دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
703 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
عشق خشن

#عاشقی #سکس_خشن #دختر_دایی

سلام این اولین بارمه دارم داستان مینویسم و خیلی طولانیه سعی میکنم خلاصه بنویسم اگه غلط املایی و اشتباه داشت ببخشید.
اسامی رو تغییر میدم تو داستانم و به علت طولانی بودن خیلی چیز هارو قرار نیست بنویسم.
من ۲۱ سالمه قدم ۱۸۲ وزنم ۷۴ و کیرمم ۱۵ سانته متاسفانه مثل دوستان شهوانی یه مانستر تو شورتمون نداریم و دختر داییم ۲۵ سالشه با قد ۱۶۶ وزن ۶۵ کیلو پوست سفید برفی قیافه تپل و کیوت که یک دختر ۶ یا ۷ ساله هم داره.
اسم خودم رو میزارم سپهر و اسم دختر داییم رو هم نازنین.
من یه دایی دارم که همه ای فامیل های مادریم اونجا زیاد رفت و امد دارن، به همین خاطر خیلی صمیمی و نزدیک هستیم.
این دایی ما هم ۳ تا بچه داره یکی پسر به اسم حسن و دوتا دخترا زهرا و نازنین که متاهل هستن.نازنین کوچکترین عضو این خانوادست.
من با علی پسر دختر داییم زهرا که دو سال کوچیکتر از منه رفیق صمیمی هستیم و همیشه با هم بودیم.
خب از دو سه سال پیش شروع میکنم که ما جوان های خانواده همه فامیل که دیگه همرو اسم نمیبرم چون داستان خیلی طولانی میشه از جمله بچه های این داییم جمع شده بودیم همه دختر پسر مشروب میخوردیم، من وسط علی و نازنین نشسته بودم و تا خرخره مست بودیم میگفتیم و میخندیدیم،خلاصه نازنین دیگه خیلی بی حال شده بود و خوابش می اومد سرشو گذاشت رو شونم گفت من دیگه نمیخورم منم که همیشه ازش خوشم می اومد تو دلم خوشحال شدم از این حرکتش. ساعت حدود ۱۱ شب بود گفتن بریم کافه، تو ماشین هم باز نازنین کنار من بود و سرشو گذاشته بود رو شونم منم همه حواسم به نازنین بود و خوشحال بودم که انقد باهام راحته رفتیم تو کافه خارج شهر نشستیم قلیون کشیدیم و حسابی خوش گذرونی کردیم ساعت حدود ۴ صبح رسیدیم خونه هر کدوم یه گوشه گرفتیم خوابیدیم، منم دقیقا از همون زمان حسم خیلی به نازنین بیشتر شده بود و چون شوهر داشت همیشه حسمو سرکوب میکردم ولی باز یواشکی دوسش داشتم.
هر هفته همو تو خونه داییم میدیدیم و خوش بش میکردیم و بعضی وقتا هم مشروب میخوردیم با علی و پسر داییم حسن و دختر دایی هام.
اکثرا همین جمع زیاد از این برنامه ها داشتیم. و اینم بگم که اثری از مذهب تو هیچ کدوم ما نبود و کسی از اعضای مذهبی هم چیزی نمیتونستن بهمون بگن.
یه مدت گذشته بود که من تو خونه داییم بودم داشتیم با علی آماده می شدیم بریم بیرون.
جلوی آینه بودم داشتم سر و وضعم و درست میکردم که نازنین اومد پشت بهم شونشو چسبوند به سینم از تو اینه به چشام نگاه کرد و گفت چقدر بهم میاییم.
یه نگاه انداختم به اطراف که کسی نباشه شک کنن، انگار دنیا رو بهم داده باشن یه لبخند زدم از تو آینه و از پشت دستم قفل کردم دور شکمش آروم دم گوشش گفتم خیلی عشقم،سریع جدا شدیم یکم بعدش هم منو علی رفتیم.
گذشت تا پارسال که من مغازه باز کردم و کارم یه مدت بعد گرفت با کمک بابام یه ماشین ۲۰۶ گرفتم.
نازنین هم رابطش با شوهرش بد بود داشت طلاق میگرفت و بچه شو هم شوهرش گرفته بود.
این بار بازم شب دور هم جمع بودیم و چهار نفری منو علی زهرا و نازنین بازم مشروب میخوردیم و حسابی خل بازی در میاوردیم و می رقصیدیم، زهرا بعد مراسم رفت دختر بچشو بخوابونه و موندیم ما سه تا داشتیم در مورد روابط دختر پسرا حرف میزدیم که بحث سمت کادو رفت و گفت شوهر منکه یه گل هم بهم نداده تا حالا ،من به شوخی گفتم ست سوتین که بهت داده خندید گفت بخدا نداده همشو خودم گرفتم، منم خندیدم گفتم اشکال نداره عزیزم دلم واست سوخت خودم میگیرم برات که خیلی جدی گفت هرکی نگیره منم با تعجب گفتم سایز تو بگو بگیرمم شوخی ندارم که
گفت ۸۵ که هر سه خندیدیم.
منم یواشکی رفتم یه ست خوشگل آبی تیره گرفتم اومدم، شب اخر وقت موقع رفتن اروم صداش کردم بیا کارت دارم، اومد جعبه ست رو گرفتم سمتش گفتم تقدیم به خوشگل خانوم.
گفت جدی جدی گرفتی دیوونه ؟!
جعبه تو دستش بغلم کرد و به سمت بالا نگام کرد منم نتونستم تحمل کنم یه بوس کوتاه به لبش زدم که چشم غره رفت بهم گفت دیگه برو بعدا میبینمت.
رفتم خونه موقع خواب همش تو فکرش بودم و اصلا نتونستم بخوابم،از اینجا به بعد داستان عشق ما شروع شد.
فرداش بعد از ظهر مغازه بودم داشتم کارامو انجام میدادم نازنین زنگ زد
سلام و احوال پرسی کردیم
سپهر کجایی؟
سرکارم عزیزم، چطور کاری داشتی؟
نه حوصلم سر رفته مامانم همش گیر میده فلان کارو بکن اعصابم خورده منم دلم گرفته دلم میخواد یکم بریم بیرون حال و هوام عوض شه.
گفتم باشه خوشگلم ساعت ۶ یا هفت مغازه رو میبندم میام دنبالت.
کار مشتری هارو راه انداختم ساعت همون ۶:۳۰ اینا بود رفتم دنبالش زنگ زدم علی هم اومد سه تایی رفتیم و تو راه دوست دختر علی رو هم برداشتیم رفتیم یه کافه دنج و لژ دار تو آلاچیق نشستیم.
اینم بگم که علی میدونست من خاله اشو دوست دارم و قبلا در موردش حرف زده بودیم.
نازنین کنا
عشق از نوعی دیگر (۱)

#لزبین #عاشقی

سلام
من ثنا هستم ، دختری با علایق مشخص
26سالمه ، از 12 سالگی میدونستم چی میخوام ، مسئله این بود که نمیتونستم بیانش کنم ، نمیشد بگم و نمیشد انجامش بدم .
کسی رو نمیشناختم درکم کنه یا مثل من باشه .
همه اطرافیانم مسائل جنسی رو فقط بین زن و مرد تعریف میکردن
یعنی یه زن با یه مرد
رابطه دوتا زن یا دوتا مرد به شدت محکوم بود
البته پسرا اگه میخواستم می‌تونستن با هم باشن و بین خودشون بمونە
ولی دخترا …
جرات نمیکردم حتی با صمیمی ترین دوستام در مورد باهم بودن دوتا دختر صحبت کنم
ولی وقتی بدنشون رو میدیدم ساعتها با فکر کردن به بدنشون با خودم ور میرفتم
احساس میکردم تنها کسی که دختره و به دخترهای دیگه با دید جنسی فکر میکنه منم
تو سن 16 سالگی بدجوری شهوتی بودم ، هر روز خدا که از مدرسه برمیگشتم یا اگه خونه بودم میرفتم حموم و با خودم ور میرفتم
یه رفیق داشتم اسمش سحر بود
بچه خوبی بود ، مثل خودم سر به زیر
چندان خوشگل و خوش هیکل نبود ، قدش از من کوتاهتر بود ، سبزه و لاغر ، هم محله ای بودیم و از بچگی با هم رفیق بودیم ،
البته تو اون محله شیش تا دختر همسن بودیم که از بچگی رفیق و همکلاسی بودیم ، ولی چون سحر خیلی خوشگل نبود و دوست پسر هم نداشت خواستم با اون شروع کنم ببینم چی میشه
یه روز تو مدرسه باهاش صحبت میکردم ازش پرسیدم با خودت ور میری یا نه؟
اونم جواب داد اره ، بعضی وقتها، خوب چیکار کنم ، تا ازدواج باید همینجوری بسازیم دیگە ، کار دیگه ای نمیشه کرد
درحالی که از شدت خجالت و استرس داشتم سکته میکردم ، گفتم نه بابا یه کارهایی میشه کرد
گفت مثلا چی ؟؟
نتونستم بگم ، حرفم رو عوض کردم ، گفتم یه پسر جور کن از عقب بهش بده 😂😂😂
کلی خندیدیم ، بعد گفت از کجا این پسر رو گیر بیارم ، منم خندیدم گفتم تو سگ بهت پا نمیدە 😂😂😂
بعد دوباره سعی کردم هر جور شده حرفم رو بزنم ، شهوت کورم کرده بود
گفتم سحر یه پیشنهاد برات دارم ولی اول قسم بخور بین خودمون بمونه
اونم قول داد که به کسی نگه ، قرار شد غروب به بهانە درس خوندن بیاد تا من پیشنهادم رو بهش بگم ، غروب اومد خونمون بردمش تو اتاق خودم
گفتم پیشنهادم اینه که بیا با هم کارایی که دختر پسر باهم میکنن رو بکنیم
گفت یعنی چیکار کنیم ؟
گفتم ولش کن ، فقط هر کاری بهت گفتم بکن ، گفت باشه
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، بالاخره داشتم به چیزی که میخواستم میرسیدم ، شهوت و کمی خجالت دیوونم کرده بود.
لبهام و بردم نزدیک و گذاشتم رو لبهاش ، احساساتم به شدت برانگیخته شده بود ، شروع کردم به خوردن لبهاش ، هیچکدوممون بلد نبودیم ولی بازم عالی بود لبمون رو از هم جدا کردیم سرش رو با دستم کج کرد و لبام رو گذاشتم رو گردنش . هزاران بار این صحنه رو تو ذهنم تصور کرده بودم
دکمه های لباسش رو باز کردم ، خیلی خجالت میکشید ، یه لبخندی بهش زدم ، گفتم نترس من رازدارتم واسه همیشه ، هر وقت خواستی بگو تا ادامه ندیم ،
با سر حرفم رو تایید کرد ،
سوتینش رو باز کردم ، ممه های کوچیکش دیوونم کرد ، شروع کردم خوردنشون ،
زود ازشون گذشتم رفتم پایینتر ، دستم رو گرفت ، نذاشت برم پایینتر ،
لب گرفتیم ، بعد به خاطر آنکه جرات پیدا کنه ، همه لباسهام رو در اوردم بە جز شرتم ، تو تصوراتم همیشه اون شرتم رو درمیاورد
خوابیدم ، اومد روم و شروع کرد خوردن گردن و سینه هام ، البته سینه آنچنانی نداشتم ،
سرش رو فشار دادم که بره پایینتر ، نافم رو خورد و پایین نافم ، داشتم از شدت لذت میمردم ،
شرتم رو یواش کشید پایین ، بالاش رو یکم خورد ، بعد با انگشتاش باهاش ور رفت ،
گفتم بخورش ،
گفت نمیتونم ، قسمش دادم ، التماسش کرد ، یه زبون زد ، صدام در اومد ،
خوشش اومد لباش رو گذاشت روش یه خورده خوردش ، یه ااااااههههه بلند کشیدم ،
سرش رو بالا اورد ، تو چشمام نگاه کرد ، با خجالت زیاد گفت خیلی لذت بردم ولی بسمونه ، ایشالله بعدا
من تا همین جاش هم خیلی بود واسم . لباسامون رو پوشیدیم ، ازش تشکر کردم و رفت ،
ادامه دارد…
نوشته: ثنا


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
دیگه دیر شده بود

#عاشقی #گی

سلام، علی هستم و 26 سالم هستش. این دردناکترین خاطره ی زندگیم هستش و تا آخر عمرم قراره همونطور باشه، چند روز بود که در سایت شهوانی خاطره ها و داستان های عاشقانه و احساسی میدیدم برای همین تصمیم گرفتم منم مال خودمو تعریف کنم. اینو بگم که از اول انشاء و املای من بد بوده و از نوشته های دیگرون یاد گرفتم که چطوری بتونم بهتر تعریف کنم و از الان عذر میخوام اگر اشتباهی دیدین. تمام این اتفاقات رو در یک پارت مینویسم برای همون طولانی قراره باشه.
6 سال پیش وقتی 20 سالم بود به یک مراسم رفته بودم. در این مراسم پسر خاله ی مامانم هم بود(توحید آقا). وضع مالی خیلی خیلی خوبی داشت، یک دختر و یک پسر داشت. این دوتا خیلی زیبا بودن، وقتی زیبا میگم از اون زیبایی هایی که یک لحظه با خودت فکر میکنی که آیا اینا واقعی هستن. اسم پسرش آروین بود و اسم دخترش آنیل، آروین با تمام پسرهایی که دیده بودم فرق داشت، من در مراسم ها میدیدمش اصلا صمیمی نبودیم . در این مراسم آروین روبروی من نشسته بود و حتی یک بار هم بهم نگاه نمیکرد و از قیافش معلوم بود هر چه سریعتر میخواد بره خونه،از دور به خواهرش نگاه میکرد و چشم هاشو میچرخوند و خواهرش میخندید. آروین همیشه در مراسم ها قیافه می گرفت و با کسی حرف نمیزد وقتی هم حرف میزد دو کلمه میگفت و لبخند هاشم دروغ بود کلا مشخص بود زوری اومده، خواهرشم همینطور بود. آقا توحید در اون مراسم شروع کرد حرف زدن با من، من اون موقع سال دومم در دانشگاه بود و آقا توحید در مورد دانشگاه و زندگیم ازم سوال میپرسید که من بین حرفام گفتم دنبال کارم و آقا توحید بهم پیشنهاد داد که پنجشنبه و جمعه ها برم خونشون و به خانمی که خونشونو تمیز میکنه کمک کنم، چون قد بلندی دارم و از 15 سالگی باشگاه میرفتم و هیکلم درشت بود کمک خوبی میتونستم باشم. از اونجایی که پول خوبی پیشنهاد داد قبول کردم. همون لحظه آروین با قیافه متعجبش به من نگاه کرد بعد به خواهرش، اون هم تعجب کرده بود و همون لحظه قرمز شد. اون شب که خونه رفتم تمام شب داشتم به این فکر میکردم که چرا اینا اینطوری عکس العمل نشون دادن. پنجشنبه شد، از صبح خونه ی آقا توحید رفتم، خونه که نه رسما کاخ بود. به نازنین خانم (خدمتکار آقا توحید) کمک کردم. عصر که داشتم میرفتم خونه یهو آروین اومد جلوم
-میری خونه؟
@ آره
-یکم بمون حرف بزنیم
@تو؟ با من حرف؟ حالت خوبه؟
-یعنی چی؟
@این همه سال همدیگرو دیدیم یک کلمه هیچ به صورتم هم نگاه نکردی.
-ولی دیگه الان قراره هر پنجشنبه جمعه ببینمت برای همین میخوام بشناسمت
@ باشه حالا که اینطوری میگی بیا بشناسیم
آروین جلوم رفت سمت صندلی هایی که در باغچشون بود از پشت که نگاهش میکردم به این فکر میکردم که چقدر ریزه میزه و کوچولو هستش با اینکه داشت هجده سالش میشد. نشستیم و حرف زدیم ، آروین از خودش گفت و منم از خودم اصلا اون فردی که تصورش کرده بودم نبود، خیلی پسره خوبی بود و برای سنش خیلی بالغ تر رفتار میکرد ولی همچنان باهام سرد بود و قیافش بی حوصله، بهش گفتم
@بابات زورت کرده که باهام حرف بزنی؟
-نه چطور؟
@ نمیدونم… به نظر بی حوصله ای؟
-نه من قیافم اینطوری هستش
یکم هم حرف زدیم و من شماره ی آروین رو گرفتم و اینستا هم بهش دادم و رفتم. همون شب فالوم کرد منم اونو، هیچ عکسی نداشت ولی استوری گذاشته بود، در استوریش با خواهرش آنیل بود خیلی زیبا بودن هردوشونم، من تا اون روز آنیل رو با اون همه لباس باز ندیده بودم و نظرم رو جلب کرده بود. فرداش جمعه بود و من رفتم خونشون، آروین اومد جلوم سلام داد و گفتش که بعد از تموم شدن کارم برم همون جای دیروز بشینم، منم همون کارو کردم، بعد از چند دقیقه آروین اومد نشست کنارم حرف زدیم و بحثمون رسید به رابطه ازم پرسید سینگلم منم گفتم آره و شروع کرد به تایپ کردن و مشخص بود به یه نفر پیام فرستاد بعد از چند دقیقه آنیل اومد پیشمون نشست سلام داد و شروع کردیم به حرف زدن، ازم اینستامو گرفت و سه تایی صمیمی شدیم، آنیل 19 سال داشت برای همین ما بیشتر میتونستیم بریم بیرون چون آروین مدرسه و کنکور داشت، من زمان هایی که آروین باهامون نبود زیاد بهم خوش نمیگذشت نه اینکه بگم آنیل کسل کننده بود اتفاقا دختر پر انرژی و شلوغی بود و با اینکه آروین همیشه ساکت و بی حوصله بود ولی وجودش بهم آرامش میداد و دوست داشتم باهاش مکالمه داشته باشم.
چند ماه گذشت و تابستون رسید، آروین کنکورش رو داد و سه تایی تصمیم گرفتیم بریم اصفهان، توی راه متوجه شدم که آروین فقط کتاب میخونه و یا آهنگ گوش میده، اصلا اینستاگرام نمیرفت داشتم به این فکر میکردم که آخرین استوری که گذاشته بود هم با آنیل بود همون موقع که تازه فالوش کردم. به اصفهان رسیدیم و طبقه ی پایین خونه ی یک آقایی که اونجارو به مسافرا کرایه میداد گرفتیم، خلاصه گردش کردیم و حرف
یک عشق خانوادگی

