سکس با دختر چادری حشری در مغازه
1401/11/08
#مغازه #مشتری
سلام دوستان اسم من حمیده ۲۵ سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مال سال ۱۴۰۰ میشه و کاملا واقعی هست خواهشن کسی فوش نده ادب داشته باشین و بخونین ولی خوشحال میشم که نظرات قشنگتونو ببینم
بله…داستان از اینجا شروع شد من یه مغازه قلمزنی داشتم با یکی از دوستام به اسم احمد و دراونجا باهم کار میکردیم هون بازاریاب و فروشنده و کمی قلمزنی میکرد ولی من فقط قلمزنی (منظور از قلمزن اینه که شغل ما حکاکی روی ضروف مسی برنجی و نقره بود )بعد دوستم احمد بادختری اشنا شد به اسم مهسا. مهسا دختری با حدود ۱۷۰ قد ۷۰ وزن سفید و باسنی زیبا و نقلی خیلی قشنگ ولی تنگ داشت …احمد بهش کار میداد تا اون قلمزنی کنه در منزل چند باری با دوستم رفتیم درخونشون حالا یا ازش کار تحویل میگیرفتیم یا بهش تحویل میدادیم اسم دختره ام مهسا بود بعد مدتی رفتیم که هم بهش کار تحویل بدیم هم ازش کارهای قبلو بگیریم رسیدیم در خونشون من در زدم و اون با یه چادر قهوایی خال خالی سفید اومد دم در کارهارو ازش گرفتم و کارهای جدیدی بهش دادم وقتی که گونی پر از ظروف مسی رو بهش دادم برگشت تا بزاره پشت در چادرش از رو کونش رفت اونور من که خیلی چشمام برق زد اصلا نفهمیدم چی شد یوهو برگشت و به من گفت هواست کجاست گفتم چیزی نیست یکم فکرم مشغوله یه لبخند بهم زد بعد دوستم احمد باهاش حستب و کتاب کرد و با گوشی مبلقی رو براش جابه جا کرد تو راه برگشت بودیم که دوستم گفت دختر خوبیه میخوایی باهاش دوست بشی منم از خدا خواسته گفتم چرا که ن عالیه قرار شد شب باهاش حرف بزنه رفتیم در مغازه و مشغول قیر کاری شدیم (قیر مخلوط شده با گج سفید و داخل کاسه یا بشقاب میریزیم که در حین قلمزدن سوراخ نشن )بعد دختر به دوستم زنگ زد و درپورد کار حرف میزدن احمد به دختره درمورد من گفت و دختره قبول کرد و همون موقع گکشی رو داد به من منم باهاش صحبت کردم و اوکی شد قرارشد فردا بریم بیرون خلاصه فردا رسید و من با موتور رفتم دنبالش و رفتیم بیرون تو یه پارک یه جای خلوت پیدا کردیم و نشستیم یکم بوس کردم و بوسم کرد و رفتیم بهش گفتم بریم در مغازه من لباس عوض کنم و یه چیزی جا گذاشتم رسیدیم در مغازه من رفتم اون پشت تا لباس عوض کنم شلوار و پیراهن که دراوردم دیدم اومد پیشم و چسبید بهم منم چسبدم بهش و باسنشو فشار میدادم کیرم سیخ شده بود میخواستم بکنمش که گفت پریوده ضد حال کیری خوردم ولی چند روز زعد تازه پریودیش تموم شد و خیلی ام حشری بود در مغازه کار میکرد بعد از دوستی هیچی بگذریم اون روز به بهونه اینکه میخواد تا ساعت ۳ کار کنه و بره یکسره وایساد و دوستم رفت خونه منم ساعت ۱ ناهار خوردم در مغازه رو بستم و رفتم اون پشت که اسراحت کنم مهساهم داشت کار میکرد
من اون پشت رفتم استراحت کنم تا چشمامو بستم یهو اومد کنارم و یکم نگام کرد بعد از کمی نگاه خوابید روم و گفت خیلی دوست دارم و ازم لب گرفت خلاصه بعد از کمی لب گفت امروز روز اخر پریودی هست و شاید کمی خون تو کسش باشه ولی لاپایی منو بکن منم تو مغازه کاندوم داشتم تا بهش نشون دادم انگار دنیارو بهش داده بودم پرید تو بغلم و کلی بوسم کردو ازم لب گرفت خلاصه لباسامو در اوردم حالا نوبت اون بود اول مانتو بعد ساپورت بعد کرست سینه های نقلی داشت ولی خوب بودن شلوار که دراورد دیدم چه بدن سفد و بی مویی داره یه باسن خیلی خشگل و نقلی و قشنگ انگار جنیفر بود خیلی زیبا بود اندامش بعد رو به شکم خوابید و منم یکم توف زدم به کیرم و گزاشتم در کسش و حل دادم تو واییی نگووو چه کس داغ و خوبی داشت حال کرده بودم خیلی ام تنگ بود خلاصه دوتا تلمبه زدم ابم اومد کاندوم دراوردم دیدم خبری از خون نیست گذاشتم تو کسش دوباره تلمب زدم شاید باورتون نشه تو ۱۰ دقیقه ۶ بار ارضا شدم و هر دفعه بیشتر از قبل ابم میومد بعد دیدم یوهو لرزید و خودشو جمع و جور میکرد متوجه شدم ارضا شده برش گردوندم و دوباره ازش لب گرفتم لباسامونو پوشیدیم اون رفت مشغول شد و منم خوابیدم تا ساعت ۳ بگذریم چند باری دوباره سکس داشتیم دوستمم که میدونست مهسا چرا هروز درمغازه میمونه و برا ناهارم نمیرم خونه حسادت میکرد و حرفایی به مهسا گفته بود که مهسا میخواست رابطه رو تموم کنه من که متوجه شده بودم از دست احمد خیلی ناراحت شده بودم بهش گفتم تو با من دوستش کردی بعد حالا رفتی بد منو بهش گفتی احمد چیزی نگفت و پیچوند منم گفتم باشه پس منم نمیزارم مهسا با تو رفاقتی بکنه مغاز رو جدا کردم پول پیش گرفتم ازشو از اون مغاز رفتم یه جا دیکه مهساام میومد پیش من سرکار خلاصه مغازه جدید که رفتم تا دو روز باهاش سکس نداشتم ولی بیشتر فکرم اینجا بود که از کون بکنمش خیلی کون قشنگی داشت بعد دوروز بهم گفت تو دیگه منو دوس نداری گفتم چرا گفت اخه دوروزه با من سکس نمیکنی گفتم اخه کیرم دیگه نمیخواد خسته شده یه چند روز تحمل کن اونم خیلی حشری بود بهم گفت من
1401/11/08
#مغازه #مشتری
سلام دوستان اسم من حمیده ۲۵ سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مال سال ۱۴۰۰ میشه و کاملا واقعی هست خواهشن کسی فوش نده ادب داشته باشین و بخونین ولی خوشحال میشم که نظرات قشنگتونو ببینم
بله…داستان از اینجا شروع شد من یه مغازه قلمزنی داشتم با یکی از دوستام به اسم احمد و دراونجا باهم کار میکردیم هون بازاریاب و فروشنده و کمی قلمزنی میکرد ولی من فقط قلمزنی (منظور از قلمزن اینه که شغل ما حکاکی روی ضروف مسی برنجی و نقره بود )بعد دوستم احمد بادختری اشنا شد به اسم مهسا. مهسا دختری با حدود ۱۷۰ قد ۷۰ وزن سفید و باسنی زیبا و نقلی خیلی قشنگ ولی تنگ داشت …احمد بهش کار میداد تا اون قلمزنی کنه در منزل چند باری با دوستم رفتیم درخونشون حالا یا ازش کار تحویل میگیرفتیم یا بهش تحویل میدادیم اسم دختره ام مهسا بود بعد مدتی رفتیم که هم بهش کار تحویل بدیم هم ازش کارهای قبلو بگیریم رسیدیم در خونشون من در زدم و اون با یه چادر قهوایی خال خالی سفید اومد دم در کارهارو ازش گرفتم و کارهای جدیدی بهش دادم وقتی که گونی پر از ظروف مسی رو بهش دادم برگشت تا بزاره پشت در چادرش از رو کونش رفت اونور من که خیلی چشمام برق زد اصلا نفهمیدم چی شد یوهو برگشت و به من گفت هواست کجاست گفتم چیزی نیست یکم فکرم مشغوله یه لبخند بهم زد بعد دوستم احمد باهاش حستب و کتاب کرد و با گوشی مبلقی رو براش جابه جا کرد تو راه برگشت بودیم که دوستم گفت دختر خوبیه میخوایی باهاش دوست بشی منم از خدا خواسته گفتم چرا که ن عالیه قرار شد شب باهاش حرف بزنه رفتیم در مغازه و مشغول قیر کاری شدیم (قیر مخلوط شده با گج سفید و داخل کاسه یا بشقاب میریزیم که در حین قلمزدن سوراخ نشن )بعد دختر به دوستم زنگ زد و درپورد کار حرف میزدن احمد به دختره درمورد من گفت و دختره قبول کرد و همون موقع گکشی رو داد به من منم باهاش صحبت کردم و اوکی شد قرارشد فردا بریم بیرون خلاصه فردا رسید و من با موتور رفتم دنبالش و رفتیم بیرون تو یه پارک یه جای خلوت پیدا کردیم و نشستیم یکم بوس کردم و بوسم کرد و رفتیم بهش گفتم بریم در مغازه من لباس عوض کنم و یه چیزی جا گذاشتم رسیدیم در مغازه من رفتم اون پشت تا لباس عوض کنم شلوار و پیراهن که دراوردم دیدم اومد پیشم و چسبید بهم منم چسبدم بهش و باسنشو فشار میدادم کیرم سیخ شده بود میخواستم بکنمش که گفت پریوده ضد حال کیری خوردم ولی چند روز زعد تازه پریودیش تموم شد و خیلی ام حشری بود در مغازه کار میکرد بعد از دوستی هیچی بگذریم اون روز به بهونه اینکه میخواد تا ساعت ۳ کار کنه و بره یکسره وایساد و دوستم رفت خونه منم ساعت ۱ ناهار خوردم در مغازه رو بستم و رفتم اون پشت که اسراحت کنم مهساهم داشت کار میکرد
من اون پشت رفتم استراحت کنم تا چشمامو بستم یهو اومد کنارم و یکم نگام کرد بعد از کمی نگاه خوابید روم و گفت خیلی دوست دارم و ازم لب گرفت خلاصه بعد از کمی لب گفت امروز روز اخر پریودی هست و شاید کمی خون تو کسش باشه ولی لاپایی منو بکن منم تو مغازه کاندوم داشتم تا بهش نشون دادم انگار دنیارو بهش داده بودم پرید تو بغلم و کلی بوسم کردو ازم لب گرفت خلاصه لباسامو در اوردم حالا نوبت اون بود اول مانتو بعد ساپورت بعد کرست سینه های نقلی داشت ولی خوب بودن شلوار که دراورد دیدم چه بدن سفد و بی مویی داره یه باسن خیلی خشگل و نقلی و قشنگ انگار جنیفر بود خیلی زیبا بود اندامش بعد رو به شکم خوابید و منم یکم توف زدم به کیرم و گزاشتم در کسش و حل دادم تو واییی نگووو چه کس داغ و خوبی داشت حال کرده بودم خیلی ام تنگ بود خلاصه دوتا تلمبه زدم ابم اومد کاندوم دراوردم دیدم خبری از خون نیست گذاشتم تو کسش دوباره تلمب زدم شاید باورتون نشه تو ۱۰ دقیقه ۶ بار ارضا شدم و هر دفعه بیشتر از قبل ابم میومد بعد دیدم یوهو لرزید و خودشو جمع و جور میکرد متوجه شدم ارضا شده برش گردوندم و دوباره ازش لب گرفتم لباسامونو پوشیدیم اون رفت مشغول شد و منم خوابیدم تا ساعت ۳ بگذریم چند باری دوباره سکس داشتیم دوستمم که میدونست مهسا چرا هروز درمغازه میمونه و برا ناهارم نمیرم خونه حسادت میکرد و حرفایی به مهسا گفته بود که مهسا میخواست رابطه رو تموم کنه من که متوجه شده بودم از دست احمد خیلی ناراحت شده بودم بهش گفتم تو با من دوستش کردی بعد حالا رفتی بد منو بهش گفتی احمد چیزی نگفت و پیچوند منم گفتم باشه پس منم نمیزارم مهسا با تو رفاقتی بکنه مغاز رو جدا کردم پول پیش گرفتم ازشو از اون مغاز رفتم یه جا دیکه مهساام میومد پیش من سرکار خلاصه مغازه جدید که رفتم تا دو روز باهاش سکس نداشتم ولی بیشتر فکرم اینجا بود که از کون بکنمش خیلی کون قشنگی داشت بعد دوروز بهم گفت تو دیگه منو دوس نداری گفتم چرا گفت اخه دوروزه با من سکس نمیکنی گفتم اخه کیرم دیگه نمیخواد خسته شده یه چند روز تحمل کن اونم خیلی حشری بود بهم گفت من
یلدا (۱)
1401/11/23
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
سلام خدمت همه دوستان شهوانی
من سینا قد 182 وزن 95 کیرم معمولیه نه بیست سانتیه و نه دودوله 😂
داستانی که میخوام براتون بنویسم مربوط به یکی از شهرهای شمالیه و اصلا برام مهم نیست که باورش کنید دوست داشتم بنویسم .
من یک خانواده مذهبی بزرگ شدم پدرم معمار بود و مادرم خانه دار پنج تا بردار و یک خواهر که زندگی های موفقی داریم و از دل یه خانواده قشر ضعیف دکتر و مهندس امثال اینا بیرون زده داداش چهارم که اسمش نیما هست لیسانس مدیریت بازرگانی داره ولی چون هوش بالایی توی بازار داره وارد بازار شال روسری شد و با کلی مشقت یه مغازه اجاره کرد و با همسرش مغاره رو مدیریت میکردن که بعد از مدت کوتاهی کاروباروشون گرفت و مغازه هاشو اضافه کرد و برا مغازه هاش شاگرد گرفت و مغازه خرید تو پاساژ و اوضاع و احوالش خیلی خوب شد خداروشکر
من اصلا روابط خیلی گرمی با این داداشم ندارم و فقط رو حساب این که برادریم باهم در ارتباطیم من خودم شیراز حسابدار یه شرکت عمرانی بودم و چون بصورت 22 روز کار و هشت روز مرخصی به شهرمون تردد داشتم .
داستان از اینجا شروع شد که من دو ماه آخر سال 1395 مرخصی نیومدم که بتونم مرخصی آخر سال کامل استفاده کنم و کنار خانواده و رفیقام باشم من بشدت آدم رفیق بازی هستم.
اومدم شهرمون وتقریبا 12 الی 13 روز مونده بود تا عید بشه منم بهم خوش میگذشت و خستگی کار یکسال رو داشتم از تنم خارج میکردم اونایی که تو امورات حسابداری مشغولن میفهمن من چی میگم"
معمولا بعدظهرها رو با رفیقام جنگل و عشق و حال(اهل هرچی سنتی که بگی هستم) با دوستام میگذرونم که البته خانواده دل خوشی از دوستام نداشتم و برا همین بودم کار خارج از شهرمون مجبور شدم رجوع کنم.
یک روز تو خونه بودم مادرم گفت داداشت سرش شلوغه برو کمکش کن گناه داره تو این مواقع مادرارو میدونید که کلید میکنن دیگه راه فراری نیست
زنگ زدم به داداشم با اکراه اگر کمک لازم داری بیام مغازه این حرفا که اونم خیلی مغرورتر از منه گفت اگر دوست داری حوصلت سررفته بیا 😬 برا همینه از اخلاق گوهش خوشم نیومده هیچ وقت 😞
رفتم پاساژ زرق و برق پاساژ و رفت و آمدهای شلوغ شهر بخاطر ایام عید زن و دخترای رنگارنگ کیرمو قلقلک میداد من کل ادم داغیم دوست دارم هرکیو رو میبنم که آرایش نازی داره و لباس تنگی داری رو جرش بدم ولی خوب چون اصلا آدم کم رویی هستم و تو ارتباط با جنس مخالف ضعیفم رابطه تو شیراز داشتم که اگر شد براتون بعدا مینویسم .
خدمت سربازیم تموم شده بودو با رابطه برادر دوم رفته بودم شیراز سرکار و کلا همیشه دوست داشتم خودم موجه نشون بدم برا همین همه پشت سرم از خوبیم اینا میگفتن و نمیدوستن کثافتی هستم دومی نداره اگر پاش بیفته"
وارد مغازه شال و روسری برادرم شدم اوه اوه قل قله پر خانم بود خودم در عین این که حواسم نیست میمالدم بهشون اوناهم عین خیالشون نبود تا رسیدم به داداشم سلام و احوالپرسی بهم گفت برو مغازه بغل پل برقی پشت دخل ایست کن به شاگردام سپردم حواست باشه سینا کسی دزدی نکنه شلوغه نیما خودش ازون کثافت های روزگار بود که البته از وقتی زن گرفته بمعنای واقعی کلمه درو همه چی رو خط کشیده بود و خودش بود و خانوادش واره مغازه شدم دو تا دختر شاگرد داشت سلام و احوالپرسی گرمی داشتن و منم داشتم براندازشون میکردم ندا قد کوتاهی داشت آدم چرب زبون بعدا فهمیدم مطلقه هست خیلی دختر مهربون بود پریسا یه دختر هیکلی توپر سبزه بچه پررو … دوست داشت خودشو بچسبونه که اصلا باهاش حال نمیکردم.
مغازه واقعا شلوغ میشد وهرکدومش یجوری عشوه داشتن مشتری ها موقع حساب و کتاب کردن ودوست داشتم یه لاسی بزنم یجورایی مخ کنم ولی بخاطر شرایطم اصلا دوست نداشتم سبک بازی در بیارم یکی از شاگردهای داداشم تقریبا هر یه ربع یکبار میومد مغازه سمت من هی شال میبرد یا میاورد تی یا چیزای دیگه از پریسا پرسیدم این کیه گفت یلدا از دوستای منه هم محلیه خودتونو بهش گفتم بچه امام رضا هست یعنی گفت :آره
از این مدل دخترا خوشم میومد تقریبا هم قد خودم سفید مثل برف ترکه ای بد کیرمو راست میکرد هردفعه میدیدمش بخاطر همین هم یواش یواش چندروز که گذشت صمیمی تر شدیم و بقیه شاگردای مغازه متوجه رفتار متفاوت منو یلدا شدن دیگه آخر شبا من و خواهرمو و یلدا و برادر خانم داداشم (علی) با دوست دخترش که اونم شاگرد مغازه داداشم بود بعد از تعطیلی مغازه میرفتیم کافه چند ساعتی رو باهم بودیم ولی من هنوز هم حسمو مخفی میکردم.
تا گذشت رسید به آخرای اسفند دادشم بهم گفت کارامو کردم ایام عید میرم ترکیه و از اونجایی که یلدا چند سالی پیش داداشم کار میکرد بهش اعتماد داشت گفت کلیدای مغازه رو دادم یلدا ایام عید کاری نداشتی بیا مغازه هواتو دارم منم چسی اومدم گفتم بعید میدونم ولی داشتم با کونم پسته میشکستم ههههههه.
1401/11/23
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
سلام خدمت همه دوستان شهوانی
من سینا قد 182 وزن 95 کیرم معمولیه نه بیست سانتیه و نه دودوله 😂
داستانی که میخوام براتون بنویسم مربوط به یکی از شهرهای شمالیه و اصلا برام مهم نیست که باورش کنید دوست داشتم بنویسم .
من یک خانواده مذهبی بزرگ شدم پدرم معمار بود و مادرم خانه دار پنج تا بردار و یک خواهر که زندگی های موفقی داریم و از دل یه خانواده قشر ضعیف دکتر و مهندس امثال اینا بیرون زده داداش چهارم که اسمش نیما هست لیسانس مدیریت بازرگانی داره ولی چون هوش بالایی توی بازار داره وارد بازار شال روسری شد و با کلی مشقت یه مغازه اجاره کرد و با همسرش مغاره رو مدیریت میکردن که بعد از مدت کوتاهی کاروباروشون گرفت و مغازه هاشو اضافه کرد و برا مغازه هاش شاگرد گرفت و مغازه خرید تو پاساژ و اوضاع و احوالش خیلی خوب شد خداروشکر
من اصلا روابط خیلی گرمی با این داداشم ندارم و فقط رو حساب این که برادریم باهم در ارتباطیم من خودم شیراز حسابدار یه شرکت عمرانی بودم و چون بصورت 22 روز کار و هشت روز مرخصی به شهرمون تردد داشتم .
داستان از اینجا شروع شد که من دو ماه آخر سال 1395 مرخصی نیومدم که بتونم مرخصی آخر سال کامل استفاده کنم و کنار خانواده و رفیقام باشم من بشدت آدم رفیق بازی هستم.
اومدم شهرمون وتقریبا 12 الی 13 روز مونده بود تا عید بشه منم بهم خوش میگذشت و خستگی کار یکسال رو داشتم از تنم خارج میکردم اونایی که تو امورات حسابداری مشغولن میفهمن من چی میگم"
معمولا بعدظهرها رو با رفیقام جنگل و عشق و حال(اهل هرچی سنتی که بگی هستم) با دوستام میگذرونم که البته خانواده دل خوشی از دوستام نداشتم و برا همین بودم کار خارج از شهرمون مجبور شدم رجوع کنم.
یک روز تو خونه بودم مادرم گفت داداشت سرش شلوغه برو کمکش کن گناه داره تو این مواقع مادرارو میدونید که کلید میکنن دیگه راه فراری نیست
زنگ زدم به داداشم با اکراه اگر کمک لازم داری بیام مغازه این حرفا که اونم خیلی مغرورتر از منه گفت اگر دوست داری حوصلت سررفته بیا 😬 برا همینه از اخلاق گوهش خوشم نیومده هیچ وقت 😞
رفتم پاساژ زرق و برق پاساژ و رفت و آمدهای شلوغ شهر بخاطر ایام عید زن و دخترای رنگارنگ کیرمو قلقلک میداد من کل ادم داغیم دوست دارم هرکیو رو میبنم که آرایش نازی داره و لباس تنگی داری رو جرش بدم ولی خوب چون اصلا آدم کم رویی هستم و تو ارتباط با جنس مخالف ضعیفم رابطه تو شیراز داشتم که اگر شد براتون بعدا مینویسم .
خدمت سربازیم تموم شده بودو با رابطه برادر دوم رفته بودم شیراز سرکار و کلا همیشه دوست داشتم خودم موجه نشون بدم برا همین همه پشت سرم از خوبیم اینا میگفتن و نمیدوستن کثافتی هستم دومی نداره اگر پاش بیفته"
وارد مغازه شال و روسری برادرم شدم اوه اوه قل قله پر خانم بود خودم در عین این که حواسم نیست میمالدم بهشون اوناهم عین خیالشون نبود تا رسیدم به داداشم سلام و احوالپرسی بهم گفت برو مغازه بغل پل برقی پشت دخل ایست کن به شاگردام سپردم حواست باشه سینا کسی دزدی نکنه شلوغه نیما خودش ازون کثافت های روزگار بود که البته از وقتی زن گرفته بمعنای واقعی کلمه درو همه چی رو خط کشیده بود و خودش بود و خانوادش واره مغازه شدم دو تا دختر شاگرد داشت سلام و احوالپرسی گرمی داشتن و منم داشتم براندازشون میکردم ندا قد کوتاهی داشت آدم چرب زبون بعدا فهمیدم مطلقه هست خیلی دختر مهربون بود پریسا یه دختر هیکلی توپر سبزه بچه پررو … دوست داشت خودشو بچسبونه که اصلا باهاش حال نمیکردم.
مغازه واقعا شلوغ میشد وهرکدومش یجوری عشوه داشتن مشتری ها موقع حساب و کتاب کردن ودوست داشتم یه لاسی بزنم یجورایی مخ کنم ولی بخاطر شرایطم اصلا دوست نداشتم سبک بازی در بیارم یکی از شاگردهای داداشم تقریبا هر یه ربع یکبار میومد مغازه سمت من هی شال میبرد یا میاورد تی یا چیزای دیگه از پریسا پرسیدم این کیه گفت یلدا از دوستای منه هم محلیه خودتونو بهش گفتم بچه امام رضا هست یعنی گفت :آره
از این مدل دخترا خوشم میومد تقریبا هم قد خودم سفید مثل برف ترکه ای بد کیرمو راست میکرد هردفعه میدیدمش بخاطر همین هم یواش یواش چندروز که گذشت صمیمی تر شدیم و بقیه شاگردای مغازه متوجه رفتار متفاوت منو یلدا شدن دیگه آخر شبا من و خواهرمو و یلدا و برادر خانم داداشم (علی) با دوست دخترش که اونم شاگرد مغازه داداشم بود بعد از تعطیلی مغازه میرفتیم کافه چند ساعتی رو باهم بودیم ولی من هنوز هم حسمو مخفی میکردم.
