دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ سَِـَِڪَِسَِیَِ 💦
2.15K subscribers
555 photos
11 videos
489 files
687 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
از فانتزی بی‌غیرتی تا واقعیت (۱)
1402/12/07
#مرد_میانسال #مامان #بیغیرتی

اولین باره که خاطره ای می‌نویسم اصراری هم ندارم باور کنید واقعیه یا نه
اگه استریتی و غیرتی هستی با خوندن حرفام الکی وقتتو هدر نده و توهین نکن.
آریا هستم قدم ۱۷۰ وزنم ۵۶ ساکن کرج بر‌خلاف بقیه گی های شهوانی کون قلمبه و رون گنده ای ندارم😁.
تک فرزندم با مامانم زندگی میکنم میدونه همجنسگرام ولی اینجوری هم نیست ک جلوی هم راجب مسائل جنسی حرف بزنیم
مامانم فریبا آرایشگره ۴۰سالشه قدی متوسط با اندامی معمولی داره.
فروردین ماه امسال از طرف یکی از دوستام بلیط رایگان استخر گرفتم از فضای بسته و شلوغ خوشم نمیومد ولی هم حوصلم سر رفته بود هم گفتم شاید برم یه کیسی پیدا کنم
وارد استخر شدم مسئول اونجا گفت گوشواره هاتو در بیار بعد برو داخل، وارد رختکن شدم پیرسینگ هامو در آوردم داشتم مایو میپوشیدم متوجه نگاهای یه آقایی شدم نگاهش کردم ولی نه اصلا کیسم نبود دو سه بار آروم صدام کرد ولی بی اعتنایی کردم و بیخیال شد
نیم ساعتی گذشتو دیدم خبری نیست از آب اومدم بیرون که برم دیدم یه آقایی لبه استخر نشسته بود منو دید بهم لبخند زد نگاهش کردم دقیقا همون چیزی بود که میخواستم ریش های جوگندمی قد متوسط (۱۷۵) و بدنی ورزیده و پوستی سفید
لبه استخر نشستم و بهش لبخند زدم
سر حرفو خودش باز کرد و گفت خراب شده مملکت که نیست به همه چی گیر میدن
*آره واقعا تو ایران همه چی اجباریه
+داشتی میومدی یکم عقب تر بودم دیدم مسئول استخر گفت گوشواره هاتو در بیار
منم الکی گفتم آره گفتش اینجوری داستان درست میکنی اینجا
خندید و گفت البته حقم داشتا ماشالا خیلی خوشگلی
*ممنون که الکی تعریف میکنی
+الکی نیست هم فیست خوبه هم بدنت یه ذره هم شکم نداری
سرمو انداختم پایین و دیگه نمیدونستم چجوری بلاسم
حرفو ادامه داد:بچه همینجایی؟
*ن ولی خونمون نزدیک اینجاست شما چی؟
+من بچه همینجام، گفتم اگه میخوای برسونمت البته اگه مزاحم نیستم
*اتفاقا میخواستم الان برم
+باشه من پنج دقیقه زودتر میرم چون ماشینم خیابون پایینی پارکه جلو در استخر وایمیسم
*اگه نمیتونی برسونی راحت بگو، ماشینت چیه؟
+من اهل پیچوندن نیستم ماشینم ۲۰۶ سفيده
از استخر اومدم بیرون دیدم منتظرم وایساده منو دید صدام کرد هی بچه بشین بریم.
تو ماشینش نشستم همین که حرکت کردیم گفتم راستی اسمت چیه؟
+جدی جدی پیر شدما اسمم کیوانه تو چی؟
*من آریا هستم مجردی؟
+مجرد مجردم کلا ازدواج نکردم چند سالته عزیزم؟
*۱۹ سالمه شما چی؟
+منم ۴۶سالمه دانشجویی؟
*نه دانشگاه نرفتم سرکار میرم اپراتور لیزرم
+من اگه بخوام موهای بدنمو لیزر کنم هزینش چقدر میشه
*وا چرا میخوای بری لیزر بنظرم جذابیت یه مرد به موهای بدنشه
+آخه خانما دوست دارناونا جنس شناس نیستن خخخ
+شما که جنس شناسی بگو ببینم جنس ما خوبه؟
دیگه پرو شده بودمو دست به بازوهاش گرفتم و گفتم گفتم بازو بگیر تا بگم
بازو گرفت و گفتم اصل جنسی شما خخخ
+تو که خودت یه چیز دیگه ای لامصب چجوری بدنت یه تار مو هم نداره حتی صورتمم مثل دخترا بی موئه
*خب لیزر کارما لیزر میکنم
+جون دیگه ترنسی؟
*ن گی ام شما چی بایسکشوالی؟
+چی چی؟
*یعنی دوجنسگرا هم به پسر حس داری هم به دختر
+آره ولی پسر مثل تو تمیز و کم‌سن دوس دارم، خانوادت میدونن اینجوری هستی؟
آره میدونن وقتی بچه بودم بابامو از دست دادم و با مامانم زندگی میکنم
+خدا رحمتش کنه
*ممنون عزیزم
دست کشید به رونمو گفت با اینکه لاغری ولی بدنت نرمه ها
سرمو رو شونم گذاشتم و همدیگرو بوسیدیم کارمون به لب بازی نرسید گفتم اینجوری استرس میگیرم
+باشه عزیزم منم تو ماشین دوست ندارم ولی تو بدجور تحریکم کردی
*تنها زندگی میکنی؟
+آره الان میای
وحدت کلمه (۱)
1402/12/12
#مامان #تابو

وحدت کــلمــه
قسمت اول" علوی ، سامان علوی بیاد دفتر" ، صدایی که از بلندگوی مدرسه پخش شد، ناخوداگاه باعث دلشوره سامان شد. هر وقت قرار بود با آقای کبیری صحبت کنه استرس عجیبی سراغش می اومد.
هم خودش حس کرده بود و هم پوزخند ها و پج پج های همکلاسی هاش برای او شکی باقی نگذاشته بود که کبیری فقط به چشم یک دانش آموز معمولی بهش نگاه نمیکنه.
اگر چه در ان سن و سال چیز زیادی از روابط و لذات جنسی و ارتباط بین زن و مرد نمی دانست، اما به هر حال خیلی از هم کلاسی هاش تفریحاتشون صحبت در اینگونه موارد بود. او بارها شاهد صحبت های هم کلاسی هایش در مورد روابطی بود که برای او گنگ و مبهم بود و فقط در این حد میدانست که اینها امور ممنوعه ایی هستند که در موردش نباید با کسی صحبت کنه.
سامان از آن بچه های خانگی بود که به شدت زیر نظر مادرش تحت تربیت قرار داشت.
تنها حس جنسی سامان که البته در آن زمان خودش از جنسی بودن آن اطلاعی نداشت و فقط برای او یک گرایش لذت بخش خیلی خاص بود، مشاهده پاهای خانم ها بود. کنجکاوی بی حد وحصر ی که تا سالها پس از دوران بلوغش هم برایش عجیب بود و فکر میکرد که تنها انسان روی زمین است که چنین گرایشی دارد. این حس آنقدر در وجود او اصیل و عمیق بود که ذهن او آرشیوی کامل از انواع و اقسام فرم های پاهای زنانه بود و او ناخودآگاه خانم ها را بر اساس فرم پاهایشان طبقه بندی می کرد.امسال نخستین سالی است که او باید مدرسه را با معلم مرد تجربه کند. فضای آموزشی کشور تحت تاثیر انقلاب در جریان یک تسویه عمومی قرار دارد. تقریبا کلیه معلمین و دبیران سیستم گذشته در معرض اخراج یا بازخرید بوده و جای خالی آنها به سرعت اما بی دقت با افرادی پر می شود که به غیر از التزام ایدئولوژیک به نظام جدید ، نیازمند مهارت، تحصیلات و یا حتی تجربه مرتبط آموزشی هم نیستند.
کبیری یکی از همین افراد است، او هم سال اولی است که به عنوان معلم پایه پنجم ابتدایی وارد این مدرسه شده و کسی از گذشته و سوابق او خبری ندارد. در بدو ورود و زمانی که از خانم فیضی معلم سال گذشته خواست تا بچه های کلاس را به او معرفی کند. نگاه نافذ و لبخند او هنگامی که فیضی، سامان را به عنوان شاگرد اول سال گذشته معرفی کرد،برای سامان افتخار آمیز بود.کبیری در همان روزهای نخست سامان را به عنوان مبصر کلاس معرفی کرد. این انتخاب که برخلاف رویه گذشته که همیشه مبصر ها از میان بچه های درشت هیکل و به اصطلاح قلچماق های کلاس بودند، برای سامان غیر قابل اجرا بود. و زمانی که این عدم تمایل خود را نشان داد. آقای کبیری از او خواست در این مورد پس از پایان کلاس صحبت کنند.
کلاس خالی شده بود، سامان با کمی دلهره و دستپاچگی عدم علاقه خود را به سمت جدیدی که کبیری برایش در نظر گرفته بود نشان داد. اما ذهن کودکانه او و عدم اعتماد به نفسش در مقابل یک مرد تقریبا 40 ساله که در مقام معلم او نیز بود، کار چندانی از پیش نبرد.
سامان پس از عدم موفقیتش در متقاعد کردن آقای کبیری به عنوان تیر آخر و بدون اینکه قبلا بهش فکر کرده باشه،
گفت : آقا، ببخشید ولی مامانمون گفتن هیچ وقت مبصر نشیم.
کبیری با کمی مکث لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره من با مامانت صحبت میکنم.
“مامانت” را طوری با تاکید روی حرف “م” گفت و همزمان لپ سامان را آهسته کشید و بعد با مکث ابتدا صورت و بعد لاله گوش سامان را نوازش کرد که او هم خجالت کشید که کبیری اونو بچه ننه فرض کرده و هم پشیمان شد، که حالا به مامانش چی بگه…تو این فکر بود که با صدای کبیری به خودش اومد، " فردا به مادرت بگو بیاد مدرسه در این مورد صحبت میکنیم"
دید زدن مامانم توسط فروشنده
1402/12/12
#مغازه #مامان #بیغیرتی

سلام دوستان،
من فربد ۱۸ سالمه و هیکل معمولی و نسبتا خوبی دارم
مامانم فاطمه ۴۷ ساله هیکل خوب و سینه های بزرگ و باسن خوش فرم و سفید.
وقتی ۱۶ سالم بود یادمه یه روز با مامانم رفتیم یه مغازه که لباس زنونه میفروخت ،
مامانم همیشه از اونجا خرید میکرد و مخصوصا لباس زیر زیاد می گرفت ،
خلاصه روزی که رفت اونجا خرید کنه منم با خودش برد
رفتیم داخل مغازه یارو با یه پیرهن چهارخونه سفید خاکستری نشسته بود سر میزش
از قیافش مشخص بود خیلی آدم کسکشیه ، اسمشم سیاوش بود.
تا رفتیم داخل سیاوش اسم مامانمو میدونست گفت سلام خانم فاطمه خوش اومدی خیلی وقت بود نیومده بودی
مامانم شروع کرد باهاش حرف زدن
مامان من عادت داره یه شلوار جذب بپوشه که کونش مشخص باشه و همه چیش معلوم باشه ولی چون مانتو میپوشه معلوم نمیشه .
مامانم داشت لباسارو نگاه میکرد به من گفت فربد خیلی گرمه بی زحمت لباس منو نگهدار
مانتوشو در اورد داد به من
یه بلوز مشکی پوشیده بود ، دقت کردم دیدم برای اولین بار سوتین نپوشیده و نوک ممه هاش یکم مشخص بود ،
مامانم که داشت لباسم رو نگاه میکرد سیاوشم هی میومد پیش مامانم باهاش حرف میزد و قشنگ مشخص بود که میخواد سعی کنه باهاش لاس بزنه
منم یه مشکلی داشتم اونم این بود که تازه با بی غیرتی آشنا شده بودم و خوشم اومده بود از اینکار ولی هیچ وقت انجامش نداده بودم
من خودمو میزدم به اون راه که مثلا دارم مغازه رو نگاه میکنم حواسم به اونا نیست ، ولی هر وقت نگاه میکردم بهشون میدیدم سیاوش بدجوری محو بدن مامانم شده چون هر حرفی میزد همش به بدن مامانم نگاه میکرد
مامانم یه تیشرت انتخاب کرده بود برای خریدن و رفت که بپوشه ببینه چجوریه
سیاوشم راهنماییش کرد به قسمت پروو مغازه
وقتی مامانم رفت اونجا دیدم سیاوش دم در بود و حواسش به من بود که ببینه دارم چیکار میکنم
منم قلقلکم اومده بود که سیاوش بخواد مامانمو دید بزنه
خودمو میزدم به اون راه که سیاوش بخواد کارشو انجام بده
تا خودمو زدم به اون راه
سیاوشو دیدم که خیالش راحت شده بود از من
و داشت از سوراخ رو در اتاق نگاش میکرد
از دور کامل فهمیدم که شق کرده بود
مامانم اومد بیرون با تیشرت داشت به من نشون میداد میگفت خوشگله تو تنم ؟
من اصلا حواسم به مامانم نبود
کل حواسم به سیاوش بود که همش داشت کون مامانمو دید میزد
گفتم آره خیلی قشنگه
تا اینو گفتم سیاوش اومد گفت من که هرچی نگاه میکنم جز قشنگی چیزی نمیبینم
کل نگاهش روی ممه های مامانم بود !
مامانم یه شلوارم میخواست بخره
یه شلوار راحت و سفید رنگ ورداشت که حس کردم وقتی قراره بپوشتش همه جاش معلوم میشه
رفت که اونم بپوشه
سیاوش درو باز کرد یوهویی و مامانم گفت عه اقا سیاوش چیکار میکنی نمیبینی من اینجام؟
سیاوش گفت نگران نباش خانم فاطمه میخوام فقط ببینم چجوری میشه تو تنت
مامانم شلوارم رو پوشیده بود
پشمام ریخته بود از چیزی که دیدم و سیاوشم داشت میدید !
انقدر شلواره همه چی از توش مشخص بود که نه تنها رنگ شورت مامانمو دیدم که صورتی بود بلکه چاک کون و کصشم دیدم
از یه طرف خیلی داشتم حال میکردم که سیاوش اونجوری داره نگاش میکنه
بدجوری کیرم سیخ شده بود از دیدن این چیزا
مامانم لباسارو خرید و ما برگشتیم خونه
اون روز شروع بیغیرتیه من راجب مامانم بود و خیلی جقا زدم باهاشنوشته: فربد



