دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.28K subscribers
558 photos
11 videos
489 files
693 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
فاطمه، مادر دوستم! (۱)
1402/09/21
#سکس_خشن #مادر_دوست

اسم من رضاس و ۲۷ سالمه و با پدر و مادر و برادر کوچیکم زندگی میکنم. البته من طبقه دوم زندگی میکنم و خانواده ام طبقه اول.
داستان برمیگرده به یک سال پیش. وقتی که مادرم از روی پله افتاد و پای چپ و دست چپش شکست و عمل شد.
به غیر از دو روزی که توی بیمارستان بستری بود، تا چند روز بعد از اونم، خاله ام میومد کمک مادرم اما چون خالم مسیرش دور بود و خودشم درگیر مشکلات بود، نمیتونست کل دوران نقاهت مادرم بیاد و ازش پرستاری کنه. و ما به فکر یه پرستار بودیم اما هزینه ها سنگین بود و پدرم اکثر درآمد و پس اندازش رو خرج عمل و درمان مادرم کرده بود.
از طرفیم تایم کاری پدرم زیاده و تا شب خونه نبود و مادرم نمیذاشت من کمکش کنم و معذب میشد. و فقط کارایی مثل آشپزی و تمیزکاری خونه رو انجام میدادم.
توی بلاتکلیفی بودیم. پدرم دنبال جور کردن پول بود، که مادر دوست صمیمیم از قضیه با خبر شد و اومد خونمون و با کلی اصرار مادرم رو راضی کرد که حداقل تا یه مدت توی کارای مادرم کمکش کنه.
من و میلاد (دوستم) از این قضیه استقبال کردیم چون اینطوری وقت بیشتری با هم می‌گذروندیم و پلی استیشن بازی میکردیم.
چند روزی گذشت و مادر میلاد صبحا میومد خونمون و میلاد بعد از تایم کاریش میومد خونمون و تا شب اونجا میموندن و شبا میرفتن خونشون. و گاهیم پدرش میومد سر میزد و تا دیر وقت خونمون بودن.
از مادر دوستم بگم که اسمش فاطمه اس و یه زن حدودا ۵۰ ساله اس اما از لحاظ رفتاری یه آدم تخس و سرحال بود و از نظر بدنی هم بدن پُر و روی فرمی داشت.
روز ها همینطوری سپری می‌شد تا اینکه یه روز صبح با صدای بیرون رفتن میلاد بیدار شدم. محل کارش بد مسیر بود و چون ماشین نداشت زود از خونه بیرون میرفت. با اینکه تا دیر وقت بیدار بودیم اما ديگه خوابم نبرد و حدود یک ساعت بعد رفتم پایین که صبحونه بخورم. وقتی در خونه رو باز کردم کسی اونجا نبود. میدونستم که داداشم مدرسه اس. اما خبری از مادرم نداشتم که از صدای باز شدن شیر آب فهميدم که فاطمه مادرمو برده حموم.
حموم خونمون توی یکی از اتاق خواب ها بود و در اتاق نصفه باز بود.
توجهی نکردم و واسه خودم چای ریختم و صبحونه می‌خوردم که یه لحظه چشمم به اتاق افتاد.
فاطمه شلوارش رو تا زانو بالا داده بود و بالا تنه فقط یه سوتین تنش بود. واسه چند ثانیه از پهلو توی دیدم بود و از این بدن سرحال و سینه های بزرگ دهنم باز مونده بود.
مغزم سوت می‌کشید. تا اون لحظه واقعا تصور جنسی درباره اش نداشتم اما ثبت این تصویر توی ذهنم بدجور حشریم کرد.
چند لحظه ای رو با خودم فکر میکردم. از طرفی حشری بودم و دوست داشتم دوباره ببینمش بلکه بتونم ازش عکس بگیرم و این بدن سفید و تپل رو داشته باشم و از طرفیم میگفتم نه لعنتی اون مادر بهترین دوستته ،کوتاه بیا.
اما حشر جلوی چشمام رو گرفته بود و گوشی به دست آروم رفتم گوشه پذیرایی که دید بیشتری به اتاق داشت. خبری نبود و فاطمه دوباره رفته بود داخل حموم. یکی دو دقیقه ای وایسادم اما فاطمه توی حموم بود. اما همون لحظه که خواستم برگردم آشپرخونه، صدای در حموم اومد.
خودمو کنار کشیدم که دیده نشم و سرمو رو به اتاق بردم!
اوه چه بدنی داشت لامصب. باورم نمیشد که این سینه های بزرگ چطور توی این سن اینقدر سرحالن! موها و تن و لباسش خیس شده بود و همین فاطمه رو واسم جذاب تر کرده بود. حوله رو از روی زمین برداشت و شروع کرد به خشک کردن موهاش. با هر تکونی که میخورد کون و بدنش میلرزید. چند ثانیه بی حرکت نگاهم به کون و رون تپلش خیره بود. تا اینکه به خودم اومدم و گوشیو روی حالت فیلمبرداری گذاشتم و شروع کردم از این صحنه فیلم گرفتن. کیرم راست شده بود و توی اوج لذت بودم و همین باعث شد بی پروا یه قدم به اتاق نزدیکتر بشم که یهو فاطمه سرشو چرخوند سمتم و توی همون حالت چشم تو چشم شدیم. هم من و هم فاطمه سرجامون خشکمون زد و چند ثانیه توی چشمای هم زل زده بودیم که اون زودتر به خودش اومد و حوله رو جلوی خودش گرفت و یک قدم سمتم برداشت. قلبم توی حلقم بود و قبل از اینکه از اتاق بیرون بیاد. سريع از خونه زدم بیرون و رفتم طبقه بالا و توی اتاقم به دیوار تکیه دادم و آروم نشستم!
