رو لاپوشونی کرد.وحید بابت رفتارش،درحضور مامان، از من عذر خواهی کرد.انگار دعاهای مامان و زن عمو برعکس عمل کرده بود و مهرومحبت وحیدنسبت به من،بیشتر شده بود.بعداز رفتن مامان،حلقه نامزدی رو از انگشتم بیرون آوردم ومقابل وحید گرفتم.مات ومبهوت نگاهم کرد-داری چیکار میکنی رزا؟ -من...
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_4
🚥قسمت چهارم
_...من نمی تونم اینجوری ادامه بدم وحید.-ولی من که ازت عذر خواهی کردم -موضوع عذر خواهی شما نیست.-پس مشکل چیه؟-مشکل خودمم.من نمی تونم ازدواج کنم.عصبی غرید؛-مثل آدم حرف بزن.بگو مشکلت چیه؟سکوتم رو که دید،بیشرمانه گفت: نگو باکره نیستی که خونت رو میریزم.کسی بهت دست درازی کرده؟سرخ شده از خجالت سرم رو به چپ و راست چرخاندم و اوندستش رو زیر چانه ام گرفت واز میان دندانهای چفت شده غرید؛-منو ببین رزا.وای به روزگارت اگه پای یکی دیگه درمیون باشه.اول اونو میکشم بعدهم تورو.اینوگفت و با عصبانیت خونه رو ترک کرد .مامان متعجب از ابروهای درهم وگره خورده وحید، تندی توی اتاقم اومد.-خدا ازت نگذره،به وحید چی گفتی که مثل لبو قرمز شده بود؟سه روز از رفتن وحید میگذشت.برخلاف همیشه،یکبار هم تماس نگرفته بود.البته ککم نمی گزید و برام مهم نبود.روز شنبه هوا سرد و بارانی بود.موقع برگشتن از اداره،همکارم آقای فرامرزی ماشین رو جلوی پام متوقف کرد-سوارشو خانم بابایی! دارین خیس میشین.تشکر کردم وتوی ماشینش نشستم.همین که سرکوچه ماشین رو متوقف کرد،نمیدونم وحید چطور و از کجا پیداش شد که یقه آقای فرامرزی رو چسبید؛-بیشرف،تو چیکاره همسر منی که سرویسش شدی؟ توی اون لحظه از شرم نمی تونستم سرم رو بالا بگیرم.کاش زمین وا میشد و منو درخود می بلعید.وحشتزده فریاد میزدم ؛ بس کن وحید.خواهش میکنم کاری به کارش نداشته باش.هق زنان وارد حیاط خونه شدم.بحث و مشاجره ام با وحید بالا گرفت و اون،سیلی محکمی توی صورتم زد.صدای جیغ و فریادم توی حیاط پیچید.مامان و ننه ،هول و دستپاچه از اتاق بیرون اومدن و وحید فریاد زد؛-کور خوندی رزا.طلاقت نمیدم.لحظه لحظه زندگی رو واست جهنم میکنم.بهت نشون میدم عاقبت خیانت و هرز پریدن چیه؟مامان: پناه برخدا.این حرفها چیه پسرم؟
با صدای زنگ خونه،عمو اومد و متعجب از دیدن ظاهرآشفته ولباسهای خیس من و وحید پرسید؛ اتفاقی افتاده؟این چه وضعیه؟چرا زیر باران موندید؟ وحید منو محکوم به خیانت و ارتباط نامشروع باهمکارم کرد و برای توجیه رفتارش، دروغ پشت دروغ تحویل عمو میداد.قلبم نه از تهمتهای ناروای وحید،که از بی اعتمادی عمو نسبت به خودم وباور دروغهای کثیف وحید،سوخت و خاکسترشد.هیچ کس حالم رو نمی فهمید و درکم نمیکرد.نمیدونستم دردم رو به کی بگم؟ میان خانواده ای متعصب و بیسواد،بزرگ شده بودم.خانواده ای که تمام همّ وغمشان ازدواج من و رفتن به خونه بخت بود و هیچ جوره به طلاق و جدایی ام از وحید،رضایت نمیدادن. تنها بودم و بی پناه.برای اولین بار با هزاران دلهره وترس،پرسان پرسان، به دادگاه رفتم واز وحید شکایت کردم.نمیدونستم قاضی پرونده،از دوستان صمیمی عموست.عمو عوض اینکه حمایتم کنه و از دردم بپرسد،به قدر تمام سالهای عمرم کتکم زد که چرا با آبرو و حیثیت چندین و چندساله اش بازی کردم و پای خودم و اون رو به دادگاه کشیدم.بماند وقتی احضاریه به دست وحید رسید، چقدر برایم خط و نشان کشید.بعداز اتمام ماه صفر، وحید و خانواده اش به خاطر سوروسات عروسی به خونمون اومدن ومن که دل چندان خوشی از وحید نداشتم و از همین حالا فاتحه این زندگی رو می خواندم،تنها خواسته ام رو درحضور خانواده خودم و وحیدمطرح کردم که بی سروصدا و بدون جشن،به ماه عسل بریم.عمو و مامان و وحید، پرحرص نگاهم می کردن اما من خم به ابرو نیوردم وعلیرغم مخالفت بزرگان مجلس، برای اولین بار حرفم رو به کرسی نشوندم.زندگی مشترک من و وحید شروع شده بود.هرچه که من اهل نماز و رعایت حجاب بودم، برعکس وحید،فردی بدبین وشکاک و اهل مشروبات الکلی ومعاشرت با دوست ورفیقهای ناباب بود.طوری که یادوستانش توی خونمون لنگر مینداختن یا وحید بیرون از خونه با آنها وقت میگذراند وبا هربار اعتراضم، شروع به کفر وفحاشی میکرد.دیگه از کل کل با وحیدخسته شده بودم.به قول ننه نمی تونستم چوب درختی رو که از روز ازل کج بارآمده، حالا راست کنم.تصمیم گرفتم رویه ام رو تغییر بدم ودیگه کاری به کار وحید نداشته باشم.دو هفته از آخرین باری که وحید همراه دوستانش به سفررفته بود،میگذشت.شب،رامین صمیمی ترین دوستش تماس گرفت و از وحید وکامران و خانمی که همراهشان به سفر برده بودن، گفت.نمیدونم چرا رامین این اطلاعات رو دراختیارم میگذاشت.چند روز بعد،رامین تماس گرفت و بعداز کمی این پا آن پا کردن وتعریف از ظاهر زیباوجذابم،درکمال ناباوری بهم پیشنهاد دوستی و بیشرمانه تر از آن ،پیشنهاد همخوابگی داد.مرتیکه بیشرف میخواست ازآب گل آلودماهی بگیره.پرخشم وعصبانی گوشی رو سرجاش گذاشتم.مامان تماس گرفت واصرار داشت برای شام به خونشون برم.به تمسخر به مامان گفتم ترجیح میدم شام رو کنار همسرعزیزم بخورم .
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_5
🚥قسمت پنجم
و مامان ساده لوح من گفت: میدونستم بالاخره مهر وحید به دلت میفته.الهی چشم حسود و بخیلت بترکه.آه که حرفهای مامان تا مغز استخوانم رو می سوزوند.وحید بعداز چند هفته از سفر برگشت و طلبکارانه توقع داشت تنم رو در اختیارش بزارم .وقتی سرسختی ومقاومتم رو دید،زیر مشت ولگدم گرفت.دور از چشم وحید،وسایلم رو جمع کردم وخونه یکی از دوستانم رفتم.برای دومین بار از وحید شکایت کردم اما امیدم ناامید شد وقتی خیره برگه سیاه وسفید سونوگرافی شدم.دوماهه باردار بودم و وحید هیچ جوره به طلاقم رضایت نمیداد.تلاش زیادی برای سقط جنینم انجام دادم اما بیفایده بود.چندماه بعد،دخترم افشان متولد شد. با وجودی که وحید دیوانه وار دوستش داشت اما حضور افشان هم نتونست پایبندش کنه و وحیدهمچنان پی عیاشی وخوشگذرانی بود.افشان چهارسال داشت و وحید و مادرشوهرم اصرار داشتن دوباره باردار بشم.دور از چشم وحید، قرص ضدبارداری استفاده می کردم ترجیح میدادم صاحب فرزند دیگری نشوم.یه روز میخواستم از عرض خیابانی پرتردد عبور کنم.یک لحظه افشان ،دستم رو رها کرد و دوید. باصدای جیغ لاستیک های خودروی مقابلم،قلبم از جا کنده شد با شتاب به سمت افشان دویدم ونگاه پریشان وناباورم روی پارسا نشست که افشان رو که پخش زمین شده بود،بغل کردو موهاش رو نوازش می کرد.افشان به محض دیدنم ،صدایم زد و پارسابا چشمانی گردشده نگاهم کرد.چه دردی داشت شنیدن صدای گیرا وجذابش برای اولین بار وقتی سرش رو پایین انداخته بودو مدام ازمن عذرخواهی میکرد.-من ازشما عذرخواهی میکنم آقای خان بیگی.باید بیشتر مواظبش می بودم.چند شکلات ازتوی جیبش بیرون آورد وبه افشان داد.در حالی که چشم از افشان برنمیداشت، گفت: دختر نازی داری،درست مثل خودت، زیبا و باجذبه.
گونه هام رنگ باخت و بعد از تشکری کوتاه،
بلافاصله بااجازه ای گفتم ودست افشان رو گرفتم واز اونجا دور شدم.بغض امانم نمیداد و اشکم بی اختیار می بارید.کاش بعداز این همه سال،پارسا رو نمیدیدم.بدجوری بهم ریخته بودم.شادی بهم گفته بود با دخترمایه داری از اقوام مادریش ازدواج کرده.سه سال بعد،پدرومادر وحید،افشان روکه تنها نوه پسریشون بود،همراه خودشان به سفر بردن.وحید هم راست یا دروغ سفرکاری را بهانه کرد و رفت.توی مغازه درحال خرید میوه بودم که با صدای گیرای مردانه اش،برجایم میخ شدم.-چطوری رزا؟خوبی؟ خوشحالم دوباره می بینمت.هنوز هم به محض دیدنش،ضربان قلبم شدت می گرفت. با اصرار پارسا توی ماشینش نشستم.جایی خلوت، دوراز هیاهوی شهر و آدمهاش، رو به گندم زاری ماشین رو متوقف کرد و بعد از مکثی طولانی گفت:این چه کاری بود رزا؟ چطور تونستی ...آخه تو و اون یارو؟بغض به گلوم چنگ انداخت؛- ازت ناامید شده بودم پارسا.حتی یکبار هم چراغ سبزی نشون ندادی.فکر می کردم عشق ودوست داشتنم یک طرفه است.اینقدر بی انگیزه شده بودم که دیگه برام مهم نبود با کی ازدواج می کنم.