تا گذشت رسید به آخرای اسفند دادشم بهم گفت کارامو کردم ایام عید میرم ترکیه و از اونجایی که یلدا چند سالی پیش داداشم کار میکرد بهش اعتماد داشت گفت کلیدای مغازه رو دادم یلدا ایام عید کاری نداشتی بیا مغازه هواتو دارم منم چسی اومدم گفتم بعید میدونم ولی داشتم با کونم پسته میشکستم ههههههه.
یلدا (۲)
1401/11/29
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
...قسمت قبل
سلام دوباره
محض یادآوری که گفتم اصلا برام مهم نیست کسی باور کنه یا نه
و در ضمن بگم برای اون دسته که ادعای حسابداری دارن برای بستن سال مالی معمولا تا انتهای اردیبهشت ماه وقت هست و بحث خستگی بخاطر تراکنش های زیاد مالی تو مجموعه هست که خسته کننده هست و بحث انبار گردانی و اینها
بگذریم که اینجا خدای راستگویی هم باشی یه عده ملجوق حرف برای گفتن دارن 😂 😂 😂
اون شب نمی دونم چرا اینقدر طولانی شد همش منتظر بودم همون لحظه بهم خبر بده یجورایی ثانیه شماری میکردم که یلدا بهم پیام بده و نفهمیدم اون شب چجوری صبح شد .و یا کی خوابم برد
حوالی ساعت ده بود فکر کنم خواب آلود بلند شدم دسمتمو رو زمین میکشیدم با چشای بسته دنبال گوشی بودم که ببینم پیام داده یلدا یا نه با کلی کثافت کاری که لیوان آب چپ شد و… گوشیمو پیدا کردم تا پیام یلدا رو صفحه نمایش گوشیم دیدم انگار تازه متولد شدم
سلام عزیزم با خودم کلی کلنجار رفتم دیدم ارزششو داری ساعت سه درخدمتم
تو دلم غوغا بود انگاری ادیسون بودم که برقو کشف کردم
از این که دختر به این زیبایی رو صاحب شدم رو ابرا بودم به خودم افتخار میکردم که آقا سینا تو دیگه کی هستی دست شیطون و بستی
از یه طرف فاز مذهبی اومد تو سرم که دختر مردمو بی آبرو نکنی تو که قصد ازدواج که نداری باهاش عوضی خجالت بکش
که انگاری شیطان پیروز این جدال بود
پیام دادم سلام یلدا جان مرسی از اعتمادت دوست دارم خودم ساعت سه میام دنبالت
نمیدونم چرا تپش قلبم بالا بود انگاری میخواد قلبم بیفته کف دستم رفتم حموم خودمو قشنگ تر تمیز کردم
اومدم بیرون لباس مرتب تنم کردم زنگ زدم به محسن که صمیمی ترین دوستمه ( از رابطه خودمو یلدا قبلا بهش گفته بودم محسن خونه مجردی داشت و هروقت میومدم شهرمون حتما میرفتم پیشش محسن اهل نعشه بازی بود سیگاری تریاک و شیره ) گفتم محسن خونه ای بیام پیشت که گفت سیگارو تخمه و یکم میوه بگیر بیا.
وسایل و گرفتم رفتم خونشون نشستم به محسن گفتم یه چند ساعتی منو یلدا اینجا باشی ممانعتی نکردو گفت حواستون باشه بگا نریم حله
تا حوالی 2 با هم بودیم منم چندتا دود شیره گرفتم که کمرمو سفتر کن که یه سکس یک ساعتی کنم حالشو ببرم ( همین هم باعث شد بزرگترین کیرو تو اولین سکسم تو شهرمون بخورم)
زنگ یلدا زدم کجایی عزیزم؟
دارم آماده میشم 2/45 سرکوچه باش
ناهار خوردی یا ناهار بگیریم
نه عزیزم جا ناهار توررو میخورم سینا جون
ای جان نفس مال خودته نه بدون شوخی ناهار بگیرم یلدا
نه عشقم خوردم خودت اگر گرسنه ای بگیر
باشه عزیزم یه پرس اکبرجوجه میگیرم باهم میزینیم
(من همون ائل شروع رابطمون به یلدا گفته بودم دوستیمون در حد رفاقته و ازداوجی در کار نیست بعدش یه عده نیان کسشعر بگن چقدر تو لاشی هستی و از این چیزا)
تاکسی دربست گرفتم رفتم اکبر جوجه غذایی که سفارش دادمو گرفتم رفتم سرکوچه یلدا از انتهای کوچه داشت میومد
تصور این صحنه هنوز هم منو دچار تپش قلب میکنه
یه دختر قد بلند با کفش پاشنه بلند که سفیدی پاهاش تو کفش کرم رنگش بدجوری خودنمایی میکنه یه عینک دودی موهای بولند که روی یک طرف صورتشو پوشنده بود مانتو جلو باز مشکی و شلوار کرمی رنگی که تو پاش بود هر کیری رو میبره تا مرض انفجار روسری خیلی بلندی که گرش تا زیر سنه هاش بود به قشنگی و زیبایش اضافه میکرد پیاده شدم سلام و احوالپرسی در ماشین باز کردم نشست عقب و منم کنارش راننده فکش افتاده بود گفتم آقا نمیخوایین حرکت کنید
که با دست پاچگی کدوم مسیر برم
گفتم برو خیابان امام رضا کوچه 57 زحمت شما
دستم تو دست یلدا بود و نوازش میکردم با لبخند جواب نوازش منو میداد و عطر تنش کل تاکسی رو گرفته بود پیاده شدیم گفتم من میرم در باز میکنم چند دقیقه بعد بیا بالا
رفتم داخل خونه که قبل از رفتن از پیش محسن مرتبش کرده بودم تلویزیون روشن کردم آهنگ شادمهر گذاشتم دو تا شربت آماده کردم که صدای یلدا پیچید تو خونه
صاحب خونه اجازه هست
بیا داخل عزیزم مال خودتونه
درسته دوست داشتم همون لحظه برم جرش بدم ولی خود دار بودن یجورایی فکر میکردم هوشمندانه تر هست و باعث میشه یلدا فکر نکنه فقط برای کردن میخوامش نمیخواستم من سرآغاز باشم
سینا شرمنده من تو لباسا راحت نیستم لباسامو دربیارم
گفتم راحت باش این حرفا چیه
لباساشو در اورد با یه تاپ سفید یه شلوارک سفید جلوم ظاهر شد
چطوری شیطون خوب سرم گول مالوندی منو آوردی خونه خالی سینا دستشو کشید پشت کمرم لبامو بوس کرد
شربتو تعارفش کردم
گفت بذار یخچال بعدا میخوریم وقت زیاده(قرار بود تا ساعت 6 پیش من باشه)
1401/11/29
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
...قسمت قبل
سلام دوباره
محض یادآوری که گفتم اصلا برام مهم نیست کسی باور کنه یا نه
و در ضمن بگم برای اون دسته که ادعای حسابداری دارن برای بستن سال مالی معمولا تا انتهای اردیبهشت ماه وقت هست و بحث خستگی بخاطر تراکنش های زیاد مالی تو مجموعه هست که خسته کننده هست و بحث انبار گردانی و اینها
بگذریم که اینجا خدای راستگویی هم باشی یه عده ملجوق حرف برای گفتن دارن 😂 😂 😂
اون شب نمی دونم چرا اینقدر طولانی شد همش منتظر بودم همون لحظه بهم خبر بده یجورایی ثانیه شماری میکردم که یلدا بهم پیام بده و نفهمیدم اون شب چجوری صبح شد .و یا کی خوابم برد
حوالی ساعت ده بود فکر کنم خواب آلود بلند شدم دسمتمو رو زمین میکشیدم با چشای بسته دنبال گوشی بودم که ببینم پیام داده یلدا یا نه با کلی کثافت کاری که لیوان آب چپ شد و… گوشیمو پیدا کردم تا پیام یلدا رو صفحه نمایش گوشیم دیدم انگار تازه متولد شدم
سلام عزیزم با خودم کلی کلنجار رفتم دیدم ارزششو داری ساعت سه درخدمتم
تو دلم غوغا بود انگاری ادیسون بودم که برقو کشف کردم
از این که دختر به این زیبایی رو صاحب شدم رو ابرا بودم به خودم افتخار میکردم که آقا سینا تو دیگه کی هستی دست شیطون و بستی
از یه طرف فاز مذهبی اومد تو سرم که دختر مردمو بی آبرو نکنی تو که قصد ازدواج که نداری باهاش عوضی خجالت بکش
که انگاری شیطان پیروز این جدال بود
پیام دادم سلام یلدا جان مرسی از اعتمادت دوست دارم خودم ساعت سه میام دنبالت
نمیدونم چرا تپش قلبم بالا بود انگاری میخواد قلبم بیفته کف دستم رفتم حموم خودمو قشنگ تر تمیز کردم
اومدم بیرون لباس مرتب تنم کردم زنگ زدم به محسن که صمیمی ترین دوستمه ( از رابطه خودمو یلدا قبلا بهش گفته بودم محسن خونه مجردی داشت و هروقت میومدم شهرمون حتما میرفتم پیشش محسن اهل نعشه بازی بود سیگاری تریاک و شیره ) گفتم محسن خونه ای بیام پیشت که گفت سیگارو تخمه و یکم میوه بگیر بیا.
وسایل و گرفتم رفتم خونشون نشستم به محسن گفتم یه چند ساعتی منو یلدا اینجا باشی ممانعتی نکردو گفت حواستون باشه بگا نریم حله
تا حوالی 2 با هم بودیم منم چندتا دود شیره گرفتم که کمرمو سفتر کن که یه سکس یک ساعتی کنم حالشو ببرم ( همین هم باعث شد بزرگترین کیرو تو اولین سکسم تو شهرمون بخورم)
زنگ یلدا زدم کجایی عزیزم؟
دارم آماده میشم 2/45 سرکوچه باش
ناهار خوردی یا ناهار بگیریم
نه عزیزم جا ناهار توررو میخورم سینا جون
ای جان نفس مال خودته نه بدون شوخی ناهار بگیرم یلدا
نه عشقم خوردم خودت اگر گرسنه ای بگیر
باشه عزیزم یه پرس اکبرجوجه میگیرم باهم میزینیم
(من همون ائل شروع رابطمون به یلدا گفته بودم دوستیمون در حد رفاقته و ازداوجی در کار نیست بعدش یه عده نیان کسشعر بگن چقدر تو لاشی هستی و از این چیزا)
تاکسی دربست گرفتم رفتم اکبر جوجه غذایی که سفارش دادمو گرفتم رفتم سرکوچه یلدا از انتهای کوچه داشت میومد
تصور این صحنه هنوز هم منو دچار تپش قلب میکنه
یه دختر قد بلند با کفش پاشنه بلند که سفیدی پاهاش تو کفش کرم رنگش بدجوری خودنمایی میکنه یه عینک دودی موهای بولند که روی یک طرف صورتشو پوشنده بود مانتو جلو باز مشکی و شلوار کرمی رنگی که تو پاش بود هر کیری رو میبره تا مرض انفجار روسری خیلی بلندی که گرش تا زیر سنه هاش بود به قشنگی و زیبایش اضافه میکرد پیاده شدم سلام و احوالپرسی در ماشین باز کردم نشست عقب و منم کنارش راننده فکش افتاده بود گفتم آقا نمیخوایین حرکت کنید
که با دست پاچگی کدوم مسیر برم
گفتم برو خیابان امام رضا کوچه 57 زحمت شما
دستم تو دست یلدا بود و نوازش میکردم با لبخند جواب نوازش منو میداد و عطر تنش کل تاکسی رو گرفته بود پیاده شدیم گفتم من میرم در باز میکنم چند دقیقه بعد بیا بالا
رفتم داخل خونه که قبل از رفتن از پیش محسن مرتبش کرده بودم تلویزیون روشن کردم آهنگ شادمهر گذاشتم دو تا شربت آماده کردم که صدای یلدا پیچید تو خونه
صاحب خونه اجازه هست
بیا داخل عزیزم مال خودتونه
درسته دوست داشتم همون لحظه برم جرش بدم ولی خود دار بودن یجورایی فکر میکردم هوشمندانه تر هست و باعث میشه یلدا فکر نکنه فقط برای کردن میخوامش نمیخواستم من سرآغاز باشم
سینا شرمنده من تو لباسا راحت نیستم لباسامو دربیارم
گفتم راحت باش این حرفا چیه
لباساشو در اورد با یه تاپ سفید یه شلوارک سفید جلوم ظاهر شد
چطوری شیطون خوب سرم گول مالوندی منو آوردی خونه خالی سینا دستشو کشید پشت کمرم لبامو بوس کرد
شربتو تعارفش کردم
گفت بذار یخچال بعدا میخوریم وقت زیاده(قرار بود تا ساعت 6 پیش من باشه)
یلدا (۳)
1401/12/07
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
سلام دوباره
برگشتم تو محل محسن دیدم کلید خونشو بهش دادم و تشکر کردم
محسن:سینا چته؟چند کمر رفتی اینقدر نابودی
سینا:نه بابا یک کیری خوردم انورش ناپیدا
محسن:بهت پا نداد 😂 😂
سینا:نه بابا شیره که کشیدم کار دستم داد تا همین حالا بدبخت داشت بهم حال میداد نیومد که نیومد
محسن:معلومه مال مفت میبینی خودت خفه میکنی میشه همین برو حموم جق بزن سوزاک نشی 😂 😂 😂
خداحافظی کردمو رفتم
این ضدحال برام خیلی سنگین بود ولی خوب گندی که خودم زدم
فردای سکس ضدحال بارو بندیلمو بستم رفتم شیراز ارتباط با یلدا گرمتر شد بودو هر شب تو تختخواب سکس چتمون به راه بود و من لحظه شمار این بودم مرخصی بعدیم برسه تا ایندفعه تلافی دفعه قبل رو هم دربیارم
چون من مرخصی فروردین هم استفاده کرده به ناچار باید تا اواخر اردیبهشت منتظر نوبت مرخصیم میموندم
روز موعد شد راهی شهرمون شدم
یه استراحت کوچیک کردم یه دوش گرفتم یکم به خودم رسیدم
آماده ملاقات با یلدایی شدم که از قبل باهاش هماهنگ بودم ظهر بعد از تعطیلی مغازه میرم دنبالش
معمولا ساعت 2 بعدظهر تا 5 تعطیل بودن و یلدا اونروز بخاطر من به مادرش گفته برا چیدن ویترین دست کمک آقا نیما میمونه مغازه
پشت پاساژ منتظرش موندم تا شاهزاده زیبای من رسید
قد بلند ترکه ای سفید من از دور خرامان خرامان خودشو به من رسوند
با هم دست دادیم دستشو به لبام نزدیک کردم بوسه به پشت دستش زدم
یلدا منو به آغوش کشید آروم کنار گوشم گفت دلم خیلی برات تنگ شده دیونه
از خودم جداش کردم با اینکه دوست نداشتم آغششو ترک کنم گفتم الان یکی میبنه ضایعست برامون بده میشه
درسته کل آغوش گرفتن یلدا به 30 ثانیه هم نمیرسید ولی شرایط جوی مناسب نبود یکی از آشنای داداشم منو میدید برام گرون تموم میشید
یه دربست گرفتم رفتیم سمت پارک جنگلی یه پیتزار رست پیف گرفتیم باهم خوردیم یلدا زیاد شکمی نبود
برا همین هم اندام ترکه ای داشت به قول خودش دوست نداشت مثل پریسا دوستش چاق بشه
یه قلیون هم با هم کشیدیم(اینو هم بگم که شرایط مهیا بود دست مالی و لب و بسه به راه بود)
و برنامه فردا رو با هم هماهنگ کردیم و قرار شد یجای دیگه باهم سکس کنیم منظورم خونه محسن نباشه(چون تو محله قدیمیشون دوست نداشت دیده بشه)
یلدا:میخوام برات جبران کنم عزیزم ایندفعه من تا آب تورو نیارم ولت نمیکنم قرصی چیزی نخوریا برا خودت میگم ضدحال نشه(بنده خدا فکر میکرد دفعه قبل ترامادول یا امثال اینا رو خوردم هرچند که من زیر بارش نرفتم)
سینا:نه عشقم من کمرم کلا سفته تو اینقدر نازی کیرم هنگ میکنه یادش میره تف کنه 😂
یلدا:دیونه من که بدم نمیاد من چند ساعتم بکنی من کنار تو حالم خوبه
سینا:فدای تو زیبا بشم دوست داشتنی هستی
برنامه فردا با هم نهایی کردیم قرا مثل همین ساعت های امروز آدرس محل عملیاتو براش بفرستم برا اینکه تابلو نشه من نرم دنبالش خودش بیاد
تا سر پاساژ رسوندمش خداحافظی کردیم و رفت
رفتم سمت شهرک شریعتی یکی از هم کلاسی هامو میدونستم خونه اجاره میده به مسافر سلام و احوالپرسی
گفتم مهمان دارم فردا ظهر میان تا آخر شب هستن بعدش میرن
وعده گذاشتیم ساعت 12 برم کلید و بگیرم
ساعت 12 خودمو رسوندم دم مغازه عباس کلید گرفتم پول اجاره خونه رو هم حساب کردم رفتم خونه رو چک کنم کرو کثیف نباشه
خونه رو چک کردم مشکلی نداشت آدرس برا یلدا پیامک کردم
تا ساعت حوالی 3 که یلدا میرسید زمان داشتم گفتم چکار کنم چکار نکنم
گفتم برم پیش محسن زنگ زدم بهش آمارشو گرفتم که کجا هست رفته خونه صاحب دوستش که منم میشناختمش بساط به راه بود
سینا بیا جلو داداش
نه راستیش با دوست دخترم قرار دارم داستان دفعه قبلو براش تعریف کردمو کلی هم بهم خندیدن
صاحب:سینا دختره کیه از کجا تورش کردی این حرفا
سینا:حال مهم نیست چه فرقی داره(دوست نداشتم بفهمه نمیدونم چرا)
محسن:زنت که نیست اسکول دوست دخترت نمیخوای بگیریش که
سینا:میخوام بگیرمش دختر خوبیه میبینمش دلم ضربانش میره هزار(یه حس عجیبی به یلدا داشتم واقعا)
صاحب:احمق تو رفیق مایی نمیخوای تحقیق کنی ببینی کیه اگر ن نشناسمش دختر خوبیه(تو رفیقام صاحب بکن دررو بود)
آمار خونشو دادم که متاسفانه صاحب آمارشو داشت که دوست پسر داشته شهره عام و خاص از این کسشعرا میگفت سینا دیدمش خودم به چشم یکی دوبار با ماشین مدل بالا رسوندش
دلم ریخت به روم خودم نیاوردم یکی دوتا دود گرفتم رفتم سمت خونه اجاره ای
توراه با خودم کلنجار میرفتم که حالا یه مدت با هم هستیم تهش بیخیال میشیم
سرکوچه منتظرش شدم از تاکسی پیاده شد
1401/12/07
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
سلام دوباره
برگشتم تو محل محسن دیدم کلید خونشو بهش دادم و تشکر کردم
محسن:سینا چته؟چند کمر رفتی اینقدر نابودی
سینا:نه بابا یک کیری خوردم انورش ناپیدا
محسن:بهت پا نداد 😂 😂
سینا:نه بابا شیره که کشیدم کار دستم داد تا همین حالا بدبخت داشت بهم حال میداد نیومد که نیومد
محسن:معلومه مال مفت میبینی خودت خفه میکنی میشه همین برو حموم جق بزن سوزاک نشی 😂 😂 😂
خداحافظی کردمو رفتم
این ضدحال برام خیلی سنگین بود ولی خوب گندی که خودم زدم
فردای سکس ضدحال بارو بندیلمو بستم رفتم شیراز ارتباط با یلدا گرمتر شد بودو هر شب تو تختخواب سکس چتمون به راه بود و من لحظه شمار این بودم مرخصی بعدیم برسه تا ایندفعه تلافی دفعه قبل رو هم دربیارم
چون من مرخصی فروردین هم استفاده کرده به ناچار باید تا اواخر اردیبهشت منتظر نوبت مرخصیم میموندم
روز موعد شد راهی شهرمون شدم
یه استراحت کوچیک کردم یه دوش گرفتم یکم به خودم رسیدم
آماده ملاقات با یلدایی شدم که از قبل باهاش هماهنگ بودم ظهر بعد از تعطیلی مغازه میرم دنبالش
معمولا ساعت 2 بعدظهر تا 5 تعطیل بودن و یلدا اونروز بخاطر من به مادرش گفته برا چیدن ویترین دست کمک آقا نیما میمونه مغازه
پشت پاساژ منتظرش موندم تا شاهزاده زیبای من رسید
قد بلند ترکه ای سفید من از دور خرامان خرامان خودشو به من رسوند
با هم دست دادیم دستشو به لبام نزدیک کردم بوسه به پشت دستش زدم
یلدا منو به آغوش کشید آروم کنار گوشم گفت دلم خیلی برات تنگ شده دیونه
از خودم جداش کردم با اینکه دوست نداشتم آغششو ترک کنم گفتم الان یکی میبنه ضایعست برامون بده میشه
درسته کل آغوش گرفتن یلدا به 30 ثانیه هم نمیرسید ولی شرایط جوی مناسب نبود یکی از آشنای داداشم منو میدید برام گرون تموم میشید
یه دربست گرفتم رفتیم سمت پارک جنگلی یه پیتزار رست پیف گرفتیم باهم خوردیم یلدا زیاد شکمی نبود
برا همین هم اندام ترکه ای داشت به قول خودش دوست نداشت مثل پریسا دوستش چاق بشه
یه قلیون هم با هم کشیدیم(اینو هم بگم که شرایط مهیا بود دست مالی و لب و بسه به راه بود)
و برنامه فردا رو با هم هماهنگ کردیم و قرار شد یجای دیگه باهم سکس کنیم منظورم خونه محسن نباشه(چون تو محله قدیمیشون دوست نداشت دیده بشه)
یلدا:میخوام برات جبران کنم عزیزم ایندفعه من تا آب تورو نیارم ولت نمیکنم قرصی چیزی نخوریا برا خودت میگم ضدحال نشه(بنده خدا فکر میکرد دفعه قبل ترامادول یا امثال اینا رو خوردم هرچند که من زیر بارش نرفتم)
