دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
گلی در شوره زار (۱)
1402/10/11
#عاشقی #لز #لزبین

دستم ناخودآگاه سمت گوشیم رفت که یه لحظه حواسم جمع شد و دستمو پس کشیدم دستم هم گیر افتاده بود تو یه جنگ تمام عیار بین عقل و قلبم که بالاخره قلبم برنده شده بود.بالاخره صفحه ی گوشیم رو برداشتم تا ببینم نتیجه چی شد نتیجه ی اولین بازی که تمام جراتم رو جمع کردم و اعتراف کردم، اعتراف کردم که دوستش دارم تا حالا همچین کاری نکرده بودم راستش خجالتی تر از این حرفا بودم شاید حس میکردم این بار ارزشش داره اون… ارزشش رو داره.دوباره گوشیم رو گذاشتم رو زمین و فکرم رفت سمت اون روزایی که بدون این که بدونم این احساس ذره ذره تو وجودم ریشه دوانده بود.
روزی که اولین بار دیدمش حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم این آدم صاحب تمام قلبم بشه وقتی تو ماشین نشست وقتی با هم میرفتیم بیرون وقتی میرفتیم سینما وقتی تو خونه فیلم میدیم وقتی میرفتیم کافه وقتی که حس میکردم وقتی جایی که هستم اونم هست راحت تر و خوشحال ترم
حق هم داشتم نفهمم هر دو تازه ازدواج کرده بودیم با دو تا برادر! من اولین بار جاریم رو موقعی که هر دو ازدواج کرده بودیم دیدم حتی واسه ازدواج من که تو یه شهر دیگه بودم اون نیومده بود
و من اولین با وقتی رفتم مشهد دیدمش
تا چند سال بعدش وقتی هر دو بچه دار شدیم هیچ کدوم متوجه همچین حسی نبودیم یک بار که داشت کمکم میکرد بچمو که نوزاد بود ببرم حمام تمام لباساشو در اورده بود و با یه لباس زیر اومد تو حمام که بهم کمک کنه اونجا بود که دیدم چقدر از دیدن بدنش و سینه هاش لذت میبرم و برام جذابه و همزمان خجالت میکشیدم و سعی می‌کردم نگاهم رو بدزدم.
تو دوران مدرسه با یکی دوتا از همکلاسی هام
در حد لب گرفتن تجربه هایی داشتیم ولی این که دلم بخواد لخت ببینمشون یا باهاشون سکس داشته باشم اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود ولی لعنتی اون لحظه دلم میخواست میشد فقط من و اون تنها بودیم و میچسبوندمش تا دیوار تا جایی که می‌شد میبوسیدمشاز اون روزا نزدیک به یک سال و نیم گذشت و ما حتی با هم توی یک شهر زندگی نمی‌کردیم گاهی ما رفتیم اونجا گاهی اونا میومدن بندرعباس، ولی توی تلگرام و اینستا همیشه با هم در ارتباط بودیم و از هر دری حرف میزدیم و تو همین صحبت کردنا میدیدم نقاط اشتراک خیلی زیادی داریم.
از دیدمون به زندگی و طبیعت و خلقت و خدا بگیر و تا فیلم و سریال های مورد علاقه مون،
ولی چیزی که بیشتر از اینا به هم نزدیکمون میکرد رنج مشترکی بود هر دو می‌کشیدیم، دو آدم با طرز فکر امروزی اسیر شده تو یه خانواده ی قرون وسطایی با ظاهر زندگی جدید، جایی که فقط مردا حرف میزنن، فقط مردا تصمیم میگیرن و تمام زندگی حول خواست اونا میچرخه و تو چیزی نیستی جز ماشین جوجه کشی برای آوردن پسر و تر و خشک کردن شوهر و بچه و رسیدگی به کارهای خونه و سرویس دهی اجباری هر شب قبل از خواب. و با لباس عروس رفتن با کفن بیرون اومدن ،اگه یه روز تصمیم به ترک اون خراب شده بگیری باید حتی لباس تنت رو هم بذاری بری چه برسه به بچت پاره ی تنت.خلاصه ی زندگی ما دو زن تحصیل کرده از بهترین دانشگاه ها، صبح بلند شدن و پختن و شستن و رسیدگی به بچه و گوش دادن به تیکه ها و توهین های یه مرد قدر نشناس و بی تربیت و عوضی بود، که فکر می‌کرد اگه اجازه بده بری خونه مامانت هم سر بزنی در حقت لطف کرده و جزو تفریحاتت محسوب می‌شد.یکی از ما سر یک توهم عاشقی و اون یکی با یه ازدواج سنتی با اصرار خانواده تو این زندان زاویرا گیر افتاده بودیم جایی که انواع شکنجه های روحی روانی و گاها جسمی و جنسی بهمون تحمیل میشد. جایی که باید هر توهینی به خودمون و خانواده هامون رو تحمل می کردیم و دم نمیزدیم، چ
گلی در شوره زار (3)

1402/10/16
#عاشقی #لز #لزبین

قلبم تند تند میزد، از چند ماه قبل به این فکر میکردم که چطور باید بهش بگم چطور باید از حس اون به خودم باخبر بشم، جسته گریخته بحثامون رو به سمت خودمون میکشوندم که اونم استقبال میکرد و کم کم راجع به خودمون و رابطه ای که بینمون و این که چقدر برای همدیگه مهم هستیم صحبت میکردیم وقتایی که پیش هم تنها بودیم خودشو تو بغلم می انداخت منم با تمام وجود بغلش میکردم. واقعا شاهین رو حتی یک درصد اندازه ای که گلنار رو دوست دارم، دوست نداشتم که دلیلشم واضح بود، بعد از قدر نشناسی و خیانت و بددهنی و ظلم هایی که به من کرد دیگه حسی براش نمونده نه تنها برای اون بلکه هیچ مردی روی زمین هم دیگه نمیتونست منو به وجد بیاره از همشون متنفر بودم.اونم از اذیت های شهاب برادر شوهرم همیشه می گفت انگار که تخم این دو تا برادر رو با نامردی و عوضی بودن گذاشته بودن که البته همین بود.همیشه با هم تصور میکردیم اگه یه روز آزاد بشیم چیکار میکنیم کجاها میریم شاید برسیم به یه مسافرت یه روز با لحن شوخی بهش گفتم من دیگه نمیخوام هیچ مردی تو زندگیم باشه نمیخوام ریختشونو ببینم گلی گفت: منم همینطور حالم از مردا بهم میخوره.
گفتم: اصلا میریم دوست دختر میگیریم،
جوابش یه نور امید رو توی دلم روشن کرد.
گلی: خودم دوست دخترت میشم.همین چیزا بهم جرئت اینو داد که به حسم اعتراف کنم، ی روز که داشتیم با هم چت میکردیم ازش یه سوال مقدماتی پرسیدم.من: گلی!گلی: جانم؟من: بهم بگو دارک ترین رازی ک داری چیه؟گلی: من چیز خاصی ندارم هر چی هست تو میدونی، تو چی؟ چیزی هست که بمن نگفته باشی؟من: من روت کراش دارم.در واقع کارم از کراش گذشته بود عملا عاشقش شده بودم. گوشی رو گذاشتم روی زمین تا زمانی که اون داره اینو میخونه رفتم توی فکر…
بالاخره با استرس گوشی رو برداشتم تا جوابشو ببینم.گلی: واقعا؟ نمیدونم چی بگم سوپرایز شدم.من: لازم هم نیست چیزی بگی من با این اعتراف اندازه یکسال آینده شرمسار شدم. میرم بخوابم فعلا.و دوباره گوشی رو بستم و گذاشتم کنار.
تا چند روز بعدش یکم راحت نبودم باهاش حرف بزنم یه حس عجیبی داشتم. حس میکردم بعد از این اعتراف بی دفاع شدمچند روزی گذشت دوباره نسبتا مکالماتمون رو از سر گرفته بودیم، دل تو دلم نبود آخه قرار بود دو سه ماه دیگه بیان بندر و منم از شوق دیدنش سر از پا نمی‌شناختم نمیدونم با چه امیدی دو تا ست جدید خریده بودم، موهامو رنگ کرده بودم حتی چند کیلو وزن کم کرده بودم.
جلو جلو دو تا کشو تو اتاق خالی کرده بودم و جلو جلو به همه گفته بودم گلی اینا میان خونه ما میمونن.به هر جون کندنی بود اون سه ماه هم گذشت و گلی اومد، یادمه حتی خجالت میکشیدم موقع سلام کردن بغلش کنم و به ی روبوسی ساده اکتفا کردم و وقتی از خونه پدرشوهرم رفتیم تو آسانسور تا بریم خونه خودمون جرات نمی کردم سرمو بلند کنم و نگاش کنم و این حالتم تا چند روز ادامه داشت اونم اذیتم نمیکرد انگار درک میکرد تو چه حالیم.
دو سه بعدش خودمون دوتا تنها بودیم و بچه ها خواب بودن و شوهری الدنگ مون معلوم نبود کجا مشغول خوردن و کشیدن و دود کردن پولای باباشون بودن که راستش مهم هم نبود خیلی وقت بود ازشون قطع امید کرده بودیم، فیلم Carol رو گذاشته بودم با هم ببینیم عمدا یه فیلمی رو انتخاب کرده بودم که از قبل دیده باشمش تا از زمان فیلم برای قایمکی تماشا کردن اون استفاده کنم.
روی دو تا کاناپه جدا نشسته بودیم اما اومد جفت من نشست و گفت اینور نور تلویزیون بهتره!
داشتم فکر میکردم حتی وضعیت کارول تو دهه ۵۰ ۶۰ میلادی از وضعیت ما تو قرن ۲۱ بهتره، حداقل اون تونست طلاق بگیره، بچه شو
تجاوز زن همسایه به من
1402/10/21
#خاطرات_کودکی #تجاوز #لزبین

بچه بودم حدودا ۸سالم بود،یه همسایه داشتیم که من با دخترش خیلی جور بودم.دخترش یکسال از من بزرگتر بود،با این حال اگه میرفتم خونشون تا شب برنمیگشتم،بازی میکردیم فیلم میدیدیم نهار و شام میخوردیم،پدرش راننده ماشین سنگین بود به همین خاطر مادر و دختر تنها بودن و از اومدن من به خونشون خوشحال میشدن،خود خانم همسایه که اسمش آسیه بود یه زن تقریبا ۳۶ ساله،قد کوتاه،پوست سفید و قیافه کاملا معمولی داشت،من رو خیلی دوست داشت و هر موقع میرفتم خونشون کلی تحویلم میگرفت،با من رودرواسی نداشت،گاهی وقتا میدیدم میخواد لباس عوض کنه جلوی من کامل لخت میشد،و من از خجالت نگاه نمی کردم بهش ولی می گفت اشکال نداره خجالت نکش توهم مثل دختر خودمی،و به لطف همین اخلاقش چندباری کامل بدنش رو دیده بودم (بجز ناحیه شرمگاهیش که اونم بخاطر یک لایه مو مشکی و پرپشت قابل دیدن نبود)ولی خب برام مهم نبود و متوجه نمیشدم چی به چیه،یک روز ک مثل خیلی از روزها خونشون بودم و از اتفاق یکی دیگه از دخترهای همسن فامیلشون هم خونشون بود،آسیه بهمون گفت که میخواد دخترش رو حموم ببره .و آزمون خواست اگه دوست داریم ماهم بریم که هر سه مون رو بشوره،من قبول نکردم چون میدونستم مادرم دعوام میکنه ولی دختر فامیلشون پذیرفت.و سه نفری رفتن حمام ،من هم توی هال نشستم منتظرشون،حدودا دو دقیقه از رفتنشون میگذشت که آسیه اومد بیرون،اومد پیشم گفت :خب تو هم بیا ،بچها تنهان،گفتم:دوست دارم بیام ولی میدونم مامانم دعوام میکنه،گفت :مامانت با من ،من بهش میگم.اینو ک گفت خیالم راحت شد چون مامانم حرف آسیه رو زمین نمیزد،لباسهام رو دراوردم ،فقط شورتم پام بود وارد حمامشون شدم،اون دوتا با دیدن من جیغ خوشحالی زدن و بغلم کردن،آسیه هم اومد داخل و درو بست،شورتش رو در نیاورده بود و این منو متعجب کرد،بهمون گفت :الان هر کدومتون رو به نوبت میشورم و میفرستم بیرون،ماهم قبول کردیم،اول از همه دختر فامیلشون رو شست کامل و یه حوله دورش پیچید و بردش بیرون،بعد دختر خودشو شست و فرستادش بیرون،در نهایت من موندم و خودش،سرم رو خیلی سفت با شامپو ماساژ داد و دو دست کامل شست،نوبت لیفم رسید،گفت:شورتت رو در بیار بنداز گوشه حموم،کنار بقیه شورتها،وقتی رفتیم بیرون میندازم ماشین لباسشویی،من هم با خجالت تمام درش آوردم و گذاشتم اون گوشه،اونم شورت خودش رو درآورد و کنار گذاشت،نشست روی صندلی حمام و من جلوش ایستاده بودم،لیف رو کفی کرد و به بدنم کشید،میفهمیدم زیر چشمی داره به کص کوچولوم نگاه میکنه ولی توی اون عالم فکر میکردم صرفا کنجکاوه که مال من رو ببینه،کل بدنم رو کفی کرد ،رسید به زیر شکمم،بهم گفت،پاهاتو باز کن تا برات بشورم،یکمی پاهام رو باز کردم و اون دستشو برد بین پاهام ،لیف رو خیلی خیلی اروم به قسمت بیرونی کصم کشید تا کفی بشه،متوجه شدم انگشت اشارش رو از سوراخ بافت لیف کمی اورد بیرون تا نا محسوس بتونه لمسم کنه،دستش بین پاهام بود و با انگشتش به چوچوله ام میکشید،من لذت میبردم و خودم رو حسابی به اون راه زده بودم تا ادامه بده،به سینهاش خیره شده بودم که نسبت به بدنش بزرگ بودن و نوک قهوه ای داشتن،که یهو غافلگیرم کرد و بهم نگاه کرد،من سریع چشمامو دزدیدم ولی دیر شده بود و اون متوجه شد داشتم دیدش میزدم،ازم پرسید:تو بچه بودی شیر مامانتو خوردی یا شیر خشک؟گفتم :شیر مادر(نمیدونم چیشد که در ادامش اینو گفتم)اما دوست دارم یبار دیگه سینه بخورم ببینم چه شکلیه،کمی مکث کرد ،من حسابی خجالت زده شدم که چرا این حرفو زدم،ولی اون بهم گفت:خب اگه دوست داری بیا از من رو بخور،با خجالت زیاد گفتم:واقعا؟گفت:ار
حوزه علمیه زنان
1402/10/28
#آخوند #لزبین #لز