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس ناخواسته زوری
1402/12/13
#گی #تجاوز #مامان

این فقط یک داستانه:الف: سکس ناخواسته زوری داشتی؟
ب: آره
الف: اولین بارش تو چند سالگی بوده؟
ب: 12 سالگی
الف: کی کردت؟
ب: کلاس قرآن می رفتم مدرسش
الف: چند سالش بود؟
ب: حدود 50
الف: خوشگل بودی؟
ب: آره خب
الف: کارش این بود که بچه ها رو بکنه؟
ب: دقیقا
الف: دیو، کجا بردت؟
ب: تو همون مسجد
الف: قبلش متوجه نشده بودی ؟
ب: خب از دستمالی و اینجور کارا شروع کرد
الف: وقتی میمالیدت چی میگفتی؟
ب: خب اولش سعی میکردم مقاومت کنم ولی اون کارشو میکرد
الف: میمالیدت کیرت راست میشد؟
ب: خب اره بلد بود چجوری حشری کنه
ب: اونقدر اینکارو کرد تا کم کم برای منم لذت بخش شد
الف: کی کیرش رو نشونت داد؟
ب: یه بار بهم گفت اگه بذاری خوب بمالمت بهت بستنی میدم
بعد از مالیدن کیر گنده و گوشتی و پر رگشو در آورد
گفت اینم بستنی گوشتی که قولشو بهت داده بودم
الف: دیدی چه حالی شدی؟
ب: خب حس خجالت و شهوت خیلی شدید
الف: فکر میکردی اون رو بکنه تو کونت؟
ب: نه
الف: خوردی براش؟
ب: اره خب میگفت بستنی گوشتیو باید بخوری
الف: با ساک زدن آبش رو آوردی؟
ب: ساک و لاپا
ب: چندین بار گذاشت دهنم و گذاشت لای پا و کونم تا ارضا شد
الف: خشن میشد وقتی حشری بود؟
ب: آره
الف: آبش رو کجات ریخت؟
ب: رو سینه و شکم
الف: تو رو هم ارضا کرد؟
ب: خب ارضا وقتی میمالید به سوراخم تحریک میشدم شدید
الف: وقتی آبش میومد مثل سگ مینداختت بیرون؟
ب: دقیقا حرومزاده حتی نمیذاشت لباس بپوشم یا آبشو از رو خودم پاک کنم
الف: فحشت هم میداد؟
ب: مثل نقل و نبات
الف: چی میگفت؟
ب: همه چی کونی، تخم حروم، مادر جنده و خیلی چیزا
الف: تا سری بعد که دوباره آقا راست کنه
ب: بله
الف: سوراخت هم گذاشت؟
ب: آره 1-2 هفته ساک و لاپا بود تا رفت سراغ سوراخ
الف: چطوری سوراخت رو باز کرد؟
ب: وقتی ساک میزدم انگشتم میکرد
زیاد اینکارو میکرد
با تف انگشت میکرد
ب: دردش خیلی زیاد بود…خیلی…فقط گریه میکردم
الف: وقتی اشکت در اومد چی میگفت؟
الف: کرد توت چه حالی شدی؟
ب: هیچی همونطوری کارشو میکرد
الف: تونست تا خایه بچپونه بهت؟
ب: اره ولی بار دوم بود که تا خایه جا کرد
الف: زخم هم شدی؟
ب: نه نشدم ولی تا چند روز نمیتونستم خوب برینم
الف: تو چه حالتی نگهت می داشت؟
ب: اوایل رو شکم میخوابوندم تا کامل وزنش روم باشه تکون نخورم کارشو بکنه
کم کم به داگی و پا کنار سر و نشستن رو کیر و همه چی رسید
الف: آبش رو کجات خالی میکرد؟
ب: اوایل روی بدن کم کم تو سوراخ
الف: چقدر طول کشید که دیگه خودت هم عادت کنی؟
ب: حدود 1 ماه
الف: دیگه راحت کونت کیر برمیداشت
ب: آره
الف: پسر دیگه ای رو هم جلو تو کرد؟
ب: نه ولی مخفیانه دیدم یه پسره 15 سالش بود کرده بود تو کونش پسره داشت با موبایل حرف میزد
الف: میشناختی پسره رو؟
ب: آره
الف: چطور مخفیانه دیدی؟
ب: تو اتاق طبقه بالا داشت میکرد از زیر در دیدم
الف: کی بود؟
ب: یکی از بچه های کوچه پشتی
الف: بنظرت اون رو هم خودش کونی کرده بود؟
ب: نمیدونم
الف: تا کی زیر خوابش بودی؟
ب: تا 17 سالگی
الف: نه بابا، چه طولانی
ب: دائم میخواست
الف: چطوری آب تو رو می آورد؟
ب: با کردن و حین تلمبه هاش
الف: ابت که میومد چی بهت میگفت؟
ب: هیچی نوک سینه هامو میمالید و میلیسید
الف: مامانت فهمید که کون شدی؟
ب: فهمید تو شورتم چند بار آب کیر دیده بود نمیشد مخفی کرد
الف: چی بهت میگفت؟
ب: همش میگفت مواظب باش با هر کسی نباش و از این حرفا
الف: مامانت چند سالش بود؟
ب: 13 سالم بود فهمید. مامانم 20 سال بزرگتره از من
الف: مامانت کس جووونی بوده
ب: اره خب
الف: خودش هم کون بزرگی داشت؟
ب: آره
الف: شورتش رو میپوشیدی؟
ب
عمه بیحیا و مامان خجالتی

#لز #مامان #عمه

سلام. مینا هستم. این داستان دومیه که مینویسم. از نظراتتون زیر داستان اولم واقعا ممنونم. این داستان براساس تلفیق خاطرات دو تا از دوست پسرای قدیمیمه. اسامی واقعی نیست. اتفاقاتی که میفته حدود ۶۰ درصدش واقعیه و باقیش براساس تخیل خودم. بریم سر اصل ماجرا:
دانشگاهم خیلی دور نبود. ۱۹ ساله و تازه ترم دو رو تموم کرده بودم. جایی که درس میخوندم حدودا سه ساعت تا شهرمون فاصله داشت. خیلی وقتها بیخبر میومدم. ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بیخبر اومده بودم که تعطیلات بین دو ترم رو شروع کنم. بابام چهار پنج سال پیش فوت کرده بود و تنها با مامانم زندگی میکردم. تک فرزند بودم.
طرفای ظهر بود. کلید داشتم دیگه زنگ نزدم. کلید انداختم رفتم داخل که صدای خنده میومد.
مامانم با خنده و صدای جیغ جیغی داشت میگفت: مریم گوه خوردم بسه ولم کن.
عمه مریم: گوه رو که خوردی بچه پرو …
فهمیدم که این دوتا باز شوخی شوخی افتادن به جون همدیگه. البته به جون همدیگه که نه، عمم افتاده به جون مامانم و داره شوخی دستی میکنه. زیاد این اتفاق میفتاد. در رو جوری بستم که صداش رو بشنون و خودشون رو جمع و جور کنن. همزمان صدا جیغشون قطع شد ولی همچنان کمی خنده بود. وارد سالن که شدم عمم اومد بغلم کرد و سلام علیک کردیم. مامانم دستپاچه و با چهره سرخ شده از خجالت و گرما یه چادر رو شونه هاش انداخته بود اومد جلو و بوسیدم: به به!!! رسیدن بخیر آقا ساسان. چه بیخبر اومدی. خوبی؟

مرسی تو چطوری؟ چرا چادر پوشیدی؟
مامان گفت هیچی لباسم کمی نامناسب بود الان صدا در اومد انداختم دورم.
بلافاصله عمه مریم جواب داد: البته نامناسب نبودها اما اتفاقاتی افتاد که من تصمیم گرفتم نامناسبش کنم واسش. پررو باز دراورد، یه لایه از لباساش کم کردم.
مامان رو به عمه اخمی کرد و گفت: اااااااا خفه شو دیگه مریم.
همزمان تیشرتش رو از رو مبل برداشت و رفت تو اتاق که بپوشه.
با اینکارش عمم زد زیر خنده و منم لبخندی زدم اما تحریک شدم و همینا کافی بود تا کیرم نیم خیز بشه. خیلی آروم جوری که مامان نشنوه به عمم گفتم یعنی زورکی لباسش رو از تنش درآوردی؟
عمه اشاره کرد به زبونش و گفت: بله،به خاطر اینکه زبونش درازه. به دادش رسیدی وگرنه دهنش سرویس بود.
رفتیم نشستیم کمی بعد مامان اومد یه شربت واسمون درست کرد و بعدش ناهار خوردیم و گپ زدیم. بعد از ناهار عمم که مهندس کامپیوتر بود و دورکاری برنامه نویسی میکرد بهم گفت ساسان جان این تابستون سعی کن بیشتر بهم سر بزنی تا پروژه هام رو بهت نشون بدم و یه چیزایی یاد بگیری.
مامان پری: اولا بچم تازه درسش تموم شده بذار بین ترم استراحت کنه. دوما تو که ۲۴ ساعت پیش من پلاسی، پروژه ت کجا بود، بیار همینجا انجام بده.
مریم یه نگاهی به مامان کرد و یه نیشگون از سینه مامان گرفت که باعث شد مامان با جیغ از رو مبل بپره و خودش رو از مریم دور کنه.
همزمان عمه مریم گفتش: «اولا که تو رابطه عمه و برادرزاده دخالت نکن. ثانیا که نباید بگی دوما،سوما،چهارما، … باید بگی ثانیا، ثالثا، رابعا و … بیسواد خانم. ثالثا مثل اینکه کتکای قبل ناهار کم بوده. یادت رفت اینجا لخت زیر دستم بودی میگفتی مریم غلط کردم، گوه خوردم ولم کن؟»
مامان با پررویی و اعتراض: ااااا این چه طرز حرف زدن جلو بچه ست. خجالت بکش. من کی گفتم گوه خوردم؟؟
عمه مریم: حالا حوصله ندارم وگرنه نشونت میدادم کی گفتی.
من رو به عمه گفتم الان زود نیست واسه انجام پروژه؟
مریم گفت: عزیز دلم در حد آشنایی منظورمه. نمیخوام که پروژه رو کامل انجام بدی.
خلاصه قرار شد هر ازگاهی برم پیش مریم و یه چیزایی یاد بگیرم.
عمه و مامانم خیلی شوخی دستی میکردن. همیشه هم عمم برنده میشد و آخرش به تسلیم شدن مامانم ختم میشد. از بچگی وقتی میدیدم شوخی میکنن از پخمگی مامانم حرص میخوردم و راستش همزمان تحریک هم میشدم. یا سینه مامان رو میچلوند یا دستش رو از رو دامن یا شلوار میذاشت رو کسش و کونش ، اگر هم تو اتاق بودن فقط صدای جیغ مامان بلند میشد و تصویر نداشتم که بفهمم کجای مامان بدبختم رو فتح کرده. اما تا حالا نمیدونستم اونقدر به مامان تسلط داره که میتونه لختش هم کنه. خیلی واسم تحریک آمیز بود.
مامان پری یه زن مذهبی ۳۹ ساله و چادری بود با قد حدود ۱۶۰. و سینه های بزرگ و جاافتاده. با اینکه همیشه جلو من رعایت میکرد و لباسای پوشیده و گشاد تنش میکرد اما خب مشخص بود چه هیکل خوبی رو اون زیر پنهان کرده. پیش نیومده بود لخت ببینمش. برعکس عمه مریم که همیشه خدا لباساش باز بود و حتی بارها پیش اومده بود جلو من لباس عوض کنه. یه خانم ۳۳ ساله تقریبا هم قد مامانم. چند سالی بعد از ازدواجش جدا شد. فوق العاده شوخ و بی ادب بود. خیلی دوسش داشتم اما نه از دید جنسی. هرچند گاهی با شوخیای کلامی معذبم میکرد. مونده بودم این دو تا زن چه وجه مشترکی داشتن که این
جنب شدن در خواب با فکر مادرم (۳)

