کانال فال مارال
15.3K subscribers
29.6K photos
3.88K videos
268 files
22.5K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت سوم

پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم.”
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.”

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت.
حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد.
اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم. بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است.
به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد.
اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت چهارم

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
حمید نوشته بود: “وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”
شش ماه در تنهایی گذشت. من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت.
تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند.
پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!”
و من مغرور و مصمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم:
“حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”
پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت پنجم

اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی از خدا خواستم تا او را به من باز گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم.
سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم.
نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انتظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند.
اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم.
دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت ششم و پایانی

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم.
به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود.
مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.

چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام.
صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند.
اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:

🍒“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟

🌿 پایان

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #

📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت اول

روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.
”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!”
این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت.بلاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.
حمید با من بسیار بامحبت رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین” ، “جانم” ، “عزیزم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.
حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.
یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که
”حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند.”
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد. شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم.
آن شب حمید گفت: “عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید.”
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #

📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت دوم

احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد.
همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم. دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم.
به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم. ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود.
روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت:
“تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود.
حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد.
دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد…

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #

📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت سوم

پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم.”
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.”

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت.
حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد.
اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم. بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است.
به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد.
اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #

📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت چهارم

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
حمید نوشته بود: “وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”
شش ماه در تنهایی گذشت. من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت.
تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند.
پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!”
و من مغرور و مصمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم:
“حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”
پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #

📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت پنجم

اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی از خدا خواستم تا او را به من باز گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم.
سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم.
نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انتظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند.
اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم.
دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
#داستان و پند #

📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت ششم و پایانی

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم.
به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود.
مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.

چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام.
صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند.
اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:

🍒“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟

🌿 پایان

📚@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


داستان واقعی و عبرت انگیز

#امتحان_سخت_1
🍃قسمت اول

بیست سال داشتم که ازدواج کردم وشوهرم غریبه بود.بعداز ازدواج صاحب دو فرزند پسر ودختر شدم.شوهرم مردی بسیار متعصب بود.البته من ازاین نظر مشکلی نداشتم😊.شاید به این دلیل که مرحوم پدرم هم خیلی متعصب وسختگیر بود.ولی چیزی که همیشه آزارم میداد،عصبانیت شوهرم بود.

با کوچکترین  مشکل عصبانی میشد وداد وبیداد میکرد.گاهی هرچی جلو دستش بود پرت میکرد وبیشتر وقتها باید شیشه های شکسته رو جمع میکردم.هرچی با شوهرم صحبت میکردم بی فایده بود.ازش خواهش کردم دکتر بره.خیلی ناراحت شدوبهم گفت منظورت چیه؟میخوای بگی من دیونم.دیگه تحملش واقعا برام سخت شده بود.

صبح با لبخند میرفت سرکار.ظهر که برمیگشت با عصبانیت.میدونستم این رفتارش ی روزی کار دستش میده.بالاخره تو محل کارش با یکی از ارباب رجوع بد جوری درگیر شد وطرف رضایت نداد وشوهرم بعلاوه دیه به یکسال حبس محکوم شد.هرروز صبح سرکار میرفتم.پسرم سه سال داشت ودخترم یک سال ونیم.صبح هردو رو مهد کودک میزاشتم.ظهر بعداز کار اونا رو از مهد به خونه می آوردم.

از طرفی دانشجوی  ترم آخر کارشناسی  بودم وبا وجود همه مشکلات باید به سختی درس میخوندم.شوهرم هفته ای یکبار تماس میگرفت.ولی من نه وقتش رو داشتم برم زندان ملاقاتش .نه خودش اجازه میداد که برم.دریکی از روزها وقتی برگشتم خونه،متاسفانه دزد تمام قفلها رو شکسته بودوزندگیم رو زیرورو کرده بود.

نمیدونم کی به شوهرم خبر داده بود.گفت دیگه تنها نمونید.به خواهر زادم سپردم از امشب بیاد واونجا بخوابه.گفتم نیازی نیست.نمیترسم.شوهرم قبول نکرد.

علی خواهر زاده شوهرم بیست وپنج سال داشت.جوانی بسیار جذاب وخوش تیپ.درعین حال مجرد.اولین شبی که اومد.کمی خجالت میکشید.تشک وپتو رو براش تو پذیرایی بردم.پرسید میخوای بخوابی؟گفتم آره.صبح زود باید بیدار شم.شما بشین تلویزیون تماشا کن.

چندشب بعد علی با کلی خوراکی اومد وازمن خواست فیلمی رو که آورده با هم تماشا کنیم.مثل هرشب گفتم خستم.فیلم ایرانی بود.کمی نگاه کردم ونتونستم تا آخر فیلم رو ببینم.خیلی خسته بودم.

پرسید کی بیکاری؟کی میتونی بیدار بمونی؟خندم گرفت.گفتم فقط پنج شنبه.چون روز بعد سرکار نمیرم.گفت پس من پنج شنبه ی فیلم با حال میارم.پنج شنبه بچه هام هردو خوابیدن.علی فیلم خارجی گذاشت زیر نویس عربی داشت.از من خواهش کرد براش ترجمه کنم.