ضربانم تند تند میزد و بدنم هم از استرس و هم از حشر سرخ شده بود و به معنای واقعی داغ کرده بودم.
سه چهار دقیقه ای که گذشت کیرم خوابید و به جاش ترس وجودمو گرفت و ذهنم پر شده بود از اینکه. نکنه به مامان بابام بگه! چه غلطی بکنم! نکنه آبروریزی بشه! اگه به میلاد بگه چی؟! وای خدا این چه غلطی بود که کردم!
مادر دوستم که شد معشوق بی انتهایم (۱)
1402/11/14
#عاشقی #مادر_دوست

سلام خدمت همه دوستان عزیز …
این اولین داستانی هست که میذارم .
امیدوارم خوشتون بیاد و اگه نظری پیشنهادی یا انتقادی داشتید خوشحال میشم برای پیشرفت قلمم ، بهم بگید …
همچنین سعیم بر این هست کمترین غلط املایی و نگارشی رو بنویسم ، به هر حال اگر اشتباهی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید …توضیحات اولیه : تمام اتفاقات با زن شخصیت داستان ، بجز وارد شدن به مسائل کاملا سکسی واقعیت داره و صرفا دخول ها و روابط عاشقانه ساخته ذهن مشوش اینجانب است …( اسم ها برای حفظ حریم خصوصی مستعار است )
یه مقدار طول میکشه وارد سکس بشیم .به هر حال دوست دارم یکم صبور باشید و خودتون رو کمی جای من قرار دهید تا حق مطلب ادا بشهخب من پیام هستم 18 سالمه . یه پسر شاد ، خوش فیس و احساسی و تقریبا دارای تناسب اندام
دوست صمیمی ای دارم به نام سورنا که یک سال ازم کوچیک تره …دوستی من و سورنا از بچگی شروع شد در دوران دبستان و الان در دبیرستان همچنان هم مدرسه ای هستیم …همچنین مادر سورنا یا همون فریال ( شخصیت اول این داستان) سالهاست همکار مامانم و تقریبا با هم رفت و آمد خانوادگی داریم . فریال همیشه از بچگی منو دوست داشت …همیشه بغلم میکرد میبوسید و همه جوره ابراز علاقه میکرد بهم…
در مورد فریال هم باید بگم یه زن حدودا 39 ساله ، کشیده ، خوش سیما ، خوش اندام با پوستی تقریبا جو گندمی هست …
و من تا زمانی که با بلوغم آشنا نشده بودم هیچ حسی به فریال نداشتم و هر وقت اسم فریال میومد برام بازی با سورنا تداعی میشد .نمیدونستم شاید 10 سال بعد این قضیه عوض شه و هر وقت سورنا رو میبینم یاد آور فریال برام بشه … و من فقط فریال رو به عنوان مامان دوستم میدیم ، کسی که هر وقت میرفتم خونشون همیشه باهام مهربون بود …اگه بخوام از استارت حسم بگم باید رجوع کنم به روزی که برای مامانم سر کار باید چیزی میبرد .اون روز ظهر مامانم بهم زنگ زد و گفت پوشه ای رو براش ببرم ، و منم از خونه راه افتادم که براش ببرم …اونجا که رسیدم فریال در رو باز کرد مثل همه سالهای گذشته باهام دست داد و مهربون بود و ازم خواست مدتی بشینم بعد برم ولی من عجله داشتم …سراغ مامانم رو گرفتم که فریال گفت رفته طبقه پایین کاغذ A4 بیاره … خواستم برم بشینم که متوجه شدم دستم هنوز داخل دست فریاله …با شرم یه لبخند زدم و گفتم ببخشید خاله حواسم نبود که خودش هم یه لحظه جا خورد اما چشمکی زد و گفت مشکلی نیست …بعد رها کردن دستش یه حس غریبی رو حس کردم …حسی که هیچوقت نداشتم …حس میکردم موقعی که دستش رو لمس میکردم ارامش داخل تمام وجودم شارش میشد.و بعد رها کردن یکم از خودم بی خود شدم و تو خودم رفتم . فریال گفت خاله خوبی ؟ گفتم آره ممنون یه لحظه ذهنم درگیر شد …خلاصه مامانم اومد ، پوشه رو بهش دادم باز هم مثل همیشه فریال سرم رو بوس کرد و رفتم …من وقتی رفتم خونه به این موضوع یکم فکر کردم اما گفتم چیز خاصی نیست و برای مدتی فراموشش کردم تا دو هفته بعد حدودا…14 روز بعد داخل مدرسه بودیم که یهویی فریال رو دیدم که از پله ها داشت میومد بالا …منم رفتم استقبالش و خیلی از دیدنم خوشحال شد و گفت برای پرسیدن وضع تحصیلی سورنا اومدم …یکم با هم صحبت کردیم که زنگ خورد و من تا خواستم برم باز هم متوجه شدم دستم رو هنوز ول نکرده …من گفتم خاله باید برم اون هم گفت برو عزیز دلم و در عملی خیلی عجیب منو هنگام بغل کردن به خودش چسبوند و به جای سرم ، این سری گونه ام رو بوسید …تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خداحافظی کنم و سریع برم …زنگ بعد سر کلاس کاملا حواسم پیش فریال بود .
