داستانکده شبانه
18.8K subscribers
73 photos
6 videos
138 links
Download Telegram
من برعکس همه
1400/07/07

#دخترخاله_ #خاطرات_کودکی #تجاوز

سلام بچه ها
من وقتی 11 یا 12 سالم بود بهم تجاوز شد حالا نه اینکه مردی باشه
دختر خالم اینکار رو کرد الان همه میگن اسگل فلان بسیار
ولی حس میکنم من با اون سن آماده اون ماجرا ها نبودم بعد اون موضوع چون کسی نبود بهم توضیح بده اتفاق خاصی نیوفتاده یا اینکه موضوع رو برام روشن کنه با فکر و خیال خودمو میخوردم
اسمش نازنینه الان خیلی خوشگله اون موقع هم خوب بود الان خیلی بهتره (فقط عکسو دیدم)
یادمه عید بود که ما هم رفته بودیم شمال با خاله ام اینا و منم که مشق عید داشتم و بعضی روزا با داد مادر حل میکردم داداشم با پسر خالم همش قلیون می‌کشیدن منم هی میرفتم بکشم نمیدادن کنجکاوی بود تا اینکه بخوام فاز برم داره
من واقعا دختر خالم رو دوست داشتم خیلی خوب بود مهربون منم بهش میگفتم نازی توی درسا کمکم میکرد چون هی در میرفتم نازی میومد باهام شروع میکرد به حل کردن منم درسا مینوشتم دیکته ای چیزی…
خلاصه روزامون یا درس بود توی مسافرت 🤦‍♂️یا جوجه و یا دریا بدم نمیگذشت ففط اینکه مشقا حال آدمو میگرفت
(جزئیات دوست ندارم بگم ولی خب نگم بچه ها میگن الکیه)
اون موقع که رفتیم شمال وقتی تازه (یادم نمیاد کجا رفتیم فقط میگفتم شمال من) وارد اون منطقه میشدی چند نفر وایساده بودن ویلا اجاره میدادن ما هم با یکی شون رفتیم و یه ویلا دیدیم دقیقا یادم نمیاد چند تا اتاق بود ولی دو تا اتاق بالا بود شایدم یکی پایین منم چون نازی (نازی 21 سالش بود فکر کنم) رو دیر به دیر میدیدم خیلی دوست داشتم پیشش باشم و گفتم منو نازی یجا بخوابیم همه ام از سره بچگی من و علاقه عادی من به دختر خاله مهربونم چیزی نگفتن
دو روز که عادی گذشت شبا میخوابیدم صبحا نازی میگفت آرمان (اسم مستعار) پات تو دهنم بود و منم خجالت ببخشید و خنده…
یه شب خوابم نمیبرد گوشی مامانم و گرفته بودم بازی میکردم و کارتون میدیدم نازی هم بیدار بود چت میکرد
نازی برگشت بهم گفت

توله چیکار میکنی
منم با صدای نازکم گفتم
_ بازی
چی بازی
_ ماشین
بخواب چشات درد میگیره
_ ن گیر نده
گیر نده چیه بده منم بازی کنم پس
_ منم ریسه میرفتم از خنده ( بچه بودم دیگه)
یه دس اون به دست من
خسته شد میخواست بخوابه یه دستش رو صورتش بود گفت
آرمان بخواب دیگه گفتم اخراشه
سرمو ناز میکرد ( منم عاشق این حرکت مثل گربه ها)
خیلی حال میداد بهم
امشبم گذشت صبح ولی جلو سینه هاش بیدار شدم زود تر از اون
خیییییییییییلی خجالت کشیدم گفتم زشته خدا چرا اینجوری میکنی و فلان ( بلد بودم یه جا هایی خصوصی ادم نباید ببینه)
یه شب با داداشم دعوا شد از اون دعوا ها منو زد گریه میکردم مامانم اومد دعواش کرد و نازی منو برداشت با ماشین برد برام بستنی خرید و گفتم خیلی دوستت دارم و… از رو بچگی گفتم ها
سخته برام واقعا بگم هی دارم طولش میدم
لطفا دوستان هیچ وقت با یه بچه کسی که واقعا فرق دول با کیر رو نمیدونه هیچ غلطي نکنید
شب چهارم بود فکر کنم( نمیدنم اینا رو فقط دارم جهت فضا سازی خاطره میگم)
گفت آرمان پا درد میکنه یکم نمیدنم ب کجا خورده میشه برام کرم بیاری منم گفتم باش ( لحن کاملا بچه گونه)
منم کرم آوردم فکررر کنم وازلین بود نمیدونم دقیق ولی شفاف بود گفت دستت کوچیک برام بمال خوب شه زود بعد شرتشو داد جلو گفتم نه زشته باید خودت بزنی نمیشه (چراغا بجز چراغ شبخواب بغل کمد خاموش بود)
گفت
مگه منو دوست نداری؟ هر وقت دعوات میشه من پیشتم مشقات رو کمکت میکنم خب عیبی نداره
منم دیدم راست میگه دستم بردم تو شرت مالیدم به پاش (ران پاش سمت راس کسش) تموم شد این داستان
(داشت شروع میکرد به کارای بدی که توقع نداشتم ازش ببینم)
چون موضوع
خاطرات سکسی علی
1400/08/09