ولی هرچه فیلم جلوتر میرفت صحنه های فیلم بدتر میشد.اصلا راحت نبودم.وقتی توی فیلم همدیگر وبغل کردن ولب گرفتن،علی نگاهی به من کرد وتغییر حالش رو خیلی خوب متوجه شدم.سریع رفتم تو آشپزخونه وبه بهانه شستن ظرف خودم رو مشغول کردم.اومد دنبالم .چرا رفتی؟فیلم به این قشنگی.گفتم خودت ببین.شنبه
امتحان دارم باید برم درس بخونم.

شب به خیرگفتم ورفتم تواتاق کنار بچه هام درس میخوندم ونمیدونم کی خوابم گرفته بود.صبح که بیدارشدم متوجه چیز عجیبی شدم.

🍃
#ادامه_دارد
#داستان و پند#

@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم


داستان واقعی وعبرت انگیز

#امتحان_سخت_2
🍃قسمت دوم و پایانی

موهای خیلی بلندی داشتم که شوهرم هرگز اجازه نمیدادکوتاه کنم.چون زندان بود،دیگه دل ودماغ نداشتم موها رو باز بزارم وبه خودم برسم.با همون موهای بافته میخوابیدم.

ولی اون روز کش موهام هردو کنارم بود.همش با خودم فکر میکردم ولی یادم نمیومد.ی جورایی مطمئن بودم با موهای بافته خوابیدم.شب بعد علی با دوتا فیلم اومد.هرچی اصرار کرد نگاه کنم گفتم وقت ندارم.امتحانم خیلی سخته باید بخونم.

من تواتاقم بودم وعلی مشغول تماشای فیلم.وقتی بلند شدم برم آب بخورم.متوجه شدم علی فیلم سوپر میبینه.یک لحظه من متاهل با دیدن اون صحنه منقلب شدم.سریع بدون اینکه علی متوجه بشه برگشتم تو اتاقم.

موهامو محکم بافتم وبا کش مو محکم گره دادم.نمیدونم چرا ولی حس بدی داشتم.اون شب برعکس شبهای قبل خوابم نمیگرفت.حدودا ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدم علی تواتاق اومد.چشمامو بستم.

اونم پاورچین پاورچین به سمت من اومد.عجب پس شب قبل هم کار خودش بوده.موهای من اینقدر بلند بود که از پایین کش مو رو باز کرد وبافت موهارو هم باز کرد.سریع پاشدم.علی فقط نگام میکرد.

پا شدم رو سری رو سرکردم ورفتم بیرون.لامپ رو روشن کردم.گفتم علی اونجا چیکار داشتی؟چرا اومدی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟حواست هست؟گفت من ...من ...شما رو خیلی دوست دارم.نمیتونم از فکرت بیرون بیام.تورو خدا اجازه بده ببوسمت.بغلت کنم.کی میخواد بفهمه؟دایی که اینجا نیست.بچه ها هم که خوابن.

گفتم از خونه من برو بیرون.التماس کرد.تو اون لحظه شاید سخت ترین
امتحان زندگیمو تجربه میکردم.شش ماه میشد شوهرم کنارم نبود.حالاعلی با اون تیپ وهیکل .اونم بعداز دیدن صحنه های سکسی بهم پیشنهاد میداد.گفتم علی شما هیچ فرقی با برادرم نداری.لطفا تمامش کن.

علی از خونه بیرون زد وتا صبح نخوابیدم.شب بعد تنها بودم که زنگ خونه رو زدن .درکمال تعجب علی بود.گفتم دیگه اجازه نمیدم اینجا بخوابی.خواهش میکنم دیگه نیا.علی رفت وخواهر شوهرم تماس گرفت.ناراحت بود.پرسید چرا به علی گفتی نیا.گفتم خواهرم اینجاست.دیگه نخواستم مزاحم علی بشم.

خواهرم دوشب موندوشب سوم دوباره علی در خونه رو زد.کلافه شده بودم.این موضوعی نبود که به راحتی بتونم با کسی در میون بزارم.پای یک عمر آبرو درمیون بود.از طرفی با شناختی که از شوهرم داشتم اگه کوچکترین چیزی میشنید خون به پا میشد

تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم ونزدیک محل کارم آپارتمانی اجاره کنم.برا همیشه از اون خونه ویلایی بزرگ رفتم.وقتی خواهر شوهرم فهمید خیلی ناراحت شد.گفت فقط دوماه دیگه مونده برادرم آزاد بشه.چرا خونه رو اجاره دادی؟

تو داری برادرم رو ازمن دور میکنی.هدفت چیه از این کارها؟گفتم از رفت وآمد خسته شدم.اونجا نزدیک محل کارم ومهد کودک بچه هاست.ظهر بود که شوهرم تماس گرفت.اینقدر عصبانی بودوداد وفریاد کرد.بیجا کردی.

با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟بزار بیام بیرون.میدونم چیکارت کنم.اعصابم خیلی به هم ریخت.ولی دیگه تو خونه جدیدآرامش داشتم.از هرنظر امنیت داشت ونیازی نبود کسی بیادوشب پیشم بخوابه.