-الان خوشبختی رزا؟صدای هق هقم اوج گرفت و اون خودش رو شماتت کرد.-همش تقصیر من بی عرضه بود.اون روزها بلد نبودم.یعنی نمیدونستم باید چیکار کنم.هربار تصمیم می گرفتم سد راهت بشم حرف دلم رو بزنم ولی وقتی می دیدمت،انگار لال میشدم ودست وپام و گم می کردم.بعداز ازدواج پویان،به بابا گفتم میخوام از دختر مرحوم بابایی خواستگاری کنم.بابام ذاتا آدم سختگیری بود.با وجود اون همه ملک ومغازه، بهم گفت اول بایدکاری دست وپا کنی و روی پای خودت بایستی.منم تازه ازخدمت برگشته بودم.بی پول و آس وپاس بودم.بعداز کلی دوندگی و شرکت توی آزمونهای متعدد،بالاخره توی اداره ثبت اسناد استخدام شدم.تمام درآمدم رو به عشق تو پس انداز کردم.غرورم اجازه نمیداد برای جشن عروسیم،حتی یه پاپاسی از بابام بگیرم.دل تو دلم نبود، وقتی پویان رو فرستادم تااز خانوادتون اجازه خواستگاری بگیره.دنیا با همه وسعتش برام تیره وتار شد،وقتی پویان بهم گفت ازدواج کردی.حال اون لحظه ام قابل وصف نبود.بابا رو مقصر این بدبیاری میدونستم و بعداز بحث ومشاجره با بابا،دیگه نتونستم توی اون خونه بمونم.بعداز شش ماه با وساطت عموم و به خاطر قلب بیماربابا، به خونه برگشتم.نمیدونی هربارکه تورو کنار اون یارو میدیدم،چه حالی میشدم.دوسال بعد،به اصرار مامان وخواهرام ،ازدواج کردم.فکر میکردم با گذشت زمان ،کم کم به شبنم علاقمند میشم ولی اشتباه میکردم،من تمام این سالها باقصد ترحم با شبنم زندگی کرده بودم.در واقع شبنم انتخاب من نبود.متاسفانه مشکل نازاییش هم مزید برعلت شد و سال گذشته توافقی از هم جدا شدیم.جا خورده از حرفش نگاه متعجبی بهش انداختم و اون احوال افشان رو گرفت وبعد هم گفت: دورادور آمار شوهرت رو دارم.وحید هرگز لیاقت تو رو نداشته و نداره.
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_6
🚥قسمت ششم
اگه هنوز هم دلت بامنه،از وحید جداشو رزا.نگران افشان هم نباش.مثل دختر خودم ازش مراقبت میکنم.قسم میخورم خوشبختت میکنم رزا.می خوام این عذاب تمام نشدنی رو تمام کنیم.اجازه بده این آخرعمری کنار همدیگه به آرامش برسیم.نفسم رو پردرد بیرون دادم.قضیه به این راحتی که پارسا میگفت،نبود.محال بود وحیدبا طلاقم موافقت کند. از پارسا خواهش کردم بهم فرصت بدهدتا افکارم رو جم وجورکنم.سه روز بعد،افشان همراه پدربزرگ ومادربزرگش ازسفر برگشت.درحال چیدن سفره شام بودم که با صدای بی وقفه تلفن خونه،گوشی رو برداشتم .با شنیدن خبرناگوار تصادف وحید،خشکم زد.وحید براثر سانحه تصادف،از ناحیه کمر و پاهابشدت آسیب دیده بود و بدتر ازآن، دوست دخترش،شیدا که همسفرش بود،فوت کرده بود.رسوایی و فضاحت بزرگی به بارآمده بود ونیمی از مردم شهر کوچکمان،از قضیه تصادف وحید و فوت شیدا باخبرشده بودن.خانواده شیدا خصوصا پدر و برادرش که هردو اعتیاد داشتند،دم به دقیقه،مثل طلبکارها با چوب وچماق درخونمون میومدن ومدام تهدیدم می کردن.
توی این گیرودار،پارسا تماس گرفت وتوقع داشت از وحید جدا بشم.چطور با وجود آن همه مشکل که برسرم آوار شده بود،می تونستم به ازدواج مجدد فکر کنم.پارسا زمان مناسبی برای رسیدن به خواسته هاش در نظر نگرفته بود وانگار صبرش لبریز شده بود که منو به باد سرزنش گرفت.
-نمی تونم درکت کنم رزا.چطور می تونی بعداز اون همه خفت وخواری، کنار اون عوضی ،ادامه بدی.برات متاسفم رزا.اینو گفت و با دلخوری تماس رو قطع کرد.
مزاحمتها و تهدیدهای گاه وبیگاه خانواده شیدا، آرامش رو ازمن ودخترم ربوده بود.ماشین لوکس وگرانقیمت وحید، بعد از اون تصادف مچاله شده ویه جورایی اسقاطی محسوب میشد.برای خلاص شدن از شر خانواده شیدا چاره ای جز فروش خونه ودادن حق سکوت به آنها نداشتیم.وحید بعداز چند هفته از بیمارستان ترخیص شد و پدرومادرش اون رو به خونه خودشون بردن.من هم برخلاف انتظار اطرافیان،با مقدار پس اندازی که داشتم، آپارتمان نقلی اجاره کردم و بعد از اسباب کشی ،هرآنچه متعلق به وحید بود رو به منزل پدرش فرستادم.بحث ومشاجره ام باخانواده وحید بالاگرفت ومادر وخواهرش،توقع داشتن بعداز آن آبروریزی وفروش خانه مان،به خونه پدر شوهرم برگردم وتیمارداری کنم.به دادگاه رفتم ویکی دوماه بعد،بی آنکه تقاضای مهریه و حق وحقوقی کنم،از وحید جدا شدم.نه به خاطر پارسا که از سالها پیش رویایی دست نیافتنی و آرزویی بربادرفته بود، به خاطر آن همه بی مهری و تهمتهای ناروا وخیانتی که وحید درحقم کرده بود و غرورم رو جریحه دار کرده بود،از او جدا شدم.وحید هرگز همسر ایده آلی برایم نبود.متاسفانه برخلاف تصورم، دادگاه حضانت افشان رو به وحید سپرد و مادر شوهر وخواهر شوهرم که شمشیر از رو بسته بودن،اجازه نمیدادن دخترم رو ببینم.بعد از جدایی از وحید، خانواده واقوامش تف ولعنم می کردن ومنو به چشم زنی سنگدل وبیرحم میدیدن وباهربار دیدنم،کلی نیش وکنایه بارم می کردن که تا وقتی وحید سالم ومایه داربود،کنارش بودم وحالا که بیمارو زمین گیر شده،رهایش کرده ام.دلتنگ دخترم بودم .بعداز تماس با وحید،خواهش کردم با مادر وخواهرش صحبت کند.میدونستم حرفش خریدار داره وکسی جرات مخالفت با اون رو نداره.پایان هر هفته که افشان به دیدنم میومد،مادر بزرگ و عمه اش،مثل بازپرسی دخترم رو سین جیم و مورد بازجویی قرار میدادن و از زیروبم زندگیم سوال می کردن.آنقدر افشان رو تحت فشار قرار داده بودن که دیگه تمایلی برای رفتن به خونه پدربزرگش نداشت وبا چرب زبانیش رضایت وحید روجلب کرد ویکی دو روزبیشتر پیشم ماند .آخر هفته غذای مورد علاقه افشان رو درست کردم و هردو درحال خوردن ناهار و تماشای فیلم بودیم که با صدای بی وقفه زنگ خونه،افشان تندی درب واحد رو باز کرد.خواهر وحید اومده بود ومی خواست افشان رو همراه خودش ببره.وقتی مقاومت افشان رو دید،کلی بدوبیراه نثارم کردو گمان میکرد من به افشان خط میدم ومانع رفتنش میشم.اعصابم بهم ریخته بود وروز تعطیل هم اجازه نمیدادن کنار دخترم آرامش داشته باشم. خانواده وحید ،وقت وبی وقت،به بهانه دیدن افشان وصرفا به خاطر فضولی وسرک کشیدن توی زندگیم،مزاحمت ایجاد می کردن.چاره ای نداشتم.تقاضای انتقالی دادم وبه یکی از شهرهای مجاوربه فاصله پانزده کیلومتری،نقل مکان کردم.هرروز با افشان درتماس بودم و آخرهفته راننده ای سراغ افشان می فرستادم.پارسا تماس گرفت وبرای آخرین بار باهمدیگه صحبت کردیم،هر چند چیزی درمورد جدایی ام به او نگفتم .درواقع با این اوضاع آشفته،توانی برای شروعی دوباره در خودنمی دیدم.برای پارسا آرزوی خوشبختی کردم و او دلخور و غمگین خداحافظی کرد.شش ماه بعد،شادی..
