دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
آخوند دانشگاه
1400/06/17

#آخوند #دانشجویی #فانتزی

من ثریا هستم ۲۳ سالمه، مشهد زندگی میکنم. و دانشگاه آزاد مشهد درس میخونم. قدم ۱۵۹، سینه هامم سایز ۷۰. اما در عوض باسن ردیفی دارم. دیگه بیشتر توضیح نمیدم و می رم سراغ خاطره ای که با حاج آقا فاکرالسادات دارم.
ترم پنجم که بودم، توی دانشگاه یه مسئله ای واسم پیش آمد، هیچ پارتی و آشنایی هم نداشتم که واسم حلش کنه. خلاصه دو هفته تمام از این اتاق به اون اتاق خواهش و تمنا میکردم و بی فایده بود.
یه روز معاون آموزشی بهم گفت اگر حاج آقا فاکرالسادات نامه بده و تایید کنه، ماهم کارو واست انجام میدیم.
خلاصه ظهر توی سلف به دوستم گفتم همچین چیزی شده.
بی معطلی گفت اوه این یارو… گفتم چیه مگه؟ گفت هیچی یه شایعاتی درباره اش هست و این داستانا.
گفتم ببین حاضرم سه شبانه روز بهش بدم ولی کارم راه بیفته. اینهمه پول دانشگاه دادم حالا ترم پنج همش به فنا بره. نه نمیشه. فردا اول وقت میرم.
صبح که میخواستم برم، حمام و آرایش و یه ست خوب ردیف کردم که اگر شایعات واقعیت داشت اوضاع اوکی باشه.
ساعت ۹ در اتاق حاجی بودم. یه منشی محجبه داشت که فقط دماغش پیدا بود. گفت حاجی اصلا امروز وقت ندارن، گفتم اشکال نداره من میشینم همین جا شاید وقت شد.
یه ده دقیقه نشستم منشی گفت : حاج آقا اصلا شمارو با این وضع پوشش نمی پذیرن تشریف ببرید لباس مناسب بپوشید.
آقا منم نمی‌خواستم بهانه ای باشه رفتم لباسم عوض کردم.
ساعت ۱۱ونیم رسیدم دفتر حاجی جون.
از شانس خوبم خود حاجی داشت با منشی صحبت می کرد. منم فوری
با ناز و ادا ولی با حال التماس که وای حاج آقا شما آخرین امید من هستید، بدبخت میشم. کلی پول خرج کردم. و خلاصه
حاجی هم گفت ساعت ۵ بیا الان جلسه دارم. منم یه نگاه موفقیت آمیز به منشی جنده اش زدم و رفتم تا ۵.
ساعت پنج عصر دیگه ساعت اداری تمام شده بود، در زدم در اتاقشون یه پسر بسیجی در باز کرد گفت بفرمایید.
منم با ادب و نزاکت نشستم روی مبل روبه رو میز حاجی جون.
حاجی قد بلند و چاق بود، فکر میکنم ۵۰ سال داشت. ریش بلند داشت و استغفار از دهنش نمی افتاد.
خلاصه مشکلم گفتم، وقتی فهمید داستان چیه ناگهان چهره ی واقعی جناب حاجی نمایان شد. لبخند زد و از پشت میز بلند شد اومد رو به روی من نشست. منم که آماده بودم گفتم، یعنی بگه کیرم بخور، بمال، کس بده، کون بده، حاضرم هرکاری بکنم. حاجی یه دستی به ریشش کشید و گفت خب دختر جان شما کاری هم بلد هستید. همین موقع خیلی ریز دستش به کیرش هم کشید از روی عبا.
منم گفتم بله ، شما چه کاری مد نظرتون هست من هر کاری بگید با کمال میل در خدمتم.
حاجی دیگه خیلی علنی کیرش مالید، منم از جام بلند شدم، رفتم وسط پاهاش روی زمین نشستم، مقنعه درآوردم و مانتو باز کردم.
با دستام از روی لباس کیرش می مالیدم و میگفتم حاج آقا فاکرالسادات شما کار منو درست می کنید؟ نامه واسم میزنید؟ حاج آقا هم می‌گفت بله بله البته با توجه به اینکه شما کارتون خوب انجام بدید. گفتم چشم حاج آقا.
هرچی شما بگید بهم گفت لباسم در بیارم، خودش هم لخت شد.
وای یعنی میمون از این بهتر بودا، باز خودم دلداری دادم که کارم در عوض راه میفته.
دوباره به همون حالت نشستم و کیرش می مالیدم شکمش پشمالو بود
بالای کیرش پشمالو بود اصلا کلا پشم بود فقط لعنتی.
کیرش می مالیدم و هر چند دقیقه زبون میزدم. اونم می گفت احسنت احسنت، عجب انگشت های ظریفی داری. منم گفتم حاجی میخوای انگشتام لیس بزنی، حاجی هم حال کرده بود ، بلندم کرد گذاشت روی پاهاش شروع کرد لب گرفتن. ریش و سبیلش می‌رفت تو دهنم اصلا یه وضعی, بهش گفتم حاج آقا در اتاق قفل نکردید کسی نیاد یه وقت.
اونم همین طور ک
آخوند کسکش

1399/09/26

#آخوند #صیغه

درود به دوستان
بنده ارسلان هستم قدم ۱۷۵وزنم ۸۰شغل آزاد کنارش کشاورزی هم میکنم
روزی برای گرفتن موتور آب عازم مشهد شدم چون اونجا خوب و ارزانتر پیدا میشد تازه دو ماهی شده بود کرونا اومده بود بعد نوروز
وقتی رسیدم مشهد سوت و کور بود ابتدا مسافرخانه پیدا کردم کسی قبول نمی‌کردند چون آشنا بود قبول کرد
بعدش راه افتادم سمت گاراژهایی که آدرس داده بودن اسم خیابون یادم نیست نصف روز گشتم و یک موتور خریدم بعدش گفتم برم حرم امام رضا دعا کنم براش نه اینکه حاجت بطلبم
رسیدم بسته بودن و همونجا دم در زیلو پهن کردمشروع کردم قرآن خواندن چون قرآن خوندنم عالیه نیم ساعتی اونجا بودم بعدش بلند شدم که برم سمت ماشین آخوندی اومد سلام کرد منم از آخوند جماعت بیزارم جواب سلامش یواش دادم
گفت ماشاالله قرآن خوب میخونی منم با طعنه گفتم آره شاگرد شیخ طوسی بودم
دو تا جوان که صدای ما را شنیدن زدن زیر خنده آخوندها هم پر رو تر از این حرفها هستن گفت اتفاقا بنده هم مدتی شاگردی آقای طوسی کردم بعدش همگی باهم خندیدیم
اخونده پرسید اهل کجایی گفتم استان گلستان پلاک ماشین مگه نمیبینی ۵۹زده گفت جا مکان داری نمی‌دونم چرا شاید خواستم ببینم دعوت میکنه به خونه یا نه گفتم نه ندارم گفت عالیه مهمان من باش منم که نمی‌خواستم کم بیارم گفتم چه سعادتی بعدش با هم رفتیم همون اطراف حرم خونه حاج آقا
با یک نگاه به داخل فهمیدم مسافر خونه هست البته کسی نبود داخل
با یا الله گفتن رفتیم داخل بعد نشستن خانمی جوان با مانتو و روسری کوچک چایی آورد آخوندها گلایه میکرد از اوضاع کرونا و اقتصاد که دیگه زوار نمیاد فهمیدم که تعارف حاج آقا بخاطر پول بوده
و پرسیدم اینجا مسافر خونه هست گفت یجورایی مسافر خونه هست گفتم شبی چند جواب داد با مخلفات یا خالی منم گفتم با مخلفات بعدش دو تا آلبوم آورد که رو هر عکسی عددی قید شده بود گفت انتخاب کن شاخ در آوردم واقعاً منظور از مخلفات زن بوده فکر کردم مخلفات غذا باشه من که نمی‌خواستم کم بیارم گفتم ببین حاج آقا بهترینها را برام رو کن مشکل پول نیست میبینی که با شاسی بلند اومدم بعد رفت یک آلبوم دیگه آورد منم مشغول دیدن عکسها شدم چه زنهایی بودن سفید سبزه با حجاب بی حجاب همه مدل
آخوندها آلبوم کوچکی آورد گفت اینها زیر بیست سال هستن بعضی هاشون باکره هستن یکی عکسها را نشونم داد از یکی خوشم اومد گفت این الان شهرستانه بعد خودش چند تا نشون داد گفت اینها باکره هستن و ۱۵ ملیون میگیرن گفتم باکره نمیخام گفت این ۱۷ساله چطوره گفتم بیار با خودم گفتم فقط چند سال از بچه خودم بزرگتره بعدش یکی دیگه انتخاب کردم
اون ۲۷ساله بود از آلبوم دیگه بود
بهشون زنگ زد و اومدن هر دو با فاصله نیم ساعتی اومدن سلام احوال پرسی دیدم دختر ۱۷ساله خیلی نازه البته اون یکی هم خوشگل بود خطبه صیغه که از نظر من کسشعر هست خوند به مدت یک شب این چه فرقی با جندگی یا کسکشی داشت مهریه پرداخت کردم با تلفن بانک که آخوندها ازشون کارتشون گرفت گفت فردا صبح بهتون میدم
شام سفارش دادم بعد شام رفتیم اتاقی که حاج آقا نشون داد حمام توالت همه چی داشت با یک تخت خواب دو نفره
بعد به دختره ۱۷ساله گفتم نیازی نیست تو اینجا باشی باهات کاری ندارم که گفت تو را خدا آقا من به این پول نیاز دارم الان پول نان هم نداریم خانه گفتم دخترم اشکالی نداره پولت میدم
اشک شوق تو چشمانش اومد و بغلم کرد و بوسید بعد گفت اگر من برم اتاق دیگه این آخوند کسکش پولمو نمیده گفتم پس یواشکی برو بیرون تو ماشین من بخواب گفت دم در دوربین داره نمیشه گفت اشکالی نداره من همینجا میمونم مزاحم شما هم نمیشم بعدش اون یکی گفت من چکار کنم گفتم چی دوست داری گفت کیر آب کیر و سریع همو بغل کردیم و لب تو لب شدیم بعدش گفت بخورم گفتم آره همچین با ولع میخورد که انگار بستنی میخوره بعد بلند شد و لباسش در آورد و منم لباسم در آوردم
بعد گفت حیف شد امشب دوست داشتم با این جنده کوچولو حال کنم منم گفتم نه گفت یکی دیگه بگم بیاد پولش میدی گفتم مشکلی نیست گفت دختره حاج آقا چطوره گفتم مگه میشه مگه داریم گفت حاج آقا بخاطر پول خودش هم برات ساک میزنه من که باور نکردم گفتم میتونی بیاری گفت صبر کن و با گوشی خودش به حاجی زنگ زد گفت دخترتون بفرست داخل چند تا هم کاندوم بفرست
دخترحاجی بعد ده دقیقه در زد اومد تو با آرایش تمام با خودم گفتم خطبه این دوتا را خونده خطبه این یکی که نخونده بعد ما دوتایی رفتیم سمت دختره حاجی و من سریع لبو چسبوندم و دختر۲۷ ساله شروع به لخت کردنش کرد و سه تایی رفتیم رو تخت یکی ساک میزد و یکی لب میداد من که تو اوج بودم گفتم بسه کس میخام دختره حاجی نشست رو کیرم و با سینه های خودش ور میرفت اون یکی هم شروع به مالیدن سینه دختره حاجی کرد
بعد جاهاشونو عوض کردن دختره حاجی رفت سمت دختر ۱۷ ساله که سرش
داد کشیدم گفتم با اون کاری نداشته باش دختره ۱۷ساله پتو کشید رو
گاییدن زن یک آخوند
1400/06/09