#اقوام #عاشقی

خودم:
سلام وعرض ادب…صادق هستم۴۵ساله قد بلند یک‌کم تپل به قول خانومم خدارحمی زبون باز تو دل برو…توی کرونا بنا به دلایلی که لازم نیست اینجا بگم چون ماجرا غمگین میشه من همسرم رو از دست دادم…نه بیماری بلکه چیز دیگه…‌نمیگم چون که علت خاصی داشت شاید کسی اون ماجرا رو بدونه من و بشناسه خوب نیست…بگذریم… من و پسرم که آلان۲۰سالشه و ترم۳مهندسی برق میخونه ماشالله خوشگل و فوق‌العاده خوشتیپ و درسخوان…تنها شدیم،خونه بی زن موند،منو خانمم بعد پسرم دیگه بچه دار شدیم و خدا نخواست…همین پسر نور چشمی من شد…من خودم فروشگاه نساجی دارم و وضعم از خوبم بهتره الحمدالله شکر خدا…فروشنده۵تادارم با۱کارگر که پادوی مغازه است…پسرم چند بار بهم گفت بابا جون تو جوونی چرا دوباره ازدواج نمیکنی من که مشکلی ندارم با این مسئله،،گفتم عزیزم پسرم دلم میخواد اما کسی رو که به دلم بشینه پیدا نمیکنم…حتی بمن دختر جوون هم پیشنهاد دادن زیبا بود اما باور کنید من خجالت کشیدم باهاش ازدواج کنم…طی این ۳سال گذشته فقط پای سیستم مغازه یا فیلم دیدم یا آهنگ گوش کردم یا تو نت بودم که با این سایت و داستانها آشنا شدم…وخواستم داستان خودم و بنویسم…اسماء مستعاره ولی روایت واقعی…حتی یکی از فروشنده ها که خیلی ناز و مطلقه هم هست یک‌کم باهم جور شدیم خونه هم بردمش حتی یک بار باهم رابطه دست و پا شکسته هم داشتیم اما پررو بود ازش بدم اومد…بعد از اولین رابطه که فقط در حد ساک و مالش بود حتی نزاشت بمالمش یا لختش کنم…مثلا میخواست منو تشنه نگه داره…احساس بزرگی می‌کرد کسی بمن زنگ میزد می‌پرسید کی بود چکار داشت…یا با بقیه بد صحبت می‌کرد از من رئیس تر بود…یکی از خانوما بهم گفت حاج صادق حیف شما نیست این زنه دیوونه است اخلاقی نداره…شوهر قبلی‌اش رو هم دیوونه کرد تا طلاقش داد…دیدم راست میگه عذرش رو خواستم…نه که به رو بمونم مث سگ انداختمش بیرون چون خیلی پر رو بود…بعداز اون هم دیگه به زن گرفتن فک نکردم…هر ۲یا۳ماه که به چین یا ترکیه میرفتم برای خرید تادلم میخاست کوس بود که میکردم و حال میکردم…خلاصه که تصمیم گرفتم قید زن و بزنم…بعد از چند وقتی پارسال بعد از عید یک مغازه بزرگ توی یک پاساژی داشتم چون کرایه اش سنگین بود هر کی هرکی نمتونست اجاره اش کنه…پسرم گفت آقاجون مغازه بزرگه پاساژ رو بهم میدی لازمش دارم…گفتم میخای چکار گفت میخام اکسسوری بزنم…گفتم اون چیه دیگه گفت بدلیجات نقره ساعت عینک…گفتم دیوونه ما یک پای پارچه و قماش بازاریم تو میخای بدل بفروشی گفتم اقلا بگو طلا…گفت نه باباجون خیلی سودش خوبه کی الان پول طلا خریدن داره…‌بیا وبده بمن اونجا رو …گفتم پسر گلم التماس کردن نداره که برو کسی رو ببرش برات دکور بندی و ویترین سازی کنه راهش بنداز…جنس هم بریم چین خودم برات میگیرم کلی بریز کیف کن…ولی اگه درس هات خراب شه درش رو میبندم…من عاشق اینم که بهت بگم مهندس…گفت بروی چشم خیالت راحت…آقا جونم براتون بگه که مغازه رو گرفت و براش با هزینه میلیاردی راه انداختمش و چون مغازه واقعا بزرگ بود ۳تا فروشنده داشت…چون کلاس هم داشت…هر روز صبح کارگر خودم می‌رفت اونجا کرکره بالا میداد تمیز می‌کرد بعد فروشنده هاش میومدن…خودش هم هر وقت حال می‌کرد میومد…ولی خداییش کاسبیش گرفته بود و خوب درآمد داشت…توی بازار خراب پارچه واقعا بازارش خوب بود…ما هر دو فروشگاه رو از صبح تا۹شب یک کله باز میزاشتیم نمی‌بندیم…با کارگرا قرار داریم صبحانه با خودشونه ناهار با ما…هردو فروشگاه آبدارخانه کوچک حتی سرویس هم داره تکمیل…کارگر ما رفت پیتزا گرفت.هم برای اونا هم ما…وقتی برگشت دیدم ۱غذا کمه گفتم رحمت کوری درست بشماری یک غذا کمه…گفت حاجی امیر آقا مهمون داشت یکی اضافه برداشت…گفتم اشکال نداره خودت برو همون جا بخور بیا…فرداش جاتون خالی دیزی داشتیم…ما می پرسیم از پرسنل هر غذایی آراي بیشتری داشت همون رو میخوریم…باز هم دیزی کم اومد…گفت حاجی امیر آقا منشی جدید گرفته حسابداری میکنه اون برداشت.‌‌…خلاصه که همیشه نبود و بعضی روزا اینجور بود…هروقت امیر بود اونم بود‌‌‌…یکبار امیر مغازه اش بود گفتم برم ببینم این کیه تازه آورده…تا رفتم داخل همه از جاشون بلندشدن ادب احترام …همه بازار میدونن من پول خوب میدم کارگر اما خوب هم کار میکشم…گفتم خواهش میکنم بفرمایید.پسرم پای سیستم بود بایک دختر خانوم خوشگل و قدبلند سفید مفید شال بسته ولی موها بیرون عینک زیبا به چشم…متوجه نشدن میگفتن میخندیدن…چیزی نگفتم سریع برگشتم…هنوز اونور خیابون نرسیده بودم بچه دنبالم اومد دیدم حاجی حاجی میکنه…به خودم نیاوردم گفت باباجون صبر کن کارت دارم…برگشتم گفتم امیر باباتویی گفت حاجی معذرت میخام اومدی متوجه نشدم سرگرم کار بودم…گفتم دیدم سرت هم خیلی شلوغ بود…خیلی هم به کارت چسبیده بودین نزدیک هم…سر درد نگیری اینقدر فشار
دنیا عشق زیبای من

#رومانتیک #عاشقی

اروتیک
دارای صحنه های اروتیک می باشد.
نزدیک کافه نادری بودم. داشتم برای گرفتن سفارش و تسویه حساب قبلی می رفتم اونجا. من،کوروش آریا متولد سال یک هزار و سیصد و سی در زایشگاه باهر تهران. سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت تو رشته اقتصاد مالی دانشگاه تهران یعنی وقتی هفده سالم بود پذیرفته شدم و سال یک هزار و سیصد و پنجاه و یک با نمره عالی فارغ التحصیل شدم و رفتم سربازی.
از اونجایی که پدرم سرهنگ آریا از افسران نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی بود سربازیم رو تو نیروی هوایی گذروندم. بعد از ظهرها تو یه شرکت واردات قهوه و شکلات و … به عنوان حسابدار و بصورت پاره وقت مشغول به کار شدم. شرکت متعلق بود به یه نفر یهودی به نام ژاکوب.
ژاکوب آدمی بود بسیار پول پرست که هیچی به اندازه پول براش اهمیت نداشت، علاوه بر واردات خبر داشتم که پول هم نزول می داد و توکار گنج و زیرخاکی هم بود. خلاصه از یه یک قرونی هم نمی گذشت. ولی یه رفتار عجیبی داشت این مرد. علاقه خیلی زیادی به ارتش بخصوص نیروی هوایی داشت. روزایی که کارم در زمان سربازی طول می کشید و مجبور بودم با لباس نظامی برم شرکت، وقتی من رو میدید خبردار می ایستاد و می گفت: به به افسر جوان خوش تیپ، خیلی خوش اومدی. از قدیمی‌ترهای شرکت شنیده بودم وقتی دو تا خواهرش کوچیک بودن پدرشون ترکشون میکنه و تو فقر تنگدستی بودن، مادرشون تو باشگاه افسران کارهای نظافتی می کرده تا از شانسشون یه تیمسار نیروی هوایی از مادرش خوشش می آد و مادر ژاکوب که می گفتن قشنگ هم بوده معشوقه تیمسار می شه و خلاصه زندگیشون از این روبه اون رو میشه، حتی شایعه شده بود که ژاکوب بچه همون تیمساره ولی کسی نمیدونه، به خاطر همین ژاکوب خودش رو مدیون اون تیمسار می دونه و الان هم علاقه شدیدی به نیروی هوایی داره. با اینکه تازه استخدام شده بودم و هنوز وارد به کارها نبودم حقوق من رو تقریبا به اندازه پرسنل تمام وقتش می داد. ماهی حدود هزار و صد تومن که پول خیلی زیادی بود. البته علاوه بر حسابداری مسئول گرفتن طلب های ژاکوب هم بودم.
من از همین خصوصیات ژاکوب استفاده کرده بودم و با رضایت خودش یه جورایی بازاریابی هم می کردم و حق دلالیش رو هم برای خودم بر می داشتم. تقریبا خرده فروشی های شرکت با من بود.
خدمتم که تموم شد تو شرکت زمزم دوخیِ تهران یا همون پپسی به عنوان حسابدار استخدام شدم. از ساعت هشت صبح تا سه بعد از ظهر اونجا بودم و بعد از ظهرها هم می رفتم شرکت ژاکوب. حقوقی که از دو تا شرکت می گرفتم با حق دلالیم ماهی حدود پنج هزار تومن می شد. که تونسته بودم یه خونه صد و خرده‌ای متر تو امیر آباد اجاره کنم و یه پیکان جوانان آجری صفر قسطی هم بخرم.
به در کافه نادری که رسیدم یه دختر حدود نوزده بیست ساله نظرم رو جلب کرد. قد نسبتا بلند با هیکل تو پر و موهای طلایی ایستاده بود دم در کافه. یه تاپ آستین حلقه ای گلبهی رنگ نسبتا بلند که تا زیر شکمش بود و یه دامن کرم روشن که تا کمی زیر زانوش رو پوشونده بود تنش بود. یه جفت کفش بندی جلو باز عسلی رنگ که سگک طلایی بزرگی روی قوزک پا داشت و ناخن هایی که لاک قهوه ای سوخته زده بود پاش کرده بود. رنگ سفید پوستش با چشمای سبز رنگ و موهای نسبتا بلند، ترکیب خیلی هماهنگی درست کرده بود. یه نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم که با لبخند جوابم رو داد. وارد کافه شدم.
سرژیک مدیر کافه تا من رو دید با لهجه غلیظ ارمنیش گفت: باز که تو پیدات شد بابام، اوضاع کافه خیطه، مشتری نیست. لبخندی بهش زدم و کاغذ سفارش رو از کیفم در آوردم و گفتم: سرژیک کمتر ناله کن، الان در صندوقت رو باز کنم که هزار تو منی میریزه بیرون. خنده ای کرد و گفت: تو بگو یک تومنی بابام. پول کجا بود؟ مردم گشنه‌ان کسی کافه نمیاد. گفتم: یکی تو راست میگی یکی پدر مرحومت. بخاطر همینه ماهی صد کیلو قهوه سفارش میدی و تخته تخته شکلات میگیری. گفت: آی آی آی پای پدر مرحومم رو وسط نکش کوروش که بد میبینی. گفتم: فعلا یه دونه از اون قهوه های ترک مخصوص تبریز و با دفتر دستکت بیار ببینم چقدر بدهی داری. رفتم رو یکی از میزها نشستم و سرژیک چند دقیقه بعد اومد روبروم نشست و شروع کرد به حساب کتاب. واقعا قهوه هاش تو ایران تک بود.
آروم با پا به پاش زدم و گفتم: سرژیک اون دختره که دم در ایستاده رو می شناسی؟ نیم نگاهی کرد و گفت: آره بابام چطور مگه؟ گفتم: کیه؟ خیلی جذاب و قشنگه. گفت: دانشجوی رشته حسابداریه هفته ای دو سه روز با دوستاش میاد اینجا. به گروه خونیت نمیخوره بابام بیخیالش شو. گفتم: چرا؟ با مسخرگی گفت: قیافت رو تو آینده دیدی. گفتم: زشت خودتی و جد آبادت. گفت داغ نکن بابام شوخی کردم. دختره خیلی پولداره میگن باباش سهامدار شرکت فیلور. با بی ام دابلیوی دو هزار و دو می آد. گفتم: خوشم اومده ازش. گفت: ولش کن بابام بیا حساب کتابامون رو ب
نفرین مادرانه