#تابو #بیغیرتی #مامان

...قسمت قبل
سلام اسم مادر من سمیه است … در قسمت های قبل …خواب های مرا که اسمم سیناست دیدید… حالا می خوام خواب های دیگمو تعریف کنم که شامل آرزوها و فانتزی ها و تابو های من در خواب با مادر محجبه و با ایمان و چادریم است و توصیه میکنم اگر مایل نیستید این داستانو نخونید چون به شدت تابو و شهوتناک و غیر اخلاقیه بخاطر این هم من تو اول این داستان به آدمین پیشنهاد می کنم یک ورژن پیازی هم برای وبسایت شهوانی درست کنه تا داستان هایی که به شدت تابو هست تو بخش دارک وب در ورژن پیازی سایت شهوانی منتشر بشه -خوب بریم سر داستان:
من که اسمم سیناست و اسم مادرم سمیه اس یه مادر میانسال و محجبه و چاق و با ایمان که دست کسی به اون نخورده و خیلی چاق و سفید و دارای پستون های بزرگ و کون قلمبه است و ما تو خونه ی تقریبا بزرگ و دو طبقه که یک حیاط قدیمی داره و دستشویی گوشه ی حیاطه زندگی می کنیم و ادامه ی خواب های من درباره ی مادرم اینطوریه که من یک روز که بیدار بودم دیدم مادرم با همون حجاب و لباس زیر و نازک و سفیدش و شلوارک گشادش که بخاطر کون گندش تنگ شده و داره دستشویی رو تمیز می کنه و وقتی پشتش به من بود و سرش تو دستشویی بود ایستاد و یه نفس عمیق آه مانند کشید و کون بزرگش داشت شلوارشو پاره می کرد و یکم خیس و عرقی شده بود و مثل نایلون شده بود که براق و کشیدست و داره از شدت بزرگی کون مادرم ترک بر میداره … و بوی عرق تندی می داد و من حالم یه جوری شد و رفتم خونه و شب که خوابیدم با افکاری به خواب رفتم و فکر می کردم که مادرم داره حیاطو تمیز میکنه و یک دختر از مادرم آتو داره… در واقع یک دختر لاغر و نوجوان و بهش نظر داره … یا همچین چیزی … و به خواب فرو رفتم و خواب دیدم مادرم همین طور که پشت به من بود ایستاده و اون دختر نوجوان پشتشه و یه لحظه تو خوابم اون دختر دستشو ازپشت برد زیر شکم و بین ران های چاق و گنده ی مادرم که از زیر شلوارک نخی خیس براق که مثل نایلون براق و کشیده شده بود و داشت ترک می خورد و مادرم خشک شد و ساکت شد …و از پشت گونه ی مادرمو بوس کرد و یک کاغذ دستش داد و مادرم شب که تو خوابم رو جاش رو زمین وسط اتاق دراز کشیده بود …هی نامه رو می خوند و نامه رو میخونه و چشماش قرمز شده بود و یک کیرسیاه کوچک که اندازه ی بند انگشت بود که فرکنم لایه نامه بود و پلاستیکی بود رو هی نگاه میکرد و نامه رو دوباره می خواند و گونه اش قرمز شده بود و از شدت شهوت و بغض چشماش قرمز شده بود و کیر سیاه کوچکو از رو لباس گل گلیش لایه سینه های بسیار بزرگ خود قرار داد و محکم سینه هاشو بهم چسبوند و یک فریاد بغض آلود کشید و چشمهاشو باز کرد که قرمز و ملتهب شده بود وگفت:باشه قبول می کنم … و آب از نوک سینه هاش فوران کرد و لباس گل گلیش رو خیس کرد … و اون دختر لاغر و استوخانی که اسمش مریم بود اومد تو و مادرم شل شد و رو جایش که وسط اتاق پهن شده بود , آرام گرفت و اون زن لاغر دستهای باریک و استوخانی و ضعیفش را روی سینه های بزرگ و ران های بزرگ مادرم با اون شلوار سیاه گشاد که تو پاش تنگ شده بود کشید و دستای ضعیف و باریکشو که استوخوناش معلوم بود , بین سینه های مادرم کشید و مادرم از شدت شهوت نفس هاش به لرزش در آمده بود و بعد اون دختر شلوارشو در آورد و یک زایده ی کوچک کیر مانند سیاه قد یه بند انگشت بود تو دست های باریکش گرفت رو بدن گوشتی و برجسته ی مادرم ادرارشو ریخت و مادرم آروم نفس میکشید و نفس هاش کم کم به شماره افتاد و اون زن مادرمو برعکس کرد و شلوار گشاد سیاهشو در آورد و شلوارک سفید که خیسی اون ادرارش , براق و تنگ و کم رنگش کرده بود جوری که پوست کون بزرگ مادرم از زیرش معلوم بود رو با دست های باریکش و با بغض پاره کرد و کون مادرم رو با پماد چرب کرد و اون زایده ی کیر مانند بند انگشتی سیاه و براقو تو کون مادرم که دیواره های داخلی کونش بسیار تنگ بود به زور فرو کرد و پشت بزرگ و برجسته مادرم رو برای اولین بار باز کرد و کیر و کمر باریکشو به باسن پهن و گنده و برجسته و سفید مادر محجبه ام با شدت و محکم چسپوند و مادرم آنقدر آبکش بود که پنج ثانیه طول نکشید که تمام آبشو تو کون بزرگ مادر جا افتاده و میان سالم خالی کرد و یک آیشششش… زنانه ی شهوتناک کشید و مادرم یه نفس عمیق و آه مانند بزرگ و لرزان کشید و با لب های خشکش برای اون دختر ماچ می فرستاد و اون دختر کیر کوچک و سیاه و بند انگشتیشو به لب های خشک مادر گوشتی و محجبه ام چسپوند و آب دوم و ادرارش با هم اومد و رو لب های خشک مادر چاق و مومنم و گوشتیم پاشید و من با شدت که تو خوابم از لای در نگاه می کردم , تو شلوارم خالی شدم و وقتی از خواب بیدار شدم , آبم و ادرارم با هم اومده بود و بسیار سفید و رقیق و کفی بود…
نوشته: ذهن بیمار



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
مامان شیوای حشری من

#بیغیرتی #مامان

سلام به همه دوستان حشری این داستان کاملا واقعی هستش من پوریا هستم و ۲۲ سالمه تک فرزندم پدرم بازاری و وضع مالی خوبی داریم و تو یکی از شهر های شمالی زندگی می‌کنیم مامانم ۴۲ سالشه و اسمش شیوا هستش قدش ۱۶۸ وزنش رو دقیق نمیدونم اما تقریبا تپل و برعکس من و بابام که سبزه هستیم خیلی سفیده باسن بزرگی داره و رونای گنده و کشیده عاشق رقص و کلاس رقص میره سینه هاش خیلی بزرگه سایز ۹۵ اما خیلی شکم نداره تو خونه تاپ های بندی و تنگ میپوشه با شلوار های استرج یا شورتک های تنگ باسن بزرگش که میلرزه قلب منم میلرزه خیابون هم میره وضع همینه مانتو هاش به قدری تنگ و کوتاهه که باسنش همیشه از زیر مانتو بیرون میزنه و تو خیابون دلبری میکنه بعضی وقتا فقط یه تک کت میپوشه زیرشم نیم تنه شکم و نافش هم بیرونه با آرایش غلیظ و جنده وار به همراه یه شلوار جین خیلی تنگ یا ساپورت حتی بعضی وقتا که جندگی رو به حد زیاد میرسونه یه شلوار جین داره که روی قسمت رونش پاره هستش اونو میپوشه و گوشتای رونش رو بیرون میندازه و چاک سینه های سفیدش هم میندازه بیرون یه دوست حشری و سکسی مثل خودش داره به اسم منیر که دو سال از مامانم کوچیک تره منیر و مامان شیوای جنده و خوشگل من باهم دیگه بیرون میرن چون هیچکدوم خواهر ندارن بهم وابسته هستن و تقریبا هفته دو سه بار همو میبینن منیر هم مثل مامانم سکسی تیپ میزنه یکی از فانتزیام اینه که چند تا سیاه پوست مامانمو بکنن واقعا برام لذت بخشه گاییده شدن مامانم زیر کیر های سیاه و کلفت پورن استار سیاه مورد علاقم هم davin king هستش و آرزومه مامان خوشگل و جندم زیر کیرش پاره بشه ماجرای من برمیگرده به دو سال پیش وقتی فهمیدم مامانم بکن داره از چتای تلگرام گوشیش فهمیدم از اون موقع با مامانم صمیمی تر شدم بعضی وقتا خودش خونه رو خالی می‌کرد تا دوست دخترم رو بیارم بکنم با منیر میومدن من براشون مشروب میریختم و می‌خوردیم تو چتای تلگرام مامانم دیدم پسره که اسمش سینا هستش و فقط سه سال از من بزرگتره عکس کیرشو برای مامانم فرستاده اوف چه کیری دوبرابر کیر من بود سیاه و کلفت و رگدار عکس هیکل پسره هم دیدم خفن و بندن ساز بود و پوستش خیلی سبزه بود خیلی خوشم اومد مامان خوشگلم همچین بکن خفنی داره جالب اینجاست پسره بچه تهران بود و ماهی دو سه بار با رفیقش میومدن مامانم و منیر رو سیخ میزدن خیلی دلم میخواست شماره پسره رو بردارم و باهاش حرف بزنم ازش بخواد بهم بگه چه جوری مامانمو میکنه و نظرش در مورد کص کون مامانم چیه چون مامانم تا یه حدی باهام راحت بود مثلا تو عالم مستی جلوی منیر و تو شوخی خنده هاش در مورد سینا بهم گفته بود و خیلی وارد جزئیات نشده بود مثلا تا این حد گفته بود که چند سال پیش با منیر و دوتا از دوستاشون رفته بودن ترکیه اونجا با سینا و رفیق که مجردی اومده بودن آشنا شدن بعدشم یه سفر سال پیش به آنتالیا چهارتایی رفته بودن فهمیدم که بله مامان من یه جنده رسمی و سکسی هستش و این خیلی برام لذت بخش بود شماره سینا رو برداشته بودم اما جرات زنگ زدن بهش رو نداشتم میترسیدم رابطه سینا و مامانم و حتی رابطه صمیمی بین من و مامانم خراب بشه من فقط از هیکل و قیافه مامانم تعریف میکردم از موهای بلوندش که رنگ کرده بود و چشمای عسلیش میگفتم خوشبحال سینا مامانی تو همه رو جادو میکنی هیچ مردی بهت نه نمیگه به شوخی و خنده بهش میگفتم اگه بری دبی عربا نمیذارن برگردی آخه اونا عاشق خانومای تپل و سفیدن به خصوص عربای سیاه مامانم کلی می‌خندید و کیف میکرد از تعریفای من تا اینکه یه روز اواخر تابستون ۱۴۰۲ بود من داشتم از باشگاه برمیگشتم ظهر بود از پشت کوچمون میومدم خونه دیدم یه لکسوس مشکی نمره تهران با شیشه های دودی درش باز شد و مامانم با خنده ازش پیاده شد چه صحنه ای دیدم مامانم آرایش غلیظ کرده بود موهاشم بلوند بسته بود بالای سرش دماغشم سر بالا و عمل کرده یه مانتوی جلوی باز خیلی کوتاه پوشیده بود تا بالای باسنش یه شلوار استرج تنگ و چسبون صورتی هم پاش از جلو کصش قلمبه بیرون زده بود یه نیم تنه ی صورتی و تنگ که ست شلوارش بود پوشیده بود شکم و نافش بیرون زده بود از بالا هم دوتا سینه هاش تو چشم بودن و چاکشون معلوم بود با خنده های جنده وار پیاده داشت میشد من یک آن سینا بکن مامانم دیدم چه پسره خوشتیپی سیاه و مغرور یه تیشرت سفید تنگ پوشیده بود بازوهاش دوتا بازوی من بود خیلی هم سیاه موهاشم دیزلی کوتاه کرده بود یه عینک آفتابی هم زده بود مامانم درو بست پشت کرد که بره رفتم سمتش منو دید جا خورد گفتم به به چه دوست پسر خوشتیپی مامانم خندید تو خونه سر ناهار بهش گفتم مامان جون خیلی دوست دارم یه بار با سینا مشروب بخورم و باهاش آشنا بشم منو که میشناسی روشنفکرم و به فکرتم دلم میخواد بیشتر معشوق مادرمو بشناسم مامانم مشخص بود از این همه
مادرم و دوست پسر کیر کلفتش

#خاطرات_کودکی #مامان

من کیاوش هستم خیلی داستان دارم که واقعی هست میخوام براتون بگم کوتاه و سریع
پدر من شغلش راه دوره و چند ماه چند ماه خانه نیست
من الان ۲۹ سالمه این ماجرا برای زمانی هست که من سوم یا چهارم بودم مادر جوان بود الان ۵۵ رو رد کرده اون زمان ۳۵ رو داشت ما ۳ تا پسریم و ۱ خواهر کرج زندگی میکنیم
من و خواهرم که اخری ها بودیم هر جا مامان میرفت ما هم میبرد بمون میگفت هیچی به داداشتون نگید بابا هم که نبود زمانی که میومد هیچی بهش نمی گفتیم بچه بودیم حرف مامان رو بیشتر گوش می دادم بابام خیلی بداخلاق بود یه جورایی
خلاصه مامانه من اون زمان خیلی خفن بود آرایش زیاد لباس تنگ و از اینجور چیزا
خونه دوست مامان که بهش میگیم خاله خیابون نبوت بود ما بیشتر اخر هفته ها می رفتیم اونجا یه پسر اندازه من داشت
شوهرش حراست بود الان بازنشست شده ۲۴ ساعت کار ۱۲ استراحت یه همچین چیزی
خلاصه یه خونه قدیمی بود حال بعد آشپزخانه اپن نبود اتاق بود ی اتاق هم داشتن که یه پنجره بغل رو به سرویس بهداشتی بود طاقچه مانند بود روش کبوتر و مجسمه سنگی بود بغلش هم یه شکستگی داشت
ما میرفتیم اونجا زمانی که عمو عباس میرفت تا جمعه نمیومد
خاله معصومه هم دوست مامان پایه بود
ما که میرفتیم دوست پسر مامان هم میومد ما دیگه بهش عادت کرده بودیم با مون بیرون میومد مثل فاب بود با مامانم
خلاصه چند وقتی بود که فضولیم گل کرده بود به خواهرم میگفتم به نظرت مامان با جواد تو اتاق چیکار میکنن هی میگفت نمیدونم
میخندید
ی. شب اوجا بودیم که دیگه خاله معصومه گفت دیگه جا بندازم ساعت ۱۱ شده بخوابیم و هر کی بره جای خودش ازین حرفا
خلاصه جا انداختن دراز کشیدیم دیگه میشد بگفتی همه خوابشون برده من از فضولی و هیجان بیدار بودم دوست داشتم ببینم مامانم با جواد چکار میکنه آروم نگاه کردم همه خوابن اروم پاشدم رفتم پشت پنجره ی چراغ خواب کنار تخت روشن بود مامانم فقط شرت پاش بود جواد هم لخت شده بود خداییش کیر کلفت سفیدی داشت که من الان دوس دارم کیرم اونقدر باشه
خلاصه دیدم ابجیم پیداش شد گفت کثافت زشته نگاه نکن بهش گفتم لختن جواد لخته مامانی هم داره ی چیزی رو کیر جواد میکشه کاندوم اون موقع نمیدونستیم چیه اجیم اروم گفت بزار منم ببینم جواد سینه های مامانو خورد مامانم مامان رو شکم خوابوند کیرشو گذاشت تو کس تنگ مامانم آروم فرو میکرد تو منو خواهرم نگاه هم کردیم خندیدیم جواد مامان رو حسابی کرد بهش میگفت تو جنده اشغالی الان شوهرت میدونه من. زن جونشو میکنم من به خواهرم میگفتم چرا به مامان فحش میده که دیگه پیرهنمو کشید گفت بیا بریم بخوابیم
کلی خاطره دارم مینویسم🙏🏻
نوشته: کیاوش
دوستم و جوراب مامانم