#زن_شوهردار #آخوند

من امیر هستم از قم و 28 سالم هست.به علت روابط جنسی زیادی که داشتم باید بگم که دیگه انقدر از سکس لذت نمی برم و لذت اصلی من از رابطه به نحوه مخ زدن طرف مقابل و راضی کردنش برای سکس هست.برای همین متاسفانه اعتیاد شدیدی به سکس با زن های متاهل دارم (شاید یک سادیسمه که من دچارشم) چون هم مخ زدنشون جذاب تره و هم هیجان بیشتری داره.و برای مخ زدن طرف مقابل از هیچ دروغی به طرفم هم دریغ نمی کنم.این خاطره سکسی بعلت متفاوت بودن در نوع فردش براتون تعریف می کنم.
2 سال پیش در چت رومی که مخصوص قم بود در یاهو با یک خانم اشنا شدم.با یک سلام و احوال پرسی چت رو شروع کردیم.من همیشه توی چت بدروغ می گم متاهلم و زنم فعلا دانشگاه محل تحصیلشه و قم نیست.در حالی که مجردم.خودم بهش متاهل معرفی کردم که دنبال یک خانم متاهل برای دوستی هستم.اونم گفت که متاهلم و 33 سالمه و 1 بچه دارم.خودش رو لیلا معرفی کرد.بعد من روش کارم اینه که در همون چت اول باید طرف به هر روشی راضی به مکالمه تلفنی کنم تا نپره.بهش گفتم که من کم میام نت برای همین اگر می شه بقیه صحبت ها تلفنی باشه.اونم با مکث پذیرفت.بعد از مکالمه چتی بهم تل دادیم و قرار شد فردا صبحش تماس بگیره.فردا صبحش تماس گرفت.با هم صحبت کردیم و یکم خواست از انگیزه من بدونه که چرا می خوام با زن متاهل دوست شم منم یک داستان تخیلی از مشکلاتم با زنم گفتم و اون هم یک جورای همدردی و ابراز تاثر کرد.کم کم مکالمات بیشتر می شد و اس ام اس بهم دیگه.کم کم به خودم وابستش کردم.بعد حدود 2 هفته کم کم اونم شروع کرد از زندگیش گفتن.گفتش که تو سن 17 سالگی ازدواج کرده و ایرانی نیستش.خودش و شوهرش اصالتا از جمهوری اذربایجان هستند که شوهرش برای تحصیل علوم دینی امده قم و اخوند شده.این خانمه هم خودش در جامعه الزهرا اخوندی می خوند.مورد خیلی جالبی بود.تا حالا توی همه سوژه هام چنین موردی نبود.با خودم گفتم باید خیلی با سیاست رفتار کنم که بتونم به خواسته دلم برسم.
می دونستم که نباید حرف سکسی بهش بزنم چون شاید بپره برای همین سعی کردم روز به روز به خودم بیشتر وابستش کنم.حتی پیشنهاد دیدار حضورری هم نمی دادم تا حساس نشه.بعد مدتی بهم گفت که دوست داره منو ببینه حضوری.بعد حدود 2 ماه بلاخره تیرم داشت به هدفم می خورد.یکم من و من کردم و گفتم راستش قم محیطش بسته هست نمی شه بیرون همو ببینیم چون ممکنه که یک اشنا ببینه یا پلیس بگیره.اونم یکم فکر کرد گفت پس چکار کنیم برای دیدن گفتم که من بیا خونه.هم راحتیم هم بدون استرس همو می بینم.بهش گفتم البته اگر بهم اعتماد نداری نیا.اون گفت من بهت اعتماد دارم.فردا صب شوهرم نیستش میام 1 ساعتی.
فردا صبح لحظه شماری می کردم که تماس بگیره.زنگ زد گفت تو راهم.منم دوبار آدرس رو با هم چک کردیم.دم در منتظرش بودم تا امد برای چند لحظه همون نگاه کردیم چون تا قبل از اون حتی عکس همو ندیده بودیم.زن خوش هیکلی بود و بسیار محجبه.قدش 164 وزنشم حدود 55 و سفید پوست.در کل خوب بود.یکم مضطرب به نظر می رسید و من هم خیلی عادی رفتار کردم و حتی بهش دست ندادم.گفتم با خودم شاید باعث بشه اضطرابش بیشتر بشه.داخل اتاق دعوتش کردم و رفتم چای ریختم براش.و با هم چای خوردیم.حتی خجالت می کشید به چشمام نگاه کنه.با خودم گفتم که دارم زمان رو از دست می دم بعد کنارش نشستم و شروع کردم به حرف های عاشقانه.خیلی ادم ضعیفی بود در برابر زبون من.کم کم دستش رو گرفتم.ضربان قلبش رو از دستش حس می کردم.چون زیاد فرصت نداشت چون شوهره بر می گشت و زودتر می رفت خونه باید زودتر به هدفم می رسیدم.دستش رو گرفتم
و گفتم که ب
@DASTAN_SSX18
آخوند دانشگاه
1400/06/17