#عاشقی

خودم:
سلام به همه مهربونا که خاطره و داستان میخونید و اصلا فحش نمیدین…راستش علی هستم الان که این خاطره رو مینویسم۴۳سالم شده مهندس هستم تحصیل کرده اروپا…چند سال بود که فقط توی دنیای مجازی و اینترنت فقط با ایران و ایرانی ارتباط داشتم…دلم تنگ شده بود برای همه جا وهمه کس توی ایران…والان ک۳سال و نیمه برگشتم ایران اینجا زندگی میکنم و ازدواج کردم و تازه صاحب بچه شدم…ولی چرا اینقدر دیر اینجوری شد…درس و تحصیل در درجه آخر بود.‌…بیشتر بخاطر بهترین کس زندگیم بود که ازم خواست که برم و رفتم…چون با خودش و همه بخاطر من لج کرد…‌و اون کی بود مادر عزیزم بود که ماه‌های آخر کرونا فوت شد و از دستم رفت…‌بهترین یار و دوست دوران بچگیها و نوجوانیم… الان که مینویسم خانمم کنارمه و میبینه که هر وقت یاد مادرم می افتم گریه ام میگیره…بهم میگه بچه ننه…اما اینطور نیست ها.‌‌.من مقام قهرمانی جودو دانشگاهای اروپا رو دارم…‌پدرم از قهرمانان کشتی چوخه خراسانیه.پدرم هنوز هست و با خودم زندگی میکنه…دوست داشتنی قلدر و اندازه خودش پولداره…و خیلی زحمتکش بود و هست…‌الان که بالای ۷۰سالشه…چون معمار بود و دست به آچار …الان که هنوزم جایی از خونه چه شیرآلات یا برقی یا بنایی خراب میشه خودش درست میکنه…و به شدت علاقه به ایران داره نوع حکومت براش مهم نیست میگه آب خاک و مردم مهم هستن…من از طرف تیم ایتالیا برام دعوت نامه اومد که برای تیم ملی اونا مبارزه کنم…با پدرم اون موقع مشورت کردم …گفت رفتی ایتالیایی شدی دیگه هیچوقت برنگرد ایران…ما ایرانی هستیم برای چی برای ایتالیا مبارزه کنی…ولی باز هم مادرم نذاشت برگردم ایران…این مقدمه زندگی من بود که باعث و بانیش یک بی ناموسی بود که به سزای عملش رسید…اما سرگذشت زندگی من…گفتم که پدرم اون زمان بنای معروفی بود و از ایل و تبار بزرگی بود از اول دستش به دهنش می‌رسید و به شدت مادرم رو دوست داشت…مادرم براش۴تادختر آورده بود ومن بچه پنجم بودم که نور چشم خانواده بودم…حتی میشه گفت نور چشم پدربزرگ مادربزرگ…خواهرام همه باهم با اختلاف ۲سال بودن…یعنی خواهر بزرگم ازم۱۰سال بزرگ نیست…چندتا عمو و عمه…دایی وخاله…قوم وخویش بزرگ…عیدها خونه ها مون جای نشستن نبود…مادرم یک خواهر خونده داشت بنام سمیه که شوهرش راننده نیسان بود.چندتابچه داشت…یادمه دقیق که کلاس دوم ابتدایی بودم که خونه امون رو عوض کردیم رفتیم خونه جدیدکه هنوز تکمیل نبود…یعنی حمومش کاشی و سرامیکش با آبگرمکنش مونده بود…زمان جنگ بود و کمبود مصالح و این جور چیزا‌…توی تعاونی منتظر نوبت دریافت آبگرمکن بودیم…اما سر خیابون یک حمام عمومی بود که هم حموم نمره ای داشت هم عمومی…من چون قد بلند بودم و نمیشد که بامادرم برم حموم عمومی …یکبار باهاش رفتم حموم نمره مادرم خیلی هم مذهبی بود اول منو شست بعد آبجی ها رو…وقتی اومدم بیرون حموم چی گفت با این هیکلت هنوز با ننه ات میری حموم…بچه ها بهم خندیدن…سری بعد که مادرم گفت بریم حموم گفتم نه نمیام بچه ها بهم می‌خندن میگن چرا با مادرت حموم میری…درضمن بابام داوطلب رفته بود جبهه…هم اجباری میبردن هم داوطلبی …که پدرم اون موقع جبهه بود…من نمیشد باهاش برم…مادرم جریان حموم نرفتن منو برای همین سمیه خواهر خونده اش گفت اونم گفت خواهر جان چرا با سعید و مجید نمیزاری بره حموم…مادرم گفت اگه اشکالی نداره بگو رفتن بیان این بچه رو هم ببرند…من اول خجالت کشیدم اما دیدم راهی نیست و از حموم رفتن با مادر که بهتره…‌سعید پسر خوبی بود هم بازی من ازم۲سال کوچیک بود…اما مجید نمیدونم چند سالش بود ولی میدونم که سربازی رفته بود…خیلی زبر رو زرنگ وخارکسده بود هم دیپلم داشت هم توی اون سن وسال آشپز ماهری بود…که قرار بود توی کار خونه ای بره برای آشپزی…روز جمعه شد ساعت ۹صبح بود یادمه داشتم کارتون عروسکی هادی هدی میدیدم.‌که زنگ در رو زدن مادرم گفت پاشو پسرم با سعید شون برو حموم‌‌…من هم ساک کوچولومو برداشتم .‌رفتم دیدم سعید تنهاست گفتم باهم بریم گفت نه مجید با حامد پسر خاله ام حمومه …بریم منتظر ماست‌‌.‌رفتیم حموم خیلی هم شلوغ بود و ملت توی صف که بقیه کارشون تموم بشه بیان بیرون که اونا برن حموم…
خلاصه که من با سعید رفتیم تو …لباس کندیم ولخت شدیم…من شورتم و در نیاوردم ولی سعید گفت همه رو در بیار مجید بدش میاد.‌…وقتی که ما رفتیم تو مجید پسر خاله اش که خیلی هم چاق و تپل بود و گنده ولی کلاس چهارم بود زیر دوش سرپا از پشت بغل کرده بود و داشت خودش رو عقب جلو میکرد‌‌.خود ناکسش قد کوتاه بود.‌ریزه میزه…الکی پسره رو شست و یادمه کیر پسره راست راست بود.‌…کوچولو اما شق.‌بوسش کرد و گفت برو تو تمیز شدی دیگه…‌وقتی اومد کنار من تا حالا کیر گنده ندیده بودم…الان که مینویسم کیرش زیاد گنده نبود ها اما برای ما که بچه بودیم و دودول کوچولو…اون ع
نگاهِ اول (۱)

#عاشقی

میدونستم عاشق زنشه، از همون روز اولی که به عشق دیدنش و معاشرت باهاش، حتی برای دقایقی کوتاه، وارد زندگی‌شون شدم، میدونستم بی‌نهایت زنش رو دوست داره.
چند ماه پیش بود که خونه‌ی ویلایی‌ کنار خونه‌شون رو خریدم و اینجا ساکن شدم. من نویسنده‌ام و تمام درآمدم هم از همین راهه. داستان‌های کوتاه برای چند شرکت خارجی می‌نویسم، ترجمه می‌کنم، گاهی هم برای دل خودم خط خطی می‌کنم. درست سه روز بعد از سکونتم تو خونه‌ی جدید، غروب که رفتم بیرون تا خرید کنم، دیدمش. چشمام که روی قاب صورتش نشست، به نشونه‌ی سلام سرم رو کمی خم کردم و لبم به لبخند کوچیکی چاکید. جلوی در خونه‌شون منتظر ماشینی داشت از پارکینگ خارج میشد، وایساده بود. توی نگاه اول فکر کردم چه خوشتیپه (: ولی خب برق اون رینگ طلایی توی انگشت حلقه‌اش نذاشت بیشتر نگاهش کنم.
بار دوم که دیدمش وقتی بود که صبح روز بعد برای پیاده‌روی‌ از خونه خارج شدم، ماگ قهوه‌ام توی دست راستم بود و درو با دست چپم بستم. همین که سرمو برگردوندم که برم، مات چشم‌ها و لبخندش شدم. حضور همون خانوم راننده باعث شد خیلی سریع به خودم بیام. به توجه به قیافه‌شون، مطمئن بودم هر دو چند سالی از من بزرگ‌ترن و خب حالا شکم به یقین تبدیل شده بود که زن و شوهرن. ایستادم و من‌باب احترام سلام کردم: سلام صبح‌تون بخیر
خانوم با ی لبخند مهربون گفت: سلام عزیزم فکر کنم همسایه جدیدی شما
با نیمچه لبخندی و همون گارد درون‌گرای همیشگی جواب دادم: بله، همینطوره.
جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد: سارا هستم. اول این‌که خوش اومدی و دوم این‌که امیدوارم بتونیم همسایه‌های خوبی برای همدیگه باشیم.
دستش رو فشردم و گفتم: ممنونم، خوشوقتم از آشنایی‌تون، نگین هستم.
بعد از رها کردن دستش، این بار نوبت آقای خوشتیپ بود که بهم دست داد و خودش رو با لبخند امیرعلی معرفی کرد.
سارا: میری پیاده‌روی؟
نگین: بله.
لحن رسمی‌ام باعث نشد از مهربونیش کم بشه و با همون صمیمیت گفت: چقدر خوب از این به بعد من و امیرعلی ی پایه‌ی خوب برای پیاده‌روی پیدا کردیم.
ناگزیر باهاشون راه افتادم تا همزمان با پیاده‌روی صبح‌گاهی که عادت ۵ ساله‌ی زندگی من بود، مسیرا رو هم بهتر یاد بگیرم.
سارا وسط جمع سه نفره‌ی ما بود و با همون لحن گرم و دوستانه شروع به صحبت کرد: من و امیرعلی اکثر وقتا میریم پیاده‌روی، فرقی نداره مقصدمون خرید کردن باشه یا کافه.
نمی‌خواستم با سکوتم ی دختر یبس و از آدم دور جلوه کنم پس در جوابش گفتم: منم سال‌هاست پیاده روی می‌کنم.
این شروع دوستی ما بود. از اون روز به بعد صبح‌ها با هم می‌رفتیم بیرون و من تونسته بودم بیشتر باهاشون آشنا بشم. سارا ی خانوم ۳۸ ساله‌ی لاغر اندام با چشمانی درشت و مشکی بود و ی دفتر تبلیغاتی داشت. امیرعلی هم گوینده رادیو بود. مردی ۴۲ ساله، خوشتیپ، با موهایی جوگندمی، صورتی که همیشه آنکارد بود و یک ظاهر کاملا مردونه. از همون اولین باری که دستش رو لمس کرده بودم، نمی‌تونستم منکر اون قلقلک ریز ِ زیر دلم بشم. هر روز صبح که بهش دست می‌دادم، هر بار که توی چشماش نگاه میکردم و یا هر دفعه که اون دهن کوچولوی بامزه‌اش رو باز و با همون لحن آقا منشانه شروع به صحبت می‌کرد… اون حس خوشایند که نمیدونستم اسمش چیه زیر دلم می‌پیچید. پوسته‌ی سختم باعث شده بود کاملا عادی برخورد کنم و خب حضور سارا یک علامت بزرگ بود که برای این حس خوشایند از خودم بدم بیاد.
باز هم اولین‌ها و این‌بار اولین دعوت! مشغول ترجمه‌ی صفحات رمانی بودم که پروژه‌ی جدیدم بود، که اسم سارا روی صفحه‌ی تلفنم روشن شد. آیکن سبز رنگ رو کشیدم و سلام کردم.
سارا: سلام نگین جان خوبی؟
نگین: سلام مرسی، تو خوبی؟ جانم؟
سارا: مرسی عزیزم، راستش باهات تماس گرفتم بهت بگم من و امیر علی یک ساعت دیگه میریم دریا اگه دوست داری توام بیا.
نگین: چه خوب، راستش بدم نمیاد، اوکی پس من یک ساعت دیگه دم درم، خوبه؟
سارا: عالیه.
دوستای خوبی بودن و از معاشرت باهاشون لذت می‌بردم اما همون احساس مخفی رو تو دلم به امیرعلی داشتم.
یک ساعت بعد سوار ماشین‌شون شدم، در حالی که باز هم سارا راننده و امیرعلی کنار دستش نشسته بود. با کنجکاوی از وسط صندلی‌ها سرمو جلو بردم و پرسیدم: همیشه تو رانندگی میکنی سارا؟
خندید و گفت: همیشه.
نگین: آره اتفاقا ندیدم امیرعلی پشت فرمون بشینه، چرا؟
امیرعلی: من گواهی‌نامه ندارم.
چشمام از تعجب بیش از حد معمول باز شده بود: جدی؟ فکرشو نمیکردم، دلیل خاصی داره؟
از نیم‌رخ نگاهم به اون لبای کوچولو بود و توی ذهنم تصور می‌کردم بوسیدن این لب‌ها و یا بوسیده شدن توسط این لب‌ها چه حسی می‌تونه داشته باشه؟
با صدا و توی گلو خندید و گفت : چون اصلا از رانندگی خوشم نمیاد، وقتی می‌تونم بدون خسته کردن خودم راحت با تاکسی برم اینور اونور چرا باید اعصاب‌خوردی رانندگ
عشق از نوعی دیگر (۳)

#عاشقی #لز

...قسمت قبل
یه جای کار میلنگه ، هرچی فکر میکنم میبینم یه چیزی درست نیست ، چرا باید اینطوری بشه، دنیای عجیبیه، خیلی چیزا رو الان هم که 26سالمه درک نکردم ، آدما به چیزی کە دارن و خیلی هم خوب و لذت بخشه قانع نیستن و همیشه دنبال یه چیز جدیدن ، هیجان و تنوع همیشه بخشی از وجود آدمه، خب چیکار میشه کرد ، تارای دوست داشتنی من دلش کیر میخواست و منو به خاطر یه پسر زشت ول کرد و رفت ، تو 18 سالگی با همون پسر ازدواج کرد و توی 20 سالگی ازش طلاق گرفت ،
پاییزی که تارا منو ترک کرد خیلی بهم سخت گذشت ، ولی خوبیش این بود که نشستم درس خوندن ، کلا همه چی رو فراموش کردم و چسبیدم درس خواندن ، دانشگاه قبول شدم شهر خودمون رشته اقتصاد ، دانشگاه دولتی ،
درسام خوب بود باشگاه میرفتم ، کلاس زبان میرفتم ، فقط و فقط به خودم اهمیت میدادم ، توی یه مانتو فروشی تو خیابون فردوسی مشغول به کار هم شدم شیفتی ، یه خانم مسن صاب کارم بود یه آقایی به اسم سامان همکارم ، خیلی هوام رو داشتن ، هم کار میکردم و پول در میاوردم ، هم دانشگاه و کلاس و باشگاهم رو میرفتم ، همیشە بعد ساعت 10 شب میرفتم خونه ،
سامان خیلی پسر خوبی بود ولی همیشه میشد فهمید که میخواد من رو بکنه ، خیلی ازم تعریف میکرد و …
یه روز بهم پیشنهاد دوستی داد که من رد کردم ، گفت
چرا من خوب نیستم؟
نه تو خیلی هم خوبی
پس چی دوس پسر داری؟
نە ندارم،
دوست پسر نداری ، منم خوبم ، پس بگو چرا ردم میکنی؟
سامان دس بردار نبود ، مجبور شدم باهاش باشم ، حداقل ظاهرا
بهش گفتم فعلا فقط باهاتم که همدیگه رو بیشتر بشناسیم .
اونم قبول کرد ، ولی با وجود اون احساس کردم شهوت دوباره داره تو وجودم فعال میشه
شب رفتم خونه بعد مدتها جق زدم ، البته زیاد لذتبخش نبود برام ولی …
روز بعد دوباره من و سامان چند دقیقه ای تنها شدیم ، بهم گفت ثنا من میخوام ببوسمت اجازه هست ، ناخودآگاه لبام رو بردم جلو ، یه لب کوچیک از هم گرفتیم ، هر دو خجالت کشیدیم ، ولی احساس خوبی داشتم ، یاد اولین روزی کە تو خونە تارا بودم افتادم ،
چند روز گذشت ، چندبار از هم لب گرفتیم ولی من دلم بیشتر میخواست،
اون شب خونە تنها بودم ، به سامان زنگ زدم گفتم سامان میشه بیای پیشم . دوست ندارم تنها باشم ، سامان چند دقیقه بعد رسید ، خیلی ساده اومد تو ، رفتم تو بغلش یه کم لب گرفتیم و دستش رو گرفتم بردم تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیدم ، وقتی لباسهامون رودراوردیم بدجور چندشم شد ، اون بدنش خوب بود ، تمیز بود ، ولی من به مردا هیچ احساسی نداشتم، ولی خودم رو مجبور کردم که ادامه بدم ، شلوارم رو کشید پایین ، کسم رو خورد، ازم پرسید چیکار کنم ، من خرم برگشتم گفتم از عقب بکنم ، گفت دادی تا حالا گفتم نە، اونم خیلی با آرامش شروع کرد و…
بقیش رو نگم ، اون شب بیشتر از ده بار بالا اوردم ، جوری که ساعت دو شب رفتم بیمارستان .
یکی از بدترین خاطرات زندگیم اون شب بود ، وقتی از بیمارستان برگشتم ساعت نزدیک چهار صب بود ، تا ساعت 8 یکریز گریه کردم ، ساعت 8 تصمیم گرفتم زندگی رو ادامه بدم و با حال خودم بسوزم ،
سامان بعد اون از مغازه رفت و یه دختر رو به جاش استخدام کردن.
دختره اسمش اسرا بود ،اولین روز وقتی دیدمش برق از سرم پرید ، از من قدش بلندتر بود ، پوستش مثل ابریشم سفید و یکدست بود ، موهاش سیاه سیاه بود و خیلی پر پشت و بلند ، هیکلش بینظیر بود، انگار خدا سالها وقت صرف ساختنش کرده بود ، یکم بد اخلاق بود ولی وقتی اخم میکرد کسم حسابی خیس میشد ، از روز اول میدونستم میشه روش حساب کرد، هر جوری بود باهم صمیمی شدیم ، فهمیدم دختر یکی از پولدارای شهره ، ولی پدرش گفته باید خودت پول در بیاری تا قدر ثروت پدرت رو بدونی ،
هر از گاهی از سکس حرف میزدیم ، شوخی هامون همش سکسی بود ، کیر و کس نصف کلمات مکالمه هامون بود.
ولی جرات نداشتم رازم رو بهش بگم،
یکسال گذشت ، باورم نمیشد یکسال نتونستم بهش بگم ، میترسیدم از دستش بدم ، خیلی دوستش داشتم ، شده بود کل زندگیم. یه روز ازش پرسیدم چرا دوس پسر نداری؟ البته قبلا پرسیده بودم ولی جواب الکی میداد ، اون روز گیر دادم که راستش رو بگه ، اونم بعد کمی مکس و بغض داستانش رو برام گفت کە چطوری یه پسره بکارتش رو گرفته و ولش کرده ، گفت از همه مردا متنفرە و هیچوقت ازدواج نمیکنه.
بغلش کردم مثل ابر بهار اشک از چشماش میومد پایین،
عشقم بهش خیلی عمیق تر شد ، بالاخره علاقم بهش از تارا بیشتر شد ، کم کم از تارا متنفر شدم و عشق جدیدم رو در آغوش گرفتم ، یه شب اومد خونمون و کمی با هم مشروب خوردیم ، عرق خرما آورده بود ، خیلی عرقش خوب بود چند پیک که خوردیم ، افتادم بە جونش ، بغلش کردم ، لباش رو بوسیدم ، دستش رو بوسیدم ، قلقلکش دادم ، نمیدونم چرا ولی لباسهام رو دراوردم فقط یه شرت پام و بود و مابقی بدنم لخت ، اونم کار من رو تک
دختران خانه آبشار مهربانی