وقتی شوهرم آزاد شد،اولین روز به محض دیدن من،عوض تشکربابت نگهداری بچه ها وگذران زندگی اونم با یک حقوق شروع به دادوبیدادکردوبه قصد کتک طرفم اومد.همش دادمیزد بگو ببینم با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟ازبالا شهر اومدی اینجا تو ی مشت گدا گشنه خونه گرفتی؟هرچی میگفت من سکوت میکردم.

خیلی دوران سختی بود.نمیتونستم براش توضیح بدم.میدونستم منطقی برخورد نمیکنه.اون روزای تلخ گذشت والان پانزده سال از اون شب شوم میگذره.

علی ازدواج کرد ویکی دوبار که منو دید از خجالت سرش رو پایین انداخت .نه به روش آوردم ونه نگاش کردم.ولی خوشحالم که ازاین
امتحان سربلند بیرون آمدم وعذاب وجدان ندارم.

#داستان و پند#

🍃
#پایان.
@fal_maral
اعداد جادویی برای بهبود نمرات در امتحان و آزمون ها
روزی 20 الی 40 بار 🌙
4،4،6،9،0،0،0


72-94-60
کد زودتر #حفظ شدن #درس📓
قبل از درس خوندن تکرار کنین
هرچقدر میخاین🌱

۲۰۶۱۴۱۶
#موفقیت درهر زمینه ای

#شادی زیاد

83.44.94.22
♡• روزانه 44 بار 2 تا 2 تا از سمت چپ بخونید

۲۰۶۱۴۱۶
#موفقیت درهر زمینه ای

برای #موفقیت #تحصیلی
۸۴۶۲۹۹۵۸۵۴۵۱۹
تکرار کنید.

#موفقیت در #امتحان📜🤍

• روی برگه سفید با خودکار مشکی کد زیر رو بنویسید
•7760539•
• اسم و فامیل خودتون رو زیرش بنویسید و بسوزونین

کد #قبولی در کار قبولی در ازمون و #کنکور
به درخواست مکرر شما عزیزان💗

30173802

کد رو رو #کتاب و جزوه با خودکار ابی
بنویسین یا جزوه امتحان 🚫

برا قبولی کار قبلش میخواین برین بنویسین بسوزونین(۱بار بنویسین )

هر دفعه برا هر نوع #مصاحبه کاری قبلش بزن برو

برا کنکور بنویس رو دفتر نگاهش کن
@fal_maral
اعداد جادویی برای بهبود نمرات در امتحان و آزمون ها
روزی 20 الی 40 بار 🌙
4،4،6،9،0،0،0


72-94-60
کد زودتر #حفظ شدن #درس📓
قبل از درس خوندن تکرار کنین
هرچقدر میخاین🌱

۲۰۶۱۴۱۶
#موفقیت درهر زمینه ای

#شادی زیاد

83.44.94.22
♡• روزانه 44 بار 2 تا 2 تا از سمت چپ بخونید

۲۰۶۱۴۱۶
#موفقیت درهر زمینه ای

برای #موفقیت #تحصیلی
۸۴۶۲۹۹۵۸۵۴۵۱۹
تکرار کنید.

#موفقیت در #امتحان📜🤍

• روی برگه سفید با خودکار مشکی کد زیر رو بنویسید
•7760539•
• اسم و فامیل خودتون رو زیرش بنویسید و بسوزونین

کد #قبولی در کار قبولی در ازمون و #کنکور
به درخواست مکرر شما عزیزان💗

30173802

کد رو رو #کتاب و جزوه با خودکار ابی
بنویسین یا جزوه امتحان 🚫

برا قبولی کار قبلش میخواین برین بنویسین بسوزونین(۱بار بنویسین )

هر دفعه برا هر نوع #مصاحبه کاری قبلش بزن برو

برا کنکور بنویس رو دفتر نگاش کن

@fal_maral
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت اول

روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.
”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!”
این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت.بلاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.
حمید با من بسیار بامحبت رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین” ، “جانم” ، “عزیزم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.
حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.
یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که
”حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند.”
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد. شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم.
آن شب حمید گفت: “عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید.”
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
@fal_maral
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت دوم

احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد.
همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم. دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم.
به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم. ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود.
روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت:
“تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود.
حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد.
دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد…

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
@fal_maral
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت سوم

پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم.”
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.”

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت.
حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد.
اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم. بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است.
به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد.
اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
@fal_maral
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت چهارم

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
حمید نوشته بود: “وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”
شش ماه در تنهایی گذشت. من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت.
تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند.
پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!”
و من مغرور و مصمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم:
“حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”
پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
@fal_maral
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت پنجم

اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی از خدا خواستم تا او را به من باز گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم.
سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم.
نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انتظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند.
اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم.
دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم.

🌿 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚 داستان و پند

🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
@fal_maral
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
🌹 #امتحان_عشق
🌿 قسمت ششم و پایانی

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم.
به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود.
مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.

چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام.
صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند.
اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:

🍒“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟

🌿 پایان

📚 داستان و پند

🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
@fal_maral
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