سینا:نه عشقم من کمرم کلا سفته تو اینقدر نازی کیرم هنگ میکنه یادش میره تف کنه 😂
یلدا:دیونه من که بدم نمیاد من چند ساعتم بکنی من کنار تو حالم خوبه
سینا:فدای تو زیبا بشم دوست داشتنی هستی
برنامه فردا با هم نهایی کردیم قرا مثل همین ساعت های امروز آدرس محل عملیاتو براش بفرستم برا اینکه تابلو نشه من نرم دنبالش خودش بیاد
تا سر پاساژ رسوندمش خداحافظی کردیم و رفت
رفتم سمت شهرک شریعتی یکی از هم کلاسی هامو میدونستم خونه اجاره میده به مسافر سلام و احوالپرسی
گفتم مهمان دارم فردا ظهر میان تا آخر شب هستن بعدش میرن
وعده گذاشتیم ساعت 12 برم کلید و بگیرم
ساعت 12 خودمو رسوندم دم مغازه عباس کلید گرفتم پول اجاره خونه رو هم حساب کردم رفتم خونه رو چک کنم کرو کثیف نباشه
خونه رو چک کردم مشکلی نداشت آدرس برا یلدا پیامک کردم
تا ساعت حوالی 3 که یلدا میرسید زمان داشتم گفتم چکار کنم چکار نکنم
گفتم برم پیش محسن زنگ زدم بهش آمارشو گرفتم که کجا هست رفته خونه صاحب دوستش که منم میشناختمش بساط به راه بود
سینا بیا جلو داداش
نه راستیش با دوست دخترم قرار دارم داستان دفعه قبلو براش تعریف کردمو کلی هم بهم خندیدن
صاحب:سینا دختره کیه از کجا تورش کردی این حرفا
سینا:حال مهم نیست چه فرقی داره(دوست نداشتم بفهمه نمیدونم چرا)
محسن:زنت که نیست اسکول دوست دخترت نمیخوای بگیریش که
سینا:میخوام بگیرمش دختر خوبیه میبینمش دلم ضربانش میره هزار(یه حس عجیبی به یلدا داشتم واقعا)
صاحب:احمق تو رفیق مایی نمیخوای تحقیق کنی ببینی کیه اگر ن نشناسمش دختر خوبیه(تو رفیقام صاحب بکن دررو بود)
آمار خونشو دادم که متاسفانه صاحب آمارشو داشت که دوست پسر داشته شهره عام و خاص از این کسشعرا میگفت سینا دیدمش خودم به چشم یکی دوبار با ماشین مدل بالا رسوندش
دلم ریخت به روم خودم نیاوردم یکی دوتا دود گرفتم رفتم سمت خونه اجاره ای
توراه با خودم کلنجار میرفتم که حالا یه مدت با هم هستیم تهش بیخیال میشیم
سرکوچه منتظرش شدم از تاکسی پیاده شد
یلدا (۳)
1401/12/07
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
...قسمت قبل
سلام دوباره
برگشتم تو محل محسن دیدم کلید خونشو بهش دادم و تشکر کردم
محسن:سینا چته؟چند کمر رفتی اینقدر نابودی
سینا:نه بابا یک کیری خوردم انورش ناپیدا
محسن:بهت پا نداد 😂 😂
سینا:نه بابا شیره که کشیدم کار دستم داد تا همین حالا بدبخت داشت بهم حال میداد نیومد که نیومد
محسن:معلومه مال مفت میبینی خودت خفه میکنی میشه همین برو حموم جق بزن سوزاک نشی 😂 😂 😂
خداحافظی کردمو رفتم
این ضدحال برام خیلی سنگین بود ولی خوب گندی که خودم زدم
فردای سکس ضدحال بارو بندیلمو بستم رفتم شیراز ارتباط با یلدا گرمتر شد بودو هر شب تو تختخواب سکس چتمون به راه بود و من لحظه شمار این بودم مرخصی بعدیم برسه تا ایندفعه تلافی دفعه قبل رو هم دربیارم
چون من مرخصی فروردین هم استفاده کرده به ناچار باید تا اواخر اردیبهشت منتظر نوبت مرخصیم میموندم
روز موعد شد راهی شهرمون شدم
یه استراحت کوچیک کردم یه دوش گرفتم یکم به خودم رسیدم
آماده ملاقات با یلدایی شدم که از قبل باهاش هماهنگ بودم ظهر بعد از تعطیلی مغازه میرم دنبالش
معمولا ساعت 2 بعدظهر تا 5 تعطیل بودن و یلدا اونروز بخاطر من به مادرش گفته برا چیدن ویترین دست کمک آقا نیما میمونه مغازه
پشت پاساژ منتظرش موندم تا شاهزاده زیبای من رسید
قد بلند ترکه ای سفید من از دور خرامان خرامان خودشو به من رسوند
با هم دست دادیم دستشو به لبام نزدیک کردم بوسه به پشت دستش زدم
یلدا منو به آغوش کشید آروم کنار گوشم گفت دلم خیلی برات تنگ شده دیونه
از خودم جداش کردم با اینکه دوست نداشتم آغششو ترک کنم گفتم الان یکی میبنه ضایعست برامون بده میشه
درسته کل آغوش گرفتن یلدا به 30 ثانیه هم نمیرسید ولی شرایط جوی مناسب نبود یکی از آشنای داداشم منو میدید برام گرون تموم میشید
یه دربست گرفتم رفتیم سمت پارک جنگلی یه پیتزار رست پیف گرفتیم باهم خوردیم یلدا زیاد شکمی نبود
برا همین هم اندام ترکه ای داشت به قول خودش دوست نداشت مثل پریسا دوستش چاق بشه
یه قلیون هم با هم کشیدیم(اینو هم بگم که شرایط مهیا بود دست مالی و لب و بسه به راه بود)
و برنامه فردا رو با هم هماهنگ کردیم و قرار شد یجای دیگه باهم سکس کنیم منظورم خونه محسن نباشه(چون تو محله قدیمیشون دوست نداشت دیده بشه)
یلدا:میخوام برات جبران کنم عزیزم ایندفعه من تا آب تورو نیارم ولت نمیکنم قرصی چیزی نخوریا برا خودت میگم ضدحال نشه(بنده خدا فکر میکرد دفعه قبل ترامادول یا امثال اینا رو خوردم هرچند که من زیر بارش نرفتم)
سینا:نه عشقم من کمرم کلا سفته تو اینقدر نازی کیرم هنگ میکنه یادش میره تف کنه 😂
یلدا:دیونه من که بدم نمیاد من چند ساعتم بکنی من کنار تو حالم خوبه
سینا:فدای تو زیبا بشم دوست داشتنی هستی
برنامه فردا با هم نهایی کردیم قرا مثل همین ساعت های امروز آدرس محل عملیاتو براش بفرستم برا اینکه تابلو نشه من نرم دنبالش خودش بیاد
تا سر پاساژ رسوندمش خداحافظی کردیم و رفت
رفتم سمت شهرک شریعتی یکی از هم کلاسی هامو میدونستم خونه اجاره میده به مسافر سلام و احوالپرسی
گفتم مهمان دارم فردا ظهر میان تا آخر شب هستن بعدش میرن
وعده گذاشتیم ساعت 12 برم کلید و بگیرم
ساعت 12 خودمو رسوندم دم مغازه عباس کلید گرفتم پول اجاره خونه رو هم حساب کردم رفتم خونه رو چک کنم کرو کثیف نباشه
خونه رو چک کردم مشکلی نداشت آدرس برا یلدا پیامک کردم
تا ساعت حوالی 3 که یلدا میرسید زمان داشتم گفتم چکار کنم چکار نکنم
گفتم برم پیش محسن زنگ زدم بهش آمارشو گرفتم که کجا هست رفته خونه صاحب دوستش که منم میشناختمش بساط به راه بود
سینا بیا جلو داداش
نه راستیش با دوست دخترم قرار دارم داستان دفعه قبلو براش تعریف کردمو کلی هم بهم خندیدن
صاحب:سینا دختره کیه از کجا تورش کردی این حرفا
سینا:حال مهم نیست چه فرقی داره(دوست نداشتم بفهمه نمیدونم چرا)
محسن:زنت که نیست اسکول دوست دخترت نمیخوای بگیریش که
سینا:میخوام بگیرمش دختر خوبیه میبینمش دلم ضربانش میره هزار(یه حس عجیبی به یلدا داشتم واقعا)
صاحب:احمق تو رفیق مایی نمیخوای تحقیق کنی ببینی کیه اگر ن نشناسمش دختر خوبیه(تو رفیقام صاحب بکن دررو بود)
آمار خونشو دادم که متاسفانه صاحب آمارشو داشت که دوست پسر داشته شهره عام و خاص از این کسشعرا میگفت سینا دیدمش خودم به چشم یکی دوبار با ماشین مدل بالا رسوندش
دلم ریخت به روم خودم نیاوردم یکی دوتا دود گرفتم رفتم سمت خونه اجاره ای
توراه با خودم کلنجار میرفتم که حالا یه مدت با هم هستیم تهش بیخیال میشیم
سرکوچه منتظرش شدم از تاکسی پیاده شد
1401/12/07
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
...قسمت قبل
سلام دوباره
برگشتم تو محل محسن دیدم کلید خونشو بهش دادم و تشکر کردم
محسن:سینا چته؟چند کمر رفتی اینقدر نابودی
سینا:نه بابا یک کیری خوردم انورش ناپیدا
محسن:بهت پا نداد 😂 😂
سینا:نه بابا شیره که کشیدم کار دستم داد تا همین حالا بدبخت داشت بهم حال میداد نیومد که نیومد
محسن:معلومه مال مفت میبینی خودت خفه میکنی میشه همین برو حموم جق بزن سوزاک نشی 😂 😂 😂
خداحافظی کردمو رفتم
این ضدحال برام خیلی سنگین بود ولی خوب گندی که خودم زدم
فردای سکس ضدحال بارو بندیلمو بستم رفتم شیراز ارتباط با یلدا گرمتر شد بودو هر شب تو تختخواب سکس چتمون به راه بود و من لحظه شمار این بودم مرخصی بعدیم برسه تا ایندفعه تلافی دفعه قبل رو هم دربیارم
چون من مرخصی فروردین هم استفاده کرده به ناچار باید تا اواخر اردیبهشت منتظر نوبت مرخصیم میموندم
روز موعد شد راهی شهرمون شدم
یه استراحت کوچیک کردم یه دوش گرفتم یکم به خودم رسیدم
آماده ملاقات با یلدایی شدم که از قبل باهاش هماهنگ بودم ظهر بعد از تعطیلی مغازه میرم دنبالش
معمولا ساعت 2 بعدظهر تا 5 تعطیل بودن و یلدا اونروز بخاطر من به مادرش گفته برا چیدن ویترین دست کمک آقا نیما میمونه مغازه
پشت پاساژ منتظرش موندم تا شاهزاده زیبای من رسید
قد بلند ترکه ای سفید من از دور خرامان خرامان خودشو به من رسوند
با هم دست دادیم دستشو به لبام نزدیک کردم بوسه به پشت دستش زدم
یلدا منو به آغوش کشید آروم کنار گوشم گفت دلم خیلی برات تنگ شده دیونه
از خودم جداش کردم با اینکه دوست نداشتم آغششو ترک کنم گفتم الان یکی میبنه ضایعست برامون بده میشه
درسته کل آغوش گرفتن یلدا به 30 ثانیه هم نمیرسید ولی شرایط جوی مناسب نبود یکی از آشنای داداشم منو میدید برام گرون تموم میشید
یه دربست گرفتم رفتیم سمت پارک جنگلی یه پیتزار رست پیف گرفتیم باهم خوردیم یلدا زیاد شکمی نبود
برا همین هم اندام ترکه ای داشت به قول خودش دوست نداشت مثل پریسا دوستش چاق بشه
یه قلیون هم با هم کشیدیم(اینو هم بگم که شرایط مهیا بود دست مالی و لب و بسه به راه بود)
و برنامه فردا رو با هم هماهنگ کردیم و قرار شد یجای دیگه باهم سکس کنیم منظورم خونه محسن نباشه(چون تو محله قدیمیشون دوست نداشت دیده بشه)
یلدا:میخوام برات جبران کنم عزیزم ایندفعه من تا آب تورو نیارم ولت نمیکنم قرصی چیزی نخوریا برا خودت میگم ضدحال نشه(بنده خدا فکر میکرد دفعه قبل ترامادول یا امثال اینا رو خوردم هرچند که من زیر بارش نرفتم)
سینا:نه عشقم من کمرم کلا سفته تو اینقدر نازی کیرم هنگ میکنه یادش میره تف کنه 😂
یلدا:دیونه من که بدم نمیاد من چند ساعتم بکنی من کنار تو حالم خوبه
سینا:فدای تو زیبا بشم دوست داشتنی هستی
برنامه فردا با هم نهایی کردیم قرا مثل همین ساعت های امروز آدرس محل عملیاتو براش بفرستم برا اینکه تابلو نشه من نرم دنبالش خودش بیاد
تا سر پاساژ رسوندمش خداحافظی کردیم و رفت
رفتم سمت شهرک شریعتی یکی از هم کلاسی هامو میدونستم خونه اجاره میده به مسافر سلام و احوالپرسی
گفتم مهمان دارم فردا ظهر میان تا آخر شب هستن بعدش میرن
وعده گذاشتیم ساعت 12 برم کلید و بگیرم
ساعت 12 خودمو رسوندم دم مغازه عباس کلید گرفتم پول اجاره خونه رو هم حساب کردم رفتم خونه رو چک کنم کرو کثیف نباشه
خونه رو چک کردم مشکلی نداشت آدرس برا یلدا پیامک کردم
تا ساعت حوالی 3 که یلدا میرسید زمان داشتم گفتم چکار کنم چکار نکنم
گفتم برم پیش محسن زنگ زدم بهش آمارشو گرفتم که کجا هست رفته خونه صاحب دوستش که منم میشناختمش بساط به راه بود
سینا بیا جلو داداش
نه راستیش با دوست دخترم قرار دارم داستان دفعه قبلو براش تعریف کردمو کلی هم بهم خندیدن
صاحب:سینا دختره کیه از کجا تورش کردی این حرفا
سینا:حال مهم نیست چه فرقی داره(دوست نداشتم بفهمه نمیدونم چرا)
محسن:زنت که نیست اسکول دوست دخترت نمیخوای بگیریش که
سینا:میخوام بگیرمش دختر خوبیه میبینمش دلم ضربانش میره هزار(یه حس عجیبی به یلدا داشتم واقعا)
صاحب:احمق تو رفیق مایی نمیخوای تحقیق کنی ببینی کیه اگر ن نشناسمش دختر خوبیه(تو رفیقام صاحب بکن دررو بود)
آمار خونشو دادم که متاسفانه صاحب آمارشو داشت که دوست پسر داشته شهره عام و خاص از این کسشعرا میگفت سینا دیدمش خودم به چشم یکی دوبار با ماشین مدل بالا رسوندش
دلم ریخت به روم خودم نیاوردم یکی دوتا دود گرفتم رفتم سمت خونه اجاره ای
توراه با خودم کلنجار میرفتم که حالا یه مدت با هم هستیم تهش بیخیال میشیم
سرکوچه منتظرش شدم از تاکسی پیاده شد
اوج اولین لذت با خشونت زیاد
1401/12/28
#سکس_خشن #مغازه #گی
سلام. از اینکه وقت گذاشتین که داستان منو بخونید ممنونم.
من یه پسر ۱۹ ساله هستم ساکن تهران. از دوره راهنمایی فکرم به سمت بدنم و باسنم و اینکه چقدر رابطه با پسر برام لذت بخشه درگیر بوده.اینم بگم که بدن کم مو و سفیدی دارم و بچه های مدرسه همیشه دنبال اذیت کردن من بودن.ولی چیزی که میخام تعریف کنم مربوط به اولین شیطونی من هستش.
این اتفاق برای سال گذشته اوایل تابستونه.زمانیکه دیگه مدرسه ها تعطیل شدن و من چون دوست درست و حسابی ندارم تابستونم با بازی و کلوپ و فیلم دیدن میگذره.چند روزی از تابستون گذشته بود نزدیک خونه ما یه کلوپ فیلم باز شده که چند باری ازش سریال گرفته بودم.صاحبش یه پسر جون و خوشتیپ به اسم رضا .یه روز که حسابی حوصلم سر رفته بود و تنها بودم رفتم سراغ گوشیم و شروع کردم تو اینستا چرخیدن .چنتا پست ترنسا و فم بوی ها رو لایک کردم و همینجوری تمام پستاشون رو باز میکردم .بعد از چند دقیقه حالم خیلی بد شد.حسابی حشری شدم و دستمو بردم لای کونم و شروع به مالیدن کردن .ولی فایده نداشت یه چیز جدید میخواستم.راه افتادم سمت کلوپ گفتم میرم چنتا فیلم صحنه دار انتخاب میکنم و با خودم ور میرم تا حالم بهتر بشه.تو اون موقع اصلا تو فکر رابطه با کسی نبودم .تمام شیطونی من خلاصه میشد به انگشت شدن تو کلاس و …
رسیدم به کلوپ دیدم بستس و حسابی حالم گرفته شد از پشت در نگاه کردم دیدم صاحب کلوپ نشسته و داره ناهار میخوره اصلا حواسم به ساعت نبود.همینجوری که با نا امیدی میخواستم برگردم صداش شنیدم که گفت بفرمایید.گفتم فیلم میخام اگه بشه لطفا.بنده خدا ناهارش رو نصفه کاره گذاشت کنار و در رو برام باز کرد.رفتم تو ازش حسابی عذرخواهی کردم.نمیدونم چرا ولی درو از داخل دوباره قفل کردم و گفتم شما راحت باشین ناهارتون سرد میشه منم دفترچه فیلمارو نگاه میکنم.اونم قبول کرد.
کاتالوگ فیلمای زبان اصلی رو برداشتم و خوشحال دنبال فیلمای که زیرش زده باشم +18 گشتم.چنتا رو نوشتم و منتظر موندم تا ناهارش رو بخوره.همینکه میخواستم در مغازه رو باز کنم از پشت کانترش گفت ولش کن بعد شما میخام یکم استراحت کنم وقتی رفتم سمتش که فیلمها رو بدم بهش حس کردم که نگاهش رو به منه و دستش زیر کانتر روی کیرش بود.سریع دستشو برداشت و گفت خب فلشت رو بده تازه یادم اومد که فلشم رو نیاوردم یه نگاه از روی خنگی بهم کرد و گفت خب میخای تو گوشیت بریزم برات منم از خدا خواسته پیش خودم گفتم بهتر اینجوری راحت ترم تازه.گوشی دادم بهش قبل اینکه وصلش کنه گفت بیزحمت بازش کن منم اثر انگشتم رو گذاشتم و دادم بهش بدون اینکه یادم باشه از صفحه اینستا بیام بیرون اینو وقتی یادم اومد که دیر شده بود.دیدم دارم همزمان که گوشیو وصل میکنه صفحه گوشیمو نگاه میکنه.عکس یه ترنس که با شرت دخترونه قمبل کرده.وای داشتم از خجالت آب میشدم.چندباری میخواستم گوشیمو بردارم و الکی دوباره بدم بهش ولی خب دیگه دیر شده بود.همونجا پای کانتر خشکم زده بود اصلا نفهمیدم کی فیلما رو ریخته.قبل از اینکه گوشیمو جدا کنه گفت گوشیت هنوز جا داره ها میخای چنتا دیگه انتخاب کن من یکم خودمو جمع و جور کردم و گفتم اره الان انتخاب میکنم.همینحوری که الکی داشتم کاتالوگ رو بیخودی ورق میزدم حس خجالتم به شهوت تبدیل میشد و پرو تر میشدم .رسیدم آخر کاتالوگ ولی اصلا حواسم به انتخاب فیلم نبود.رضا که دید من چیزی انتخاب نکردم گفت یه کاتالوگ دیگه هم هست میخای ببینی .گفتم آره اگه زحمت نیست ممنون میشم.اونم گفت نه چه زحمتی فقط چون فیلماش یکم خاصه عکساش رو تو سیستم ریختم میتونی بیای از پشت سیستم نگاه کنی.دیگه کام
1401/12/28
#سکس_خشن #مغازه #گی
سلام. از اینکه وقت گذاشتین که داستان منو بخونید ممنونم.
من یه پسر ۱۹ ساله هستم ساکن تهران. از دوره راهنمایی فکرم به سمت بدنم و باسنم و اینکه چقدر رابطه با پسر برام لذت بخشه درگیر بوده.اینم بگم که بدن کم مو و سفیدی دارم و بچه های مدرسه همیشه دنبال اذیت کردن من بودن.ولی چیزی که میخام تعریف کنم مربوط به اولین شیطونی من هستش.
این اتفاق برای سال گذشته اوایل تابستونه.زمانیکه دیگه مدرسه ها تعطیل شدن و من چون دوست درست و حسابی ندارم تابستونم با بازی و کلوپ و فیلم دیدن میگذره.چند روزی از تابستون گذشته بود نزدیک خونه ما یه کلوپ فیلم باز شده که چند باری ازش سریال گرفته بودم.صاحبش یه پسر جون و خوشتیپ به اسم رضا .یه روز که حسابی حوصلم سر رفته بود و تنها بودم رفتم سراغ گوشیم و شروع کردم تو اینستا چرخیدن .چنتا پست ترنسا و فم بوی ها رو لایک کردم و همینجوری تمام پستاشون رو باز میکردم .بعد از چند دقیقه حالم خیلی بد شد.حسابی حشری شدم و دستمو بردم لای کونم و شروع به مالیدن کردن .ولی فایده نداشت یه چیز جدید میخواستم.راه افتادم سمت کلوپ گفتم میرم چنتا فیلم صحنه دار انتخاب میکنم و با خودم ور میرم تا حالم بهتر بشه.تو اون موقع اصلا تو فکر رابطه با کسی نبودم .تمام شیطونی من خلاصه میشد به انگشت شدن تو کلاس و …
رسیدم به کلوپ دیدم بستس و حسابی حالم گرفته شد از پشت در نگاه کردم دیدم صاحب کلوپ نشسته و داره ناهار میخوره اصلا حواسم به ساعت نبود.همینجوری که با نا امیدی میخواستم برگردم صداش شنیدم که گفت بفرمایید.گفتم فیلم میخام اگه بشه لطفا.بنده خدا ناهارش رو نصفه کاره گذاشت کنار و در رو برام باز کرد.رفتم تو ازش حسابی عذرخواهی کردم.نمیدونم چرا ولی درو از داخل دوباره قفل کردم و گفتم شما راحت باشین ناهارتون سرد میشه منم دفترچه فیلمارو نگاه میکنم.اونم قبول کرد.
