داستانکده شبانه
18.8K subscribers
73 photos
6 videos
138 links
Download Telegram
ماه ناز (۱)
1400/03/03

#خاطرات_نوجوانی #اولین_سکس #دختر_همسایه

آخرین امتحان نهایی را دادم.اون وقتا مثل الان نبود.با هر مدرکی کار فراوان بود.ولی با دیپلم،اونم دیپلم ریاضی بهترین شغل و زندگی در انتظارت بود.
مطمئن بودم که قبول میشم.البته کنکور را هم داده بودم.و تقریبا اطمینان داشتم مهندسی نفت را قبولم.اخه برادر بزرگتر م کارمند شرکت نفت بود.با وجودی که بهترین زندگی را داشت،همیشه حسرت اینو داشت که چرا مهندس نشده تا پول بیشتری بگیره.منم تحت تأثیر صحبتهای اون میخواستم مهندس نفت بشم.ولی خودم خلبانی را ترجیح میدادم.
تو این افکار به دوچرخه پا میزدم تا زودتر برسم خونه.
سر کوچه ننه خدابیامرز م با شایسته خانم زن همسایه مشغول صحبت بود.از دوچرخه پیاده شدم و سلام کردم.شایسته خانم دو تا دختر خوشگل داشت.بنده خدا بدش نمیاد که من دامادش بشم.جواب سلامم را داد و بعدشم به بهانه قابلمه روی اجاق رفت داخل خونه و من موندم و ننه عزیزم.گفتم ننه دیگه تموم شد.راحت شدم.
تو این چند وقت امتحانات از خستگی و بی خوابی پدرم دراومده بود.خیال داشتم دو روز یکسره فقط بخوابم.
رفتیم خونه لباس عوض کردم و دویدم سر یخچال ،تو یه سبد پر بود از گوجه سبز که بلافاصله فهمیدم از باغ شایسته خانم رسیده.اخه از شروع بهار تا اوایل پاییز به لطف باغ شایسته خانم بهترین میوه را می‌خوردیم.
مشغول ملچ ملوچ بودم که ننه رو کرد بهم و گفت.فاطی دختر شایسته خانم اینا را شسته آورده.اخه فکر می‌کنه تو ادمی،بنده خدا اگه میدونست بی بخاری اینقد تو زحمت نمی افتاد.
البته این که بی بخار بودم را خودم میدونستم.چون با وجود چراغ سبزه‌ای مکرر فاطی هنوز دستم هم بهش نخورده بود.البته تو بیداری.چون تو خواب چندین بار باعث شده بود.شرتم خیس بشه.حتی آخرین بار خواب دیدم وسط پاهای تپل و سفیدش دو زانو نشستم و دارم تو کوس خوشگلش تلمبه میزنم.بی انصاف بد جوری خوشگل و بلور بود.
خلاصه تو این افکار بودم که تلفن زنگ زد.رفتم گوشی را برداشتم.داداشم بود.از اهواز زنگ میزد.صداش انگار سوار پارازیت از ته چاه می‌آمد.
بعد از کمی احوالپرسی و کمی نصیحت پرسید امتحانات تموم شده.گفتم بله.گفت برو ترمینال بلیط بگیر بیا اهواز.گویا وارد تیم اکتشاف شده بود و قرار بود بره ماموریت.از من خواست برم اهواز تا مراقب زن داداش پا به ماه باشم.
خبر خوبی بود .چرا که خونه برادرم خیلی برام جذاب بود به چند دلیل.اولا غذاها و نوشیدنی های عالی و دست پخت کم نظیر زن داداش،ثانیا تلویزیون رنگی و کلی کتاب رمان .از همه اینا گذشته امکانات باشگاه شرکت نفت مخصوصا استخر و سینما که پر بود از دخترای رنگارنگ خوشگل.از همه مهمتر بطریهای آبجو که مدام بدون محدودیت در دسترس بود.
خلاصه این خبر باعث شد تمام خستگی امتحانات از وجودم بریزه بیرون.
ناهار را که خوردم رفتم بلیط اتوبوس سوپر دولوکس کولر دار را گرفتم و برگشتم خونه.
رفتم حمام طوری ریش و سبیل را شش تیغ کردم که مورچه روش سر میخورد.حسابی تمیز کردم و تا شب تمام لباسهای خوبم را اتو زدم و چمدون را بستم.
قبل از حرکت از ننه خدابیامرز خداحافظی کردم و پدرم با وانت تویوتا ش منو رسوند تر مینال و رفتم سوار اتوبوس شدم.ردیف چهارم کنار شیشه نشستم و دعا میکردم که نفر کناریم مثل پارسال یه پیرمرد عرب عرقو نباشه.
از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه میکردم.پدرم برام دستی تکون داد و رفت.
نگاهم به بیرون بود که صدایی نرم و نازک گفت: ببخشید آقا میشه من بنشینم کنار پنجره.؟
برگشتم دیدم صاحب صدا یه دختر بود با چشمای درشت و صورت سفید و لبای قیطونی و جذاب.قدش کوتاه بود ولی این قد کوتاه جذابترش کرده بود.
موهاش تا روی شونه هاش بود و به شدت سیاه و
سکس با دختر هجده ساله
1400/06/02