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_7
🚥قسمت هفتم
شش ماه بعد،شادی اومد واز ازدواج مجدد پارسا گفت.از عمق وجود برای خوشبختی اش دعا کردم.این اواخر،افشان پرذوق، از روند بهبودی وحید میگفت گویا بعداز ماهها دوا درمان و جلسات فیزیوتراپی،حالا بدون ویلچرو عصا می توانست راه برود وهمراه افشان تا پارک محله پیاده روی کرده بود.یکی دوماه بعد،منتظر افشان بودم که بعداز دوهفته به دیدنم میومد.با صدای زنگ خونه، ملوک خانم وپسرش،آقاجهان که ساکن همان مجتمع بودن ،ناغافل وبدون هماهنگی قبلی، در حالی که دسته گل زیبا وجعبه ای شیرینی در دست داشتن، داخل شدن.چندین مرتبه به ملوک خانم گفته بودم قصد ازدواج ندارم،به خیال خودش می خواست منو توی عمل انجام شده قرار بدهد. کمی جاخوردم اما سعی کردم خیلی محترمانه نظرم روبه آقاجهان بگم و او درحالی که لبخنداز روی لبانش محو نمیشد،ازمن خواهش کرد بیشتر فکر کنم.با صدای زنگ خونه،ملوک خانم و آقاجهان،قصد رفتن کردن .دوست نداشتم افشان بویی از این قضیه ببرد.در رو باز کردم وبا دیدن قامت بلند وحید در چارچوب درب،قلبم فرو ریخت.ملوک خانم وآقا جهان رو بدرقه کردم و افشان ذوق کنان داخل شدوگفت:مامانی با ماشین بابایی اومدیم.با تمام جفایی که سالها درحقم کرده بود،خوشحال بودم سلامتش رو بدست آورده ومثل سابق می توانست راه برود ورانندگی کند.وحید روبه افشان گفت: بابا جان چند لحظه منو مامان رو تنها میزاری؟ عمیق وپرنفوذسرتا پایم را ورانداز کرد.بعدهم بی تعارف ،روی مبل نشست.چشم از دسته گل وجعبه شیرینی بر نمیداشت.با شناختی که ازاو داشتم،هرلحظه منتظر بودم مثل بمبی منفجر شود.
فنجان چای رو مقابلش گذاشتم واو پرنیش وکنایه گفت: مبارکا باشه.این نره خر کی بود؟ انگار سرش به تنش زیادی میکنه.ببینم تواز افشان خجالت نمی کشی؟میخوای شوهرکنی؟هنوز هم مثل گذشته،زبانش تند وتیز بود.از حرص دلم گفتم:-اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من.انگار فراموش کردی چه فضاحتی به بار آوردی؟با حاضرجوابی گفت-هرغلطی کردم،تاوانش رو دادم.ضمنا این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.تا وقتی زنده ام اجازه نمیدم شوهر کنی.مرتیکه نچسب ،هم سن بابا بزرگ منه...با چه رویی اومده خواستگاری؟شیطونی میگه فک وپوزش رو پایین بیارم.منو ببین!به جان افشان یک باردیگه این مرتیکه دوربرت بپلکه،دمار از روزگار هردوتون درمیارم.بعداز گذشت یکسال ناغافل به خونه ام اومده بود وبرام خط ونشان می کشید.دوست نداشتم دخترم ذوق کور بشه.بالحنی آرام گفتم:-اگه نطقتون تمام شده می تونید تشریف ببرید.ضمنا افشان از پس خودش برمیاد.نیازی به همراهی شما نیست.
-من اجازه نمیدم دخترم سوار ماشین غریبه هاشه.با صدای افشان توی اتاقش رفت ونمیدونم کی روی تخت افشان خوابش گرفته بود.صبح میز صبحانه رو چیدم.بعداز رفتن افشان و وحید،به طبقه پایین رفتم و منتظر تاکسی ماندم.آقا جهان که ظاهرا ساعت آمدورفتم رو از حفظ بود،با سماجت ازمن خواست سوار ماشینش بشم.تشکر کردم وهمزمان با بوق ممتد ماشین پشت سر، نگاه پرسانی بهش انداختم.باورم نمیشد وحید مثل عقابی تیزبین کمین کرده بود ومنو می پایید.به جان کندنی آقا جهان رو راهی کردم وبه دروغ گفتم منتظر همکارم هستم.وحید درب ماشین رو برام باز کرد وکفری غرید:-سوار شو اون روی منو بالا نیار.-مثلا چیکار میکنی؟هان؟اصلا تو چیکاره منی؟منو ببین وحید.زندگی خصوصی من به خودم مربوطه.حد خودت رو بدون وپاتو از گلیم خودت فراتر نزار-اینجوریاست؟سرش رو پرحرص تکان داد وتخته گازش رو گرفت.چند روزبعد،درحال چیدن میز ناهاربودم که زنگ واحد به صدا دراومد و وحید با پررویی اومدو پشت میز نشست.بشقابی برایش گذاشتم وافشان پرذوق برایش غذا کشید.بعداز خوردن ناهار،افشان همراه وحید بیرون رفت .شب درحال زیرورو کردن کتلتهای توی تابه بودم که افشان اومد وگفت: مامان! بابایی گناه داره.میشه چندتا کتلت براش بزاری؟همان لحظه وحید نایلون بدست اومد وکلی میوه وهله هوله برای افشان گرفته بود.به به چهچه گویان شروع به خوردن کتلت کرد.به خاطر دخترم چیزی بهش نگفتم.افشان توی اتاقش رفت ووحید ازم خواهش کرد باهمدیگه صحبت کنیم.
انگاربرای گفتن حرفش کمی مردد بود.در حالیکه با فنجان توی دستش ورمیرفت،گفت: مامان و بابا نگران زندگی من هستن.چطوری بگم مامان و ملیحه هردم یکی از دخترای فامیل رو کاندید می کنن واصرار دارن ازدواج کنم.بی خیال گفتم: اینا روچرا به من میگی؟با لحنی ملتمس گفت:برگرد رزا.به خاطر افشان برگرد.بیا همه چیز رو از نو شروع کنیم.-برگشتی درکار نیست وحید.تو همه پل های پشت سرت رو نابود کردی.اگه افشان و آینده اون برات مهمه،حضانتش رو به من بسپار وبا خیال راحت برو دنبال زندگیت.
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_8
🚥قسمت هشتم و پایانی
-افشان تنها دارایی ودلخوشی من توی این دنیاست.هرگز دخترم رو از خودم جدا نمیکنم.-من قصد ندارم تو وافشان رو از همدیگه جدا کنم ولی قبول کن کسی غیراز من نمی تونه برای افشان مادری کنه.-میدونم رزا ولی حتی اگه به فرض محال،من هم موافقت کنم،بابا ومامان محاله از افشان بگذرن.من و وحید تا دیروقت صحبت کردیم.هرچند به توافق نرسیدیم و اوهم پرخشم وعصبانی خونه رو ترک کرد.یکی دو هفته بعد،با شادی درحال گپ زدن بودیم و همزمان افشان تماس گرفت و از جشن نامزدی وحید و دخترخاله اش مینا گفت.شادی هاج و واج نگاهم کرد.- اون مادر شوهر عجوزت بالاخره با جادو جنبل،خواهرزاده اش رو قالب کرد.خداییش وحید یک سروگردن از مینا بالاتره.حرفی برای گفتن نداشتم.در واقع زندگی وحید وهمسرش برایم کوچکترین اهمیتی نداشت .تنها دغدغه من، دخترم بود .هرچند ظاهرا چاره ای جز صبر و شکیبایی نداشتم و باید همه چیز رو به زمان میسپردم. وحید آپارتمانی نزدیک خونه پدرش اجاره کرده بود.افشان بعد از مدتها به دیدنم اومد واز دعوای مینا ووحیدبرام گفت.گویا بحث ومشاجره شون بالا گرفته بود ووحیدطبق عادت،همه اسباب اثاثیه رو شکسته بود.دوست نداشتم افشان خبرچینی کند.از طرفی وحید وحرکات وسکناتش رو از حفظ بودم ونمی خواستم دخترم در محیطی تنش زا شاهد دعوا وزد وخوردوحید وهمسرش باشد.یه روز وحید با چهره ای گرفته و محزون،چمدان به دست همراه افشان اومدو گفت:افشان یه مدت اینجا می مونه.با خوشرویی ازدخترم استقبال کردم و اون رو پر محبت بوسیدم.صدای گوشی موبایل وحید بلند شد .تمام حرص ودق ودلیش رو روی مادرش خالی کرد-این آشی بود که تو برام پختی مامان.خواهش میکنم توی زندگیم دخالت نکن.خوب کاری کردم.نیاز باشه هنوز هم دست روش بلند می کنم.بعداز رفتن وحید،افشان خودش رو توی آغوشم انداخت وپربغض گفت: مامان من دیگه نمیخوام توی اون خونه بمونم.خاله مینا همش با بابایی دعوا میکنه.حال روحی دخترم چندان مساعدبه نظرنمیرسید.با وکیلم تماس گرفتم.بایدبرای حضانت افشان اقدام میکردم.چند روز بعد وحید پرخشم وعصبانی اومد و دادو قال راه انداخت و کلی تهدیدم کرد.بالاخره بعداز چند جلسه آمد ورفت توی راهروهای دادگاه، به جان کندنی تونستم حضانت دخترم رو به عهده بگیرم.سالها از اون روزهای پرتنش میگذرد. تمام زندگیم رو وقف افشان کردم که حالادانشجوی ترم آخر دندان پزشکی است .وحید و مینا بعداز دو سال زندگی مشترک از هم جدا شدن.وحید بارها وبارها بهم پیشنهاد ازدواج داد.اما من همچنان مخالفت کردم واوهم دیگر ازدواج نکرد.ننه دارفانی رو وداع گفت وپنج سال بعد،تنها عمویم به خاطر عارضه قلبی در گذشت.رویا به خاطر کار شوهرش به شهردیگه ای منتقل شده بودن.نمی تونستم مامان رو تک وتنها توی اون خونه ویلایی قدیمی رها کنم.خونه مامان رو اجاره دادم و اون رو پیش خودم آوردم.اوایل کمی نق ونوق می کرد وبه قول خودش به آپارتمان نشینی عادت نداشت اما این اواخر آنچنان با همسایه ها خو گرفته بودکه تصمیم به فروش اون خونه ویلایی وخرید آپارتمان گرفته بود.برای اولین باربرق شادی رو توی چشمان زیبای افشان میدیدم وقتی از شایان ،همکلاسی وهمکار آینده اش تعریف میکرد .مادر شایان تماس گرفت وبرای پایان هفته اجازه خواست.با دیدن پویان خان بیگی،پدر شایان، هاج وواج خیره همدیگر شدیم وبرای لحظه ای خاطرات آن روز شوم برایم تداعی شد.وحید،شایان وخانواده اش را از هر نظر تایید کرد وباوجود تمام سخت گیری وحساسیتش نسبت به خواستگارهای افشان،این بار ساز مخالفت نزد.شب بله برون افشان،بعداز سالها،پارسا روکه صاحب دو فرزند پسر و دخترشده بود، میدیدم.موها ومحاسنش جوگندمی شده بود اما همچنان خوش استایل وباجذبه بود.جشن عروسی تنها دخترم بود.آنچنان زیبا شده بود که مثل ستاره ای توی مجلس می درخشید.پارسادرست مثل اولین باری که او رو دیده بودم، به دیوار تکیه زده بود وپرحسرت، منو تماشا می کرد.از عمق وجود برای دخترم خوشحال بودم.کنار وحید خوشبخت نبودم و هرگز طعم خوشبختی رو نچشیدم.به خاطر تعصب نابجای خانواده ام،سالها کنار آدم اشتباهی زندگی کردم در حالی که می تونستم کنارپارسا زندگی رویایی وسرشاراز عشق داشته باشم.