کلی سوال تو سرم بوداز دستی دستم رو ول
مادر دوستم که شد معشوق بی انتهایم (۲)
1402/11/22
#مادر_دوست #عاشقی

پیشگفتار : ممنون از تمامی انتقاد ها و کمک هاتون که داخل کامنت ها کردید …
همان طور که اشاره کرده بودم اولین تجربم بود لذا فکر میکنم یکم انتقاد ها زیادی بی رحمانه و یه طرفه بود …به هر حال متشکرم و حتما از تمامی پیشنهاد ها کمک میگیرم و انتقاد های چه بسا توهین آمیز رو به چشم دلسوزی میبینم …فرداش پنجشنبه بود و تا ظهر خوابیدم که با زنگ مامانم از خواب پریدم…
+سلام پیام خوابی هنوز چرا
-نمیدونم دیشب خیلی خسته بودم حالم خوب نبود بیشتر خوابیدم
+به نظرم عصر پاشو برو بیرون یه سر . من امروز کار دارم یکم دیر تر میام .فریال مثل اینکه حالش خوب نبوده نیومده …
-باشه یه کاریش میکنممنم پاشدم یکم کارامو کردم و ناهاری خوردم بعدش زنگ زدم به سورنا که باهاش عصر قرار بذارم یه بیرونی با هم بریم .+سلام پیام جون چطوری؟
-سلام سورن خان خوبی تو
من امروز حوصلم خیلی سر رفته هستی یه سر بیرون بریم ؟
+اره اره هستم …حدود ساعت 4 بیا دم خونه با هم بریم بیرون …
-حله میام فعلامنم بعد قطع کردن رفتم حاضر شدم که کم کم برم بیرون …یکم رفتم دور دور تا ساعت 4 بشه …حدود ساعت 3:45 رفتم دم خونشون …زنگ رو زدم که فریال آیفون رو برداشت و گفت بهم سورنا رفته بیرون برام یه چیزی بگیره الان میاد ، بیا بالا تا بیاد …منم رفتم بالا و در زدم …فریال در رو باز کرد .وقتی دیدمش تمام فکر های شب قبل از جلوم رد شد …با هم دست دادیم باز هم بوسم کرد و منو برد سمت پذیرایی و خودش رفت آشپزخونه تا برام شربتی بیاره …و منم از دور داشتم نگاهش میکردم …موهای کاملا سیاه بلند تا باسن ، پاهای کشیده ، دل و کمر بدون چربی و کاملا روی فرم ، پاهای سفید با ناخن های سوهان کشیده و لاک مشکی براق …
به خودم که اومدم دیدم فریال بالای سرم رسیده و داره با لبخند بهم تعارف میکنه …من شربتو برداشتم و خودش هم کنارم نشست.و شروع کردیم صحبت کردن در مورد مسائل متفاوت که سورنا تماس گرفت و به مامانش گفت که جنسی که میخواسته رو پیدا نکرده و میره جای دیگه …فریال هم بهش جواب داد باشه برو ولی پیام رسیده اینجا …سورنا هم عذرخواهی کرد و گفتم نیم ساعت دیگه قطعا میرسم و قطع کرد…فریال ازم معذرت خواست و گفت باید یکم منتظر بمونم.منم هم خوشحال شدم هم استرس داشتم …استرس از این بابت که نکنه فریال بابت این اتفاقاتی که افتاده یادآوری بکنه و خوشحال از اینکه با کسی که هستم و میتونم وقت بگذرونم که خیلی دوسش دارم …فریال پاشد که بره آشپزخونه . موقع بلند شدنش وقتی که تو اون قامت رعنا و بدن تراشیده رو میدیدی واقعا نمیتونستی جلوی خودت رو بگیری و دلت نلرزه . در حال خودم بودم که
گفت : پیام ، حس میکنم خودت نیستی خاله .یه جوری شدی .همیشه شاداب تر و بازیگوش تر بودی چیزی شده ؟من گفتم نه اصلا اصلا چیزی نشده فقط یکم ذهنم مشغول کار هامه …
فریال چشماش رو یکم ریز کرد . دوباره نشست سر جاش . با مهربونی خواست دستام رو بگیره که من تعلل کردم .یکم اخم کرد
+چرا نمیذاری دستت رو بگیرم؟ میخوام اگه مشکلی داری حلش کنیم با هم
_ نه اخه میدونی یکم …
+چی عزیز دلم ؟
_خجالت میکشم از اینکه دستم رو میگیری .وقتی اینو گفتم به طرز عجیب و ناگهانی خنده اش گرفت و قهقهه زد . که باعث شد ناخودآگاه منم لبخند بیاد روی لبام .و یاد این جمله افتادم :( خنده معشوقت درمانی بر درد تمام زخمهایی که نامردان بی رحمانه بر تنت آفریده اند)_ چرا میخندی ؟
+از خودم میپرسم اخه چرا خجالت میکشی ؟
چرا یهو عوض شدی ؟
این همه سال پس چرا ممانعت نمیکردی ؟
_ اخه چیزه …ببین .اممم …وقتی مستقیم داریم صحبت میکنیم من یکم معذبم .یه کمی نمیتونم حرفایی رو ک
مادر خوبی داری رفیق!