#آخوند #دانشجویی #فانتزی

من ثریا هستم ۲۳ سالمه، مشهد زندگی میکنم. و دانشگاه آزاد مشهد درس میخونم. قدم ۱۵۹، سینه هامم سایز ۷۰. اما در عوض باسن ردیفی دارم. دیگه بیشتر توضیح نمیدم و می رم سراغ خاطره ای که با حاج آقا فاکرالسادات دارم.
ترم پنجم که بودم، توی دانشگاه یه مسئله ای واسم پیش آمد، هیچ پارتی و آشنایی هم نداشتم که واسم حلش کنه. خلاصه دو هفته تمام از این اتاق به اون اتاق خواهش و تمنا میکردم و بی فایده بود.
یه روز معاون آموزشی بهم گفت اگر حاج آقا فاکرالسادات نامه بده و تایید کنه، ماهم کارو واست انجام میدیم.
خلاصه ظهر توی سلف به دوستم گفتم همچین چیزی شده.
بی معطلی گفت اوه این یارو… گفتم چیه مگه؟ گفت هیچی یه شایعاتی درباره اش هست و این داستانا.
گفتم ببین حاضرم سه شبانه روز بهش بدم ولی کارم راه بیفته. اینهمه پول دانشگاه دادم حالا ترم پنج همش به فنا بره. نه نمیشه. فردا اول وقت میرم.
صبح که میخواستم برم، حمام و آرایش و یه ست خوب ردیف کردم که اگر شایعات واقعیت داشت اوضاع اوکی باشه.
ساعت ۹ در اتاق حاجی بودم. یه منشی محجبه داشت که فقط دماغش پیدا بود. گفت حاجی اصلا امروز وقت ندارن، گفتم اشکال نداره من میشینم همین جا شاید وقت شد.
یه ده دقیقه نشستم منشی گفت : حاج آقا اصلا شمارو با این وضع پوشش نمی پذیرن تشریف ببرید لباس مناسب بپوشید.
آقا منم نمی‌خواستم بهانه ای باشه رفتم لباسم عوض کردم.
ساعت ۱۱ونیم رسیدم دفتر حاجی جون.
از شانس خوبم خود حاجی داشت با منشی صحبت می کرد. منم فوری
با ناز و ادا ولی با حال التماس که وای حاج آقا شما آخرین امید من هستید، بدبخت میشم. کلی پول خرج کردم. و خلاصه
حاجی هم گفت ساعت ۵ بیا الان جلسه دارم. منم یه نگاه موفقیت آمیز به منشی جنده اش زدم و رفتم تا ۵.
ساعت پنج عصر دیگه ساعت اداری تمام شده بود، در زدم در اتاقشون یه پسر بسیجی در باز کرد گفت بفرمایید.
منم با ادب و نزاکت نشستم روی مبل روبه رو میز حاجی جون.
حاجی قد بلند و چاق بود، فکر میکنم ۵۰ سال داشت. ریش بلند داشت و استغفار از دهنش نمی افتاد.
خلاصه مشکلم گفتم، وقتی فهمید داستان چیه ناگهان چهره ی واقعی جناب حاجی نمایان شد. لبخند زد و از پشت میز بلند شد اومد رو به روی من نشست. منم که آماده بودم گفتم، یعنی بگه کیرم بخور، بمال، کس بده، کون بده، حاضرم هرکاری بکنم. حاجی یه دستی به ریشش کشید و گفت خب دختر جان شما کاری هم بلد هستید. همین موقع خیلی ریز دستش به کیرش هم کشید از روی عبا.
منم گفتم بله ، شما چه کاری مد نظرتون هست من هر کاری بگید با کمال میل در خدمتم.
حاجی دیگه خیلی علنی کیرش مالید، منم از جام بلند شدم، رفتم وسط پاهاش روی زمین نشستم، مقنعه درآوردم و مانتو باز کردم.
با دستام از روی لباس کیرش می مالیدم و میگفتم حاج آقا فاکرالسادات شما کار منو درست می کنید؟ نامه واسم میزنید؟ حاج آقا هم می‌گفت بله بله البته با توجه به اینکه شما کارتون خوب انجام بدید. گفتم چشم حاج آقا.
هرچی شما بگید بهم گفت لباسم در بیارم، خودش هم لخت شد.
وای یعنی میمون از این بهتر بودا، باز خودم دلداری دادم که کارم در عوض راه میفته.
دوباره به همون حالت نشستم و کیرش می مالیدم شکمش پشمالو بود
بالای کیرش پشمالو بود اصلا کلا پشم بود فقط لعنتی.
کیرش می مالیدم و هر چند دقیقه زبون میزدم. اونم می گفت احسنت احسنت، عجب انگشت های ظریفی داری. منم گفتم حاجی میخوای انگشتام لیس بزنی، حاجی هم حال کرده بود ، بلندم کرد گذاشت روی پاهاش شروع کرد لب گرفتن. ریش و سبیلش می‌رفت تو دهنم اصلا یه وضعی, بهش گفتم حاج آقا در اتاق قفل نکردید کسی نیاد یه وقت.
اونم همین طور ک
@DASTAN_SSX18
کون دادن سرباز به آخوند
1400/08/18

#گی_ #سربازی #آخوند

سلام دوستان این ماجرایی که می‌خوام براتون تعریف کنم داستان نیس خاطره ای هست که مربوط میشه به سال ۸۲زمانی که خدمت سربازی بودم من زمان سربازیم که نوزده سالگی رفتم بدن سفیدی داشتم خیلی هم کم مو بودم آموزشی افتادم گروه ۱۱توپخانه مراغه حدود یک ماه از آموزشی می‌گذشت ما رو بردند مسجد پادگان من چون قرائتم خوب بود داوطلب شدم رفتم قرآن خوندم حاج آقا که اسمش بماند رییس عقیدتی پادگان بود و سید هم بود بعد نماز صدام کرد از رو اتکتم اسممو صدا کرد گفت آفرین آقا رضا خوب قرآن می‌خونی منم ازش تشکر کردم گفت اهل کجایی گفتم تبریز اسممو یادداشت کرد و رفت بچه ها گفتن شانست گرفت پسر میوفتی عقیدتی همینجا کیف می‌کنی و همینجور هم شد بعد آموزشی تنها سربازی بودم که بدون پارتی بازی افتادم جای خوب رفتم که عقیدتی رفتم دفتر حاج آقا کلی تحویلم گرفت چون گواهینامه داشتم بعد سه ماه که رانندش که مودتی اهل مراغه بود ترخیص شد شدم رانندش واقعا خدمت در عقیدتی حال و هوای دیگه ای داره کم کم حاج آقا باهام صمیمی شد اینم بگم پادگان توپخانه مراغه شهری هست واسه خودش یک استخر سونای خوب داخل پادگان هست ما سربازای عقیدتی هر وقت می‌خواستیم می‌رفتیم استخر تا اینکه حاج آقا گفت رضا بریم استخر رفتیم تو اونجا همه احترام میذاشتن به حاج آقا منم که راننده شخصیش بودم منم مورد احترام بودم حتی دژبان های پادگان هم ازم حساب میبردن توی استخر نگاه های هوس آلود بقیه رو حس میکردم بدن بی موم و باسن بزرگم هر کسی رو تحریک میکرد تموم که شدیم رفتیم بیرون در لندکروز رو باز کردم حاج آقا نشست رفتم پشت فرمون حاج آقا گفت رضا اگه عقیدتی نمیفتادی اذیت میشدی گفتم چطور حاج آقا؟گفت تو پسر جذابی هستی تو یگانهای رزمی اذیتت میکردن منم گفتم شما بهم محبت کردین منو آوردین عقیدتی درسته اینو میدونم آموزشیم خیلی اذیت شدم حاجی گفت کار بدی که باهات نکردن؟من سرخ شدم گفتم نه حاج آقا فقط اذیتم میکردن اون روز حاج آقا طور دیگه ای شده بود شاید اولین بارش بود بدن لخت منو دیده بود واسه همین ولی اصلا از ش انتظار نداشتم این طور بره تو نخم چون به هر حال آخوند بود دیگه هر موقع باهام تنها میشد فقط دوست داشت باهام در مورد سکس و غسل و این چیزا صحبت کنه این که دوست دختر داشتم یا نه احکام زناشویی و خلاصه حرف‌های کمر به پایین یه بارهم که رفتیم استخر نذاشت ازش جدا بیفتم گفت رضا ازم دور نشو خلاصه هر جا می‌رفت باهاش میرفتم تو ماشین گفت راستی رضا تو آسایشگاه راحت هستی؟گفتم آره حاج آقا راحتم گفت کسی که نگاه بد بهت نمیکنه گفتم حاجی من مگه دخترم کسی نگاه بد کنه اما دروغ گفتم چند تا از سربازای آسایشگاه واقعا تو نخم بودند چن بارم انگشتم کرده بودن ولی چون راننده حاج آقا بودم از طرفی هم جو عقیدتی کلا جو سالمی بود نمی‌تونستن کاری بکنند از این حرفهای حاجی دیگه قضیه رو گرفته بودم حاجی بد جور تو کفم بود ولی من هم تو عمرم همچین کاری نکرده بودم ولی اگه حاجی چنین تقاضایی ازم میکرد و جواب رد میدادم باید قید خدمت راحت تو عقیدتی رو میزدم شاید مشکلات پیچیده تری هم واسم درست میشد ولی امیدوار بودم حاجی ازم چنین درخواستی نکنه اما موقعی که تو ماشین تنها بودیم ازنوع نگاهش شهوت رو حس میکردم تا اینکه اون روز طبق معمول رسوندمش خونش که بهترین جای خانه های سازمانی بود گفت رضا بیا تو کمی تو خونه کار داریم کمک کن من چند باری خونش رفته بودم خانمش دخترش خونه بودند ولی اون روز تنها بود رفت نشست رو مبل بهم گفت راحت باش رضا برو از یخچال میوه بیار رفتم در یخچال و باز کردم سبد میوه رو آوردم یک بشقاب
@DASTAN_SSX18
شب اول حجره
1401/05/16