#مرد_متاهل #دختر_همسایه

سلام اسم من مجید هست و 40 سال دارم اسم زنم بهار هست و 30 سالشه
داستان از اونجایی شروع شد که یکی از همسایه های ما در مجتمع دختری 18 ساله داشت به نام منیژه که رابطه خوبی با همسرم داشت و همیشه خونه ما میومد و با خانمم بیرون میرفت و خیلی دوست بودن منیژه دختری با قد 150 سانت بود و لاغر اما خوش اندام من 185 سانت و درشت هیکلم پدر منیژه مردی مذهبی و خشک بود و منیژه رابطه خوبی با خانوادش نداشت همسرم تعریف می‌کرد یک روز که منیژه از بیرون اومد بود بخاطر بوی سیگار یک کتک حسابی خورده بود اغلب وقتایی که میومد خونه ما با خانمم قلیون می‌کشیدن و بعضی اوقات که پدر و مادرش با خواهر کوچکترش میرفتن روستاشون اون شب ها تا دیر وقت خونه ما بود و فیلم می‌دیدیم و قلیون می‌کشیدیم یک روز وسط هفته که میخواستم برم باغ رو آب بدم به خانمم زنگ زدم که با پسرم آماده بشن تا برم سر راه برسون دارم و بریم باغ که گفت منیژه اینجاس و اونم اگه بیاد ایرادی نداره که گفتم اگه باباش اجازه بده نه و چند دقیقه بعد زنگ زد که آکی سده و اونم میاد ساعت 9 رسیدیم باغ و آبیاری تا ساعت 11 طول کشید و خانمم که کباب ها رو آماده کرده بود گذاشتم تو باربیکیو و آماده شد موقع خوردن به شوخی گفتم که کباب بدون عرق نمیچسبه و خانمم هم از مهمونی ها برای منیژه تعریف کرد و خاطرات عرق خوری من با دوستام و زناشون و اینه یکی هیچی حالیش نمیشد یکی بالا می آورد و من هم که معدم سنسور نداشت و اطلا نمیگرفتم که منیژه هم چند تا خاطره تعریف کرد که. یکی از دوستام مست بوده لایو گرفته خانوادش دیدن و… که من گفتم کسی که مسته اونجوری نیست که هیچی حالیش نشه سرخوشی خوبی داره حتی تعریف کردم که یک شب که ما میزبان بودیم حتی من که چند تا شات زده بودم از مهمونا پذیرایی میکردم که میخندیدن میگفتن تو چجوری حواست هست و خانمم تایید می‌کرد که آره اصلا نمیگیرش که من گفتم عرق خوری جنبه میخواد که مطهره گفت من دارم گفتم میخوری تو صندوق یکم دارم که گفت آره نگاه خانمم کردم خندید گفت بیار رفتم آوردم زیاد نبود شاید نیم لیتر کمتر که خانمم گفت که من نمی‌خورم خودتون بخورید.
به منیژه گفتم بریم جای تاپ که پسرم هم خوردن تو رو نبینه داستان نشه برات خودم یه شات ریختم اما برای منیژه یک ذره که اونم با دلستر قاطی کردم که دفعه اولشه کار از محکم کاری ایراد نکنه یک دو شات که زدیم به منیژه گفتم که بدون دود نمیگیره گفتم رو بازی کنیم سیگار که میکشی گفت آره بهار میدونه گفتم پس من یه نخ روشن میکنم بکشیم که گفت باشه و خلاصه رفتیم تا اونجا که احساس کردم گرفتش و لی نه زیاد که بعد رفتیم جای خانمم و گفتم بیا این هم منیژه مست تحویل تو که خندید و گفت چشم روشن منم گفتم الان و رقص حال میده وگرنه به تلخیش نمی‌ارزد که پسرم سریع آهنگ رو آه انداخت و کلی رقصیدیم و منیژه که تا دیروز من رو شما شما صدا می‌کرد جلوم کلی کمرش رو لرزوند خلاصه حسابی بهش خوش گذشت و منم کلی حال کردم چند روزی گذشت و یک بار تو پیلوت دیدمش و گفتم اذیت نشدی اون شب و گفت نه خیلی خوش گذشت یه بار دیگه دوست دارم امتحان کنم که گفتم میگم بهار خبرت کنه یکی دو ماهی گذشت تا یک روز که بهار و پسرم خونه مامانش بودن ساعت‌های1 شب حوصلم سر رفت گفتم برم یکم مزه بگیرم با عرق بخورم یکم تنهایی حال کنیم امشب بگذره از آسانسور پیاده شدم دیدم منیژه اومد تو پیلوت پرسیدم کجا بودی تا این موقع شب گفت خونه دوستم نگاه جای پارکشون کردم گفتم مامان بابات نیستن خندید گفت نه رفتن روستا اگه بودن که تیکه بزرگم گوشم بود و گفت شما کجا میری این موقع شب منم خند
خاطرات سکسی علی
1400/08/09