1402/11/23
#مادر_دوست #رفیق

این داستان برمیگرده به پونزده سالگیم. اسمم میلاده و قدم حدود صد و هفتاد و خورده ای بود. چهره و قد متوسط داشتم و سایز کیرم هم متوسط بود. نه چاق بودم و نه لاغر. تهران برف سنگینی اومده بود و همه جا سفید پوش شده بود. جمعه بود و منم طبق معمول جلو لپتاپ دراز افتاده بودم که مامانم زنگ زد به تلفن خونه
مامانم – سلام میلاد جان خوبی؟ لباس گرم بپوش و تن حامد هم لباس گرم کن بیاین پایین.
من – سلام. کجا به سلامتی؟
مامانم – امروز بابات دیر میاد میریم بیرون یه هوایی تازه کنیم. خاله مهناز و پسرش هم میان
گفتم باشه و گوشی رو قطع کردم. مهناز یه زن 34/35 ساله بود که یک سال بود ندیده بودمش. با پسرش یه مدرسه میرفتم ولی از وقتی اومده بودم راهنمایی خیلی تحویلش نمیگرفتم و رفیقای جدید پیدا کرده بودم، هرچند از اول هم خیلی باهاش صمیمی نبودم. به مهناز هم حسی نداشتم و هیچ وقت لباس هایی نمیپوشید که بتونم اندامشو ببینم یا بخوام حسی بهش پیدا کنم ولی صورت قشنگی داشت.
خلاصه لباس گرم تن حامد کردم و خودم هم یه هودی و یه کاپشن هم روش پوشیدم و رفتیم پایین. مامانم جلوی در منتظر بود. سوار شدیم و راه افتادیم. سر راه رفتیم دنبال مهناز و پسرش چون ماشین نداشتن. من سرم توی گوشی بود و بلندش نکردم فقط سلام دادم. خودم عقب سمت راست پشت مهناز نشسته بودم واسه مسائل احترام به بزرگتر و این چیزا جلو ننشسته بودم. حامد وسط نشسته بود و کاوه پسر مهناز هم اومد سمت چپ نشست. باهاش دست دادم و سلام کردم و دوباره رفتم توی گوشی. یکم بعد محو منظره برفی شدم و از گوشی در اومدم. به نظرم قشنگ ترین هوا و منظره ممکن برف بود. یه مدت بعد رسیدیم به پارک صبا.
پیاده شدم و بلافاصله رفتم سمت صندوق و مشما زباله هایی که برای لیز بازی اورده بودم در اوردم.
مهناز داد زد – میلاد جان، برای منم اوردی دیگه؟
گفتم – بله خاله برای همه هست. اگه خواستین لاستیک زاپاس هم هست
مامانم معترض گفت – کسی دست به زاپاس من نمیزنه ها!
گفتم – نگران نباش مامان جان شوخی میکنم
خلاصه مشما ها رو برداشتم و در صندوق و بستم با سکسی ترین منظره ممکن روبه‌رو شدم. مهناز یه کلاه سفید منگوله دار سرش گذاشته بود و مو های قهوه ای اش تا پایین شونه هاش میومد. یه سویشرت جذب سیاه و صورتی پوشیده بود کمر باریک و سینه های سایز هشتاد از توشون چشمک میزدن و یه شلوار مخملی جذب پا کرده بود و رون های خوش فرم و جذابش حسابی حال آدمو جا میوردن. منظره بلافاصله کیرم رو شق کرد ولی به لطف دو لایه شلواری که پام بود جلب توجه نمیکرد. یکم زل زدم بهش ولی دیدم خیلی ضایع داره میشه سریع نگاهمو دزدیدم.
رفتیم سمت تپه ها که برف های روش به خاطر لیز بازی های زیاد مسطح شده بودن.همه صف وایسادن بالا. به جز ما هیچکس نبود و احتمالا به خاطر ساعت روز بود و همه رفته بودن خونه استراحت. اولین نفر مهناز پلاستیک و انداخت و لیز خورد و رفت. از این حد اشتیاقش تعجب میکردم. منم بلافاصله نشستم و با فاصله یک ثانیه راه افتادم. کاوه به نظر میومد دو دل بود که سر بخوره و حامد هم با مامانم رفته بودن سمت درخت های کاج که عکس بگیرن.