کاتالوگ فیلمای زبان اصلی رو برداشتم و خوشحال دنبال فیلمای که زیرش زده باشم +18 گشتم.چنتا رو نوشتم و منتظر موندم تا ناهارش رو بخوره.همینکه میخواستم در مغازه رو باز کنم از پشت کانترش گفت ولش کن بعد شما میخام یکم استراحت کنم وقتی رفتم سمتش که فیلمها رو بدم بهش حس کردم که نگاهش رو به منه و دستش زیر کانتر روی کیرش بود.سریع دستشو برداشت و گفت خب فلشت رو بده تازه یادم اومد که فلشم رو نیاوردم یه نگاه از روی خنگی بهم کرد و گفت خب میخای تو گوشیت بریزم برات منم از خدا خواسته پیش خودم گفتم بهتر اینجوری راحت ترم تازه.گوشی دادم بهش قبل اینکه وصلش کنه گفت بیزحمت بازش کن منم اثر انگشتم رو گذاشتم و دادم بهش بدون اینکه یادم باشه از صفحه اینستا بیام بیرون اینو وقتی یادم اومد که دیر شده بود.دیدم دارم همزمان که گوشیو وصل میکنه صفحه گوشیمو نگاه میکنه.عکس یه ترنس که با شرت دخترونه قمبل کرده.وای داشتم از خجالت آب میشدم.چندباری میخواستم گوشیمو بردارم و الکی دوباره بدم بهش ولی خب دیگه دیر شده بود.همونجا پای کانتر خشکم زده بود اصلا نفهمیدم کی فیلما رو ریخته.قبل از اینکه گوشیمو جدا کنه گفت گوشیت هنوز جا داره ها میخای چنتا دیگه انتخاب کن من یکم خودمو جمع و جور کردم و گفتم اره الان انتخاب میکنم.همینحوری که الکی داشتم کاتالوگ رو بیخودی ورق میزدم حس خجالتم به شهوت تبدیل میشد و پرو تر میشدم .رسیدم آخر کاتالوگ ولی اصلا حواسم به انتخاب فیلم نبود.رضا که دید من چیزی انتخاب نکردم گفت یه کاتالوگ دیگه هم هست میخای ببینی .گفتم آره اگه زحمت نیست ممنون میشم.اونم گفت نه چه زحمتی فقط چون فیلماش یکم خاصه عکساش رو تو سیستم ریختم میتونی بیای از پشت سیستم نگاه کنی.دیگه کام
سکس از پشت با پیرمرد دوست داشتنی
1397/05/28
#پیرمرد #مغازه
سلام خدمت دوستان عزیز …
نمیدونم داستان من تا چ حد براتون قابل باور باشه چون یکمی متفاوته اما کاملا حقیقته و همچنانم ادامه داره…
من اسمم الهامه تو یکی از شهرهای نزدیک تهران زندگی میکنیم و ۱۹سالمه همه میگن چهره خوبی دارم نمیگم خودم چون اونوقت خودشیفته محسوب میشم … چشمام درشته و رنگی و هیکلم خوبه…
داستانم از جایی شروع شد ک هنوز دیپلم نگرفته رفتم سرکار … ینی اخرای سال دبیرستانم بود ک رفتم ولی الان دیگ درسم تموم شده …
داشتم میگفتم من توی عکاسی کار میکنم البته خیلی ربطی ب درسم نداره چون من معماری میخونم …
خب برسیم ب اقای تهرانی ک صاحبکاره منه و من خیلی دوسش دارم خودمم نمیدونم چرا و چطور اما از ی جایی ب بعد فهمیدم ک واقعا دوسش دارم…و اما چیزی ک شاید براتون جالبو غیرقابل باور باشه تفاوت سنی منو صاحبکارم هست … اینکه اون ۵۴سالشه و من ۱۹سالمه ینی تقریبا همسن بابامه…ولی من برام اهمیتی نداره…
همیشه ی جوری با چشماش بهم نگاه میکرد ک من بیشتر بهش تمایل پیدا میکردم … واقعا خیلی خوب کارشو بلد بود…اون قدر بهم زیر چشمی نگاه میکرد یا توی چشمام زل میزد ک من از رو میرفتم… تا اینکه بلخره بعد چند وقتی ک گذشت نگاهامون رسید ب داخل اتلیه ک فضای جدا از مغازه هست و برای عکسبرداریه…
یادمه اولین بار ب بهونه ی تنظیم کردن دوربین رفت تو اتلیه و بعدش منو صدا زد ک برم پیشش … رفتم اونجا بعد از اینک یکم راجب دوربینو پرژکتورای اتلیه حرف زدیم بهم نزدیک تر شد و باز دوباره بهم نگاه کرد کارشو با سکوت پیش برد هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد دلو زد ب دریا بغلم کرد محکم… چند دقیقه ک گذشت گفت ک خیلی وقته منتظره همچین لحظه ای بودم …منو از خودش جدا کرد صورتشو نزدیک صورتم کردو لبامو بوسید محکمو و طولانی… داشت بیخود ادای عاشقارو درمی اورد من چقدر ته دلم بهش میخندیدم دستاشو انداخت دور گودی کمرو ایندفعه با اشتها لبامو میخورد یکم ک سیر شد خواست بره سمت دک
مه های مانتوم تا بازش کنه نذاشتم… چون دره مغازه باز بود هرلحظه ممکن بود مشتری بیاد تو مغازه… بهش گفتم فعلا بسه ک حسابی خورد تو ذوقش…
دیگ باهم راحت بودیمو دائم باهم حرفای سکسی میزدیم و اخره همه حرفامون ب سکس ختم میشد …
از جلو پرده داشتم و نمیشد کاریش کرد بهم پیشنهاد داد از پشت …
قرار شد ی روز زودتر از ساعت کاری برم پیشش ک وقت ب اندازه ی کافی داشته باشیم …
ساعت سه بود رفتم اول من رسیدم رفتم تو اتلیه اونم ی ربع بعد اومد …
از خوشحالی تو کونش عروسی بود از چشماش میفهمیدم بلخره منم اگ ی دختر کم سنو سال و خوشگلو ک با میل و خواسته ی خودش اومده بود و میدیدم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم…
پارچه پولیشی ک واسه اتلیه بچه ها استفاده میکردیمو پهن کرد کف زمین دستمو گرفت کشوند تو بغلش لبامو خورد با دستاشم دکمه های مانتومو باز میکرد …منم کمکش میکردم سینه های سفیدمو انقدر خورد تا کبود شد شلوارمو از پام دراورد منم دکمه های پیرنشو باز کردم ک خیلی موفق نبودمو خودش بازشون کرد شلوارشو دراورد منو خوابوند روز زمین خودشم اومد روم …
داشت میمرد از شدت شهوت … شورتمو دراورد
یکم کصمو مالید گفت حیف ک نمیشه بذارم این تو سرشو برد پایین شروع کرد ب خوردنش …منم ددیگ کم کم رفته بودم تو حس…سرشو بادستام اوردم بالا لباشو خوردم حالا من واسش میخوردم از نوکش تا تهش قشنگ واسش میخوردم یکم ک گذشت گف بسه ابم داره میاد…منم دیگ ادامه ندادم …
ی صندلی کوچیک بود اوردش… گفت برگرد خم شو دستاتو بذار روش …برگشتم پشتمو حسابی تف مالی کرد کیر خودشم یکم تف زد اول یکم مالوندش ب کونم بعدم اروم سرشو کرد توش چون بار اولم بو
1397/05/28
#پیرمرد #مغازه
سلام خدمت دوستان عزیز …
نمیدونم داستان من تا چ حد براتون قابل باور باشه چون یکمی متفاوته اما کاملا حقیقته و همچنانم ادامه داره…
من اسمم الهامه تو یکی از شهرهای نزدیک تهران زندگی میکنیم و ۱۹سالمه همه میگن چهره خوبی دارم نمیگم خودم چون اونوقت خودشیفته محسوب میشم … چشمام درشته و رنگی و هیکلم خوبه…
داستانم از جایی شروع شد ک هنوز دیپلم نگرفته رفتم سرکار … ینی اخرای سال دبیرستانم بود ک رفتم ولی الان دیگ درسم تموم شده …
داشتم میگفتم من توی عکاسی کار میکنم البته خیلی ربطی ب درسم نداره چون من معماری میخونم …
خب برسیم ب اقای تهرانی ک صاحبکاره منه و من خیلی دوسش دارم خودمم نمیدونم چرا و چطور اما از ی جایی ب بعد فهمیدم ک واقعا دوسش دارم…و اما چیزی ک شاید براتون جالبو غیرقابل باور باشه تفاوت سنی منو صاحبکارم هست … اینکه اون ۵۴سالشه و من ۱۹سالمه ینی تقریبا همسن بابامه…ولی من برام اهمیتی نداره…
همیشه ی جوری با چشماش بهم نگاه میکرد ک من بیشتر بهش تمایل پیدا میکردم … واقعا خیلی خوب کارشو بلد بود…اون قدر بهم زیر چشمی نگاه میکرد یا توی چشمام زل میزد ک من از رو میرفتم… تا اینکه بلخره بعد چند وقتی ک گذشت نگاهامون رسید ب داخل اتلیه ک فضای جدا از مغازه هست و برای عکسبرداریه…
یادمه اولین بار ب بهونه ی تنظیم کردن دوربین رفت تو اتلیه و بعدش منو صدا زد ک برم پیشش … رفتم اونجا بعد از اینک یکم راجب دوربینو پرژکتورای اتلیه حرف زدیم بهم نزدیک تر شد و باز دوباره بهم نگاه کرد کارشو با سکوت پیش برد هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد دلو زد ب دریا بغلم کرد محکم… چند دقیقه ک گذشت گفت ک خیلی وقته منتظره همچین لحظه ای بودم …منو از خودش جدا کرد صورتشو نزدیک صورتم کردو لبامو بوسید محکمو و طولانی… داشت بیخود ادای عاشقارو درمی اورد من چقدر ته دلم بهش میخندیدم دستاشو انداخت دور گودی کمرو ایندفعه با اشتها لبامو میخورد یکم ک سیر شد خواست بره سمت دک
مه های مانتوم تا بازش کنه نذاشتم… چون دره مغازه باز بود هرلحظه ممکن بود مشتری بیاد تو مغازه… بهش گفتم فعلا بسه ک حسابی خورد تو ذوقش…
دیگ باهم راحت بودیمو دائم باهم حرفای سکسی میزدیم و اخره همه حرفامون ب سکس ختم میشد …
از جلو پرده داشتم و نمیشد کاریش کرد بهم پیشنهاد داد از پشت …
قرار شد ی روز زودتر از ساعت کاری برم پیشش ک وقت ب اندازه ی کافی داشته باشیم …
ساعت سه بود رفتم اول من رسیدم رفتم تو اتلیه اونم ی ربع بعد اومد …
از خوشحالی تو کونش عروسی بود از چشماش میفهمیدم بلخره منم اگ ی دختر کم سنو سال و خوشگلو ک با میل و خواسته ی خودش اومده بود و میدیدم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم…
پارچه پولیشی ک واسه اتلیه بچه ها استفاده میکردیمو پهن کرد کف زمین دستمو گرفت کشوند تو بغلش لبامو خورد با دستاشم دکمه های مانتومو باز میکرد …منم کمکش میکردم سینه های سفیدمو انقدر خورد تا کبود شد شلوارمو از پام دراورد منم دکمه های پیرنشو باز کردم ک خیلی موفق نبودمو خودش بازشون کرد شلوارشو دراورد منو خوابوند روز زمین خودشم اومد روم …
داشت میمرد از شدت شهوت … شورتمو دراورد
یکم کصمو مالید گفت حیف ک نمیشه بذارم این تو سرشو برد پایین شروع کرد ب خوردنش …منم ددیگ کم کم رفته بودم تو حس…سرشو بادستام اوردم بالا لباشو خوردم حالا من واسش میخوردم از نوکش تا تهش قشنگ واسش میخوردم یکم ک گذشت گف بسه ابم داره میاد…منم دیگ ادامه ندادم …
ی صندلی کوچیک بود اوردش… گفت برگرد خم شو دستاتو بذار روش …برگشتم پشتمو حسابی تف مالی کرد کیر خودشم یکم تف زد اول یکم مالوندش ب کونم بعدم اروم سرشو کرد توش چون بار اولم بو
اولین سکس کاملم با حاجی
1397/03/07
#گی #مغازه
سلام به همتون,خاطره من خیلی طولانیه امیدوارم حوصلشو داشته باشین,راستش من اولین بار ۲۱ سالم بود که سکس کامل داشتم قبل از اون تو مدرسه و دبیرستان یه شیطنتای الکی داشتم,اون موقع دنبال کار میگشتم,یه مغازه فرش فروشی دیدم نوشته بود یک جوان به عنوان فروشنده نیازمندیم,رفتم تو یه مرده نشسته بود صحبت کردیم قرار شد از فردا صبح اونجا مشغول شم,مرد خوشتیپی بود حدوده ۴۰-۴۵ سالش میشد,یه مدت که اونجا کار کردم به ندرت مشتری میومد تابستون بود و هوا گرم,
یه روز تو آشپزخونه داشتم ظرف میشستم حاجی اومد تو که مثلا استکان ورداره,اومد از آبچکون که جلوی من بود یه استکان برداشت و به همین بهونه بدنشو مالید بهم,…کیر راست شدشو قشنگ از رو شلوارامون احساس کردم,بین خودمون بمونه من همیشه دوست داشتم با یه مرد سن بالا سکس داشته باشم,یعنی دوست داشتم اولین بارم یه مرددددد اینکارو بکنه…خلاصه اونجا اتفاقی نیوفتاد ولی بعدش نگاهامون انگار داشت کار خودشو میکرد؛خیلی آدم محتاطی بود برای همین احساس کردم باید یکم من قدم بردارم یه روز صبح زود پاشدم رفتم حموم همه جامو تراشیدم مثل برف شدم یکمم از رو شیطنت عطر زنونه زدم رفتم مغازه یه شلوار تنگ لی پوشیده بودم یکم فاقش پایین بود و اززیرش شورت نپوشیده بودم چن بار به بهانه های مختلف جلوش دولا شدم و متوجه شدم که داره چاک کونمو که از بالا شلوارم افتاده بیرون تماشا میکنه…اومدم از جلوش استکانای چایی رو برداشتم یه لبخند با اشوه بهش زدمو رفتم آشپزخونه…داشتم باز ظرف میشستم که دیدم اومد پشتم نگاش نکردم که راحت باشه خودشو از پشت بهم نزدیک کرد و یه سرفه آروم کرد منم برای اینکه بهش بفهمونم چراغ سبزه باسنمو اروم بردم عقب که بچسبه بهش …حرارت کیرش مثل آتیش پشتمو گرم کرده بود که دیدم داره خودشو میماله بهم…بعد دستاشو حلقه کرد دورمو در گوشم گفت پس میخوای؟…! من اروم گفتم حاجی در مغازه بازه…اینو که گفتم با یه حرکت رفت کرکره رو کشید پایین درم بست بعد اومد طرفم کنار آشپزخونه یه اتاق بود که ظهرا میرفت اونجا استراحت میکرد برای اولین بار منو برد اونجابا یه حرکت شلوارمو تی شرتمو در اورد ازینکه شورت پام نبود خیلی ذوق زده شده بود منم کلا خودمو فراموش کرده بودمو سپرده بودم به دست حاجی…یه تخت یه نفره اونجا بود کنارش یه پاتختی منو نشوند رو تخت و کیرشو با یه حرکت درآورد…نگام کردو گفت: می خوریش؟ من تاحالا ساک نزده بودم ولی بدون هیچ حرفی کیرشو گرفتمو شروع کردم به لیس زدن کیرش خوشگلی داشت سرخ و سفید بود و بطرز وحشتناکی سفت و کلفت هم حشری شده بودم هم می ترسیدم با خودم میگفتم کاش الان آبش بیاد چون اگه اینو بزاره تو کونم پاره میشم…ده دقیقه براش ساک زدم چند بار طبق اونچه تو فیلمای پورن دیده بودم کیرشو کردم تو حلقمو اوق زدم ولی خبری از آب نبود که یه دفعه گفت خوبه حالا پاشو شروع کرد بدنمو مالیدن
دست کرد تو کشو بغل پاتختیو یه ژلو یه کاندوم در اورد داشتم شاخ در می اوردم حدسم این بود که حاجی اینجا اصلا کاسبی نمی کنه…کون میکنه …منو برگردوندو خابوند روی تخت و شروع کرد ژل ریختن رو کل باسنم یه آینه کنار تخت بود آینه قدی کون سفیدمو توش میدیدم و خیلی کیف می کردم که انگشتای حاجی شروع کردن به عملیات درد خفیفی با ورود انگشت کوچیکش که به نسبت سوراخ تنگ من کلفت بود احساس کردم…اروم گفتم …آخخخ…اونم سریع حرکتشو آروم کردو گفت عزیزم درد داری؟ گفتم نه ادامه بده حاجی…خلاصه ۲۰ دقیقه به مالیدنو انگشت کردن گذشت دیگه داشتم از فرط شهوت میترکیدم…کیرش جلو چشام بود و دلم می خواست هر آن داد بکشم نوبته این نشدددددد؟ اینن
1397/03/07
#گی #مغازه
سلام به همتون,خاطره من خیلی طولانیه امیدوارم حوصلشو داشته باشین,راستش من اولین بار ۲۱ سالم بود که سکس کامل داشتم قبل از اون تو مدرسه و دبیرستان یه شیطنتای الکی داشتم,اون موقع دنبال کار میگشتم,یه مغازه فرش فروشی دیدم نوشته بود یک جوان به عنوان فروشنده نیازمندیم,رفتم تو یه مرده نشسته بود صحبت کردیم قرار شد از فردا صبح اونجا مشغول شم,مرد خوشتیپی بود حدوده ۴۰-۴۵ سالش میشد,یه مدت که اونجا کار کردم به ندرت مشتری میومد تابستون بود و هوا گرم,
یه روز تو آشپزخونه داشتم ظرف میشستم حاجی اومد تو که مثلا استکان ورداره,اومد از آبچکون که جلوی من بود یه استکان برداشت و به همین بهونه بدنشو مالید بهم,…کیر راست شدشو قشنگ از رو شلوارامون احساس کردم,بین خودمون بمونه من همیشه دوست داشتم با یه مرد سن بالا سکس داشته باشم,یعنی دوست داشتم اولین بارم یه مرددددد اینکارو بکنه…خلاصه اونجا اتفاقی نیوفتاد ولی بعدش نگاهامون انگار داشت کار خودشو میکرد؛خیلی آدم محتاطی بود برای همین احساس کردم باید یکم من قدم بردارم یه روز صبح زود پاشدم رفتم حموم همه جامو تراشیدم مثل برف شدم یکمم از رو شیطنت عطر زنونه زدم رفتم مغازه یه شلوار تنگ لی پوشیده بودم یکم فاقش پایین بود و اززیرش شورت نپوشیده بودم چن بار به بهانه های مختلف جلوش دولا شدم و متوجه شدم که داره چاک کونمو که از بالا شلوارم افتاده بیرون تماشا میکنه…اومدم از جلوش استکانای چایی رو برداشتم یه لبخند با اشوه بهش زدمو رفتم آشپزخونه…داشتم باز ظرف میشستم که دیدم اومد پشتم نگاش نکردم که راحت باشه خودشو از پشت بهم نزدیک کرد و یه سرفه آروم کرد منم برای اینکه بهش بفهمونم چراغ سبزه باسنمو اروم بردم عقب که بچسبه بهش …حرارت کیرش مثل آتیش پشتمو گرم کرده بود که دیدم داره خودشو میماله بهم…بعد دستاشو حلقه کرد دورمو در گوشم گفت پس میخوای؟…! من اروم گفتم حاجی در مغازه بازه…اینو که گفتم با یه حرکت رفت کرکره رو کشید پایین درم بست بعد اومد طرفم کنار آشپزخونه یه اتاق بود که ظهرا میرفت اونجا استراحت میکرد برای اولین بار منو برد اونجابا یه حرکت شلوارمو تی شرتمو در اورد ازینکه شورت پام نبود خیلی ذوق زده شده بود منم کلا خودمو فراموش کرده بودمو سپرده بودم به دست حاجی…یه تخت یه نفره اونجا بود کنارش یه پاتختی منو نشوند رو تخت و کیرشو با یه حرکت درآورد…نگام کردو گفت: می خوریش؟ من تاحالا ساک نزده بودم ولی بدون هیچ حرفی کیرشو گرفتمو شروع کردم به لیس زدن کیرش خوشگلی داشت سرخ و سفید بود و بطرز وحشتناکی سفت و کلفت هم حشری شده بودم هم می ترسیدم با خودم میگفتم کاش الان آبش بیاد چون اگه اینو بزاره تو کونم پاره میشم…ده دقیقه براش ساک زدم چند بار طبق اونچه تو فیلمای پورن دیده بودم کیرشو کردم تو حلقمو اوق زدم ولی خبری از آب نبود که یه دفعه گفت خوبه حالا پاشو شروع کرد بدنمو مالیدن
دست کرد تو کشو بغل پاتختیو یه ژلو یه کاندوم در اورد داشتم شاخ در می اوردم حدسم این بود که حاجی اینجا اصلا کاسبی نمی کنه…کون میکنه …منو برگردوندو خابوند روی تخت و شروع کرد ژل ریختن رو کل باسنم یه آینه کنار تخت بود آینه قدی کون سفیدمو توش میدیدم و خیلی کیف می کردم که انگشتای حاجی شروع کردن به عملیات درد خفیفی با ورود انگشت کوچیکش که به نسبت سوراخ تنگ من کلفت بود احساس کردم…اروم گفتم …آخخخ…اونم سریع حرکتشو آروم کردو گفت عزیزم درد داری؟ گفتم نه ادامه بده حاجی…خلاصه ۲۰ دقیقه به مالیدنو انگشت کردن گذشت دیگه داشتم از فرط شهوت میترکیدم…کیرش جلو چشام بود و دلم می خواست هر آن داد بکشم نوبته این نشدددددد؟ اینن
یک ربع به ۹ صبح
1402/09/25
#مغازه
سلام به همه دوستان عزیز
امیدوارم توی این لحظه که میخواین داستان منو شروع به خوندن کنید حال دلتون خوب خوب باشه،
قبل از اینکه بریم سراغ داستان فکر میکنم اگه یه توضیح مختصر در مورد خودم بدم راحت تر با داستان همراهی میکنید،
من اسمم رامین و متولد سال ۷۱ در تهران هستم، شغلم هم از ۱۶ سالگی پوشاک زنانه بوده و هست، حدود ده سال پیش از تهران اومدیم کرج و منم توی یکی از مناطق خوب کرج (چون همچنان فروشگاه توی همین مکان هست ترجیح میدم که خیلی وارد جزئیات نشم) یه مغازه ی بزرگ اجاره کردم و بالاخره رسما بعد از سالها فروشندگی تونستم با کمک پدرم استارت کار خودم رو بزنم.
…
خوب از اونجایی که فروشگاه های پوشاک زنانه باید فروشنده ی دختر داشته باشه منم با زدن آگهی استخدام تونسته بودم سه تا فروشنده بگیرم ولی همچنان به یکی دو نفر دیگه نیاز داشتم، یه کاغذ پشت شیشه زده بودم که ((به یک فروشنده خانم نیازمندیم)) و در طول روز چند نفری میومدن و یا از اول خودم باهاشون حال نمیکردم یا وقتی که من خوشم میومد اون طرف با شرایط من حال نمیکرد، حالا یا ساعت کاری یا حقوق…
خلاصه اینکه اصلا انگار طلسم شده بود این لامصب، نه به اون اول کاری که توی ۲ روز ۳ تا فروشنده ی خوب پیدا کرده بودم نه به این که توی دو هفته هنوز نتونسته بودم یه نفر جدید دیگه بگیرم،
راستش اون ۳ تا هم خداییش خوب بودن و منم یه جوری که اول بسم الله خیلی خودمونی نشن باهام یه خورده سنگین رفتار می کردم، چون توی مدت زمانی که فروشندگی می کردم دیده بودم که اگه صاحب مغازه با یکی از فروشنده های دختر تیک میزد یا رفیق میشد یا دیگه خیلی جلو می رفتند و دختره رو میکرد بعد از چند روز یه سری اتفاقات بالاخره می افتد، مثل اینکه دیگه دختره اونجوری مثل سابق کار نمیکرد، همش سرش تو کون صاحب مغازه بود یا به خاطر اینکه خودشو چوس کنه واسه بقیه ی دخترای جمع و مثلا بگه که من خیلی خفنم میومد واسه دخترای دیگه تعریف میکرد همه چی رو و خلاصه اونام دیگه کار نمیکردن، یا رقابت هر کی بیشتر کس بده برنده اس شروع میشد و صددرصد میتونید حدس بزنید که چه وضع و اوضاع کیری پیش میومد و فروش کم میشد و … در یک کلمه صاحب مغازه به گای سگ میرفت.
خوب منم واسه اینکه اول شروع کار نیاز به جذب مشتری و درآمد داشتم مجبور بودم که با وجود اینکه کف کس بودم و در طول روز شق درد میگرفتم جلوی خودمو بگیرم و خیلی باهاشون گرم نگیرم،
(((توضیحات تکمیلی: برای اون دسته از خوانندگان عزیز که خانوم هستن باید بگم که یکی از بدترین مشکلات پسرای حشری اینه که اگه با کسی توی رابطه نباشن ولی صبح تا شب جلوی چشمشون دخترای خوشگل و خفن برن بیان کیر که یکی از اعضای بدن ما پسراس و اتفاقا اصلا شوخی نداره اول نیم خیز میشه و اگه داستان ادامه پیدا کنه کاملا بلند یا همون شق میشه و دیگه نمیخوابه و این خودش یه معضل بزرگی هست که باید همش جوری بزاری که مشخص نشه کیرت بلند شده و در صورت ادامه دار شدن واقعا به درد میرسه، پس لطفا یا به اون دوست پسر و پارتنرتون راحت کس بدین یا لااقل طرف رو گرمش نکنید و وسط راه ولش کنید، خدا رو خوش نمیاد))) چقدر زر زدم 😂😂😂
برگردیم سر داستان خودمون…
خلاصه روزها میومدن و می رفتند و من همچنان به شدت نیاز به یه فروشنده ی دیگه داشتم ولی نمیشد که نمیشد…
یه روز سر ظهر که مغازه خالی از مشتری بود و دخترا هم هرکدوم یه وری بودن و سر منم توی گوشیم بود یکی که انگار نیم متر با من فاصله داشت با یه صدای دورگه گفت: سلام
سرمو که بلند کردم دیدم یه دختر حدودا ۱۷ با ۱۸ ساله زل زده توی چشمام و منتظر جواب منه…
منم گفتم سلام، خیلی خوش اومدین، سرمو چرخوندم و به یکی از بچهها که اسمش مهسا بود گفتم مهسا ببین این خانم چی میخوان راهنمایی شون کن، و دوباره سرمو بردم توی گوشیم که دوباره همون صدا گفت:نه، بابت آگهی تون که زدین پشت شیشه مزاحم شدم…
من که انگار یهو از یه دنیای دیگه پرت شده باشم روی اون صندلی گفتم: بله، در خدمتتون هستم،
چون من نشسته بودم روی صندلی و اتفاقا میز جلوی من که قسمت صندوق فروشگاه بود هم کمی بلند بود از صاحب اون صدا به جز همون نگاه اول که موقع سلام کردن خیلی کوتاه و گذرا دیده بودم و حدس حدودی سنش، چیز زیادی ندیده بودم بهتر دیدم که بلند بشم سرپا تا یه برآوردی ازش داشته باشم…
وقتی که داشتم بلند میشدم سرپا همونجوری که من داشتم واسه اون بلند و بلند تر میشدم اونم واسه من هی داشت کوتاه و کوتاهتر میشد، خوب من قدم ۱۸۹ سانته و قدبلند حساب میشم ولی بعد از اینکه کامل وایسادم دیدم که این دختره روبروم هم یه خورده شاید از استاندارد کوتاه تر به نظر میومد، شایدم نه، نمیدونم، بی خیال…
1402/09/25
#مغازه
سلام به همه دوستان عزیز
امیدوارم توی این لحظه که میخواین داستان منو شروع به خوندن کنید حال دلتون خوب خوب باشه،
قبل از اینکه بریم سراغ داستان فکر میکنم اگه یه توضیح مختصر در مورد خودم بدم راحت تر با داستان همراهی میکنید،
من اسمم رامین و متولد سال ۷۱ در تهران هستم، شغلم هم از ۱۶ سالگی پوشاک زنانه بوده و هست، حدود ده سال پیش از تهران اومدیم کرج و منم توی یکی از مناطق خوب کرج (چون همچنان فروشگاه توی همین مکان هست ترجیح میدم که خیلی وارد جزئیات نشم) یه مغازه ی بزرگ اجاره کردم و بالاخره رسما بعد از سالها فروشندگی تونستم با کمک پدرم استارت کار خودم رو بزنم.