سالم
اسم من زهراست.(این اسم مستعار من است) یک دختر چادری که چادر جلابیب هم می پوشم
داستانی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد حوزه علمیه است در قم. «البته نه حوزه علمیه معمولی»
شاید فکر کنید که این یه داستان در مورد حوزه علمیه قم است سکس یه روحانی شیعه با یک زن مذهبی چادری، ولی اینگونه نیست. جایی که دارم ازش صحبت می کنم را شاید خیلی ها ندیده و نشنیده باشند و حتی خیلی ها نمی دانند چنین جایی در ایران وجود دارد. این جا که می گویم حوزه علمیه زنان است و شاید بازم بگویید که این همه حوزه علمیه زنان تو ایران هست چرا این جا را این را می گویم، چون اینجا جایی است که هیچ کس فکرش را نمیکرد که در ایران همچنین جای حوزوی برای زنان وجود داشته باشد. و اسمش هم هست «جامعة الزهرا قم».
اگر می خواهید بدانید مگر ایم جامعه الزهرا چه چیزی دارد که دیگر حوزه ها ندارند پس این متن را تا آخر بخوانید
«جامعه الزهرا قم بزرگترین مرکز آموزش دینی زنان شیعه و حتی اسلام در جهان است که حتی دانشگاه الازهر مصر که بزرگترین مرکز دینی اهل سنت در جهان است نیز به صورت مخصوص و جداگانه برای زنان همچنین جایی ندارد و در مجموع بزرگترین
مرکز دینی مختص زنان در میان تمام ادیان در جهان است. هم طلبه های ایرانی و هم طلبه های خارجی آنجا درس می خوانند و به طور کلی یک مرکز بین المللی است که از پنج قاره جهان به آنجا می آیند. از امکانات آنجا همین را بگویم برخی از امکاناتی که در جامعة الزهرا وجود دارد در شهر قم بزرگ ترین یا برترین یا بهترین امکاناتی است که در این مرکز است. امکانات رفاهی نیز به طور مناسب است که مجتمع ورزشی شهیده فهیمه سیاری با رشته های مختلف ورزشی ویژه بانوان دارد که برای نمونه استخر شنا بدنسازی سالن ورزش تجهیزات ورزشی مناسب و از این قبیل مورد دیگر.اینم بگم که حتی دارای کانال در ایتا به این آدرس است. در مورد اینترنت و شبکه آموزشی که همین را بگویم که بالاترین و پرسرعت ترین و برترین شبکه اینترنت را حوزه علمیه قم دارد. برای اسکان نیز خوابگاه های مناسب آشپزخانه و دیگر امکانات مانند مهدکودکی بزرگ و مجهز با ظرفیت بیش از هزار کودک و تازه اینها برای همه طلبه ها یعنی هم ایرانی و هم خارجی است و همه می توانند استفاده کنند. در کنار آن می توانید با دیگر طلبه ها که سی هزار نفر طلبه دختر یا خانم یا زن از هشتاد و پنج کشور مختلف از پنج قاره جهان را شامل می شوند دوست شوید زیرا در آنجا خیلی راحت می توانید با دیگر طلبه ها گفت و گو کنید و با هم ارتباط برقرار کنید مثلاً با یک طلبه خانم از آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان استرالیا ، روسیه، کانادا، چین، برزیل، نیجریه و… این دانشگاه در کشور عراق و در شهر کربلا نیز شعبه دیگری را تاسیس کرده که دانشجویان و طلبه ای عراقی نیز به آنجا می روند که آنجا نیز فقط مختص زنان و دختران است. این مرکز دارای انتشارات و نشریه نیز می باشد و چاپ کتاب ها و مجلات و استخراج مقالات و همینطور پذیرش و انتشارات مقالات علمی، پژوهشی ، همایشی به زبان های مختلف و برگزاری همایش و سمینارهای مختلف در موضوعات علمی و و دینی با حضور شخصیت های علمی و فرهنگی و دینی داخلی و خارجی و با دعوت از هیئت های علمی و ریاست دانشگاه ها و اعضای عالی دانشگاه ها و مراکز علمی و مسئولین مملکتی دیگر کشور ها برای دیدار و گفت و گو تبادل نظر و بازدید از جامعة الزهرا توانسته باعث آشنایی بسیاری از عالمان و بزرگان و استادان علمی و فرهنگی و دینی خارجی با این مرکز شده و باعث آگاهی از همچنین مرکز بزرگ علمی و د
لز با دختر عمه سن بالا
1402/11/07
#دختر_عمه #لزبین #لز

سلام دوستان من هانیه‌‌ام۱۸سالمه
میخوام خاطره‌ی لز با دختر عمه رو تعریف کنم واستون
من یک دختر عمه دارم به اسم مهسا ک 10 سال از خودم بزرگتره و توخانواده خوشگلترینه واقعاااا،اندامش خیلی سکسیه وممه‌‌های بزرگی داره
منو مهسا خیلی باهم رفیق بودیم و شوخی میکردیم یه جورایی جعبه سیاه همدیگه بودیم
ی شب خونه عمم دعوت بودیم برای شام،موقع خدافظی دختر عمم گفت تو شب بمون میخوای بری خونه چیکار،عمم هم گفت راس میگه فردا ک جمعه‌س شب بمون،خلاصه بابام اجازه داد گفت اشکال نداره بمون…
منو مهسا رفتیم تو اتاق کنار هم دراز کشیدیم حرف میزدیم و غیبت می کردیم،بعدش مهسا لباس عوض کرد من چون لباس راحتی نداشتم با لباس بیرون دراز کشیدم که دخترعمم گفت در اتاقو قفل میکنم لباساتو در بیار
منم گفتم اوکیه پس یک شلوارک بهم داد یک تیشرت
آخر شب بود من گرمم شده بود تیشرتو در آوردم با بیکینی خوابیدم یهو دختر عمم گفت جووون میخوای بدی…
گفتم به کی حتما به تو خخخ
گفت والا بدمم نمیاد ماشالله تو انقدر سفیدی که ادم هوس میکنه ،من خندیدم چیزی نگفتم
دیهگ کم‌کم داشت چشام میرفت خوابم برد،من یهو از خواب بیدار شدم دیدم مهسا داره پورن لزبین رو میبینه،هول شد سریع قطع کرد
منم گفتم اوووووو داشتی چی نگاه میکردی گفت هیچی بابا بگیر بخواب.
خلاصه یکم اذیتش کردم و خوابیدم…
تو خواب حس کردم یکی داره خودشو بهم میمالونه،راستش منم از لز بدم نمیومد چون با دوستم خیلی راجب اینا حرف زدیم و لب گرفتیم از هم.
خلاصه مهسا کم‌کم دستش داشت میرفت سمت ممه‌هام منم داشتم حال میکردم هی تکون میخوردم فهمید بیدارم،با صدای شهوتی و آروم گفت هانیه بیداری منم سر تکون دادم
برگشتم سمتش سریع اومد روم شروع کرد خوردن لبام…
وااای خیلی دوس داشتم خوب میخورد،ممه‌هامو لیس میزد و گاز میگرفت
انقدر وحشی شده بود ک تحمل نکرد سریع رفت سمت کصم
شلوارک و شورتمو باهم در اورد پاهامو داد بالا با دستمال مرطوب کصمو و کونمو تمیز کرد شروع کرد خوردن کصم منم تو اسمونا بودم و ناله های ریزی میکردم
کم‌کم رفت سمت سوراخ کونم انگشتشو میکرد توش و کصمو میخورد.
هی میگفت چه کوسی داری کوچولو خودم پردتو میزنم
منم هورنی بودم گفتم من مال توام عشقم هر کاری دوس داری بکن.
بعدش با کصش اومد رو دهنم منم دفعه اولم بود تا زبونمو کشیدم روش حالم بد شد.گفتم من نمیخورم گفت اولشه بخور عادت کنی،منم مجبور بودم خوردم کم‌کم داشت خوشم میومد که بلند شد رفت بین پاهام به صورت قیچی،کسامون به هم دیگه میمالید وااااااای منم داشتم دیوونه میشدم خودشو انقدر بالا پایین کرد جفتمون باهم ارضا شدیم افتاد روم لباشو گذاشت رو لبام من انقدر حالم بد بود هم لباشو میخوردم هم گردنشو
پاشد هم خودشو تمیز کرد هم منو بعداز یک ربع لباسامونو پوشیدیم تو بغل هم خوابیدیم…
دوستان داستان منو مهسا هنوز ادامه داره…
منتظر داستان ارباب و برده باشیدنوشته: هانیه



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سرایدار ویلا
1402/11/11
#لزبین

اون روز خانوم با صورت پف کرده و سرخ شده اومد تو ویلا. سلامی کردم. روز روزش که حالش خوب بود جواب نمیداد حالا که دیگه مثل برج زهرمار بود. میدونستم چشه. از فرودگاه میومد. دوست جون جونیش آیلار داشت میرفت آمریکا برای ادامه تحصیل. آیلار فقط یه دوست معمولی برای خانوم نبود، یه جورایی پارتنر هم بودند و با هم لز میکردند. ظاهرا مکانشون هم ویلا بود. میومدن با هم میرفتن حموم، روی یه تخت هم می خوابیدند. یه بار از پشت در قشنگ همه چیز رو شنیدم.
ویلا در اصل یه خونه باغ بزرگ بود تو لواسون که چند صد میلیارد احتمالا ارزش داشت. پدر خانوم، که ما بهش میگفتیم آقا اینجا رو خریده بود که برج بسازه ولی چون فقط مجوز ۶ طبقه بهش دادند خوابوندش تو آب نمک برای بعد که اجل مهلتش نداد. زنش که مامان خانوم میشد و ما بهش میگفتیم خانوم بزرگ به اصرار خانوم اینجا رو به دخترش بخشید، هرچند که تک فرزند بود و در نهایت همه چیز مال اون میشد. ثروتی که از حزب الله بازی و رانت و زد و بند به دست اومده بود. این وسط من و شوهرم منصور تو سوییت سرایداری زندگی میکردیم. هم اجاره خونه نمیدادیم هم یه حقوق بخور و نمیری بهمون میدادند. منصور وظیفه باغبونی و سرایداری رو داشت ولی طبق دستور خانوم حق ورود به ساختمون ویلا رو نداشت، وظیفه من هم تمیز کردن و رفت و روب ویلا بود و وقتهایی که خانوم میومد غذا درست کردن و سرویس دادن به خانوم و همونطور که گفتم خانوم از ویلا به عنوان مکان لز بازی با آیلار استفاده میکرد.
خانوم یه دختر بیست و پنج ساله خوشگل ولی بسیار بداخلاق، بد دهن و بیشعور بود و اصولا کسی رو آدم حساب نمیکرد. با این سن کم خیلی خوب تونسته بود با کمک مادرش شرکت بزرگ پدرش رو اداره کنه و اخلاق بدش باعث شده بود همه ازش حساب ببرند. من هم روزهایی که زنگ میزد که داره میاد ویلا عزا می گرفتم، ولی امروز دیگه فرق داشت و از قبل میدونستم داره میاد، با این همه تا بحال ندیده بودم گریه کنه.
یه راست رفت تو اتاق مستر، صدای گریه اش میومد. رفت حموم، نگرانش شدم. رفتم تو اتاق مستر و پشت در حموم. با وجود اینکه آب رو باز کرده بود اما صدای هق هقش میومد. دلم سوخت، با ترس و لرز در زدم. در رو باز کرد و با عصبانیت گفت:«چه مرگته؟!» گفتم:« خانوم قربونتون برم تورو خدا با خودتون این کار رو نکنین.» بدنش خشک خشک بود، آب رو باز کرده بود فقط تا صدای گریه اش نیاد. با این حرفم تمام غرور و کج خلقیش فرو ریخت. همونطور لخت اومد بیرون سرش رو روی شونه ام گذاشت و شروع کرد گریه کردن. نازش میکردم و سعی میکردم آرومش کنم.
تو همون حالت با صدای هق هق آلودش گفت: «آیلار خیلی بیشتر از یه دوست بود برام» گفتم:«بله خانوم کاملا میدونم نوع رابطتون رو» ناگهان سرش رو آورد عقب و با عصبانیت گفت:« چیو میدونی مادر جنده؟!» به فحشهای رکیک و مردونه اش عادت داشتم. ولی میترسیدم بگم چیو میدونم و از کار بیکارم کنه. اما طاقت نیاوردم و گفتم:«خانوم من کور و‌کرم و دهنم هم قرصه» باز دوباره سرش رو گذاشت رو شونه ام و گریه کرد و گفت :«پس میدونی که من و اون…» من ادامه دادم:«بله معشوقه و پارتنر هم بودید. برای همین هم کاملا درک میکنم ناراحتی تون رو» یقه ام رو ناگهان گرفت و هلم داد به سمت دیوار و گفت:«اگه جایی دهنت وا بشه خودت و شوهرت رو میکنم تو کون خر و در میارم.» یک دفعه به خودش اومد که لخت مادرزاده. گفت:«برو لباسهای منو بیار، آب رو هم ببند.» نمیدونم یهو چرا بهش گفتم:«خانوم میخواین ماساژتون بدم خستگیتون در بره؟» خودم هم نمیدونستم چرا این حرف رو زدم، بیشتر یه حالت خود شیرینی داشت. کمی فکر ک
عشق یا رویا (۱)
1402/11/17
#لزبین #لز