🚥#پایان
✫ داستان و پند✫
🏜
🏖🏜
🏖🏖🏜
@fal_maral
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_1
🚥قسمت اول
شادی به خاطر جشن عروسی مونا ،دوست مشترک و همکلاسیمون ،کت ودامن قرمز رنگی از دختر عمه اش گرفته بود.من هم کت و شلوار یاسی رنگم رو تن زدم.اون روزها،از ترس خانواده ها جرات رفتن به سالن زیبایی رو نداشتیم. ناشیانه خودآرایی کردیم و بعد از عبور از هفت خان رستم و زیر ذره بین نگاه مامان و ننه و عمو، به جشن عروسی مونا رفتیم.گمان نمیکردم جشن عروسی، مختلط باشد.به قول شادی، مثل پیرزنی گوشه ای نشسته بودم و نظاره گر رقص و پایکوبی پسرها و دختران بزک کرده بودم.دست خودم نبود،توی جمع مردان،آنقدر معذب بودم که نیمچه آرایش و رژ لبی که روی لبهام کشیده بودم رو، با دستمالی پاک کردم.میان اون همهمه وشلوغی، لحظه ای نگاهم در نگاه نافذ و آتشینش گره خورد.قلبم انگار داشت از سینه ام بیرون میزد.او هم مثل من، تماشاگر دخترانی بود که با عشوه وطنازی میرقصیدن.شادی بعد از کمی قر و غمزه و رقص ،خسته ونفس زنان، کنارم نشست و من که بدجوری کنجکاویم بالا زده بود، درمورد کیس مورد نظر از او پرسیدم .شادی سوت بالا بلندی کشید؛- بنازم اشتها رو.خداییش نمیدونی طرف کیه؟اون، پسر خان بیگی بزرگ،یکی از مایه دارای این شهره.کلی ملک و املاک دارن.به گمونم اسمش پویانِ البته زیادهم مطمئن نیستم.شنیدم کلی دختر بهش پیشنهاد دادن ولی گفته قصد ازدواج نداره.نمیدونم چرا ته دلم بابت این جمله اش خوشحال شدم.تمام شب سیمای جذابش در مقابل چشمانم نقش بسته بود.جین یخی و پیراهن سفید آستین کوتاهی تن زده بود و دست در جیب، مقابلم ایستاده بود.چند هفته بعد،خاله و شوهرش که نتونستن منو راضی به ازدواج باحامد کنن،گویا دست به دامان عمو و زن عموی سلیطه ام شده بودند.شب، عمو به خونمون اومد وبی مقدمه پرسید: مشکلت چیه رزا؟چرا دست رد به سینه حامد میزنی؟جواب خاله وشوهرخاله ات رو چی بدم؟
-عمو جون!چندبار بگم، من از حامد خوشم نمیاد. ترجیح میدم بمیرم تا اینکه زن حامد بشم.نگاه زیر چشمی و پرسوال عمو لحظه ای منو به غلط کردن انداخت.-منو ببین رزا،اگه بشنوم پای یکی دیگه درمیونه،بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.آنقدر از عمو می ترسیدم که لال شده سری تکان دادم.چند هفته بعد،به بهانه خرید کتاب، همراه شادی بیرون رفتم.برای اولین بار ،عمارت بزرگ خان بیگی رو از نزدیک میدیدم.انگار شانس با من یار بود که او هم در حالی که نان گرم توی دستش داشت،همزمان وارد کوچه شد و برای دومین بار نگاهمان بهم گره خورد. قلب بی جنبه ام خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبیدو بی تابی میکرد و اون خونسرد و ریلکس بعداز نگاهی عمیق و پرنفوذ،سرش رو پایین انداخت . ناامیدانه از کنارش گذشتم و در دل لعنتی نثار خودم کردم که با کلی نقشه وبه امید یک لحظه دیدنش،از توی اون کوچه گذر کرده بودم.برگشتنی، همین که از تاکسی پیاده شدم،ناخودآگاه،نگاهم روی او گره خوردکه در چند قدمی ام کنار دوستش ایستاده بود و توی چشمام زل زده بود.این بار من بودم که علیرغم میل قلبی وخواهش دلم، بی تفاوت و مغرورانه نگاه گرفتم.کاش می تونستم برای همیشه، بی خیال پسر خان بیگی بشم و اجازه ندم این خیال واهی و عشق پوشالی، تو وجودم ریشه دار بشه.ولی افسوس.
بعداز خداحافظی از شادی ،کیف وچادرم روگوشه ای انداختم ومتفکر ،زیر درخت کُنار(سدر)نشستم.دلم گرفته بود وبغضی سنگین گلوم رو میفشرد.ننه که متوجه حال نزارم شده بود،پرسید؛رزا، ننه.چیزی شده؟
بی پروا گفتم:ها ننه.مُو عاشق شُدُم .
عاشق پسر خان بیگی.نمیدونم مامان از کی فالگوش وایستاده بود که با ملاقه توی دستش صورت زنان نزدیکم شد.-ووی....وووی .صدای آژیر مامان خیال بندآمدن نداشت.انگار که خبرفوت عزیزی رو به او داده باشن-دختره ی چش سفید.خجالت نمیکشی؟دختر رو چه به عشق وعاشقی؟یه نگاه به خونه زندگیمون بنداز.ما کجا؟پسر خان بیگی کجا؟اگه عموت وحامد بویی از این قضیه ببرن،دمار از روزگارت درمیارن.
چه خوش خیال بود مامان، گمان میکرد پسر خان بیگی با آن همه دبدبه وکبکبه ،عاشق سینه چاک من شده.نمی دونست این عشق یک طرفه داشت منو ازپا در می آورد.کاش لال میشدم وبه ننه،چیزی نمیگفتم.بعداز اون روز،مامان دیگه اجازه نمیداد تنهایی از خونه بیرون برم. هرروزبا کلی خواهش والتماس از شادی میخواستم به بهانه خرید،از پسر خان بیگی خبری برایم بیاورد.غروب غم انگیزی بود.دلم عجیب گرفته بودو بی تابش شده بودم. بعداز شستن حیاط،شیلنگ آب رو توی دستم گرفتم تا درختان باغچه بیرون حیاط روآب بدم. انگار خواب می دیدم.خودش بود.با همان شلوار جین وپیراهن سفید.جا خورده از حضورش تو...
🚥#ادامه_دارد
✫ داستان و پند✫
🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_2
🚥قسمت دوم
توی کوچه مون،لحظه ای مات ومبهوت همدیگر رو تماشا کردیم.انگار با چشمانش با من حرف میزد.نمیدونم چرا حس کردم اون هم مثل من ،بی تاب و بیقرار شده. افسوس وصدافسوس که مثل همیشه نگاهم کرد وبی هیچ واکنشی، سرش رو پایین انداخت و رفت.کاش مثل پسران تخس وشیطون،متلک بارم میکرد و منو توحسرت شنیدن صداش نمی گذاشت.دلم به حال خودم می سوخت.حتی از اسمش هم مطمئن نبودم.بعداز دوماه انتظار،بالاخره نتایج آزمون استخدامی اعلام شد ومن به عنوان کارمند رسمی یکی از ادارات پذیرفته شدم.از وقتی شاغل شده بودم،خواستگاران زیادی داشتم .اما دست رد برسینه همگی میگذاشتم.چه کنم که دلم گیر پسر خان بیگی بود.به شادی قول داده بودم اولین حقوقم رو که دریافت کردم،باهم به مرکز خریدی بریم و برایش کیف و کفش بخرم.شادی با چهره ای گرفته و محزون اومد و من نگاه پر سوالم رو بهش دوختم.-اتفاقی افتاده؟در حالی که بغضش رو فرو میبرد،کارت دعوتی بدستم داد.مبهوت ومتحیر خیره کارت دعوت عروسی شده بودم. پویان خان بیگی و دوشیزه ..-خودت رو ناراحت نکن رزا.لیاقتش همون دختره فِنچه .
-مگه تو دختره رو دیدی؟-نه.شنیدم زیباست ولی قدش خیلی کوتاهه.اصلا گور بابای خودش و زنش.پاشو بریم بیرون،هوایی تازه کنیم.
دل ودماغ بیرون رفتن ازخونه رو نداشتم و از شادی خواهش کردم تنهایم بگذارد.بارها وبارها توی فانتزی هام،خودم رو عروس پسر خان بیگی تصور کرده بودم.تصور قامت بلندش توی کت وشلوار دامادی، آن هم کنار دختری غریبه،قلبم رو می فشرد.شب بعد،با اینکه صدای ساز و دهل تمام محله رو برداشته بود،دل شیفته و بیقرارِ من،هنوز نتونسته بود این وصلت و جشن رو هضم کنه و انگار درناباوری مطلق بسر می برد.کاخ آرزوهام ویران شده بود.محزون و بی انگیزه بر سرکار میرفتم و برمیگشتم.حامد بعداز سه ماه از دبی برگشته بود و اصرار داشت با همدیگه صحبت کنیم.مدام از مرام ومعرفت وحید، دوست مایه دار تاجرش می گفت ومن گیج و منگ نگاهش میکردم.بعد از کلی مقدمه چینی، سرش رو پایین انداخت وگفت:وحید منو توی اداره دیده و پسندیده....اجازه ندادم حرفش تمام شود و با صراحت گفتم.-من قصد ازدواج ندارم. وحید ومال وثروتش هم برام کوچکترین اهمیتی نداره.در عجب بودم از حامد که سالها عاشق سینه چاک من بود و حالا اصرار داشت با صمیمی ترین دوستش ازدواج کنم.واقعا فازش رونمی فهمیدم.حامد که موضع گیری منو دید، بی خیال قضیه نشد و با عمو وزن عمو و مامان و رویا ،خواهر بزرگترم صحبت کرد.انگار ثروت هنگفت وحید همه رو جادو کرده بود و عمو و رویا و مامان بعداز کلی صحبت و سرزنش بالاخره رضایتم رو جلب کردن.وحید،خوشتیپ وخوش سیما و همین طور بچه مایه دار بود،با این وجود به دلم نمی نشست.با چشم برهم زدنی به محضر رفتیم و مراسم جشن عقد و عروسی رو به بعداز ماه صفر موکول کردیم.جشن خانوادگی کوچکی گرفتیم.خانواده خودم و وحید درحال رقص وشادی بودن.کنار وحید نشسته بودم اما هیچ حسی به اونداشتم. برخلاف اطرافیانم که غرق شادی وسرور بودند،حتی نمی تونستم لبخندی تصنعی روی لب بنشانم .بعداز مراسم، خستگی رو بهانه کردم و علیرغم چشم غره مامان و رویا،به وحید شب بخیر گفتم و اون رو راهی کردم.تمام شب اشک ریخته بودم .این چیزی نبود که آرزویش را داشتم.