#دختر_همسایه_ #خاطرات_کودکی

سلام. من علی هستم یکی دوباری اینجا داستان نوشتم ولی همش فانتزیم بوده این داستانی که میخوام بگم کاملا واقعی هستش و از دوران بچگیم شروع میشه که سوم ابتدایی میخوندم و 9 سالم بود در حال حاضر 18 هستم.من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و یه خواهر بزگتر از خودم دارم.
خب ما قبلا از اینکه بخوایم خونمون رو عوض کنیم یه همسایه داشتیم دو تا دختر داشت به نام ترانه و سارا که منو سارا هم سن هم بودیم و همیشه باهم بازی میکردیم از 4 سالگی تا 9 سالگی که بعد از اونجا رفتیم و اپارتمان نشین شدیم و به یه مجتمع مسکونی رفتیم که 24 تا بلوک داشت و خیلی جای باحالی بود به سختی با همسایه خوبمون خداحافظی کردیم و رفتیم برای من خیلی سخت بود چون باید با بهترین دوستم خداحافظی میکردم.
خلاصه اومدیم خونه جدید و از اونجایی مجتمع مسکونی بود بچه زیاد میشد اونجا واسه همین خیلی زود یه دوست پیدا کردم که خیلی باهم صمیمی شدیم اونا فقط چند ماه زود تر از ما اومده بودن و هر روز تو کوچه بازی میکردیم حال میکردیم که یه روز داشتم از مدرسه میومدم نیما رو دیدم رفتم سمتش گرم صحبت شدیم داشتیم حرف میزدیم یهو گفت: علی تو چیزی از سکس میدونی؟
منم که اصلا تا حالا همیچین اسمی نشنیده بودم گفتم نه! نیما هم فقط یه سال ازم بزگتر بود.
جالبه بدونید تو مدرسه بچه ها تو کلاس میومدن میزدن به کمر هم هرکی اخ میگفت با تعجب نگاش میکردن میگفتن: توام اره!!!
و تنها کسی که ظاهرا چیزی نمی دونست من بودم.
خب بعد از اینکه نیما اون سوالو پرسید و من گفتم نمیدونم
بهم حسابی توضیح داد و من اصلا باورم نمیشد بهش گفتم تو از کجا فهمیدی گفت گفت قبلا از اینکه تو بیایی با یکی دوست شده بودم اسمش عرفان بود 17 سالش بود اون اینارو بهم گفته مامانش پرستاره معمولا بیشتر اوقات تنها میشد منو میبرد خونشون بهم فیلم سوپر نشون میداد.
منم هیچ وقت نپرسیدم کونتم گذاشته یا نه؟
من از اون روز به بعد درباره سکس اطلاعاتم بیشتر و بیشتر میشد و ذهنم بیشتر درگیر میشد ولی هنوز نمیدونسم جق زدن چیه؟
یه سالی گذشت خواهرمم ازدواج کرد و همیشه به این فکر میکردم که الان اقا داماد داره خواهرمو میکنه یا نه؟
یه روز رفتم جلو در خونه نیما گفتم بیا بیرون گفتش صبر کن الان میام اومد دیدم لبتاپشم اورده. گفت بیا بریم رفتیم یه جای دنج پیدا کردیم نشستیم گفت فیلم سوپر اوردم من تا حالا ندیده بودم هیجان زده شدم البته بگم یه چنتا عکس دیده بودم ولی فیلم نه خلاصه این شروع کرد یه فیلم دوساعته خوشگل گذاشت نگاه کردیم کیرم راست شده بود و قبلم تند میزد هردومون حشری شده بودیم خیلی زیاد تا اونجایی که تصمیم گرفتیم کیر همو بهم نشون بدیم. یه قسمت از مجتمع بود پارگینگ بود پشت پارگینگا هیشکی نمیشد رفتیم اونجا شلوارو کشیدیم پایین به کیر هم دست زدیم ولی هنوز ابمون نمیومد و فقط لذت میبردیم نیما کیرش از من بزگتر بود
وقتی داشتیم ماله همو میمالیدیم یع پیشنهاد داد گفت بیا همو بکنیم من اولش قبول نمیکردم ولی بعد قبول کردم و گفتم اول من تورو میکنم نیما خم شده بود و اماده یه کون کاملا بی مو داشت من از اون پشمالو تر بودم.
کیرمو گرفتم دستم و اروم گذاشتم لای کونش و تلمبه زدم یکم بعد گفت چیکار میکنی بکن توش منم گفتم نمیشه گفت میشه یکم فشار بده منم سر کیرمو گذاشتم سر سوراخ کونش و اروم فشار دادم و سر کیرم رفت تو بعد نصف کیرم و تا اون حد نگه داشتم و تا ته نکردم و بدجوری دردش اومده بود یکم بعد گفت حالا نوبت منم حالا اینبار من باید خم میشدم و حس بدی داشتم کیرشو گذاشت لای کونم خواست فشار بده نذاشتم هیچ وقت نذاشتم بکنه تو بعد از
باسن گرد منیر
1400/05/14

#روستا #دختر_همسایه

سلام اسمم عبدالله هست این خاطره مال یک ۴ماه پیشه و تو روستازندگی میکنیم اقا این دختره چنان کون خوشگلی داشت که وقتی میدیدمش دلم میخواست گریه کنم خخخخخ
آقااین دختره ۱۵ سالش بود اسمش منیر بود باباش توتصادف یکسال پیش فوت شد الباقی داستان .یه روزساعت ۴بعدازظهربودکه بچه هازنگ زدن که بریم فوتبال خلاصه رفتم خونه لباس عوض کردم وراهی زمین فوتبال شدم توراه دیدم منیر یه گوشی ساده نمیدونم مال کی بود دستش بود همینطورکه میرفتم یه چشمکی بهش زدم یه خنده ای زدو یه باره دویدورفت منم رفتم فوتبال…
بازی که تمام شددوباره که اومدم دیدم هامونجانشسته تامنودید ازجابلندشد وایستاد. نگاهش کردم دیدم اشاره دادورفت منم رفتم دنبالش رفت زیردرختی ایستاد منم رفتم حالاگیج بودم که چیکارکنم اخه تاحالا تو این شرایط نیافتاده بودم وباراولم بود یهوو گفت چی میخوای منو کسخول بگو گفتم هیچی داشتم همینجوری میرفتم.وبه راهم ادامه دادم .خیلی نرفته بودم که گفت چراچشمک زدی منم گفتم برای اینکه خوشگلی .اقاچنان ذوق کردکه نگو.گفت واقعا .گفتم اره .گفت منم راستش ازت خوشم اومده رفتم نزدیکش گفتم چقدرگفت خیلی .گفتم اگه بهت دست بزنم چی گفت فرقی نمیکنه منم دستمو گذاشتم روپستوناش ومالش دادم دیگه شروع کردم کونشو مالش میدادم چنان هول شده بودم که نمیدونستم چیکارکنم شلوارشو دادم پایین وایستاده یه خورده دولاش کردم کیرمو درآوردم گذاشتم روسوراخ کونش سرش رفت توکونش خودشو پرت کردجلودوباره گرفتمش کیرموتنظیم کردم روسوراخش کمی فشاردادم اخ اخ کردو منم تاخایه کردم داخل شروع کردگریه کردن .حس میکردم یکی کمر کیرم گرفته داره فشارمیده. یه پنج دقیقه توحالت ایستاده تلمبه زدم آبم اومد وخالی کردم تو کونش کیرم ازکونش درآوردم شلوارشو کشیدبالا وسریع رفت .دو روز بعدش رفتم سفر جزیره قشم برای کار.
بعدسه ماه که برگشتم دیدمش یه کون گرد برجسته ای بارش بود که دوباره حالم خراب شد .تا منو دید یه چشمک زد کیف کردم حالاحالاها فک کنم دارمش
حالا که فک میکنم میبینم چقدر بی احساس عمل کردم .اصلا دست به کسش هم نزدم از دستم نپره خوبه
تمام
نوشته: بنیامین
@dastankadhi
مجتبی و دختر کون گنده همسایه
1400/06/05