#آخوند

در روزگار قدیم بچه سالی تازه سیبیل سبز شده‌ای که میان هم سن و سالان به زیرکی و هوش ذکاوت و همچنان قامت راست و کشیده و خوش سیمایی مشهور بود. ترک وطن کرده و آینده خود را در شیخی که شغلیست شریف میان عامه با درآمد و سرانه‌ی خوب و در عین حال همراه با تن پروری و گردن کلفت کنی بدید.
به سوی سبزوار مرکز شریعت خراسان آن روزگار پیش رفت تا با بزرگان عالم علم محشور گردد.
از قضا در اولین حضورش با کلاس شیخ والا مقام آن خانقاه، به نام شیخ ابواحمد جنیدی معروف به وجه الأبيض، به دلیل ساحت مقدس و صورت نورانیش بزرگ شیخان سبزوار و حومه بود برخورد داشت و با جان دل گوش داد تا رسد به فضل ادیبان.
موضوع مجلس آن شیخ دُرگوی خدعه بوده…
شیخ که با دیدن جوانک لبخندی معصومانه بر لبانش گره بست، به درس خود ادامه داده از مزایا و ویژگی‌های خدعه بسیار سخن گفت تا کار را به آن جا رساند که بگوید: «خدعه واجب میان شیخان و لازم برای آرامش دهقانان می‌باشد».
از قضا بعد از اتمام کلاس جوانک طی مصاحبه‌ای صوری با پذیرش شروط لازمه به صورت رسمی عبا و جامه شیخی به تن کرده و به وضوح آینده درخشان در جلو روی خود می‌دید.
او را به حجره تفویض، حجره‌ای محقر و کوچک که میان بزرگان دین، منزل نشینی در چنین حجره هایی به وفور دیده می‌شد برده که مخصوص تازه واردان است‌ تا آماده برای شروعی تازه بشود.
هنوز پاسی از شب نگذشته بود که شیخ والا مقام آن بزرگ مریدان، دستانی به نرمی باسن دخترکان، را بر پیشانی جوانک گذاشته و همزمان بوسه ای آبدار بر گونه او کاشت و پس از بیدار باش اجباری او را دعوت به شنیدن قوانین برای تازه واردان کرد.
از جمله مهم‌ترین آن‌ها معاینه مقعدی باسن، که خدای نکرده زبانمان لال جزو زمره اوبنه‌ای ها که همچون مور و ملخ در حال ازدیادن نباشد.
جوانک که مزاج او را گرم و باسن خود را بسیار تنگ می‌دید شروع به خواهش التماس و تمنا و قسم آیات «که ای شیخ مرا به نوجوانی‌ام ببخش و از این معاینه فنی دوری جو».
اما شیخ بزرگ، آن روشن دل پر ایمان که مهر جوانک چنان بر دلش نشسته که با اعمال زور و طغیان، دور کرد در آن شب باقی شیخان، از آن جوان با ایمان… گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
با دستان خود جامه او را کنده و بوسه‌ای میان سینه او کاشت. جوانک که باسن خود را بر باد و از یاد رفته می‌دید شروع تلاشی دیگر نمود. اینک با یادآوری دروس روز شروع به سر هم کردن نیرنگ شیخی یا آن طور که شیخان گویند خدعه کرد و گفت:
«ای شیخ، جان و باسن من در اختیار راه رسیدن به ایمان، چه افتخاری بیش از دادن این باسن به بزرگ بزرگان».
آنگاه کار را به جایی رساند که گوید:
«در تمام این سال ها دور داشتم آن را از تمام متقاضیان که اینک دهم آن را به شما ای جانان»
و من باب جذابیت باسن خود و فرم آن و غنچه میان آن که به باریکی پل صراط بوده و با این حال به سرخی خون یک کودک شیشک، سخن به وفور گفت‌.
شیخ که از این توصیفات خوشش آمده، آلت خود را به تندی فشار می‌داد قصد پایین کشیدن شلوار او را کرد، که جوانک جستی زد و گفت: «اما ای سید محرومان جوانیم به پایتان تمام مشکل من این است که این باسن چنان تنگ است که دور است تحمل آن از این جوان و ترسم این است که در این راه دهم جان پس برای دل خوشی و کمتر شدن درد دستی به آلتم بکش تا با تحریک و ارضا و رسیدن به حالت اوج شهوت و بیهوشی، شوم آماده برای دادن این گوهر به شما سید خوبان».
شیخ که دیدن آن باسن و تصور بودن دائم آن باسن در آن شب و باقی شب ها کنارش نعوذش را دو چندان می‌کرد، شرط را پذیرفته تفی به دستش زده آلتش را با دستان نرمش در آغ
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
زنی که آقا سید بهم معرفی کرد برم براش روضه بخونم
1401/06/29

#آخوند #زن_چادری

بنده تا بیست و پنج سالگی بیکار بودم و خونه پدرم به همراه پدر و مادر پیرم زندگی می کردم و در طول روز هم هیچ جا کار نمی کردم فقط برای نماز ظهر و نماز مغرب مسجد محلمون می رفتم و اونجا با چندتا ازبچه های هیئت محلمون آشنا شدم و گفتند چرا هیئت نمیای؟ اینجوری شد که ما هیئتی شدیم و بعد چند مدت هیئت رفتن هم که بچه ها فهمیدند من بیکارم بهم پیشنهاد دادند بیا مداح شو و وساطت کردند و به مداح هیئت سپردنم که برم پیشش مداحی یاد بگیرم و به منم گفتند ببین هر جا بری بخوای مداحی یاد بگیری ازت پول می گیرند ولی تو آه در بساط نداری پس آقا سید اگه حین آموزش ازت چیزی خواست بدون چون و چرا توام قبول می کنی فهمیدی؟ منم گفتم باشه هر چی شما بگین… اینجوری شد که آقا سید به ما گفت هر جمعه صبح میای خونه ام دعای ندبه دارم و بعد از آنکه مهمانها رفتند بنده در خدمت شمام و هر کاری ازم بر بیاد دریغ نمیکنم و ایشالا مداح خوبی ازت می سازم… ما هم خوشحال که به زودی قراره مداح اهل بیت بشیم. جلسه اول تا سوم رو رفتیم آموزش و بعد اتمام ندبه بهم می گفت ظرفا رو جمع کن و بشور و دور و بررو تمیز کن… منم که یاد حرف دوستان هیئتیم بودم می دونستم که باید اطاعت کنم… بعدش که کلاس شروع می شد آقا سید کلی شوخی های جنسی (کلامی) حین آموزش می کرد و خلاصه توی سه جلسه خیلی باهام صمیمی گرفته بود جلسه چهارم هم گفت :
خب بفرمایید ببینم دوستان شما شرایط کلاس های ما را بهتان گفته اند ؟ می دانید وضعیت از چه قراری است؟
منم گفتم آوازه رادمردی و الطاف شما در بین همه اهالی محل پیچیده و می دانم که از شاگردان پولی نمی گیرید، به بنده گفتند هر چه آقا سید گفت بی چون و چرا قبول می کنید. بنده هم گفتم چشم.
آقا سید لبانش پر خنده شد و رو به من گفت : ها باریک الله ، پس مشخصه که جوان خیلی روشنی هستید… پس لطفا برین دم در اتاق بعدی آقا سید قائمی می گویند باید چه کاری بکنید. ما هم رفتیم و آقا سید قائمی با گشاده رویی و لطافت طبع از دور خوش آمد خوش آمد بهمان می گفت… و تا رسیدم و هنوز لب به دهان نگشوده که او گفت خوشا به سعادتتان پس آقا سید شما را به اتاق فراخوانده اند؟
گفتم بله چه کاری باید انجام بدهم؟ گفتند در اتاق که کاری انجام نمی دهند شما فقط باید بروید و خودتان را آماده کنید… !!! گفتم آماده یعنی چی؟ گفتند شما شرایط کلاس ها را که می دانید چیست باید هرچه آقا سید از شما میخواهد انجام بدهید و در عوض کلاسها رایگان است اما مفتخرم که به شما این مژده را هم بدهم که صلاح شما در همین است که به اتاق فرا خوانده شوید و در آینده نزدیک متوجه عرض بنده خواهید شد… تا به حال آقا سید هر که را که به اتاق فرا خوانده پس از مدت کوتاهی حاجت روایش هم کرده است… !!!
گیج شدم و فقط وارد اتاق شدم و دیگه هیچی نپرسیدم…
دیدم اون اتاق خیلی تمیز تر از بقیه خونه است و یه بوی عطر قرآنی توش پیچیده… و صندلی و آینه و شانه و برس و ژل و این چیزا هم یه گوشه داره… و با همونا رفتم به خودم رسیدم و موهامو شانه کردم و ژل زدم و به لباسهام عطر زدم و خودمو مرتب کردم که آقا سید قائمی با یه سینی چای وارد اتاق شد و گفت جوان شما که هنوز آماده نشدی؟ گفتم من از امکانات موجود استفاده کردم دیگه باید چه کار کنم؟ گفتند نه متوجه عرض بنده ظاهرا نیستی جانم؟ شما باید آماده بشین آقا سید شما را طلبیده… بیا جانم بیا تا خودم آماده ات کنم… که دیدم داره دکمه های پیراهنمو باز می کنه و تازه دوزاریم افتاد که آقا سید چه نیت شومی داره و در همون لحظه ایمانم رو از دست دادم و خشم صورتم رو سرخ کرد و تازه فهمیدم که ای
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
حکایت شیخ و بشکه در حوزه علمیه