روزبعد،وحیدسراغم اومد و اصرار داشت برای شام،بیرون بریم.به یکی از لوکس ترین و مجلل ترین رستورانهای شهر رفتیم و وحید بی آنکه نظر منو جویا بشه،به پیشخدمت،سفارش ماهی و میگوی سوخاری داد.خودم رو با خوردن سالاد مشغول کردم ووحید که تازه متوجه بشقاب دست نخورده مقابلم شده بود،پرسید؛ چرا غذاتو نمیخوری؟تشکر کردم و با ملایمت،جوری که ناراحت نشه، گفتم:من غذاهای دریایی رو دوست ندارم.با لحنی دستوری گفت: بخور،حوصله این ادا اصول رو ندارم.جا خورده از حرفش،نگاه ناباوری بهش انداختم و اون عصبی چنگال توی دستش رو محکم روی بشقاب کوبید.سنگینی نگاه مشتریان گوشه و کنار، آزارم میداد.این بی حرمتی روتاب نیوردم و بلافاصله کیفم رو برداشتم وبا شتاب از پله های رستوران پایین رفتم.وحید تندی خودش رو به من رساند و بازوم روفشرد و توی ماشین کشید. صدای فریادش توی ماشین اکو شد و مدام کفر میگفت.دیگر اطمینان پیدا کردم که وحید مشکل اعصاب وروان دارد.یک ربع بعدمنو سرکوچه پیاده کرد و تخته گازش رو گرفت و رفت.مامان سراغ وحید رو گرفت.به دروغ گفتم کاری براش پیش اومد ونتونست بیاد.عصر روزبعد،حامد اومد و با لحنی معنادار گفت:چه خبر رزا؟ کنار وحید خوش میگذره؟بوی خوبی از حرفهاش به مشامم نمیرسید واحساس میکردم با نیش وکنایه صحبت میکند.سرش رو نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت: هنوز که چیزی نشده.حالا حالاها باید تاوان بدی رزا..
🚥#ادامه_دارد( فردا شب)
✫ داستان و پند✫
🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_3
🚥قسمت سوم
_تاوان اون همه حقارت ونادیده گرفتن من.منی که پاش میفتاد،از جونم هم برات مایه میزاشتم ولی تو انتخابت رو کردی.کنار وحید لحظه لحظه زندگیت با رنج وعذاب میگذره.پس وحید دهن لقی کرده بود وقضیه شام رو برای حامد گفته بود.بی حرف وبا اشاره سر از حامد خواستم از اتاقم بیرون برود.حالا قصد و نیت حامد و دلیل آن همه اصرارش برای این وصلت رو می فهمیدم .به خاطر انتقام از من،وحید رو وارد زندگیم کرده بود.یک هفته بعد،وحید قبل از رفتن به سفرتجاری،به خونمون اومد.انگارنه انگار آن همه بی حرمتی کرده و کفر و بدوبیراه گفته بود.توقع داشتم بابت رفتار ناشایست و دور ازشاْنش، عذر خواهی کند اما چیزی به روی خودش نیاورد.بعداز ظهر،ننه توی اتاقش بود و مامان برای خرید بیرون رفته بود.با صدای زنگ خونه،در روباز کردم ونگاهم قفل آقایی بلند قامت وخوش سیما شد.با چهره ای خندان، سلام واحوالپرسی مختصری کردو بعد هم خودش رو معرفی کرد: پویان هستم.پویان خان بیگی ،برادر پارسا.مادرتون تشریف دارن؟ برای امر خیر مزاحم شدم.خدای من چه می شنیدم.گیج ومنگ نگاهش کردم و اون لبخندزنان ادامه داد: شما باید رزا خانم باشید.تا جایی که اطلاع دارم خواهرتون ازدواج کرده و شما مجردید.به زحمت خودم رو سرپا نگه داشته بودم.انگار پاهایم تحمل وزنم رو نداشتند.اشک توی چشمام حلقه زدو با بغضی که به سختی مهارش کردم،گفتم: من دیگه مجرد نیستم آقای خان بیگی.دو هفته پیش مراسم نامزدی وعقدم بود.با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد.-این...این امکان نداره رزا خانم.شما کی عقد کردید که اهل محل خبر ندارن.جواب پارسا رو چی بدم؟پس اسمش پارسا بود.اشک امانم نداد و گفتم: بهش بگو دیگه خیلی دیر شده بعداز مکثی طولانی،عقد شومم رو تبریک گفت و عذر خواه گویان ،کوچه رو ترک کرد.صدای هق هقم توی حیاط خونه پیچید.ننه عصا بدست از اتاقش بیرون اومد.-رزا،ننه چی شده؟ چرا رو زمین نشستی؟ایی چه حال و روزیه؟
-ننه مُو چرا ایقد بدبختُم؟چرا ایقد بدشانسُم؟اگه شانس داشتُم از بِچگی یتیم نمیشُدم.اصلا مُو برا چی زنده موندُم؟
ننه :پناه بر خدا.تو چت شده دختر؟نو عروسی،ایی حرفها چیه میزنی؟ نکنه جن زده شدی؟صدبار گفتُم دم غروب زیر ایی درخت که رد میشی،بسم ا.. بُگو.
جنون آمیز،چاقویی توی دستم گرفتم وگیسوان بلندم رو که تا روی زانوانم بود،بریدم.(درگذشته بریدن گیسوان با چاقو نماد عزا و مصیبتی بزرگ میان برخی طوایف لربود)
ننه جیغ وهوار می کشید اما نمی تونست مانعم بشود.همزمان مامان اومد وبا دیدن گیسوان بریده شده ام ،زنبیل خرید از دستش رها شدو بی حال روی زمین افتادو من بی وقفه اشک میریختم.آخر تقاص کدامین گناه ناکرده رو اینچنین پس میدادم؟
ننه: دردت چیه رزا؟ ایی چه کاری بود ننه؟-مُو بدبخت شُدُم ننه.سیاه بخت شُدُم .مُو وحید رو نمیخوام.دوستش ندارم ننه.زور که نی.مامان و رویا وزن عمو، دست به دامان رمال ها ودعانویس ها شده بودن، بلکم توی دلم، مهرومحبتی نسبت به وحیدپیدا کنم.دو روز بعد،شادی اومد و شرمسار گفت:همش تقصیر منِ احمق بود.نمی دونستم اونی که دوستش داری، پارسا بوده.میدونی چی شده رزا، پارسا از وقتی شنیده ازدواج کردی،خونه رو ترک کرده.هیچ کی نمیدونه کجاست.خانوادش خیلی دل نگرانش شدن. میترسن بلایی سر خودش آورده باشه.
شادی همچنان از پارساوخانواده اش میگفت واشکهای من، مثل ابر بهاری می بارید.-تومیگی چیکار کُنُم شادی؟ چه خاکی تو سَرُم بریزُم؟عمو و مامان و رویا اجازه نمیدن از وحید جدا شُم.
-به نظرم بهترین راه ،حرف زدن با خود وحیده.حقیقت رو بگو وخودت رو خلاص کن. بعداز سه هفته انتظار، بالاخره وحید،از سفر برگشت.نیم ست طلای زیبایی برایم آورده بود وبی خبر از درون آشفته وحال نامیزانم ،اصرار داشت لباس ساری پرزرق وبرقی که سوغات سفرش به کشور هندبود، رو بپوشم وپرذوق گفت:دوست دارم موهات رو مثل خانمهای هندی یک طرفه ببافی.آنقدر سماجت به خرج داد که بناچار، لباس رو پوشیدم اما لبخند برلبانش ماسید، وقتی نگاه ناباورش روی موهایم که حالا تا سرشانه ام بود ،گره خورد.پرخشم وعصبانی فریاد زد؛-تو چیکار کردی رزا؟ بااجازه کی موهات رو کوتاه کردی؟ مامان هول ودستپاچه توی اتاقم اومدوگفت: پسرم خدا رو شکر کن رزا چیزیش نشده.توی آشپزخونه نمیدونم یهویی چی شد که موهاش ازپشت سوخت.خدا بهش رحم کرد.مامان با ترفندزنانه مختص خودش،همه چیز رو لاپوشونی کرد.وحید بابت رفتارش،درحضور مامان، از من عذر خواهی کرد.انگار دعاهای مامان و زن عمو برعکس عمل کرده بود و مهرومحبت وحیدنسبت به من،بیشتر شده بود.بعداز رفتن مامان،حلقه نامزدی رو از انگشتم بیرون آوردم ومقابل وحید گرفتم.مات ومبهوت نگاهم کرد-داری چیکار میکنی رزا؟ -من...