#دختر_همسایه

سلام این داستان واقعیه واز سال 93شروع شد.ما شمال کشور زندگی میکنیم سنم 32 و قد175 وو زنم 81 ورزش رزمی کار میکنم داستان از اینجا شروع میشه که تو کوچمون یه مستاجر اومده بودن و اصالتن مال تهران بودن 2تاخواهر 1بردار ومادرشون.دختر بزرگش(نسیم) واقعا خوب گوشتی بود کونش خیلی بزرگ بود و اینکه 4ماه از طلاق گرفتنش میگذشت.چندبار مادرش رو سوار کرده بودم شمارمو گرفته بود واسه جایی رفتن دیگه به اژانس زنگ نزنه من میبردمش.یه شب زنگ زد که دخترمو ببر بهش رانندگی یاد بده پول بنزینت هرچی شد میدم منم قبول کردم.هفته ایی 2بار باخواهر کوچیکترش میومد واسه تعلیم رانندگی.شبا میبردمشون با لباس راحتی میومد برق از سرم میپرید کون به این بزرگی محال بود.روز اول شمرشو گرفتم و پیام دادنمون شروع شد ولی اصلا راحت نبودیم که بعد 1ماه دیگه خودش زنگ میزد بیا میخوام برم فلانجا میرفتم برسونم.یه روز توماشین گفتم میخوام باهات دوس بشم اونم گفته بود که ما همین الانشم باهم دوستیم ولی گفتم میخوام باهات راحتتر باشم اون فهمید منظورم چیه دقیقا یادم میاد گفته بود اگه اسمشو بیاری(منظور سکس بود) دیگه سوار ماشینت نمیشم منم حرفی نزدم گفتم باید عمل انجام شده قرار بدمش.یه شب باهاش برنامه چیدم ببرمش جنگل اونم قبول کرد وفردای اونروز پسر عموم ماشین منو گرفت ومنم به اجبار نیسان اونو گرفتم ولی نمیتونستم بیخیال جنگل رفتن بشم و سوارش کردم ورفتیم سمت جنگل بارون نم نم میباریدگفتم نسیم بهم اعتماد داری یدفه گفت نه منم ناراحت شدم گفتم پس بهتره که برگردیم بریم خونه وقتی دور زدم چندکیلومتر برگشتم گفته شوخی کردم منم از خداخواسته انداختم یه مسیر دیگه رسیدیم یه جای خلوت پیاده شدیم رفتیم یه جایی که به جاده دید نداشته باشیم بعد اینکه یکم خوراکی خوردیم دستمو انداختم دور گردنش دیدم بدش نیومده یدفه 2تا بوسش کردم دیدم خیلی زود وا داده لبشو انداخته رو لبم چنان زبونمو میخوره کم اوردم همین حین سینه هاشو چنگ میزدم داشت دیوانه میشد ولی نمیذاشت کسشو از رو لباس بمالم اجازه نمیداد بعد یک ربع دیدم پاشده میگه بریم بسه دیگه وخیلی جدی بود منم گفتم بریم بلند شدم از یه مسیر دیگه بردمش بین شمشاد (پوشش گیاهی خیلی خوبی داره تو جنگل)دوباره چسبیدم بهش دیدم میگه دیرمون شده بریم خونه هی بهانه میاورد منم گفتم بابا تمومش کنیم دستمو مینداختم تو شلوارش کونش دیوانم کرده بود ولی به هیچ عنوان قبول نمیکرد گفتم بهترین راه اینه که خودم لخت بشم یکدفه شلوار وشرتمو کشیدم پاییین مات شده بود دیگه تسلیم شده بود با دستاش چسبید به درخت شروع کردم به کردنش 10 دقیقه ایی کارم تموم شد.نشستیم تونیسان خیلی بهم ریخته بود هم ظاهری وهم فکرش.بردمش خونه اون موقع داداش کوچیکشو باخودم میبردم باشگاه اون غروب داداششو نفرستاد که بیاد بریم باشگاه یعنی ناراحت بود ازم پیام داد بهم دیگه به من زنگ نزنو فلان منم گفتم باشه.بعد تمرین اومدم گوشیمو نگاه کردم ودیدم پیام داده خیلی دوست دارم واین تازه شروع ماجرابود شبا میاوردمش خونمون 4سال باهم بودیم که از شهرمون رفتن وکم کم رابطمون تموم شد.
نوشته: مجتبی
@dastankadhi
بهناز عشقم
1400/06/06