#اجتماعی #عاشقی

سلام دوستان متنی که پیش رو دارید خاطره نیست، یه رمان طولانی با محتوای عاشقانه، اجتماعی و مهمتر از همه انتقادی است. البته اتفاقهای سکسی هم داره که خیلی زیاد نیست بخصوص تو قسمت های اول چندان اتفاق سکسی نداره. البته ممکنه عده ای بگن اگر داستان سکسی نیست چرا تو این سایت منتشر کردم نظر ایشان کاملاً محترم اما در جواب ایشان باید بگم من جز اینجا جایی برای انتشار داستانی که بعضی مواقع محتوای انتقادی و گاهی مواقع محتوای سکسی می‌گیره سراغ نداشتم برا همین اینجا منتشر کردم. بنابراین از دوستانی که این قبیل داستانها براشون جذابیتی نداره خواهش میکنم بی‌خیال این داستان بشن. از طرفی امیدوارم اونایی که به این قبیل داستان ها علاقه دارند از خوندن این داستان لذت ببرند و براشون جذابیت کافی رو داشته باشه.
ماجرای داستان از سال ۱۳۹۶ شروع و از زبان دو نفر روایت میشه (مژده و سعید) که به تناسب نیاز راوی عوض میشه.
این داستان در ۱۲ قسمت طولانی (هر قسمت حدود ۵۰۰۰۰ نویسه) نوشته شده و آماده انتشار است. پس از انتشار قسمت اول در صورتی که از داستان استقبال بشه و لایک بخوره قسمت های بعدی منتشر میشه.
#قسمت اول بدون هیچ اتفاق سکسی پایان می‌یابد#
به امید رضایت مندی شما دوستان می‌ریم سراغ اولین قسمت داستان:
&&&& راوی مژده &&&&
از اول صبح تو دفترش نشسته بودیم تا جلسه تموم بشه و منشی اجازه بده وارد اتاقش بشیم. بالاخره بعد یه ساعت جلسه تموم شدو وقت آقای علوی رئیس اداره بهزیستی شهرستان آزاد شد منشی گفت می‌تونید برید داخل. همراه مهسا وارد اتاق شدیم و سلام کردیم
جواب داد و گفت بفرمایید
مهسا مستقیم رفت سر اصل موضوع و با دل پر گفت آقای علوی مگر ما دخترای خانه «آبشار مهربانی» جزو مددجویان این اداره نیستیم؟
آقای علوی گفت البته که هستید حالا مگه چی شده؟
_شما اول بفرمایید آیا دختران بی سرپرست این خونه به جز خدا و این اداره کسی رو دارند؟
_تا جایی که من اطلاع دارم نه. حالا منظور؟
_حالا اگه یکی از ما مریض شد به خاطر هزینه های درمان که میدونید چقدر کمرشکنه باید چکار کنه؟
_تا جایی که ضوابط اجازه بده و در توان ما باشه کمک می‌کنیم
_همین دیگه مشکل ما همین قوانین و ضوابطیه که شما وضع کردید.
آقای علوی یکه خورد و گفت ما وضع کردیم یعنی چی ما وضع کردیم همه این قوانین به صورت بخشنامه از بالا به دست ما می‌رسه. حالا شما با اینا کار نداشته باشید مشکلتون چیه بگید ببینم چه کاری از دست من بر میاد.
خواست مهسا جواب بده نذاشتم و گفتم آقای علوی مریم پاینده رو یادتون میاد؟
_آره آره می‌شناسمش او تا پارسال تو خوابگاه زیر نظر اداره بود و فکر کنم نتونست دانشگاه قبول بشه و از اینجا اومد به خانه آبشار مهربانی.
+آره خودشه حالا ایشون مشکل قلبی پیدا کردن دکترا گفتن باید خیلی زود عمل بشه وگرنه ممکنه بمیره. بیمارستان رازی یه متخصص قلب داره که گفته سرم شلوغه و نوبت زده برای ۴۰ روز دیگه ولی این بیچاره ۴۰ روز دوام نمیاره. همین سه روز پیش حالش بد شد. رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود و فکش قفل کرده بود به حدی که ما فکر کردیم سکته کرده زنگ زدیم اورژانس، آمبولانس اومد برد خدا رو شکر سکته نبود. دیروز مرخص شد ولی باید اون لحظه رو خودتون می‌دیدی با مرده فرقی نداشت. تو بیمارستان رازی آقای دکتر رئوفی (همون که براش نوبت ۴۰ روزه زده) اومد بالا سرش حال و روز مریض رو دید بش گفتیم مریض با این وضع ۴۰ روز دوام نمیاره و ازش خواهش کردیم زودتر عملش کنه که باز حرف خودشو زد: « مریض مثل مریض شما زیاد دارم زودتر از روزی که گفتم جای خالی ندارم» و رفت. بلافاصله پرستار گفت من می‌دونم دردش چیه. زیرمیزی میخواد اگه بتونید ۵ میلیون بهش بدید همین امروز عمل می‌کنه.
آقای علوی گفت ببین چه مملکتی برامون درست کردن که دکتر بیمارستان دولتی عملاً داره رشوه می‌گیره تا وظیفشو انجام بده و کسی هم جلودارش نیست.
مهسا گفت حالا تکلیف این بیچاره چیه باید بزاریم بمیره؟
آقای علوی گفت خب ببرید پیش یه متخصص دیگه شاید زودتر عمل کرد.
داغ کردمو گفتم آقای علوی خودتونو به اون راه نزنید ما اومدیم که شما مشکل این بیچاره رو حل کنید شما طوری حرف میزنید انگار از هیچ چی خبر ندارید
آقای علوی با تعجب گفت من اولین باره می‌شنوم خانم پاینده مریضه از چی باید خبر داشته باشم؟
منو مهسا با تعجب به هم نگاه کردیم و مهسا پرسید یعنی خانم صالحی مددکار بی شعور ما، دو هفته ست اینقدر رفتیم اومدیم ازش خواستیم مشکل رو با شما در میان بزاره تا حالا چیزی به شما نگفته؟
_نه، بعد وقتی دید ما خیلی عصبانی هستیم گفت آخه می‌دونید ایشونم سرش شلوغه ممکنه فراموش کرده باشه. حالا چیز خیلی مهمی نیست بگید جریان چیه من خودم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
گفتم آخه چطور چیز مهمی نیست خیلی هم مهمه چطور یه آدم میتونه
نگاهِ اول (۲)

#مرد_متاهل #اروتیک #عاشقی

...قسمت قبل
بعد از اون شب، اگر می‌خواستم با خودم روراست باشم، باید می‌گفتم که عاشقش شدم. روزای اول از خودم بدم می‌اومد که به یک مرد متاهل حس دارم، اما خب رفته رفته عذاب وجدانم کمتر و در مقابل احساسم بیشتر شد. به هیچ وجه نمی‌خواستم مرتکب اشتباه بشم و تصمیم داشتم این احساس رو مخفی نگه‌دارم. با همه‌ی این اوصاف دلم می‌خواست هر لحظه بشینم نگاهش کنم، اون حرف بزنه و من توی خیالم باهاش عشق بازی کنم، صدای خنده‌هاش رو بشنوم.
این وسط دوستی و ارتباط من با سارا بیشتر شده بود. تقریبا هر روز همدیگه رو می‌دیدیم و با هم وقت می‌گذروندیم. رابطه‌مون از دوستای معمولی به دوستای صمیمی ارتقا یافته بود و حرفای زیادی برای گفتن به همدیگه داشتیم. توی این مدت همیشه اونا میزبان من بودن تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم من دعوت‌شون کنم. با سارا هماهنگ کردم و ازشون خواستم پنجشنبه شب برای شام مهمون من باشن. بعد از آماده کردن غذا‌ها، دوش گرفتم و جلوی آینه وایسادم تا حاضر بشم. به تصویر خودم نگاه کردم. دختری رو می‌دیدم با موهای فر و چشمای قهوه‌ای و صورتی گرد و صاف بدون هیچ عمل زیبایی. قیافه‌ی نسبتا خوبی دارم و می شد گفت در دسته‌ی دختران کیوت، جایی برای منم هست. زیباترین عضو صورت من لب‌هامه. لب‌هایی کاملا برجسته، نه خیلی درشت و نه باریک، با اندازه‌ای به قاعده مناسب و بوسیدنی. نقطه‌ی عطف هیکل معمولی من، رون‌ها و باسن تپل و درشتمه که میتونه نگاه هر مردی رو میخکوب کنه. البته هر مردی جز امیرعلی. امیرعلی جز چشمای من تا به حال به جای دیگه‌ای از صورت یا بدنم نگاه نکرده.
آرایش کردم و تی‌شرت و شلوار ستی رو پوشیدم. مشغول دم کردن چای بودم که صدای زنگ در زده شد. پیشوازشون رفتم و خوش‌آمد گفتم. سارا گرم و صمیمی منو در آغوش گرفت. با امیرعلی دست دادم و بابت لذت بردن از همین لمس ساده و کوتاه توی ذهنم خودمو سرزنش می‌کردم.
بعد از صرف شام، با سارا چای و میوه به پذیرایی بردیم و دور هم نشستیم. امیرعلی صدام زد و گفت: نگین جان من ترجمه این متن رو میخوام میتونی ی نگاه بهش بندازی؟
نگین: البته چراکه نه.
با لبخند از جام بلند شدم و با حفظ فاصله کنار امیرعلی نشستم. توی همین حین سارا هم بلند شد و گفت: خب تا شما کارتون رو انجام میدید، من ی تماس با مامان بگیرم. نگین می‌تونم برم تو اتاق؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: لوس نشو. مسخره.
نفس عمیقی از بوی ادکلنش کشیدم و نگاه خیره‌ام به نیم رخ آنکارد شده‌اش بود. توی گوشیش متنی رو بهم توضیح می‌داد، در حالی که من داشتم فکر می‌کردم بوسیدن و لیسیدن سیب گلوش چه لذتی می‌تونه داشته باشه. محو افکارم بودم که صدام زد.
امیرعلی: نگین حواست کجاست؟
نگین: به تو.
لحن آروم و نگاه خیره‌ام باعث شد تا برای یک لحظه‌ی کوتاه چشماش رنگ تعجب گرفت. امیرعلی: خب متوجه این متنِ شدی؟ فکر کنم تخصصیه.
سعی کردم خودمو رو جمع و جور کنم، نگین: آم، آره اوکیه. متن کاملش رو توی واتس‌اپ برام بفرست، ترجمه می‌کنم برات می‌فرستم.
سارا از اتاق اومد و گفت: نگین ورق داری بازی کنیم؟
نگین: آره الان میارم عزیزم.
از اون شب به بعد تقریبا هر شب کنار همدیگه بودیم، و چه شب‌هایی که توی تختم با یادش خودارضایی می‌کردم. در این بین ماجرا زمانی برای من خطرناک شد که سارا تصمیم گرفت امیرعلی رو برای تولدش سورپرایز کنه. درست روز سه‌شنبه ساعت 11:23 دقیقه صبح سارا باهام تماس گرفت و بعد از احوال‌پرسی گفت: نگین ببین من میخوام فردا شب برای امیرعلی تولد بگیرم. میخوام سورپرایزش کنم، هستی؟
نگین: اوکی باشه. من چیکار کنم؟
سارا: ببین کافه خیام رو امیرعلی خیلی دوست داره. تو اونجا باهاش قرار بذار بگو میخوای ببینیش. فقط حواست باشه بهش بگو تنها بیاد.
نگین: باشه ولی بگم چرا می‌خوام ببینمت؟ شک نمیکنه؟ آخه تا حالا این کارو نکردم.
سارا: ام… خب نگو تنها بیاد. بگو از سارا شنیدم این کافه رو خیلی دوست داری، گفتم بیایید دور هم باشیم. بعد وقتی به من گفت، من بهش میگم نمیتونم بیام. ی بهونه براش جور میکنم.
نگین: اوکی باشه عزیزم. بسپرش به من حله. کافه رو خودت هماهنگ میکنی یا من انجام بدم؟
سارا: نه اونو خودم حل می‌کنم. فقط زحمت امیرعلی با تو.
همون روز رفتم بیرون و به عنوان هدیه، ی مدل کتابخوان دیجیتال براش خریدم. میدونستم که عاشق کتاب خوندنه و بنظرم این میتونست هدیه‌ی جالبی باشه. شب با امیرعلی تماس گرفتم و دقیقا طبق نقشه پیش رفتم.
توی کافه منتظر نشسته بودم که سارا پیام داد: امیرعلی اومد، منم به بهانه‌ی وقت ناخن پیچوندمش. باقیش با تو.
براش نوشتم اوکی.
چند دقیقه بعد امیرعلی اومد و درست روبروی من نشست. شلوار کتان کرم، پیراهن سفید و یک کاپشن چرم قهوه‌ای به تن داشت. قابلیت این رو داشتم که ساعت‌ها همونطور روبروش بشینم و فقط نگاهش کنم. اما چاره چی بود… برای اینکه د
نگاه اول (۳)