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_4
🚥قسمت چهارم
_...من نمی تونم اینجوری ادامه بدم وحید.-ولی من که ازت عذر خواهی کردم -موضوع عذر خواهی شما نیست.-پس مشکل چیه؟-مشکل خودمم.من نمی تونم ازدواج کنم.عصبی غرید؛-مثل آدم حرف بزن.بگو مشکلت چیه؟سکوتم رو که دید،بیشرمانه گفت: نگو باکره نیستی که خونت رو میریزم.کسی بهت دست درازی کرده؟سرخ شده از خجالت سرم رو به چپ و راست چرخاندم و اوندستش رو زیر چانه ام گرفت واز میان دندانهای چفت شده غرید؛-منو ببین رزا.وای به روزگارت اگه پای یکی دیگه درمیون باشه.اول اونو میکشم بعدهم تورو.اینوگفت و با عصبانیت خونه رو ترک کرد .مامان متعجب از ابروهای درهم وگره خورده وحید، تندی توی اتاقم اومد.-خدا ازت نگذره،به وحید چی گفتی که مثل لبو قرمز شده بود؟سه روز از رفتن وحید میگذشت.برخلاف همیشه،یکبار هم تماس نگرفته بود.البته ککم نمی گزید و برام مهم نبود.روز شنبه هوا سرد و بارانی بود.موقع برگشتن از اداره،همکارم آقای فرامرزی ماشین رو جلوی پام متوقف کرد-سوارشو خانم بابایی! دارین خیس میشین.تشکر کردم وتوی ماشینش نشستم.همین که سرکوچه ماشین رو متوقف کرد،نمیدونم وحید چطور و از کجا پیداش شد که یقه آقای فرامرزی رو چسبید؛-بیشرف،تو چیکاره همسر منی که سرویسش شدی؟ توی اون لحظه از شرم نمی تونستم سرم رو بالا بگیرم.کاش زمین وا میشد و منو درخود می بلعید.وحشتزده فریاد میزدم ؛ بس کن وحید.خواهش میکنم کاری به کارش نداشته باش.هق زنان وارد حیاط خونه شدم.بحث و مشاجره ام با وحید بالا گرفت و اون،سیلی محکمی توی صورتم زد.صدای جیغ و فریادم توی حیاط پیچید.مامان و ننه ،هول و دستپاچه از اتاق بیرون اومدن و وحید فریاد زد؛-کور خوندی رزا.طلاقت نمیدم.لحظه لحظه زندگی رو واست جهنم میکنم.بهت نشون میدم عاقبت خیانت و هرز پریدن چیه؟مامان: پناه برخدا.این حرفها چیه پسرم؟
با صدای زنگ خونه،عمو اومد و متعجب از دیدن ظاهرآشفته ولباسهای خیس من و وحید پرسید؛ اتفاقی افتاده؟این چه وضعیه؟چرا زیر باران موندید؟ وحید منو محکوم به خیانت و ارتباط نامشروع باهمکارم کرد و برای توجیه رفتارش، دروغ پشت دروغ تحویل عمو میداد.قلبم نه از تهمتهای ناروای وحید،که از بی اعتمادی عمو نسبت به خودم وباور دروغهای کثیف وحید،سوخت و خاکسترشد.هیچ کس حالم رو نمی فهمید و درکم نمیکرد.نمیدونستم دردم رو به کی بگم؟ میان خانواده ای متعصب و بیسواد،بزرگ شده بودم.خانواده ای که تمام همّ وغمشان ازدواج من و رفتن به خونه بخت بود و هیچ جوره به طلاق و جدایی ام از وحید،رضایت نمیدادن. تنها بودم و بی پناه.برای اولین بار با هزاران دلهره وترس،پرسان پرسان، به دادگاه رفتم واز وحید شکایت کردم.نمیدونستم قاضی پرونده،از دوستان صمیمی عموست.عمو عوض اینکه حمایتم کنه و از دردم بپرسد،به قدر تمام سالهای عمرم کتکم زد که چرا با آبرو و حیثیت چندین و چندساله اش بازی کردم و پای خودم و اون رو به دادگاه کشیدم.بماند وقتی احضاریه به دست وحید رسید، چقدر برایم خط و نشان کشید.بعداز اتمام ماه صفر، وحید و خانواده اش به خاطر سوروسات عروسی به خونمون اومدن ومن که دل چندان خوشی از وحید نداشتم و از همین حالا فاتحه این زندگی رو می خواندم،تنها خواسته ام رو درحضور خانواده خودم و وحیدمطرح کردم که بی سروصدا و بدون جشن،به ماه عسل بریم.عمو و مامان و وحید، پرحرص نگاهم می کردن اما من خم به ابرو نیوردم وعلیرغم مخالفت بزرگان مجلس، برای اولین بار حرفم رو به کرسی نشوندم.زندگی مشترک من و وحید شروع شده بود.هرچه که من اهل نماز و رعایت حجاب بودم، برعکس وحید،فردی بدبین وشکاک و اهل مشروبات الکلی ومعاشرت با دوست ورفیقهای ناباب بود.طوری که یادوستانش توی خونمون لنگر مینداختن یا وحید بیرون از خونه با آنها وقت میگذراند وبا هربار اعتراضم، شروع به کفر وفحاشی میکرد.دیگه از کل کل با وحیدخسته شده بودم.به قول ننه نمی تونستم چوب درختی رو که از روز ازل کج بارآمده، حالا راست کنم.تصمیم گرفتم رویه ام رو تغییر بدم ودیگه کاری به کار وحید نداشته باشم.دو هفته از آخرین باری که وحید همراه دوستانش به سفررفته بود،میگذشت.شب،رامین صمیمی ترین دوستش تماس گرفت و از وحید وکامران و خانمی که همراهشان به سفر برده بودن، گفت.نمیدونم چرا رامین این اطلاعات رو دراختیارم میگذاشت.چند روز بعد،رامین تماس گرفت و بعداز کمی این پا آن پا کردن وتعریف از ظاهر زیباوجذابم،درکمال ناباوری بهم پیشنهاد دوستی و بیشرمانه تر از آن ،پیشنهاد همخوابگی داد.مرتیکه بیشرف میخواست ازآب گل آلودماهی بگیره.پرخشم وعصبانی گوشی رو سرجاش گذاشتم.مامان تماس گرفت واصرار داشت برای شام به خونشون برم.به تمسخر به مامان گفتم ترجیح میدم شام رو کنار همسرعزیزم بخورم .
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_5
🚥قسمت پنجم
و مامان ساده لوح من گفت: میدونستم بالاخره مهر وحید به دلت میفته.الهی چشم حسود و بخیلت بترکه.آه که حرفهای مامان تا مغز استخوانم رو می سوزوند.وحید بعداز چند هفته از سفر برگشت و طلبکارانه توقع داشت تنم رو در اختیارش بزارم .وقتی سرسختی ومقاومتم رو دید،زیر مشت ولگدم گرفت.دور از چشم وحید،وسایلم رو جمع کردم وخونه یکی از دوستانم رفتم.برای دومین بار از وحید شکایت کردم اما امیدم ناامید شد وقتی خیره برگه سیاه وسفید سونوگرافی شدم.دوماهه باردار بودم و وحید هیچ جوره به طلاقم رضایت نمیداد.تلاش زیادی برای سقط جنینم انجام دادم اما بیفایده بود.چندماه بعد،دخترم افشان متولد شد. با وجودی که وحید دیوانه وار دوستش داشت اما حضور افشان هم نتونست پایبندش کنه و وحیدهمچنان پی عیاشی وخوشگذرانی بود.افشان چهارسال داشت و وحید و مادرشوهرم اصرار داشتن دوباره باردار بشم.دور از چشم وحید، قرص ضدبارداری استفاده می کردم ترجیح میدادم صاحب فرزند دیگری نشوم.یه روز میخواستم از عرض خیابانی پرتردد عبور کنم.یک لحظه افشان ،دستم رو رها کرد و دوید. باصدای جیغ لاستیک های خودروی مقابلم،قلبم از جا کنده شد با شتاب به سمت افشان دویدم ونگاه پریشان وناباورم روی پارسا نشست که افشان رو که پخش زمین شده بود،بغل کردو موهاش رو نوازش می کرد.افشان به محض دیدنم ،صدایم زد و پارسابا چشمانی گردشده نگاهم کرد.چه دردی داشت شنیدن صدای گیرا وجذابش برای اولین بار وقتی سرش رو پایین انداخته بودو مدام ازمن عذرخواهی میکرد.-من ازشما عذرخواهی میکنم آقای خان بیگی.باید بیشتر مواظبش می بودم.چند شکلات ازتوی جیبش بیرون آورد وبه افشان داد.در حالی که چشم از افشان برنمیداشت، گفت: دختر نازی داری،درست مثل خودت، زیبا و باجذبه.
گونه هام رنگ باخت و بعد از تشکری کوتاه،
بلافاصله بااجازه ای گفتم ودست افشان رو گرفتم واز اونجا دور شدم.بغض امانم نمیداد و اشکم بی اختیار می بارید.کاش بعداز این همه سال،پارسا رو نمیدیدم.بدجوری بهم ریخته بودم.شادی بهم گفته بود با دخترمایه داری از اقوام مادریش ازدواج کرده.سه سال بعد،پدرومادر وحید،افشان روکه تنها نوه پسریشون بود،همراه خودشان به سفر بردن.وحید هم راست یا دروغ سفرکاری را بهانه کرد و رفت.توی مغازه درحال خرید میوه بودم که با صدای گیرای مردانه اش،برجایم میخ شدم.-چطوری رزا؟خوبی؟ خوشحالم دوباره می بینمت.هنوز هم به محض دیدنش،ضربان قلبم شدت می گرفت. با اصرار پارسا توی ماشینش نشستم.جایی خلوت، دوراز هیاهوی شهر و آدمهاش، رو به گندم زاری ماشین رو متوقف کرد و بعد از مکثی طولانی گفت:این چه کاری بود رزا؟ چطور تونستی ...آخه تو و اون یارو؟بغض به گلوم چنگ انداخت؛- ازت ناامید شده بودم پارسا.حتی یکبار هم چراغ سبزی نشون ندادی.فکر می کردم عشق ودوست داشتنم یک طرفه است.اینقدر بی انگیزه شده بودم که دیگه برام مهم نبود با کی ازدواج می کنم.