…
خوب از اونجایی که فروشگاه های پوشاک زنانه باید فروشنده ی دختر داشته باشه منم با زدن آگهی استخدام تونسته بودم سه تا فروشنده بگیرم ولی همچنان به یکی دو نفر دیگه نیاز داشتم، یه کاغذ پشت شیشه زده بودم که ((به یک فروشنده خانم نیازمندیم)) و در طول روز چند نفری میومدن و یا از اول خودم باهاشون حال نمیکردم یا وقتی که من خوشم میومد اون طرف با شرایط من حال نمیکرد، حالا یا ساعت کاری یا حقوق…
خلاصه اینکه اصلا انگار طلسم شده بود این لامصب، نه به اون اول کاری که توی ۲ روز ۳ تا فروشنده ی خوب پیدا کرده بودم نه به این که توی دو هفته هنوز نتونسته بودم یه نفر جدید دیگه بگیرم،
راستش اون ۳ تا هم خداییش خوب بودن و منم یه جوری که اول بسم الله خیلی خودمونی نشن باهام یه خورده سنگین رفتار می کردم، چون توی مدت زمانی که فروشندگی می کردم دیده بودم که اگه صاحب مغازه با یکی از فروشنده های دختر تیک میزد یا رفیق میشد یا دیگه خیلی جلو می رفتند و دختره رو میکرد بعد از چند روز یه سری اتفاقات بالاخره می افتد، مثل اینکه دیگه دختره اونجوری مثل سابق کار نمیکرد، همش سرش تو کون صاحب مغازه بود یا به خاطر اینکه خودشو چوس کنه واسه بقیه ی دخترای جمع و مثلا بگه که من خیلی خفنم میومد واسه دخترای دیگه تعریف میکرد همه چی رو و خلاصه اونام دیگه کار نمیکردن، یا رقابت هر کی بیشتر کس بده برنده اس شروع میشد و صددرصد میتونید حدس بزنید که چه وضع و اوضاع کیری پیش میومد و فروش کم میشد و … در یک کلمه صاحب مغازه به گای سگ میرفت.
خوب منم واسه اینکه اول شروع کار نیاز به جذب مشتری و درآمد داشتم مجبور بودم که با وجود اینکه کف کس بودم و در طول روز شق درد میگرفتم جلوی خودمو بگیرم و خیلی باهاشون گرم نگیرم،
(((توضیحات تکمیلی: برای اون دسته از خوانندگان عزیز که خانوم هستن باید بگم که یکی از بدترین مشکلات پسرای حشری اینه که اگه با کسی توی رابطه نباشن ولی صبح تا شب جلوی چشمشون دخترای خوشگل و خفن برن بیان کیر که یکی از اعضای بدن ما پسراس و اتفاقا اصلا شوخی نداره اول نیم خیز میشه و اگه داستان ادامه پیدا کنه کاملا بلند یا همون شق میشه و دیگه نمیخوابه و این خودش یه معضل بزرگی هست که باید همش جوری بزاری که مشخص نشه کیرت بلند شده و در صورت ادامه دار شدن واقعا به درد میرسه، پس لطفا یا به اون دوست پسر و پارتنرتون راحت کس بدین یا لااقل طرف رو گرمش نکنید و وسط راه ولش کنید، خدا رو خوش نمیاد))) چقدر زر زدم 😂😂😂
برگردیم سر داستان خودمون…
خلاصه روزها میومدن و می رفتند و من همچنان به شدت نیاز به یه فروشنده ی دیگه داشتم ولی نمیشد که نمیشد…
یه روز سر ظهر که مغازه خالی از مشتری بود و دخترا هم هرکدوم یه وری بودن و سر منم توی گوشیم بود یکی که انگار نیم متر با من فاصله داشت با یه صدای دورگه گفت: سلام
سرمو که بلند کردم دیدم یه دختر حدودا ۱۷ با ۱۸ ساله زل زده توی چشمام و منتظر جواب منه…
منم گفتم سلام، خیلی خوش اومدین، سرمو چرخوندم و به یکی از بچهها که اسمش مهسا بود گفتم مهسا ببین این خانم چی میخوان راهنمایی شون کن، و دوباره سرمو بردم توی گوشیم که دوباره همون صدا گفت:نه، بابت آگهی تون که زدین پشت شیشه مزاحم شدم…
من که انگار یهو از یه دنیای دیگه پرت شده باشم روی اون صندلی گفتم: بله، در خدمتتون هستم،
چون من نشسته بودم روی صندلی و اتفاقا میز جلوی من که قسمت صندوق فروشگاه بود هم کمی بلند بود از صاحب اون صدا به جز همون نگاه اول که موقع سلام کردن خیلی کوتاه و گذرا دیده بودم و حدس حدودی سنش، چیز زیادی ندیده بودم بهتر دیدم که بلند بشم سرپا تا یه برآوردی ازش داشته باشم…
وقتی که داشتم بلند میشدم سرپا همونجوری که من داشتم واسه اون بلند و بلند تر میشدم اونم واسه من هی داشت کوتاه و کوتاهتر میشد، خوب من قدم ۱۸۹ سانته و قدبلند حساب میشم ولی بعد از اینکه کامل وایسادم دیدم که این دختره روبروم هم یه خورده شاید از استاندارد کوتاه تر به نظر میومد، شایدم نه، نمیدونم، بی خیال…
مریم زن مغرور مغازه کناری
1402/10/29
#سکس_اتفاقی #مغازه
به همه دوستان.
روایتی که چند ماه پیش برام اتفاق افتاد و اصلا خودمم باور به انجامش نداشتم رو براتون میگم.
اسمم سینا و یه جوون ۲۸سااله با بدن تقریبا نرمال و قد ۱۷۸و وزن ۷۵ و سفید پوست هستم و یه مغازه آرایشگری نقلی داخل یه محله از اصفهان دارم و مشغول کارم هستم و مغازه کناری هم مریم خانوم یه خانوم ۳۲ساله تو دل برو و چشم و ابرو مشکی و با پوست سفید مث برف و باسن برآمده و چون کلاس رقص هم میره فوق العاده سکسی و خیلی مغرور هسش و شوهرشم بر خلاف خودش یه مرد کوتاه قد و با سن تقریبا ۴۵سال و اصن وقتی با هم هستن انگار پدر و دخترن و بخاطر پول و مال زنش شده و مغازه لوازم خونگی دارن و مجتبی هم کارمند یه ادارس و کم و بیش میاد مغازه و بیشتر مریم که الهی قربون اون بدنش برم با چند تا خدمه داخل مغازن و و همیشه هرزگاهی با من سلام و علیک سرد میکرد و کلا انگار از دماغ فیل افتاده و با اینکه دوتا بچه داره از کلی این دخترای عملی امروزی بهتره و پسرش که کلاس اول رو با یه کارت بانکی فرستاد واسه اصلاح و منم کارت ازش گرفتم و نشوندمش و سرش واسش اصلاح کردم و کارت برداشتم ک حساب کنم رمزش نمیدونست و دیدم شمار ه پشتت هست و زنگش زدم بله خود مریم با یکم احوال پرسی و تعارف و این جور صحبتا دیدم اینقدر هم مغرور نیس و کارت زدم و کارتو به بچش دادم و رفت و شمارشو سیو کردم یواشکی و گذشت و بیشتر تو نخش بودم ولی جرعت نمیکردم تو پاساژ بهش نزدیک بشم و کلا سرد برخورد میکرد و و یکروز شوهرش واسه اصلاح اومد و گفتم بزار خوب موقعیتی هست و پیامش دادم و خودم معرفی کردم و گفتم آقاتون اومدن واسه اصلاح و تشریف بیارین و به دو دقیقه نرسید و اومد و با یه پالتو چرم و یه ساپورت نخی جذب و چکمه و کلا یه تریپ سکسی زده بود و قشنگ چاک کوصش و قلمبه زده بود بیرون و یه لحظه نگام رفت لا پاش و اوووف عجب کوصیه و به خودم اومدم که شوهرش گفت آقا سینا یه ماشین بزار و از ته بزنش با شماره چهار و و مریم گف ای بابا بس کن دیگه. سرت میشه مث سوزن سوزن و کل بدنمونو زخم میکنه و ماشالله که نیست که کم مو هم هستین و آقا سینا خوبه با یه فوت همشون میده دم باد و سه تایی خندیدیم و گفتم بفرمایین بشینین و نشست پشت صندلی اصلاح. شوهرش و منم هی هرزگاهی دیدش میزدم و از آینه هم حواسم به شوهرش بود و یهو گفت خانمو نمیبینم و گفتم از آینه روبرو مشخص نیست و تا اینو گفتم و یه نگاه به مریم کردم و و یه خنده با لبش زد و دوباره مشغول اصلاح شدم و یهو مریم گفت لطفا زیاد کوتاهش نکن و کافیه و برگشتم جوابش بدم دیدم بعلههه لا دوتا پاش بازه بازه و کصش زده بیرون دوباره و سینه هاش دارن لباسشو جر میدن و وقتی خوب دیدش زدم دوباره بلند شد از صندلی و با یه لحن جذاب گفت آقا سینا لطفا بشینین رو صندلی یه صحبت در گوشی با آقا بکنم و فعل بکنمممم اینجوری کشید و منم نشستم و یکم در گوشش گفت و با هم خندیدن و گفت باشه و بهم گفت راحت باشین و دوباره مشغول اصلاح شدم و رفتم پرده مخصوص سر شور رو کشیدم و گفتم بایه سر شور میشین جوون ۲۵ساله و زدیم زیر خنده و و سشوار گرفتم به سرش و صورتش و دیدم مریم گف ای بابااا هر چی مو بود رفت تو صورتم عه و گفتم داخل سرشور میخوایین با سشوار با بگیرین و موها بریزه و تشکر کرد و رفت و به شوهرش گفتم راسی یه اسکراپ هم بزارم پوستت جوون تر میشه و مریممم با صدا بلند گفت آره و سپاسگزارم و پیشبند باز کردم و رفت صورتش شست و مریم هنوز داخل بود و اسکراپ زدم و پد چشمی گذاشتم رو چشمش و دور چشماش ویتامینه زدم و گفتم ده دقیقه بایدهمین جوری باشین تا جذب کامل پوستت بشه و با سر
1402/10/29
#سکس_اتفاقی #مغازه
به همه دوستان.
روایتی که چند ماه پیش برام اتفاق افتاد و اصلا خودمم باور به انجامش نداشتم رو براتون میگم.
اسمم سینا و یه جوون ۲۸سااله با بدن تقریبا نرمال و قد ۱۷۸و وزن ۷۵ و سفید پوست هستم و یه مغازه آرایشگری نقلی داخل یه محله از اصفهان دارم و مشغول کارم هستم و مغازه کناری هم مریم خانوم یه خانوم ۳۲ساله تو دل برو و چشم و ابرو مشکی و با پوست سفید مث برف و باسن برآمده و چون کلاس رقص هم میره فوق العاده سکسی و خیلی مغرور هسش و شوهرشم بر خلاف خودش یه مرد کوتاه قد و با سن تقریبا ۴۵سال و اصن وقتی با هم هستن انگار پدر و دخترن و بخاطر پول و مال زنش شده و مغازه لوازم خونگی دارن و مجتبی هم کارمند یه ادارس و کم و بیش میاد مغازه و بیشتر مریم که الهی قربون اون بدنش برم با چند تا خدمه داخل مغازن و و همیشه هرزگاهی با من سلام و علیک سرد میکرد و کلا انگار از دماغ فیل افتاده و با اینکه دوتا بچه داره از کلی این دخترای عملی امروزی بهتره و پسرش که کلاس اول رو با یه کارت بانکی فرستاد واسه اصلاح و منم کارت ازش گرفتم و نشوندمش و سرش واسش اصلاح کردم و کارت برداشتم ک حساب کنم رمزش نمیدونست و دیدم شمار ه پشتت هست و زنگش زدم بله خود مریم با یکم احوال پرسی و تعارف و این جور صحبتا دیدم اینقدر هم مغرور نیس و کارت زدم و کارتو به بچش دادم و رفت و شمارشو سیو کردم یواشکی و گذشت و بیشتر تو نخش بودم ولی جرعت نمیکردم تو پاساژ بهش نزدیک بشم و کلا سرد برخورد میکرد و و یکروز شوهرش واسه اصلاح اومد و گفتم بزار خوب موقعیتی هست و پیامش دادم و خودم معرفی کردم و گفتم آقاتون اومدن واسه اصلاح و تشریف بیارین و به دو دقیقه نرسید و اومد و با یه پالتو چرم و یه ساپورت نخی جذب و چکمه و کلا یه تریپ سکسی زده بود و قشنگ چاک کوصش و قلمبه زده بود بیرون و یه لحظه نگام رفت لا پاش و اوووف عجب کوصیه و به خودم اومدم که شوهرش گفت آقا سینا یه ماشین بزار و از ته بزنش با شماره چهار و و مریم گف ای بابا بس کن دیگه. سرت میشه مث سوزن سوزن و کل بدنمونو زخم میکنه و ماشالله که نیست که کم مو هم هستین و آقا سینا خوبه با یه فوت همشون میده دم باد و سه تایی خندیدیم و گفتم بفرمایین بشینین و نشست پشت صندلی اصلاح. شوهرش و منم هی هرزگاهی دیدش میزدم و از آینه هم حواسم به شوهرش بود و یهو گفت خانمو نمیبینم و گفتم از آینه روبرو مشخص نیست و تا اینو گفتم و یه نگاه به مریم کردم و و یه خنده با لبش زد و دوباره مشغول اصلاح شدم و یهو مریم گفت لطفا زیاد کوتاهش نکن و کافیه و برگشتم جوابش بدم دیدم بعلههه لا دوتا پاش بازه بازه و کصش زده بیرون دوباره و سینه هاش دارن لباسشو جر میدن و وقتی خوب دیدش زدم دوباره بلند شد از صندلی و با یه لحن جذاب گفت آقا سینا لطفا بشینین رو صندلی یه صحبت در گوشی با آقا بکنم و فعل بکنمممم اینجوری کشید و منم نشستم و یکم در گوشش گفت و با هم خندیدن و گفت باشه و بهم گفت راحت باشین و دوباره مشغول اصلاح شدم و رفتم پرده مخصوص سر شور رو کشیدم و گفتم بایه سر شور میشین جوون ۲۵ساله و زدیم زیر خنده و و سشوار گرفتم به سرش و صورتش و دیدم مریم گف ای بابااا هر چی مو بود رفت تو صورتم عه و گفتم داخل سرشور میخوایین با سشوار با بگیرین و موها بریزه و تشکر کرد و رفت و به شوهرش گفتم راسی یه اسکراپ هم بزارم پوستت جوون تر میشه و مریممم با صدا بلند گفت آره و سپاسگزارم و پیشبند باز کردم و رفت صورتش شست و مریم هنوز داخل بود و اسکراپ زدم و پد چشمی گذاشتم رو چشمش و دور چشماش ویتامینه زدم و گفتم ده دقیقه بایدهمین جوری باشین تا جذب کامل پوستت بشه و با سر
سکس با ویزیتور شرکت
1402/11/24
#مغازه #مشتری
سلام و عرض ادب خدمت دوستان شهوانی گلم
اول از همه اینو بگم داستان واقعیه فقط اسامی مستعاره و اولی داستانی هست که مینویسم و خاطرات سکسی زیادی دارم حمایت کنین مینویسم براتون
اول از خودم بگم اسمم سهند هستش الان۲۹سالمه و داستان برمیگرده به زمانی که ۲۳سالم بود و تازه از خدمت ترخیص شده بودم (دیر رفته بودم خدمت بخاطر درس و اینا)اصالتا تبریزی هستم و ساکن اطراف تبریز حالا کجا بماند قدم۱۹۰ اندام لاغری دارم و قیافه آنچنان خوشگلی هم ندارم چرا دروغ بگم
داستان از اینجا شروع میشه که بعد ترخیصم یه جشنی برامون گرفتن و دو روز بعدش من رفتم تهران برای کار
یه دوستی داشتم که تهران سوپرمارکتی داشت و رفتم پیشش و یه مدت کار کردم و یه خورده دست و بالم باز شد و یه خورده هم از داییم قرض گرفتم و با رفیقم شدیم شریک تو مغازه
یه مدتی که داشتیم کار می کردیم دیگه همه ویزیتورارو کامل می شناختم
یه روزی یه ویزیتوری اومد مغازه به اسم زهرا(اسم مستعار)خودشو معرفی کرد و گفت ویزیتور سوسیس و کالباس هست شرکت…
از این زهرا بگم براتون قدش تقریبا ۱۷۰میشد یه خورده توپر سفید مثل برف سنشم فک کنم ۳۵/۴۰میشد
خلاصه یه مدت این اومد و رفت و چون برند معتبر نبود خرید نکردم ازش
یه روز اومده بود برای ویزیت که گفتم چیزی لازم نیست و اونم گفت تو که چیزی نمی خری بزار من شارژ بخرم ازت یه شارژ پنج تومنی بهش دادم و پولشو داد و گفت یه شماره بده که دیگه نیام و زنگ بزنم منم شماره مغازه رو دادم چون واقعا اصل فکرشم نمیکردم که هدفش چیه
برگشت گفت یه شماره همراه هم بگو که باید تو شرکت ثبت کنم و اینا منم شمارمو دادم بهش 091973*****
خلاصه گذشت از اون ماجرا تا دو سه هفته خبری ازش نبود و فقط زنگ میزد مغازه یه شب که مغازه رو بستیم و رفتم منزل برای استراحت گفتم یه سری به تلگرام بزنم ببینم چه خبره تلگرامو باز کردم دیدم یکی پیام داده اسم پروفایلش زیبای بی بدیل بود اول جواب ندادم بعد نمیدونم فهمید آنلاینم یا چی دو سه دقیقه بعدش پیام داد جواب سلام واجبه
خلاصه منم جوابشو دادم و فهمیدم همون زهراخانم داستان ماست که پیام داده و از وضعیت بازار و کار پرسید و اینا کم کم شروع کرد از خودم پرسیدن که منم چون اصلا تو فکرش نبودم همینجوری جواب دادم و بعد سوالاش گفت تو نمیخوای چیزی بپرسی منم دیدم اون پرسیده و منم بگم نه بد میشه منم در موردش پرسیدم و فهمیدم که پنج ساله طلاق گرفته و یه پسر 16 ساله داره و با پسرش خونه باباش میمونن
یخورده از وضعیت خودش گفت که خرج پدر مادرمم افتاده گردن منو مجبورم کار کنم و از لحاظ مالی نمیرسم و شرایط روحی روانی خوبی ندارم و این خلاصه سرتونو درد نیارم عزیزای من
منم خدایی دروغ نگم یه خورده دلم به حالش سوخت گفتم این دفعه اومدی سفارش میدم بهت چون از قبل خرید داشتیم تو یخچال بود هنوز
دفعه بعدی اومد و منم یه خورده ازش جنس خریدم گفتم ببینم بازارش چطوره خوب بود و نموند رو دستم زیاد بر میدارم از شانس ما هم این سوسیس کالباسا خیلی هم خوب فروش رفت و فقط دیگه از اون خرید میکردم و دیگه باهم شوخی اینا هم میکردیم نه اینکه سکسی باشه چون اولش گفتم خدایی اصلا قصد سکس نداشتم مخصوصا با وضعیتی که داشت و از لحاظ مالی و روحی روانی داغون بود
خلاصه یه مدتی با هم کار کردیم و در این مدت با هم چت هم میکردیم و کم کم دیگه دیدم داریم بهم وابسته میشیم و هر کدوم پیام ندیم اون یکی سریع پیام میده خلاصه یه روز تو چت این زهرا خانم تو چت ازم پرسید متاهلی یا مجرد که گفتم مجرد و اونم گفت خدایی پسر خوبی و هستی و طرز برخورد با خانمارو بلدی و وا نمیدی و این حر
1402/11/24
#مغازه #مشتری
سلام و عرض ادب خدمت دوستان شهوانی گلم
اول از همه اینو بگم داستان واقعیه فقط اسامی مستعاره و اولی داستانی هست که مینویسم و خاطرات سکسی زیادی دارم حمایت کنین مینویسم براتون
اول از خودم بگم اسمم سهند هستش الان۲۹سالمه و داستان برمیگرده به زمانی که ۲۳سالم بود و تازه از خدمت ترخیص شده بودم (دیر رفته بودم خدمت بخاطر درس و اینا)اصالتا تبریزی هستم و ساکن اطراف تبریز حالا کجا بماند قدم۱۹۰ اندام لاغری دارم و قیافه آنچنان خوشگلی هم ندارم چرا دروغ بگم
داستان از اینجا شروع میشه که بعد ترخیصم یه جشنی برامون گرفتن و دو روز بعدش من رفتم تهران برای کار
یه دوستی داشتم که تهران سوپرمارکتی داشت و رفتم پیشش و یه مدت کار کردم و یه خورده دست و بالم باز شد و یه خورده هم از داییم قرض گرفتم و با رفیقم شدیم شریک تو مغازه
یه مدتی که داشتیم کار می کردیم دیگه همه ویزیتورارو کامل می شناختم
یه روزی یه ویزیتوری اومد مغازه به اسم زهرا(اسم مستعار)خودشو معرفی کرد و گفت ویزیتور سوسیس و کالباس هست شرکت…
از این زهرا بگم براتون قدش تقریبا ۱۷۰میشد یه خورده توپر سفید مثل برف سنشم فک کنم ۳۵/۴۰میشد
خلاصه یه مدت این اومد و رفت و چون برند معتبر نبود خرید نکردم ازش
یه روز اومده بود برای ویزیت که گفتم چیزی لازم نیست و اونم گفت تو که چیزی نمی خری بزار من شارژ بخرم ازت یه شارژ پنج تومنی بهش دادم و پولشو داد و گفت یه شماره بده که دیگه نیام و زنگ بزنم منم شماره مغازه رو دادم چون واقعا اصل فکرشم نمیکردم که هدفش چیه
برگشت گفت یه شماره همراه هم بگو که باید تو شرکت ثبت کنم و اینا منم شمارمو دادم بهش 091973*****
خلاصه گذشت از اون ماجرا تا دو سه هفته خبری ازش نبود و فقط زنگ میزد مغازه یه شب که مغازه رو بستیم و رفتم منزل برای استراحت گفتم یه سری به تلگرام بزنم ببینم چه خبره تلگرامو باز کردم دیدم یکی پیام داده اسم پروفایلش زیبای بی بدیل بود اول جواب ندادم بعد نمیدونم فهمید آنلاینم یا چی دو سه دقیقه بعدش پیام داد جواب سلام واجبه
خلاصه منم جوابشو دادم و فهمیدم همون زهراخانم داستان ماست که پیام داده و از وضعیت بازار و کار پرسید و اینا کم کم شروع کرد از خودم پرسیدن که منم چون اصلا تو فکرش نبودم همینجوری جواب دادم و بعد سوالاش گفت تو نمیخوای چیزی بپرسی منم دیدم اون پرسیده و منم بگم نه بد میشه منم در موردش پرسیدم و فهمیدم که پنج ساله طلاق گرفته و یه پسر 16 ساله داره و با پسرش خونه باباش میمونن
یخورده از وضعیت خودش گفت که خرج پدر مادرمم افتاده گردن منو مجبورم کار کنم و از لحاظ مالی نمیرسم و شرایط روحی روانی خوبی ندارم و این خلاصه سرتونو درد نیارم عزیزای من
منم خدایی دروغ نگم یه خورده دلم به حالش سوخت گفتم این دفعه اومدی سفارش میدم بهت چون از قبل خرید داشتیم تو یخچال بود هنوز
دفعه بعدی اومد و منم یه خورده ازش جنس خریدم گفتم ببینم بازارش چطوره خوب بود و نموند رو دستم زیاد بر میدارم از شانس ما هم این سوسیس کالباسا خیلی هم خوب فروش رفت و فقط دیگه از اون خرید میکردم و دیگه باهم شوخی اینا هم میکردیم نه اینکه سکسی باشه چون اولش گفتم خدایی اصلا قصد سکس نداشتم مخصوصا با وضعیتی که داشت و از لحاظ مالی و روحی روانی داغون بود