#مامان #هیزی #جوراب

محمد رضا 18
داستان از اینجا شروع شد که سال پیش تو درس ها افت کرده بودم.قرار شد با یکی از دوستام بریم خونه هم برا درس خوندن با هم.
دوستم اسمش علی
روز اول شد اومد خونه ما و یه لحظه متوجه شدم حواسش پرت شد.مامانم تو خونه بود و تازه از سرکار برگشته بود. و داشت غذا درست میکرد.متوجه شدم چشمای دوستم یکم سمت پایین ولی هنوز شک داشتم به پاهای مامانم نگاه می‌کنه یا نه.
رفتیم شروع کنیم درس بخونیم با هم ولی خیلی حواسش پرت بود اصلا مثل قبلش نبود حدود نیم ساعت خوندیم و پرسیدم ازش چیزی شده و مثل همیشه جواب درست نداد.همون لحظه مامانم اومد توی اتاق که ازمون پذیرایی کنه و اون لحظه دیدم که پاهای مامانو نگاه میکنه و چشم ازشون برنمی‌دارد.دوباره وقتی رفت پرسیدم ازش که حواست پرت چی شده بگو بازم چیزی نگفت.بازم مدتی گذشت مامانم اومد تو اتاق ولی این دفعه نمیخواست زود بره اومد که یکم با علی صحبت کنه و آشنا بشه.مامانم هنوز لباسای کارش رو عوض نکرده بود و منم یادم بود علی بیرون که می رفتیم به پاها خیلی نگاه نمیکرد بعد از این فهمیدم که جوراب دوست داره و پاهای مامان من تو جوراب شیشه ای مشکی چشمش رو گرفته چند دقیقه صحبت کردیم و مامانم بازم از اتاق رفت و علی مست شده بود اصلا حالش عادی نبود. بعد ساعتی از خونمون رفت و موقع خداحافظی دوباره به مامانم نگاهی کرد ولی جوراب پاش نبود و زود چشماش دزدید و رفت.
چند روز بعد من رفتم خونشون و دیدم مامان اون هم جوراب میپوشه ولی شیشه‌ای نبودن و در حد و اندازه جورابای مامانم نازک نیست برا همین خیلی علاقه نداره بهشون.منتظر بودم فقط ببینم آخرش چی میشه پس بعد از اینکه از خونشون بیرون رفتم زود بهش گفتم فردا بیا خونه ما یکم چسی اومد ولی آخرش راضی شد.
در خونه زد و اومد تو سریع چشمش به جوراب تو پای مامانم افتاد مشکی شیشه ای بود و هوس کرد علی نمی خواست بیاد تو اتاق برا درس ولی به زور اومد میخواست تا چند ساعت چشاش رو جوراب زوم باشه.توی اتاق من یه جفت از جورابای مامانم بود و بازم شیشه‌ای بود ولی رنگ پا از لحظه شروع درس چشمش به اینا بود منم چند بار خواستم بگم بس کنه ولی خب تاثیر نداشت میگفتم فرش نبین کتاب ببین ولی مهم نبود براش خواستیم استراحت کنیم و مامانم اومد بازم پذیرایی کرده آزمون و رفت و بازم علی زوم شد روش.جورابای رنگ پا که تو اتاقم بود یه جوری گذاشتم پیش خودمون که بتونه ببینشون و متوجه نشد این کار کردم.درس شروع کردیم که دیدم جوراب سر جاش نیست و داشت دست میزد بش .دستمالی میکردشون تا فهمیدم جفتش نیست و یکیش دسته و خواستم ببینم اون یکی کجاست که از جای دستش حدس زدم دستش تو شلوارش کرده بود و جوراب اونجا گذاشته بود و میمالیدش منم کاری نداشتم بهش تا اینکه مامانم اومد.اون روز مامانم میخواست بره بیرون و لباس کارش عوض کرد حاضر شد بره بیرون و جوراب رنگ پا شیشه‌ای می خواست بپوشه و یادش اومد که تو اتاق منه جورابش. اومد و نگاه کرد دید نیست از من پرسید جوراب من اینجا نبود منم گفتم که نمیدونم و رفت یکی دیگه بپوشه که علی صداش کرد گفت همینان و دیدم یکی از تو شرتش در آورد و یکی هم تو دستش بود مامانم اومد گرفت ازش علی گفت که جورابت اینجا بود ممد رضا ندیدش از اون لحظه مطمئن شدم دلش با پاها مامانمه و مامانم تشکر کرد و رفت بپوشه که دست به کف جوراب زد یکم رفتارش عوض شد بعداً فهمیدم خیس شده بوده یکم مامانم رفت و منو علی تنها موندیم تو خونه بهش گفتم میخوام ازت پذیرایی کنم .یه جفت جوراب شیشه ای مشکی
مامانم برداشتم آوردم یه جفتم رنگ پا براش آوردم گفتم ازینا دوس داری ؟
جواب داد که آره خیلی دوست دارم منم گفتم چرا دوس داری و رک و پوست کنده گفت تو پای زنا خیلی قشنگ و تو پاهای مامانت خیلی دوست دارم منم گفتم چکار میخوای کنی باهاشون که برمیداری گفت دوست دارم باهاشون جلق بزنم منم گفتم خب انجام بده و دیدم راست میگفت مشکی ها رو گذاشت رو کیرش و جق زد و کل آبشو ریخت تو جوراب گفتم پاک نمیکنی و اونم گفت که بهتره بمونه و منم کاری نداشتم بهش همون‌طور گذاشتم سر جاش دوباره رفتیم ادامه بدیم درس خوندن ولی دیر شده بود علی وسایلشو جمع کرد که بره به من گفت یه جفت ازشون بیار برام هر موقع خواستم باهاش جلق بزنم منم یه جفت دیگه مشکی براش آوردم و خوشحال شد معلوم بود تو کونش عروسی همین‌طور رفت.
چند بار بعد اومد و بازم همون مثل قبل بود مامانم هم فهمیده تو جورابش ریخته شده ولی هیچی نمیگفت خلاصه بعد مدتی گذشت.این بود داستان آوردن آب رفیقم با جوراب شیشه ای ها و پای مامانم
چند بار داستان های دیگ باز اتفاق افتاده اگه ری اکشن ها خوب بود اونا هم مینویسم.
قربون شما ممد رضا
نوشته: محمد رضا



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
راز کوچولوی بابا

#بابا #شوهر_خاله #مامان

این داستان تحقیر خانواده مقداری گی و محارم داره اگه علاقه به خوندن این داستان ها ندارید نخوندید و همش تخیلات و ذهن کثیف نویسنده رو به قلم میاره و نوشته میشه (نویسنده بی نیست به درخواست چندتا از دوستان بی غیرت ک با این سبک داستان لذت میبرن نوشته شده توی کامنتا خودتونو پاره نکنید)
طبق معول هر هفته ک یا خالم اینا خونه ما بودن یا ما خونه خالم اینا شوهر خالم مارو خونشون شام دعوت کرد و رفتیم طبق معمول هر هفته هم قرار بود شبو اونجا بمونن مامان بابام منو پسر خالم بیایم خونه ما شامو خوردیم همه چی عادی بود پسر خالم دمو دستگاه پی اسو جم کرد که بریم خونه ما رسیدیم خونه ی دسته یادش رفت بود ک دارک ترین اتفاق زندگیمو رقم زد گفت بیا بریم دسته رو بیاریم اینجور تا صب کیر خریما منم گفتم اوکیه بریم رفتیم دم در هرچی ایفونو زدیم زنگ نمیخورد گوشیا رو هم جواب نمیدادن لامپای تو خونم خاموش بود تقریبا جز ی نور قرمز گفتم اینا چه گوهی میخورن ی تخته نردو ورقه دیگه تا اینکه مامانم جواب داد گفتم مامان دم دریم یه ساعته چرا جواب نمیدین درو بزن گفت چرا :/ گفتم چرا چیه درو بزن دستگیره پلی استیشن جا مونده گفت اها باشه چراغ تو خونه روشن شد و بعد دو سه دقیه و ی بار دیگه زنگ‌زدن من درو زدن رفتیم بالا همه چی عادی بود جز نور اتاق خابه خالم اینا ک قرمز میزد دسته رو پسر خالم اورد اونام انگار منتظر باشن ما بریم دم دری به پسر خالم گفتم کیر تو کست یه خبریه گفت چه خبری اخه کسمیخ گفتم کسخلی اول نور قرمز تو خونه مال اتاق خاب مامان بابا تو بود بعدم حالتشونو ندیدی پریشون مشوش انگار منتظر بودن ما بریم ی کسشری هست تو همین حرفا بودیم باز چراغ خونه خاموش شدو فقط نور قرمز بود ایندفه کمرنگ تر از قبل گفتم بفرما چی میگی حالا گفت خب بریم گفتم کلید ملید گفت نه ولی میتونیم از ی جا دیگه بریم تو بالکن گفتم کجا گفت وایسا در واحد بغلیشونو ک ی پسر بیس چار پنج ساله بود هم سن سال بودیم زد گفت درو بزن کلیدم جا مونده رفتیم بالا گفتم چطور بریم تو گفت زر نزن بیا رفتیم ور واحد بغلیشون در زد گفت بیا مستم بابام ببینم میکنم از بالکنت میخام برم تو بالکن خودمون پسرم پایه بود گفت بیا برو توم مارو گایدی با این بابات به هزار جور بدبختی خودمونو انداختیم تو بالکن
هنوز چیزی شرو نشده بود مامانم و خالم با لباس خونگی رو تخت بودن و انگار داشتن حرف میزدن ی چند دقیقه ای کیر بودیم پسر خالم گفت جقی کیر شدی الان تا صبح بشین اینجا از این سوراخ سمبه ها و کناره پرده داخلو ببین کیرمون کردی توم خبریه خبریه رفت نشست وصل شد وایفای گفت بشین همسایه ها میبیننت کیر میشیم میگن دزد امده الان به اقا ننم اگه ببینمم چی بگم منم نشستم نیم ساعتی رفت تا جیره در امد مث فنر پریدم دیدم بابام امد داخل نشست کنار تخت خالم نگا بابام کرد گفت دیگه اونجوری حال نمیکنه اویل لذت داشت براش ک منو خاهرم بودیم بعدش لذت میبرد تو میشنیدی الان میخاد ببینی یا را میای یا راز کوچولو موچولوت لو میره این همه سال زحمت زنتو کشیدیم شوهرمو باش شریک شدم توم را بیا دیگه بابامم گفت فقط قراره نگا کنم گفت هرکار ک لذت زنتو با شوهرم بیشتر کنه انجام بده مث بچه های خوب مامانم ک انگار به ی ورش نبود حرفای ک زده میشد لم داده بود بابام گفت نمیتونم دیگه این حجم از حقارتو تحمل کنم نمیخام تو این حرفا بود ک شوهر خالم امد داخل گفت به به هم جمعن جا من خالی امد از حموم در امده بود حوله بسته رو کمرش نگا پسر خالم کردم دیدم شوته گوشه بالکن رو تخت داخل بالکن دراز شده نگا داخل کردم دیدم شوهر خالم رفت رو تخت و خالم گفت بچها من امشب میرم بیرون سه نفری خوش بگذره یکیم زد پس گردن بابام گفت پسر خوبی باش مامانم نیش خند زدو رفت بغل شوهر خالم شرو کردن لب گرفتن بابامم داشت نگاه میکرد بعد یکم لب گرفتن شوهر خالم گفت بیا تیشرتشو درار مشغول شو بابامم رفت بالا کمک مامانم تیشترشو دراورد سینه های مث برفش با رنگ سورمه ای عجب تضادی قشنگی داشتن دوتا سینه هشتاد خوشگل با یه بدن صافه سکسی دوباره رفت بغل شوهر خالم ک حولشو باز کرده بود ی کیر متوسط داشت از مال خودم کوچیک تر بودمامانم داشت براش جق میزدو گردنشو میخورد بابامم دس برد شلوار مامانمو دراره ک مامانم یکم جا به شدو شلوار مامانمم دراورد مامامم شروع کرد ساک زدن شوهرخالم به بابام گفت سوینشو باز کن بابام چفت پشت سوتینو باز کرد و دراوردش یه دو سه دقیقه ای تو حالت بودن ک مامانم گفت به بابام کسمو بخور بابام یکم رو شرته توریش کسشو بوس میکرد و شورتشو زد کنار شرو کرد لیسیدن مامانمم دوباره خودشو انداخت بغل شوهر خالم به لب بازیو شوهر خالمم مرتب سینه هاشو میمالید و گردنشو میخورد ی دستشم به کیرش بود بابام شورت مامانمو زده بود کنارو داشت مستقیم کسشو میخورد ک شوهر خالم گفت شور
ریختن آب کیر تو ساندویچ مامان و خاله