-الان خوشبختی رزا؟صدای هق هقم اوج گرفت و اون خودش رو شماتت کرد.-همش تقصیر من بی عرضه بود.اون روزها بلد نبودم.یعنی نمیدونستم باید چیکار کنم.هربار تصمیم می گرفتم سد راهت بشم حرف دلم رو بزنم ولی وقتی می دیدمت،انگار لال میشدم ودست وپام و گم می کردم.بعداز ازدواج پویان،به بابا گفتم میخوام از دختر مرحوم بابایی خواستگاری کنم.بابام ذاتا آدم سختگیری بود.با وجود اون همه ملک ومغازه، بهم گفت اول بایدکاری دست وپا کنی و روی پای خودت بایستی.منم تازه ازخدمت برگشته بودم.بی پول و آس وپاس بودم.بعداز کلی دوندگی و شرکت توی آزمونهای متعدد،بالاخره توی اداره ثبت اسناد استخدام شدم.تمام درآمدم رو به عشق تو پس انداز کردم.غرورم اجازه نمیداد برای جشن عروسیم،حتی یه پاپاسی از بابام بگیرم.دل تو دلم نبود، وقتی پویان رو فرستادم تااز خانوادتون اجازه خواستگاری بگیره.دنیا با همه وسعتش برام تیره وتار شد،وقتی پویان بهم گفت ازدواج کردی.حال اون لحظه ام قابل وصف نبود.بابا رو مقصر این بدبیاری میدونستم و بعداز بحث ومشاجره با بابا،دیگه نتونستم توی اون خونه بمونم.بعداز شش ماه با وساطت عموم و به خاطر قلب بیماربابا، به خونه برگشتم.نمیدونی هربارکه تورو کنار اون یارو میدیدم،چه حالی میشدم.دوسال بعد،به اصرار مامان وخواهرام ،ازدواج کردم.فکر میکردم با گذشت زمان ،کم کم به شبنم علاقمند میشم ولی اشتباه میکردم،من تمام این سالها باقصد ترحم با شبنم زندگی کرده بودم.در واقع شبنم انتخاب من نبود.متاسفانه مشکل نازاییش هم مزید برعلت شد و سال گذشته توافقی از هم جدا شدیم.جا خورده از حرفش نگاه متعجبی بهش انداختم و اون احوال افشان رو گرفت وبعد هم گفت: دورادور آمار شوهرت رو دارم.وحید هرگز لیاقت تو رو نداشته و نداره.
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_6
🚥قسمت ششم
اگه هنوز هم دلت بامنه،از وحید جداشو رزا.نگران افشان هم نباش.مثل دختر خودم ازش مراقبت میکنم.قسم میخورم خوشبختت میکنم رزا.می خوام این عذاب تمام نشدنی رو تمام کنیم.اجازه بده این آخرعمری کنار همدیگه به آرامش برسیم.نفسم رو پردرد بیرون دادم.قضیه به این راحتی که پارسا میگفت،نبود.محال بود وحیدبا طلاقم موافقت کند. از پارسا خواهش کردم بهم فرصت بدهدتا افکارم رو جم وجورکنم.سه روز بعد،افشان همراه پدربزرگ ومادربزرگش ازسفر برگشت.درحال چیدن سفره شام بودم که با صدای بی وقفه تلفن خونه،گوشی رو برداشتم .با شنیدن خبرناگوار تصادف وحید،خشکم زد.وحید براثر سانحه تصادف،از ناحیه کمر و پاهابشدت آسیب دیده بود و بدتر ازآن، دوست دخترش،شیدا که همسفرش بود،فوت کرده بود.رسوایی و فضاحت بزرگی به بارآمده بود ونیمی از مردم شهر کوچکمان،از قضیه تصادف وحید و فوت شیدا باخبرشده بودن.خانواده شیدا خصوصا پدر و برادرش که هردو اعتیاد داشتند،دم به دقیقه،مثل طلبکارها با چوب وچماق درخونمون میومدن ومدام تهدیدم می کردن.
توی این گیرودار،پارسا تماس گرفت وتوقع داشت از وحید جدا بشم.چطور با وجود آن همه مشکل که برسرم آوار شده بود،می تونستم به ازدواج مجدد فکر کنم.پارسا زمان مناسبی برای رسیدن به خواسته هاش در نظر نگرفته بود وانگار صبرش لبریز شده بود که منو به باد سرزنش گرفت.
-نمی تونم درکت کنم رزا.چطور می تونی بعداز اون همه خفت وخواری، کنار اون عوضی ،ادامه بدی.برات متاسفم رزا.اینو گفت و با دلخوری تماس رو قطع کرد.
مزاحمتها و تهدیدهای گاه وبیگاه خانواده شیدا، آرامش رو ازمن ودخترم ربوده بود.ماشین لوکس وگرانقیمت وحید، بعد از اون تصادف مچاله شده ویه جورایی اسقاطی محسوب میشد.برای خلاص شدن از شر خانواده شیدا چاره ای جز فروش خونه ودادن حق سکوت به آنها نداشتیم.وحید بعداز چند هفته از بیمارستان ترخیص شد و پدرومادرش اون رو به خونه خودشون بردن.من هم برخلاف انتظار اطرافیان،با مقدار پس اندازی که داشتم، آپارتمان نقلی اجاره کردم و بعد از اسباب کشی ،هرآنچه متعلق به وحید بود رو به منزل پدرش فرستادم.بحث ومشاجره ام باخانواده وحید بالاگرفت ومادر وخواهرش،توقع داشتن بعداز آن آبروریزی وفروش خانه مان،به خونه پدر شوهرم برگردم وتیمارداری کنم.به دادگاه رفتم ویکی دوماه بعد،بی آنکه تقاضای مهریه و حق وحقوقی کنم،از وحید جدا شدم.نه به خاطر پارسا که از سالها پیش رویایی دست نیافتنی و آرزویی بربادرفته بود، به خاطر آن همه بی مهری و تهمتهای ناروا وخیانتی که وحید درحقم کرده بود و غرورم رو جریحه دار کرده بود،از او جدا شدم.وحید هرگز همسر ایده آلی برایم نبود.متاسفانه برخلاف تصورم، دادگاه حضانت افشان رو به وحید سپرد و مادر شوهر وخواهر شوهرم که شمشیر از رو بسته بودن،اجازه نمیدادن دخترم رو ببینم.بعد از جدایی از وحید، خانواده واقوامش تف ولعنم می کردن ومنو به چشم زنی سنگدل وبیرحم میدیدن وباهربار دیدنم،کلی نیش وکنایه بارم می کردن که تا وقتی وحید سالم ومایه داربود،کنارش بودم وحالا که بیمارو زمین گیر شده،رهایش کرده ام.دلتنگ دخترم بودم .بعداز تماس با وحید،خواهش کردم با مادر وخواهرش صحبت کند.میدونستم حرفش خریدار داره وکسی جرات مخالفت با اون رو نداره.پایان هر هفته که افشان به دیدنم میومد،مادر بزرگ و عمه اش،مثل بازپرسی دخترم رو سین جیم و مورد بازجویی قرار میدادن و از زیروبم زندگیم سوال می کردن.آنقدر افشان رو تحت فشار قرار داده بودن که دیگه تمایلی برای رفتن به خونه پدربزرگش نداشت وبا چرب زبانیش رضایت وحید روجلب کرد ویکی دو روزبیشتر پیشم ماند .آخر هفته غذای مورد علاقه افشان رو درست کردم و هردو درحال خوردن ناهار و تماشای فیلم بودیم که با صدای بی وقفه زنگ خونه،افشان تندی درب واحد رو باز کرد.خواهر وحید اومده بود ومی خواست افشان رو همراه خودش ببره.وقتی مقاومت افشان رو دید،کلی بدوبیراه نثارم کردو گمان میکرد من به افشان خط میدم ومانع رفتنش میشم.اعصابم بهم ریخته بود وروز تعطیل هم اجازه نمیدادن کنار دخترم آرامش داشته باشم. خانواده وحید ،وقت وبی وقت،به بهانه دیدن افشان وصرفا به خاطر فضولی وسرک کشیدن توی زندگیم،مزاحمت ایجاد می کردن.چاره ای نداشتم.تقاضای انتقالی دادم وبه یکی از شهرهای مجاوربه فاصله پانزده کیلومتری،نقل مکان کردم.هرروز با افشان درتماس بودم و آخرهفته راننده ای سراغ افشان می فرستادم.پارسا تماس گرفت وبرای آخرین بار باهمدیگه صحبت کردیم،هر چند چیزی درمورد جدایی ام به او نگفتم .درواقع با این اوضاع آشفته،توانی برای شروعی دوباره در خودنمی دیدم.برای پارسا آرزوی خوشبختی کردم و او دلخور و غمگین خداحافظی کرد.شش ماه بعد،شادی..
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_7
🚥قسمت هفتم
شش ماه بعد،شادی اومد واز ازدواج مجدد پارسا گفت.از عمق وجود برای خوشبختی اش دعا کردم.این اواخر،افشان پرذوق، از روند بهبودی وحید میگفت گویا بعداز ماهها دوا درمان و جلسات فیزیوتراپی،حالا بدون ویلچرو عصا می توانست راه برود وهمراه افشان تا پارک محله پیاده روی کرده بود.یکی دوماه بعد،منتظر افشان بودم که بعداز دوهفته به دیدنم میومد.با صدای زنگ خونه، ملوک خانم وپسرش،آقاجهان که ساکن همان مجتمع بودن ،ناغافل وبدون هماهنگی قبلی، در حالی که دسته گل زیبا وجعبه ای شیرینی در دست داشتن، داخل شدن.چندین مرتبه به ملوک خانم گفته بودم قصد ازدواج ندارم،به خیال خودش می خواست منو توی عمل انجام شده قرار بدهد. کمی جاخوردم اما سعی کردم خیلی محترمانه نظرم روبه آقاجهان بگم و او درحالی که لبخنداز روی لبانش محو نمیشد،ازمن خواهش کرد بیشتر فکر کنم.با صدای زنگ خونه،ملوک خانم و آقاجهان،قصد رفتن کردن .دوست نداشتم افشان بویی از این قضیه ببرد.در رو باز کردم وبا دیدن قامت بلند وحید در چارچوب درب،قلبم فرو ریخت.ملوک خانم وآقا جهان رو بدرقه کردم و افشان ذوق کنان داخل شدوگفت:مامانی با ماشین بابایی اومدیم.با تمام جفایی که سالها درحقم کرده بود،خوشحال بودم سلامتش رو بدست آورده ومثل سابق می توانست راه برود ورانندگی کند.وحید روبه افشان گفت: بابا جان چند لحظه منو مامان رو تنها میزاری؟ عمیق وپرنفوذسرتا پایم را ورانداز کرد.بعدهم بی تعارف ،روی مبل نشست.چشم از دسته گل وجعبه شیرینی بر نمیداشت.با شناختی که ازاو داشتم،هرلحظه منتظر بودم مثل بمبی منفجر شود.