#دختر_همسایه_ #خاطرات_کودکی

سلام. من علی هستم یکی دوباری اینجا داستان نوشتم ولی همش فانتزیم بوده این داستانی که میخوام بگم کاملا واقعی هستش و از دوران بچگیم شروع میشه که سوم ابتدایی میخوندم و 9 سالم بود در حال حاضر 18 هستم.من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و یه خواهر بزگتر از خودم دارم.
خب ما قبلا از اینکه بخوایم خونمون رو عوض کنیم یه همسایه داشتیم دو تا دختر داشت به نام ترانه و سارا که منو سارا هم سن هم بودیم و همیشه باهم بازی میکردیم از 4 سالگی تا 9 سالگی که بعد از اونجا رفتیم و اپارتمان نشین شدیم و به یه مجتمع مسکونی رفتیم که 24 تا بلوک داشت و خیلی جای باحالی بود به سختی با همسایه خوبمون خداحافظی کردیم و رفتیم برای من خیلی سخت بود چون باید با بهترین دوستم خداحافظی میکردم.
خلاصه اومدیم خونه جدید و از اونجایی مجتمع مسکونی بود بچه زیاد میشد اونجا واسه همین خیلی زود یه دوست پیدا کردم که خیلی باهم صمیمی شدیم اونا فقط چند ماه زود تر از ما اومده بودن و هر روز تو کوچه بازی میکردیم حال میکردیم که یه روز داشتم از مدرسه میومدم نیما رو دیدم رفتم سمتش گرم صحبت شدیم داشتیم حرف میزدیم یهو گفت: علی تو چیزی از سکس میدونی؟
منم که اصلا تا حالا همیچین اسمی نشنیده بودم گفتم نه! نیما هم فقط یه سال ازم بزگتر بود.
جالبه بدونید تو مدرسه بچه ها تو کلاس میومدن میزدن به کمر هم هرکی اخ میگفت با تعجب نگاش میکردن میگفتن: توام اره!!!
و تنها کسی که ظاهرا چیزی نمی دونست من بودم.
خب بعد از اینکه نیما اون سوالو پرسید و من گفتم نمیدونم
بهم حسابی توضیح داد و من اصلا باورم نمیشد بهش گفتم تو از کجا فهمیدی گفت گفت قبلا از اینکه تو بیایی با یکی دوست شده بودم اسمش عرفان بود 17 سالش بود اون اینارو بهم گفته مامانش پرستاره معمولا بیشتر اوقات تنها میشد منو میبرد خونشون بهم فیلم سوپر نشون میداد.
منم هیچ وقت نپرسیدم کونتم گذاشته یا نه؟
من از اون روز به بعد درباره سکس اطلاعاتم بیشتر و بیشتر میشد و ذهنم بیشتر درگیر میشد ولی هنوز نمیدونسم جق زدن چیه؟
یه سالی گذشت خواهرمم ازدواج کرد و همیشه به این فکر میکردم که الان اقا داماد داره خواهرمو میکنه یا نه؟
یه روز رفتم جلو در خونه نیما گفتم بیا بیرون گفتش صبر کن الان میام اومد دیدم لبتاپشم اورده. گفت بیا بریم رفتیم یه جای دنج پیدا کردیم نشستیم گفت فیلم سوپر اوردم من تا حالا ندیده بودم هیجان زده شدم البته بگم یه چنتا عکس دیده بودم ولی فیلم نه خلاصه این شروع کرد یه فیلم دوساعته خوشگل گذاشت نگاه کردیم کیرم راست شده بود و قبلم تند میزد هردومون حشری شده بودیم خیلی زیاد تا اونجایی که تصمیم گرفتیم کیر همو بهم نشون بدیم. یه قسمت از مجتمع بود پارگینگ بود پشت پارگینگا هیشکی نمیشد رفتیم اونجا شلوارو کشیدیم پایین به کیر هم دست زدیم ولی هنوز ابمون نمیومد و فقط لذت میبردیم نیما کیرش از من بزگتر بود
وقتی داشتیم ماله همو میمالیدیم یع پیشنهاد داد گفت بیا همو بکنیم من اولش قبول نمیکردم ولی بعد قبول کردم و گفتم اول من تورو میکنم نیما خم شده بود و اماده یه کون کاملا بی مو داشت من از اون پشمالو تر بودم.
کیرمو گرفتم دستم و اروم گذاشتم لای کونش و تلمبه زدم یکم بعد گفت چیکار میکنی بکن توش منم گفتم نمیشه گفت میشه یکم فشار بده منم سر کیرمو گذاشتم سر سوراخ کونش و اروم فشار دادم و سر کیرم رفت تو بعد نصف کیرم و تا اون حد نگه داشتم و تا ته نکردم و بدجوری دردش اومده بود یکم بعد گفت حالا نوبت منم حالا اینبار من باید خم میشدم و حس بدی داشتم کیرشو گذاشت لای کونم خواست فشار بده نذاشتم هیچ وقت نذاشتم بکنه تو بعد از
معلم زبان بی نظیر
1400/11/08