خلاصه یه مدتی با هم کار کردیم و در این مدت با هم چت هم میکردیم و کم کم دیگه دیدم داریم بهم وابسته میشیم و هر کدوم پیام ندیم اون یکی سریع پیام میده خلاصه یه روز تو چت این زهرا خانم تو چت ازم پرسید متاهلی یا مجرد که گفتم مجرد و اونم گفت خدایی پسر خوبی و هستی و طرز برخورد با خانمارو بلدی و وا نمیدی و این حر
سکس با زنی که مشتری ایم بود
1402/12/06
#مشتری #مغازه
سلام خدمت دوستان شهوانی.این خاطره ای که میخوام تعریف کنم برمیگرده به دوران کرونا،یه مغازه ی خدمات کامپوتری داشتم،یه مشتری ای داشتم که تا ۲ماه اول هیچ حرکتی نمیزدم میومد برا بچه هاش کارتون بزنم بعدها شماره اش رو گرفتم تا بگم آماده است فلش اش بیاد ببره،کم کم رابطمون خوب شد،یه شب پنج شنبه که سخت گیری های کرونا زیاد بود اومد فلش اش رو ببره تقریبا ساعت ۶-۷عصر اومد گفت با این محدودیت هایی که گذاشتن آدم نمیتونه در بیاد بیرون تو خونه حوصله امون سر رفته،گفتم ماشین من برگه تردد داره مشکلی ندارم مغازه روکه ۹ بستم میخوام در بیام بیرون میخواید شما هم بیاین تعارف کرد فلش اش رو دادم رفت،نزدیک ساعت ۹بود که پیام دادم بهش دارم مغازه رو میبندم بیام دنبالتون؟جواب داد نه زحمتتون میشه گفتم نه منم حوصله ام سر رفته من که در میام شما هم بیاین گفت باشه،آدرس فرستاد که ۴،۵تا کوچه پایین از مغازه ام بود رفتم جلو در وایسادم اومدن پسرش که ۱۰.۱۱سالش میشد نشست جلو خودش و دخترش که ۷.۸سالش بود نشستن پشت رفتیم یه دوری زدیم ۱۱نشده بود رفتم پیادشون کردم اومدم خونه دیدم تو تلگرام پیام فرستاده مرسی بابت امشب،از اینجا بود که پیام بازی هامون شروع شد،از خودش و خانوادش پرسیدم گفت که ۵سالی میشه جدا شدم که باعث جدایش خیانت شوهرش بود،بعد یه هفته پیام بازی قرار گذاشتیم بعد کار اش در بیایم بیرون دوساعتی باهم باشیم اولین قرارمون بود رفتیم بیرون شهر بحث صحبت بودیم که کم کم نزدیک هم شدیم بی هوا یه بوسش کردم دیدم چیزی نگفت لبامو گذاشتم رو لباش دیدم شل شد دستمو بردم سینه هاشو گرفتم دیدم دستشو آورد جلو دکمه های مانتوشو باز کنه یه آه هایی میکشید که سریع بلند کردم لباسشو دادم بالا سوتینشو دادم بالا دیدم ۲تا هلوی نوک قهوه ای خوردن به چشم افتادم به جون سینه هاش گفتم صندلی رو بخوابون راحت باشیم بازم سینه هاشو بازی میدادم و میخوردم که دستمو بردم سمت لای پاش همین که دستمو از رو شلوار کشیدم رو کص اش دستشو آورد جلو دکمه شلوارشو باز کرد نمیدونستم دارم چیکار میکنم سریع با شرت کشیدم شلوارشو پایین دستمو کشیدم روش یه آهی کشید واقعا داشتم کر میشدم دیدم به به خیس خیس کرده انگشتمو کردم توش داشت میمرد از حشریت دستشو گذاشت رو دستم تکون داد ۱۰ثانیه نشد یه داد زد خودشو خالی کرد منم افتادم به جون سینه هاش ۲دقیقه اینا کلا حرفی نزد چشاشو بسته بود چشماشو باز کرد سرمو گرفت کشید بالا لباشو بوس کنم گفت مرسی واقعا خیلی وقت بود اینجوری ارضا نشده بودم،گفتم ای جونم خانومم،شلوار لباساشو داشت درست میکرد تا ببنده گفت تو ارضا نشدی در بیار برات بخورم گفتم نه خوشم نمیاد انشالله به وقتش با هم آبتونو میارم،اگه دیدین به اسما اشاره نکردم یا کدوم شهرم نخواستم ،خاطره ام کاملا واقعیه الان که این خاطره رو نوشتم بازم باهم هستیم دیگه نه درحد دوست دختر دوست پسر در حد اینکه مکان من جور شد یه زنگ میزنم خودش میاد بازم اگه خواستین بگین ادامه اش رو بذارم که اولین بار آوردم خونمون، عکس هاشم اگه دیدم از خاطره ام استقبال شد میذارم مرسی.نوشته: لوک خوش شانس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/12/06
#مشتری #مغازه
سلام خدمت دوستان شهوانی.این خاطره ای که میخوام تعریف کنم برمیگرده به دوران کرونا،یه مغازه ی خدمات کامپوتری داشتم،یه مشتری ای داشتم که تا ۲ماه اول هیچ حرکتی نمیزدم میومد برا بچه هاش کارتون بزنم بعدها شماره اش رو گرفتم تا بگم آماده است فلش اش بیاد ببره،کم کم رابطمون خوب شد،یه شب پنج شنبه که سخت گیری های کرونا زیاد بود اومد فلش اش رو ببره تقریبا ساعت ۶-۷عصر اومد گفت با این محدودیت هایی که گذاشتن آدم نمیتونه در بیاد بیرون تو خونه حوصله امون سر رفته،گفتم ماشین من برگه تردد داره مشکلی ندارم مغازه روکه ۹ بستم میخوام در بیام بیرون میخواید شما هم بیاین تعارف کرد فلش اش رو دادم رفت،نزدیک ساعت ۹بود که پیام دادم بهش دارم مغازه رو میبندم بیام دنبالتون؟جواب داد نه زحمتتون میشه گفتم نه منم حوصله ام سر رفته من که در میام شما هم بیاین گفت باشه،آدرس فرستاد که ۴،۵تا کوچه پایین از مغازه ام بود رفتم جلو در وایسادم اومدن پسرش که ۱۰.۱۱سالش میشد نشست جلو خودش و دخترش که ۷.۸سالش بود نشستن پشت رفتیم یه دوری زدیم ۱۱نشده بود رفتم پیادشون کردم اومدم خونه دیدم تو تلگرام پیام فرستاده مرسی بابت امشب،از اینجا بود که پیام بازی هامون شروع شد،از خودش و خانوادش پرسیدم گفت که ۵سالی میشه جدا شدم که باعث جدایش خیانت شوهرش بود،بعد یه هفته پیام بازی قرار گذاشتیم بعد کار اش در بیایم بیرون دوساعتی باهم باشیم اولین قرارمون بود رفتیم بیرون شهر بحث صحبت بودیم که کم کم نزدیک هم شدیم بی هوا یه بوسش کردم دیدم چیزی نگفت لبامو گذاشتم رو لباش دیدم شل شد دستمو بردم سینه هاشو گرفتم دیدم دستشو آورد جلو دکمه های مانتوشو باز کنه یه آه هایی میکشید که سریع بلند کردم لباسشو دادم بالا سوتینشو دادم بالا دیدم ۲تا هلوی نوک قهوه ای خوردن به چشم افتادم به جون سینه هاش گفتم صندلی رو بخوابون راحت باشیم بازم سینه هاشو بازی میدادم و میخوردم که دستمو بردم سمت لای پاش همین که دستمو از رو شلوار کشیدم رو کص اش دستشو آورد جلو دکمه شلوارشو باز کرد نمیدونستم دارم چیکار میکنم سریع با شرت کشیدم شلوارشو پایین دستمو کشیدم روش یه آهی کشید واقعا داشتم کر میشدم دیدم به به خیس خیس کرده انگشتمو کردم توش داشت میمرد از حشریت دستشو گذاشت رو دستم تکون داد ۱۰ثانیه نشد یه داد زد خودشو خالی کرد منم افتادم به جون سینه هاش ۲دقیقه اینا کلا حرفی نزد چشاشو بسته بود چشماشو باز کرد سرمو گرفت کشید بالا لباشو بوس کنم گفت مرسی واقعا خیلی وقت بود اینجوری ارضا نشده بودم،گفتم ای جونم خانومم،شلوار لباساشو داشت درست میکرد تا ببنده گفت تو ارضا نشدی در بیار برات بخورم گفتم نه خوشم نمیاد انشالله به وقتش با هم آبتونو میارم،اگه دیدین به اسما اشاره نکردم یا کدوم شهرم نخواستم ،خاطره ام کاملا واقعیه الان که این خاطره رو نوشتم بازم باهم هستیم دیگه نه درحد دوست دختر دوست پسر در حد اینکه مکان من جور شد یه زنگ میزنم خودش میاد بازم اگه خواستین بگین ادامه اش رو بذارم که اولین بار آوردم خونمون، عکس هاشم اگه دیدم از خاطره ام استقبال شد میذارم مرسی.نوشته: لوک خوش شانس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
صاحب کار مخمو زد
1402/12/09
#مغازه #زن_مطلقه
سلام دوستان
من تو سن خیلی کم شوهر کردم و البته خیلیم زود جدا شدم و تو ۲۰ سالگی شدم یه زن مطلقه…
بعد طلاقم خیلی افسرده بودم تصمیم گرفتم برم سرکار با اینکه از لحاظ مالی از سمت خانواده تامین بودم
تصمیم گرفتم برم سراغ فروشندگی دم عید بود چند تا مغازه که زده بودن فروشنده میخوان سر زدم
حقوقا تقریبا مثل هم بود ولی چون من سابقه نداشتم دوست داشتم همکارام زیاد باشن که اخر همونطوری که میخواستم پیدا کردم یه مغازه لباس بچه گانه فروشی با ۵تا فروشنده زن و دوتا صاحب کارم که خواهر برادر بودن…
خلاصه که شروع به کار کردم خواهره خیلی بداخلاق و جدی بود ولی برادره برعکس شوخ و باحال
جفتشون سنشون بالای ۳۰ میخورد…من خیلی زود با دخترای همکارم دوست شدیم روز اول و بهم کارو یاد دادن
همون روز اول متوجه نگاهای صاحب کارم بودم ولی چون تازه جدا شده بودم و ضربه خورده بودم نمیخواستم رو بدم…ولی همون شب اول پیام داد که خانوم فلانی من ازت خوشم اومده!منم ازش پرسیدم چرا من شما این همه فروشنده داری که گفت اونا بچن و تو مشخصه پخته ای و کلی زبون ریخت…باز من قبول نکردم گفتم درست نیست تو محل کار و اینقدر اصرار کرد که گفتم باشه بزار فک کنم
روز بعدش ک رفتم باز همش نگام میکرد وقتی صدام میکرد قلبم تند میزد قلبم برخلاف عقلم خیلی میخواست که با اون باشه
سنمم کم بود خب وا دادم سریع اونم بعد یه شکست عشقی که داشتم…
بهش تو همون مغازه پیام دادم که باشه!خودشم خیلی تعجب کرد که انقد یهویی قبول کردم…
شبش کلی پیام دادیم ولی اتفاق خاصی نیفتاد حرفای عادی و اینا
فرداش ک رفتم مغازه دیدم خواهرش نیومده همکارامم هنوز نیومدن یهو دیدم الان فقط منمو اون!
جفتمون مضطرب شدیم تو اون وضعیت من انگار نه انگار که دوستیم باز رسمی بودمو تن تن کارامو میکردم
رفتم اشپزخونه پشت مغازه که لیوان بشورم دیدم پشت سرم اومد
یعنی قلبم اومد دهنم میدونستم یه چیزی میشه…دستام کفی بود که همون جوری گرفت دستش آب کشید بعد بردتم اونور تر
چشماش خیلیی خمار بود میگفت چیشد که قبول کردی؟منم گفتم خب ازتون خوشم اومده نمیتونم تو چشماش نگاه کنم ولی اون هی بهم نزدیکتر شد…من تو شورتم واقعا احساس خیسی میکردم وقتی بغلم کرد داغه داغ شدم همزمان استرس رسیدن همکارامم داشتم
همون جوری بغلم کرده بود و به خودش میمالوند ولی من سرمو کرده بودم تو گردنش صدام در نمیومد
خودش ازم فاصله گرفت به لبام نگاه کرد و یواش بوسید
ولی اروم بودنش زیاد طول نکشید یهو خیلی با شدت میبوسید تو عمرم همچین بوسه ای نداشتم
انگار این آدم همونی بود که میخواستم…رفت سراغ سینه هام…همونطوری وحشی دراوردو خوردشون…من صدام در اومده بود…واقعا حرفه ای عمل میکرد و منی که خیلی وقت بود سکس نداشتم داشتم میمردم
ولی یکی از همکارام رسید و توهمون موقعیت مارو دید که رژ من پخش بود و…
ولی دمشگرم اون لحظه به روی خودش نیاورد صاحب کارم سریع رفت…بعد اون خلوت اتفاقایی تو مغازه افتاد و حرفهای بین همکارام پیچید که رابطه مارو خراب کرد…خیلی راحت گفت دیگه بمن پیام نده…منم احساس میکردم باهام بازی شده با اینکه اتفاق خاصی نیفتاده بود ولی خب من ازش خوشم اومده بود:(
اما به کارم همونجا ادامه دادم دم عید بودو سرمون شلوغ بود ولی باز نگاش که میکردم دلم میخواست دوباره گرمی بدنشو تجربه کنم اونم نگام میکرد ولی دیگه کاری نمیکرد…این داستان یه ادامه خیلی کوتاهیم داره که اگه دوست داشتین مینویسم:)
کلمه ای توش دروغ نبود امیدوارم خوشتون اومده باشه و ببخشید که توش اسمی نبردمنوشته: فاطیما
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/12/09
#مغازه #زن_مطلقه
سلام دوستان
من تو سن خیلی کم شوهر کردم و البته خیلیم زود جدا شدم و تو ۲۰ سالگی شدم یه زن مطلقه…
بعد طلاقم خیلی افسرده بودم تصمیم گرفتم برم سرکار با اینکه از لحاظ مالی از سمت خانواده تامین بودم
تصمیم گرفتم برم سراغ فروشندگی دم عید بود چند تا مغازه که زده بودن فروشنده میخوان سر زدم
حقوقا تقریبا مثل هم بود ولی چون من سابقه نداشتم دوست داشتم همکارام زیاد باشن که اخر همونطوری که میخواستم پیدا کردم یه مغازه لباس بچه گانه فروشی با ۵تا فروشنده زن و دوتا صاحب کارم که خواهر برادر بودن…
خلاصه که شروع به کار کردم خواهره خیلی بداخلاق و جدی بود ولی برادره برعکس شوخ و باحال
جفتشون سنشون بالای ۳۰ میخورد…من خیلی زود با دخترای همکارم دوست شدیم روز اول و بهم کارو یاد دادن
همون روز اول متوجه نگاهای صاحب کارم بودم ولی چون تازه جدا شده بودم و ضربه خورده بودم نمیخواستم رو بدم…ولی همون شب اول پیام داد که خانوم فلانی من ازت خوشم اومده!منم ازش پرسیدم چرا من شما این همه فروشنده داری که گفت اونا بچن و تو مشخصه پخته ای و کلی زبون ریخت…باز من قبول نکردم گفتم درست نیست تو محل کار و اینقدر اصرار کرد که گفتم باشه بزار فک کنم
روز بعدش ک رفتم باز همش نگام میکرد وقتی صدام میکرد قلبم تند میزد قلبم برخلاف عقلم خیلی میخواست که با اون باشه
سنمم کم بود خب وا دادم سریع اونم بعد یه شکست عشقی که داشتم…
بهش تو همون مغازه پیام دادم که باشه!خودشم خیلی تعجب کرد که انقد یهویی قبول کردم…
شبش کلی پیام دادیم ولی اتفاق خاصی نیفتاد حرفای عادی و اینا
فرداش ک رفتم مغازه دیدم خواهرش نیومده همکارامم هنوز نیومدن یهو دیدم الان فقط منمو اون!
جفتمون مضطرب شدیم تو اون وضعیت من انگار نه انگار که دوستیم باز رسمی بودمو تن تن کارامو میکردم
رفتم اشپزخونه پشت مغازه که لیوان بشورم دیدم پشت سرم اومد
یعنی قلبم اومد دهنم میدونستم یه چیزی میشه…دستام کفی بود که همون جوری گرفت دستش آب کشید بعد بردتم اونور تر
چشماش خیلیی خمار بود میگفت چیشد که قبول کردی؟منم گفتم خب ازتون خوشم اومده نمیتونم تو چشماش نگاه کنم ولی اون هی بهم نزدیکتر شد…من تو شورتم واقعا احساس خیسی میکردم وقتی بغلم کرد داغه داغ شدم همزمان استرس رسیدن همکارامم داشتم
همون جوری بغلم کرده بود و به خودش میمالوند ولی من سرمو کرده بودم تو گردنش صدام در نمیومد
خودش ازم فاصله گرفت به لبام نگاه کرد و یواش بوسید
ولی اروم بودنش زیاد طول نکشید یهو خیلی با شدت میبوسید تو عمرم همچین بوسه ای نداشتم
انگار این آدم همونی بود که میخواستم…رفت سراغ سینه هام…همونطوری وحشی دراوردو خوردشون…من صدام در اومده بود…واقعا حرفه ای عمل میکرد و منی که خیلی وقت بود سکس نداشتم داشتم میمردم
ولی یکی از همکارام رسید و توهمون موقعیت مارو دید که رژ من پخش بود و…
ولی دمشگرم اون لحظه به روی خودش نیاورد صاحب کارم سریع رفت…بعد اون خلوت اتفاقایی تو مغازه افتاد و حرفهای بین همکارام پیچید که رابطه مارو خراب کرد…خیلی راحت گفت دیگه بمن پیام نده…منم احساس میکردم باهام بازی شده با اینکه اتفاق خاصی نیفتاده بود ولی خب من ازش خوشم اومده بود:(
اما به کارم همونجا ادامه دادم دم عید بودو سرمون شلوغ بود ولی باز نگاش که میکردم دلم میخواست دوباره گرمی بدنشو تجربه کنم اونم نگام میکرد ولی دیگه کاری نمیکرد…این داستان یه ادامه خیلی کوتاهیم داره که اگه دوست داشتین مینویسم:)
کلمه ای توش دروغ نبود امیدوارم خوشتون اومده باشه و ببخشید که توش اسمی نبردمنوشته: فاطیما
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
دید زدن مامانم توسط فروشنده
1402/12/12
#مغازه #مامان #بیغیرتی
سلام دوستان،
من فربد ۱۸ سالمه و هیکل معمولی و نسبتا خوبی دارم
مامانم فاطمه ۴۷ ساله هیکل خوب و سینه های بزرگ و باسن خوش فرم و سفید.
وقتی ۱۶ سالم بود یادمه یه روز با مامانم رفتیم یه مغازه که لباس زنونه میفروخت ،
مامانم همیشه از اونجا خرید میکرد و مخصوصا لباس زیر زیاد می گرفت ،
خلاصه روزی که رفت اونجا خرید کنه منم با خودش برد
رفتیم داخل مغازه یارو با یه پیرهن چهارخونه سفید خاکستری نشسته بود سر میزش
از قیافش مشخص بود خیلی آدم کسکشیه ، اسمشم سیاوش بود.
تا رفتیم داخل سیاوش اسم مامانمو میدونست گفت سلام خانم فاطمه خوش اومدی خیلی وقت بود نیومده بودی
مامانم شروع کرد باهاش حرف زدن
مامان من عادت داره یه شلوار جذب بپوشه که کونش مشخص باشه و همه چیش معلوم باشه ولی چون مانتو میپوشه معلوم نمیشه .
مامانم داشت لباسارو نگاه میکرد به من گفت فربد خیلی گرمه بی زحمت لباس منو نگهدار
مانتوشو در اورد داد به من
یه بلوز مشکی پوشیده بود ، دقت کردم دیدم برای اولین بار سوتین نپوشیده و نوک ممه هاش یکم مشخص بود ،
مامانم که داشت لباسم رو نگاه میکرد سیاوشم هی میومد پیش مامانم باهاش حرف میزد و قشنگ مشخص بود که میخواد سعی کنه باهاش لاس بزنه
منم یه مشکلی داشتم اونم این بود که تازه با بی غیرتی آشنا شده بودم و خوشم اومده بود از اینکار ولی هیچ وقت انجامش نداده بودم
من خودمو میزدم به اون راه که مثلا دارم مغازه رو نگاه میکنم حواسم به اونا نیست ، ولی هر وقت نگاه میکردم بهشون میدیدم سیاوش بدجوری محو بدن مامانم شده چون هر حرفی میزد همش به بدن مامانم نگاه میکرد
مامانم یه تیشرت انتخاب کرده بود برای خریدن و رفت که بپوشه ببینه چجوریه
سیاوشم راهنماییش کرد به قسمت پروو مغازه
وقتی مامانم رفت اونجا دیدم سیاوش دم در بود و حواسش به من بود که ببینه دارم چیکار میکنم
منم قلقلکم اومده بود که سیاوش بخواد مامانمو دید بزنه
خودمو میزدم به اون راه که سیاوش بخواد کارشو انجام بده
تا خودمو زدم به اون راه
سیاوشو دیدم که خیالش راحت شده بود از من
و داشت از سوراخ رو در اتاق نگاش میکرد
از دور کامل فهمیدم که شق کرده بود
مامانم اومد بیرون با تیشرت داشت به من نشون میداد میگفت خوشگله تو تنم ؟
من اصلا حواسم به مامانم نبود
کل حواسم به سیاوش بود که همش داشت کون مامانمو دید میزد
گفتم آره خیلی قشنگه
تا اینو گفتم سیاوش اومد گفت من که هرچی نگاه میکنم جز قشنگی چیزی نمیبینم
کل نگاهش روی ممه های مامانم بود !
مامانم یه شلوارم میخواست بخره
یه شلوار راحت و سفید رنگ ورداشت که حس کردم وقتی قراره بپوشتش همه جاش معلوم میشه
رفت که اونم بپوشه
سیاوش درو باز کرد یوهویی و مامانم گفت عه اقا سیاوش چیکار میکنی نمیبینی من اینجام؟
سیاوش گفت نگران نباش خانم فاطمه میخوام فقط ببینم چجوری میشه تو تنت
مامانم شلوارم رو پوشیده بود
پشمام ریخته بود از چیزی که دیدم و سیاوشم داشت میدید !
انقدر شلواره همه چی از توش مشخص بود که نه تنها رنگ شورت مامانمو دیدم که صورتی بود بلکه چاک کون و کصشم دیدم
از یه طرف خیلی داشتم حال میکردم که سیاوش اونجوری داره نگاش میکنه
بدجوری کیرم سیخ شده بود از دیدن این چیزا
مامانم لباسارو خرید و ما برگشتیم خونه
اون روز شروع بیغیرتیه من راجب مامانم بود و خیلی جقا زدم باهاشنوشته: فربد
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/12/12
#مغازه #مامان #بیغیرتی
سلام دوستان،
من فربد ۱۸ سالمه و هیکل معمولی و نسبتا خوبی دارم
مامانم فاطمه ۴۷ ساله هیکل خوب و سینه های بزرگ و باسن خوش فرم و سفید.
وقتی ۱۶ سالم بود یادمه یه روز با مامانم رفتیم یه مغازه که لباس زنونه میفروخت ،
مامانم همیشه از اونجا خرید میکرد و مخصوصا لباس زیر زیاد می گرفت ،
خلاصه روزی که رفت اونجا خرید کنه منم با خودش برد
رفتیم داخل مغازه یارو با یه پیرهن چهارخونه سفید خاکستری نشسته بود سر میزش
از قیافش مشخص بود خیلی آدم کسکشیه ، اسمشم سیاوش بود.
تا رفتیم داخل سیاوش اسم مامانمو میدونست گفت سلام خانم فاطمه خوش اومدی خیلی وقت بود نیومده بودی
مامانم شروع کرد باهاش حرف زدن
مامان من عادت داره یه شلوار جذب بپوشه که کونش مشخص باشه و همه چیش معلوم باشه ولی چون مانتو میپوشه معلوم نمیشه .