#عاشقی #دختر_همسایه

این اولین باره که میخوام از عاشق شدنم به کسی بگم
نمیدونم چرا دارم با گریه مینویسم
سال ۷۷ بود که ما از سمت محله پیروزی تهران اسباب کشی کردیم رفتیم غرب تهران خونه قبلیمون ارثیه پدریم بود که ی خونه ویلایی دربست بود ولی خونه جدیدمون ی ساختمان چهار طبقه ایه پانزده واحدی بودش ما واحد ۵ رو خریده بودیم خونه تازه ساخت بو تقریبا اکثر واحدها خالی بودن اولین بار اونجا بود که بهناز رو دیدم
یکم از خودم بگم الان حدود سی سالمه و ازدواج کردم و از ازدواجم هم خیلی راضیم قدم الان حدود ۱۹۵ سانته و وزنم ۱۲۰ کیلویی میشه ولی از بچگی با دختر همسایمون همبازی بودم و همیشه تو خیالاتم زنم اون بودش اون سال که ما رفتیم تو اون محله من هفت سالم بود و بهناز چهار سالش بودش
بخوام از بهناز بگم الان حدود ۲۷ سالشه و اونم ازدواج کرده و خیلی‌ خوشبخته که برای من همین بسه چون واقعا عاشقش بودم بهناز الان حدود ۱۷۰ سانت قدشه و هیکل تو پر و سینه های جذابی هم داره ولی چشماشه که از همه چیز قشنگتره چشمای درشت و سبزشه که من رو عاشق خودش کرد
خب دوستان تا اینجا خوندین ولی این داستان اصلا سکسی نیستش و فقط خاطاتی از دوره نوجوانی و جوانیه منه پس اگر دنبال داستان سکسی هستید این داستان بدردتون نمیخوره.
تو همون سال ها من رفتم کلاس اول و با برادر بهناز یعنی بهروز تو ی مدرسه بودیم که باهم خیلی صمیمی بودیم بهروز از من یکسال بزرگتره و (الان هنوز ازدواج نکرده) ما همیشه سه تایی پیش هم بودیم و با هم بازی میکردیم تو اون سال ها هیچکس ماهواره نداشت ولی ما داشتیم و روزی که اومده بودن نصبش کنن چون بابام از این چیزا سر در نمیاورد نصابه ماهواره همه جزییات اعم از کانال های سوپر رو به من توضیح دادش یادم رفت بگم که من از همون اول بچه مثبت بودم و همه بهم اعتماد کامل داشتن و به نوعی خیالشون از من راحت بودش به همین خاطر همه چیز رو براحتی در دسترس من قرار میدادن پدر و مادرم هر دو شاغل بودن و اکثرن خونه تنها بودم و تو کانال های ماهواره دنبال کارتون میگشتم که ببینم ولی چندتا کانال سکسی پیدا کرده بودم که رو همشون قفل گذاشتم که مامان و بابام پیداشون نکنن (خدایی نکرده از راه بدر نشن)خلاصه هر روز از ساعت ۱۲ تا ۶ که من از مدرسه میومدم و تنها بودم کارم شده بود دیدن فیلم سکسی ولی خب اون موقع جق زدن هم بلد نبودم و فقط کنجکاو بودم ولی خب ی سری کاره رو یاد گرفته بودم من و بهروز و بهناز معمولا تو خونه تنها بودیم چون من و بهروز که از مدرسه میومدیم سر راه میرفتیم دنبال بهناز که اون موقع ها پیش دبستانی میرفت و میاوردیمش خونه و چون پدر ها و مادرامون همگی شاغل بودن معمولا تا عصری (اگر من نمیرفتم خونمون که کانال سوپر ببینم) بازی میکردیم من که بچه بودم و تازه از سکس هم ی چیزایی حالیم میشد معمولا پیشنهاد خاله بازی میدادم که من و بهناز مامان و بابا بشیم و بهروز هم بچمون بشه و همیشه هم قبول میکردن یکم که بازی میکردیم میگفتم شب شده و بخوابیم بهروز رو میکردم تو اون اتاق و خودم و بهناز میرفتیم رو تخت دونفره و همیشه هم در رو از تو اتاق قفل میکردم (عادتی که الان هنوز رو بهنازم مونده) و میخوابیدیم پیش هم و به بهناز میگفتم شرت و شلوارامون رو باید در بیاریم و مثل مامان و باباهای واقعی بخوابیم اونم قبول میکرد و من که دودولم تازه یذره سیخ میشد بزور میمالیدمش لای ناز بهناز اون موقع ها اون نمیفهمید که من چکار میکنم ولی از لذت من لذت میبرد و بهش میگفتم که مثل فیلمها از خودش صدا دراره (یادش بخیر از اون سر بزیرای آب زیرکار بودما)
خلاصه ی سه سالی این کار هر روزمو
یک شبه به تمام آرزوهام رسیدم
1400/10/18