این ماجرا برمیگرده به ۱۲ سال قبل، زمانی که ۱۷ سالم بود و تازه وارد دانشگاه شدم. ترم اول با آشنا شدن با بچه ها گذشت و این که تو یک شهر دیگه قبول شده بودم و طول کشید تا جا بیوفتم. دو تا دوست پیدا کرده بودم که باهم میرفتیم غذا میخوردیم و گشت و گذار میکردیم. با یکیشون خیلی صمیمی شده بودم جوری که به خودم اومدم و دیدم صبح تا شب دارم بهش مسیج میدم و همش بهش فکر میکنم، اسمش نازنین بود؛ نه خیلی خوشگل ولی به دل من خیلی نشسته بود. انگار معتادش شده بودم هر جا میرفتیم همه نگاهم به اون بود مثل جنون. ترم دوم شروع شده بود و من بدون اینکه بفهمم بهش نزدیکه. شده بودم وقتی تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم بدون اختیار دم گوشش نفس می‌کشیدم.
تعطیلات عید که برگشته بودم تهران ساعت ‌واسم خیلی دیر می گذشت انگار یکی به زور عقربه ها رو نگه داشته بود که تکون نخورن. همش به نازنین فکر میکردم. خیلی دوست داشتم حسم رو بهش بگم اما نمیدونستم درسته یا غلط، اینکه بعد از گفتنش چه برخوردی میخواد با من بکنه؟ نکنه ازم فاصله بگیره؟ وای نه دیوونه میشم!
دلم زدم به دریا، یک روز اواسط اردیبهشت بود شکوفه ها داشتن از درخت می‌ریختن پایین و منم زیرش دراز کشیده بودم.
من… من بهت تمایل دارم، دستام از استرس می‌لرزید به سختی تایپ کردم و واسش فرستادم. قلبم تند تند می‌تپید صدای زنگ اس ام اس بعد از چند دقیقه اومد ولی جرات نداشتم نگاه کنم.
منم بهت تمایل دارم مهسا…
این تازه شروع ماجرا بود، ماجرایی که به درست یا غلط بودنش فکر نمی‌کردم. فقط میخواستم پیش برم چون نازنین جزئی از وجودم شده بود…
هر لحظه بهش فکر میکردم اون موهای فر با رنگ خرمایی، چشماش که واسم مثل اقیانوس شده بود و انگار توش غرق شده بودم.
اولین بار تو یکی از پس کوچه های شهر من لمس کرد و لبامو بوسید، اولین بارم بود انگار تمام بدنم بی حس شده بود فقط میخواستم ادامه بدم میخواستم بدنم تمام بدنش لمس کنه، میخواستم تمام وجودش مال من باشه.
تصمیم گرفتیم یک روز دانشگاه رو بپیچونیم و بریم هتل! مشکلی نبود ، جفتمون دختر بودیم و منم کارت شناسایی خودم میدادم چون از تهران اومده بودم گیر نمیدادن و عصر هم قرار بود اونجا رو تحویل بدیم.
حس ترس و اضطراب کل وجودم گرفته بود، به این فکر میکردم که بعدش قراره چی بشه… خودش شروع کرد، لباش چسبوند به لبام و آروم آروم لباسام در می‌آورد… محکم بغلم کرد انقدر تپش قلبم شدید بود که بدنش به لرزش افتاد…
هنوز ازش خجالت میکشیدم زود رفتم زیر پتو، خندش گرفته بود اونم اومد پیش من دراز کشید. پشتم بهش بود، شروع کرد به نوازش موهام.
نازنین! من میترسم…
از چی؟ من اینجام ؟
از اینکه یه روزی نباشی…
نترس مهسا من همیشه کنارتم…
برگشتم به سمتش، بدن جفتمون داشت آتیش میگرفت
شروع کردن به بوسیدن گردنش، چشمانش خمار شده بود، دستش برد سمت سینه های من و شروع کرد به مالیدن.
دیگه تحمل نداشتم اومدم روش و با شهوت گردنش و لباش میخوردم. لباساش دونه دونه در اوردم و شروع کردن به لیسیدن بدنش از گردن تا پایین.
دوست داشتم زمان یخ بزنه و تا ابد تو همون لحظه بمونم…ادامه دارد…نوشته: ماهی



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
لز بازی با دو رفیق پایه
1402/11/29
#سکس_گروهی #لزبین

سلام من یلدا هستم ۲۸سالمه و تهران زندگی میکنم اگه بخوام راجب اندام و ظاهرم براتون بگم قدم ۱۷۰ و وزنمم تقریبا ۶۸کیلوه و موهای بلند و مشکی داشتم (البته الان بلوند کردم)که معمولا اونو دم اسبی میبستم دماغمم همون قبل رفتن به دانشگاه عمل کردم تیپم معمولا اسپورته البته هر از گاهیم خیلی باز میپوشم اینا رو گفتم که یه کلیاتی راجب ظاهرم بدونید خاطره ای که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به چند سال قبل زمانی که دانشجو بودم، من اون زمان خوابگاه زندگی می کردم و مثل هر دانشجوی دیگه ای وقتمو با کلاس و درس و تفریح با دوستام و بیرون رفتن و بعضی وقتام وقت گذروند با پسرا میگذروندم ،هم تجربه سکس رو داشتم هم لز،اما این خاطره شاید کمی با تجربیات دیگم متفاوت باشه بخاطر همین خواستم راجبش بنویسم،بعد از گذشت دو ترم از دانشگاه تصمیم گرفتم مثل سابق یه تایمی هم برای ورزش کردن بزارم،همیشه از تنهایی رفتن به باشگاه بدم میومد ولی خب دوستان هیچکدومشون پایه نبودن نهایتا صبا هم اتاقیم موافقت کرد که اونم بعد از چن جلسه اومدن بهونه اورد که اره وقت نمی کنیم و مسیرش طولانیه و فاصلش از خوابگاه زیاده من دیگه نمیام،دوست نداشتم باشگاه رفتن و ورزشمو به کس دیگه ای وابسته کنم بخاطر همین تنهایی میرفتم، خوبی باشگاه این بود که کلا مخصوص بانوان بود و هم میتونستی صبح ها بری هم بعد از ظهر ها یکشنبه ها و سه شنبه ها بخاطر برنامه کلاسام بعد از ظهر میرفتم و اخر هفته هر تایمی که دوس داشتم، تا اینکه اونجا بعد از یه مدت رفت و آمد توجهم به دو تا دختر جوون جلب شد که هم خوشگل بودن و هم اندام خوبی داشتن تقریبا هم قدم بودن علاوه بر این تیپ و ظاهرشونم دوس داشتم با هم دیگه رفیق بودن و همیشه با هم تمرین میکردن از اونجایی که بایسکشوالم خیلی وقتا بدن یه دختر هم میتونه جذبم بکنه بعد از چند بار که همو دیدیم سر صحبت باهاشون باز شد و فهمیدن که شهرشون غریبم و اونجا درس میخونم اسمشون آیدا و پگاه بود و ۳۰سالشون بود(آیدا بدن پر تری داشت و موهاش مشکی پر کلاغی بود و پوست تقریبا برنزه ای داشت و لباش پروتز بود و یه پرسینگم رو دماغش داشت و رو مچ پاش تتو یه ابلیسکو زده بود و سینه ها و کون و رون خیلی بزرگی داشت که واقعا جذابش میکرد و پگاه تقریبا هم قد آیدا اونم بدن پری داشت اما نه به اندازه آیدا, موهاش بلوند بود و پوست سفیدی داشت دماغشو عروسکی عمل کرده بود و در کل اونم بدن خوشگلی داشت و روی کمرش تتو داشت و چون معمولا نیم تنه میپوشید مشخص بود)آیدا و پگاه بعد از چند جلسه با من صمیمی تر شدن و حتی بینمون شماره رد و بدل شد ،فهمیدم که جدای از خونواده و با هم زندگی میکنن،سبک زندگیشون برام جذاب بود هردو سر کار میرفتن و مستقل بودن، ازدواج نکرده بودن اما تا دلتون بخواد با پسر بودن و خیلی روابط باز و آزادی داشتن و همیشه وسط حرفاشون راجب پسرا صحبت میکردن، تیپشونو واقعا دوس داشتم و دیگه تقریبا با اونا تمرین میکردم و چند باریم تا یه مسیری با ماشین منو رسوندن و صمیمیت بینمون بیشتر شد ، وقتی باشون ماشین سوار میشدم میدیدم که پسرا میفتن دنبالشون و اونام بابت این موضوع اصلا نارحت نبودن حتی خوششونم میومد و باهاشون کل کل میکردن و خیلی راحت اوکی میشدن که با هم برن یه جا بشینن ، اوایل یکم برام عجیب بود ولی نمیخواستم بروز بدم و بشون نشون بدم، نمیخواستم فکر کنن که مثبتم و یا چیز دیگه و واقعا هم دختر مثبتی نبودم و به اندازه خودم غلطا و شیطونیایی کرده بودم اما تو این بحثا واقعا جلوشون کم میاوردم ، از گشتن باهاشون لذت میبردم و اونام حس مثبتی بهم داشتن و خیلی وقت
دختر مثبت

#عاشقی #لزبین

سلام دوستان
این داستان بنده کاملا واقعیه و بدون تحریف و اضافه گویی
من آیسو ام و ۲۲ سالمه خب من بعد اینکه دیپلم گرفتم دیگ نرفتم دانشگاه ترجیح دادم کارکنم…من چندین ساله که تمام وقتم صرف کار کردن باشگاه رفتن میشد یعنی تا عصر کار میکردم عصرم یه ساعت ورزش میکردم میرفتم خونه میخوابیدم و تمام!که خب این واسه من چیز بعیدی بود چون دوران دبیرستانم همش دنبال شیطنت و پسر و پورن و اینا بودم…اما انگار بعد مدرسه لایف استایلم کلا عوض شد…و چون یه سالی کلا خودارضاییم کنار گذاشته بودم متوجه اینکه چقد حشریم و دارم منفجر میشم بودم ولی سعی میکردم اهمیت ندم…توباشگاه ما خانوما خیلیی شوخیای جنسی زیادی میکنیم من با دو سه نفر خیلی صمیمیم و باشگاه و میزاریم رو سرمون همیشه…خب هرروز افراد جدیدی میومدن یا میرفتن این وسطا من متوجه یه دختره خیلی ریزه بودم که خیلی گیج میزد و انقدر خجالتی بود نمی تونست حتی ورزش کنه
یعنی واسه ورزش کردنم معذب بود…یه روز اونم نزدیک اکیپ ما داشت ورزش میکرد مام همینطوری میگفتیم میخندیدیم که بحث سکس شد یکی میگفت رمانتیک خیلی خوبه یکی دیگه میگفت نه سکس فقط خشن!من دیدم اون دختر بنده خدا کپ کرده ازحرفای ما داشت آب میشد ولی انگار چیز زیادیم نمیفهمید…رفتم کنارش گفتم این دوستای من بی ادبن دیگ ببخشید…که خیلی ریز خندید گفت عب نداره…انقد قیافه کیوت و خوشگلی داشت که دوست داشتم مکالمه رو ادامه بدم گفتم چرا اومدی باشگاه هدفت چیه ک فهمیدم میخواد یکم باسن اینا دربیاره اسمشو پرسیدم که گفت ستاره همش من سوال میکردم اون جواب میداد تا رسیدم که ستاره دوس پسرت گفته باسنتو بزرگ کنی؟خندید گفت نه بابا چه دوست پسری…گفتم عه نداری…گفت هیچوقت نداشتم…تعجب کردم چون جزو دخترای خوشگل محسوب میشد و مگه میشد نداشته باشه!سنشو پرسیدم که گفت ۲۰ بهش گفتم خیلی بعیده تواین سن یعنی با یه نفرم دوست نشدی که خیلی مظلوم گفت نه بخدا اصلا دوست ندارم!گفتم یعنی چی یعنی دوست نداری یکی بوست کنه نازت کنه باهاش بیرون بری اینارو با خنده میگفتم ولی اون داشت اب میشد که ریز خندید گفت من به اینا فکرم میکنم خجالت میکشم نه باباا و فلان
واقعا متوجه پاک بودنش شدم تو دوستانم و اطرافیانم همچین دختری ک هیچ کاری نکرده باشه و انقدر خجالتی باشه ندیده بودم خلاصه باهاش سعی کردم صمیمی تر بشم و دو سه روز بعدش حتی شمارشو گرفتم تلگرامو چک‌کردم فقط یدونه عکس گربه گذاشته بود که شبیه خودشم بود
روز بعدشم بهش پیشنهاد دادم یروز باشگاهو کنسل کنیم بریم دوتایی خوشگذرانی که یکم فکر کرد ولی قبول کرد انگار دختر تنهایی بود کلا
بعد از کارم یجا قرار گذاشتیم همو دیدیم رفتیم پاساژ گردی و بعدش بردمش کافه کلانه نظر می داد نه چیزی توخیابونم سربه زیر راه میرفت و خجالتی بود ولی درکل خونگرم هم بود…کافه رو حتی نذاشتی حساب کنم با اینکه کوچکتر بود گفت تورو خدا سری بعدی تو حساب کن من معذبم فلان رفتاراش خیلی کیوت بود و پاک بودنشو واقعا دوست داشتم یه چن وقتی ک گذشت متوجه شدم من واقعا به این دختر حس دارم من لزبین نبودم و هیچوقت به دخترا حسی نداشتم ولی الان کل فکرو ذکرم شده بود ستاره…نمیخواستم این دختر پاک دست کس دیگه بیفته میترسیدم از روزی که اونم دوست پسر بگیره…از دوستیمون چند ماه می گذشت هیکلش خیلی رو فرم تر شده بود و شادتر بود با منم خیلی راحت تر شد که یروز تعطیل دعوتش کردم ناهار بیاد خونمون و مامانمو فرستادم خونه خالم…خودم یه پیتزا درست کردمو وقتی اومد کلی خندیدیم اینستا چرخیدیم و راجب روزمره حرف زدیم انقد خوشگل و خوش بو بود که من چسبیده بودم بهش و نمیخواستم فاصله بگیرم…بهش گفتم ستاره میدونستی تو خیلی خوشگلی…خندید گفت دیونه تو که خیلی خوشگلتر از منی…گفتم تو هم صورتت خوشگله هم سیرتت مثل تو اصلا نیست…که خندید گفت مرسی ولی توام خیلی خوبی من هیچکسو مثل تو دوست ندارم
این حرفش قلقلکم داد پرسیدم دوستم داری؟گفت خیلی و همونطوری ناااز خندید…گفتم پس بزار بوست کنم لپشو اورد جلو که من یدونه لپشو بوس کردم یدونه سریع لبشوو!چشاش خیلی بامزه گرد شد گفت دیوونه!من شهوت چندین ماهم تو یه روز بهم غلبه کرده بود میخواستم لمسش کنم حسش کنم عقلمو از دست داده بودم!گفتم من دیوونتم ستاره!بهم زل زده بود مشخص بود که بدشم نیومده اون یه دختره بی تجربه بود که صددرصد سریع تحریک میشد…باز رفتم سمت لبای کوچولوش…ایندفعه خیلی با شدت بوسیدم انگار که من مردِ اونم…اون خیلی شل بود و بوسیدن بلد نبود اما با این حال من داشتم لذت میبرم انقدر خوشمزه بود و نفس نفس زدنش نشون میداد حشری شده!من میترسیدم بیشتر پیش برم و بدش میاد یکم بغلش کردم اروم بشه که گفتم برم اب بیارم دستمو گرفت گفت نرو تورو خدا!چشماش نیازشو داد میزد مظلومیت و شهوت تو چشاش منو دیوونه کرده بود…گفتم میزاری باهات بازی کن
با سمیرا به زور لز کردم