چنان سرعت گرفته بودم که احساس میکردم چشمام دارن از حدقه میزنن بیرون. شیب تقریبا تموم شده بود که پلاستیک از زیر مهناز در رفت و با کمر سر خورد و خوابید توی برف های پایین شیب. سعی کردم مسیرم رو منحرف کنم و بهش برخورد نکنم که حدودا موفق بودم. با صورت رفتم توی کپه برف کنارش. بهش برخورد نکرده بودم ولی کاملا تصادفی ممه سمت راستش دقیقا اومده بود وسط دست چپم. یه فشار ریز دادم و تا فهمیدم چیه سریع خودم رو جمع ک
فاطمه، مادر دوستم (۲)

#سکس_خشن #مادر_دوست

...قسمت قبل
ترس و دلهره کل وجود فاطمه رو گرفته بود. خودمم کم نترسیده بودم.
اشک چشم های فاطمه رو خیس کرده بود. نمیدونم این حال چقدر طول کشید اما واسه من به اندازه یک ساعت گذشته بود. فاطمه دستشو روی سینه ام گذاشت و خودشو آروم ازم جدا کرد. سرشو پایین انداخته بود و از صورتش، استرس و ترس و خجالت دیده می‌شد.
نمیدونستم الان باید چیکار کنم. که فاطمه در حالی که هنوز سرش پایین بود، گفت باشه فیلم رو پاک نکن اما دست از سرم بردار. برگشت و چادر رو روی زمين برداشت و از اتاق بیرون رفت.
قبل از اینکه به در خونه برسه. دستشو گرفتم و دوباره فاطمه رو سمت خودم کشیدم اما اینبار از پشت خودمو به بدن فاطمه چسبوندم!
دستام رو محکم دورش حلقه کردم و محکم فاطمه رو نگه داشتم. هنوز صدام میلرزید و ضربانم بالا بود.
نفس عمیقی کشیدم و توی همون حالت گفتم: ببین خاله قول میدم اذیتت نکنم اگه توام منو اذیت نکنی.
فاطمه در حالی که می‌خواست دستمو از دور خودش باز کنه، گفت خیلی بی شرفی! تو داری منو اذیت میکنی وگرنه من کاری با تو ندارم. الانم ولم کن تا مادرت صدام نزده!
در حالی که فاطمه رو محکم بغل کرده بودم به سمت دیوار هلش دادم. چند گام رو به جلو برداشتم و فاطمه رو به دیوار چسبوندم. دستمو از دور شکمش برداشتم و یک دستمو دور گردنش حلقه کردم و دست دیگم رو لای پاهاش بردم و به کصش فشار دارم. لامصب مثل بخاری داغ بود.
دو دستی سعی می‌کرد دستمو از روی کصش برداره و این تقلا کردنش باعث میشد بیشتر کیرم به کون تپلش مالیده بشه و حشرم بیشتر بشه!
با دستم گردنشو محکم فشار دادم. اینقدر محکم که اینبار هردو دستشو سمت گردنش آورد و به زور نفس می‌کشید و صداش بالا نمیومد.
سرمو کنار گوشش بردم و گفتم: هیسسسس هیسسس آروم باش تا شل کنم دستمو.
فاطمه در حالی که سعی می‌کرد خودشو رها کنه بهم گفت: رضا خفه شددددم ولم ولم کن
دستمو کمی شل کردم و سريع دوباره محکم دور گردنش حلقه کردم. دوباره سرمو سمت گوشش بردم و به فاطمه گفتم: میخوای شل کنم کنم؟
با لکنت گفت: آره
بوسیدمش و گفتم پس تو اول شل کن!
صورت فاطمه از فشار دستم سرخِ سرخ شده بود. گفت یعنی چی؟
دستمو از روی کصش برداشتم و گوشه شلوارشو گرفتم و سعی کردم پایین بکشم!
که سریع با یه دست شلوارش رو گرفت و گفت: رضا نه تو رو خدا نه! نه نه نه نه
فشار دستمو دور گردنش به بالاترین حد رسوندم و به حدی به فاطمه فشار اومد که دستشو از شلوارش جدا کرد.
شلوارشو با چند تکون تا زیر کون پایین کشیدم و بعد با پا کامل شلوارشو پایین آوردم !
دستمو که دور گردنش بود رو شل کردم و فاطمه تند تند نفس های عمیق می‌کشید! و به سرفه میزد.
در حالی که شلوارمو پایین می‌کشیدم به فاطمه گفتم تکون نخور وگرنه محکمتر فشار میدم! خودتم خوب میدونی اگه داد و هوار کنی آبروی تو میره، نه من!
فاطمه حرفی نزد و فقط نفس نفس میزد.
شلوارم رو درآوردم و کیر راست شدمو لای پاهاش گذاشتم.سر کیرم روی کس فاطمه بود و آروم شروع کردم فشار دادن!
فاطمه خودشو جمع کرد و تکون میخورد که گفتم: خاله مگه با تو نیستم؟ تکون نخور !
بالاخره فاطمه وا داد! اینو از صدای گریه اش فهمیدم! همزمان شروع کردم به فشار دادن کیرم به کس خوشگل فاطمه! کیرم حالا توی کس داغ فاطمه بود. مثل کص یه دختر جوون داغ بود و البته تنگ!
فاطمه یه آه بلند کشید و همین باعث شد ناخودآگاه یه جووووووون بلند بگم!
هنوزم باورش واسم سخت بود که کیرم توی کس خاله فاطی، مادر دوست صمیمیم داره عقب جلو میشه!