#دختر_همسایه

سلام به همه دوستان شهوانی خواستم یکی از بهترین شبای زندگیمو بهتون تعریف کنم من رضا ۳۸ سالمه داستان برمیگرده به هجده سال قبل زمانی که تازه خدمت سربازیم تموم شده بود و من به تازگی تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار شده بودم منم اون موقع یه جوون بیست ساله و بدجور تو کف بودم ولی واقعیتش مخ زدن بلد نبودم که یه روز ساعت هفت از شرکت تعطیل شدم داشتم میرفتم خونه که دیدم یکی از رفیق های صمیمی ام سر کوچمون وایستاده تا من بیام آخه اون موقع موبایل دست کارگر جماعت اصلا نبود خلاصه رفیقم منو دید وبعد از سلام و احوالپرسی گفت که یه مشروب ویسکی گرفته و تنهاست بریم باهم بخوریم منم که بدجور هوس مشروب کرده بودم فقط تونستم اینو بگم که نیکی و پرسش دمت گرم بریم رفتیم خونه رفیقم که خودشو مادرش باهم زندگی میکردن اون شب هم مادرش خونه خواهرش مهمون بود اونم خونه رو کرده بود مکان با خوشحالی رفتیم خونه رفیقم نشستیم شیشه مشروب و آورد با مخلفاتش همین که پیک اولو ریخت یدفعه دیدیم در زدن رفیقمم اینقدرکه از برادراش که دوتا برادر داشت به خاطر مشروب می‌ترسید حد و اندازه نداشت خلاصه هول کرد و مشروب و با پیکی که ریخته بودو گذاشت زیر تخت قلیون خاموش آورد که مثلا میخوایم قلیون بکشیم رفت درو باز کرد اومد به من گفت برو اون یکی اتاق دختر همسایه با پای خودش اومده خونمون البته قبلا به من گفته بود که دختر همسایه رو از کون میکنه منم باور نمیکردم خلاصه من رفتم اون یکی اتاق دیدم یه دختره سبزه شونزده ساله اومد تو منم از بالای در که شیشه بود زیر پام بالش گذاشتم دید بزنم همونجا راست کردم یعتی من چی داشتم میدیدم دختر بچه محلمون که باورش سخت بود این دختر مظلوم و خوشکل اومده که کون بده خلاصه تو این فکرا بودم که دیدم دوستم بعد از لب گرفتن و سینه هاشو خوردن دختره که اسمش سمیرا بود حالت داگی وایستاد نامرد دوستم کیرشو کرد تو کون سمیرا تا ته کرد تو و شروع کرد به تلمبه زدن منم از شيشه بالای در با حسرت داشتم نگاه میکردم فقط از این میترسیدم رفیقم کار خودشو بکنه و من بی نصیب بمونم تو این فکرا بودم که یه بار دیگه زنگ خونه رو زدن بعد دیدم دوستم از ترس نمیدونه چیکار کنه یدفعه دیدم سمیرا رو آورد همون اتاقی که من بودم اونم وقتی منو دید انگار بهش شوکر زدن همین جوری منو نگاه می‌کرد منم اونو حالا منم به شانسم لعنت میفرستم که اینم از شانس من تو این فکرا بودم که یدفعه دوستم که اسمش علی بود اومد درو باز کرد و گفت صداتون درنیاد که اون یکی دختر همسایه که اسمش پریا بود اومده منم موندم که چرا اینجوری شد امشب ولی همش تو فکر این بودم که امشب نباید بی نصیب بمونم خلاصه علی با پریا مشغول شد و منم زل زدم دارم به سمیرا نگاه میکنم دیگه آخ آوخ از اون یکی اتاق درمیومد منم حشرم زده بود بالا به سمیرا گفتم اگه به منم ندی به همه میگم دیدم خیلی راحت گفت باشه منم بعد از اینکه لباشو باسینه هاشو منم گفتم حالت داگی بگیره بعد اینکه قشنگ ترتیبشو دادم دیدم امشب اگه بتونم پریا رم بکنم نور علی نور میشه دیگه شهوت زده بود بالا مغزم فرمون نمی‌داد همینجوری سرم انداختم پایین رفتم اون یکی اتاق دیدم پریا منو دید و به علی گفت که خیلی نامردی اونم برگشت گفت که اینا قبل تو اینجا بودن خلاصه به پریا هم گفتم باید به منم بدی اونم دیگه حرفی برا گفتن نداشت دیگه پریا واقعا پریا بود یه دست اساسی هم پریا رو از کون گاییدم اون موقع ها دخترها نود ونه درصد پرده داشتن خلاصه بعد از اینکه به آرزوم رسیدم نشستیم چهار نفره پای مشروب خوری منو علی زیاد خوردیم ولی پریا و سمیرا دوتا پیک ب
فرانک عشق گمشده من
1401/02/12

#عاشقی #دختر_همسایه

روایت من برمی گرده به تقریبا 28 سال پیش. یک پسر بچه دوم دبستانی. تو محله ای که زندگی می کردیم، خونه ای که مستاجر بودیم دوبلکس بود که با خونه مجاوری دوقلو بود. ما دو تا برادر (برادرم 2 سال از من بزرگتر بود) بودیم، اونا یه خواهر و برادر به اسم های فرانک و فرهاد. فرانک 2، 3 سالی از من بزرگتر بود، و فرهاد همبازی برادر من بود. پدر فرانک راننده بود. آشپزخونه این دو خونه واقع در همکف مجاور پشت حیاط بود. حیاط جلو نداشتیم. حموم هم واقع در پشت حیاط بود، که مادرهامون برای شستن لباس ها میرفتن دم حوض پشت حیاط یا تو حموم. برادرهامون اکثر اوقات میرفتن محله مجاور یا کوچه پشتی خونمون بازی می کردن. منم کارم این بود که با دوچرخه تو محل هی جلو خونمون رژه میرفتم تا فرانک بیاد پشت پنجره و واسم عشوه و ناز بیاد. یه غروبی که سرگرم قهرمان بازی با دوچرخه برای جلب توجه فرانک بودم، بهم اشاره کرد که برم تو خونشون. مادرش پشت حیاط یا تو آشپزخونه بود، دقیقا یادم نیست. قلبم از حلقم داشت میزد بیرون. دوچرخم ول کردم تو محل و از در رفتم داخل، فرانک از پله ها بدو اومد پایین و منم دمپایی به بغل آروم آروم باهاش از پله ها رفتم بالا، تو همون اتاقی که همیشه از پشت پنجره برام خاطره سازی می کرد. وایستادیم روبروی هم. موهای سیاه بلندی داشت. بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن لبام. اول بلوز خودش درآورد و بعد بلوز منو. شلوار خودش کشید پایین و بعد شلوار من. هنوز که هنوزه بعد این همه سال هنوز میتونم صدای تاب تاب کردن قلبم رو بشنوم. آروم شرت خودش کشید پایین و بعد شرت من. دستم رو گذاشت رو کصش و گفت میدونی اسمه این چیه؟ از پسر بچه های بزرگتر محل اسمش شنیده بودم، اما گفتم نه چیه؟ گفت بهش میگن ملا(). من که یه چیز دیگه شنیده بودم اما به روش نیووردم. شروع کرد به مالوندن آلت من و گفت حتما دیگه میدونی به این میگن دودول. گفتم آره. دوباره شروع کرد به لب گرفتن از من. بعد پشت کرد بهم و چهار دست پا قوز کرد و گفت بیا دودولت بچسبون به کونم و سفت کمرم بغل کن. در حال عشقبازی بودیم که یهو برق کل محل رفت و هوا هم تاریک شده بود، من از ترس دمپاییم زدم زیر بغلم و زدم به چاک. از فردا با انگیزه تمام وقتی میومد پشت پنجره، شروع می کردم به تک چرخ زدن و کلی هنر نمایی با دوچرخه. یه روز در حالیکه سرم به طرف فرانک بود و رکاب میزدم، تا سرم رو برگردوندم روبرو با دماغ رفتم تو دل تیربرق و دماغم شکست. هنوز که هنوزه بعد اینهمه سال دماغم گز گز میکنه و شده حساسترین جای بدنم. یه چند باری دوباره دزدکی رفتم پیش فرانک و فرانک شده بود معلم سکس من. یه روز نحس که با دوچرخه اومدم تو محل، دیدم خاور باباش جلوی درشون و دارن اسباب کشی میکنن و از اون شهر رفتن. چند ماه بعدش هم ما رفتیم. من انقدر حافظه ضعیفی دارم که گاهی اوقات خاطره چند ماه پیشم هم یادم نمیاد. اما فرانک و خاطره اش، خاطره نیست، زنده هست، مثه روز. اولین عشق من که دیگه هیچوقت پیداش نکردم و هنوز چشم به راهشم. هر دفعه که میرم شهرمون به پدر و مادرم و خانوادم سر بزنم، میرم اون محل و شروع میکنم به خیره شدن به خونه رویاهای هر شب من، اما آخرین باری که رفته بودم، تنها نقطه امیدم رو، هر دوتا خونه دوقلو رو خراب کرده بودند و جاش یه آپارتمان آسمون خراش رفتن بالا. قلبم گرفت…