1401/08/02

#طنز #آخوند

با سلام خدمت اعضا این متنی که مینویسم داستان نیست بلکه یک حکایت یا داستانک است.روزی روزگاری یک پسر جوان به اصرار ورهنمون خانواده اش برای تحصیل علوم مذهبی راهی یک حوزه علمیه میشود بعد از مصاحبه وثبت نام با چند نفر از طلاب هم حجره میشود واز فردای اونروز مشغول کسب علم وبه امید واهی راه انسانیت وکسب اخلاق ودر نتیجه بهشت موعود میگردد.تا اینکه در زمان استراحت در حیاط حوزه میبیند که تعدادی از طلاب در صفی منتظر ایستاده اند از روی حس کنجکاوی از ایشان میپرسد که این صف چیست میگویند صف بشکه است واو نیز در صف می ایستد تا بفهمد که جریان بشکه چیست بعد از اینکه نوبت به او میرسد میبیند که یک سوراخ روی بشکه هست وانها کیر خود را درون سوراخ فرو میکنند تا ارضا شوند او نیز اینکار را کرده بسیار خوش خوشانش میشود وبا خود میگوید که عجب جای باحالیه واز فردا به همین روال تو صف میرفته وحال میکرده تا اینکه بعد ازتقریبا یک ماه حال کردن با بشکه یکروز که تو صف وایساده بوده یکی از طلاب رو شانه اش میزند ومیگوید یا شیخ امروز نوبت شماست که بروید تو بشکه .شیخ تازه دوزاریش میافته ولی دریغ که دیگه راه فراری نبوده و کونشو به باد میده.
نوشته: مرد تنها

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
روایت فتح (۱)
1402/04/20
#گی #آخوند

صبح توی نمازخونه از خواب بیدار شدم اطرافم پر بود از پسرایی که دراز به دراز کنار هم خوابیده بودن و حالا یه طلبه جوان داشت برای نماز صبح بیدارشون می کرد با صدای بلند داشت میگفت پاشید برادرا وقته نمازه ساک ها و چمدون ها را بزارید یه گوشه و اماده نماز صبح بشید پاشدم و چمدانی که همراهم بود را گذاشتم کنار بقیه چمدان ها و رفتم تو حیاط دسته دسته طلبه های جوان و روحانی تو حیاط بودن که، یا داشتن می رفتن سمت وضو خانه یا از وضو خانه به سمت نماز خانه می آمدند رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازخونه هوای قم سرد بود نماز خانه گرمای مطبوعی داشت و بر عکس انتظارم و با توجه به اون جمعیت که داشت مرتب بهش اضافه می شد بوی نامطبوعی هم نمی اومد و فضای نمازخونه قابل تحمل بود من بعد از اتمام پایه هشتم و گرفتن معافیت به خاطر چشمام دفترچه پست کردم برای تحصیل در حوزه قم و در یکی از مدارس علمیه پذیرفته شدم و این اولین شب ما بود همه ما را در نمازخانه اسکان دادند تا صبح بعد از پذیرش، محل اقامت ما مشخص بشه صف نماز بسته شد و بعد از اقامه نماز بهمون خوش آمد گفتن از تازه وارد ها خواسته شد که در نماز خانه منتظر بمونن و باقی طلبه ها خارج شدن یه طلبه جوان با یه دسته فرم اومد یه پیراهن سفید پوشیده بود با شلوار پارچه ای کرم رنگ بیشتر از 22 سال بهش نمی خورد داشته باشده محاسن کم پشت و صورت سفیدش چهره جذابی بهش داده بود نشست وسط نماز خونه و گفت برادرا تشریف بیارید یه حلقه بزنید اینجا دسته فرم ها را گذاشت جلوش و روی فرم ها اسامی تایپ شده بود یکی یکی اسامی را خوند با یه خودکار داد که فرم را تکمیل کنیم .
بعد از تکمیل فرم ها که نیم ساعتی طول کشید یه روحانی جوان وارد شد که تا طلبه جوان بلند شد ما هم همه بلند شدیم اومد نشست و یه نگاهی به همه ما کرد رفت کنار منبر نشست و طلبه جوان ما را برد نزدیک منبر و حاج آقا خوش آمد و گفت در مورد قوانین و مقررات حوزه به طور کامل صحبت کرد بعد از اون رفت یه گوشه نمازخانه نشست و طلبه جوان که حالا فهمیده بودیم اسمش سعید هست یکی یکی بچه ها فرستاد پیشش تا نوبت من شد رفتم نشستم روبروش لاغر اندام بود با صورتی کشیده چشم های درشت و مشکی داشت و محاسنی پر و مشکی یه انگشتر عقیق شرف الشمس دست راستش بود و یه تسبیح گفت خوب برادر مجتبی خوش آمدید فرمم را گرفت و گفت به به بچه شمال کشور هم که هستید خانواده هم که از روحانیون شناخته شده راست می گفت همین که من اینجا بودم دلیلش این بود که هم پدر بزرگ پدری هم دو تا از عمو هام روحانی بودن و تحصیلات حوزوی داشتن پدر من که نرفته بود حوزه حقوق خونده بود و … و من هم به خواهش زیاد خانواده و چون انتخاب دیگه ای نداشتم اومده بودم حوزه گفتم بله حاج آقا یه چندتا سوال احکام و … پرسید و چون من از یه خانواده کاملا مذهبی میام کاملا مسلط جواب دادم یه چیزایی تو فرم نوشت و گفت بفرمایید بعد از این گزینش اولیه فرم ها را آورد و داد به سعید و گفت بگو برادرا بیان برای راهنمایی و بردنشون و رفت سمت در نعلیل هاش را پوشید و رفت ساعت تقریبا 8 صبح بود
سعیدم هم رفت بیرون ما هم مشغول صحبت با همدیگه بودیم راستی من هنوز خودم را معرفی نکردم من مجتبی هستم یه پسر معمولی با قد 175 و 60 کیلو وزن پوست سفید و چهره ای معمولی بچه یکی از شهر های شمالی ایران داشتیم تو نمازخونه صحبت می کردیم که سعید با چنتا طلبه جوان اومد و هر کدوم دستشون چنتا فرم بود سعید گفت برادرا وسایلتون را بردارید و با برادرایی که اسمشون را میخوانند تشریف ببرید برای تحویل حجره ها طلبه های جوانی که با هاش بودن هر کد
صیغه شدن مامانم توسط آخوند محل
1402/05/10
#آخوند #مامان #صیغه