#لزبین #لز

صرفا برای اینکه حال کنید میگم
کلاس یازدهم یه دختره ای به اسم سمیرا همکلاسیمون بود. چند وقتی ام شده بود که با رفیق من صمیمی شده بودن. منم حسودیم میشد شدید.
نمیدونم یادم نمیاد سرچی یه بار باهام دعواش شد. سینه هاشو سفت گرفتم و فشار دادم. بعدم تا تونستم زدم در کونش. خلاصه قش قلقی به پا شد که نگو. منم چون فیلم لز زیاد می دیدم به لز علاقه داشتم سمیرا هم که بدجور رفته بود رو مخم. به سرم زد باهاش لز کنم. یه کشش جنسی بهش پیدا کرده بودم. چند روز بعد برای عذر خواهی براش شکلات و خرس گرفتم. خیلی شوکه شد و سعی میکرد رفتارش رو باهام خوب کنه. چند روز بعد دعوتش کردم خونمون که مثلا باهاش حرف بزنم و از دلش دربیارم چون همه مقصر دعوارو من میدونستن البته که راست هم بود.
خلاصه اومد خونمون و پذیرایی کردم ازش و دل تو دلم نبود باهاش لز کنم. وقتی کنارش نشسته بودم فهمیدم دلم نمیخواد زوری باشه بعدم خیلی سعی مو کردم تا بهش بگم. تو چشاش نگاه کردم و گفتم سمیرا یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ اگه خوشت نیومد اصلا فراموشش کن
خلاصه اصرار کرد که بگم منم با کلی خجالت در اومدم بهش گفتم دلم میخواد باهات لز کنم. خیلی تو کفتم. به تو که فکر میکنم حالم خراب میشه.
دقیقا نمیدونم چه حالی پیدا کرد از بس خجالت می کشیدم سرم پایین بود.
چند لحظه بعد برگشت گفت نه این کار اشتباهه و فکر نمیکردم همچین آدمی باشی. خواست بره که گرفتمش و التماسش کردم فقط بزار لباتو ببوسم دیگه تا اخر عمرم باهات کاری ندارم و اینا که اجازه نداد‌. منم سرشو محکم گرفتم و لبامو گذاشتم رو لباش. لبشو بین لبام گرفتم و محکم مکیدم. با دستمم سعی میکردم بدنشو به بدنم بچسبونم. انداختمش رو مبل و پاهامو تو پاهاش قفل کردم. روش خوابیده بودم و بدنمو به بدنش میمالیدم و لباشو ول نمیکردم‌. با دست سعی میکرد نیشگونم بگیره و خودشو ازم جدا کنه ولی هیچ جوره تسلیم نشدم. حسابی خسته شده بودم ولش کردم و جوری نشستم روش که پاهام لای پاهاش باشه و کصم رو کصش بخوره. بعد خودمو تکون دادم. فحش میداد و جیغ میزد. با دستاش سینه هامو مثل چی فشار میداد که باعث میشد بیشتر حال کنم. من یه شلوارک نازک پام بود اما اون شلوار لی پوشیده بود. نشستم رو سینه هاش تا شلوارشو در بیارم و به زور دراوردم از پاش. شورت سفید پوشیده بود که تحریک شدم و سرمو چسبوندم به لای پاهاش و از روی شرت چند تا لیس به کصش زدم. بعد کناره های کصش و روناشو بوسیدم و مک میزدم. از روش پاشدم که نفس کم نیاره و شلوارک خودمو سریع دراوردم و کصمو گزاشتم رو کصش. فقط شورت ها این وسط مزاحم بودن. سرمو چسبوندم به قفسه سینش و از روی تیشرتش سینشو گاز گرفتم. با اون دستم اون یکی سینشو مالیدم و بعدم گردنشو گرفتم و لباشو خوردم. زبونمو کردم تو دهنش و زبون بازی کردم باهاش. بین کسمون خیسی احساس میکردم‌. با دستام کمرشو گرفته بودم و زبونشو میمکیدم. هر دومون اه و ناله میکردیم. خیلی وقت بود تسلیم شهوت شده بود و حالا پاهاشو سفت کرده بود و کسامون بهم چسبیده بود. شروع کردم تیشرت و نیم تنش رو درآوردم و لباسای خودمم کندم. بعد خوابیدم روش. اوففف سینه هاش رو سینه هام بود و خودمونو بهم میمالیدیم. بدنشو سفت میکرد و منو به خودش مثل چی فشار میداد. جامونو عوض کردیم و اون اومد روم و پاهامو گذاشت رو شونه هاش و نشست رو کصم. انقدر کس مالی کردیم که صدامون خونه رو برداشته بود. خسته شد و افتاد روم. منم دیگه حالی برام نمونده بود و گفتم بریم رو تخت. خودشو انداخت رو تخت و منم رفتم لای پاهاش و کس و کونشو لیس زدم تا چند تا جیغ زد و سرمو بیشتر به کصش فشار داد و ارضا شد.
منم چسبیدم بهش و پاشو انداختم رو پام و خوابیدیم تو بغل همدیگه. بغل گوشش برای اولین بار قربونش رفتم. خیلی حس عجیبی بود. ارضا نشده بودم و هنوز هورنی بودم‌. شروع کردم به حرفای سکسی و نشستم روی کصش. اونم سینه هامو میمالید و لبامو خورد و حسابی زیرم بالا و پایین شد تا ارضا شدم. دیگه پارتنر شدیم و هر جایی بشه یه حالی بهم میدیم.
نوشته: سحر



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
الناز و سکس با دختر عمه مامان

#حمام #لزبین

سلام اسم من النازه ۲۲ سالمه و شیراز زندگی میکنم این داستانی که میخوام تعریف کنم مال پارساله من خالم یه زن مطلقست من و دختر عمه مامانم خیلی باهم صمیمی هستیم یه روز خالم با دوست پسرش قرار داشت و داشت اماده میشد که بره قرار بود ماهم بریم پیش دوس پسرامون من گفتم میرم یه دوش میگیرم و میام خالم گفت باشه رفتم زیر دوش که دیدم مینا(دختر عمه مامانم) در زد گفت بزار منم بیام منم درو براش باز کردم اومد تو حمام. هیکلش ان چنانی سکسی نبود. لاغره سایز سینشم ۷۰ و خیلی لاغره من خودمم باسن خیلی بزرگی دارم و البته برنزم هستم و سایز سینمم همون۷۰ با۷۵ خلاصه که من میخواستم کسمو شیو کنم به مینا گفتم میشه واسم شیو کنی گفت باشه شروع کرد شیو کردن خلاصه که من اون موقع حشری شدم در مورد لزبین ازش پرسیدم گفتم دوس داری لز کنی اولش کلاس گذاشت که نه زشته خجالت میکشم منم گفتم چشماتو ببیند که منو نبینی گفت باشه چشمشو بست منم شروع کردم اروم اروم چوچول کسشو مالیدم مثل ژله بود دیدیم هیچ واکنشی نشون نمیده گفتم نمیفهمی گفت نه منم شیر ابو باز کرد با فشار رو کسش گرفتم شروع کردم کسشو مالیدن که یه ذره ناله کرد کسمو رو کسش گذاشتم و هی بالا پایین میرفتم من خودم که ارضا شدم خیلی خوب بد ولی اون اصلا ارضا نمیشد منم تند تند کسشو واسش میمالیدم شروع کردم زبون زدن بهش یهو مثل گشنه ها افتادم به جونش الان که فکرشو میکنم مزه نداشت ولی یه جوری بود تند تند کسشو خوردم و نوک سینشو میگرفتم هی فشار میدادم بعد بردمش زیر دوش ابو با فشار کردم تو کسش که یهو دیدیم لرزید ارضا شد حالا نوبت من بود اومد کسمو مالید هی فشار میداد اب شیرو میگرفت بهش خیلی حس خوبی بود سینه هامو میخورد نوکشو‌ گاز میزد تا اینکه ارضا شدم رفتیم بیرون از حمام صداشم در نیاوردیم
چند ماه بعد
رفتم خونشون خوابیدم چون مامانم نبودش شروع کردم به حرف زدن در مورد حمام گفتم خوب بود گفت اره گفتم دوست داری کستو بمالم گفت نه تو خونه ایم مامانم هست گفتم سرو صدا نمی کنیم گفت نه که من کسشو گرفتم هی میگفت تو خونه نه منم گفتم هیس کسشو شروع کردم مالیدن دیدم اون کاری نمیکنه دستشو کردم تو شلوارم گفت‌ خیسه گفتم از رو شورت بکن گفت باشه از رو شورت دستشو بالا پایین میکرد دیگه طاقت نیاوردم چون میدونستم حشری شده گفتم اگه قشنگ نمالید منم نمیمالم که دیدم کسمو مثل وحشیا گرفته تند تنت داره میماله اینقدر مالید که ارضا شدم ولی اون ارضا نشد منم شلوارشو از پاش کنم رفتم زیر پتو با یه دستم کسشو میمالیدم با یه دستم سینشو اونقدر سینشو خوردم تا ارضا شد
اینم از داستان‌ما البته قراره این چندروز یا تو حمام بیرون یا خونه ی ما دوباره لز کنیم
امیدوارم خوشتون اومده باشه این داستان واقعی بود فقط اسمامونو تغییر دادم
نوشته: الناز