نوشته: فرود
@dastankadhi
علی و دختر همسایه
1401/04/01

#دختر_همسایه #عاشقی #خاطرات_کودکی

سلام به همه
رفقا ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم،مربوط میشه به سال ۹۸
من اسمم علیه و ۲۷ سالمه و بچه یکی از شهر های ساحلی استان گیلانم
جونم براتون بگه که، حدود سال های ۸۵ اینا بود که یه همسایه به جمع چند تا خونه ای که تو کوچمون بود اضافه شد
و سال ۸۵ من بچه مدرسه ای بیش نبودم و از اونا بودم که با بچه های محل بعدظهرا گل کوچیک میزدیم تو کوچه و کلی شلوغ کاری و آتیش بلا بودن
خلاصه یه روز گرم تابستونی بود که این همسایه جدیده اومدن و تو خونه ای که از قبل خریده بودن نقل مکان کردن!
ما هم اونموقع چیزی حالیمون نبود به اون صورت
(سکس و از این برنامه ها)!!
اما من و یکی از پسرای همسایه که از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۵ ساعتش مشغول انهدام کوچه بودیم،هر کدوم برای خودمون یه دوست دختری داشتیم و باهمم میرفتیم سر قرار و این داستانا
یادمه اونموقع ها واتساپ و اینستاگرام و تلگرام این چیزا نبود که،یه گوشی داشتم که فقط شارژ میزدم و اس ام اس میدادم و زنگ میزدم.
فک میکنم از بین کسایی که دارین اینو میخونین هستن کسایی که یادشونه اونموقع ها فقط زنگ و پیام بود نه چیز دیگه.
بگذریم…!!
ما که تو کوچه مشغول بازی بودیم،یه ماشین خاور نگهداشت و پشت بندشم یه پژو ۴۰۵ و یه وانت پیکان هم وایستاد
ما از بازی دست کشیدیم و داشتیم میدیدیم که این همسایه جدیده کیا هستن و چجور ادمایی ان
بله خاوریه پیاده شد و اون ماشین پشتیا هم پیاده شدن و دونه دونه تعداد ادما رفت بالا
از اون ادما
یه خانم بود،یه پدر،یه پسر که اونموقع از ما خیلی بزرگتر بود،۴ تا دختر که ۳ تاشون از من بزرگتر به فاصله ۳،۴ سال و یه دختر از بین اونا از من یک سال کوچیکتر و از بقیه هم زیبا تر
بله خلاصه چشای من یه برقی زدو دیگه چون کاری از دستمون برنمیومد و اینقدرم فن بیان و اجتماعی بودن حالیمون نبود به یه نگاه بسنده کردیم و به جای تعارف به کمک یا حتی یه خوشامد گویی ساده مشغول ادامه بازیمون شدیم.
اینا خلاصه مستقر شدن و چند روزی گذشت و دیگه کم کم با همسایه های قدیمی سلام علیکا شروع شدن و کلی آشنا شدن و کلی تعارف بازی و این داستانا،ولی انصافا ادمای خوبی بودن
با شخصیت،متین و فوقالعاده خاکی و خودمانی
از قضا خونشونم دیوار به دیوار خونه و حیاط ما بود…
خلاصه روزای گرم تابستونی از پی هم میگذشت و کم کم داشت به اخرای شهریور و شروع مدرسه ها میرسید
و تو این یکی دو ماهی که از اومدن این همسایه جدیده میگذشت؛دیگه با همه اخت شدن و جزوی از بقیه شدن و زود تو دل بقیه جا باز کردن
مهر ماه شد و مدرسه ها باز شدن و ماها طبق معمول باید میرفتیم مدرسه.
از بین اون دخترا یکیشون متاهل بود و همون روزای اولم برای کمک اومده بود و بعد رفت
موند ۳ تا دختر که دو تاشون اون سال ها دبیرستانی بودن ولی من راهنمایی رو داشتم تموم میکردم بیام دبیرستان
یکیشونم یه سال ازم کوچیکتر بود و با یه سال اختلاف اونم راهنمایی میخوند.
خلاصه رفته رفته برخورد ها سلام علیک ها تو راه مدرسه یا تو کوچه شکل میگرفت و یجورایی با هم صمیمی شده بودیم.
اون دو تا دخترا از خونه بیرون نمیومدن و مشغول درس و این چیزا بودن(خیلی خر خون بودن) اما کوچیکه بر خلاف اونا فقط پسر نبود که با ما گل کوچیک بزنه وگرنه بخش زیادی از روزو بیرون بود و مشغول تماشا کردن بازی ما یا مشغول خودش
اون لا به لا من تصمیم گرفتم باهاش رفیق شم،چون هم خوشگل بود هم خيلی خاکی
نگاه های زیر چشمی و عملیات مخ زنیشو شروع کردم و طولی نکشید که یه روز غروب تو کوچه تنها بودم باهاش و گفتم شمارتو میدی؟
گفت برای چی میخوای،گفتم همینطوری
گفت نه نمیشه و رفت خونشون
منم
دختر خانوم همسایه
1400/05/11