سلام خدمت دوستان شهوانی امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد، داستانی که میخوام براتون تعریف کنم کاملاً واقعیه و هیچ دروغی توش نیست. اول از همه برم سراغ معرفی خودم، اسم مهدی هست و الان 16 سالمه و تو یکی از شهرستانهای استان آذربایجان شرقی با پدر مادرم زندگی میکنم.پدرم یه کارگر ساده بود و مامانم هم تو خونه بود. مامانم یه زن 37 ساله هست و خیلی هم خوشگل و سکسی هست و کون گنده ای داره که کیر هر مردی رو سیخ میکنه. داستان من مربوط میشه به یکسال پیش یعنی سال 1401، و از روزی شروع شد که خبر دادن بابام وقتی داشته از سر کار میومده خونه تصادف کرده و فوت شده من و مامانم بعد شنیدن این خبر خیلی ناراحت و غمگین شدیم من خیلی گریه کردم و اصلا حالم خوب نبود خلاصه که بعد از این اتفاق و خاکسپاری بابام حدود دو ماهی میگذشت که مامانم به فکر این افتاد که بره دنبال کار تا خرج خونه رو در بیاره و اجاره خونه هم عقب نیفته مامانم نمی خواست سربار خانواده اش باشه البته اونا تو یه شهر دیگه زندگی میکردن. مامانم دنبال کار خوب بود ولی هر جا می‌رفت کار درست و حسابی گیر نمیومد تا اینکه یه روز یکی از همسایه هامون به مامانم گفت تا بره پیش حاج آقا مرادیان که یه مرد 50 ساله بود و امام جماعت مسجد محله بود و آدم با نفوذی بود مامانم هم قبول کرد و رفت پیش حاج آقا مرادیان تا ازش کمک بخواد منم رفته بودم مدرسه وقتی از مدرسه اومدم خونه دیدم مامانم هم اومده ازش پرسیدم چی شد حاج آقا مرادیان چی گفت، مامانم گفت که براش یه کار خوب پیدا کرده تو یکی از شرکت های دوستش و قراره اونجا بره ولی تو چهره مامانم اضطراب خاصی رو می‌دیدم تا اینکه رفتیم ناهار بخوریم مامانم گفت قراره خونمون رو عوض کنیم و بریم تو یکی از مجتمع هایی که حاج آقا مرادیان برامون ردیف کرده، چند روزی گذشت ما هم که خونمون رو عوض کرده بودیم و رفتیم خونه جدیدمون مامانم هم سر کار می‌رفت و وضعمون خیلی خوب شده بود. یه روز حاج آقا مرادیان اومده بود خونه جدید ما منم کاملاً شوکه شده بودم و خوشحال بودم چون خیلی حاج آقا رو دوست داشتم اومد خونه با هم شام خوردیم بعد از شام مامانم بهم گفت مهدی دیگه وقت خوابه باید بری بخوابی منم از حاج آقا و مامان خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم اما خیلی کنجکاو بودم که چرا حاج آقا مرادیان هنوز نرفته خونه خودش و اینجا هست و دوست داشتم بشنوم تا به مامانم چی میگه یواشکی از اتاقم اومده بیرون و تو یه جای خونه قایم شدم شنیدم که حاج آقا مرادیان به مامانم میگفت امشب باید حسابی بهم حال بدی و جبران کنی برام مامانم هم گفت بله حاج آقا من و مهدی هرچی داریم از لطف شماست و حاج آقا بلند شد و دست مامانم رو گرفت و برد تو اتاق مامانم منم یواشکی رفتم کنار اتاق و شانس آوردم که حاج آقا در رو نبسته نبود حسابی ترسیده بودم و قلبم داشت از دهنم میومد بیرون یعنی حاج آقا مرادیان که من اینقدر دوسش دارم امشب قراره کص و کون مامانمو جر بده و خیلی اضطراب داشتم. حاج آقا به مامانم گفت تا لباساش رو در بیاره و فقط شرت و سوتین بمونه، باورم نمیشد حاج آقا مرادیان انقدر آدم حشری باشه عجیب تر اینکه هرچی حاج آقا می‌گفت مامانم مثل برده گوش میداد مامانم لباساش رو در اورد و فقط شرت و سوتین مونده بود باورم نمیشد که بلاخره لخت مامانم رو دیدم یه زن خوشگل با آرایش کامل و بدن سفید و کون گنده و ممه های درشت، حاج آقا هم داشت لباساشو در میآورد تا اینکه کیرش افتاد بیرون، وقتی کیر حاج آقا رو دیدم ریدم به خودم خیلی دراز و کلفت بود همونجا با خودم گفتم بیچاره مامانم که قراره با کیر این آ
صیغه شدن مامانم توسط آخوند محل (۲)

1402/06/01
#آخوند #مامان #صیغه

سلام خدمت دوستان شهوانی عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه.توی داستان قبلی که براتون گفتم،یه عده از دوستان انتقاد کردن،خوب باید بگم من برای اولین باره که داستان می‌نویسم و توی مدرسه هم انشاء ضعیفی دارم و ازین بابت شرمندم و اون عده از دوستان هم که گفتن داستان دروغه، اشتباه کردن و ایشالا وقتی مامان خودشون رو زیر یه حاج آقا ببینند باور میکنن،به هر حال هرچی لازم بود گفتم. توی داستان قبلی گفتم که بعد از فوت بابام،مامانم به خاطر شرایط مالی که داشتیم صیغه حاج آقا مرادیان شد و باهاش سکس داشت و یکساله که حاج آقا با مامانم رابطه داره، توی این مدت هم ما هیچ خبری از فامیل های خودمون نداریم و با مامانم و به لطف حاج آقا زندگی خوبی داریم و منم کم کم با این قضیه کنار اومدم البته من از اول نمیدونستم که حاج آقا همچین آدم لاشی و هوس بازیه و به غیر از زن خودش با چند تا زن دیگه هم رابطه داشته و اینو موقع سکس با مامانم ازش شنیدم که گفت تا حالا هیچ زنی مثل تو منو خوب ارضا نمیکنه و داشت به مامانم التماس میکرد تا برای مدت زیادی با خودش باشه و مامانم که از خداش بود چون هم زندگی خوبی داشتیم و هم خودش از کون دادن به حاجی لذت می برد امّا حاجی از زنش مثل سگ می ترسید چون میدونست اگه زنش بویی از رابطه مامانم با خودش ببره روزگار حاجی رو سیاه می‌کنه و آبروی خودش هم میره البته ما هم بدبخت میشیم،ما توی آپارتمانی زندگی میکردیم که ماله خود حاجی بود و حاجی هم همسایه های مارو از اونجا بیرون کرده بود و گفته بود که میخاد بفروش برسونه اونجا رو تا همسایه ها شک نکنن،مامانم که تو شرکت یکی از دوستای حاجی بود و اونجا کار میکرد و اون دوست حاجی هم به رابطه مامانم با حاج آقا شک کرده بود و وقتی مامانم اینو به حاجی گفت حاجی ترسید و گفت دیگه لازم نیست اونجا کار کنی و باید تو خونه باشی.یه عصر جمعه حاجی به مامانم زنگ زد و گفت آماده شو تا بریم باغ و به مامانم گفت که بیاد کجا و از اونجا سوار شه و برن،مامانم هم رفت تیپ سکسی برای خودش زد و با خوشحالی به منم گفت تا آماده شم و باهم بریم مامانم تقریباً عاشق حاجی شده بود و خیلی دوسش داشت اما من میدونستم حاج آقا یه خوک کثیفه که به مامانم نگاه جنسی داره و بخاطر همین مامانمو صیغه کرده،با مامانم رفتیم همون جایی که حاجی گفته بود و سوار ماشین شدیم و رفتیم،حاجی بساط جوج رو به پا کرده بود و شام خوشمزه ای خوردیم اونجا،ویلای حاجی دیوث خیلی بزرگ و شیک بود و همچنین خیلی خلوت بود و کسی اونجا نمیومد،بعد از اینکه شام رو خوردیم، کیر حاجی هوس کص و کون مامانمو کرده بود،حاجی با نگاه معنا داری که بهم داشت با مامانم رفتن داخل ویلا،یکسال بود که شاهد سکس حاجی و مامانم بودم ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم چون از حاجی میترسیدم و از طرفی هم منم ازین قضیه سود می بردم،ولی در کل حس بدی داشتم،منم رفتم توی اتاق کوچولوی خودم و از اونجا یواشکی نگاه میکردم،حاجی خوب میدونست که من همیشه اونارو می بینم ولی کاری باهام نداشت و منم جق میزدم همیشه،حاجی اول صورت مامانمو بوس کرد و گفت حوری بهشتی من، آماده ای؟ مامانم هم با عشوه گفت بله حاج آقا،منم که برای بار هزارم داشتم لخت مامانمو می‌دیدم،اما اینار خیلی تعجب کردم،چون مامانم خوشگل تر از همیشه شده بود و تمیزه تمیز بود و لباس سکسی وحشتناکی پوشیده بود یه جوراب شلواری کرمی و یه سوتین صورتی خوشگل حاجی به مامانم گفت عجب تیپی زدی امروز شیطون و دوباره مامانمو بوسید،حاجی هم که حشری شده بود خیلی سریع لباساشو در آورد و من دوباره کیر ترسناک حاجی رو دیدم،مثل همیشه او
رسوایی به وقت محرم (۱)
1402/07/07
#آخوند