#خانم_معلم #عاشقی #خاطرات_کودکی

اولین باری که سرکلاس ما حاضر شد سال چهارم دبستان بود
از روز اول اخلاق و رفتار و زیباییش منو ذوب خودش کرد
البته بجز من تمام دانش آموزا محوش بودن ؛ آخه فک کن تو دبستان غیرانتفاعی پسرونه که نهایتا دو سه تا معلم خانم اونم پیرپاتال و سگ اخلاق میدیدی ، یهو یه دختر جوون و خوشگل و خوش تیپ و مهربون پیدا شده و قراره بشه معلم زبان .
جلسه اول که وارد کلاس شد بوی عطرش مستم کرد و منو برد تو هپروت .
بهت زده یه نگاه سر تا پا انداختمش
مقنعه سورمه ای که چندتار موی خرمایی رنگش تو پیشونیش اومده بود
عینک کائوچویی قرمز مشکی که جذابیت چشمای عسلی روشنو دوبرابر کرده بود
رژ صورتی کم حال و آدامس جویدن آرومش
مانتو بلند ولی جذب سورمه ای رنگ که آستیناشو یه تای ریز زده بود یه مقدار از ساعد دستش دیده میشد
ساعت طلایی ظریف و شیک
انگشتای ظریف و کشیده ولی بدون انگشتر
ناخونای بلند و مرتب ولی بدون لاک ؛ درست همونی که عاشقش بودم
شلوار بلند سورمه ای
و برعکس همه خانم معلمای مدرسه نه کفش طبی پاش بود و نه کفش پاشنه دار زمخت
یک جفت کفش تخت ظریف و دخترونه که جلوش یه پاپیون بندی قشنگ داشت .
همینجور هاج و واج داشتم براندازش میکردم و محوش بودم که به خودم اومدم دیدم کل کلاس دارن میخندن و خانم بهرامی با لبخند قشنگی که دندونای سفید درشتش دیده میشد زل زده بهم .

فلفلی کجایی ؟ سه بار صدات کردم خوشگلم


ب ب ب ببخشید خا خا خانم … اصلا توقع نداشتیم معلم مون شما باشین برا همین جا خوردیم .
صدای خنده کل کلاس بلند شد و لبخند خانم بهرامی تبدیل شد به خنده شدید


خیلی بدجنسی … ینی اینقد افتضاحم ؟!


نه خانم ما غلط بکنیم … ینی دیروز که بهمون گفتن معلم زبان میخواد بیاد ما فک کردیم قراره یه پیرمردی ، پیرزنی ، آدم بداخلاقی چیزی بیاد … ش ش ش شما بی نظیرین !
لپاش گل انداخت و دوباره با لبخند دلرباش بهم خیره شد و گفت


نظر لطفته عزیزم … خداکنه همونجوری که میگی باشم … خوشگل پسر من خودمو معرفی کردم گفتم حدیث بهرامی هستم و ۲۵ سالمه سه نفر قبلی شما هم خودشونو معرفی کردن ، نوبت شماس


خانم اجازه ؟ من ارشیام … ارشیا مروتی و فقط ۱۰ سالمونه
لبخند زد و گفت : خیلی از آشنایی باهات خوشحالم ارشیا جانم

این ماجرا گذشت و من کل هفته رو فقط به عشق چهارشنبه و پنجشنبه زنگ آخر که خانم بهرامی برای کلاس زبان ما میومد مدرسه میرفتم .
کلاس خانم بهرامی آزمایشی بود
فقط با درس داشت و میخواستن ببینن چجوریاس که اگه اوکی بود سال بعد برا همه کلاسا زبان بذارن .
به عشق خانم بهرامی تو درسام کلی پیشرفت کردم
فقط برا اینکه عکسم به عنوان دانش آموز نمونه بخوره رو دیوار کلاس تا وقتی اومد ببینه و تشویقم کنه