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سینه های دختر روستایی

#روستا #لزبین #لز

من مرضی هستم 30 سالمه و یه پزشکم و داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به 4 سال پیش وقتی من توی یه روستا تو استان چهار محال و بختیاری دوره ی طرحم تو مناطق محروم رو میگذروندم. خب من توی یه کلینیک کوچیک با دوتا پرستار و یه پزشک آقا بودیم و معمولا سرمون خیلی شلوغ نبود ولی کلا با توجه به اینکه یه روستای محروم بود شرایط سخت بود.
داستانی که میخوام براتون بگم از جایی شروع شد که یه دختره حدودا 21 ساله چادری یه روز اومده بود کلینیک و دکتر احمدی که همون آقای دکتری بود که در موردش گفتم اومد پیش من و به یکم عصبانیت گفت این دختره رو تو ویزیت کن، گفتم باشه آقای دکتر ولی چیزی شده؟ گفت که اصلا حتی حاضر نمیشه بمن بگه مشکلش چیه و میگه شوهرم دعوام میکنه اگه بفهمه. گفتم مشکلی نیست آقای دکتر و خودم ویزیتش میکنم و اگه سوالی بود خودم میام خدمتتون و اونم تشکر کرد و رفت دنبال کارش و دختره اومد پیش من.
وایساده بود دم در واسه همین بهش گفتم خانوم لطفا در رو ببند و بیا بشین و اونم همین کارو کرد. وقتی اومد نشست و چشمم به چشماش خورد واقعا یه لحظه سوپرایز شدم از زیباییشون ولی خودمو جمع کردم و گفتم خب اسمتون چیه؟ گفت لیلا، خانوم دکتر. گفتم خب لیلا خانوم چی شده؟ گفت خانوم دکتر بچم شیر منو نمیخوره و از اون طرف خونوادم و شوهرم بهم سرکوفت میزنن و از طرفی هم سینه هام سوزش داره و همش دارم درد میکشم و چشماش پر از اشک شد. گفتم عزیزم اینکه مشکلی نیست و اصلا نگرانش نباش و یه دستمال بهش دادم تا اشکاش رو پاک کنه و اونم یه لبخندی زد و شروع کرد اشکاش رو پاک کنه. گفتم لباساتو در بیار تا ببینم سینه هات مشکل دیگه ای هم داره یا نه. شروع کرد با تعجب به من نگاه کردن و منم خندم گرفت و گفتم چیه نکنه انتظار داری از روی چادر ویزیت کنم؟حالا صرف نظر از اینکه منم مثل خودت خانمها!!
یکم خجالت کشید و گفت ببخشید خانوم دکتر. گفتم اشکالی نداره درک میکنم بخاطره فضاییه که داریم توش زندگی میکنیم. بعد از اون پاشد و شروع کرد چادرش رو درآورد و لباسش رو در بیاره و منم یه لحظه سرم گرمه نگاه کردن به تقویم روی میز شد و هم اینکه احساس کردم لباساش رو درآورده سرم رو بردم بالا و واقعا شوک شدم از صحنه ای که میدیدم. یک جفت سینه فوق العاده خوشگل که تو فیلمهای پورن فقط مثلش رو دیده بودم. اونقدر سفت و خوشگل بودن واقعا جا خوردم و چند لحظه ای زل زده بودم بهشون که یهو لیلا گفت خانوم دکتر چیزی شده؟ سینه هام مشکلی دارن؟ من فوری به خودم اومدم و گفتم نه عزیزم فک نکنم چیزی باشه یه لحظه نگران شدم و داشتم سعی میکردم با دقت ببینم ولی نگران نشو! گفت آهان و منم تو ذهنم داشتم به خودم فحش میدادم که چه مرضی پیدا کردم امروز و سریع پاشدم رفتم پشت صندلی که نشسته بود و مثلا سعی کردم قیمت کمرش رو معاینه کنم. من راستش تالا فیلمای لزبین دیدم بودم ولی اونقدر منو حشری نکرده بودن ولی دیدن این سینه ها حالم رو خیلی بد کرده بودم و گفتم هرجوری شده باید لمسشون کنم.
پس بهش گفتم لیلا جان من لمسشون میکنم تو ببین کجاش درد میگیره؟یهو پاشد و گفت اخه خانوم دکتر زشته…
منم که حالم داغون بود و میخواستم هرجور شده سینه هاش رو بمالم بهش گفتم باشه پس بزار برم به آقای دکتر بگم بیاد بررسی کنه که گفت نه نه خانوم دکتر قربون قدت خودت معاینه کن دستت درد نکنه و نشست رو صندلی و منم پشت صندلیش جفت سینه هاش رو باهم گرفتم و واقعا اونجا بود که فهمیدم چرا آقایون اینقدر سینه دوس دارن:)
همینطوری که داشتم سینه هاش رو ماساژ میدادم دیوونشون شده بودم و حاضر بودم هرکاری بکنم تا بتونم یکم بخورمشون. یکم که ماساژ دادم شروع کردم جوری انجامش بدم تا کم کم شیر هم خارج بشه از سر پستوناشو وقتی این اتفاق افتاد چون فشاری که روی سینه هاش بود کم شده خیلی حال کرده بود و البته که اونم بخاطره ماساژ حشری شده بود.
یه سه چهار دقیقه ای که اینکارو کردم و لیلا تو آسمونا بود با خودم گفتم باید یه کاری کنم که اون معتاد این کار بشه تا بتونم هر کاری دوس دارم بکنم وگرنه اینجوری نمیشه، پس یهو ولش کردم و رفتم نشستم رو صندلیم و اونم که تو آسمونا بود یهو برگشت سمت منو گفت خانوم دکتر پس چی شد؟گفتم مشکلت اینه که شیر مازاد تو پستانت مونده و راه حلش اینه که یه دستگاهی بنام شیر دوش رو تهیه کنی و شیرت رو خارج کنی تا مشکلت حل بشه ولی یه راه حل طبیعی تو و بهترم واسش هست که خب فک نکنم تو خوشت بیاد.
گفت خب چیه خانوم دکتر؟حداقل بگید بدونم و بهش گفتم روزایی که درد داری بعد از ظهرا بیای تا خودم برات شیر رو خارج کنم و دردتم نسبت به استفاده از شیردوش کمتره.
یکم بهش فک کرد و گفتم بعد از ظهر چه ساعتی؟ و اونجا اگه ب من بهشتم هدیه میدادن انقدر خوشحال نمی شدم ولی تمام تلاشمو کردم به روی خودم نیارم و گفتم ببین اینجا که نمیش
آنی (۱)

#تریسام #زن_شوهردار #لزبین

من می خوام چندتا خاطره براتون تعریف کنم؛ ولی قبلش باید بگم اینها که می نویسم خاطره ی واقعی است و کوچکترین فانتزی درش وجود نداره …چونکه من با نوشتن داستان و خیالبافی خیلی مخالفم و معتقدم نوشته باید خاطره ی واقعی هر فرد باشه. بنابراین حجم خیلی زیاد از جزئیات و توضیحات حذف شده …بدلیل اینکه یا فراموش کردم و یا اینکه بنظرم اضافی بوده …

من اسمم آنی گ… هست و متولد ۱۳۷۴ هستم و حدودا ۲۷ سالمه… قدم فک کنم حدود ۱۶۲ یا این حدود ها هست (دقیق نمیدونم) و پوستم خیلی سفیده…وزنم هم حدودا ۶۰ کیلو هست. قبل از اینکه شروع کنم باید بگم که من حدود دوسال هست که ازدواج کردم …شوهرم افشین تو شغلش آدم خیلی زرنگیه و به اصطلاح میگن پشه رو رو هوا نعل میزنه… یک سگ خیلی کوچیک هم دارم نژاد هاوانیز ویلکرو، اسمشو گذاشتم مارشال… با افشین خیلی شبا با مارشال بازی می کنیم حتی موقع سکسمون هم تو تخت میاد همش به کس و کون و بدن من زبون میزنه . افشین مث من خیلی اهل شراب هست و آدم خیلی باحالیه و اهل همه جور برنامه ای هست … من و افشین پارسال و مرداد امسال با دوست صمیمی من نازی، سه نفری تری سام هم داشتیم… ( که البته موضوع داستان ما نیست ) …برای تنوع در سکسمون انجام دادیم …شوهرم خیلی اهل حال هست … البته من هم همینطور… من دوست داشتم که اینجا ماجرای لزم با دوستم غزل رو براتون تعریف کنم….البته برای اینکه بگم که از چه زمانی و چگونه با غزل آشنا شدم؛ کمی مقدمه میخواد …که بابت زیاده گویی پیشاپیش از خواننده های عزیز خیلی خیلی معذرت می خوام….

خاطره ی من از سال ۱۳۹۰ شروع میشه که من حدود ۱۶ سالم بود…کلاس دهم رشته ریاضی بودم…من خانواده ام پایان سال نهم مدرسه ام رو تغییر دادند و به مدرسه ای دولتی در شهرک غرب اومدم … که علتش تغییر منزل بود …وقتی روز اول مدرسه وارد کلاس شدم همه ی ذهنیتم بهم ریخت. چون خیلی با فضایی که در ذهن داشتم تفاوت داشت… به ما گفته بودند این دبیرستان دبیرهای خوب فیزیک و هندسه و غیره و ذالک داره ‌البته دبیرهاش نسبتا قدیمی و خوب بودن ولی خیلی بی حوصله و اما فضای کلاس هم خیلی ترسناک بود…دقیقا عین این فیلما و سریال ها که می‌سازن بود .
در مدرسه قبلی من ساعت حدود ۳/۳۰ بعد از ظهر تعطیل میشدم و بچه های مدرسه خیلی پاستوریزه و نایس بودن… اکثرا خیلی مودب بودن… و بعد مدرسه سریع می رفتن خونه هاشون ولی اینجا ساعت ۱۲/۳۰ ظهر تعطیل می‌شد و کلاس بچه های ریاضی که فک کنم حدودا ۲۰ نفر یا بیشتر بود؛ از این تعداد شاید نصفشون دخترهای خشن و لات بودن… و اهل همه جور برنامه … ولی من اون موقع ها جلوی اینها کم میاوردم…مث پسرها بودن و بقیه خیلی ازشون حساب میبردن… توی کلاس یک دختری بود که اسمش غزل بود و به اصطلاح لیدر و گنده لات کلاس بود… رنگ پوستش گندمی بود و صورت گرمی داشت و ابروهای مشکی پهن و موهای مجعد…حدود شاید هفت هشت نفر یا بیشتر مث غزل بودن اما همشون از غزل حساب میبردن …و من بعد حدود یک هفته که گذشت متوجه شدم که همه زیر نفوذ غزل هستن. حتی دخترهای خیلی ناز کلاس سه تا بودن که اسماشون یادم رفته ؛که درسشون خیلی خوب هم بود؛ اما همش براش قمیش یا عشوه میومدن انگار که می خواستن بهش بدن…و همش باهاش بودن. شاگرد اول کلاس یه دختری بود به اسم مهسا که با وجود اینکه اصلا تو این خط‌ها نبود و سرش همش به درس و سوال پرسیدن از معلما بود ولی خیلی ناز غزل رو می کشید.
غزل و دونفر دیگه این پایه رو افتاده بودن و سنشون بیشتر از بقیه بود. غزل قدش حدودا یه سر و کردن از من بلندتر بود… تو کلاس شاید ۴ نفر یا ۵ نفر از بچه ها از از غزل بلندتر بودن و دو نفر هم که خیلی دراز بودن اما همه شون ازش حساب میبردن… غزل آخر کلاس دم پنجره می نشست و اون سه دختر و بقیه ی رفیقاش بغلش و آخر کلاس می نشستن . من ردیف دوم کلاس بودم. درست یادمه اونها برای خیلی ها اسم گذاشته بودن و همش تیکه مینداختن به همه بچه ها… دست خیلی از بچه ها رو به شوخی میپیچوند و مثلا تهدیدشون می کرد…در نتیجه هم همشون خیلی از غزل حرف گوش کن بودن… خیلی ها باهم زنگ تفریح مچ مینداختن و غزل مچ همه رو میخوابوند. من وقتی اومدم به این مدرسه خیلی تعجب کردم انگار مدرسه ی پسرونه هست …کم کم با دوتا دختر بغل دستی ام که دختر های نازی بودن خیلی رفیق شدم اسماشون یادم رفته . کمی که باهاشون رفیق تر شدم اونها خیلی از روابط بچه های کلاس برام گفتن و البته خیلی هاش یادم نیست و خیلی محو یادمه و اینکه از غزل و دارودسته اس خیلی می ترسیدند و می گفتن اینها لات و همجنس بازن و غزل همه بچه ها رو میکنه… یکیشون میگفت اون سه تا دختر نازها دوست دخترای غزلن و من تو شهرک دیدم همش با همن. می گفت میگن غزل اینا رو انگشت می کنه و باهاشون سکس می کنه. بعدا فهمیدم که غزل باباش فوت کرده و مامانش باشگاه بدنسازی دا
عشق از نوعی دیگر (۱)

#لزبین #عاشقی

سلام
من ثنا هستم ، دختری با علایق مشخص
26سالمه ، از 12 سالگی میدونستم چی میخوام ، مسئله این بود که نمیتونستم بیانش کنم ، نمیشد بگم و نمیشد انجامش بدم .
کسی رو نمیشناختم درکم کنه یا مثل من باشه .
همه اطرافیانم مسائل جنسی رو فقط بین زن و مرد تعریف میکردن
یعنی یه زن با یه مرد
رابطه دوتا زن یا دوتا مرد به شدت محکوم بود
البته پسرا اگه میخواستم می‌تونستن با هم باشن و بین خودشون بمونە
ولی دخترا …
جرات نمیکردم حتی با صمیمی ترین دوستام در مورد باهم بودن دوتا دختر صحبت کنم
ولی وقتی بدنشون رو میدیدم ساعتها با فکر کردن به بدنشون با خودم ور میرفتم
احساس میکردم تنها کسی که دختره و به دخترهای دیگه با دید جنسی فکر میکنه منم
تو سن 16 سالگی بدجوری شهوتی بودم ، هر روز خدا که از مدرسه برمیگشتم یا اگه خونه بودم میرفتم حموم و با خودم ور میرفتم
یه رفیق داشتم اسمش سحر بود
بچه خوبی بود ، مثل خودم سر به زیر
چندان خوشگل و خوش هیکل نبود ، قدش از من کوتاهتر بود ، سبزه و لاغر ، هم محله ای بودیم و از بچگی با هم رفیق بودیم ،
البته تو اون محله شیش تا دختر همسن بودیم که از بچگی رفیق و همکلاسی بودیم ، ولی چون سحر خیلی خوشگل نبود و دوست پسر هم نداشت خواستم با اون شروع کنم ببینم چی میشه
یه روز تو مدرسه باهاش صحبت میکردم ازش پرسیدم با خودت ور میری یا نه؟
اونم جواب داد اره ، بعضی وقتها، خوب چیکار کنم ، تا ازدواج باید همینجوری بسازیم دیگە ، کار دیگه ای نمیشه کرد
درحالی که از شدت خجالت و استرس داشتم سکته میکردم ، گفتم نه بابا یه کارهایی میشه کرد
گفت مثلا چی ؟؟
نتونستم بگم ، حرفم رو عوض کردم ، گفتم یه پسر جور کن از عقب بهش بده 😂😂😂
کلی خندیدیم ، بعد گفت از کجا این پسر رو گیر بیارم ، منم خندیدم گفتم تو سگ بهت پا نمیدە 😂😂😂
بعد دوباره سعی کردم هر جور شده حرفم رو بزنم ، شهوت کورم کرده بود
گفتم سحر یه پیشنهاد برات دارم ولی اول قسم بخور بین خودمون بمونه
اونم قول داد که به کسی نگه ، قرار شد غروب به بهانە درس خوندن بیاد تا من پیشنهادم رو بهش بگم ، غروب اومد خونمون بردمش تو اتاق خودم
گفتم پیشنهادم اینه که بیا با هم کارایی که دختر پسر باهم میکنن رو بکنیم
گفت یعنی چیکار کنیم ؟
گفتم ولش کن ، فقط هر کاری بهت گفتم بکن ، گفت باشه
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، بالاخره داشتم به چیزی که میخواستم میرسیدم ، شهوت و کمی خجالت دیوونم کرده بود.
لبهام و بردم نزدیک و گذاشتم رو لبهاش ، احساساتم به شدت برانگیخته شده بود ، شروع کردم به خوردن لبهاش ، هیچکدوممون بلد نبودیم ولی بازم عالی بود لبمون رو از هم جدا کردیم سرش رو با دستم کج کرد و لبام رو گذاشتم رو گردنش . هزاران بار این صحنه رو تو ذهنم تصور کرده بودم
دکمه های لباسش رو باز کردم ، خیلی خجالت میکشید ، یه لبخندی بهش زدم ، گفتم نترس من رازدارتم واسه همیشه ، هر وقت خواستی بگو تا ادامه ندیم ،
با سر حرفم رو تایید کرد ،
سوتینش رو باز کردم ، ممه های کوچیکش دیوونم کرد ، شروع کردم خوردنشون ،
زود ازشون گذشتم رفتم پایینتر ، دستم رو گرفت ، نذاشت برم پایینتر ،
لب گرفتیم ، بعد به خاطر آنکه جرات پیدا کنه ، همه لباسهام رو در اوردم بە جز شرتم ، تو تصوراتم همیشه اون شرتم رو درمیاورد
خوابیدم ، اومد روم و شروع کرد خوردن گردن و سینه هام ، البته سینه آنچنانی نداشتم ،
سرش رو فشار دادم که بره پایینتر ، نافم رو خورد و پایین نافم ، داشتم از شدت لذت میمردم ،
شرتم رو یواش کشید پایین ، بالاش رو یکم خورد ، بعد با انگشتاش باهاش ور رفت ،
گفتم بخورش ،
گفت نمیتونم ، قسمش دادم ، التماسش کرد ، یه زبون زد ، صدام در اومد ،
خوشش اومد لباش رو گذاشت روش یه خورده خوردش ، یه ااااااههههه بلند کشیدم ،
سرش رو بالا اورد ، تو چشمام نگاه کرد ، با خجالت زیاد گفت خیلی لذت بردم ولی بسمونه ، ایشالله بعدا
من تا همین جاش هم خیلی بود واسم . لباسامون رو پوشیدیم ، ازش تشکر کردم و رفت ،
ادامه دارد…
نوشته: ثنا