#اروتیک #مرد_متاهل #عاشقی

...قسمت قبل
این پارت از داستان با روایت امیرعلی آغاز می‌گردد و در نهایت با روایت نگین پایان می‌یابد.
سپاس از همراهی شما.
امیرعلی
((با ست شورت و سوتین سفیدش روی تخت دراز کشیده بود، وسط پاهاش نشسته بودم… دیدن چشماش از این زاویه، نفس‌ام رو توی سینه‌ام قفل می‌کرد. زیبایی‌اش خیره‌کننده و در عین حال معصومیت صورت‌اش شبیه بچه‌ها بود…
خودم رو بین پاهاش بالا کشیدم. با ی دست، دستاشو بالای سرش قفل کردم و با انگشت شصتم لباشو ناز دادم. چشماش خمارِخمار بود و صدای نفس‌هاش عمیق… روی دوتا چشمش رو بوسه زدم و بعد نوبت پیشونی‌اش بود که آماج بوسه با لبای داغ‌ام باشه. موهای فرفری‌اش روی تخت پخش شده بود و بوی شامپوش قابلیت اینو داشت که دیوونه‌ام کنه. نفس عمیقی از موهای ابریشمی‌اش گرفتم… حرارت تنش‌اش نشون می‌داد که حسابی داغ شده…فاصله رو به صفر رسوندم و لب بالایی‌اش رو بین لبام گرفتم. صدای آه‌اش باعث شد کیرم به اون ی تیکه پارچه‌ای که توی تنم بود، فشار بیشتری بیاره.
هردو لب‌اش رو اول با همدیگه لیس زدم و بعد پی در پی بوسیدم. حس همراهیش رو دوست داشتم. بازی لب‌هامون توی همدیگه لذت سیری‌ناپذیری داشت… همزمان دستم رو روی پوست لطیف و نرم تن‌اش می‌کشیدم… دلم می‌خواست توی تن خودم حل‌اش کنم… بازی دست‌هاش توی موهام، هر لحظه دیوونه‌ترم می‌کرد… هیچ صدایی جز صدای نفس‌ها و آه‌های ریزی که گاه از گلوش بیرون می‌اومد، تو اتاق جاری نبود… با ریتم بوسه‌های خیس‌ام، زیر گلو و ترقوه‌اش رو نوازش کردم…
انگشت‌هامو بند سوتین‌اش کردم و آروم اونو از تن‌اش دراوردم… سینه‌هاش نه خیلی درشت بود و نه خیلی کوچیک، اندازه‌ای به قاعده داشت… هر دو سینه‌اش رو با دوتا دستم گرفتم و چاک میون‌شون رو عمیق نفس کشیدم. پیچ و تاب تنش‌اش زیر دست‌هام، احساس غرورم رو ارضا می‌کرد… بوسیدم و لیسیدم و پایین‌تر اومدم. شکمش رو به داخل فشار می‌داد و این یعنی که خیلی تحریک شده… زبون‌ام رو توی ناف‌اش چرخوندم، دست‌هام بیکار نبود و همزمان از روی شورت، برآمدگی موج‌مانند کس‌اش رو مالیدم. صدای نفس‌هاش بلند شده بود و آروم صدا زد: آخ امیرعلی… در جواب رون‌هاشو رو بوسیدم و گفتم: جان… جانم عروسک.
پاهاش رو بالا دادم و شورت‌اش رو دراوردم. کسش‌اش کوچیک بود، صورتی مایل به قرمز، پرز‌های کمی بالای کس‌اش دراومده بود که جذابیت‌اش رو بیشتر می‌کرد… بین پاهاش دراز کشیده بودم و با گوش‌هام نرمی رون‌هاش رو حس می‌کردم… بینی‌ام رو روی برآمدگی کس‌اش گذاشتم و همزمان با نفس کشیدن‌های پی در پی، آروم بوسیدمش… دستامو توی دستاش قفل کرده بودم… فاصله‌ی بین سوراخ کس و کون‌اش رو زبون زدم و از همون‌جا تا چوچوله‌اش رو محکم لیس زدم. کمرش از تخت فاصله گرفت و صدای آخ بلندش تو اتاق پیچید… سرمو بالا آوردم و نگاش کردم، لب‌ پایین‌اش روبین دندون‌هاش گاز می‌زد… بهش گفتم جان جاااان عزیزم، دوست داری؟ خوشت اومد؟ … سرش رو آروم به معنای آره تکون داد. اونقدر لیسیدم و بوسیدمش که به خودش لرزید و سرم رو میون پاهاش فشرد…
از رون‌ها تا ساق و مچ پاهاش رو بوسیدم و زبون زدم… از جاش بلند شد و ازم خواست حالا من دراز بکشم… از پایین به تن بی‌نقص‌اش نگاه می‌کردم… لبخند مهربونی به روم پاشید و شورت‌ام رو از پام دراورد. زبون‌اش رو روی سر کیرم کشید و بعد کلاهک‌اش رو توی دهن‌اش گذاشت… اون لب‌های فریبنده روی کیر من بود و تپش قلبم رو به حد اعلا می‌رسوند. حس خیسی و گرمی دهن‌اش توأم با نرمی زبون و لب‌هاش، فوق‌العاده بود…
خودش رو تنظیم کرد و روی کیرم نشست، با تموم تنگی‌ و نوبر بودن، اما تمام کیرم رو توی خودش جا داد… با ریتم منظمی بالا پایین می‌شد… دست‌هام روی سینه‌هاش گذاشتم و نازشون می‌دادم. حس داغی و لزجی بیش از اندازه‌ی که کس‌اش داشت، منو به ارضا نزدیک می‌کرد. پاهاش رو دور کمرم حلقه کردم و همون‌طوری تو پوزیشن میشنری زیرم قرار گرفت… لب‌هاش رو می‌بوسیدم و آروم تو کس‌اش تلمبه می‌زدم… حجم زیادی از فشار رو توی کیرم حس می‌کردم… شدت و قدرت ضربه‌هام رو بیشتر کردم… ناله‌هاش شدید شده بود و با دست‌هاش سینه‌هاش رو فشار می‌داد. زیر گلوش رو لیس زدم و با فشار زیادی روی شکم‌اش خالی شدم.))
با حس خیسی بین پاهام از خواب پریدم… این دیگه چه خواب لعنتی بود؟ انقدر حس واقعی داشت که انگار داشتم توی همین دنیا و نه توی عالم رویا، تجربه‌اش می‌کردم. تموم تنم خیس عرق بود و قلبم با شدت می‌کوبید… سارا آروم کنارم خواب بود و موهاش مشکی صاف و بلندش روی بالشت‌اش پخش شده بود… تو خواب ارضا شده بودم، اما انگار تموم لذت اون خواب رو به صورت واقعی حس کرده بودم…
گوشیم رو که ساعت 3:17 دقیقه نیمه شب رو نشون می‌داد، نگاه کردم و بدون ایجاد کوچیک‌ترین صدایی از جام پا شدم… اول شورتم رو اوردم و توی ی مشما پیچیدم تا به موقع‌اش خودم بشورمش
در انتظار طعم لب هات

#عاشقی #گی

یادت میاد اولین باری که همدیگرو دیدیم؟ روز اول دانشگاه، هردومون در یه مسیر بودیم ولی تو، اون سمت خیابون غافل از دنیای اطرافت، تک و تنها زیر سایه درخت ها قدم برمیداشتی. برام خنده دار و جالب بود که غرقِ کتابِ توی دست هات بودی. بهت اشاره کردم و به تمسخر گفتم “این خرخون رو نیگا! از الان داره کتاب حفظ میکنه.” تو هم سرت رو بالا آوردی و فقط یه لبخند تحویلم دادی.
نمی فهمیدم آدما چرا برای زنده بودن سگ دو میزنن، چرا پسرها درگیر عشق و عاشقی با جنس مخالف هستن و درک نمی کردم چرا من علاقه ای به این مسائل و دخترها ندارم. تا اینکه تو قدم گذاشتی تو دنیام. اون قفل کردن چشم های بادومیِ کشیده ات به چشمام که فقط دو ثانیه دووم آورد، اون بالا رفتن گوشه های لب های نازت، اون نگاه و لبخند شیرینت، همونا باعث شد قلبم بلرزه. از اون لحظه به بعد، تو شدی جواب همه سوال هام و تو شدی دلیل همه ترس هام! ترس از اینکه با پسرای دیگه فرق دارم، از اینکه بقیه بفهمن عاشق همجنس ام شدم. اما وحشتناک‌تر از همه شون، ترس از اینکه بفهمی چرا بهت نزدیک شدم، چرا وقتم رو با تو میگذرونم، چرا باهات دوست شدم. ترس از اینکه منو پس بزنی، از اینکه دلت منو نخواد.
ولی تو هیچوقت منو از سرت باز نکردی و با هر لبخندت، ترس های تو وجودم ناچیزتر می‌شدن و امیدِ توی قلبم، پر رنگ‌تر. امید به اینکه تو هم مثل منی و منو میخوای، به اینکه زیرِ دلت خالی میشه هر بار منو می بینی و روزایی که دور از همدیگه میگذره. امید به اینکه احساسی فراتر از رفاقت بهم داشته باشی. اینکه وقتی دستت رو بزاری رو سینه ام، آتش عشق درونم رو حس کنی. اینکه وقتی دستم رو بذارم رو سینه ات، حس کنم قلبت برام میزنه. فکر می کنی این حرف هام واقعیت نداره؟ من هیچوقت بهت دروغ نگفتم. البته به غیر از اون یه بار. کدوم "یه بار#34; منظورمه؟ اون یه بار که ازت خواهش کردم بریم پارک و روی نیمکت سبز رنگه بشینیم، همون نیمکتی که لامپ های بالا و اطرافش همیشه ی خدا شکسته بودن و بهت گفتم تقصیر بچه های شرور و خلافه. راستش، بچه های شرور و خلاف در اون مورد بی گناه بودن، من اون لامپ هارو با سنگ می زدم. می پرسی چرا؟ چون هربار که روی اون نیمکت می نشستیم و اینقدر حرف میزدیم تا آسمون نم نم تاریک می‌شد، اون وقتی که دیگه تو دید کسی نبودیم، من در کمین لبات بودم. آرزرو داشتم لبام رو بذارم روی لبات تا بفهمی چقدر دیوونه ت شدم، تا بفهمم لب هات چه طعمی داره. ولی ترسِ اینکه حالت رو بهم بزنم و باعث بشم ازم متنفر بشی، هیچوقت اونقدری کوچیک نشد تا این اجازه رو به خودم بدم که پاکی‌ـت رو ازت بگیرم.
آه… چهار سالِ دوست داشتنی با تویِ خواستنی، چهار سالِ لعنتی بدون اینکه بیشتر از یه رفیق باشیم، چهار سال با امید به اینکه یه روزی برای هم بشیم. تمام اون سال ها تو غم و اندوهِ عاشقی سوختم ولی جرات نکردم رازم رو برملا کنم. فقط یه بار، آخرین دفعه ای که باهم رفتیم پارک، یه روز قبل از اینکه سفر کنم به یه شهر دور، اون بار نزدیک بود دهنم باز بشه و بهت بگم “از ته قلبم دوست دارم” و بعدش محکم طعم لبات رو بچشم، جوری که نتونی نفس بکشی!
ولی وقتی دیدم بخاطر رفتن‌ام اشک از چشمای قشنگت سرازیر شده، فکر اینکه تو غم و اندوهِ عاشقی میسوزی، قلبم لرزوند. امیدِ اینکه تو هم من رو دوست داری، تبدیل به ترس شد. تا مدت ها نمی شد کنارت باشم تا تسکینی برای قلبت بشم و نذارم روحت در عذاب باشه. دیگه نمی تونستم به خودم اجازه بدم تا بهم وابسته شی. اینکه ازت بخوام چشم به راهم بمونی و با امیدِ برگشتنم اینقدر به پام من بسوزی تا تموم بشی، داغونم می کرد. اشک ها و درد کشیدنت رو دیدم، ولی نادیده گرفتم. جلوی اشک هام رو گرفتم تا نفهمی از خوده زندگی عزیزتری برام. ولی مطمئنم اگه شاهد سِیلِ چشمام وسط اتوبان می‌بودی، منو بغل می‌کردی و بدون اینکه از خدا و خلق هراسی داشته باشی، بهم می گفتی “از ته قلبم دوست دارم” و توی لبات غرق‌ام می کردی، جوری که نتونم نفس بکشم!
اما به نفس کشیدن ادامه دادم و امروز، بیست و هفت سال از آخرین باری که همدیگرو دیدیم می‌گذره و دکتر بهم گفت که نهایتا فقط چند ماه دیگه فرصت دارم قبل از اینکه بیماری شکست ام بده. ازم پرسید اگه از چیزی پشیمون هستم یا اگه هنوز آرزویی دارم. بهش گفتم یه عمره پشیمونم ولی هیچوقت از سگ دو زدن برای این زندگی دست برنمیدارم، چون پایبند عشق به یک پسر هستم. هنوز قلبم براش میزنه، هنوز درگیر عشق و عاشقی باهاشم، هنوز بهش علاقه دارم. اینکه جایِ قدم های مقدس‌ـش، هیچوقت از رو ساحل متروکه ی دلم پاک نشد. یاد اون نگاه و لبخندش، هنوزم باعث لرزش و سقوط قلبم میشه. و تنها آرزوم این هست که طعم لب هاش رو بچشم. گفت کمک می کنه تا پیدات کنم. اما در جوابش گفتم که خودم راضی ام از این عذاب، از اینکه حتی غم و اندوه عش
فرشته کوچک من