#مامان #بیغیرتی

سلام من حسین هستم ۲۴ ساله از اهواز. من از سال سوم دبیرستان با مفهوم بی غیرتی آشنا شدم و این حس رو به مامانم داشتم. مامانم عسل الان ۴۰ سالشه تو ۱۵ سالگی ازدواج کرد و هنوز هم خیلی جوون و سکسی مونده. بابام مهندس شرکت نفته و تایم کاریش تا ۵ بعدازظهره.
چیزی که باعث شد من به مامانم حس پیدا کنم نوع لباس پوشیدنش تو خونه بود که همیشه شورت های کوتاه با تاپ های بدون آستین میپوشید. شورتهاش ورزشی بودن ولی دو تا شورت جین خیلی خوشگل و کوتاه و تنگ داشت که خیلی کم اونارو میپوشید ولی وقتی میپوشید به معنای واقعی کلمه همه بند و بساطش معلوم میشد مخصوصا وقتی روی مبل می نشست به فیلم دیدن و مشغول گوشی شدن و یه پاش رو میذاشت زیر کونش و اون یکی پاش رو می انداخت روی زانوی این پاش و کاملا باسن و رونش مشخص میشد. من خودم سعی میکردم خیلی تو دیدم نباشه که یه وقت بابام حساس نشه ولی هیچ موقع به مامانم میگفت که مثلا لباست رو عوض کن جلوی بچه زشته یا همچین چیزی. من از اینکه مامانم رو بقیه دید بزنن و همینجوری جلوی بقیه هم بگرده خیلی خوشم میومد ولی خب هیچوقت جلوی مهمون همچین لباسی نمیپوشید پس مجبور بودم ازش عکس بگیرم و تو همین شهوانی یا تلگرام با بقیه چت کنم. این داستان مال سال ۹۸ عه که من سال دوم دانشگاه بودم. یه دوست خانوادگی داشتیم که یه پسر و دوتا دختر داشتن که اون پسر (فرهاد) هم همین گرایش من رو داشت و اینکه چطوری فهمیدیم داستانش طولانیه ولی مختصرش اینه که من واسش تو اینستاگرام و تیک تاک پست های پیج های کاکولدی و بی غیرتی رو می فرستادم تا واکنشش رو ببینم که دیدم اون هم استقبال میکنه و بعد از مدتی خودش هم چندتا پیج رو به من معرفی کرد و کارمون به صحبت در مورد علاقمون توی رابطه رسید و بالاخره هردومون اعتراف کردیم که به فانتزی مامان و پسر علاقه داریم. بگذریم. مامان اون هم که من خاله میترا (اسمش رو تغییر دادم طبیعتا) صداش میکنم خوب تیکه ایه. ۷ سال از مامانم بزرگتره یعنی ۴۷ سالشه که اون موقع میشد ۴۳ سالش و مامان من هم اون موقع ۳۶ سالش بود. خاله میترا برعکس مامانم که لاغره خیلی بدن گوشتی ای داره. به قول عمو حسن همش گوشته. نقطه قوت هر دوشون پاهای خوشگل شونه که هردو با هم همیشه نوبت پدیکور میگیرن و همیشه به پاهای قشنگ و خوردنی شون میرسن. آرزومه یه روز بتونم پاهای هردوشون رو لیس بزنم. مدتی این توی مخم بود که یه حرکتی رو این دوتا میلف با کمک فرهاد انجام بدیم ولی خب سکس که به هیچ وجه مقدور نبود و ما خایه ش رو نداشتیم. از عکس مخفی گرفتن ازشون هم خسته شده بودیم و اینقدر هم با بقیه در موردشون چت کرده بودیم که دیگه حالمون داشت از پیامای جقی های عزیز به هم میخورد. یه چیزی به ذهن من رسید که به فرهاد گفتم و با موافقت شدید فرهاد مواجه شد.
قرار شد یه روز که میترا تنها می خواست بیاد خونه ی ما، فرهاد هم بهش بگه اتفاقا منم میخوام برم سر بزنم به حسین که با هم دیگه بیان خونه مون. من هم از اینطرف به مامانم سفارش کنم که غذا درست نکنه تا من و فرهاد ساندویچ ژامبونی که فرهاد توی یوتیوب آموزشش رو دیده رو درست کنیم و با هم بخوریم. همه ی نقشه درست پیش رفته بود و اونا هم اومدن خونه. من هم از قبل وسایل ژامبون رو گرفته بودم و فرهاد هم اومد تو آشپزخونه کمک من. حالا مامانم گیر داده بود که بذارید کمک کنم که من راضیش کرده بره پیش خاله میترا بشینه با هم حرف بزنن تا ما ساندویچ ها رو آماده کنیم و بریم پیششون. تنها مشکل این بود که آشپزخانه اپن بود و همه چی از پذیرایی قابل دیدن بود. ولی از قبل بهش فکر کرده بودم. قرار شد نوبتی بریم دستشویی جق بزنیم تو یه ظرف از این ظرفا که واسه آزمایش و درش رو ببندیم و بذاریم تو جیبمون طوری که کسی متوجه نشه و برگردیم تو آشپزخونه و هرکی آب کیرش رو بریز تو سس ساندویچ مامان اون یکی. یعنی آب کیر من رو خاله میترا میخورد و آب کیر فرهاد رو مامان من. از هیجان همونجا تو آشپزخونه داشت آبم میومد ولی خودم رو کنترل کردم تا فرهاد بره کارش رو انجام بده و بیاد بعدش من برم. برنامه انجام شد و چهارتا ساندویچ آماده کردیم و خیلی حواسمون بود یه وقت جای ساندویچ ها رو تو سینی یادمون نره که یه وقت آب کیر به خورد خودمون نره. خیلی اتفاق هیجان انگیز و لذت بخشی بود و دیدن مامان هامون که دارن بیخیال و بیخبر از همه جا آب کیر پسر هاشون رو میخورن واقعا حشری کننده بود. من به یه بهونه ای از اون صحنه ها فیلم گرفتم و با شوخی خنده داشتم خوردنشون رو گزارش میکردم و اون فیلم رو هم هنوز دارم.
نکته: این خاطره واقعی بود ولی خب باور کردن یا نکردنش دست خودتونه. میدونم باورش سخته و اگه فحش هم بدین فدای سرتون. من سعی کردم چیزایی که یادم مونده بود از این اتفاق رو بنویسم تا اونایی که این نوع فانتزی ها رو دارن لذت ببرن که
شورت مامان و خواهرم

#جلق #خواهر #مامان

سلام این داستان در مورد جق زدن من با شورت مامان و خواهرمه
تا قبل از این با شورتشون جق نمیزدم و کیرم سیخ نمی شد ولی یه روزی رفته بودم حموم دیدم شورت مامانم تو حمومه اون قبل از من رفته بود حموم یهو کیرم سیخ شد و شورتشو برداشتم و جای کسشو بو کردم و باهاش جق زدم و آبمو خالی کردم روش خیلی حال داد
از اون به بعد هر وقت شورت مامانم تو حموم بود برمیداشتم و باهاش جق میزدم البته با شورت های کثیفش جق میزدم و خیلی بوی خوبی میداد.
یه شب که همه خواب بودن شورت مامانمو که تازه همون روز رفته بود حموم و برداشتم و حسابی بو کردم و لیس زدم و خودمو توش خالی کردم.
چند روز گذشت و خواهر و مادرم رفتن بیرون و بابامو داداشم هم خونه نبودن رفتم سراغ شورت و سوتین خواهرم یه دست هم با اونا جق زدن و خیلی بهم حال داد شورتش بوی کسشو میداد و از اون به بعد هر موقع فرصت کردم با شورتاشون جق زدم بیشتر با شورت و سوتین مامانم جق زدم.
یه روز مامانم داشت میرفت حموم منتظر بودم شورتشو در میاره و بندازه بیرون حموم ( بعضی وقتا شورتشو تو حموم میزاره بعضی وقتا میندازه بیرون ) اون روز انداخت بیرون تا در حمومو بست رفتم شورتشو برداشتم و حسابی جق زدم
خیلی شورت های مامانم خوبه انقد بوی خوبی میده که جق زدن باهاش حال میده. البته این وسطا بعضی وقتا مامانم می فهمید که با شورتاش جق میزنم و البته چیزی نگفت گذاشت راحت باشم
خلاصه یه روز مامانم از حموم اومد و بعدش من خواستم برم بیشتر به خاطر شورتش انقد خوبه که هر وقت میره حموم منم پشت سرش میرم به عشق شورتش آقا مامانم از حموم اومد و من خواستم برم رفتم تو حموم دیدم شورت مامانم نیست یهو بیرونو دیدم چشمم افتاد به شورت مامانم که تو سبد لباسا انداخته بود مامانم رفته بود لباس عوض کنه به خاطر همین یواشکی رفتم شورتشو وردارم که اصلا متوجه نشدم مامانم از اتاق اومد بیرون یهو شورتشو دید که تو دستمه یهو سر جام خشکم زد و مامانم همینجوری با تعجب نگام میکرد ( البته اینم بگم وقتی که از اتاق اومد بیرون فکر کرد من رفتم حموم به خاطر همین لای حولش یکم باز بود و چاک ممه هاشو دیدم و نوک ممه هاش که از پشت حوله برجسته شده بود بیشتر حشریم میکرد ولی شورتش یه چیز دیگه بود) و گفت شورت من دستت چیکار میکنه منم هول شده بودم گفتم از سبد افتاده بود بیرون خواستم بندازم داخل یه چند لحظه نگام کرد و هیچی نگفت و رفت فکر کنم دیگه این دفعه صد در صد فهمیده بود که با شورتاش جق میزنم منم شورتشو انداختم تو سبد گفتم یه وقت نیاد ببینه شورتش نیست گندش در بیاد که دست منه
از اون به بعد کمتر جق زدم ولی شورتای مامانم خیلی سکسیه لامصب نمیتونم ازش دست بکشم خودشم خیلی سکسیه سفید و کون تپل و سینه ۹۰
ولی حیف که کسشو ندیدم که حدس میزنم کسشم عالی باشه
این بود داستان من از جق زدن با شورتای مامان و خواهرم ********
نوشته: سکسی



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
جنب شدن در خواب با فکر مادرم (۴)

#مامان #بیغیرتی #فانتزی

...قسمت قبل
اسم مادر من سمیه است اون ی زن چاق و مذهبیه و لب های خشک و کون و سینه های بزرگی داره و ۵۰ سالشه ما تو یه خونه ی قدیمی زندگی می کنیم یک شب خواب دیدم مادرم تو اتاقش با همون لباس و مقنعه و چادرش خوابیده و شب بود و هوا مه آلود بود و من دست مادرمو گرفتم و از خواب بیدارش کردم و مادرم گفت چیه و چی شده و من با بغض گونه ی گوشتی و سفید و صافشو بوسیدم و بلندش کردم و تو خوابم هی به کون بزرگش دست میکشیدم و بعد لوازم آرایش زنان و لباس توری خیلی نازک و تنگ که تو خوابم جلو دستم بود آوردم و مادرم تعجب کرد و گفت اینا چیه گناهه و من وقتی این حرفو زد ناگهان سینه ی چپشو از رو مقنعش فشار دادم و آه شهوتناکی کشید…و من قشنگ صورتشو که هیچ وقت نمیذاشت تو واقعیت ارایش بشه با لوازم آرایش زنان آرایش کردم و لبشو با رژ لب قرمز بسیار غلیظی , قرمز کردم و و لباسشو در اوردم و اون می گفت تو رو خدا این کارو با من نکن و گونش از خجالت قرمز شده بود وقتی با اون گونه ی قرمز و سفید و لب های بسیار قرمز و سینه های گندش اروم تو خوابم با خجالت نفس می کشید… کیرم شق شق شد و مادرم فقط زیر لباس سفید که زیرش اون سینه های گنده با کرست سیاه معلوم بود و یک شلوارک سفید نخی که بخاطر پاهای ضخیم و گوشتیش تو پاش تنگ شده بود تنش بود و قسمت لای کونش بخاطر عرق قهوه ای و خیس شده بود و بوی خیلی شهوتناکی میداد و من و قتی قشنگ ارایشش کردم … به زور اون لباس سیاه توری کوچیک و تنگو تنش کردم و اون سینه ها و کونش انقدر بزرگ و برجسته بود که اون لباس توری با هر نفس مامانم و بالا اومدن سینش و جابه جا شدن کونش هنگام راه رفتن داشت منفجر می شد و وقتی من مادر ۵۰ ساله و مذهبی و متعصب رو که تو عمرش ارایش نکرده بود قشنگ آرایش کردم اون لباس توری تنگو تنش کردم که بخاطر بزرگی سینش یکم ترک خورده بود رو به حمام بردم و محکم با پشت دست به کون بزرگش یه چک زدم و که داشت اون تورو پاره می کرد و تور سیاه داشت ترک بر میداشت و گفتم دستاتو بزار رو دیوار حمام که کاشی بود و بعد وقتی دستشو رو دیوار حمام گذاشت اون کون بزرگ و تاقچه ای اش بالا اومد و مقنعه همسرش بود و من یکم اب تو سطل رو ی کونش ریختم و مادرم با نفس های عمیق و آهسته و با شرم میگفت این کارو با من نکن و التماس می کرد … وقتی آب سطل رو کونش ریخت کون تاقچه ایش که بالا اومده بود خیس شد شلوار نخی زیر تور به کونش چسبید …جوری که شلوار نخی تنگ تر شده بود و پوست کونش از زیر آن نمایان بود و شلوار نخی از زیر تور چسبیده بود به کونش … و کون بزرگ مادرمو بسیار شهوتناک تر کرده و مادرم آهسته صحبت می کرد و زمزمه می کرد و نفس های لرزانی می کشید و من با پماد کیر کوچک و باریک رو چرب کردم و شلوار نخی سفید و تو رو هم یکم پاره کردم و کونشو با پماد چرب کردم و مادرم وقتی مقعدشو واز رو اون کون بسیار بزرگ و شهوتناک چرب می کردم اروم زمزمه می کرد و صداش می لرزید و آهسته می گفت این کارو با من نکن و من از پشت سینه های بزرگشو گرفتم و کیرمو اروم تو کونش فرو کردم و کونش انقدر تنگ بود که انگار مکش داشت و لبمو می کشید و من به چهره ی آرایش کرده ی مادر مومنم با اون لب های بسیار قرمز نگاه می کردم و نوک سینه های گندش سفت شد و خیس شد و چشماشو بست و من لبای قرمزشو بوسیدم و آبمو تو کونش خالی کردم و از خواب پریدم و وقتی دیدم مادرمو تو خواب آماده کرده بودم و اونو تو حمام گاییده بودم و به اون کون و سینه های بزرگش که زیر چادر براق تکون می خورد و اون صورت صاف و جا افتاده که بسیار بالغ و شهوتناک بود فکر می کردم و به خواب شهوتناکی که دیده بودم فکر می کردم تمام بدنم به خارش می افتاد و وقتی که یاد آن خواب و اون کون بزرگ مادر مذهبی و گوشتیم میفتادم , دوست داشتم به آن خواب برگردم و به کون بزرگ مادر مذهبیم شلاق بزنم و با این افکار آبم و شاشم با هم می آمد که کف کرده بود…
نوشته: ذهن بیمار