صحرام ، اونایی که داستان " فاحشه حلالم کن " رو خوانده باشن منو میشناسن ، تصمیم گرفتم یکم داستان رو ادامه بدم و بیشتر از اتفاقاتی که افتاده براتون بنویسم ، بذارید از روی همون نیمکتِ پارک شروع کنم ، از همونجایی که تمام مشکلات آفرینش ، افتاد گردن منِ فاحشه!
بغضم گرفت از حرف حاج آقا ، انقدر روی نیمکت نشستم و منتظر شدم تا سخنرانیش تمام شد ، رفتم روبروی درب مسجد نشستم و منتظر بودم تا بیاد بیرون ، محکم بخوابونم دهنش و بگم وقتی توی ماشین به بهونه بستنی یه آقایی همسن تو کیرشو تا ته کرد تو حلق یک بچه هشت ساله تو کدوم گوری بودی؟ بهش بگم وقتی به یه بچه 13 ساله توی خونه خودش تجاوز شد تو داشتی گناه بارون نباریدن رو گردن کی مینداختی؟
یادمه انقدر عصبی بودم که زیپ کیفمو باز گذاشته بودم تا اگر کار به جای باریک کشید از توی کیفم چاقوم رو بیرون بیارم و یک خط بزرگ بندازم روی صورتش ، بعد بلند داد بزنم بگم اینم یادگاری از طرف فاحشه! اخه من همیشه یه چاقو همرام دارم ، کی میدونه این آقایی که داری میری خونه اش چطور آدمیه…
حاج آقا: ببین تو خفه شو ، اگر به کسی حرفی بزنی میدم بچه ها بگیرن بندازنت تو گونی ، یه جوری عین سگ بزننت که هیچ پزشک قانونی تشخیص نده هویتت رو زنیکه جنده
حاج آقا: بتمرگ خونت بشین ، من امشب میام تکلیفم رو باهات یک سره میکنم
صدای حاج آقا بود ، از داخل سرویس بهداشتی حیاط مسجد میومد ، وقتی صداش رو شنیدم نظرم عوض شد ، دیگه نمیخواستم بهش فحش بدم یا با چاقو بزنمش ، از مسجد خارج شدم ، قبل از اینکه اون بیاد بیرون رفتم توی خیابون ، روسریمو دادم جلو ، ارایشمو با دستمال تمیز کردم و یه تاکسی دربست کردم ، به تاکسی گفتم شوهرم رو تعقیب کن ، همون حاج اقا رو میگم! مطمن بودم امشب یه غلطی قراره بکنه.
چند نفر با حاج آقا اومدن بیرون از مسجد و همراهیش کردن ، یک پژوپارس مشکی اومد دنبالش و سوار شد
راننده تاکسی: خانم مطمئنی میخوای این حاج آقا رو تعقیب کنی؟ درد سر نشه برامون؟
صحرا: نه آقا چه دردسری بشه ، میگم شوهرمه ، هرچی بهت گفتم دوبرابرش رو میدم فقط برو دنبالش تا دور نشده
مبلغ که زیاد بشه ، آدما به بعدش فکر نمیکنن ، راهنما زد ، پاش رو تا ته گذاشت روی کلاچ و دنده رو عوض کرد و آروم حرکت کرد ، یک تاکسی سمند زرد رنگ بود ، یه راننده تقریبا شصت ساله با با قد بلند ، یکمم چاق بود ، توی ماشینش موسیقی نداشت ، صدای رادیو بود فقط ، چند دقیقه ای که گذشت سر صحبت رو باز کرد
راننده تاکسی: فوضولی نباشه ها ، چیشده که به حاج آقا شک کردی دخترم؟
من حواسم نبود ، فقط داشتم از دور ماشین حاجی رو دید میزدم و منتظر بودم پیاده بشه و رانندش بره ، یعنی داشت با کی حرف میزد؟ من باید میفهمیدم قضیه چیه!
راننده تاکسی: نمیخوای جواب ما رو بدی دخترم؟ ببین زندگی بالا و پایین داره ، حاج آقا هم الگوی ما هست ، حتما خواستن شوهرت رو خراب کنن ، حرف مردم رو باور نکن
هنوز داشت صحبت میکرد ، مخم رو داشت میخورد ، دلم میخواست بهش بگم ساکت بشه ولی میترسیدم ناراحت بشه و منو پیاده بکنه ، اونوقت نمیتوانستم برم دنبال حاجی
راننده تاکسی: من بازنشسته سپاه هستم دخترم
این رو که گفتم رنگم پرید ، دست و پام رو گم کردم ، توی دهنم حس تلخی میکردم که یهو ادامه داد
راننده تاکسی: البته سپاهی نبودم ، آقام خدابیامرز زمان جنگ با یه حاج آقایی مثل همسر شما آشنا شده بود ، من جوانیام خیلی شیطون بودم ، پرونده داشتم ، شما جوانا بهش میگین سوء پیشینه ، برای همین جایی استخدامم نمیکردن
راننده تاکسی: آقام با دوستش صحبت کرد تونستم برم بشم آشپز یکی از قسمت های سپاه
حوزه علمیه زنان
1402/10/28
#آخوند #لزبین #لز

سالم
اسم من زهراست.(این اسم مستعار من است) یک دختر چادری که چادر جلابیب هم می پوشم
داستانی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد حوزه علمیه است در قم. «البته نه حوزه علمیه معمولی»
شاید فکر کنید که این یه داستان در مورد حوزه علمیه قم است سکس یه روحانی شیعه با یک زن مذهبی چادری، ولی اینگونه نیست. جایی که دارم ازش صحبت می کنم را شاید خیلی ها ندیده و نشنیده باشند و حتی خیلی ها نمی دانند چنین جایی در ایران وجود دارد. این جا که می گویم حوزه علمیه زنان است و شاید بازم بگویید که این همه حوزه علمیه زنان تو ایران هست چرا این جا را این را می گویم، چون اینجا جایی است که هیچ کس فکرش را نمیکرد که در ایران همچنین جای حوزوی برای زنان وجود داشته باشد. و اسمش هم هست «جامعة الزهرا قم».
اگر می خواهید بدانید مگر ایم جامعه الزهرا چه چیزی دارد که دیگر حوزه ها ندارند پس این متن را تا آخر بخوانید
«جامعه الزهرا قم بزرگترین مرکز آموزش دینی زنان شیعه و حتی اسلام در جهان است که حتی دانشگاه الازهر مصر که بزرگترین مرکز دینی اهل سنت در جهان است نیز به صورت مخصوص و جداگانه برای زنان همچنین جایی ندارد و در مجموع بزرگترین
مرکز دینی مختص زنان در میان تمام ادیان در جهان است. هم طلبه های ایرانی و هم طلبه های خارجی آنجا درس می خوانند و به طور کلی یک مرکز بین المللی است که از پنج قاره جهان به آنجا می آیند. از امکانات آنجا همین را بگویم برخی از امکاناتی که در جامعة الزهرا وجود دارد در شهر قم بزرگ ترین یا برترین یا بهترین امکاناتی است که در این مرکز است. امکانات رفاهی نیز به طور مناسب است که مجتمع ورزشی شهیده فهیمه سیاری با رشته های مختلف ورزشی ویژه بانوان دارد که برای نمونه استخر شنا بدنسازی سالن ورزش تجهیزات ورزشی مناسب و از این قبیل مورد دیگر.اینم بگم که حتی دارای کانال در ایتا به این آدرس است. در مورد اینترنت و شبکه آموزشی که همین را بگویم که بالاترین و پرسرعت ترین و برترین شبکه اینترنت را حوزه علمیه قم دارد. برای اسکان نیز خوابگاه های مناسب آشپزخانه و دیگر امکانات مانند مهدکودکی بزرگ و مجهز با ظرفیت بیش از هزار کودک و تازه اینها برای همه طلبه ها یعنی هم ایرانی و هم خارجی است و همه می توانند استفاده کنند. در کنار آن می توانید با دیگر طلبه ها که سی هزار نفر طلبه دختر یا خانم یا زن از هشتاد و پنج کشور مختلف از پنج قاره جهان را شامل می شوند دوست شوید زیرا در آنجا خیلی راحت می توانید با دیگر طلبه ها گفت و گو کنید و با هم ارتباط برقرار کنید مثلاً با یک طلبه خانم از آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان استرالیا ، روسیه، کانادا، چین، برزیل، نیجریه و… این دانشگاه در کشور عراق و در شهر کربلا نیز شعبه دیگری را تاسیس کرده که دانشجویان و طلبه ای عراقی نیز به آنجا می روند که آنجا نیز فقط مختص زنان و دختران است. این مرکز دارای انتشارات و نشریه نیز می باشد و چاپ کتاب ها و مجلات و استخراج مقالات و همینطور پذیرش و انتشارات مقالات علمی، پژوهشی ، همایشی به زبان های مختلف و برگزاری همایش و سمینارهای مختلف در موضوعات علمی و و دینی با حضور شخصیت های علمی و فرهنگی و دینی داخلی و خارجی و با دعوت از هیئت های علمی و ریاست دانشگاه ها و اعضای عالی دانشگاه ها و مراکز علمی و مسئولین مملکتی دیگر کشور ها برای دیدار و گفت و گو تبادل نظر و بازدید از جامعة الزهرا توانسته باعث آشنایی بسیاری از عالمان و بزرگان و استادان علمی و فرهنگی و دینی خارجی با این مرکز شده و باعث آگاهی از همچنین مرکز بزرگ علمی و د
آخوند همسایه