#دختر_نوجوان #عاشقی

داستانی که میخوام اینجا براتون بگم عین واقعیته ولی به دلایلی که خودتون توی داستان خواهید دید بهتون حق میدم اگه باور کردنی نباشه واسه همین هر جور راحتید و میپسندید باهاش کنار بیایید.
ماجرا برمیگرده به 5 سال پیش وقتی که من 47 سالم بود. من یه پسر مجرد 52 ساله هستم نامم نیماست. درسته، پسر هستم یعنی در عمرم هرگز با دختر یا زنی نبودم (نبودم به معنای واقعی کلمه یعنی حتی دوست دختر هم نداشتم) البته تا 5 سال پیش.
بچگی معمولی و نسبتا خوبی داشتم بجز اون بخش مربوط به جنگ عراق و آوارگی که خیلی از ما دهه پنجاهی ها تجربه کردیم. سرتون رو درد نیارم من بچه اول خونه بودم و داداشم هم 10 سال ازم کوچیکتره. هر دو تحصیلات عالیه داریم اما اون بر خلاف من ازدواج کرد و صاحب دو تا بچه شد. من نمیدونم چرا از کوچیکی با اینکه شهوت و میل جنسی بالایی هم داشتم اما هرگز نتونستم خودمو در قالب یک همسر و یا پدر و کلا کسی که اهل و عیال داره تصور کنم. نمیدونم، انگار فوبیای رابطه و ازدواج داشتم همیشه. حتی هنوزم که هنوزه زوج ها و خونواده هایی رو بسیار کم سن و سال تر از خودم که میبینم با بچه های قد و نیم قد اینور اونور میرن، بنظرم مسخره و پوچ میان. نه که بخوام تحقیرشون کنم اما بنظرم بیخود ترین کار دنیا همین ازدواج کردنه. داری واسه خودت زندگیتو میکنی بدون دغدغه و فکر و خیال و گرفتاری، یهو یه چیزی میخوره توی سرت میری یه سرخر یا یه ماشین غر زنی مداوم میاری بالا سر خودت. حالا مسئولیت و نگرانی اون بچه هایی که میسازی به کنار با دردسرها و فکر و خیال هایی که تا دم مرگ گریبانت رو ول نمیکنه. در کل میخوام بگم با آدمی طرفید که ازدواج و دختر و زن اصلا در اولویت هاش نبوده و نیست.
بگذریم. پس از سالها دیگه پدر و مادر در قید حیات نیستند و من تنها یه خونه کوچیک توی شمال تهران دارم و داداشم هم با خانم و بچه هاش تقریبا نزدیک من زندگی میکنند با فاصله کمتر از 1 کیلومتر. زن داداشم زن بسیار زیبا و مهربانیه با شاید 15 سال اختلاف سنی با من. همیشه هوامو داره انگار احساس میکنه وظیفه داره مراقب منی که تک و تنها هستم و دارم سال به سال رو به میانسالی میرم باشه. طفلک بارها شده کارشو ول کرده اومده خونه ببینه من حالم چطوره کم و کسری دارم یا نه. نه اینکه حالا فکر کنید من چون پنجاه رو رد کرده ام پیر و چلاقم! و مثلا خودم نمیتونم خرید برم یا کارهامو انجام بدم. نه، منظور اینه که مثلا فکر میکنه بالاخره شاید گاهی تنبلی کنم یا حوصله نکنم برم میوه و سبزی بگیرم یا فرضا بجای روغن زیتون و کنجد مرغوب، برم روغن نباتی مضر و آشغال بقالی بخرم بذارم آشپزخانه. یا خونه گرد و خاک گرفته باشه جارو نزده باشم بوی نا و کثیفی پیچیده باشه. خلاصه طفلک مثل خواهر نداشته برام زحمت کشیده.
برسیم به اصل داستان. دقیقا اردیبهشت 98 بود من کارم که تموم میشد عصرها یه دوش میگرفتم ادکلنی چیزی میزدم لباس مرتب اسپرت میپوشیدم میرفتم پارک بزرگی که نزدیک خونه است یه مسیر طولانی داخل پارک رو پیاده روی میکردم تا بزرگراه بعد میپیچیدم میومدم پایین از زیرگذر اتوبان برمیگشتم داخل خیابون خودمون و میومدم خونه. یه 1 ساعتی بدرازا میکشید. من هم حالا از خودم تعریف نکرده باشم چهره ام همین الانش که 52 ساله شدم اصلا به سنم نمیخوره یعنی راحت با یه 37 یا 38 ساله اشتباه میگیرند. اونموقع یعنی سال 98 که بجای 47 سال سن واقعیم اکثرا می گفتند سی ساله نشون میدی. ظاهر و تیپم از اون مدل های مثل ژاپنی هاست یعنی اندام فیت و متناسب. فکر کنید قد 171 که شاید کوتاه محسوب بشه اما شونه های باندازه پهن و هیکل لاغر اما سفت مثل رزمی کارها. پوستم بسیار سفید و چهره ام اونجور که بقیه و اطرافیان حداقل میگن واقعا خوبه. نمیخوام پز بدم اما صورتم کشیده و چونه باریک و پیشونی با اندازه مناسب و گوشه بیرونی چشمام به سمت بالا کشیده است. موهام هم زیتونی تیره که الان جو گندمی شده. بازم میگم خاک پای همه پسرهای خوش تیپ این فروم و بیرون از فروم هم هستیم اینا هم که گفتم فقط خواستم بگم قیافه ام قیافه معمولی و متداولی نیست یه کوچولو زیبایی چهره از والدین بهمون رسیده.
عصر یه روز بهاری ساعت 6 از خونه زدم بیرون طبق معمول رفتم سمت پارک این پارک که میگم خیلی بزرگه و تقریبا جنگلیه توش چند تا میدونگاه داره با نیمکت که ملت از جوونا گرفته تا خانواده و پیرها و بچه ها اونجا میپلکند و استراحت میکنند. اون روز وقتی رسیدم به وسطهای پارک که راه دو شاخه میشد و یه میدونگاهی اون وسط قرار داشت، چشمم خورد به دو تا دختر نوجوون که یکیشون نشسته بود و اون یکی کنار نیمکت ایستاده بود داشت باهاش حرف میزد. من واقعا بدون قصد و نیت –اینو همینجا بگم من از دیدن زنها لذت میبرم اما هرگز هیز و چشم چرون نبودم و بخصوص به دخترهای نوجوون و حتی جوو
هدیه خدا

#خواهر_شوهر #عاشقی #لزبین

سلام من ساحلم و ۲۲ سالمه. یک ساله ازدواج کردم و ساکن تهرانم. من از حس و حالم مینویسم و همش واقعیه، نخواستم برای دلخواه مخاطب چیزی بهش اضافه کنم بنابراین اگه دنبال شنیدن دروغ های قشنگ هستین از خوندنش صرف نظر کنین. یکی دوسال پیش هم یه داستان اینجا نوشتم (دریای آغوش تو) اگر دوست داشتین بخونین: /dastan/دریای-آغوش-تو-۱-
جونم براتون بگه که من با شوهرم از سه سال پیش آشنا شدم، هر دو دانشجوی ترم یکی بودیم اون زمان اما از دو دانشگاه متفاوت، و به واسطه یه جمع دانشجویی آشنا شدیم. یک سال و نیم دوستی ساده‌ای داشتیم که البته اسمش رابطه نبود اما توی این مدت کم کم به همدیگه علاقمند شدیم و ایشون اومد خواستگاری و عقد کردیم. وقتی علاقه مون به همدیگه رو آشکار کرده بودیم، تصمیم گرفتیم نسبت به خونواده‌های هم بیشتر شناخت پیدا کنیم. به همین منظور محمد پیشنهاد داد که با خواهرش بیرون بریم. هدیه ۲ سال از من کوچکتر و اون زمان ترم یک دانشگاه بود. برخورد اول با خواهرش شیرین بود، دختر کم حرفی بود با نگاه و لبخند مهربون! شخصیتش منو یاد یکی از دوستای قدیمیم می‌انداخت که دوره نوجوانی تو دلم عاشقش بودم. چهره هدیه جذاب و ساده بود، آرایشی نداشت و الان هم هیچ وقت آرایش نمیکنه. معتقده آرایش کردن مثل نقش بازی کردنو دوست داره دیگران واقعیت صورتش رو ببینن. حجابش هم کامله و از رنگ‌ها و طرح‌های ناز و بامزه توی پوشش استفاده میکنه. نه ازون طرح‌های گلگلی و پر زرق و برق! بیشتر سعی میکنه از مد کره جنوبی الهام بگیره و خلاصه دخترمون شیک میگرده:)
تا وقتی عقد ما انجام بشه، دو سه بار دیگه بیرون رفتیم، برای هم کادوهای کوچکی گرفتیم و دوستی‌مون شکل گرفت، البته حالت رسمی و مودبانه‌ای داشت و صمیمیت ایجاد نشده بود. بعد از عقد هم با رفت و آمد به خونه‌ خانواده همسر، دوستی من با هدیه شکل صمیمیت به خودش گرفت و تا به امروز تقویت میشه.
صورت هدیه از همون ابتدا برای من جذاب بود، لباش شبیه منقار پرنده‌ها رو به جلو و برجسته و اینو به شوخی چند بار بهش گفتم! خیلی بانمکه انگار که یه اردک خوردنی و نازه! چشماش مثل کره‌ای‌ها که دوستشون داره یکمی بادومیه و خماری داره. دلم میره واسه چشماش مخصوصا وقتی که به سمت دیگه‌ای نگاه میکنه یا توی فکره! چشماش مثل داداشش وقتی میخوابه نیمه‌باز میمونه و سفیدی کمی از بین دوتا پلک‌هاش پیداست که سایه مژه‌های ظریفش رو منعکس میکنه. بینیش یکمی قوز داره و صاف و یکدست نیست، اما همین به ظاهر نقص، چهره‌ش رو اصیل کرده. همیشه فکر می‌کنم صورتش شبیه پرتره‌های قدیمی اروپاییه که از دخترک‌های نجیب‌زاده‌ می‌کشیدن، اون دخترهایی که تو سرشون فکرها و دغدغه‌های خاصی داشتن و از طرفی رنج زن بودن همیشه در نگاه‌ اون‌ها پیدا بود.
هدیه قشنگم موهای کوتاهی داره، البته چند وقتیه که یکم بلندتر شدن و به پایین شونه‌هاش رسیدن، اما موی کوتاه و لخت اون زمانش خیلی بهش میومد! موهاش سیاه پرکلاغیه و با پوست گندمی تیره‌ش خیلی همخونی داره. گاهی اوقات با اتو یه موج تو موهای لختش درست میکنه که دلم براش میره! یادمه اون اوایل یه بار بهش پیشنهاد دادم که موهاشو ببافم، میگفت موهام کوتاهه و نمیشه! اما من از قبل چندتا کلیپ بافتن موی کوتاه دیده بودم که بتونم براش ببافم. از حموم اومده بود و موهاش دلبرش نم داشت که براش دوتایی بافتم. مثل نقاشی شده بود دخترم! کلی ذوق کرده بود و ازم خواست بازم براش ببافم. قند تو دلم آب شده بود که قراره بازم لمسش کنم حتی شده موهاشو!
هدیه مثل خودم خواهر نداره و درونگراست. وقتی به یکی اجازه میده نزدیکش بشه یعنی خیلی براش ارزش داره اون آدم و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و هستم! من براش مثل یه دوست صمیمی یا حتی خواهر شدم. هدیه همیشه به من میگه بغلت حس آرامش داره و من از هر فرصتی مثل موقع سلام و خداحافظی برای بغل کردنش استفاده می‌کنم و چند ثانیه‌ای که تو بغل همیم با تمام وجود عشقو احساس میکنم. یادمه این که بغلم آرامش داره رو موقعی گفت که خاله‌ش خونشون بود و با رابطه خواهرشوهر و عروس بین ما شوخی میکرد! میگفت قدیما وقتی عروس خواهر شوهرشو بغل میکرد، مادرشوهر زیرلب وان‌یکاد میخوند که دخترش از شر عروس خانم در امون باشه! شما نسل جدید که اصلا ماچ و بغل تو کارتون نیست خداروشکر! ما هم که از اول باهم خوب بودیم و هیچ کینه و حسادتی بینمون شکل نگرفته بود؛ دوتامون بلند شدیم همو بغل کردیم که شوخی خاله جان به هدف نرسه و بفهمن ما از اون خواهرشوهر و عروس ها نیستیم!! هدیه بعدش گفت: بغلت خیلیی آرامش داره:) اون بغل کردن یه حس خاصی به هردومون داد. انگار که خونه امن‌مونو توش پیدا کردیم… انگار که دوست داریم کشش بدیم و زمان بایسته تا بیشتر تو این حس غرق بشیم و لذت ببریم… الان که اینا رو مینویسم تشنه بغل کردنش شدم و میمیر
تکه‌ای از ماه، زیر نور ماه

#پارتی #عاشقی #گی

اسم من آریوئه، 25 ساله و دانشجوی ارشد مهندسی کامپیوتر
داستان برمی‌گرده به تابستون به پارسال و تولد یکی ازهمکلاسی‌هام، جایی که کسرا رو دیدم. من یه پسر فیتی با قد 178 و کسرا یه پسر با قد حدود 185 و پوست سبزه و چشم‌هایی که تو همون نگاه اول عاشقش می‌شی. جرقه‌ی آتیش بین من و کسرا همون‌جا خورده شد؛
یکی از روزهای گرم مرداد بود، تولد مهسا، یه ویلای استخر دار تو محدوده کردان. از اونجایی که مهسا دوست نزدیکم بود، خیلی زودتر از ساعت شروع پارتی به ویلا رفته بودم تا توی چیدن میز و آماده کردن وسایلا بهش کمک کنم. تدارکات تموم شد وقتی تموم شد که هنوز یه ساعتی مونده بود مهمونا بیان؛ واسه همین، سه شات ودکا زدم، رفتم تو اتاق، تیشرت و شلوارک و شورتم رو کندم و یه مایوی خوشگلی که واقعا وقتی می‌پوشیدمش باعث می‌شد بی‌اختیار نگاها سمتش دزدیده شه، تنم کردم و تنی به آب زدم.
ودکا کم کم داشت سرمو گرم می‌کرد که دو تا از مهمونا که یکیشونم کسرا خوشگله‌ی داستانمونه رسیدن. از آب زدم بیرون و با هم سلام علیک گرمی کردیم، از همون لحظه اول برق چشاش منو گرفت و باعث شد یه حسی داشته باشم که هم خوشحالم می‌کرد هم ناراحت؛ حس این فکر که:" آریو فکر کن! فکر کن کسرا پارتنرت بود و دوتایی این مهمونی رو شرکت می‌کردین؛ به سلامتی هم شات می‌زدین، با هم می‌رقصیدین، می‌رفتین تو استخر و شنا می‌کردین و تهش با بوسه‌های آتشین و یه سکس دلچسب، شب شادتونو به پایان می‌رسوندین." ولی خب به احتمال زیاد کسرا استریت بود و امروز قرار نیست مثل فیلم‌های هالییودی اتفاق خاصی بیفته. سناریو سازی رو تموم کردم و خواستم برم تو اتاق که دوباره لباسامو بپوشم و دیگه آماده شم چون مهمونا کم کم داشتن می‌اومدن و پارتی در شرف شروع شدن بود.
کسی تو حیاط نبود، واسه همین مایومو در اوردم و یه حوله‌ی خیس دور کون، و کیرم که از خیال‌پردازیم با کسرا نیم‌خیز شده بود پیچیدم؛ مایوی خیسمو چلوندم و یه گوشه گذاشتم تا خشک شه. راهمو به سمت داخل ویلا کج کردم و وارد اتاق شدم. کسرا و دوستش تو اتاق بودن ولی دوستش دیگه داشت می‌رفت بیرون. کسرا هنوز داشت جلو آینه آماده می‌شد گرچه که اگه از من می‌پرسیدی اصلا نیازی به اینا کارا نداشت و خوشگل‌ترین پسری بود که دیده بودم؛ بهم گفت:

اگه نیازه از اتاق برم بیرون که راحت باشی
-نه عزیزم، تو به کارت برس، کار من فقط یه لباس پوشیدنه
به کار دیگه نیازی هم نداری آخه، همینجوریش خوشگلی.

نمی‌دونستم فقط مهربون و صمیمی و گرمه و یا داره سعی می‌کنه یه چیزی بهم بگه؛ هر چی که بود شنیدنش حس خوبی بهم داد و در جواب یه لبخند گرم تحویلش دادم. کمی مست بودم و سرم گرم؛ دلم می‌خواست همونجا بگیرم ببوسمش و بگم امشب مال من باش! ولی خب احتمالا مغزم باز داشت برای ترشح دوپامین واسه خودش تصمیم می‌گرفت. حواسم نبود که حوله رو خیلی محکم نبسته بودم، پشت به کسرا خم شدم از تو کیفم یه شرت تمیز درارم که یهو حوله از دور تنم افتاد. حالا کسرا تو اتاق بود و آریو با یه بدن لخت مادرزاد و کیر نیم‌خیزش. دستپاچه شدم و سریع حوله رو پیچیدم دورم.
-ببخشید من یکم مستم و مغزم تو رعایت کردن تعادل داره اذیتم می‌کنه
کسرا جوابی به جز یه لبخند گرم نداد و از اتاق رفت بیرون که راحت باشم.
خودمو کامل خشک کردم و لباسامو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. از اونجایی که هنوز دوستای نزدیک خودم نیومده بودن یه ساعتی رو هنگام مستی با اسکرول کردن توییتر و اینستاگرام و پیام دادن به یکی دو تا از دوستام گذروندم؛ این وسط هم هر از گاهی زیر چشمی نگاهم به کسرا می‌افتاد که داشت شات می‌زد و با دو سه نفر بگو بخند می‌کرد.
یکی دو ساعتی گذشت، با دوستام کلی می‌رقصیدیم و خوش می‌گذروندیم. کمی خسته شدم و خواستم که بشینم و مدتی به عنوان تماشاگر مهمونا رو همراهی کنم. یه سیگار روشن کردم و نگاهم رو حرکات پای رقص مهمونا دوختم. متوجه شدم کسرا با یه لیوان تو دستش داره میاد سمتم.
+هی پسری که اسمتم نمی‌دونم!
-هی! آریو ام

منم کسرا، خوشوقتم

مشخص بود جفتمون مستیم، کمی از خودمون پرسیدیم و من تمام مدت به زیبایی چشم‌ها و لب‌هاش که به ظرافت تکون می‌خوردن خیره شده بودم و بیشتر از اینکه حواسم به کلمه‌ها و جمله‌ها باشه، دلم می‌خواست سرشو بین دستا بگیرم و چشم‌ها و لب‌هاشو ببوسم
+چند سالته آریو؟
-25
منم 23 ام، البته بیست روز دیگه میشم 24. از اونجایی که دوست مهسایی فکر کنم تو یه دانشگاه باشیم، نه؟ کدوم دانشگاه بودی تو اگه هنوز درس میخونی؟
-دانشگاه تهران
+پشمام، منم اونجام، پس چرا تا حالا تو رو ندیدمت تو دانشگاه؟
-کم سعادتی بوده هه هه
+واقعا بوده! واقعا! راستی آریو، یه سیگار داری بهم بدی؟
-آره پسر
و یه سیگار دادم بهش
-می‌خوای واست روشنش کنم؟
+عین این فیلما؟
-بستگی داره چه فیلمی باشه :))
+آره ممنون می‌شم
فندکو
این یک مثلث عشقی عادی نیست