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
مامان کون گنده

#جلق #تابو #مامان

سلام به دوستان داستانی که میخوام براتون تعریف کنم کاملا واقعی هست شاید براتون سخت باشه ولی وقتی داستانو بخونید باور میکنید. ما خانواده ۶ نفری بودیم که ده سال پیش پدرم بیماری گرفت و فوت کرد. الان مادرم ۵۷ سالشه منم ۳۳ سالمه دو تا خواهر ۳۰ ساله و ۲۶ ساله دارم که شوهر کردن و یک برادر ۲۴ ساله. وقتی پدرم فوت کرد وضع مالیمون خیلی خراب شد من به عنوان پسر بزرگ خونواده نون آور خونه بودم تا اینکه تو این سالها برای دو تا خواهرم خواستگار پیدا شد و به فاصله حدودا ۲ اونها شوهر کردن ولی به سختی تونستیم از هزینه شوهر دادنشون بر بیاییم و بعد شوهر دادن‌شون خیلی تو قرض افتادم‌ از یک‌ طرف هم برادر کوچکترم دانشجو بود و با اینکه کمی کار هم می‌کرد باز هم مجبور بودیم بهش پول بدیم بگذریم خواستم بگم که تو چه وضعیت مالی بودیم حدودا ۴ سال پیش بود یعنی اون موقع مادرم ۵۳ ساله و من ۲۹ ساله بودیم‌ که که این فشارها تحمل میکردیم و خیلی عصبی شده بودم و تحت فشار بودم از طرفی تو این دوران دختری که من دوسش داشتم به دلیل که خودم شرایط مالی نداشتم ازدواج کرد و یه شکست عشقی خوردم که قضیه رو مادرم فهمیده بود و خیلی ناراحت بود و از طرف دیگه منم خیلی تو این دوران تحت فشار جنسی بودم خیلی دلم سکس میخواستم هیچ راهکاری برای اینکه بتونم خودم تخلیه بکنم نبود واقعا سالها داشتم عذاب میکشیدم فقط کارم شده بود شبها موقع خواب فیلم سکسی دیدن و جق زدم تقریبا کار هر شبم شده بود دیگه تو این سالها من و مامانم تو خونه دو نفری زندگی می‌کردیم اما از مادر بگم بهتون اسمش پروین بود قدش حدودا ۱۶۵ میشد با وزن ۸۵ کیلو با سینه های خیلی گنده که سینه هاش لش نبود تقریبا رو به جلو وایستاد وقتی سوتینو‌ می‌بست خیلی تو چشم میومد و با کون خیلی گنده و گوشتی و خوش فرم لمبرای کونش وقتی راه می‌رفت مثل ژله میلرزید و رونهای تو پری داشت یه شکم سکسی هم داشت که اصلا لش نبود من اصلا به مادرم نظر نداشتم تا اینکه شبها که فیلم سکسی میدیدم ناخودآگاه فیلم هایی میدیم که تقریبا زنهای سن بالا و با هیکل مادرم علاقه شدیدی پیدا کردم و تقریبا هرشب با این فیلم‌ها جق میزدم باز هم من نظری به مادرم نداشتم اصلا علاقه به این زنها بخاطر مادرم نبود فقط این زنها منو خیلی تحریک میکردن چون گوشتی بودند و تصور که میکردم خیلی بهتر میشد با زنهای گوشتی سکس کنه آدم حس سکسیشو منتقل کنه تا اینکه یه شب تنها بودم مادرم رفته بود خونه یکی از خواهرام و شب اونجا بود وقتی داشتم فیلم سکسی زنهای سن بالا میدیدم یه لحظه وقتی دیدم پسره داره با شورت زن سن بالارو به کیرش میماله و خیلی تحریک میشه منم خیلی خوشم اومد و کیرم به شدت راست شده بود که یک لحظه یه جرقه بزرگ به ذهنم رسید به خودم گفتم اگه واقعا اینقدر پسره لذت داره میبره شاید منم بتونم با شورتهای مامان این لذتو‌ ببرم داشتم فکر میکردم ولی یه لحظه پشیمون شدم ولی وقتی باز ادامه فیلمو دیدم دوباره هیجانش مثل کرم اومد تو وجودم تا حالا همچین نگاهی به مامانم نداشتم دوباره وسوسه شدم هیجانم زیاد شده بود ضربان قلبم رفته بود به شدت بالا احساس کردم قلبم داره از دهنم میاد بیرون این در حالی بود که من هنوز کاری نکرده بودم و فقط داشتم بهش فکر میکردم سالها بود که جق زدم برام تکراری شده بود دلم هیجان و لذت جدید میخواست تا اینکه تصمیم گرفتم برم سر وقت کشوی لباس زیرهای مامانم من تاحالا دقت نکرده بودم مادر چه لباس زیرهایی‌ داره چند تا داره و‌ چه رنگی یا مدلی داره چون گفتم که بهش نظری نداشتم بلاخره از جام بلند شدم و تصمیم گرفتم تو تاریکی خونه برم سر وقت کشوی لباس زیر مامانم بلند شدم حرکت کردم قلبم همچنان داشت تند تند میزد بلاخره رسیدم به کشو بازش کردم پر از لباس های رنگارنگ بود با یک دست کشو باز کردم با یک دست داشتم کیرمو میمالیدم خواستم دست بزنم یک لحظه ترسیدم گفتم نکنه دست بزنم بعد فردا مادرم بفهمه لباساش بهم ریخته یکی به لباسهای زیرش دست زده لو برم پشیمون شدم ولی بیشتر که فکر کردم دیدم مادرم لباس‌های زیرشو‌ به هم ریخته تو کشو گذاشته اصلا خودش هم متوجه نمیشه لباسهاش به هم ریخته شده پس زیاد جای نگرانی نیست بعد فکری به سرم اومد که همون حالت که کشو باز گذاشتم یه عکس با گوشیم بگیرم که حالت لباسها چطوریه بعد که کارم تموم شد لباسهارو تقریبا تو اون حالت تا جایی که ممکنه درست کنم. بلاخره یه عکس از لیاسها گرفتم خیالم که راحت شد شروع کردم لباس دست زدن و برداشتن اول چند تا سوتین بود برداشتم بو کردم لیسشون‌ زدم بعد گشتم ببینم سایزشوون چند هر چقدر گشتم هیچ کدوم از سوتین ها سایزی ننوشته بود خیلی دوست داشتم بدونم سایز سینه‌اش چنده ولی از روی سوتین که هیچ عدد خاصی ننوشته بود هدف اصلی برام شورت بود چند تا شورت برداشتم بود کردم لیس زدم بعد ب
فنا (۱)

#تابو #مامان

آیدینم و در صد و پنجاه کیلومتری شهرم دانشجو هستم که این ترم رو جوری تنظیم کردم که چهار روز رو خونه دانشجویی هستم و سه روز رو خونه و دوری از خونه باعث رابطه ای احساسی بین منو مامان شده بود و درست میرم سروقت روز موعود و متوجه آنچه که گذشته میشید ،
این هفته هم یک قرار واهی با فاطیما دوست دخترم داشتم و قرار بود اولین دیدار آشنایی مامان و فاطیما باشه و این هفته برعکس هفته قبل داداشم شیفت عصر بود و فقط از ساعت دوازده و نیم تا سه رو وقت داشتم ،
همین که داداش خونه رو ترک کرد از سر میز ناهار بلند شدم و رو به مامانم گفتم مامان تمیزکاری رو بزار برای بعداً و دست بکار شیر موز شو و خودت هم آماده شو ، مامان یادت نره کلی از اپن مایند بودنت تعریف کردم ی وقت جوری رفتار نکنی که معذبش کنی ، در حد امکان کلمات رکیک توی جملاتت به کار ببر و وقتی خواستیم به اتاق بریم ی چیزی بگو که فکر کنه تو دوست دختر بابا بودی و هنوزم عاشقشی ،
مامان با خنده گفت باشه حواسم هست تو برو دوش بگیر منم آماده میشم ،
با دستپاچگی گفتم مامان داشت یادم میرفت قرص بخورم ،
مامان گفت باز قرص نخوری و فاطیما نیاد و باز از درد بنالی ،
خندیدم و گفتم خیالت راحت امروز صددرصد میاد و اگه نیاد مثل هفته قبل خوشبحال بابام میشه ،
(هفته قبل با کنسل شدن قرارم وانمود کردم صحبت کردن آرومم میکنه و با سوالات مکرر سکسی مدعی شدم که ناخواسته دارم با سوالام تحریکش میکنم و احتمالا امروز احتیاج به بابام داره و مامان کاملاً این موضوع رو رد میکرد )
مامان خندید و گفت اونجوریا نیست که تو میگی ،
گفتم آره جون شوهرت ،
میخواستم برم حموم که گفتم مامان لباس و آرایش یادت نره ؟
مامان گفت هفته پیش خوب بود دیگه ؟
گفتم مامان اگه بتونی بهترش کنی برات جبران میکنم ،
مامان خندید و گفت برو دوش بگیر و بیا ببینم چیکار میتونم بکنم ،
وقتی از حموم برگشتم مامان توی اتاقش بود که در زدم تا سشوار رو بگیرم که مامان گفت برم داخل ،
وقتی وارد اتاق خواب شدم دیدم مامان روبروی آینه ایستاده و از گوشه چشم داره با نیشخند نگام میکنه تا واکنشم رو به پوشش ببینه ،
وقتی بدن به شدت لاغرش رو توی شلوارک و تن پوش لش لی دیدم با حفظ لبخند روی صورتم فهمیدم که مامان خواسته برام سنگ تموم بزاره غافل از اینکه امروز میخوام تمام تلاشمو بکنم که خودشو به حجله ببرم ،
با ذوق نگاهش کردم و گفتم مامان عالی شدی فقط اون کش موهات رو باز کن و موهات رو بیار جلو بنداز ،
دیگه نیاز نشد برم بیرون سشوار بکشم و همانجا مشغول شدم و وقتی مامان می خواست از کنارم رد بشه سشوار رو خاموش کردم و گفتم مامان راستی یکی از اون یاروها برام بزار ،
(هفته پیش که فاطیما نیومد گفتم نکنه با کسی دیگه در رابطه باشه و نکنه مریض بشه و نکنه منو مریض کنه ؟که خود مامان از ضرورت استفاده از کاندوم برام گفت و وقتی گفت هر وقت خواستی خودم بهت میدم ضمن اینکه متعجب بودم که با این سن هنوز از کاندوم استفاده میکنه دلم حال اومد و گفتم باشه بهت میگم )
مامان یادش اومد که هفته قبل چی گفته و سراغ کشو دراور رفت و نزدیک کارتن دستمال کاغذی شد و گفت میزارمش اینجا ،
با مامان هماهنگ شدیم و گفتم که ده دقیقه دیگه حرکت میکنه ،
(مامان که دانشجوی اخراجی بود در بحث با بابام کلافه میشد و از کهنگی افکارش می نالید و کلید ارتباط راحتم با مامان این بود که باید قبل از ممنوعه ترین سوالم باید میگفتم اگه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟ و تهش میگفتم مرسی که تا این حد درکم میکنی و یا اینقدر جنبه داری و اینجوری شد که خیلی باهاش راحت تر از قبل شدم )
شلوارک و تیشرت تنم بود و وقتی مامان رو در حال انداختن شیر موز توی لیوان ها دیدم دستام رو به تیشرتم رسوندم و همزمان با درآوردن تیشرتم گفتم مامان به نظرت زشت نیست توی خونه ای که مامانش اینجوری راحته من تیشرت تنم باشه ؟
مامان خنده کنان گفت اصلا شلوارکت رو هم در بیار ،
خندیدم و گفتم مامان شورتم چسبون و کوچیکه اونجوری خیلی تابلو میشم ،
مامان که این روزها حسابی با پسرش گرم گرفته بود گفت بالاخره که میخوای همونو هم در بیاری ،
منم با اینکه میدونستم مامان داره شوخی میکنه خودمو جدی گرفتم و دستمو به کش شلوارکم گرفتم و گفتم بهم نمیگی ها ؟
صدای خنده من بعد از خندیدن مامان بالا گرفت،
رفتم توی اتاق خواب مامان که برام آمادش کرده بود و روی تختخواب دراز کشیدم و با گوشی مشغول شدم و ظاهراً منتظر رسیدن فاطیما شدم ،
یک بخشی از این تصمیمی که گرفته بودم مربوط به شنا کردن با بابام بود که هر چقدر نگاه شورت خیس خودم میکردم و با شورت خیس بابا مقایسه میکردم و با اینکه بابام به شدت چاق بود ولی حجم کیر من از بابا بزرگتر بود ولی مگه میشد کیر پسری از کیر باباش بزرگتر باشه ؟ و وقتی هفته پیش با مامان راحت صحبت کردم با پیش زمینه خیلی کوتاه پر
پس از فاجعه...

#فانتزی #بیغیرتی #مامان

هزار سال از فاجعۀ بزرگ می گذشت و جهان با خاک یکسر شده بود. وقتی که یکی از اُپراتورهای آمریکایی شلیک موشک هسته ای، به اشتباه به سوی خاک خود آمریکا شلیک کرده بود و آمریکا به تلافی به روسیه حمله کرده بود و شدت تشعشعات نه تنها این کشور ها را بلکه کشورهای دیگر را نیز بلعیده بود و در تمام جهان تنها سه میلیون نفر زنده مانده بودند و حال، پس از هزار سال، هرگونه دانش پیشرفته ای مثل یک طاعون در نظر گرفته میشد که یادآور فاجعه بزرگ باشد. این سه میلیون نفر که کمابیش همگی ایرانی بودند، در جایی در کرانه های کوه های البرز زندگی میکردند که از هر دو سوی خشکی جهان فاصله ای زیاد داشت و سیل های مهیب کمتر در آن جاری میشد و از بختی که داشتند تنها افراد نجات یافتۀ جهان بودند که با زاد و ولدی بسیار زیاد، علی رغم مرگ بیشتر فرزندانشان و تولد عجیب ترین فرزندان ناقص، بالاخره پس از هزار سال از فاجعه، توانسته بودند جمعیتی پنجاه میلیون نفری را به وجود بیاورند. در میان این جمعیت جدید از انسان ها، شاخه های مختلفی از انسان های تکامل یافته را میشد دید که در شهر بزرگِ “تهران” که آخرین شهر انسان ها بود زندگی میکردند. بیشترشان قد بلندی داشتند و هیچکس قدی کمتر از دو متر و نیم نداشت. در میانشان اشکال انسان های نخستین کمتر یافت میشد. چهاردست ها که کارهای سخت را انجام میدادند و سازندگان خانه ها بودند، سه چشم ها که با یک چشمِ همیشه بیدار، حتی در خواب هم نگهبانی میکردند، بی انگشت ها که شناگران ماهری بودند و دستانی مثل باله داشتند که انگشتانشان را در کنار هم داشتند، چند کیرها که به ازای هر کیر شش تخم داشتند و همزمان چندین زن را باردار می کردند و کیرهای بلند و کلفتشان مثل مار در کُس چند زن می رفت و آنان را پس از چند بار ارضا شدن پیاپی، باردار میکرد. بی کیر ها و بی خایه ها که عمری طولانی داشتند و بر بالای درختان زندگی میکردند و دانشمندانی بودند عاری از هر نیازی به سکس. در میان زن ها هم سه کُس و چهارکُس هایی بودند که همزمان از چند مرد چند بچه بار می گرفتند. قانون این بود که کیر و کُس ها همگی عمومی بودند و کمتر مهمونی ای بود که توش کسی بیکار بشینه. بویژه اکبر آقا که میخواست همه ببینن چه زنی داره، معمولا خودش لباس زنشو بیرون بیاورد تا پنج کُس صورتی زنش، کیرهای مهمونا رو دراز کنه و اگر کسی تا آخرین قطره آبشو تو کُس فاطمه زن اکبر آقا نمی ریخت حرمت شکنی کرده بود و باید دفعه بعد سه شبانه روز رو فاطمه تلمبه میزد که اکبر آقا ببخشدش وگرنه جنگی میشد که بیا و ببین و کار به قمه کشی میکشید. یه بار که اصغرآقا داداش اکبرآقا قرص ضد اسهال خورده بود و کیرش بلند نمی شد و قبول نکرد زن داداششو بکنه، اکبر آقا همه اهل اون محل رو ریخته بود بیرون که:" ایهاالناس، این بیشرف رو ببینین که نون و نمک منو خورده و هنوز رنگ کُس زنمو ندیده، من این ننگ رو کجا ببرم. به کی بگم که داداشم، نزدیک ترین آدمم حتی نکرد یه بار کوس زنمو به سر کیرش آشنا کنه". همین لحظه بود که بعد از دلداری دادن به اکبر آقا، چند تا از پسرای محل که یکیشون از نژاد خرکیرانِ‌چندکیردار بود، دامنشو داده بود بالا و شش مار سفیدِ سیخ رو نشون داده بود که:" غصه نخور اکبرآقا من در خدمتم، این بدبخت شاید مریضه وگرنه مگه میشه آدم زن داداششو نکنه؟. اصلا روایت داریم از خایة‌العنبیا که وارد بهشت نمیشه مردی که زن های قوم و خویشش رو نگاد!." در این لحظه ممدآقا پدر این پسر، پریده بود وسط که:" پسره بی غیرت، تو این همه کیر داشتی و یه بار مادرتو نگاییدی؟. حالا اومدی آبتو خرج کُس زن اکبر میکنی؟. تف تو اون آب و نونی که به خوردت دادم. شب میای تا صبح رو مامانت تلمبه میزنیا. زن بیچاره چقدر برای تو زحمت بکشه آخه؟!. خجالت نمیکشی تا حالا یه بار کوسش نذاشتی؟!. هنوز یه بچه از تو نداره!. تا کِی باید کیر های یکنواخت و تکراری بره تو کوس هاش؟!". علی که این حرف رو از پدرش شنید سُرخ شد و گفت:" رو چِشَم بابا، تا سال تموم نشده پنج تا بچه از کوس های مامان میکشیم بیرون بهت قول میدم#34;. در تمام این مدت، سمیر برادر علی که ضایع شدن برادرش جلو جمع رو دیده بود میخندید چون بالای صد بار با تَک کیری که داشت، کوس مادرش رو آبیاری کرده بود و خیلی از نژاد تَک کیر های خَرکیر از تخم خودش بودن و مادرش معصومه همیشه به اینکه پسرش از این کُسش درمیاره و میکُنه تو اون کُسش برای زن های دیگه تعریف میکرد. حتی تو مدرسه خیلی از پسرها باهاش رفیق شده بودن که یه شب ببرنش خونه خودشون که سمیر مامان اونا رو هم بگاد و برای این خدمات، سمیر نشان افتخار شهروند برتر رو از ملکه گرفته بود. شب همون اتفاق هم شاهزاده هاشم،پسر ملکه، سمیر رو با تهدید و ارعاب فرستاده بود سراغ مادرش که دست کم سه بار کُس ملکه رو سیراب کنه از آب
کلکسیون لباس زیر (۱)