مامانم داشت لباسارو نگاه میکرد به من گفت فربد خیلی گرمه بی زحمت لباس منو نگهدار
مانتوشو در اورد داد به من
یه بلوز مشکی پوشیده بود ، دقت کردم دیدم برای اولین بار سوتین نپوشیده و نوک ممه هاش یکم مشخص بود ،
مامانم که داشت لباسم رو نگاه میکرد سیاوشم هی میومد پیش مامانم باهاش حرف میزد و قشنگ مشخص بود که میخواد سعی کنه باهاش لاس بزنه
منم یه مشکلی داشتم اونم این بود که تازه با بی غیرتی آشنا شده بودم و خوشم اومده بود از اینکار ولی هیچ وقت انجامش نداده بودم
من خودمو میزدم به اون راه که مثلا دارم مغازه رو نگاه میکنم حواسم به اونا نیست ، ولی هر وقت نگاه میکردم بهشون میدیدم سیاوش بدجوری محو بدن مامانم شده چون هر حرفی میزد همش به بدن مامانم نگاه میکرد
مامانم یه تیشرت انتخاب کرده بود برای خریدن و رفت که بپوشه ببینه چجوریه
سیاوشم راهنماییش کرد به قسمت پروو مغازه
وقتی مامانم رفت اونجا دیدم سیاوش دم در بود و حواسش به من بود که ببینه دارم چیکار میکنم
منم قلقلکم اومده بود که سیاوش بخواد مامانمو دید بزنه
خودمو میزدم به اون راه که سیاوش بخواد کارشو انجام بده
تا خودمو زدم به اون راه
سیاوشو دیدم که خیالش راحت شده بود از من
و داشت از سوراخ رو در اتاق نگاش میکرد
از دور کامل فهمیدم که شق کرده بود
مامانم اومد بیرون با تیشرت داشت به من نشون میداد میگفت خوشگله تو تنم ؟
من اصلا حواسم به مامانم نبود
کل حواسم به سیاوش بود که همش داشت کون مامانمو دید میزد
گفتم آره خیلی قشنگه
تا اینو گفتم سیاوش اومد گفت من که هرچی نگاه میکنم جز قشنگی چیزی نمیبینم
کل نگاهش روی ممه های مامانم بود !
مامانم یه شلوارم میخواست بخره
یه شلوار راحت و سفید رنگ ورداشت که حس کردم وقتی قراره بپوشتش همه جاش معلوم میشه
رفت که اونم بپوشه
سیاوش درو باز کرد یوهویی و مامانم گفت عه اقا سیاوش چیکار میکنی نمیبینی من اینجام؟
سیاوش گفت نگران نباش خانم فاطمه میخوام فقط ببینم چجوری میشه تو تنت
مامانم شلوارم رو پوشیده بود
پشمام ریخته بود از چیزی که دیدم و سیاوشم داشت میدید !
انقدر شلواره همه چی از توش مشخص بود که نه تنها رنگ شورت مامانمو دیدم که صورتی بود بلکه چاک کون و کصشم دیدم
از یه طرف خیلی داشتم حال میکردم که سیاوش اونجوری داره نگاش میکنه
بدجوری کیرم سیخ شده بود از دیدن این چیزا
مامانم لباسارو خرید و ما برگشتیم خونه
اون روز شروع بیغیرتیه من راجب مامانم بود و خیلی جقا زدم باهاشنوشته: فربد
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
داستان فروشگاه: سرقت و شوخی
#مغازه
سلام، من مینا هستم ۲۸ساله و مجرد، نسبتا دختر شیطون و اهل فان. هوای تابستون گرمی حالمو بیشتر کرده بود با دوستام اغلب عصرا تا دیر موقع بیرون می گشتیم و کلی حال میکردیم، خرید لوازم آرایشی و … بعدم می رفتیم یه کافی شاپیو، هم دور هم خوش میگذرونیم، از خاطرات میگفتیم هم پسرا رو دید میزدیم. یه شب نسیم دوستم که دست کمی از شیطونی من نداشت پیشنهاد داد که بریم پاساژ ارگ یه چرخی بزنیم. منم قبول کردم. تو مسیر کلی تعریف کردیمو خندیدیم، یکمم سربسر، راننده تاکسی گذاشتیم، یه پسر جون بود که تازه وارد اسنپ شده بود کلی سربسرش، گذاشتیم تا بالاخره رسیدیم به پاساژ. نسیم کرایه رو حساب کرد، کنار پاساژ دوباره آرایش کردیم رفتیم تو. اولش همه چی خوب بود داشتیم به لباسا و لوازم آرایشی نگاه میکردیم، نسیم گفت مینا بیا بریم تو این فروشگاه زیور آلاتیه، انگار فروشنده جذابی داره. منم قبول کردم و با هم رفتیم تو، بعد از سلام و اینا سفارش سرویس های قیمتی رو دادیم، داشتیم نگاه میکردیم که چند تا مشتری دیگه اومدن داخل فروشگاه کمی شلوغ شد. متوجه شدم نسیم داره اطرافشو، نگاه میکنه بهش گفتن چی میخوای، بهم چشمکی زد و از روی شیطنت دوتا از گوشواره ها رو گذاشت تو سوتینش، منم که تازه دوزاریم، افتاده بود چشمک زدمو دوتا حلقه برداشتم. بدون خداحافظی زدیم بیرون. کلی ذوق کرده بودیمو رفتیم تو کافی شاپ پاساژ نوشیدنی بخوریم آخه استرسم داشتیم. به نسیم گفتم مطمئنی دوربین نداشت یا نفهمید. نسیم گفت نه بابا از کجا بدونه ما هم که تابلو نیستیم. رفتیم تو دستشویی پاساژ وسایلی که برداشتیم رو جاسازی کردیم توی سوتینامون. به نسیم گفتم به نظرت برچسب هاشونو، پاره نکنیم بپوشیمشون. نسیم گفت نه شاید بشه به کسی کادو بدیم یا بفروشیمشون، اینجوری نو بمونن بهتره.
دیگه نزدیک غروب بود گفتم بریم دیگه …
نسیمم با سر تایید کرد و رفتیم سمت خروجی پاساژ.
یه مامور قوی هیکل قد بلند با لباس فرم آبی دم در نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت.
همینکه نزدیک گیت شدیم یه دفعه صدای آژیر بلند شد. وای من کلا دست و پام لرزیدن، نسیمم از من بدتر صورتش شده بود مثل گچ لباش خشک. با صدای کلفت مامور دم در به خودمون اومدیم، خانما لطفا تشریف بیارید دفتر مدیریت…
وای پیش خودم گفتم فرار کنیم ولی نگاهم به یه مامور دیگه افتاد از ترس خیس شدم انگار کنترل جیشمو، نداشتم دیگه همینطور میریخت لای پاهام.
با ترس و نگرانی رفتیم سوار آسانسور شدیم و یکی از مامورا با مون اومد. نگاه پر از شهوتش رو روی سینه هام حس میکردم انگار طعمه خوبی گیرش اومده بود. خودمو دلداری میدادم که نه اجازه ندارن بمون دست بزنن حتما مامور زن دارن و از این حرفا، نسیمم چشماش تو چشمای من قفل شده بود فهمیدم خیلی ترسیده. این دو طبقه مثل یک راه طولانی نفسمونو گرفته بود خسته و لرزون رفتیم تو اتاق مدیر. منم دیگه جیشم بند اومده بود چون مانتو بلند داشتم خیالم راحت بود دیده نمیشه. صدای کلفت مامور دوباره در اومد. بشینین رو صندلی تا مدیر بیاد.
چند دقیقه با نسیم حال همو چک کردیم. یه دفعه به ذهنم رسید وسایل رو در بیاریم بندازیم تو سطل.
فکرمو با نسیم در میون گذاشتم اونم سریع سوتینشو کشید پایین نگاهم به سینه های سفید و نوک قرمزش افتاد که از ترس نوکشون چروک شده بود رفته بود تو کل سینش. منم سوتینمو از بالا دادم پایین. وسایل در آوردیم انداختیم توی سطل زیر میز. در حالی که داشتیم سینه هامونو میکردیم تو سوتین در باز شد و مدیر و مامور، با هم اومدن تو. ما خشکمون زد یه دستمون سینمون،، بود و یه دست دیگه مانتو. چیزی نگذشت که مدیر از نقشمون با خبر شد و به مامور گفت فیلم دوربین اتاق رو روی مانیتور بزرگ نمایش بده. اونم سریع دست بکار شد. وای همه چی رو نشون دادن حتی سینه های من و نسیمو. حالا دیگه هیچ راهی نبود جز گریه و التماس.
مدیر در اتاق رو قفل کرد و به مامور گفت سریع بگردشون، من و نسیم همزمان گفتیم مامور زن مگه نمیاد که مدیر گفت همین الان زنگ میزنم ۱۱۰حداقل ۶ماه زندانی بعلاوه پول خسارت به پاساژ و کلی جرم دیگه که نکرده بودیم منم هاج و واج دهنم باز مونده بود. دیگه راهی نبود مامور اومده بود سمتم و با دستش فهموندم که پاهامو دستامو باز کنم. اولین باری بود که دست یه مرد بهم میخورد شالمو، در آورد و گفت مانتوتم در بیار. من اصلا یادم نبود تو ساپورتم جیش کرده بودم وقتی درش آوردم جلوی ساپورتم، خیس بود مدیر نگاهی به رونای خیسم انداخت لبخندی از روی شیطنت و شهوت رو لبهاش اومد، نگاه نسیمم کرد و گفت تو هم شال، و مانتوتو، در بیار. نسیمم دید راهی نداره مانتو و شالشو، در آورد گذاشت روی میز…
الان فقط سوتین داشتیمو، شورت یه حس عجیبی اومد سراغم هم میترسیدم هم وقتی نگاهم به کیر شق شده اونا از زیر شلوارشون، می افتد خوشم میومد. نسیمم نگ
#مغازه
سلام، من مینا هستم ۲۸ساله و مجرد، نسبتا دختر شیطون و اهل فان. هوای تابستون گرمی حالمو بیشتر کرده بود با دوستام اغلب عصرا تا دیر موقع بیرون می گشتیم و کلی حال میکردیم، خرید لوازم آرایشی و … بعدم می رفتیم یه کافی شاپیو، هم دور هم خوش میگذرونیم، از خاطرات میگفتیم هم پسرا رو دید میزدیم. یه شب نسیم دوستم که دست کمی از شیطونی من نداشت پیشنهاد داد که بریم پاساژ ارگ یه چرخی بزنیم. منم قبول کردم. تو مسیر کلی تعریف کردیمو خندیدیم، یکمم سربسر، راننده تاکسی گذاشتیم، یه پسر جون بود که تازه وارد اسنپ شده بود کلی سربسرش، گذاشتیم تا بالاخره رسیدیم به پاساژ. نسیم کرایه رو حساب کرد، کنار پاساژ دوباره آرایش کردیم رفتیم تو. اولش همه چی خوب بود داشتیم به لباسا و لوازم آرایشی نگاه میکردیم، نسیم گفت مینا بیا بریم تو این فروشگاه زیور آلاتیه، انگار فروشنده جذابی داره. منم قبول کردم و با هم رفتیم تو، بعد از سلام و اینا سفارش سرویس های قیمتی رو دادیم، داشتیم نگاه میکردیم که چند تا مشتری دیگه اومدن داخل فروشگاه کمی شلوغ شد. متوجه شدم نسیم داره اطرافشو، نگاه میکنه بهش گفتن چی میخوای، بهم چشمکی زد و از روی شیطنت دوتا از گوشواره ها رو گذاشت تو سوتینش، منم که تازه دوزاریم، افتاده بود چشمک زدمو دوتا حلقه برداشتم. بدون خداحافظی زدیم بیرون. کلی ذوق کرده بودیمو رفتیم تو کافی شاپ پاساژ نوشیدنی بخوریم آخه استرسم داشتیم. به نسیم گفتم مطمئنی دوربین نداشت یا نفهمید. نسیم گفت نه بابا از کجا بدونه ما هم که تابلو نیستیم. رفتیم تو دستشویی پاساژ وسایلی که برداشتیم رو جاسازی کردیم توی سوتینامون. به نسیم گفتم به نظرت برچسب هاشونو، پاره نکنیم بپوشیمشون. نسیم گفت نه شاید بشه به کسی کادو بدیم یا بفروشیمشون، اینجوری نو بمونن بهتره.
دیگه نزدیک غروب بود گفتم بریم دیگه …
نسیمم با سر تایید کرد و رفتیم سمت خروجی پاساژ.
یه مامور قوی هیکل قد بلند با لباس فرم آبی دم در نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت.
همینکه نزدیک گیت شدیم یه دفعه صدای آژیر بلند شد. وای من کلا دست و پام لرزیدن، نسیمم از من بدتر صورتش شده بود مثل گچ لباش خشک. با صدای کلفت مامور دم در به خودمون اومدیم، خانما لطفا تشریف بیارید دفتر مدیریت…
وای پیش خودم گفتم فرار کنیم ولی نگاهم به یه مامور دیگه افتاد از ترس خیس شدم انگار کنترل جیشمو، نداشتم دیگه همینطور میریخت لای پاهام.
با ترس و نگرانی رفتیم سوار آسانسور شدیم و یکی از مامورا با مون اومد. نگاه پر از شهوتش رو روی سینه هام حس میکردم انگار طعمه خوبی گیرش اومده بود. خودمو دلداری میدادم که نه اجازه ندارن بمون دست بزنن حتما مامور زن دارن و از این حرفا، نسیمم چشماش تو چشمای من قفل شده بود فهمیدم خیلی ترسیده. این دو طبقه مثل یک راه طولانی نفسمونو گرفته بود خسته و لرزون رفتیم تو اتاق مدیر. منم دیگه جیشم بند اومده بود چون مانتو بلند داشتم خیالم راحت بود دیده نمیشه. صدای کلفت مامور دوباره در اومد. بشینین رو صندلی تا مدیر بیاد.
چند دقیقه با نسیم حال همو چک کردیم. یه دفعه به ذهنم رسید وسایل رو در بیاریم بندازیم تو سطل.
فکرمو با نسیم در میون گذاشتم اونم سریع سوتینشو کشید پایین نگاهم به سینه های سفید و نوک قرمزش افتاد که از ترس نوکشون چروک شده بود رفته بود تو کل سینش. منم سوتینمو از بالا دادم پایین. وسایل در آوردیم انداختیم توی سطل زیر میز. در حالی که داشتیم سینه هامونو میکردیم تو سوتین در باز شد و مدیر و مامور، با هم اومدن تو. ما خشکمون زد یه دستمون سینمون،، بود و یه دست دیگه مانتو. چیزی نگذشت که مدیر از نقشمون با خبر شد و به مامور گفت فیلم دوربین اتاق رو روی مانیتور بزرگ نمایش بده. اونم سریع دست بکار شد. وای همه چی رو نشون دادن حتی سینه های من و نسیمو. حالا دیگه هیچ راهی نبود جز گریه و التماس.
مدیر در اتاق رو قفل کرد و به مامور گفت سریع بگردشون، من و نسیم همزمان گفتیم مامور زن مگه نمیاد که مدیر گفت همین الان زنگ میزنم ۱۱۰حداقل ۶ماه زندانی بعلاوه پول خسارت به پاساژ و کلی جرم دیگه که نکرده بودیم منم هاج و واج دهنم باز مونده بود. دیگه راهی نبود مامور اومده بود سمتم و با دستش فهموندم که پاهامو دستامو باز کنم. اولین باری بود که دست یه مرد بهم میخورد شالمو، در آورد و گفت مانتوتم در بیار. من اصلا یادم نبود تو ساپورتم جیش کرده بودم وقتی درش آوردم جلوی ساپورتم، خیس بود مدیر نگاهی به رونای خیسم انداخت لبخندی از روی شیطنت و شهوت رو لبهاش اومد، نگاه نسیمم کرد و گفت تو هم شال، و مانتوتو، در بیار. نسیمم دید راهی نداره مانتو و شالشو، در آورد گذاشت روی میز…
الان فقط سوتین داشتیمو، شورت یه حس عجیبی اومد سراغم هم میترسیدم هم وقتی نگاهم به کیر شق شده اونا از زیر شلوارشون، می افتد خوشم میومد. نسیمم نگ
گی آقای آجیلی و محسن
#مغازه #مرد_میانسال #گی
دوست عزیز سلام ، این داستان دارای محتوای گی (همجنسگرایی) است.
این داستان خاطراتی از خودم یا دوستانی است که خاطرات خود را به صورت کلی تعریف کردند و اینجا به شکل لذت بخش برای خوانندگان مینویسم.بابت انتقال تجربیات به بی تجربه ها. کمی مقدمه های داستان زیاده.
اسم من فرشید 42 سالمه و دو سه سالی بود که طلاق گرفته بودم. بخاطر شرایط جدایی و مهریه و … کارم رو از دست دادم و با پولی که داشتم و پس انداز باقی مونده و قرض و وام و بخاطر دوری از همه آدمها و آشناها که شرق تهران بودن رفتم سمت غرب تهران یه مغازه گرفتم و با کمی آشنایی که در مورد خشکبار و تنقلات اینا داشتم یه مغازه کوچیک راه انداختم. خونه نزدیک آزادی بود و مغازه غرب و روزی دو سه ساعت توی راه بودم و ترافیک . خداروشکر بعد از چندماه اوضاع خوب شد و دیگه درآمد خوب بود. من از دوران دبیرستان و خدمت و دانشگاه حس داشتم به پسرای خوشگل و ظریف، دوران دبیرستان بود که با دو سه تا از همکلاسی ها و بچه محل ها سکس کرده بودم. دوران دانشگاه هم یه دوستی داشتم به نام داوود که همکلاسی بود و خیلی پسر خوشگل و ظریفی بود و رفاقتمون که خیلی صمیمی شد یک بار سکس کردیم و بعدش دیگه جور نشد و قاطی زندگی و ازدواج شدیم. اتفاقا مشکل اصلی ازدواج ما هم شاید همین حس من بود و لذت نبردن همسر و خودم بود که اختلافات رو بیشتر کرد. سال ها بود که فراموش کرده بودم یا شاید بهتر بگم سرکوب کرده بودم.
تا اینکه یه روز یه پسر شاید حدود 25 / 26 اومد توی مغازه، تازه کرونا تموم شده بود و چیدمان مغازه برگشته بود به حالت عادی، یه شلوار جین تنگ پوشیده بود و یه پیراهن رنگ شاد مدل هاوایی طوری. خیلی مودب بود و لحن اش خیلی آروم و شاید یه کم ادا هم داشت، یه کم خرید کرد و حین حساب که نزدیک شده بود، چشمای مشکی و مژه های بلندش توی اون صورت سفیدش توجه مو جلب کرد. خوشگل بود و هیکل توپر و قشنگی داشت. حواسم پرت بود و اصلا نفهمیدم چطوری حساب کردم و رفت. موقع رفتن هیکل اش رو از پشت برانداز کردم. رونهاش توی اون شلوار تنگ خیلی قشنگ بود و کون اش وقتی راه می رفت خودنمایی می کرد و می شد فهمید که حسابی خوش فرمه.
مثل یه جرقه من رو برد به دوران جوونی و لذت از بدن پسرهایی که باهاشون بودم. چندتا مشتری اومد و رفت و دیدم دوباره وارد مغازه شد. با لبخند و همون لحن آرومش گفت : بجای 180 تومن 18 تومن کشیدید. توی دلم گفتم بعله عزیزم. حواسم به تو بود.با مهربونی و خوشرویی گفتم البته قابل نداره ها. می موند عزیزم. کارتش رو داد و کسری رو زدم و از فرصت استفاده کردم و بهش گفتم شما خیلی شبیه یه دوست قدیمی هستی . حواسم پرت صورت اتون شد. انگار خجالت کشیده باشه فقط لبخند زد. کارتش رو گرفته بودم دستم و گفتم یه کم حرف بزنم باهاش. پرسیدم همین محله هستید؟ گفت بله . همین گلها میشینم. کارتش رو دادم و به عنوان تشکر یه چند تا ساشه نسکافه دادم بهش و خداحافظی کرد و رفت.
نمی دونم چرا بعد از مدتها فکرم مشغول شده بود.پسره کمی وایب گی می داد ولی خب همه خیالات من بود انگار، مثل وقتای نوجوانی و دبیرستان که توی کف کسی می موندم. تنها چیزی که به فکرم رسید تغییر مسیر رفت و آمدم بود که شاید ببینمش یا دفعه بعد اومد شاید تعقیب اش کنم. فرداش به خودم خندم گرفت که شبیه احمق ها به چی فکر می کردم. اما ناخودآگه مسیرم رو تغییر داده بودم و از گلها میرفتم و میومدم. بعد از دو سه هفته که اصلا یادم رفته بودش دیدم پیاده با خرید توی دستش و یه کیف داره میره پایین . غروب بود و براش بوق زدم و نفهمید. کنارش ترمز زدم و گفتم من تا پایین میرم . بیا برسونمت. نگاه کرد اول نشناخت و بعدش یادش اومد و با تعارف اون و اصرار من سوار شد. فهمیدم از دانشگاه میاد و خرید خونه رو هم انجام داده. رسوندم سر کوچه و گفت مرسی من اینجا پیاده میشم و نایستادم و پیچیدم توی کوچه که بدونم خونه اشون کجاست. پیاده شد و خداحافظی کرد و یه کم ایستادم که ببینم کدوم خونه است و شمالی بود و جلوتر از ماشین بود و واحد رو هم از زنگ واحد فهمیدم.
چند روز بعد که اومده بود توی راستای ما خرید از جلوی مغازه رد می شد و منم ایستاده بودم جلو در که از دور دیدمش و با لبخند نزدیک شد و احوالپرسی کردم. عصر بود و هوا گرم بود و بهش گفتم خیلی عرق کردی، بیا تو یه آبی بخور و منتظرش نشدم و در کشویی رو باز کردم و رفتم داخل و مجبور شد بیاد داخل، تعارف کردم و نشست روی چهارپایه و از توی یخچال بهش آب دادم. دنبال بهانه بودم بیشتر حرف بزنم. اسمش رو پرسیدم که گفت محسن ه و از دانشگاه پرسیدم که کدوم دانشگاهی و ترم تابستون داشت و آزاد می خوند. زبان میخوند و شروع کردم از زبان و رشته اش سوال کردم و کلی حرف زد و حس می کردم گوش شنوا پیدا کرده و منم سعی می کردم بیشتر حرف رو کش بدم که حرف بزنه.
من مح
#مغازه #مرد_میانسال #گی
دوست عزیز سلام ، این داستان دارای محتوای گی (همجنسگرایی) است.
این داستان خاطراتی از خودم یا دوستانی است که خاطرات خود را به صورت کلی تعریف کردند و اینجا به شکل لذت بخش برای خوانندگان مینویسم.بابت انتقال تجربیات به بی تجربه ها. کمی مقدمه های داستان زیاده.
اسم من فرشید 42 سالمه و دو سه سالی بود که طلاق گرفته بودم. بخاطر شرایط جدایی و مهریه و … کارم رو از دست دادم و با پولی که داشتم و پس انداز باقی مونده و قرض و وام و بخاطر دوری از همه آدمها و آشناها که شرق تهران بودن رفتم سمت غرب تهران یه مغازه گرفتم و با کمی آشنایی که در مورد خشکبار و تنقلات اینا داشتم یه مغازه کوچیک راه انداختم. خونه نزدیک آزادی بود و مغازه غرب و روزی دو سه ساعت توی راه بودم و ترافیک . خداروشکر بعد از چندماه اوضاع خوب شد و دیگه درآمد خوب بود. من از دوران دبیرستان و خدمت و دانشگاه حس داشتم به پسرای خوشگل و ظریف، دوران دبیرستان بود که با دو سه تا از همکلاسی ها و بچه محل ها سکس کرده بودم. دوران دانشگاه هم یه دوستی داشتم به نام داوود که همکلاسی بود و خیلی پسر خوشگل و ظریفی بود و رفاقتمون که خیلی صمیمی شد یک بار سکس کردیم و بعدش دیگه جور نشد و قاطی زندگی و ازدواج شدیم. اتفاقا مشکل اصلی ازدواج ما هم شاید همین حس من بود و لذت نبردن همسر و خودم بود که اختلافات رو بیشتر کرد. سال ها بود که فراموش کرده بودم یا شاید بهتر بگم سرکوب کرده بودم.
تا اینکه یه روز یه پسر شاید حدود 25 / 26 اومد توی مغازه، تازه کرونا تموم شده بود و چیدمان مغازه برگشته بود به حالت عادی، یه شلوار جین تنگ پوشیده بود و یه پیراهن رنگ شاد مدل هاوایی طوری. خیلی مودب بود و لحن اش خیلی آروم و شاید یه کم ادا هم داشت، یه کم خرید کرد و حین حساب که نزدیک شده بود، چشمای مشکی و مژه های بلندش توی اون صورت سفیدش توجه مو جلب کرد. خوشگل بود و هیکل توپر و قشنگی داشت. حواسم پرت بود و اصلا نفهمیدم چطوری حساب کردم و رفت. موقع رفتن هیکل اش رو از پشت برانداز کردم. رونهاش توی اون شلوار تنگ خیلی قشنگ بود و کون اش وقتی راه می رفت خودنمایی می کرد و می شد فهمید که حسابی خوش فرمه.