#دوست_دختر #عاشقی #گی

سلام، خدمت شما خواننده عزیز که وقت میزاری و داستان رو می‌خونی قبل از هرچه یک نکته رو باید بگم.
اول اینکه من یک نویسنده هستم و تمام داستان های که می‌نویسم برای خودم اتفاق نیفتاده بلکه برگرفته از پرونده های قضایی و داستان های واقعی دیگه و مقدار زیادی ذهن خودم .
در سال ۱۳۹۶ دختری که تازه فارغ التحصیل رشته علوم تجربی بود در دانشگاه علوم پزشکی قزوین قبول میشه. (سارا)
سارا دختر کم حرف و خجالتی بوده و هیچ وقت دوست پسر نداشته
حالا یک ترم از دانشگاه می‌گذره اون با یک پسر که تو کلاس خودشون هم بود آشنا شده بود و وارد رابطه عاشقانه شده بود .
اون پسر اسمش سپهره اون مثل سارا خجالتی بود اما یه دوست صمیمی به اسم رضا داشت که همچی زندگیشو براش می‌گفت حتی اونا همخونه هم بودن ، حالا که دیگه سارا و سپهر با هم دوست شده بودن تصمیم میگیره که اون ببره خونش البته خونه مشترک اش با رضا که خب این قضیه رو به رضا میگه و رضا یکم ناراحت میشه و عصبی (دلیلشو بعداً میفهمید )
ولی خب سپهر راضیش میکنه که برای ۴_۵ ساعت خونه نباشه که بتونه یه کاراش برسه .
خلاصه بعد دانشگاه رضا که خیلی ناراحت و کنجکاو بود می‌ره خونه یکی از همکلاسی هایش که برا مدتی نباشه .
از اون ور آقا سپهر و سارا خانم میرن سمت خونه ، اونا ی غذایی میگیرن برای ناهار و میرن .
بعد اینکه ناهار خوردن سپهر شهوت اش گل می‌کنه که با سارا رابطه برقرار کنه اونا میرن رو کاناپه دو نفره لم میدن به بهانه سریال دیدن
سپهر آروم دست اش رو میزاره رو ران سارا ببینه چه عکس العملی ازش میبینه که سارا چیزی نگفت حالا دستشو میزاره گردن سارا و یه ماچ از لپش می‌کنه
سارا : چی می‌کنی برو اونور بشین
سپهر : تو چرا هنوز باهام راحت نیستی بابا من آدمم احساس دارم تو حتی وقتی با هم تنهاییم باز بغلم نمیکنی بغل چیه اصلا تو یه حرف عاشقانه نمی‌زنی نه میزاری من انجام بدم این چه رابطه اییه که آنقدر توش سردی تو
سارا : بخدا من دوست دارم ولی …
سپهر : از کجا معلوم دوستم داری تو که بروز نمیدی خسته شدم
سپهر می‌ره تو حیاط و سارا هم شروع به گریه می‌کنه بعد چند دقیقه اشکاشو پاک میکنه می‌ره حیاط و به سپهر میگه :
سپهر جان تورو خدا اینجوری نکن با من بیا تو با هم حرف بزنیم من فقط به تو پشتم گرمه من م… م… من عاشقتم …
بعد ده دقیقه میان داخل خونه سارا می‌ره سفره رو جمع کنه و می‌ره آشپزخانه موقع ظرف شستن سپهر از پشت میچسبونه یه سارا و باهاش حرف میزنه
سپهر : من نیاز دارم لعنتی بفهم من عاشقت شدم بخدا اگه بخوای میرم همین فردا عقدت میکنم
سارا : منم نیاز دارم ولی ولی … نمیدونم میترسم
سپهر : نترس یه امروز ترس رو بزار کنار من تورو بخاطر سکس نمی خواستم حتی از اون اول اگه قرار بود اینجوری باشه همون اول کارمو انجام میدادم و به خواسته های تو احترام نمیزاشتم
سارا که نرم شده بود ، سپهر شیر آب رو می‌بنده و تو همون حالت شروع میکنه بوسیدنه گردنش ، سارا یه تیشرت آستین کوتاه با یه شلوار لوله تفنگی پاش بود
دستشو حلقه می‌کنه دور شکمش و گردنشو می مکه بعد لپشو بوس می‌کنه و سارا ضربان قلبش بالا میگیره آتیش درونش شعله ور میشه
سپهر لبشو میزاره رو لب سارا تا حالا لب نگرفته بودن و فقط لباشونو رو هم گذاشته بودن
سپهر پیرهنشو در میاره و سارا رو بغل می‌کنه می‌بره رو تخت خواب دوباره لباشو بوس می‌کنه می خوابوندش رو تخت از لبش آروم میاد رو گردن بعد سینه هاشو از رو لباس لیس میزنه بعد لباسشو تا بالای ممه هاش میده بالا شکمشو لیس میزنه می‌ره پایین تر دکمه شلوارشو باز می‌کنه و از پاش در میاره شروع می‌کنه مالیدن پاش میاد بالاتر دستشو میزاره رو شرتش و کصشو میماله
سپهر : دوست داری … چقدر خیسه
سارا: من پرده دارم
سپهر : باشه
سارا : …
شروع می‌کنه لیس زدن کصش از رو شرت آه ناله های ریزی از سارا بلند
میشه پامیشه و لباس های خودشم می‌کنه حتی شرت ش سارا کیر او رو که میبینه یکم خجالت میکشه
سپهر سارا رو هم لخت می‌کنه و در گوشش میگه « آروم باش نفسم »
شروع می‌کنه خوردن کصش سارا که آه و نالش رو میخواست کنترل کنه ولی بی اختیار شروع به ناله کردن میکنه
درحال لیس زدن کصش که کمی هم مو داشت و پرده، ممه هاش رو هم با دستش فشار میده یه چند دقیقه تو همین حالت سارا میلرزه
سپهر که نمی‌خواد سارا اذیت بشه حتی نمیگه که براش بخوره ، کیر شو میماله رو کصش تو همون حالت گردنشو میخوره دیگه سارا چشماشو بسته بود داشت ناله میکرد
۵ دقیقه بیشتر طول نمیکشه که سپهر ارضا میشه و آبشو خجالت می‌کشه بریزه رو تن سارا بخاطر همین تو یه حوله می‌ریزه و میزاره کنار .
برای اینکه سارا باز هم ارضا شخ شروع می‌کنه به خوردن کصش بعد ۱۵ دقیقه اونم دوباره ارضا میشه ، وقتی تموم شد لباسا شونو می‌پوشن رو تخت همو بغل میکنم…
سپهر : راضی بودی قشنگم
سارا : « دوست دارم »
سکس همیشه در کمین است

#عاشقی #میلف

درود به همه دوستان داستان دوست
یه چند وقتی میشه میام اینجا و داستان های اینجارو میخونم و همیشه تو فکر این بودم داستان هایی که برای خودم اتفاق افتاده رو با شما به اشتراک بزارم
و این شد که این داستان رو دارم مینویسم براتون
من الان بیست و هشت سالمه و این داستان زمانی اتفاق افتاد که من 23 یا 24 سالم بود
یک سالی بود که تو یک کافه کار میکردم و به خاطر شرایطی که داشتیم تو کافه زیاد نمیتونستیم با مشتری هامون تیک بزنیم و دست و بالمون بسته بود
من تو اوقاتی که تایم استراحتم بود میرفتم تو اینستا میچرخیدم و چند تا عکس لایک میکردم
به یه اکانتی بر خوردم که عاشق کلیپ های عشقی بود و این حرفا و چون تو کپشن زده بود فلان شهر فهمیدم هم شهری ماست و اینکه یه خانومی هست 37 ساله
منم فالوش کردم و حدودا چند ماهی دنبالش میکردم ولی به خودم اجازه نمیدادم برو پی وی چون از این آدمای کس لیس نیستم
ولی همیشه عکس هاشو لایک میکردم و استوری هاشو میدیدم
یه روز دیدم یه نوتیف اومد رو گوشیم رفتم باز کردم دیدم بهم پیام داده سلام هستی ؟
منم پشمام ریخته بود که چی شده این بهم پیام داده
منم سلام کردم و گفتم اره جانم
گفت آره ممنون که لایک میکنی و ازم حمایت میکنی یه چند وقتی هست میبینم لایکم میکنی و خواستم بیام ازت تشکر کنم
واز اونجایی که من عکسام تو پروفایلم بود دیده بود و خوشش اومده بود از من و یه مدتی بود میخواست بهم بگه که اومده بود پیویم
خلاصه منم گفتم خواهش میکنم و این حرفا که ادامه پیدا کرد چت کردنمون و از اونجایی که من هنوز باهاش صمیمی نشده بودم یکم سخت بود که خودمونی بشم
اونم از این که من مخشو نمیزنم شاکی شده بود و منی که سنم از خیلی کمتر بود خایه نمیکردم که چیزی بگم بهش که یو گفت نمیخوای شمارمو بگیری ازم ؟
بیچاره انقد معطلش کرده بودم خودش به سطوح اومده بود منم از خدا خواسته گفتم نیکی و پرسش ؟ هاها
بعد شمارشو گذاشت گفت فقط روزا زنگ بزن حرف بزنیم شبا نمیتونم منم گفتم مشکلی نیست و گذشت روز بعدش دیدم تو واتساپ زنگ زده تصویری . منم تا اون موقع حتی ندیده بودم قیافشو یه جورایی چشم بسته قبول کردمش
که جواب دادم از حق نگذریم خوب چیزی بود
موهای بلوند رنگ شده و دماغ عملی فیس کشیده و معمولی در حد خودش و سنش خوب مونده بود یکم با هم حرف زدیم و من قلبم تند تند میزد چون اولین بار بود داشتم باهاش حرف میزدم
بعدا خودشم همینو در مورد من میگفت که اونم همین حالتو داشت
خلاصه بعد اشنا شدن یه ربع حرف زدن و خندیدن بهم گفت که کجای شهر خونشون هستو چه روزایی میتونه بیاد منو ببینه و من خیلی مشتاق بود که زودتر از نزدیک ببینمش
ازش خدافظی کردم گفتم من باید برم سر کارم باز تماس میگیریم برای هماهنگی ها
بعدش کلا پیام بازی میکردیم
اون روز خیلی روحیه گرفته بودم که بالاخره با یکی که یه جورایی شوگر هم بود آشنا شدم و از سن پایین تر من گرایش به سن بالاتر از خودم داشتم همیشه
روز موعود فرا رسید صبح بهم زنگ زد گفت که اگه بخوام بیام ببینمت نمیتونم بیام جای تو من غروب میخوام برم سر مزار توام بیا اونجا همو ببینیم و بیا و یه فاتحه بخون و تابلو هم نمیشه و این حرفا منم گفتم اوکی هر جور راحتی
ما هم رفتیم دوش گرفتیم و سانتال مانتال کردیم به خودم کلی رسیدم لباس خوابمو پوشیدمو یا علی مدد
یه هدیه کوچیک هم تو راه گرفتم این ترفند خوبیه تو قرار اول یادتون باشه یه هدیه کوچیک بگیرین طرف شیفته شما میشه
من رسیده بودم سر مزار زنگ زدم بهش گفتم کدوم قسمتی و رفتم پیشش دیدم با خواهرش اومد و اونم ازش دو سال بزرگتر بوده و من پشمام ریخته بود که چقد با هم اوکی هستن که اونم میدونه من میخوام بیام اونجا ببینمش
خلاصه نشستم یه فاتحه خودم واسه باباش و یکم حرف زدیم همونجا خواهرش واس اینکه ما حرف بزنیم ظرف خالی آب رو گرفت که مثلا بره آب بیاره یه چرخی بخوره
منم کلی حرف زدم و اینا هدیه هم بهش دادم کلی خوشحال شده بود راستی اینم بگم یه دو ماهی بود که پدرش فوت کرده بود
بعدا بهم گفت که این هدیه ای که بهش دادم کلی حس خوب بهش داده بود و از دپرسی درش آورده بود
خلاصه همون شب بهم زنگ زد حرف زدیم دوباره . معلوم بود بجا این که من تو کفش باشم اون تو کف من بود بهم گفت چون از وقتی پدرش فوت کرده اومده خونه مامانش اینا زندگی میکنه و از اون مراقبت میکنه خونه خودش تو یه شهر اطراف بود
و اگه میخوام بیام ببینمش میتونم برم خونشون
و واسم توضیح داد که مامانش یه بیماری داره با عصا راه میره و به سختی راه میره
و کلا تو یه اتاق دیگست و شبا زود میخوابه و من میتونم برم اونجا
خلاصه منم تو کونم عروسی بود
قرارمون بود دو روز بعدش
از سر کار که تعطیل شدم رفتم خونه دوش گرفتم دم و دستگاه رو قشنگ صاف و صوف کردم میدونستم خبری میشه
واس همین کارارو رسیدم تو راه یه شام هم گرفتم کاندوم هم
تن من