#جلق #فتیش #مامان

سلام به همه سایلنت هستم ۱۹ سالمه و این خاطره برای ۵ سال پیشه
میخوام شکل گرفتن یک فتیش در خودم رو از اول براتون تعریف کنم.
من تویه شهر کوچیکی زندگی میکنم و اگر بدونید تویه شهر بیشتر افراد باهم آشنا هستن و همو میشناسن و نمیشه زیاد کاری کرد چون حرف خیلی زود میپیچه و این دلیلی بود که خانواده من نمیزاشتن از خونه زیاد بیرون برم و بیشتر کودکی و نوجوانی من داخل خونه رقم خورد و چون تفریح زیادی نداشتم سریع با جلق آشنا شدم و بیشتر روز ها سعی در پیدا کردن یه چیزی بودم که حشریم کنه بودم و پس از تلاش فراوان تونستم پورن های خواهرمو تویه لپ تاپ پیدا کنم که دو تا فیلم بود یکی که یه سیاه کیرگنده بود که داشت یه کون گنده سفید رو می گایید اون یکی هم یه زنه بود که جلو دوربین کم کم لخت میشد و لباساشو میکند و با خودش ور میرفت من چندماهی با اینا جلق میزدم که دیگه حفظ شده بودم فیلم هارو.پس تصمیم گرفتم جرات کنم و برم یه چیز واقعی رو امتحان کنم و تنها چیز کمد لباس‌‌زیر های مامانم بود.یکم راجب اون بگم یه زنه ۴۰ ساله که ممه‌های بزرگ اما یکم افتاده داره یادمه کوچیک که بودم به من میگفت برو حموم تا بیام بشورمت بعد من لخت میرفتم زیر دوش تا مامانم بیاد اونم یهو در رو باز میکرد با شورت میومد تو حموم می نشست رو صندلی پاهاشو باز میکرد من می رفتم بین پاهاش منو میشست همه جامو که کف میزد پا میشد میگفت خودتو آب بکش بیا بیرون توی طول حموم من فقط چشمم به ممه های مامان بود که یکم خیس شده بود و قطره های آب روش لیز میخوردن بهتر از همش نوک قهوه‌ایش بود که شکلات بود واسم چندباری تو حموم بهش دست زدم که با خوردن کتک بعدش مواجه شدم و دیگه دورشو خط کشیدم و کون بزرگش که وقتی تو حموم با شرت میدیدیش فقط میخواستی بخوریش در حدی که شرت هاش کل کونشو نمیپوشوند و بغله هاش میزد بیرون ازش خلاصه یکم شکمشو در نظر نگیریم خیلی واسم سکسی بود.
یه روز که مامانم و خواهرم رفتن خونه همسایه برای اولین بار رفتم سر کمد لباس‌زیرهاش و چون نمیتونستم همون جوری بزارم سر جاش برش نداشتم و فقط نگاه میکردم و دست میکشیدم بهش دفعه های بعدی هعی جرعتم بیشتر میشد برش میداشتم همه جاشو دست میکشیدم به دولم میمالیدم بعضی وقتا هم پام میکردم و تو خونه میچرخیدم اما زیاد نمیشد بچرخی چون سایزش واسم خیلی بزرگ بود و حدودا ۲برابر من بود حتی دیگه شده بود اونجایی که کص و کونش میوفتاد رو لیس میزدم همه جور شرتی هم داشت صورتی،گل‌گلی،نارنجی یادمه یه شرتم داشت که خیلی کوچیک بودو چنتا نخ بهش وصل بود اون موقع نمیفهمیدم ولی الان فهمیدم بیکینی داشته.سوتین هاشم برمیداشتم دولمو میکردم توشو بهش میمالیدم سوتین های توری ساده زیاد داشت که داخلش نرم بود اوناروهم میزاشتم رو سینه‌ام که که ازش میزد بیرون یه روز رو تختشون بودم شورتشو پام کرده بودم و سوتینشم بقلم بود که یه صدایی شنیدم اول توجه نکردم بعد گفتم یه نگاه از پنجره بکنم که دیدم مامانم دم در داشت با همسایه صحبت میکرد که دیدم باهاش خداحافظی کرد و کلید انداخت طبقه دوم بودیم فقط مثل همیشه شلوارمو با تیشرتمو تنم کردم سریع تلوزیون رو روشن کردم و نشستم جلوش درو زد رفتم براش باز کردم بعد سلام احوال‌پرسی رفتم تا نشستم صدام کرد یکم ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم یه اتاق بیشتر نداشتیم رفتم توش گفتم بله مامان یهو دیدم میگه چرا لباساتو جمع نکردی باز شرتت وسط اتاقه بزرگ شدی دیگه اونجا به عمق ماجرا پی بردم که شرت مامانم هنوز پامه بدتر از اون این بود که سوتینشم رو تخت بود ولی انگار نفهمیده بود که من گزاشتم سریع شورتمو انداختم تو کمدم یه پتو بالشت برداشتم انداختم وسط هال که مثلا بخابم ولی انقدر ترسیده بودم زیرش قایم شده بودم حالا وضعیت من طوری شد کیرم که از ترس یه وجب شده بود شرت مامانم که افتاده بود از کونم فقط به فاق شلوارم گیر بود که از تو پاچم نمیفتاد یه ساعتی اون زیر بودم خواهرم هم اومد.وقتی اون زیر بودم شرتو کشیدم بالا یکم که تو پام بود خوشم اومده بود از اون ترسش چون مامانم تو اشپزخانه داشت کار میکرد خواهرم یکم اونور تر داشت تکالیفشو مینوشت از این ورم منم با شرت مامانم دراز کشیده بودم خیلی هم شرتش نرم بود دولم سیخ شده بود خیلی داشت حال میداد تا اینکه بابام اومد و باید پا میشدم سلام میکردم بلند شدم رفتم سمتش همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یکی زد به کمرمو گفت درسا چطوره گل پسر همون موقع شرت دوباره افتاد و گیر کرد به فاق شلوارم مثل چی ترسیده بودم ولی سریع بهش گفتم همه چی خوبه و رفتم تو اتاق میدونستم بابام بیاد مامان تو اتاق نمیاد چون باید ازش پذیرایی کنه سریع یه دونه از شورتمو انداختم زیر تخت از تو سوراخ در نگاه کردم همه نشسته بودن سریع کشیدم پایین شورت مامانو انداختم زیر تخت مال خودمو پوشیدم مال مامانم گ
مامان فداکار

#بیغیرتی #خاطرات_نوجوانی #مامان

سلام من علی هستم الان 22 سالم و آمل زندگی می‌کنم.
ماجرایی که می‌خوام براتون تعریف کنم برمیگرده به 8 سال پیش اون زمان 14 سالم بود و کلاس سوم راهنمایی بودم.
خانواده پدریم وضع مالی خیلی خوبی داشتن ولی بخاطر اعتیاد و بی عرضگی پدرم یه جورایی از خانواده طرد شده بودیم و مجبور شدیم به یکی محله های پایین شهر اسباب کشی کنیم، پدرم اون زمان تو یه کارخونه لبنیات کار می‌کرد شیفت های کارخونه 12 ساعت بود که هر هفته تغییر می‌کرد بخاطر همین بیشتر زمانی که خونه بود می‌خوابید و نمی‌تونست برای ما زیاد وقت بزاره.
اسم مامانم کبراست 6 سال از بابام کوچیکتره و وقتی 15 سالش بود با پدرم عروسی کرد تو 17 سالگیش من به دنیا اومدم،‌ مامانم زن خیلی مهربون و صبوریه، خیلی خوشگل و خوش لباسم هست جوری که همه به پدرم حسودی می‌کردن که همچنین زنی داره، حتی بعد اعتیاد پدرم با وجود مشکلات مالیمون مامان بخاطر من و داداشم از پدرم جدا نشد.
یکم از ظاهر مامانم میگم که یه تصویر ازش داشته باشین، وزن مامان 70 و قدش 1/78 یه بدن توپر و کشیده داره سایز سینه‌هاش 85 و یه باسن خوش فرم داره که همه تو کفشن، پوستش خیلی سفیده جوری که اگه دوش آب گرم بگیره یا یه قسمت از بدنشو فشار بده سریع قرمز میشه رنگ چشم و موهاش هم قهوه‌ایه.
حالا اصل داستان تعریف می‌کنم
محله‌ای که بهش اسباب‌کشی کرده بودیم یکی از محله‌های بدنام شهر بود از همون روز اول متوجه شدیم از نظر فرهنگی چقدر با همسایه‌ها فرق داریم از لباس‌ پوشیدن و نوع صحبت کردن گرفته تا طرز فکر و عقایدی که داشتیم بنابراین طول می‌کشید تا به شرایط جدید عادت کنیم طبیعتاً برای من که سنم کمتر بود و تو اوایل نوجوانی بودم کنار اومدن با این موضوع و دوست پیدا کردن سخت بود مخصوصاً برای من که یه پسر اتو کشیده و ناز پرورده بودم.
بالاخره بعد یکی دو هفته با محمد پسر همسایمون رفیق شدم از اون به بعد کم کم با بچه‌های چند تا کوچه اطراف خونمون هم دوست شدم اون روزا بعد از مدرسه بیشتر اوقات با دوستای جدیدم بودم که یه روز اتفاقی افتاد که اصلاً انتظارشو نداشتم.
اون روز بعدازظهر من و محمد باهم بودیم، محمد بهم گفت سیگار میکشی؟ گفتم نه تا حالا امتحان نکردم، چطور؟ گفت من می‌خوام سیگار بکشم تو هم امتحان کن حال میده، منم قبول کردم، محمد گفت سیگار و تو ساختمون نیمه کاره کوچه پایینی جاساز کرده بعدش رفتیم تا سیگار برداریم.
کوچه خلوت بود و هیچ رفت و آمدی نبود، وارد ساختمون شدیم رفتیم طبقه ی دوم محمد به یه اتاق اشاره گفت بریم سیگار تو این اتاق من جلوتر راه می‌رفتم و محمد پشت سرم بود همین که رفتم تو اتاق شوکه شدم دیدم تو اتاق سه تا پسر هستن که حداقل چهار پنج سال ازم بزرگترن یکیشون سریع دستمو گرفت وقتی رومو برگردوندم دیدم محمد نیست وقتی دیدم پسرا با پوزخند بهم نگاه میکنن ترس تمام بدنم گرفت سعی کردم دستمو آزاد کنم ولی نشده پسری که منو گرفته بود یه پسر چاقه سبز رو بود که قدش یه سرو گردن از من بلندتر بود زورم بهش نمی‌رسید هر چقدر تقلا می‌کردم عین خیالش نبود
همین لحظه یکی دیگه از پسرا کیرشو از شلوارش در اورد اون لحظه فهمیدم چه بلایی قراره سرم بیاد، شروع کردم به گریه کردن به هرکس و هرچیزی که بلد بودم قسمشون دادم ولی فایده نداشت تا این که یه چهره آشنا دیدم، مهدی بود که اومد تو اتاق!!
مهدی رو اولین بار موقع اسباب‌کشی دیدم وقتی دید داریم وسایلو جابجا می‌کنیم اومد بهمون کمک کرد اونم پنج شیش سالی ازم بزرگ‌تر بود یه پسر سفید رو بود که موهاش فرفری و بور بود و رنگ چشماش سبز بود.
مهدی گفت ولش کنید این پسر اسمش علیه و آشنای منه از این بعد کاریش نداشته باشید بعد رو به من کرد و گفت تو اینجا چیکار می‌کنی!؟ سریع برو خونتون، منم با تمام سرعت از اون ساختمون دور شدم.
همون روز غروب اتفاقی محمد دیدم منو صدا زد ولی من بهش بی توجهی کردم و داشتم راه خودم می‌رفتم، بقیه ماجرا رو از زبون خودمون تعریف می‌کنم.
محمد: علی داداش یه دقیقه وایستا ببین چی میگم
علی: چرا باید به حرف یکی که رفیقشو میفروشه گوش بدم!؟
محمد: بابا غلط کردم، گوه خوردم، خودت نمی‌خوای بدونی قضیه چی‌ بوده؟
علی: مشخصه دیگه حرفی برای گفتن نمی‌مونه
محمد: تو تازه اومدی این محل از یه سری چیزا خبر نداری اگه بدونی به نفع خودته
علی: باشه بگو ببینم چی میگی
محمد: این چهارتا پسر که دیدی از بقیه بچه‌های محل بزرگترن و به بقیه زور میگن برای این که اذیت نشی یا باید بری تو تیمشون یا بهشون باج بدی منم برای همین مجبور شدم این کارو انجام بدم وگرنه بلای که قرار بود سرتو بیاد سر من می‌اومد
علی: ولی این دلیل نمیشه که رفیقتو بفروشی
محمد: می‌دونم ولی خودت بزار جای من، حالا که اتفاقی برات نیفتاده
علی: خیلی بی چشم و رویی
محمد شروع کرد جزئیات بیشتری تعریف کردن بعد صحبت با مح
سکس غیرمنتظره مامان