کصش دور کیرم رو گرفته بود. از اونجایی که کیرم معمولیه، مشخص بود خیلی وقته کیر توش نرفته!
کیرمو آروم آروم عقب جلو میکردم و هر از گاهی با یه تلمبه محکم کیرمو توی کصش می‌کوبیدم! همین باعث میشد که فاطمه ناله کنه هربار ! و این شدیدا واسم لذت بخش بود! و هربار که ناله میکرد یه اسپنک روی کونش میزدم و فاطمه دوباره یه ناله آروم می‌کرد.
فاطمه حالا رام شده بود و در حالی که دستاشو به دیوار تکیه داده بود، سرِپا بدون تحرک وایساده بود تا من کصشو بگام!
یک دستم رو روی سینه هاش گذاشتم و شروع کردم به مالیدن! و محکم سینه هاشو توی دستم میگرفتم و فشار میدادم، و دست ديگه ام رو از جلو روی کصش گذاشتم و تند تند میمالیدم!
حالا دیگه فاطمه گریه هاش کمتر شده بود و با چشم های بسته ناله میکرد. صدای برخورد بدنم به بدن سکسی فاطمه توی خونه پیچیده بود!
در حالی که کیرم توی کصش بود، یک قدم خودم و فاطمه رو عقب کشیدم و بعد سر فاطمه رو به پایین هل دادم تا خم بشه! با دستام کمی پاهاشو از هم باز کردم و بعد دو طرف پهلو هاشو گرفتم!
و دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. کیرمو تا جایی که می‌شد عقب میکشیدم و بعد تا ته توی کس ناز فاطمه فرو میکردم! و هربار سرعت تلمبه هامو بیشتر و بیشتر میکردم!
وقتی بدنم به کون و بدن فاطمه برخورد می‌کرد! شدیدا م
ننه رفیق ناباب (۲)

#مادر_دوست

...قسمت قبل
سلام دوباره به همه دوستان و عرض پوزش بخاطر اینکه دیر شد ادامه خاطره…چند وقتی بود مغازه آف زده بودیم و جنسهای جدید رسید وشکرخدا مغازه شلوغ بود۱شاگردی هم دارم تیز تیزوبز که مغازه رو بهش می‌سپارم.از کریم و مادرش شاید۱ماهی بود خبر نداشتم و اصلا خدا میدونه همه اون ماجراها رو فراموش کرده بودم.با خودم گفتم بهتر که از هم بی‌خبریم.آقا چند روزی بود چند تا همکارما ناراحت که چرا جنسارو آف زدی ارزون میدی.یک کم دهن به دهن شدیم و گفتم آقا تا قبل عید که جنس جدیدبیاوریم بزار اینها فروش بره شما هم همین کار رو بکنید.خلاصه غروب بود دیدم صدای SMSگوشیم اومد.مشتری داشتم نگاه نکردم شب موقع رفتن خونه کمی میوه خریدم و کارت کشیدم پیام اومد نگاه کردم ببینم کم و زیاد نکشیده باشه.دیدم اوه چند تا پیام دارم ندیدم‌.اولی رو باز کردم دیدم نوشته همیشه همینقدر مردی فقط بزن در رو هستی.دومی نوشته بود اگه مردی به سیبیل بود که پلنگ از همه بلندترش رو داشت واگه به قدبود شتر از همه بزرگترش رو داشت.نکنه فک کردی به کیره که خر از همه بزرگترش رو داره.شماره ناشناس بود .من فک کردم ازین همکارهاست. سریع نوشتم تو کدومش رو دوست داری فقط آدرس بده بیام تا پاره ات کنم.چند دقیقه نشد دیدم اس داده یکبار پاره ام کردی بس نبود.هنوزم میخوای پاره کنی. بخدا فکرم به همه جا رسید غیر از مرجان.سریع زنگ زد جواب دادم من تا الان شماره ازش نداشتم.گفتم به به تپلی خوشگل خودم دیدی بهت گفتم خودت میای سراغم.دیدم پشت گوشی گریه کرد گفت نامرد زدی کوبیدی رفتی علی علی مکه.نگفتی شاید مریض بشه شاید از تنهایی دق کنه.مگه نمدونی پسرم۶ماه افتاده کمپ و بعدش حبس.من تنهام گفتم آخه خودت گفتی برو به درک فسخش کن.خوبه حالا من فسخش نکردم.حالا اجازه هست بیام پیشت.گفت بیا تنهام دلم گرفته.گفتم لباس بپوش بیام دنبالت بریم بیرون.من ومن کرد بعدش گفت باشه‌.سریع زنگ زدم خانومم گفتم انبار کار دارم امشب نمیام.با شاگردم هم هماهنگ کردم و رفتم دنبالش.لامصب تیپ زده بود دیوانه.بخدا از خانوم خودم که زیر۳۰سال سن داره خوش تیپ تر و جوونتره. سوارش کردم و نشست تو ماشین دست داد.دستش و آروم بوسیدم بهم نگاه کرد و چشاش پر اشک شد.گرفتمش توی بغلم و پیشونیش رو بوسیدم.بهش گفتم شام خوردی گفت نه.