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
لز با دوست مامانم

#لزبین

اسمم پارمیدا
۱۹ سالمه
قد ۱۶۰
وزن ۷۵
قیافه ام‌ معمولی
پوستم خیلی سفیده با سینه های بزرگ و کون برزیلی
داستان مربوط میشه به پارسال تابستون
مامانم یه دوست صمیمی داره خاله کتی
که سالهاست انگلیس زندگی‌میکنه
تقریبا هر سال میاد ایران
ما تو رشت زندگی میکنیم
خاله کتی پدر و مادرش فوت شدن هر وقت میاد ایران میره خونه پدریش
که کلیدش دست ماست
و قبل اومدنش مامانم کارگر میگیره تمیزش میکنن
هردفعه هم‌دو سه هفته ای میمونه
منم خیلی دوست داره
توی اینستاگرام هم منو دنبال میکنه و همیشه پیگیرمه
این تابستون که اومد ولی اتفاقای جدیدی افتاد
ناگفته نمونه هر دفعه کلی کادو برای من و مامانم میاره
من دو ساله با یه پسر همسن خودم تو‌کلاس زبان آشنا شدم و‌باهم تو رابطه هستیم
یه روز گرم تابستونی که با دوست پسرم بیرون بودیم خاله کتی بهم زنگ زد
گفت هروقت تونستی بیا خونه من سوغاتی هات رو بدم
امروزم خوبه
گفتم خاله الان بیرونم با‌دوستم عصری میام پیشت
گفت منتظرتم
عصر دوستم‌ منو رسوند خونه خاله کتی
در زدم درو باز کرد
رفتم تو تازه از حموم اومده بود یه حوله پوشیده بود موهاش خیس بود هنوز
گفتم ببخشید بد موقع اومدم
گفت نه عزیزم اشکال نداره
بشین برات یه چیز خنک بیارم
دو لیوان نوشابه آورد نشستیم با هم نوشابه خوردیم
از دوست پسرم پرسید
سوالاش به جاهای باریک رسید خیلی راحت بود من ولی کمی شوکه شده بودم که اینقدر بی پرده حرف میزنه
گفتم حتما تو انگلیس این چیزا عادیه
گفت‌باهاش میخوابی
از سکست راضی هستی
منم تصمیم گرفتم باهاش راحت باشم و گفتم اره ولی هنوز ارضا نشدم
این همه سکس کردیم اون هر دفعه ارضا میشه من هیچی به هیچی
نمیدونم مشکل از منه یا اون بلد نیست و این‌حرفا
ناگفته نمونه خاله کتی هیچوقت ازدواج نکرده
یه خانم لاغر خوش هیکل و خوش لباس همسن مامانمه ۴۲ ساله
با‌سینه های کوچولو و باسن برامده
گفت تا حالا با دختر سکس داشتی
شاید لزبین باشی
گفتم نه ولی حسی به جنس موافق ندارم
یعنی تجربه نداشتم نمیدونم
گفت من برم سوغاتیاتو بیارم خوشگل خاله
با یه ساک پر اومد
کلی لوازم آرایش
دوتا تی شرت
یه شلوار
دو ست لباس زیر شورت و‌سوتین
یه مایو و کلی چیز دیگه
گفتم خاله چرا این همه چیز آخه
گفت خوشگل خاله قابلتو نداره
ولی دوس دارم بپوشی ببینم تو تنت چطورن و اگه اندازه نیست برگشتم عوض کنم
من با کادوها رفتم تو اتاق یکی‌یکی‌پوشیدم همه عالی و سایز
به لباس زیرا رسیدم
خاله گفت اینارم بپوش
انگار کامل سایز منو میدونست
لخت بودم که لباس زیرو رو بپوشم
در زد اومد تو
من خجالت کشیدم یه دستمو جلو کسم گرفتم یکیش جلو سینه هام
گفت راحت باش‌ عزیزم
بزار کمکت کنم
کمربند حوله اش باز شده بود
و منم لختشو دیدم
حس کردم عمدا بازش کرده که منم راحت باشم
بند سوتین رو برام بست
دستشو برد تو سوتین سینه هام رو جابجا کرد حسابی مالید
منم کمی خجالت کشیدم
ولی متوجه شدم که داره حال میکنه
شرتمم کمک کرد کشید بالا مدام به کونم دست می کشید
و میگفت چه هیکلت سکسیه
چه حالی میکنه دوست پسرت
واسه همینه سریع ارضا میشه نمیتونه تورو به ارگاسم برسونه
رفت نشست رو صندلی کنار آینه
و منو سر تا پا تماشا میکرد
گفت کامل اندازه اته
و خیلی تو تنت قشنگه
منم رفتم کنارش بغلش کردم و بوسش کردم گفتم مرسی خاله
پاشد سرپا و منو محکم بغل کرد
کامل سینه هاشو چسبوند به سینه هام و چند ثانیه منو به خودش فشار داد
بعد تو همون حال رفت سمت گردنم و چندتا بوس سکسی از گردنم کرد
منم دیدم داره از خود بی خود میشه
و نمیدونستم چیکار کنم
گفتم خاله شما لزبینی
گفت اره عزیزم
اگه بخوای میتونیم با هم یه تجربه جدید داشته باشیم
تا هرجا هم تو خواستی پیش میریم
نمیخوام اذیت شی
شل شده بودم
دوست داشتم ببینم تفاوتش با سکس با دوست پسرم چیه
گفتم باشه
ولی من نمیدونم باید چکار کنم
گفت بسپارش به من
حوله اش رو کامل درآورد
لخت لخت بود لاغر و خوش هیکل ورزشکاری ماهیچه ای
از پشت بغلم کرد
کسشو چسبوند به کونم
گفت شرتتو درمیارم‌که بدنمو حس کنی
کمکم کرد شرتو دراوردیم کسش رو روی کونم میمالید و با یه دستش سینه ام رو
بند سوتینمو باز کرد همینجوری که از پشت خودشو‌بهم میمالید با دو تا دستاش سینه هامو چنگ میزد
صدای نفس نفساشو گرمای بدنش منم حشری کرده بود
چند دقیقه تو این حال بودیم
گفت بریم رو تخت
تو همون حال یواش یواش رفتیم سمت تخت یک‌ثانیه ازم جدا نشد
منو رو شکم خوابوند رو تخت و همون حالو ادامه داد دستشو برد سمت شکمم گفت کونتو بیار بالاتر بیشتر خودشو بهم میمالید
بعدش منو برگردوند چشاش پر شهوت شده بود
گفت میخوام سینه هاتو بخورم اگه دوست نداشتی بهم بگو
شروع کرد با تمام وجود سینه هامو‌میخورد
منم که رو ابرا‌ بودم
نمیدونستم باید چکار کنم
همینجوری از سینه اومد پایین سمت کسم
گفت پاهتوباز کن
سرشو برد تو کسم من دیگه هیچی نفهمیدم
با‌همه‌وج
مونا (۲)

#تریسام #لزبین

...قسمت قبل
یادمه یک روزِ شنبه؛ چند ماه پیش بود…، ساعت حدود ۹ صبح……شهاب هنوز سرکار نرفته بود … لباس پوشیده بود ولی داشت با شخصی که نمیشناختم و پشت خط موبایلش بود؛ جر و بحث می کرد و صداش هم کم کم بلند تر و بلند تر میشد … کمی که گذشت متوجه شدم اون طرف خط، فاطی؛ خواهر شوهرم هست!!! هی دعواشون بیشتر میشد و به داد و بیداد کشید ….و گویا فاطی از اون طرف خط، گوشی رو قطع کرد …بعدش شهاب برام تعریف کرد که خواهر شوهرم؛ فاطی با شهاب سر اجاره ی مغازه ی پدرشون؛ که باید شهاب، سهمِ فاطی رو به کارتِ فاطی میزنه دعواشون شده بود …. و دعواشون به جاهای دیگه کشید و هردو همدیگه رو‌شستند و آویزون کردند ….گویا شهاب چون خودش چک داشته دست کسی و‌حسابش خالی بوده ، سهم فاطی رو برای چک خودش واریز کرده بوده؛ من نمیدونستم اون وسط چی باید بگم ؟؟؟ خیلی می ترسیدم … شهاب خداحافظی کرد و رفت سر کار …
من بلافاصله به فاطی زنگ زدم کلی زنگ خورد … دوبار زنگ زدم … گوشیشو جواب نمی داد …
نمی دونستم این وسط که دعوا شده باید طرف کی رو‌ بگیرم ؟! البته قاعدتاً آدم عاقل باید طرف شوهرشو بگیره همیشه … من هم قطعاً می خواستم که طرف شهاب رو بگیرم … اما مجبور بودم برای حفظ ظاهر هم که شده ، به اصلاح زیرمیزی بازی کنم …یعنی هم از توبره بخورم هم از آخور….علتش هم ضعیف بودن منه چون آدم ضعیفی هستم ….
خلاصه حدود یک ساعت بعدش؛ فاطی بهم زنگ زد دلجویی ازش کردم … خیلی کلافه و عصبانی بود …
بهش گفتم بیاد خونه ما … گفت اصلا و ابدا … تو بیا خونه من… خلاصه من پاشدم رفتم خونه اش …
فاطی رو که دیدم اتفاقاً اصلاً ناراحت بنظر نمی رسید … از ترسم ازش معذرت خواهی کردم … گفت تو چرا معذرت خواهی می کنی؟ با ترس و لرز گفتم آخه شهاب خیلی کار بدی کرد … من طرف تو هستم همیشه … اومد جلو با هم لب داد …و بعد لپ‌ّ منو بوسید… گفت اینکه اون اینقدر حیوون هست اصلاً تقصیر تو نیست!!!.. بعد گفت بیا لباسهاتو همینجا در بیار برام ببینمت ….دم درب آپارتمان فاطی وقتی همه لباسامو درآورد و لخت مادر زادم کرد از رنگ‌ لاک زرد که به ناخن‌پاهام زده بودم خیلی تعریف کرد و از هیکلم و کس و کونم… بعد گفت الان خودت بیشتر خوشت نمیاد که انقدر جلوی من لخت و راحتی ؟ بهتر از قبلا نیست که تا بالای گردن لباس می پوشیدی ؟ و ما سر انگشت دستتم بزور میدیم و هی کلاس میزاشتی و حرفهای قلمبه میزدی … کلی خندیدیم …بعد با خنده دستشو کرد لای کونم … و هی می گفت اوف عجب کونیه … بیکار انداختیش … هی سوراخ کونمو می مالید … بعد در حالیکه ممه ی راستمو‌ با دست می مالید و من بی قرار شده بودم گفت الان تو زن منی کس و کونت مال منه. حرف زیادی بخوای بزنی یا اینکه طرف شهاب رو بگیری از وسط جر ‌واجرت می کنم …
من در اون لحظه برای اینکه بیشتر خودمو تحقیر کنم و فاطی رو بیشتر تحریک کنم با ناز و عشوه بهش گفتم من غلط بکنم …کُه بخورم طرف شهاب رو بگیرم یا اینکه نظرم غیر نظر تو باشه …هرچی تو بگی همیشه همونه. … بعد با خنده دوباره گفتم اگه هرموقع زر زیاد زدم منو بکن …
فاطی هم کلی خندید بعد یهو موهامو کشید گفت همین الان هم زیاد داری قد قد می کنی… من درحالیکه در اوج تحریک بودم و قلبم داشت کنده میشد تو چشماش نگاه کردم… بهش گفتم خب بکن منو زود…. فاطی موهامو کشید منو وادار کرد باهاش رفتم پرتم کرد روی تخت عین حیوون!!……بعد خودش هم اومد با شلوار کوتاه پاش بود …بعد گفت کردن تو از اوجب واجباته….که هیچوقت نباید به تأخیر انداخت …بعد شروع کرد گردنمو بوس کردن … ممه هامو خیلی آهسته ناز کرد و مالید و کرد تو دهنش و هی میک میزد شون… بعد خیلی آروم بهم گفت
تو دختر ناز و خوشگل منی… هرچی بهت میگم باید گوش بدی … دختر حرف شنوی باش …باشه ؟منم گفتم چشم هرچی تو بگی…فاطی هی همه جامو دستمالی کرد … و سینه هامو خورد …کسمو کلی خورد … ولی لباساشو در نیاورد …گفت صبح پریو‌د شده …فاطی با دیلدو منو کرد… عین خیار جرم داد…بعد گفت دراز بکش…یکم استراحت کن برم میوه بیارم …و با ظرف میوه اومد …رو تخت دراز کشیدیم کنار هم … صورتامون بطرف هم بود و ظرف میوه رو گذاشت وسطمون …از هر دری و هر موضوعی حرف زدیم … خیلی از دست شهاب کلافه بود … حتی از گذشته هم کمی گفت که شهاب در حقش نامردی کرده بوده … و اینکه این مملکت برای زندگی مردهاست نه برای زندگی ما زنها… و همش باید کوتاه بیاییم …و همیشه حق رو همه به مردها میدن همیشه نه به ما… من هم خیلی احساسی شده بودم … چند روز بعدش هم تولد فاطی بود … رفت از تو کمد یک جعبه کوچیک مخملی سرمه آورد و بازش کرد….یک گردنبند توش بود با پلاک حرف F انگلیسی…
و گفت اینو دوست پسرش عرشیا بهش کادو داده پیشاپیش؛گفت خود عرشیا هم تولدش سه روز بعد از تولد فاطی هست!! ازش پرسیدم فاطی جون من چی بهت کادو بدم؟ خندید… بهم گفت یک چیزی ازت
لز من و هم دانشگاهیم