فنجان چای رو مقابلش گذاشتم واو پرنیش وکنایه گفت: مبارکا باشه.این نره خر کی بود؟ انگار سرش به تنش زیادی میکنه.ببینم تواز افشان خجالت نمی کشی؟میخوای شوهرکنی؟هنوز هم مثل گذشته،زبانش تند وتیز بود.از حرص دلم گفتم:-اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من.انگار فراموش کردی چه فضاحتی به بار آوردی؟با حاضرجوابی گفت-هرغلطی کردم،تاوانش رو دادم.ضمنا این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.تا وقتی زنده ام اجازه نمیدم شوهر کنی.مرتیکه نچسب ،هم سن بابا بزرگ منه...با چه رویی اومده خواستگاری؟شیطونی میگه فک وپوزش رو پایین بیارم.منو ببین!به جان افشان یک باردیگه این مرتیکه دوربرت بپلکه،دمار از روزگار هردوتون درمیارم.بعداز گذشت یکسال ناغافل به خونه ام اومده بود وبرام خط ونشان می کشید.دوست نداشتم دخترم ذوق کور بشه.بالحنی آرام گفتم:-اگه نطقتون تمام شده می تونید تشریف ببرید.ضمنا افشان از پس خودش برمیاد.نیازی به همراهی شما نیست.
-من اجازه نمیدم دخترم سوار ماشین غریبه هاشه.با صدای افشان توی اتاقش رفت ونمیدونم کی روی تخت افشان خوابش گرفته بود.صبح میز صبحانه رو چیدم.بعداز رفتن افشان و وحید،به طبقه پایین رفتم و منتظر تاکسی ماندم.آقا جهان که ظاهرا ساعت آمدورفتم رو از حفظ بود،با سماجت ازمن خواست سوار ماشینش بشم.تشکر کردم وهمزمان با بوق ممتد ماشین پشت سر، نگاه پرسانی بهش انداختم.باورم نمیشد وحید مثل عقابی تیزبین کمین کرده بود ومنو می پایید.به جان کندنی آقا جهان رو راهی کردم وبه دروغ گفتم منتظر همکارم هستم.وحید درب ماشین رو برام باز کرد وکفری غرید:-سوار شو اون روی منو بالا نیار.-مثلا چیکار میکنی؟هان؟اصلا تو چیکاره منی؟منو ببین وحید.زندگی خصوصی من به خودم مربوطه.حد خودت رو بدون وپاتو از گلیم خودت فراتر نزار-اینجوریاست؟سرش رو پرحرص تکان داد وتخته گازش رو گرفت.چند روزبعد،درحال چیدن میز ناهاربودم که زنگ واحد به صدا دراومد و وحید با پررویی اومدو پشت میز نشست.بشقابی برایش گذاشتم وافشان پرذوق برایش غذا کشید.بعداز خوردن ناهار،افشان همراه وحید بیرون رفت .شب درحال زیرورو کردن کتلتهای توی تابه بودم که افشان اومد وگفت: مامان! بابایی گناه داره.میشه چندتا کتلت براش بزاری؟همان لحظه وحید نایلون بدست اومد وکلی میوه وهله هوله برای افشان گرفته بود.به به چهچه گویان شروع به خوردن کتلت کرد.به خاطر دخترم چیزی بهش نگفتم.افشان توی اتاقش رفت ووحید ازم خواهش کرد باهمدیگه صحبت کنیم.
انگاربرای گفتن حرفش کمی مردد بود.در حالیکه با فنجان توی دستش ورمیرفت،گفت: مامان و بابا نگران زندگی من هستن.چطوری بگم مامان و ملیحه هردم یکی از دخترای فامیل رو کاندید می کنن واصرار دارن ازدواج کنم.بی خیال گفتم: اینا روچرا به من میگی؟با لحنی ملتمس گفت:برگرد رزا.به خاطر افشان برگرد.بیا همه چیز رو از نو شروع کنیم.-برگشتی درکار نیست وحید.تو همه پل های پشت سرت رو نابود کردی.اگه افشان و آینده اون برات مهمه،حضانتش رو به من بسپار وبا خیال راحت برو دنبال زندگیت.
🚥#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖
عنوان داستان: #آرزوی_رفته_بر_باد_8
🚥قسمت هشتم و پایانی
-افشان تنها دارایی ودلخوشی من توی این دنیاست.هرگز دخترم رو از خودم جدا نمیکنم.-من قصد ندارم تو وافشان رو از همدیگه جدا کنم ولی قبول کن کسی غیراز من نمی تونه برای افشان مادری کنه.-میدونم رزا ولی حتی اگه به فرض محال،من هم موافقت کنم،بابا ومامان محاله از افشان بگذرن.من و وحید تا دیروقت صحبت کردیم.هرچند به توافق نرسیدیم و اوهم پرخشم وعصبانی خونه رو ترک کرد.یکی دو هفته بعد،با شادی درحال گپ زدن بودیم و همزمان افشان تماس گرفت و از جشن نامزدی وحید و دخترخاله اش مینا گفت.شادی هاج و واج نگاهم کرد.- اون مادر شوهر عجوزت بالاخره با جادو جنبل،خواهرزاده اش رو قالب کرد.خداییش وحید یک سروگردن از مینا بالاتره.حرفی برای گفتن نداشتم.در واقع زندگی وحید وهمسرش برایم کوچکترین اهمیتی نداشت .تنها دغدغه من، دخترم بود .هرچند ظاهرا چاره ای جز صبر و شکیبایی نداشتم و باید همه چیز رو به زمان میسپردم. وحید آپارتمانی نزدیک خونه پدرش اجاره کرده بود.افشان بعد از مدتها به دیدنم اومد واز دعوای مینا ووحیدبرام گفت.گویا بحث ومشاجره شون بالا گرفته بود ووحیدطبق عادت،همه اسباب اثاثیه رو شکسته بود.دوست نداشتم افشان خبرچینی کند.از طرفی وحید وحرکات وسکناتش رو از حفظ بودم ونمی خواستم دخترم در محیطی تنش زا شاهد دعوا وزد وخوردوحید وهمسرش باشد.یه روز وحید با چهره ای گرفته و محزون،چمدان به دست همراه افشان اومدو گفت:افشان یه مدت اینجا می مونه.با خوشرویی ازدخترم استقبال کردم و اون رو پر محبت بوسیدم.صدای گوشی موبایل وحید بلند شد .تمام حرص ودق ودلیش رو روی مادرش خالی کرد-این آشی بود که تو برام پختی مامان.خواهش میکنم توی زندگیم دخالت نکن.خوب کاری کردم.نیاز باشه هنوز هم دست روش بلند می کنم.بعداز رفتن وحید،افشان خودش رو توی آغوشم انداخت وپربغض گفت: مامان من دیگه نمیخوام توی اون خونه بمونم.خاله مینا همش با بابایی دعوا میکنه.حال روحی دخترم چندان مساعدبه نظرنمیرسید.با وکیلم تماس گرفتم.بایدبرای حضانت افشان اقدام میکردم.چند روز بعد وحید پرخشم وعصبانی اومد و دادو قال راه انداخت و کلی تهدیدم کرد.بالاخره بعداز چند جلسه آمد ورفت توی راهروهای دادگاه، به جان کندنی تونستم حضانت دخترم رو به عهده بگیرم.سالها از اون روزهای پرتنش میگذرد. تمام زندگیم رو وقف افشان کردم که حالادانشجوی ترم آخر دندان پزشکی است .وحید و مینا بعداز دو سال زندگی مشترک از هم جدا شدن.وحید بارها وبارها بهم پیشنهاد ازدواج داد.اما من همچنان مخالفت کردم واوهم دیگر ازدواج نکرد.ننه دارفانی رو وداع گفت وپنج سال بعد،تنها عمویم به خاطر عارضه قلبی در گذشت.رویا به خاطر کار شوهرش به شهردیگه ای منتقل شده بودن.نمی تونستم مامان رو تک وتنها توی اون خونه ویلایی قدیمی رها کنم.خونه مامان رو اجاره دادم و اون رو پیش خودم آوردم.اوایل کمی نق ونوق می کرد وبه قول خودش به آپارتمان نشینی عادت نداشت اما این اواخر آنچنان با همسایه ها خو گرفته بودکه تصمیم به فروش اون خونه ویلایی وخرید آپارتمان گرفته بود.برای اولین باربرق شادی رو توی چشمان زیبای افشان میدیدم وقتی از شایان ،همکلاسی وهمکار آینده اش تعریف میکرد .مادر شایان تماس گرفت وبرای پایان هفته اجازه خواست.با دیدن پویان خان بیگی،پدر شایان، هاج وواج خیره همدیگر شدیم وبرای لحظه ای خاطرات آن روز شوم برایم تداعی شد.وحید،شایان وخانواده اش را از هر نظر تایید کرد وباوجود تمام سخت گیری وحساسیتش نسبت به خواستگارهای افشان،این بار ساز مخالفت نزد.شب بله برون افشان،بعداز سالها،پارسا روکه صاحب دو فرزند پسر و دخترشده بود، میدیدم.موها ومحاسنش جوگندمی شده بود اما همچنان خوش استایل وباجذبه بود.جشن عروسی تنها دخترم بود.آنچنان زیبا شده بود که مثل ستاره ای توی مجلس می درخشید.پارسادرست مثل اولین باری که او رو دیده بودم، به دیوار تکیه زده بود وپرحسرت، منو تماشا می کرد.از عمق وجود برای دخترم خوشحال بودم.کنار وحید خوشبخت نبودم و هرگز طعم خوشبختی رو نچشیدم.به خاطر تعصب نابجای خانواده ام،سالها کنار آدم اشتباهی زندگی کردم در حالی که می تونستم کنارپارسا زندگی رویایی وسرشاراز عشق داشته باشم.
🚥#پایان
✫ داستان و پند✫
🏖🏖🏜
@fal_maral
🏖🏖🏖🏜🏜🏜🏖🏖🏖