نوشته: ارشیا.م
@dastankadhi
علی و دختر همسایه
1401/04/01

#دختر_همسایه #عاشقی #خاطرات_کودکی

سلام به همه
رفقا ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم،مربوط میشه به سال ۹۸
من اسمم علیه و ۲۷ سالمه و بچه یکی از شهر های ساحلی استان گیلانم
جونم براتون بگه که، حدود سال های ۸۵ اینا بود که یه همسایه به جمع چند تا خونه ای که تو کوچمون بود اضافه شد
و سال ۸۵ من بچه مدرسه ای بیش نبودم و از اونا بودم که با بچه های محل بعدظهرا گل کوچیک میزدیم تو کوچه و کلی شلوغ کاری و آتیش بلا بودن
خلاصه یه روز گرم تابستونی بود که این همسایه جدیده اومدن و تو خونه ای که از قبل خریده بودن نقل مکان کردن!
ما هم اونموقع چیزی حالیمون نبود به اون صورت
(سکس و از این برنامه ها)!!
اما من و یکی از پسرای همسایه که از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۵ ساعتش مشغول انهدام کوچه بودیم،هر کدوم برای خودمون یه دوست دختری داشتیم و باهمم میرفتیم سر قرار و این داستانا
یادمه اونموقع ها واتساپ و اینستاگرام و تلگرام این چیزا نبود که،یه گوشی داشتم که فقط شارژ میزدم و اس ام اس میدادم و زنگ میزدم.
فک میکنم از بین کسایی که دارین اینو میخونین هستن کسایی که یادشونه اونموقع ها فقط زنگ و پیام بود نه چیز دیگه.
بگذریم…!!
ما که تو کوچه مشغول بازی بودیم،یه ماشین خاور نگهداشت و پشت بندشم یه پژو ۴۰۵ و یه وانت پیکان هم وایستاد
ما از بازی دست کشیدیم و داشتیم میدیدیم که این همسایه جدیده کیا هستن و چجور ادمایی ان
بله خاوریه پیاده شد و اون ماشین پشتیا هم پیاده شدن و دونه دونه تعداد ادما رفت بالا
از اون ادما
یه خانم بود،یه پدر،یه پسر که اونموقع از ما خیلی بزرگتر بود،۴ تا دختر که ۳ تاشون از من بزرگتر به فاصله ۳،۴ سال و یه دختر از بین اونا از من یک سال کوچیکتر و از بقیه هم زیبا تر
بله خلاصه چشای من یه برقی زدو دیگه چون کاری از دستمون برنمیومد و اینقدرم فن بیان و اجتماعی بودن حالیمون نبود به یه نگاه بسنده کردیم و به جای تعارف به کمک یا حتی یه خوشامد گویی ساده مشغول ادامه بازیمون شدیم.
اینا خلاصه مستقر شدن و چند روزی گذشت و دیگه کم کم با همسایه های قدیمی سلام علیکا شروع شدن و کلی آشنا شدن و کلی تعارف بازی و این داستانا،ولی انصافا ادمای خوبی بودن
با شخصیت،متین و فوقالعاده خاکی و خودمانی
از قضا خونشونم دیوار به دیوار خونه و حیاط ما بود…
خلاصه روزای گرم تابستونی از پی هم میگذشت و کم کم داشت به اخرای شهریور و شروع مدرسه ها میرسید
و تو این یکی دو ماهی که از اومدن این همسایه جدیده میگذشت؛دیگه با همه اخت شدن و جزوی از بقیه شدن و زود تو دل بقیه جا باز کردن
مهر ماه شد و مدرسه ها باز شدن و ماها طبق معمول باید میرفتیم مدرسه.
از بین اون دخترا یکیشون متاهل بود و همون روزای اولم برای کمک اومده بود و بعد رفت
موند ۳ تا دختر که دو تاشون اون سال ها دبیرستانی بودن ولی من راهنمایی رو داشتم تموم میکردم بیام دبیرستان
یکیشونم یه سال ازم کوچیکتر بود و با یه سال اختلاف اونم راهنمایی میخوند.
خلاصه رفته رفته برخورد ها سلام علیک ها تو راه مدرسه یا تو کوچه شکل میگرفت و یجورایی با هم صمیمی شده بودیم.
اون دو تا دخترا از خونه بیرون نمیومدن و مشغول درس و این چیزا بودن(خیلی خر خون بودن) اما کوچیکه بر خلاف اونا فقط پسر نبود که با ما گل کوچیک بزنه وگرنه بخش زیادی از روزو بیرون بود و مشغول تماشا کردن بازی ما یا مشغول خودش
اون لا به لا من تصمیم گرفتم باهاش رفیق شم،چون هم خوشگل بود هم خيلی خاکی
نگاه های زیر چشمی و عملیات مخ زنیشو شروع کردم و طولی نکشید که یه روز غروب تو کوچه تنها بودم باهاش و گفتم شمارتو میدی؟
گفت برای چی میخوای،گفتم همینطوری
گفت نه نمیشه و رفت خونشون
منم