#عاشقی #اولین_سکس

یک ماه میشد که بابا مواد مصرف میکرد و دیگه سرکار نمیرفت هرچقدر مامان میخواست بره سرکار میگفت حق نداری بری
یک شب صدای دعوای مامان و بابا ولم نمی کرد نه خواهر هام خوابیده بودن نه من دیگه صبرم تموم شده بود بلند شدم و به سمت پایین رفتم تا منو دیدن مامان گفت برو بالا سریع منم تا خواستم برم بالا، بابا دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش و گفت کارت دارم بیا بشین
اولش خیلی ترسیدم یعنی منو چیکار داره با استرس رفتم نشستم تا من نشستم بابا به مامانم گفت هری بالا نبینمت.
مامان با گریه به سمت بالا رفت.
بابا اومد سمتم و بغلم نشست سیگارشو روشن کرد و شروع کرد به حرف زدن:
_فردا یه پسری میاد دنبالت
_ چی؟ کیه ای پسره بابا ؟!!
_به تو هیچ ربطی نداره گفتم که وسایلتو جمع کنی اماده باشی واسه فردا
_بابا اخه یعنی چی ؟!
بدون توجه به حرفم بلند شد سیگارشو خاموش کرد و به سمت بالا رفت.
هر چقدر صداش کردم جوابمو نداد:(
اون شب تا صبح نخوابیدم روز بعد نزدیک ساعت ۹ بود صدای زنگ خونه اومد تا زنگ خونه رو زدن!!
بابا بلند داد زد ترنم پاشو گمشو بیا پایین
تا صدام کرد مامان اومد سمتمو گفت:
_دورت بگردم میخوای نری؟
_مامان بابا منو میخواد کجا بفرسته؟
تا مامان اومد حرف بزنه بابا اومد لباسمو گرفت کشیدم پایین
یهو وایساد جلوی در یه پسر خوشگل و خوشتیپ که معلوم بود خیلی پولدار هست بابا منو کشید سمت اون پسر و به پسر گفت اینم دخترم ترنم راضی هستی ؟
پسره یه نگاه کامل از بالا تا پایین انداخت و به سمت بابام گفت خوشم اومد پول رو برات کارت به کارت میکنم.
بابا خیلی خوشحال شد و گفت ممنون
پسره اومد دست منو گرفت منو از خونه اورد بیرون دستمو با زور از دستش کشیدم بیرون یهو برگشت سمتم و با چشم های مشکیش بهم خیره شد و گفت چه مرگته چیکار میکنی
_چرا دست منو میگیری ؟
_مشکلی داری ؟
_نامحرمی
تا اینو گفتم شروع کرد به خندیدن ۱۰ دقیقه میشد که پشت سر هم میخندن
اعصابم خورد شد گفتم چرا میخندی مریضی ؟
_ بابات نگفته من قرار باهات چیکار کنم ؟ اصلا میدونی من کیم ؟
_مگه قرار با من چیکار کنی ؟ من نمیشناسمت
_ قرار کلی کار خوب انجام بدیم حالا سری راه بیوفت که کلی کار دارم بدو
_میخوای با من چیکار کنی ؟
_ بریم تو ماشین میگم بهت عزیزم
_ عزیزم ؟ من عزیز تو نیستم
_باشه بابا احمق گمشو سمت ماشین بدو
_ تا نگی نمیام
تا اینو گفتم محکم زد تو گوشم جوری که خوردم زمین
لباسم رو گرفت و بلندم کرد گفت ببین بار اخرت باشه حرف اضافه میزنی و بعدش منو کشید سمت ماشین در ماشین رو باز کرد و پرتم کرد تو ماشینش و خودشم سوار شد
ماشین رو روشن کرد و با سرعت رانندگی کرد
واقعا سرعت ماشین زیاد بود منم از سرعت میترسیدم
میخواستم بگم اروم تر برو ولی می ترسیدم حرف بزنم ولی گفتم میشه یه خواهشی کنم ؟
_ بگو
_ میشه یه کم اروم تر بری من از سرعت میترسم
_ از اروم رفتن خوشم نمیاد
_خواهش میکنم یه کم آروم تر برو
وقتی اینو گفتم یه کم سرعتش رو کم کرد
_میگم میشه بگی قرار با من چیکار کنی
_قرار امشب با هم سکس کنیم عزیزم
_ سکس ؟ سکس یعنی چی؟
_ تو نمیدونی سکس یعنی چی ؟
_ نه نمیدونم یعنی چی
_چند سالته ؟
_نمیدونی چند سالمه ؟ ۱۵ سالمه
_ با ۱۵ سال سن نمیدونی سکس یعنی چی؟
_ نه من نمیدونم میشه بگی چی هست ؟
_قرار بود بابای حرومزادت همه چیو برات توضیح بده
_بابای من فقط گفت قرار فردا کی منو بیاد ببره منو
_ تو داری با من شوخی میکنی دیگه؟ مگه میشه ندونی سکس یعنی چی؟
_اره من نمیدونم من هیچی نمیدونم
_ ببین الان میریم شرکتم من کار دارم میریم اونجا بعد میریم خونه یادت میدم سکس یعنی چی
_باشه
بعد از ده دقیقه رسیدیم جلوی یه شرکت خیلی بزرگ
از ماشین پیاده شد و بعد منو پیاده کرد
با هم به سمت شرکت رفتیم
همه تا اون پسر رو میدیدن به سمتش میومدن و بهش احترام میذاشتن
با هم رفتیم سمت اتاقش وقتی وارد اتاقش شدیم باورم نمیشد اتاقش اندازه ی خونه ی ما بود
وارد شدیم و گفت بگیر بشین
منم نشستم
اومد پیشم نشست و گفت خب من یه جلسه دارم باید اینجا بشینی تا من بیام
منم گفتم باشه
یه گوشی گرفت سمتم و گفت خب میخوام قبل رفتن بهت سکس یاد بدم
خب این فیلم همون سکسه بشین ببین یاد بگیر
گوشی رو ازش گرفتم و تا صفحه ی گوشی رو دیدم جیغ زدم و گوشی رو پرت کردم رو زمین
یک داستانه و شخصیت ها و اتفاقات ساخته ذهن نویسنده است.
نوشته:
نگار زیبای من

#عاشقی

سلام به همه خوبان پسر دخترای خوب ایرانی…شهاب هستم الان۳۷سالمه.۱۸۰قد و۷۵کیلو وزنمه…شکرخدا زشت نیستم.تا بتونم به تیپ و سر وشکلم اهمیت میدم…وضع مالیم هم خوبه خونه وماشین و یک فروشگاه دارم…پدرم از قدیم صوت و تصویر میفروخت…من هم دبیرستان رو ول کردم چسبیدم به کاسبی…من هم اون اولا مث پدرم صوت و تصویری می‌فروختم… ولی وقتی رفتم خدمت برگشتم زدم توی کار کامپیوتر…توی خدمت با یک پسره رفیق شدم تقریبا بچه ننه بود…لیسانس کامپیوتر داشت خیلی خوشگل بود…عجیب…ازمن هم۴سالی بزرگتر بود…استوار وظیفه بود.چند تا سرباز زیر دستش بودن اماخیلی خیلی ترسو بود.وخیلی خوشگل تاکید می‌کنم بسیار زیبا…همش دلت میخواست بغلش کنی نگاهش کنی.بوسش کنی…لاغر و قدبلند بود.تقریبا با هم تموم کردیم.خدمت رو.هر دو هم شمالی هستیم ولی نمیگم کدوم شهر…ولی تهران زندگی می‌کنیم… من همش با خودم میگفتم این اینجور خوشگله ننه وخواهرش چقدر خوشگل هستن…ولی وقتی اولین بار رفتم خونه شون فهمیدم باباش خوشگله…مادرش هم بدنبود ها.ولی پدره از ترکهای تالش بودن چشم آبی و سفید و بور.۶۰سالش بیشتر بود اما چه جیگری بود…مرد ناب و با ادب.مادرش یکمی ترش رو بود اما پدره مث پسرش آروم بود…خواهرش وقتی اومد یک بچه ۳ساله باهاش بود عین بلور بارفتن سفید خوشگل بور…این بچه اینقدر عروسکه که میگی خدا نقاشیش کرده…پسره مخ کامپیوتر بود…ولی سرمایه نداشت باهاش کار کنه…پدر و مادر هر دو معلم بودن.پدره بازنشسته مادره آخرای خدمتش بود…خواهرش سفید رو یکمی تپل نه چاق.شایدم چون صورتش تپل بود و غبغب خوشگلی داشت من اینجور فک میکردم…ولی خیلی محجبه بود با چادر ملی بود جلوی من…خداییش من ازش خوش نیومد.مادره هم محجبه بود ولی زیاد جلوی من رعایت نمی‌کرد… چند وقتی من خونه اینها میرفتم میومدم…پسره اسمش بابک بود.من بابام یک مغازه بهم داد با سرمایه اولیه.که دیگه برای خودم کار کنم…اون موقع ۲۱سالم بود خدمت تموم شده کارت دستم…دنبال پروانه کسب بودم…گفت پسرجون۱۰۰میلیون بهت دادم با یک مغازه برای خودت اگه مرد باشی عرضه داشته باشی.خودتو میکشی بالا…سال۸۲خیلی پول بود…بابک گفت شهاب الان دوره دوره کامپیوتره بیا خدمات کامپیوتری و سخت افزار نرم افزار بزنیم…گفتم سرمایه اش هست ام تخصصی ندارم…گفت ببین من حق التدریس استخدام آموزش پرورشم برام صرف نمیکنه…برای تو کار میکنم همه چی کامپیوتر رو هم بهت یاد میدم…ولی تو بهم درصدی حقوق بده…گفتم چرا درصدی گفت چون کامپیوتر باید تخصص داشته باشی…اگه نباشه نمیتونی سیستم جمع کنی.‌و من مهندس که نمیتونم به عنوان پادو یا کارگر برای تو کارکنم.اقلا آبروداری بشه بگم…درصدی شرکت زدم…قرارداد نوشتیم.و.قرار شد از کل سود.ماهانه۱۵درصدتا۶ماه اول و۲۵درصدبشرط پیشرفت ازماه۶حقوق بگیره…همه چی وهمه جا رو بلد بود فقط سرمایه نداشت…فروشگاه شیکی زدیم و.باورتون نمیشه در عرض ۴ماه چنان پیشرفتی کردیم…خودمون شدیم یک پای بازار…مجبور به کرایه انبار شدیم…وضع بابک هم خوب شد و منشی دوتا داشتیم…من رئیس بودم و مثل خر کیف میکردم…پدرم کفش بریده بود…فک میکرد خلاف میکنم.یکروز بهش همه کارم رو توضیح دادم تعجب کرد…بابک با چندتا ارگان من جمله هنرستانها.و چندتا ارگان نظامی قرارداد نوشت وسیستم می‌دادیم باچک کارمندی وخدا تومن سود می‌کردیم… یک دختره مغازه ما زیاد میومد…خیلی ناز بود…عاشق بابک شدم تقریبا یک سالی بیشتر بود مغازه داشتیم…باهم عروسی کردن…خیلی خر پول بود دختره…در ضمن بابک داشت فوق هم میخوند…من هم اینو بگم که قراردادم با بابک۳ساله بود…این هم آخرای سال۸۳جشن عروسی گرفتن…مهمون کم بود امامختلط بود.زن ومرد خر تو الاغ.مادرش کمی خشن بود.آخه مادرش و خواهرش نگین محجبه خر مذهب بودن.ولی پدرش کاری نداشت…این هم چون خرج عروسی و همه چیش با خودش و خانواده دختره بود…خر خودشو سوار بود.عروسی قشنگی گرفت…کوچولو اما شیک…در ضمن یک داماد پخمه تپل داشتن که توی کار فروش لباس بود.پدر همون بچه کوچولو خوشگله…چندباری اومدشرکت ما با بابک که کار داشت.من میدیدمش…آروم بود.معلوم بود تو سری خوره…چند باری که من وبابک دور از چشم مادرش و خواهرش لبی تر می‌کردیم و سیگاری چاق می‌کردیم… این هم خودشو پیله می‌کرد.دست خالی هم نمیومد…البته توی ویلای بابای من بودیم.جا امن شیک استخر خصوصی خوشگل…بابام برای کوس کلک بازیهاش ساخته. مادرم روشن فکره میگه مرد رو نباید زیاد توی منگنه گذاشت اگه نه له میشه…شایدم چون کاری از دستش برنمی‌آمد.چون میدونست بابام کوس بازیش رو میکنه…خلاصه که این مشنگ خان هم که اسمش مسعود بود میومد.و میدیدم علف و گل بار میزد توی سیگار می کشید…یکی دوباری هم دیدم تریاک میکشه…ولی من وبابک اهل دود نبودیم یکی دو نخ سیگار بعد یا حین مشروب…اونم جمعه ها…یا شبای جمعه…بقیه روزها سرمون خوب شلوغ بود‌.یعنی واقعا پول
عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب

#اجتماعی #عاشقی

عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب (۲)
بعد از تماس رامین با سعید داشتم به این فکر می‌کردم که راه دیگری برای نفوذ به اون خونه پیدا کنم که یه دفعه نقشه جدیدی به ذهنم رسید. نقشه ام رو به صورت کامل برای سعید و فرانک توضیح دادم
وقتی متوجه نقشه ام شدند گفتند عالیه؛ حرف نداره. صبر کردیم دو روز از ماجرا بگذره و به فرانک زنگ زدم اومد خونه ما. ساعت از ۷ بعد از ظهر گذشته بود، به فرانک گفتم الان بهترین موقع برای صحبت با المیرا ست زنگ بزن.
فرانک زنگ زد ولی المیرا جواب نداد و پیام فرستاد با شما تماس می‌گیرم. نیم ساعت بعد خودش به فرانک زنگ زد فرانک گوشی رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو. المیرا بعد احوالپرسی فاز ناراحتی به صداش داد و گفت مثل هر روز بازم زیر داییم بودم و نتونستم جواب بدم، چیکارم داشتی؟
فرانک گفت بخاطر ضربه روحی که تو و داییت به من زده بودید دو روز نتونستم سر کار برم اما بالاخره امروز سر کار اومدم، مادر شوهر مژده گیر داد که چرا دو روز غایب بودی و سر کار نیومدی؟ با دروغ و مظلوم نمایی گفتم مادرم مریضه و تازگی ها زمین گیر شده و من مجبورم کاراشو انجام بدم. گفت برو سر کارت. بعد از ظهر مشغول کارم بودم که مژده اومد. مادر شوهره موضوع رو بش گفته بود. اومد سراغم و گفت کور خوندی، فکر کردی دروغ بگی و مظلوم نمایی کنی من دست از سرت بر می‌دارم اما این خبرا نیست. قسم خوردم و گفتم بخدا دروغ نمیگم اگه باور نمی‌کنی خودت بیا حال و روز مادرمو ببین. گفت باشه میام و اگه دروغ گفته باشی جریمه ات رو دو برابر می‌کنم!! گفتم اگه راست گفته باشم چی؟ گفت اگه راست گفته باشی برا این مدت که اینجا کار کردی به اندازه بقیه حقوق میگیری بعد هم آزادی اینجا بمونی کار کنی یا بری. گفتم باشه قبوله حالا کی بریم گفت خودم خبرت می‌کنم.
المیرا گفت لابد حالا تو هم تصمیم داری مامانتو زمین گیر کنی و مژده رو ببری خونتون مامانتو نشون بدی و خودتو از دست او نجات بدی و بعد هم بری دنبال کار خودت و به ریش ما بخندی.
دایی المیرا که اونور خط حرفامو شنیده بود گفت کافیه احساس کنم نمیخوای با ما همکاری کنی سه سوته فیلمتو پخش می‌کنم.
فرانک گفت واقعا شما دوتا چقدر احمقید. منظور من اینه که خیلی زودتر از آنچه تصور می کردیم شرایطی پیش اومده تا مژده رو به خونه مد نظر بکشیم و ازش آتو بگیریم.
لحظه ای المیرا و داییش سکوت کردند بعد دایی المیرا گفت حالا فهمیدم تو بجای اینکه مژده رو ببری به خونه مادرت تا او را ببینه می‌خوای بیاری خونه من تا ترتیبشو بدیم.
فرانک گفت چه عجب خر فهم شدی!
دایی المیرا با لحن جدی گفت دیگه بهت رو دادم پررو نشو.
فرانک سکوت کرد
دایی المیرا گفت همیشه مواظب حرف زدنت با من باش.
فرانک گفت چشم، ببخشید.
گفت آفرین دختر خوب.
فرانک گفت به نظر شما حالا برنامه رو چطوری جلو ببریم که خرابکاری نشه؟
بجای دایی، المیرا جواب داد باید یه جوری برنامه ریزی کنی که ما قبل از اومدن شما اینجا باشیم.
فرانک گفت او اکثراً صبحها یا خوابه یا اینجا نمیاد و بعد از ظهر ها میاد که شما اونجایید و جای نگرانی نیست با این حال من مرتب به شما زنگ میزنم تا هر تصمیمی گرفت شما در جریان باشید.
المیرا گفت آفرین باید خیلی حواست باشه این موقعیت رو از دست ندیم
فرانک گفت در ضمن شما باید امشب خونه رو یادم بدید و یه کلید از خونه به من بدید که وقتی من با او اومدم خودم در رو باز کنم که او شک نکنه.
دایی گفت آفرین خوشم میاد که حواست به همه چی هست و فکر همه جا رو کردی.
بلافاصله بعد از تماس به اتفاق سعید و فرانک از خونه بیرون زدیم و به سمت خونه دایی المیرا رفتیم و اون اطراف کمین کردیم و منتظر بیرون اومدن اون دو تا شدیم چند دقیقه بعد هر کدام از اونا با ماشین خودش از خونه بیرون اومدند و راه افتادند همزمان المیرا به فرانک زنگ زد و گفت میام در خونت تا سوارت کنم و بریم خونه رو یادت بدم و بهت کلید بدم.
فرانک گفت من بخاطر کار شما دیروز اون خونه رو تخلیه کردم و پیش پدر مادرم برگشتم.
المیرا مجدداً از فرانک معذرت خواهی کرد و گفت آدرس خونه پدرتو بده تا بیام سوارت کنم.
فرانک گفت لازم نکرده تو بیایی دنبالم خودم میام تو شهر و باهات تماس میگیرم.
ما همچنان با فاصله زیاد در تعقیب اونا بودیم تا جایی که مسیرشون از هم جدا شد و ما به تعقیب ماشین دایی المیرا پرداختیم و انقدر دنبالش رفتیم تا از شهر خارج شد و تو جاده‌ای که سمت شهر خودش می‌رفت افتاد.
وقتی خیالمون راحت شد که داره به شهرش بر می‌گرده به داخل شهر برگشتیم. المیرا تو این مدت یه بار به فرانک زنگ زده بود که پس چرا نمی آیی؟ فرانک به المیرا زنگ زد و گفت من میدان فردوسی ام و از ماشین پیاده شد و رفت گوشه میدان ایستاد چند دقیقه بعد المیرا اومد سوارش کرد و ما مجدداً تعقیبش کردیم همزمان من به فرانک زنگ زدم و گفتم آدرس