#دختر_همسایه

مهران عید کجا میری ؟
نمیدونم والا خلاصه هر جا بابا مامانم برن میرم
تو کجا میری؟
بابا مامانم مثل همیشه مشکل دارن فکر نکنم عید دیدنی یا مسافرتی داشته باشیم
چه بد پس چیکار میکنی ؟
چه میدونم , بعد از ظهر میای بیرون ؟
آره به علی هم بگو بیاد توپشو بیاره
باشه فعلا خداحافظ.
قرمه سبزی خوشمزه ایی بود خیلی خوردم حسابی شکمم باد کرده بود , رفتم رو مبل دراز کشیدم مگس ها فرصت نمیدادن هی رو پاهام رو صورتم و خلاصه از کل بدنم , شکمشونو مثل من پر میکنن , چشمام سنگین شده بود , خوابیدم.
نمیدونم چه قدر گذشته بود که خواب بودم , با صدای آیفون بیدار شدم بابا مامانم بیرون بودن همیشه بعد از ظهر ها اگه بابام سرکار نباشه میرن بیرون
محمد آیفون رو مورد عنایت قرار داد
بله
سلام خاله مهران هست؟
خاله چیه مهرانم
همیشه تو آیفون صدام رو با مادرم قاطی میکنن
خوب بیا پایین مهران
باشه بزار لباس بپوشم
یکی دوساعتی بود بازی میکردیم سر و صدا میکردیم و همسایه ها شروع میکردن به فحش دادن که برید گمشید خونه ما هم تو دلمون حرص نگه میداشتیم تو دلمون
میگفتم دفعه بعد حرف بزنه بهش فحش میدیم ولی هر وقت از نزدیک میدیدیمشون موش میشدیم
همسایه ی بغل خونه ی ما 3 بار عوض شده بود یکی شون که هروز با زن و شوهرشون دعوا داشتن , یکی دیگه هم بعد دوسال میخواست بره تهران میگفت اینجا جای خوبی نیست , یک دختری داشت
که هم من تو کفش بودم هم اون ولی گذشت و تموم شد .
تا اینکه ماه رمضون پارسال یک همسایه دیگه اومد که یک دختر خوشگل شیطون داشت که یک نگاه هایی بهت میکرد برعکس دخترایی که خیلی اهمیت نمیدن به پسرا.
یک تنه سر فوتبال توسط علی خوردم که با اون هیکل گندش پخش زمین شدم , البته علی خیلی هیکل گنده نبود من ریزه میزه بودم حدودا 157 و وزن 34 کیلویی
دستام زخم شده بود اما اهمیتی نمیدادم خیلی از این اتفاقا میافتاد , به بازی ادامه دادیم وسط بازی دختر خوشگل همسایه مون داشت میرفت آشغال هارو بندازه که بعدش با بابا مامانش بره بیرون
محمد میدونست دختره رو دوست دارم و ضعفمه توپ رو خیلی نزدیک به سطل اشغال انداخت من سریع رفتم سمت توپ با اون کفش آبی آبرو بر اومدم برگردون زدم , اشتباه نکنید رونالدو نیستم
فقط توپ رو طوری زدم که از بالای سرم بره عقب , دختره هم به تخمشم نبود چیکار کردم و بچه ها به من با خنده های خاصی نگاه میکردن .
مامان بابا با ماشین اومدن خونه داشتن ریموت رو میزدن من بدو رفتم سمت ماشین نون خریده بودن رفتم یکم نون گرفتم خوردم علی و محمد هم اومدن سلام کنن که مامانم به اونا نون تعارف کرد
اونا هم سریع گرفتن اصلا دلیل اومدنشون این بود.
خونه داشتم با گوشی بازی میکردم که یهو یاد یکتا افتادم اسمش یکتا بود, دروغ نباشه ولی در حقیقت همون موقعی که دیدمش فقط بهم نگاه کرد و دفعه های بعد اصلا نگام نمیکرد انگار علی رو دوست داشت
ناراحت بودم , برای دلداری خودم میگفتم شاید جلوی پدرمادرش کاری نمیتونه بکنه ولی خوب به علی نگاه میکرد بیشتر.
تا اینکه صدای مامانم در اومد مهران برو دلستر بخر
اَ مامان نمیتونم خسته ام
یک دقیقه است برو مامانی خسته و کوفته با پاهام رفت مغازه ی نزدیک کوچه خرید کردم و اومدم تو راه یکتا رو دیدم که داره از خونه میاد بیرون احتمالا میخواد یک چیزی بخره , دلم ریخته بود نزدیک هم شدیم و مخالف هم راه میرفتیم تا اینکه سرشو پایین آورد و سلام کرد
دلم ریخت ریش ریش شد دولم سوز کشید , با صدای گوه دوران بلوغ سلام کردم و رفتم خونه به صورت هایپ اومدم تو خونه مامانم گفت وا تو که دا دو دقیقه پیش حال نداشتی , با حاضر جوابی گفتم بیرون سرحالم میک