#بیغیرتی #آخوند

درود
سالها پیش وقتی ده دوازده سالم بود به یه محله جدید اسباب کشی کردیم، همسایه های خوب و خونگرمی داشتیم، انتهای کوچه یه پیرزن با پسر و دخترش تو یه خونه ویلایی قدیمی و تقریبا دوبلکس زندگی میکردن، دخترش اعظم یه زن بیوه تقریبا سی ساله بود و پسرشم یه آخوند با رنگ پوست سیاه سوخته و البته هیکلی بود، آخر هفته ها خونشون روضه بود و خانمهای محل هم اگه نذری حاجتی چیزی داشتن همونجا مراسم میگرفتن، مادر من و ابجیم نرگس هم همیشه میرفتن واسه روضه و نرگس هم میموند تا سر اخر تو شستن و تمیز کردن بعد از روضه کمک اعظم و مادرش کنه
تو همون روزا یه بعدازظهر خونه داشتم چرت میزدم که صدای پدر مادرم به گوشم میخورد
بابام: عمرا، من دختر به آخوند جماعت نمیدم، تازه شم نرگس هنوز شونزده سالشم نشده و داره درس میخونه، بدمش به یه اخوند مفت خور لندهور
مثل اینکه تو همون روضه ها آخوند همسایه از نرگس مون خوشش اومده بود و مادرش واسه خواستگاری پیغام فرستاده بودن
که جواب بابام نه بود
سال بعدش نرگس کنکور قبول شد و همون سال اول یکی از همکلاسیاش اومد خواستگاری و ازدواج و…
هنوز دو سال از ازدواج نرگس نگذشته بود که یه شب با گریه و صورت کبود اومد خونه و گفت شوهرش معتاد و عوضی شده و دست بزن داره و من اونجا امنیت ندارم و طلاق میخوام
پدر و مادرمم خیلی ناراحت شدن اما پدرم که نمیتونست کتک خوردن و تحقیر دخترشو ببینه گفت همینجا بمون خودمون طلاقتو میگیریم
فرداییش مادرم دست نرگسو گرفت رفتن خونه آخوند همسایه
مادرش تو این سالها افلیج شده بود وبا اعظم تنها زندگی میکرد، حاج آقا هم تو دادگستری شهرمون امام جماعت شده بود
مامانم و با نرگس میرن اونجا و مشکل رو به حاجی میگن، اونم قول میده در کمترین زمان طلاق ابجیمو بگیره
چند ماه بعد دوباره اعظم و چند تا از خانم های محل میان خواستگاری نرگس واسه حاج اقا، این بار پدرم دید نگه داشتن دختر جوون مطلقه تو خونه اونم تو محله ما سختیای خودشو داره و این آخوند هم واقعا نرگسو میخواد موافقت کرد و چند وقت بعدشم با یه مراسم خیلی ساده و مختصر نرگس دوباره عروس شد
طبقه پایین خونه حاجی نرگس و شوهرش زندگی می کرد طبقه بالا هم یه اتاق بود و سرویس حمام دستشویی که اعظم بیچاره اونجا تنهایی زندگی میکرد
گذشت و ما شدیم سال چهارم دبیرستان و اماده شدن واسه کنکور
من هفته ای چند روز میرفتم خونه نرگس تا شوهرش باهام دینی و عربی کنکور رو کار کنه، چون آخوند تو حوزه، دینی و عربی رو کامل مسلط میشن، تو یکی از همین روزا وقتی رفتم خونه ابجیم واسه درس، حاج آقا اومد و گفت خانم آماده شو حاج آقا نوری و خانومش از مکه اومدن و تو خونشون ولیمه گرفتن ماهم دعوتیم
منم دیدم دارن میرن اماده شدم برم که نرگس گفت همینجا ساکت و خلوته بمون درستو بخون تا ما برگردیم
آماده شدن و رفتن و منم مشغول کتابام بودم که یهو اعظم از بالا صدام کرد که بیا عصرونه آماده کردم بخور
یکم تعارف کردم و نرفتم تا خودش با سینی غذا اومد پایین
اعظم یه زن حالا تقریبا سی و پنج شیش ساله قد بلند و سیاه و تا حد زیادی زشت بود اما اندام ورزیده و قوی داشت، شایدم به خاطر همین خوشگل نبودنش بود که بعد فوت شوهرش تا حالا بیوه مونده بود، خلاصه نشستیم با هم غذا خوردن و حرف زدن
گفتم اعظم بالا تنها هستی سختت نیست چرا نمیای پایین با حاجی و نرگس با هم زندگی کنین؟ اعظمم خیلی رک و حاضر جواب گفت کم اون بالا تا صبح صدای اخ و اووخ ابجی رو میشنوم که حالا بیام ور دلشون، تازه شم آبجی جنده ات عمرا راضی بشه یه سر خر مثل من کیف دم به ساعتشو خراب کنه
من که هنگ از حرفاش بودم گفتم خب زن و شوهرن، کار خلافی که نمیکنن، تو چرا حسودی میکنه
نرگس خنده موزیانه ای کرد و گفت خلافاشونو خیلی وقت پیش کردن شازده خخخ
گفتم چی میگی چه خلافی؟
گفت میخوای بدونی
گفتم اره
گفت خب غذاتو کوفت کن بیا بالا
چند دقیقه بعد رفتم بالا اعظم رو دیدم وسط اتاق تشک پهن کرده با شورت و یه زیر پوش منتظر منه
گفتم این چه کاریه اعظم خانم
گفت همینطوری مفت و مجانی نمیشه که اطلاعات بهت بدم
بیا روم تا برات تعریف کنم، خلاصه منم لباسامو دراوردمو خوابیدم روی اعظم، به شکم خوابیده بود و همونطوری از پشت شورت خودشو کشید پایین گفت کیرتو در بیار و بنداز
منم بی اینکه حرفی بزنم هرچی میگفت انجام میدادم
کیر شقمو از پشت تو کوسش فرو کردم، یه چند باری با بچه های محل کون کونک بازی کرده بودیم اما کس اولین بارم بود
مشخصا خیلی هم خیس و گشاد اما داغ بود
اعظم: اون سالی که شما کوچ اوردین محل ما مادرت و ابجیت میومدن روضه خونمون
آخر کار موقع تمیز کاری و جمع و جور کردن مادرت به نرگس میگفت بمون به حاج خانم و اعظم کمک کن
وقتی خانم های همسایه میرفتن داداشم میومد بیرون از اتاق و چند باری نرگس رو دیده بود و خوشش اومده بود، خب ابجیت یه دختر سف