بردمش یک رستوران ناب و ازش خوب پذیرایی کردم و رفتیم دور دور بردمش آلاچیق و قلیون زدیم بهم گفت فردا میای بریم کمپ ملاقات کریم براش یک کم پول و چیز میز ببریم.گفتم تو جهنمم بگی باهات میام.خندید گفت خیلی زبون بازی.بردمش در خونه اش گفت کار نداری گفتم نمخای دعوتم کنی خونه گفت مگه خانومت منتظرت نیست گفتم چرا ولی پیچوندمش. گفت فقط فکر بد نکنی مهربون باش .رفتیم تو لامصب عجب خونه ای داشت.بخدا من خودم وضعم شکر خدا خوبه ولی این خیلی توپ بود.نشستم روی مبل رفت لباس عوض کرد و اومد گفت چای یا شربت.گفتم قهوه.گفت اونوقت شب.خوابت نمی‌بره ها.گفتم مگه قرار بخوابیم.گفت بخدا اگه خیال بد کنی باهات قهر میکنم.امشب فقط دلم نمیخواست تنها باشم. چند شب خواهرم اینا پیشم بودن و یکدفعه ای رفتن دلم میخواست از تنهایی بترکه برای همین اومدم از روی تابلوی مغازه ات شماره ات رو برداشتم بهت اس دادم ازت خیلی دلخور بودم.اما با کارای امشبت یک‌کم بخشیدمت.دستام رو باز کردم گفتم بیا بغلم خوشگل ناز خودم جیگر خانوم.تو چرا اینقدر نازی.خندید اومد پیشم تا نشست روی پام سفتی سالار رو درک کرد بلند شد رفت گفت به ریسکش نمی ارزه.لامصب الان مث تیر چراغ برق شده.خندیدم.رفت قهوه درست کرد اومد.نشست کنارم دستش رو گرفتم آوردمش نزدیکتر.گفت میشه هر چند شب یکبار بیای پیشم.خیلی تنهام. کریم هم نیست.گفتم تو بخوای آره میام.اما نمیتونم شب وایستم امشب هم استثنا شد.گفت اشکال نداره هم بیرون بریم دور بزنیم تا کریم آزاد بشه.گفتم مرجان چرا اسم این بدبخت رو کریم گذاشتین.خندید گفت وقتی کریم بدنیا اومد یک هفته بود که پدر شوهرم مرده بود اسم اون گور به گور شده رو مادر شوهر خدا لعنتیم روی بچه ام گذاشت.دیگه چیزی نگفتم رفتم دستشویی برگشتم دیدم نیست.صداش زدم از توی اتاق خواب صدام زد.وقتی رفتم پیشش با یک لباس خواب ناز و گیپوری لخت و مامانی عین عروسک دراز کشیده بود.گفت لخت شو بیا.گفتم بدنم تمیز نیست از صبح مغازه بودم گفت اشکالی نداره. رفتم پیشش از چشاش تا نافش رو چند بار بوسیدم سوتینش رو در آوردم سینه های نازش و مک زدم مث مار به خودش می‌پیچید.بوسیدمش گفت امیر جون یک چیزی بگم گفتم جونم عشقم بخورم برات .گفت آره.گفتم فقط چشماتو ببند.لب رو گذاشتم روی کوس تپلی مکیدم و لیسیدم تا ارضا شد.آقا بلند شدم پیشش نشستم شورت رو در آوردم گفتم ببینش نگاه کرد گفت بخدا ازش میترسم .گفتم نترس امشب کاری باهات میکنم که تا عمر داری فراموش نکنی. پاهاش رو انداختم رو
ننه رفیق ناباب (۳)

#خاطرات #دنباله_دار #مادر_دوست

...قسمت قبل
سلام دوباره…دوستان باور کنید خاطره است و داستان نیست‌.بعد از اینکه رابطه من و مرجان خوب شد تقریبا بعداز۲۲بهمن ماه بود که جنس جدید برام رسیده بود و سخت مشغول چیدن و بررسی اجناس مغازه بودم دقیق یادمه تا به ساعت نگاه کردم که چرا این شاگردم تخم سگ دیر کرده کار داریم عجله داریم. چون فرستاده بودمش برای صبحانه نون تازه بگیره بیاره ساعت۹وربع بود همون لحظه گوشیم زنگ زد دیدم مرجانه.بر نداشتم گفتم کار دارم این هم الان هوس گشت و گذار کرده.دوباره و دوباره خیلی زنگ زد آخرش برداشتم با خشم گفتم مرجان بخدا کار دارم اذیتم نکن …دیدم اونور خط صدای هق هق گریه میاد گفتم چی شده چرا گریه میکنی فقط گفت زود بیا اینجا کارت دارم. وقطع کرد.من هم سریع کاپشنم رو پوشیدم و قفل و برداشتم که مغازه رو ببندم شاگردم رسید و بهش گفتم مشکلی پیش اومده الان برمیگردم تو به کارها برس من برمیگردم. سریع گاز ماشین رو گرفتم و رفتم خونه مرجان کلید داشتم بهم داده بود که هر وقت دلم خواست برم پیشش.