#لزبین

سلام به همه من فائزه هستم و این داستانی برای علایق لز و فوت فتیش هست. پس خواهشا اگه علاقه مند نیستید نخونید. قبل کمی براتون از مقدمه داستانم بگم من قرار شد برای رشته نقاشی برم دانشگاه وتو رشته نقاشی و همینطور عکاسی تحصیل کنم. از خودم بگم 19 سالمه یه دختر لاغر با وزن 57 کیلو چشمهای قهوه ای و موهای مشکی قد 1.70 یبار تو راه که داشتم میومدم و داشتم به در دانشگاه نزدیک میشدم یه دختری بدو بدو اومد سمت من به اسم عسل که ازش بخوام بگم یه دختر 19 ساله خوشگل و لاغر بود با چشمای مشکی و موهای مشکی با وزن 54 کیلو قد 1.70 تقریبا هم قد من بود. امد سمتم و سلام کرد و آدرس دانشگاه رو ازم پرسید که درست امده. اینم بگم از طریق گوشیش زده بود آدرس امده بود و آخرای راهش شارژ گوشیش تموم شد و خاموش شد برای همین آمد از من سوال کرد. منم گفتم همین 1 کوچه بالاتر دانشگاه هست که گفت خیلی ممنون که بهش گفتم میخوای بیا با من بریم که هم من تنها نباشم هم تو که گفت باشه. آمد کنار منو با هم تا اونجا حرف زدیم و کلی رفیق شدیم و هوا هم کلی سرد بود که کلاسای ما از آبان شروع شد. من یه کاپشن آبی و شلوار و مانتو مشکی پام بود. با یه کتونی مشکی. و عسل هم یه کاپشن صورتی با مانتو و شلوار مشکی و کتونی صورتی پوشیده بود. من و عسل رفتیم نشستیم تو کلاسا و فهمیدم اون هم داره تو رشته نقاشی تحصیل میکنه هم بازیگری که البته بازیگری رو میرفت تئاتر شهر آنجا تمرین میکردن اونم نه نقش اول بلکه نقش شخصیت سوم یا چهارم. بگذریم و اینطوری بود که ما تو یه کلاس با هم بودیم. بعد از اتمام کلاس ها منو عسل تو اتوبوس تا یه جایی هم مسیر بودیم و خونشون با خونه ما کلی فاصله داشت. بخاطر همین وقتی میرسید اتوبوس تو ایستگاه سر کوچمون من پیاده میشدم و از عسل خداحافظی میکردم. بعد چند روز رفت آمد با عسل فهمیدم دختر پرانرژی و شیطونی هست و دختر خیلی مهربونی بودش. و همیشه نقش هایی رو که تو تئاتر بازی می کرد برای منم اجرا میکرد و منم تشویقش میکردم. و اونم میگفت اگه یروز برای یه فیلم یا یه سریال قبولش کنن یه جشن حسابی میگیره که منم بهش گفتم ایشالله. بگذریم روز به روز که میگذشت من بیشتر عاشق عسل میشدم عاشق خودش شخصیتش و چهره خوشگلش. و باعث شده بود خیلی به عسل نزدیک بشم. حتی بعضی جاها دستمو میذاشتم تو دستم دستشو میمالیدم. و میدونستم اون هم نارضایتی نداره و اون هم از من خوشش آمده. ما از آبان و آذر گذشتیم و به دی رسیدیم یروز دیدم عسل با تیپ زمستونی خیلی سکسی امده یه کاپشن مشکی با مانتو جلو باز و شلوار آبی و یه بوت مشکی که تا زانوش میومد اون روز عسل خیلی سکسی شده بود و من کل تایم کلاس رو حواسم به عسل بود و نفهمیدم اوستاد اون روز چی گفت اصلا البته حواسم بود که ضایعه نگاه نکنم که یه وقت کسی متوجه بشه. کلاس ما تموم شد و عسل گفت که باید بره برای اجرا تو تئاتر و قراره که کارگردان بیاد و اجراشونو ببینه. که بهم گفت برام آرزوی موفقیت کن که گفتم حتما که گفت خیلی ممنون از هم خدافظی کردیم و رفت. شب بهم تو تلگرام پیام داد که مژده بده قبول شدم و کارگردان ازش برای بازی تو یکی از فیلماش پیشنهاد کرد و اینم بگم نه شخصیت اول دوم بلکه شخصیت های سوم و چهارم تو فیلم. ما فردا چون کلاس نداشتیم عسل آدرس یه کافه رو داد گفت فردا بیاد اونجا جشن بگیریم. اون روز رفتم کلی با عسل گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم و موقعی که نشسته بودیم اینم بگم عسل میزی رو که گرفته بود طبقه بالا کافه بود و کسی طبقه بالا بجز ما نبود و پیشخدمتش یبار امد برای سفارش و رفت. وقتی نشستم روبروی عسل و داشت باهام صحبت میکرد یهو بی هوا اومد جلو و شروع کرد به بوسیدن لب من. عسل که فهمید داره چیکار میکنه خودشو سریع کشید عقب و گفت شرمنده اصلا حواسم نبود دارم چیکار میکنم. منم چشمام از تعجب گرد شده بود و هیچی نگفتم. بعد اون روز که عسل وا داد فهمیدم که اونم پایس فقط باید یروز می کشوندمش خونه تا با هم لز کنیم. فرداش ما رفتیم دانشگاه سر کلاس و وقتی که کلاسمون تموم شد بچه ها گفتن کلاس عکاسی به دلایلی امروز برگزار نمیشه و اوستاد نتونست بیاد. من که دیدم کلاسم تعطیل شد موقعیت و خوب دونستم که عسل هم بهش گفته بودن همین 2 یا 3 روزه بهش میگن بیاد واسه نوشتن قرارداد و بازیگری. که بهش گفتم عسل امروز که بیکاریم بیا بریم خونه ما که عسل هم گفت باشه. ما سوار اتوبوس شدیم رفتیم خونه ما خونه ما یه خونه ویلایی بود از اونایی که حیاط و حوض اینا داشت و چند سالی میشد که ما این خونه رو داشتیم نه بهش دست زدیم نه خرابش کردیم. بگذریم کلید انداختم درو بازکردم رفتیم تو دیدم مامانم لباس ایناشو پوشیده وسایلش دستش میخواد بره خونه سمیه خانم برای لباس دوزی. که به مادرم عسل و معرفی کردم که مادرم هم بهش گفت چقدر خوب شد که شما
لز با دختر دبیرستانی (۴)

#دختر_نوجوان #لزبین

...قسمت قبل
سلام دوباره خدمت دوستان گلم
بعد اینکه از حموم اومدیم بیرون شروع کردیم به تزئین در و دیوار
و تم تولدی که گرفته بودیم نسیم و روژان فقط یه شورت تنشون بود داشتن بادکنک هارو از سقف و دیوار آویزون میکردن منم حوله رو دورم پیچونده بودم و بهشون کمک میکردم روژان رو چهار پایه بود من و نسیم هم گرفته بودیم که نیفته کارش ک تموم شد می‌ترسید بیاد پایین گفتم بیا بغلم نترس میگیرمت دستاشو انداخت دور گردنم منم کمرشو بغل کردم پرید تو بغلم، موقع پریدن حوله از باز شد افتاد رو زمین روژان همین که پرید بغلم پاشو دور کمرم حلقه کرد و ول نمیکرد
_تو رو خدا یکم بچرخون خیلی حال میده
بدنم کامل خشک نشده بود روژان تو بغلم هی سر می‌خورد میومد پایین تر دوباره میکشیدم بالاتر ،نسیم هم بیکار نبود به من و روژان در کونی میزد و میخندید،روژان گفت خیلی حال میده نسیم بیای بغلش دیگ نمیای پایین، نسیم گفت تو رو خدا منم یکم بغل کنم منم میخوام ،روژان و به زور کشوندیم پایین نسیم پرید تو بغلم،بدن نسیم از روژان داغ تر بود تازه ارضا شده بود اما معلوم بود دوباره حشری شده،بهشون گفتم بچه ها راستی امشب میمونین اینجا یا میرین،نسیم گفت من مشکلی ندارم میمونم روژان گفت به مامانم بگو اینجا کار داریم باید کمک کنیم خونه رو جمع و جور کنیم منم بمونم،گفتم باشه
روژان رفت سمت دستشویی به نسیم گفتم بیا پایین جمع و جور کنیم لباس بپوشیم الان مهمونا می رسند گفت نمیخوام دوست دارم تو بغلت باشم گفتم عه دیگ چی کمرم شکست بیا پایین
بردمش سمت مبل سه نفره گذاشتمش رو مبل هنوز پاش دور کمرم بود افتادم روش لبامو چسبوندم به لباش یکم خوردم و گفتم تو امروز منو بدجوری دیوونم کردی شب به حسابت میرسم
_عه از کجا بدونم دیوونت کردم
گفتم خوب دست بزن ببین چه خبره با چشمم اشاره کردم به کصم
دستشو از پایین برد چسبوند به کصم یکم مالید بعد انگشتشو لای کصم کشید و آورد سمت صورتمون انگشتش خیس آب بود
انگشتشو کرد تو دهنش یکم لیس زد بعد کرد تو دهن من یکم انگشتشو خوردم بعد دوباره لب رفتیم زبونشو می‌کرد تو دهنم میک میزدم زبونشو منم زبونم و میکردم تو دهنش اون میک میزد
بدجور خیس شده بودم بلند شدم گفتم دیگه بسه باشه واسه شب الان مهمونا میان بریم لباس بپوشیم
لباس مون و پوشیدیم و مهمونا یکی یکی اومدن و تولد شروع شد
اگه یادتون باشه تو داستان قبل گفتم همه مهمونا رفیقای نسیم و روژان بودن و مامان نسیم و مامان روژان،من فقط یکی از دوستامو ک خیلی باهم رفیق بودیم و سر و سری نداشتیم اونو دعوت کرده بودم اسمش سودابه بود سودی صداش میکردم
سودی در هفته دو یا سه روز پیشم میمونه البته اون شوهر داره دوتا هم دختر داره ازدواج کردن شوهرش هم بازنشست شده اما یه کار نگهبانی داره ک یه روز در میون شبا شیفت میشه شبایی ک شوهرش شیفته اکثرا میاد پیش من میمونه
خونشون هم نزدیک خونه منه با سودی خیلی راحتم تقریبا همه چیزمو میدونه وقتی پیشمه همش میگیم میخندیم جوک های زیر نافی میگیم همدیگرو انگولک میکنیم اما تا بحال سکس نکردیم البته چن باری بهش نزدیک شدم که لباشو ببوسم اما اون خندید و کشید کنار ،یه بار که رو تخت دراز کشیده بودیم تقریبا بهم چسبیده بودیم یه پای من لای پای اون بود و داشت از سکس با دوست پسرش تعریف می‌کرد چجوری می‌خورد، چجوری می‌کرد
انقدر گفت که حشری شدم یه لحظه لبامو چسبوندم به لباش
اونم همراهی کرد یکم ک گذشت یهو کشید عقب گفت دیوونه شدی چیکار میکنی البته با خنده گفت
گفتم خوب اینجوری گفتی حشریم کردی چکار میکردم دلم میخواد خوب
_دلت میخواد من ک کیر ندارم
خوب انگشت ک داری
_نگو دیوونه من خجالت میکشم
شلوارو با شورت همزمان کشیدم پایین پامو باز کردم گفتم ببین
خجالت نداره ک
نگاه نمیکرد چن بار گفتم نگاه کن بعد زیر چشمی نگاه کرد و از خنده غش کرد افتاد
گفتم پاشو دیگ یکم بمالی میشم
اومد بغلم دراز کشید من به پشت دراز کشیده بودمو پامو باز کرده بودم اونم به حالت دمر بهم چسبیده بود گفت
_خوب بگو چیکار کنم
خوب بمال آروم
دستشو گذاشت رو کصم با دو تا انگشتش شروع کرد به مالیدن،
کصم پر آب بود خیس خیس بودم خیلی خوب می‌مالید بلد بود چجوری بماله آه و ناله من داشت بلند میشد شروع کرد به تند تند مالیدن،نفس زنان گفتم لبامو بخور چشامو باز کردم دیدم لبامو نگاه میکنه چن بار گفتم لبامو بخور یهو لباشو چسبوند به لبام و شروع کرد به خوردن خیلی حس خوبی بود نزدیک ارضا شدن بودم همچنان تند تند می‌مالید و لبامو می‌خورد انگشتشو کرد تو کصم تند تند می‌کرد تو پاهام به لرزه افتاد کل بدنم منقبض شد پاهام و بستم و چشمام بسته بود تمام بدنم سفت شد و لرزیدم و ارضا شدم هنوز داشت لبامو می‌خورد دور لبام خیس آب دهنش بود انگشتش داشت قلقلکم میداد دستشو از رو کصم برداشتم هر دو خندمون گرفته بود منم دمر دراز کشیدم
از لز تا همخونه شدن با مهندس