#عروسی #زن_شوهردار #مامان

سلام دوستان
از ماجرایی که می‌خوام براتون تعریف کنم حدود 10 سالی میگذره و کاملاً واقعیه
تا بحال در موردش با کسی صحبت نکردم ولی تمام این مدت هروقت یادش می‌افتادم دوست داشتم برای کسی تعریفش کنم تا ذهنم کمتر درگیرش بشه
زمانی که با این وب سایت آشنا شدم بالاخره فرصتش پیش اومد تا از این ماجرا صحبت کنم.
اسم من امیرعلیه و آمل زندگی می‌کنم، اون زمان 16 سالم بود و عروسیه یکی از اقوام پدریم بود به جز ما عمم و عموهام دعوت بودن
من یه دختر عمو دارم که اسمش لادن و من اون موقع خیلی روش کراش داشتم و می‌خواستم اولین دوست دخترم باشه
برای همین کلی برنامه ریزی کردم که چه چطوری شب عروسی بهش نزدیکتر بشم
یه پسرعمه دارم که خیلی باهاش صمیمیم اسمش مهران و چند سالی ازم بزرگتره
باهاش صحبت کردم اونم راهنماییم کرد و قول داد کمکم کنه
جایی که بهش دعوت بودیم یه تالار رستوران تو جاده‌ی هراز و چسبیده به جنگل بود در واقع از انتها ی پارکینگش که پشت رستوران بود جنگل شروع می‌شد.
شب عروسی از اونجایی که قسمت مردونه و زنونه جدا بود زیاد فرصت نشد ببینمش ولی بهم sms می‌دادیم و با هم صحبت می‌کردیم
منتظر بودم تا آخرشب مردونه و زنونه قاطی شه تا بتونم ببینمش
اون زمان تازه یاد گرفته بودم پشت فرمون بشینم طبیعتاً زیاد وارد نبودم ولی برای این که تو اون سن یه خودی نشون بدم کافی بود
پسرعمم یه نصف شیشه ودکا با سوییچ ماشینش که یه مزدا تریه سفید با شیشه‌های دودی بود و بهم داد و گفت وقتی عروسی مختلط شد ببرش پشت پارکینگ و باهاش خلوت کن ببین چی پیش میاد، منم از خدا خواسته قبول کردم.
بالاخره آخر شب شد و عروسی مختلط شد اکثر مهمونا رفته بودن و فقط فامیلای نزدیک و خودمونی مونده بودن
از قبل با لادن هماهنگ کرده بودم که وقتی عروسی مختلط شد بیاد سمت پارکینگ
با ماشین اومدم دم ورودیه پارکینگ منتظر شدم بعد یکی دو دقیقه لادن اومد بود خیلی خوشگل شده بود
سوارش کردم و راه افتادیم تا رسیدیم پشت پارکینگ
ماشینو زیر یه درخت طوری که کمتر دید داشته باشه پارک کردم دو سه تا ماشین دیگه هم اونجا بود
هر دومون خیلی خجالت می‌کشیدیم از وقتی سوارش کردم تا اون موقع زیاد حرف نزده بودیم راستش استرس گرفته بودم و نمی‌دونستم چه جوری سر صحبت باز کنم
کم‌کم یخمون باز شد و به لادن گفتم که تو ماشین ودکا دارم و پیشنهاد دادم یکم بخوریم تا شنگول بشیم و بعدش بریم برقصیم
بعد این که سه چهار تا پیک خوردیم سرمون گرم شد تقریباً نیم ساعتی گذشته بود که پسر عموی پدرم بهنام اومد کنار یکی از ماشینا ایستاد و داشت با تلفن صحبت می‌کرد منو لادن یکم ترسیدیم چون نمی‌خواستیم کسی اونجا باهم ببینتمون انتظار نداشتیم کسی از فامیل سروکلش همچین جای خلوتی پیدا شه ولی چون شیشه دودی بود خیالمون راحت بود که نمی‌تونه مارو ببینه
ده دقیقه‌ای گذشت تو این مدت بهنام یه نخ سیگار کشید و همینطور کنار ماشین ایستاده بود
دیدیم یه نفر داره میره سمت بهنام که هر دوتا از دیدنش جا خوردیم
مامانم بود!
یه کت دامن آبی با یه کفش پاشنه بلند پوشیده بود و در حالی که شالشو انداخته بود رو گردنش با عجله رفت سمت بهنام
هنوز نفهمیده بودیم قضیه از چه قرار که دیدیم بهنام شروع کرد به بوسیدن مامان
مامان یه لحظه جلوی بهنام گرفت‌ و دوروبر و نگاه کرد ظاهراً می‌خواست خیالش راحت شه که کسی نیست بعد دوباره شروع کردن به لب گرفتن
من و لادن ‌از خجالت نه می‌تونستیم حرف بزنیم نه به همدیگه نگاه کنیم
قلبم داشت می‌اومد تو‌ دهنم برام خیلی خجالت‌آور بود که همچنین صحنه‌ای رو‌ کنار دختری که ازش خوشم میاد ببینم
بهنام زیپ شلوارشو پایین کشید و کیرشو دراورد همینطور که به ماشین تکیه داد بود مامان جلوش نشست و براش ساک می‌زد
بعد یکی دو دقیقه مامان بلند شد و با کمک بهنام دامنشو داد بالا و روبه کاپوت ماشین خم شد و بهش تکیه داد بعد بهنام شروع کرد به گاییدن مامان
خشکم زده بود، هیچ جوره همچین چیزی تو کلم نمی‌رفت
آخه مادرم نه زن شیطونی بود نه مشکلی با پدرم داشت که بخواد بهش خیانت کنه
خیلی دل و جرات می‌خواد که تو این شرایط سکس کنی موندم چقدر حشری بودن که اینکارو کردن
حدود یه ربع سکس کردن که تلمبه زدنای بهنام محکم‌تر و سریع‌تر شد، داشت ارضا میشد چند ثانیه بعد یکدفعه وایستاد و کمر مامان محکم گرفت خودشو بهش چسبوند
ارضا شده بود و ظاهراً آبشم ریخته بود تو کس مامان
بعد اون مامان سریع لباساشو مرتب کرد و رفت سمت تالار
ولی بهنام ایستاد و بعد اینکه یه نخ سیگار دیگه کشید رفت سمت تالار
نمی دوستم چی به لادن بگم بهش خیره شده بودم که لادن یهو منو بوسید و سعی کرد آرومم کنه
یکم جا خوردم ولی حالم خیلی بهتر شد، اون شب لادن بهم قول داد به کسی چیزی نمیگه
سر قولی که دادم موند هیچکس چیزی از اون اتفاق نفهمید و هیچ حرف و حدیثی هم پخش نشد
زمان زیادی
لذت‌بخش ترین سکس صدرا

#مامان_دوست_دختر #میلف #خاطرات_نوجوانی

سلام رفقا
من صدرام و آمل زندگی می‌کنم
داستانی که می‌خوام براتون تعریف کنم سه سال پیش اتفاق افتاده
اون موقع سال آخر دبیرستان بودم و یه چند ماهی بود که با محدثه دوست شده بودم، دختر خوشگل و کیوتی بود
رنگ چشماش قهوه‌ای و موهاشم خرمایی بود و بینی و لب کوچیکی داشت که خیلی نازش کرده بود
محدثه فامیل دورمون بود و تو یه محل زندگی می‌کردیم
از بچگی با هم همبازی بودیم و هرچی بزرگتر می‌شدیم این دوستی هم ادامه پیدا می‌کرد
چند ماه قبل از این که منو محدثه از یه دوستی ساده وارد رابطه بشیم پدر و مادر محدثه از هم طلاق گرفتن
محدثه پیش مادرش زندگی می‌کرد و خواهر و برادرش پیش پدرش بودن
خانواده‌ی پدری محدثه برخلاف خانواده‌ی مادرش خیلی مذهبی بودن، حتی پدر و پدربزرگش آخوند بودن
همین اختلاف فکری و فرهنگی باعث شد پدر و مادرش با هم به مشکل بخورن
اسم مادر محدثه مهنازه یه زن خوشگل و خوش برخورد و خوش لباسه و تو یکی از پاساژای معروف آمل لباس فروشی داره
وقتی کارش گرفت و وضع مالیش خیلی خوب شد، شایعه پخش شد که با یه نفر رابطه داره بخاطر همین موضوع پدر و مادرش از هم جدا شدن
بعد اون محدثه یه ضربه شدید روحی خورد و از نظر روانی بهم ریخت
چون من از نزدیک در جریان مشکلات خانوادگیش بودم سعی کردم بیشتر کنارش باشم و بهش محبت کنم تا حالش بهتر بشه
از یه طرف رابطه‌ی مادرم با مهناز خیلی خوب بود چون هم رفیقش بود هم مشتری مغازش
از طرف دیگه مهناز خیلی اوپن مایند بود برای همین منو محدثه بیشتر وقتا پیش هم بودیم
روزا با هم می‌رفتیم کافه، پارک، شهربازی،سینما و… تا حال و هوامون عوض شه
خیلی از شبا هم خوابیدن پیش محدثه می‌موندم
بعضی وقتا برای اینکه حالش بهتر بشه بغل می‌کردم و می‌بوسیدمش
رفته رفته از همین بوسیدنا و بغل کردنا کارمون به سکس کشید طوری که بعضی وقتا پیش می‌اومد روزی دو سه بار باهم سکس کنیم
مهنازم می‌دونست که باهم سکس می‌کنیم
نه تنها ما رو آزاد گذاشته بود خیلی پیش می‌اومد سر همین باهامون شوخی کنه و مارو دست بندازه
با این که محدثه دختر ناز و خوشگلی بود ولی چشمم همیشه دنبال مهناز بود
دو سه سالی می‌شد که رو مهناز کراش زده بودم از وقتی که رفت و آمدم به خونشون بیشتر شده بود بدتر تو کفش رفته بودم
می‌خواستم برای یه بارم شده باهاش سکس کنم تا اون سن جذاب‌ترین زنی بود که دیده بودم
مهناز نسبت به بقیه زنا‌ی اطرافم قد بلند و کشیده تری داشت، بدنش جا افتاده و خوش تراش بود
با این که هم سن مامانم بود خیلی جوون‌تر نشون می‌داد پوستش خیلی سفید و بی خط وخش بود یه لکم نداشت
ترکیب صورتشم خیلی بی نقص بود رنگ چشماش سبز و موهاشم قهوه‌ای روشن بود
علاوه بر ویژگی‌های ظاهریش که باعث شده بود همه تو فامیل و محل بهش نظر داشته باشن خیلی خوش اخلاق و خوش برخوردم بود
خلاصه اگه محدثه فراری بود مهناز برام حکم بوگاتی رو داشت
چند ماهی گذشت یه شب اواسط تیرماه محدثه هوس کرده بود مشروب بخوریم
منم فرداش رفتم از پسر عموم دو تا بطری شراب انار و انگور گرفتم
اون شب حدود ساعت ده شروع کردیم به مشروب خوردن تازه شروع کرده بودیم که مهنازم بهمون ملحق شد
حسابی داشت بهمون خوش می‌گذشت که محدثه خوابش گرفت
عادتش بود مست که می‌شد خوابش می‌گرفت
رفت تو اتاقش و زود خوابش برد
ولی من و مهناز به خوردن ادامه دادیم و سرمون حسابی گرم شده بود و می‌گفتیم و می‌خندیدیم
صورت مهناز گل انداخته بود خنده‌هاش جذاب ترش کرده
قلبم داشت تند تند می‌زد دل تو دلم نبود می‌خواستم بغلش کنم و ببوسمش
مثل اسکولا بهش خیره شده بودم دست خودم نبود
مهناز وقتی دید اینطوری بهش خیره شدم گفت چیزی شده می‌خوای چیزی بهم بگی؟
صدرا: راستش نمی‌دونم چه چطوری بگم
مهناز: راحت باش حرفتو بزن، ببین تو محدثه که اتفاقی نیفتاده؟
صدرا: نه قضیه این چیزا نیست، همه چی خوبه
مهناز: انقدر خجالتی نباش من که غریبه نیستم هرچی تو دلته بگو
خیلی خجالت کشیده بودم و می‌ترسیدم ولی بالاخره تصمیم گرفتم که حرفمو بهش بزنم
صدرا: محدثه دختر خیلی خوبیه ولی من از شما خوشم میاد
مهناز تا اینو شنید زد زیر خنده
مهناز: کی فکر می‌کرد این پسر و خوشتیپ و سربزیرمون اینقدر بی حیا باشه!
همه‌ی پسرای هم سن و سال تو دنبال دخترای جوونن که کلی ناز دارن و خودشونو برای دوست پسراشون لوس می‌کنن، اون وقت تو چشمت دنبال منه!؟
صدرا: تو برام از همشون خوشگل تر و جذاب تری، جدی میگم
مهناز: یه الف بچه چه زبونیم داره، تو می‌خوای منو گول بزنی؟
من همسن مامانتم!
صدرا: هر چی می‌خوای بهم بخند ولی من حرف دلمو زدم
مهناز: باش بابا قبوله، مرسی که انقدر دوستم داری
حالا که بالاخره حرفمو بهش زدم دوست داشتم جلوتر برم
صدرا: میشه ببوسمت؟ خیلی خوشگل شدی
مهناز: بچه پررو، باشه همین یه دفعه اشکال نداره
اول می‌خواستم صورتشو ببوسم ولی ناخودآگاه رفتم سمت لبش
سه چها