سریع رفتم بالا دیدم تا در رو باز کردم اومد پیشم و بهم گفت چرا بهم دروغ گفتی لعنتی …گفتم چی دروغی مگه چیکار کردم گفت دو ماه با من رابطه داری و جلوگیری نمیکنی کاندوم هم نمیزنی لعنتی حامله شدم.گفتم چرت نگو کدوم حامله کدوم بچه.۵ساله من ازدواج کردم بزور دارو و دکتر پدر شدم چطوری تو الان به این سرعت حامله شدی.گریه کرد گفت نکنه فک کردی من با کس دیگه رابطه داشتم ها.نه آقا من۲۳ساله که شوهرم مرده بچه ام رو به دندون گرفتم بزرگ کردم دو بار مکه رفتم ۲بار کربلا رفتم هر هفته میرم جمعه زیارت امام رضا بعد میام خیانت میکنم.گفتم نه بخدا منظورم این نبود شاید اشتباه فک میکنی گفت نه کدوم اشتباه.چند روز از عادت ماهیانه ام گذشته حالم هم اصلا خوب نیست کلافه شدم رفتم دکتر گفت حتما حامله ای رفتم بی بی چک گرفتم الان چک کردم حامله ام.خدایا حالا من چکار کنم به فامیلم چی بگم .بگم صیغه ۶ماهه شدم الان حامله ام.آرومش کردم گفتم مرجان جونم عشقم شلوغش نکن باید بریم آزمایش خون حاملگی بدی اینا الکیه.گفت بریم اتفاقا دکتره دیروز نوشته و الان هم ناشتا هستم.آقا رفتیم آزمایشگاه و من یک پولی دادم اضافه به خانومه تکنسین آزمایشگاه که امروز اورژانسی نتیجه رو بده گفت ساعت۴بیایید ببرید آقا تا ساعت۴که رفتیم آزمایشگاه نتیجه رو گرفتیم اون خانومه بی پدر میگه مبارک باشه آقا پدر شدین.فقط نتیجه رو گرفتیم و ساکت رفتیم نشستیم توی ماشین.تاخواستم چیزی بگم گفت ازت مهریه نمیخام بجون همین بچه توی شیکمم کاری به زندگیت هم ندارم فقط عقدم کن بزار خجالت نکشم.گفتم چی چی رو عقدم کن زندگیم بهم میخوره زنم ازم جدا میشه خونه خراب میشم.هنوز۱لخته خونه بریم بندازش.من از کریم خجالت میکشم بهش چی بگم.بگم ننتو سپردی به من رفتی حبس برات ننتو گاییدم حامله کردم داداش دار شدی.بهم نگاه کرد چشمای خوشگلش پر اشک بود یهو زد زیر خنده .فک کردم دیوونه شده.گفتم به چی میخندی به بدبختی من.گفت نه برای اینکه کریم میدونه من باتو رابطه دارم وصیغه ات شدم.گفتم چی میگی تو گفت بخدا ازون هفته اول که اومد مشهد توی کمپ بهش گفتم.ناراحت که نشد خیلی هم خوشحال شد و گفت خیالم راحته که نیستم یک مرد واقعی مواظبته. گفتم کریم گوه خورده.همش تقصیر اون ناکسه که من الان دم روز عید بدبخت شدم.داداش میخواست چرا منو بدبخت کرد.من نمیدونم فردا میریم بچه رو میندازیش. بردم رسوندمش خونه و رفتم مغازه بخدا از استرس و ترس از فامیل خانومم که آبروم میره میلرزیدم.بخدا من هیچوقت از دعوا و درگیری نترسیدم حتی نحوه آشنایی من با خانومم سر همین قلچماقیم بود. خانواده خانومم سادات هستن من۱پدر زن دارم بی‌نظیر و مهربون و دانا.بخدا از بابای خودم بیشتر دوستش دارم حتی بیشتر سرمایه مغازه ام رو اون داد میخواستم خونه بفروشم نزاشت و بهم گفت پسر جان من این پول رو باید بعد مرگم بدم محبوبه.منظورم دخترش و خانوممه.اما الان بهت میدم برو کار کن و دیگه رفیق بازی بزار کنار من تو رو اندازه پسرم دوستت دارم.خلاصه که دستش خیر داشت و ماهم پولدار شدیم و الان کاسبیم.با خودم گفتم من چی به این مرد بگم.نمیتونم بهش دروغ بگم.پس تنها راه سقط جنینه. بدبختی الان اینه که دولت مخالف شدید سقط جنینه جرم محسوب میشه و مراکز مجازی وجود دارد. شب دیر وقت رفتم خونه حتی شام و چایی هم نخوردم.اصلا هم نتونستم بخوابم.خانومم شب چند بار بیدار شد بچه ام رو شیر داد. دید بیدارم گفت عزیزم چی شده که اینقدر ناراحتی و نمی‌نمیخابی. نمیخام الان بهت گیر بدم اما خودت بعدأ بهم بگو.صبح بلند شدم دوش الکی گرفتم و لباس پوشیدم زنگ زدم یکی از رفقای قدیمی که دنبال کوس کلک بازی بود و هست جریان رو بهش گفتم …گفت نترس قرص بهت میدم بده بخوره معجزه است تا شب بچه رو میندازه.خیلی خوشحال شدم