#لزبین #نوشته:_عسل

سلام عزیزان
امیدوارم کیرتون همیشه توی کوص های ناب و کوص هاتون با کیرهای با وقار باشه
من عسل هستم ( اسمم مستعاره ) حدود 27 سالمه و چند سال پیش بعد از طلاقم با یه دختری آشنا شدم، تهران بودیم برای همخونه شدن باهاش رفتم خونه اش برای بازدید… من خودم یکم تپلم و خیلی تیپ میزنم، ممه هام سایزش نزدیک 75 باسنم نه فرم داره و نه بیریخت و حسابی حشری و کوصم هم تپل و چشم کور کن، تقریبا پوستم روشنه. اسم دختره سمانه بود و اهل کرمانشاه که یه خونه خیلی کوچیک گرفته بود و برای کمک اجاره خواسته بود همخونه پیدا کنه، سمانه حدود 40 سالش بود و پوستش تیره قدش متوسط ولی حسابی ژل زده بود و بوتاکس و…، اصلا عکس قبل و بعدش قابل قیاس نبود.
رفتم خونه اش و شرایط مونو گفتیم و گفت تنهام و شب پیشش بمونم، منم بیکار بودم و پول حتی نداشتم، شب یکم تنقلات خوردیم و برای خواب باید پیش هم میخوابیدیم چون واقعا خونه کوچیک بود. من خواب بودم که نصف شب متوجه شدم دستش دورم حلقه خورده، گفتم شاید عادی باشه و خواستم بخوابم، دیدم داره ممه هامو از روی لباس شروع کرد به مالیدن… یکم اولش تعجب کردم و دوست نداشتم لز کنم، تا اون موقع اصلا تا حالا با احدی جز شوهرم سکس نداشتم… ولی گفتم اجازه ندم باید از خونه اش برم و منم که واقعا دستم خالی.
اجازه دادم کارشو بکنه، دستشو کم کم از پایین تیشرتم رسوند به پوست شکمم و یکم ماساژ داد و اومد تا بالا تا رسید به سوتینم، سوتینم تنگ بسته بودم و یکم سعی کرد از زیرش به ممه برسه که دید نمیشه و یهو دیدم دستشو برداشت، گفتم خب شاید بیخیال شده. چند دقیقه بعد دیدم پیرهنمو از پشت داد بالا و قفل سوتینمو باز کرد. خودشو چسبوند بهم و فهمیدم لخته، دستشو رسوند به شلوارکم و برد زیر و شورتمو هم کنار زد و کوصمو گرفت توی دستش و شروع کرد به ماساژ…
در گوشم گفت عسل میدونم بیداری، خیلی بهت نیاز دارم… و گوشمو شروع کرد به خوردن، منم دیگه رفته بودم اوی حس خودمو از پشت هی میمالیدم بهش، یهو افتاد روم و گفت عشقم بلند شو، نشستم اومد روی پام نشست و لباسامو خیلی سریع در آورد، مثل ندیده ها افتاد به جون ممه هام، باورم نمیشد یه ممه خوش فرم، البته ژل زده، سفت و روبه بالا جلومه، ممه های من در مقابل سمیه شل بود یهو گفت کوص یا ممه
منم گفتم کوص ناخودآگاه، بلندشد کوصشو گذاشت روی دهنم، پیرسینگ داشت و بیکینی را هم ژل زده بود از اینجا بود که لزبین شدم، شده بود کار هر روزم لز با سمیه، خرج و مخارج از سمیه و منم برده جنسیش، خداییش خیلی حال کردم ولی خب سمیه بیمار جنسی بود و منم دیگه توانشو نداشتم
توی سایت دنبال همخونه بودم که یه آگهی توی نیاز روز توجهمو جلب کرد، نوشته بود سارا و…
زنگ زدم جواب نداد، توی واتساپ پیغام گذاشتم
دیدم بعد از یکی دو ساعت فیلم یه خونه شیک و تمیز گذاشته، گفتم شاید اجاره اش خيلي سنگین باَشه، یهو گفت آقا هستم و پول برام اهمیت نداره
باهاش قرار گذاشتم و رفتم به دیدنش، یه آقای 30 ساله قدش 180، وزنش 75 چهارشونه ولی ورزشکار نبود، سبزه با موهای جو گندمی
اسمش حسین بود و مهندس تعمیرات هواپیما توی مهرآباد بود. مجرد بود و دنبال دوست دختر، خونه ا‌ش خیلی خوب بود مالی هم اوکی بود ولی یه چهره کاملا معمولی داشت و من دنبال پارتنر خوشگل بودم
ولی دیدم از پیش سمیه خیلی بهتره و فرداش سمیه نبود وسایلامو جمع کردم و سریع رفتم خونه حسین و یه پیغام برای سمیه گذاشتم که ببخشید اینجوری رفتم و یکم دروغ براش بافتم و رفتم خونه حسین
با یه شلوارک نسبتا تنگ و یه تیشرت اومد استقبالم، همون اول چشم خورد به برآمدگی کیرش، مشخص بود کیر کلفته، رفتم یه دوش گرفتم و شام جاتون خالی خوردیم و نشستیم به حرف زدن، همش حواسم به کیرش بود، فوتبال گذاشت چند دقیقه بعدش
مو عادت کرده بودم به لز هر روزه و بدنم واقعا حشری شده بود، نفهمیدم چی شد از خودم بیخود شدم و افتادم روی کیر حسین از روی شلوار و ساک زدن
حسینم دمش گرم کیرشو درآورد یه کیر خوش فرم و بزرگ با رگ های بیرون افتاده
گفتم مهندس اجازه هست که لباسمو باورتون نمیشه جر داد
اولش ترسیدم از وحشی بودنش ولی بعدش اومد افتاد به کوص و کونم و با دستاش ممه ها رامیمالوند و امان نداد بهم و یک ضرب کیرشو کرد توی کوسم بعد از چند دقیقه، از شدت کارش اشکم دراومد که حسین وقتی فهمید کیرشو درآورد و بوسم کرد و کلی نازمو کشید، بعد که آروم شدم دیگه آروم و با احساس کرد، انقدر کرد که آبشو تمام و کمال ریخت توی من، من نتونستم ارضا بشم و حسین انگار عذاب وجدان گرفت
چند روزی باهم سکس دا‌شتیم و خیلی حسین تلاش میکرد و واقعا خسته میشد تا من ارضا بشم…
اینجا بود که گفت دوست دختر نداری که اولش خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، بعدش گفت برای رابطه سه نفری میخوام… سمیه بازم اومد توی زندگیمون و تا مدتها سه نفری با هم بودیم…
هدیه خدا

#خواهر_شوهر #عاشقی #لزبین

سلام من ساحلم و ۲۲ سالمه. یک ساله ازدواج کردم و ساکن تهرانم. من از حس و حالم مینویسم و همش واقعیه، نخواستم برای دلخواه مخاطب چیزی بهش اضافه کنم بنابراین اگه دنبال شنیدن دروغ های قشنگ هستین از خوندنش صرف نظر کنین. یکی دوسال پیش هم یه داستان اینجا نوشتم (دریای آغوش تو) اگر دوست داشتین بخونین: /dastan/دریای-آغوش-تو-۱-
جونم براتون بگه که من با شوهرم از سه سال پیش آشنا شدم، هر دو دانشجوی ترم یکی بودیم اون زمان اما از دو دانشگاه متفاوت، و به واسطه یه جمع دانشجویی آشنا شدیم. یک سال و نیم دوستی ساده‌ای داشتیم که البته اسمش رابطه نبود اما توی این مدت کم کم به همدیگه علاقمند شدیم و ایشون اومد خواستگاری و عقد کردیم. وقتی علاقه مون به همدیگه رو آشکار کرده بودیم، تصمیم گرفتیم نسبت به خونواده‌های هم بیشتر شناخت پیدا کنیم. به همین منظور محمد پیشنهاد داد که با خواهرش بیرون بریم. هدیه ۲ سال از من کوچکتر و اون زمان ترم یک دانشگاه بود. برخورد اول با خواهرش شیرین بود، دختر کم حرفی بود با نگاه و لبخند مهربون! شخصیتش منو یاد یکی از دوستای قدیمیم می‌انداخت که دوره نوجوانی تو دلم عاشقش بودم. چهره هدیه جذاب و ساده بود، آرایشی نداشت و الان هم هیچ وقت آرایش نمیکنه. معتقده آرایش کردن مثل نقش بازی کردنو دوست داره دیگران واقعیت صورتش رو ببینن. حجابش هم کامله و از رنگ‌ها و طرح‌های ناز و بامزه توی پوشش استفاده میکنه. نه ازون طرح‌های گلگلی و پر زرق و برق! بیشتر سعی میکنه از مد کره جنوبی الهام بگیره و خلاصه دخترمون شیک میگرده:)
تا وقتی عقد ما انجام بشه، دو سه بار دیگه بیرون رفتیم، برای هم کادوهای کوچکی گرفتیم و دوستی‌مون شکل گرفت، البته حالت رسمی و مودبانه‌ای داشت و صمیمیت ایجاد نشده بود. بعد از عقد هم با رفت و آمد به خونه‌ خانواده همسر، دوستی من با هدیه شکل صمیمیت به خودش گرفت و تا به امروز تقویت میشه.
صورت هدیه از همون ابتدا برای من جذاب بود، لباش شبیه منقار پرنده‌ها رو به جلو و برجسته و اینو به شوخی چند بار بهش گفتم! خیلی بانمکه انگار که یه اردک خوردنی و نازه! چشماش مثل کره‌ای‌ها که دوستشون داره یکمی بادومیه و خماری داره. دلم میره واسه چشماش مخصوصا وقتی که به سمت دیگه‌ای نگاه میکنه یا توی فکره! چشماش مثل داداشش وقتی میخوابه نیمه‌باز میمونه و سفیدی کمی از بین دوتا پلک‌هاش پیداست که سایه مژه‌های ظریفش رو منعکس میکنه. بینیش یکمی قوز داره و صاف و یکدست نیست، اما همین به ظاهر نقص، چهره‌ش رو اصیل کرده. همیشه فکر می‌کنم صورتش شبیه پرتره‌های قدیمی اروپاییه که از دخترک‌های نجیب‌زاده‌ می‌کشیدن، اون دخترهایی که تو سرشون فکرها و دغدغه‌های خاصی داشتن و از طرفی رنج زن بودن همیشه در نگاه‌ اون‌ها پیدا بود.
هدیه قشنگم موهای کوتاهی داره، البته چند وقتیه که یکم بلندتر شدن و به پایین شونه‌هاش رسیدن، اما موی کوتاه و لخت اون زمانش خیلی بهش میومد! موهاش سیاه پرکلاغیه و با پوست گندمی تیره‌ش خیلی همخونی داره. گاهی اوقات با اتو یه موج تو موهای لختش درست میکنه که دلم براش میره! یادمه اون اوایل یه بار بهش پیشنهاد دادم که موهاشو ببافم، میگفت موهام کوتاهه و نمیشه! اما من از قبل چندتا کلیپ بافتن موی کوتاه دیده بودم که بتونم براش ببافم. از حموم اومده بود و موهاش دلبرش نم داشت که براش دوتایی بافتم. مثل نقاشی شده بود دخترم! کلی ذوق کرده بود و ازم خواست بازم براش ببافم. قند تو دلم آب شده بود که قراره بازم لمسش کنم حتی شده موهاشو!
هدیه مثل خودم خواهر نداره و درونگراست. وقتی به یکی اجازه میده نزدیکش بشه یعنی خیلی براش ارزش داره اون آدم و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و هستم! من براش مثل یه دوست صمیمی یا حتی خواهر شدم. هدیه همیشه به من میگه بغلت حس آرامش داره و من از هر فرصتی مثل موقع سلام و خداحافظی برای بغل کردنش استفاده می‌کنم و چند ثانیه‌ای که تو بغل همیم با تمام وجود عشقو احساس میکنم. یادمه این که بغلم آرامش داره رو موقعی گفت که خاله‌ش خونشون بود و با رابطه خواهرشوهر و عروس بین ما شوخی میکرد! میگفت قدیما وقتی عروس خواهر شوهرشو بغل میکرد، مادرشوهر زیرلب وان‌یکاد میخوند که دخترش از شر عروس خانم در امون باشه! شما نسل جدید که اصلا ماچ و بغل تو کارتون نیست خداروشکر! ما هم که از اول باهم خوب بودیم و هیچ کینه و حسادتی بینمون شکل نگرفته بود؛ دوتامون بلند شدیم همو بغل کردیم که شوخی خاله جان به هدف نرسه و بفهمن ما از اون خواهرشوهر و عروس ها نیستیم!! هدیه بعدش گفت: بغلت خیلیی آرامش داره:) اون بغل کردن یه حس خاصی به هردومون داد. انگار که خونه امن‌مونو توش پیدا کردیم… انگار که دوست داریم کشش بدیم و زمان بایسته تا بیشتر تو این حس غرق بشیم و لذت ببریم… الان که اینا رو مینویسم تشنه بغل کردنش شدم و میمیر