مثل یه جرقه من رو برد به دوران جوونی و لذت از بدن پسرهایی که باهاشون بودم. چندتا مشتری اومد و رفت و دیدم دوباره وارد مغازه شد. با لبخند و همون لحن آرومش گفت : بجای 180 تومن 18 تومن کشیدید. توی دلم گفتم بعله عزیزم. حواسم به تو بود.با مهربونی و خوشرویی گفتم البته قابل نداره ها. می موند عزیزم. کارتش رو داد و کسری رو زدم و از فرصت استفاده کردم و بهش گفتم شما خیلی شبیه یه دوست قدیمی هستی . حواسم پرت صورت اتون شد. انگار خجالت کشیده باشه فقط لبخند زد. کارتش رو گرفته بودم دستم و گفتم یه کم حرف بزنم باهاش. پرسیدم همین محله هستید؟ گفت بله . همین گلها میشینم. کارتش رو دادم و به عنوان تشکر یه چند تا ساشه نسکافه دادم بهش و خداحافظی کرد و رفت.
نمی دونم چرا بعد از مدتها فکرم مشغول شده بود.پسره کمی وایب گی می داد ولی خب همه خیالات من بود انگار، مثل وقتای نوجوانی و دبیرستان که توی کف کسی می موندم. تنها چیزی که به فکرم رسید تغییر مسیر رفت و آمدم بود که شاید ببینمش یا دفعه بعد اومد شاید تعقیب اش کنم. فرداش به خودم خندم گرفت که شبیه احمق ها به چی فکر می کردم. اما ناخودآگه مسیرم رو تغییر داده بودم و از گلها میرفتم و میومدم. بعد از دو سه هفته که اصلا یادم رفته بودش دیدم پیاده با خرید توی دستش و یه کیف داره میره پایین . غروب بود و براش بوق زدم و نفهمید. کنارش ترمز زدم و گفتم من تا پایین میرم . بیا برسونمت. نگاه کرد اول نشناخت و بعدش یادش اومد و با تعارف اون و اصرار من سوار شد. فهمیدم از دانشگاه میاد و خرید خونه رو هم انجام داده. رسوندم سر کوچه و گفت مرسی من اینجا پیاده میشم و نایستادم و پیچیدم توی کوچه که بدونم خونه اشون کجاست. پیاده شد و خداحافظی کرد و یه کم ایستادم که ببینم کدوم خونه است و شمالی بود و جلوتر از ماشین بود و واحد رو هم از زنگ واحد فهمیدم.
چند روز بعد که اومده بود توی راستای ما خرید از جلوی مغازه رد می شد و منم ایستاده بودم جلو در که از دور دیدمش و با لبخند نزدیک شد و احوالپرسی کردم. عصر بود و هوا گرم بود و بهش گفتم خیلی عرق کردی، بیا تو یه آبی بخور و منتظرش نشدم و در کشویی رو باز کردم و رفتم داخل و مجبور شد بیاد داخل، تعارف کردم و نشست روی چهارپایه و از توی یخچال بهش آب دادم. دنبال بهانه بودم بیشتر حرف بزنم. اسمش رو پرسیدم که گفت محسن ه و از دانشگاه پرسیدم که کدوم دانشگاهی و ترم تابستون داشت و آزاد می خوند. زبان میخوند و شروع کردم از زبان و رشته اش سوال کردم و کلی حرف زد و حس می کردم گوش شنوا پیدا کرده و منم سعی می کردم بیشتر حرف رو کش بدم که حرف بزنه.
من مح
کردن پسری که از مامانش متنفر بودم
#گی #مغازه
سلام
داستانم کاملا واقعیه و با جزئیات کامل مینویسم بخاطر همین ممکنه یکم طولانی شه
من امیدم۲۶سالمه قدم ۱۸۰و وزنم ۸۵
تو یه پاساژ لوکس بوتیک لباس مردونه دارم و از نوجوانی کار پوشاک کردم و فروشنده بودم سه ساله خودم مغازه زدم…شیش ماه پیش مغازه بغلیمو یه خانم حدودا پنجاه ساله ب اسم خانم محمدی اجاره کرد…از روز اول ازش خوشم نیومد…زیاد اهل دوست دختر عوض کردن و دله بازی نیستم یه سالی هست که با یه خانم بیوه فابم و از رابطمونم راضیم…
این خانم محمدی قد حدود۱۶۰و یه کون گنده ک همیشه اون اولا لباسا بازو و تحریک کننده ای می پوشید و کلا تو مغازه با یه تیپ های تحریک کننده مینشست…یه دختر داشت کد تقریبا هم سن من بودو و از بچه ها شنیده بودم ازدواج کرده و جدا شده و تو یه شرکت کار میکرد بعضی روزام بعد ظهرا میومد پیش مامانش و یه پسرم داشت کلاس ده بود اسمش ارشیا بود…دو تا بچه هاش کپ خودش بودن سفید و یکم تپل و قد متوسط شوهرشم میگفت۱۴روز سر کاره شهرستان و۱۴روز میاد خونه…
کلا با هم یه سلام خشک و خالی داشتیم…یه روز کار بانکی داشتم من معمولا ۹ونیم میرفتم مغازه اما اون روز حدود۱۱رسیدم هوام گرم بود وسطای مرداد بود …رسیدم مغازه دیدم یکی از مشتری ثابتام با دوست دخترش از مغازه اون خانم اومدن بیرون که سلام علیک کردیم و من مغازه رو باز کردم اومدن داخل و پسره تیشرت و شلوار میخواست چندتا کار معرفی کردم داشت می پوشید که یهو دختره گفت این همسایت چقدر بدش میاد ازت پرسیدم چطور مگه؟
تعریف کرد که ازش خرید کردیم گفتیم امید نمیاد چطور مغازش بستس…گفته نمیدونم سروکار ندارم باهاش آدم دپرسیه… لباس میخواید برید چند تا مغازه پایین تر کاراش خوبه آدم خوبیه که پسره گفته بود نه من مشتری امیدم و خلاصه من رفتم تو فکر و بیشتر ازش بدم اومد…این گذشت تا ده دوازده روز بعدش یه روز خودش نبود مغازه بچه هاش مغازه بودن دیدم دخترش که اسمش شیوا بود و پسرش اومدن تو و گفت برا ارشیا تی شرت میخوام…چندتا تیشرت دادم پوشید و باهاشون یکم حرف زدم و خلاصه تحویلشون گرفتم که دوتا تیشرت انتخاب کردن و داشتم میزاشتم تو پلاستیک ک دختره یه ست تیشرت شلوارک از رگال کنار پرو برداشت گفتم اینم خوشگله ها منم گفتم اون با شلوارکه به داداشش گفت اینم بپوش یه لحظه… مشکیشو سایزش داشتم دادم رفت پرو و اومد بیرون یکم بهش جذب بود این لامصبم کونش خیلی دخترونه و گرد بود خواهرش گفت کوچیک نیست؟ک من گفتم کمرش کشه راحتی باهاش…اونم تیشرتشو داد بالا چرخید…اولین بار بود با دیدن اندام یه پسر شهوتی میشدم…بدن سفید بدون حتی یه دونه مو رو کمرش و یه کون بزرگ …نگاهم کلا بهش یه جوری شد و شلوارکه تا بالاتر از زانوش بود که دقت کردم به پاهاش سفید و بی موش و شهوتی تر شدم…خلاصه رفت لباسارو درآورد و اونارم برداشت و کارت کشید و رفتن…همش تو فکرش بودم و گفت این لامصب اینه خواهرش چیه…ولی خواهرش معمولا لباس گشاد می پوشید و زیاد اندامشو بیرون نمینداخت…
این داستان گذشت تا بعد ده دوازده روز که خانم محمدی رفته بود مسافرت و چند روزی نبود شنیدم رفته ترکیه برا خرید و مغازش صبحا بسته بود و بعد از ظهرا بچه هاش میومدن…تو مغازه نشسته بودم ساعت پنج بود که شیوا اومد تو مغازه و گفت ببخشید آقا امید من یه کاری برام پیش اومده باید برم حواستون به ارشیا باشه اگه کاری داشت…منم گفتم چشم رفتم دم در مغازشون گفتم ارشیا جان اگه کاری داشتی بهم بگو که اونم گفت باشه…اون روز بازارم خیلی جالب نبود و همینجوری گذشت ساعت نه و نیم بود همه داشتن می بستند و میرفتن که رفتم گفتم ارشیا خواهرت نیومد؟
گفت زنگ زدم گفته کارم طول میکشه اسنپ بگیر برو منم گفتم خونتون کجاست؟که آدرس داد دو خیابون بالاتر از ما بودن گفتم بیا میرسونمت یه کم تعارف کرد بعدش گفت بزار زنگ بزنم شیوا اجازه بگیرم…لامصب خیلی بچه ننه بود…زنگ زد به خواهرش گفت اونم ازش خواست گوشیو بده ب من گوشیو گرفتم ک شیوا گفت دوستش حالش بد شده بیمارستانه و مجبوره تا شوهر دوستش از شهرستان میرسه پیشش بمونه و ممکنه تا دو و سه بیمارستان باشه…گفتم مشکلی نداره خواستم قطع کنم ک گفت فقط آقا امید لطفا یه جا نگه دار ارشیا یه ساندویچی چیزی بگیره پولم تو کارتش هست ک گفتم چشم و خلاصه رفتیم تو پارکینگ و سوار شدیم ک ارشیا گفت من عاشق۲۰۷م منم گفتم قابل نداره و راه افتادیم و یه رپ پلی کردم و سر راه دم یه فست فود وایسادم جا پارک نبود دوبل وایسادم گفتم بشین من بیام…چی میخوری ؟ک گفت فرقی نداره…
منم رفتم دو تا ساندویچ گرفتم و اومدم دیدم پیاده شده داره با ماشین بغلی ک میخواست از پارک در بیاد حرف میزنه تا منو دید گفت بیا اومد دیگه…خلاصه راه افتادم گفت هرچی میگم الان میاد هی بوق میزنه گفتم خب جابجا میکردی ک گفت آخه رانندگی بلد نیستم…گفتم عه تو ک عشق ماشین بودی گفت آره خیل
#گی #مغازه
سلام
داستانم کاملا واقعیه و با جزئیات کامل مینویسم بخاطر همین ممکنه یکم طولانی شه
من امیدم۲۶سالمه قدم ۱۸۰و وزنم ۸۵
تو یه پاساژ لوکس بوتیک لباس مردونه دارم و از نوجوانی کار پوشاک کردم و فروشنده بودم سه ساله خودم مغازه زدم…شیش ماه پیش مغازه بغلیمو یه خانم حدودا پنجاه ساله ب اسم خانم محمدی اجاره کرد…از روز اول ازش خوشم نیومد…زیاد اهل دوست دختر عوض کردن و دله بازی نیستم یه سالی هست که با یه خانم بیوه فابم و از رابطمونم راضیم…
این خانم محمدی قد حدود۱۶۰و یه کون گنده ک همیشه اون اولا لباسا بازو و تحریک کننده ای می پوشید و کلا تو مغازه با یه تیپ های تحریک کننده مینشست…یه دختر داشت کد تقریبا هم سن من بودو و از بچه ها شنیده بودم ازدواج کرده و جدا شده و تو یه شرکت کار میکرد بعضی روزام بعد ظهرا میومد پیش مامانش و یه پسرم داشت کلاس ده بود اسمش ارشیا بود…دو تا بچه هاش کپ خودش بودن سفید و یکم تپل و قد متوسط شوهرشم میگفت۱۴روز سر کاره شهرستان و۱۴روز میاد خونه…
کلا با هم یه سلام خشک و خالی داشتیم…یه روز کار بانکی داشتم من معمولا ۹ونیم میرفتم مغازه اما اون روز حدود۱۱رسیدم هوام گرم بود وسطای مرداد بود …رسیدم مغازه دیدم یکی از مشتری ثابتام با دوست دخترش از مغازه اون خانم اومدن بیرون که سلام علیک کردیم و من مغازه رو باز کردم اومدن داخل و پسره تیشرت و شلوار میخواست چندتا کار معرفی کردم داشت می پوشید که یهو دختره گفت این همسایت چقدر بدش میاد ازت پرسیدم چطور مگه؟
تعریف کرد که ازش خرید کردیم گفتیم امید نمیاد چطور مغازش بستس…گفته نمیدونم سروکار ندارم باهاش آدم دپرسیه… لباس میخواید برید چند تا مغازه پایین تر کاراش خوبه آدم خوبیه که پسره گفته بود نه من مشتری امیدم و خلاصه من رفتم تو فکر و بیشتر ازش بدم اومد…این گذشت تا ده دوازده روز بعدش یه روز خودش نبود مغازه بچه هاش مغازه بودن دیدم دخترش که اسمش شیوا بود و پسرش اومدن تو و گفت برا ارشیا تی شرت میخوام…چندتا تیشرت دادم پوشید و باهاشون یکم حرف زدم و خلاصه تحویلشون گرفتم که دوتا تیشرت انتخاب کردن و داشتم میزاشتم تو پلاستیک ک دختره یه ست تیشرت شلوارک از رگال کنار پرو برداشت گفتم اینم خوشگله ها منم گفتم اون با شلوارکه به داداشش گفت اینم بپوش یه لحظه… مشکیشو سایزش داشتم دادم رفت پرو و اومد بیرون یکم بهش جذب بود این لامصبم کونش خیلی دخترونه و گرد بود خواهرش گفت کوچیک نیست؟ک من گفتم کمرش کشه راحتی باهاش…اونم تیشرتشو داد بالا چرخید…اولین بار بود با دیدن اندام یه پسر شهوتی میشدم…بدن سفید بدون حتی یه دونه مو رو کمرش و یه کون بزرگ …نگاهم کلا بهش یه جوری شد و شلوارکه تا بالاتر از زانوش بود که دقت کردم به پاهاش سفید و بی موش و شهوتی تر شدم…خلاصه رفت لباسارو درآورد و اونارم برداشت و کارت کشید و رفتن…همش تو فکرش بودم و گفت این لامصب اینه خواهرش چیه…ولی خواهرش معمولا لباس گشاد می پوشید و زیاد اندامشو بیرون نمینداخت…
این داستان گذشت تا بعد ده دوازده روز که خانم محمدی رفته بود مسافرت و چند روزی نبود شنیدم رفته ترکیه برا خرید و مغازش صبحا بسته بود و بعد از ظهرا بچه هاش میومدن…تو مغازه نشسته بودم ساعت پنج بود که شیوا اومد تو مغازه و گفت ببخشید آقا امید من یه کاری برام پیش اومده باید برم حواستون به ارشیا باشه اگه کاری داشت…منم گفتم چشم رفتم دم در مغازشون گفتم ارشیا جان اگه کاری داشتی بهم بگو که اونم گفت باشه…اون روز بازارم خیلی جالب نبود و همینجوری گذشت ساعت نه و نیم بود همه داشتن می بستند و میرفتن که رفتم گفتم ارشیا خواهرت نیومد؟
گفت زنگ زدم گفته کارم طول میکشه اسنپ بگیر برو منم گفتم خونتون کجاست؟که آدرس داد دو خیابون بالاتر از ما بودن گفتم بیا میرسونمت یه کم تعارف کرد بعدش گفت بزار زنگ بزنم شیوا اجازه بگیرم…لامصب خیلی بچه ننه بود…زنگ زد به خواهرش گفت اونم ازش خواست گوشیو بده ب من گوشیو گرفتم ک شیوا گفت دوستش حالش بد شده بیمارستانه و مجبوره تا شوهر دوستش از شهرستان میرسه پیشش بمونه و ممکنه تا دو و سه بیمارستان باشه…گفتم مشکلی نداره خواستم قطع کنم ک گفت فقط آقا امید لطفا یه جا نگه دار ارشیا یه ساندویچی چیزی بگیره پولم تو کارتش هست ک گفتم چشم و خلاصه رفتیم تو پارکینگ و سوار شدیم ک ارشیا گفت من عاشق۲۰۷م منم گفتم قابل نداره و راه افتادیم و یه رپ پلی کردم و سر راه دم یه فست فود وایسادم جا پارک نبود دوبل وایسادم گفتم بشین من بیام…چی میخوری ؟ک گفت فرقی نداره…
منم رفتم دو تا ساندویچ گرفتم و اومدم دیدم پیاده شده داره با ماشین بغلی ک میخواست از پارک در بیاد حرف میزنه تا منو دید گفت بیا اومد دیگه…خلاصه راه افتادم گفت هرچی میگم الان میاد هی بوق میزنه گفتم خب جابجا میکردی ک گفت آخه رانندگی بلد نیستم…گفتم عه تو ک عشق ماشین بودی گفت آره خیل
من و سارا و سحر
#مغازه #دوست_دختر
سلام به همه دوستان
بدون مقدمه و طفره میرم سر اصل مطلب…
(فقط این رو بدونید که الان سارا زنم هست )
سارا داخل یکی از پاساژ های تهران مغازه داشت . داخل مغازه لباس زیر زنانه میفروخت . منم ی مغازه اون سر تهران داشتم . یک روز وارد پاساژ شدم و سارا رو دیدم تو نگاه اول عاشقش شدم .ممه های ۸۵ که از زیر مانتو دلبری میکرد و کون گندش هم از زیر شلوار آدم رو میکشت .
من رفتم تا ته پاساژ و کارم رو انجام دادم و برگشتم .
دیدم سارا خانم مغازه رو باز کرده و رفته داخل .
با خودم گفتم کاش میشد برم ازش خرید کنم .
ولی نمیشد چون داخل مغازه فقط خانم ها میرفتن .
این سارا خانم خیلی سکسی بود . هم بدنش هم حرف زدنش . بعد از ده دقیقه دیدم ی دختری رفت تو مغازه
اون دختره دوستش بود . من تا حد امکان خودم رو نزدیک مغازه کرده بودم . دوستش اومده بود شورت بخره . سارا به شوخی بهش گفت بیا این پشت بکن پات شورت رو تنت ببینم و بعد جفتشون خندیدن . سارا از پشت میز اومد پیش دوستش و ی سیلی زد به باسن دوستش و اومد بیرون . رفت تو مغازه ی روبه رو ای و پنج دقیقه بعد اومد بیرون و برگشت داخل مغازه خودش . وقتی وارد شد ، دوستش از از اون پشت اومد بیرون و سارا بهش گفت پرو کردی ؟ سحر ( دوستش ) گفت : آره کوچیک بود . سارا با خنده جواب دادم خب معلومه که کوچیکه . اون کون گنده تو مگه تو شورت هم جا میشه ؟
سحر خندید و گفت نه مال تو جا میشه .
و جفتشون خندیدن.
بعد ی نیم ساعتی حرف زدن و خنده و شوخی سحر از مغازه اومد بیرون و رفت . من بدبخت هم تو پاساژ نشسته بودم . از همه کارام عقب افتاده بودم . ولی نمیتونستم چشم از سارا بردارم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم . پاشدم که برم داخل مغازه .
وارد مغازه شدم دیدم سارا خم شده و داره لباس زیر ها رو میچینه .
سارا متوجه ورود من نشد و منم ۳۰ ثانیه تونستم از کونش لذت ببرم . ی لحظه چرخید و ی جیغ کوتاه کشید جوری که هم من ترسیدم و هم اون چند ثانیه بعد گفت بفرمایید
من گفتم ببخشید ترسوندمتون گفت عیبی نداره . چیزی میخواستید ؟ گفتم ی شورت میخواستم.
سارا با یه نیمچه لبخند جواب داد شما شورت زنونه میپوشید ؟ من ی لبخند زدم گفتم نه .
گفت پس چی ؟ گفتم إمم برای کسی میخوام .
گفت خب … چه سایزی بدم خدمتتون ؟ گفتم نمیدونم
سارا : خب الان من چه سایزی بدم خدمتتون ؟
اومدم جواب بدم که یه دفعه دیدم سحر اومد داخل مغازه و من و که دید یکم جا خورد . چون همه چی تو مغازه زنونه هست و چیزی بدرد من نمیخوره . سلام کرد و رفت پشت میز پیش سارا . سارا دوباره برگشت رو به من و گفت نگفتید چه سایزی بدم خدمتتون .
من داشتم فکر میکردم که سارا اشاره سحر کرد و گفت سایز این خوبه من ی سرکی کشیدم و ی نگاه به کون سحر کردم و گفتم عالییه همین سایزی بدید . سحر ی نگاهی به سارا کرد و جفتشون ی لبخندی زدن و سارا بعم ی شورت سایز سحر نشون داد گفت این خوبه ؟ گفتم آره عالییه .
گذاشت تو پلاستیک و گفت همین چیزی دیگه ای نمیخواستید ؟ گفتم اگه میشه ی دونه سوتین قرمز هم بدید ی نیمچه لبخندی زد و گفت قرمز تموم کردیم .
گفتم خب ی رنگی دیگه بدید .
سارا از پشت میز اومد بیرون و خم شد تا ی دون سوتین برداره . منم تا سارا خم شد زل زدم به کونش و لبم رو گاز گرفتم . اصلا یادم نبود که سحر اونجا هست و دستم رو تا نزدیکی کونش بردم . همون لحظه سارا بلند شد و گفت این خوبه ؟ من سریع دستم رو کشیدم و گفتم إم یکم کوچیکه .
ی پوزخند زد و گفت خب چه سایزی میخواید ؟ من یکم فکر کردم و ی دفعه خود سارا اشاره به سحر کرد و گفت اندازه این خوبه ؟ من ی لبخند زدم و گفتم ی چیزی بین این و خودتون . ی نفس عمیق کشید و سرش رو تموم داد و دوباره خم شد من سریع ی نگاه به سحر کردم دیدم سرش تو گوشی هست و سریع زل زدم به کونش . کیرم کامل شق شده بود. خلیج حشری شده بودم . دوست داشتم
همون وسط مغازه شلوارش رو در بیارم و کیرم رو تا ته بکنم توش . ولی حیف که نمیشد . همینجور که مات کونش بودم بلند شد و گفت فکر کنم این خوب باشه ؟ من گفتم عالیه .
شورت و سوتین رو تو پلاستیک گذاشت و حساب کردم و اومدم بیرون . مستقیم رفتم خونه شورت و سوتین رو گذاشتم تو کمد و بعد رفتم که بخوابم ولی فکر سارا نمیذاشت خیلی سعی کردم که بخوابم و جق نزنم ولی نتونستم با خودم گفتم این آخرین باریه که جق میزنم از فردا کیرم رو تا ته میکنم تو سارا . بعد رو سارا ی جق زدم و خوابم برد .
صبح ساعت ۱۱ بیدار شدم . یادم رفته بود ساعت بذارم و خواب مونده بودم . ( چون دو تا مغازه داشتم و یکیش اجاره بود از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتم و میتونستم سرکار نرم ) بلند شدم و آماده شدم که برم سراغ سارا ی تیپ خوشگل زدم و ی کلی عطر زدم به خودم و رفتم پاساژ وارد شدم دیدم سارا و دوستش نشستن تو مغازه از اونجا فهمیدم که سحر دوست صمیمیش هست و هم
#مغازه #دوست_دختر
سلام به همه دوستان
بدون مقدمه و طفره میرم سر اصل مطلب…
(فقط این رو بدونید که الان سارا زنم هست )
سارا داخل یکی از پاساژ های تهران مغازه داشت . داخل مغازه لباس زیر زنانه میفروخت . منم ی مغازه اون سر تهران داشتم . یک روز وارد پاساژ شدم و سارا رو دیدم تو نگاه اول عاشقش شدم .ممه های ۸۵ که از زیر مانتو دلبری میکرد و کون گندش هم از زیر شلوار آدم رو میکشت .
من رفتم تا ته پاساژ و کارم رو انجام دادم و برگشتم .
دیدم سارا خانم مغازه رو باز کرده و رفته داخل .
با خودم گفتم کاش میشد برم ازش خرید کنم .
ولی نمیشد چون داخل مغازه فقط خانم ها میرفتن .
این سارا خانم خیلی سکسی بود . هم بدنش هم حرف زدنش . بعد از ده دقیقه دیدم ی دختری رفت تو مغازه
اون دختره دوستش بود . من تا حد امکان خودم رو نزدیک مغازه کرده بودم . دوستش اومده بود شورت بخره . سارا به شوخی بهش گفت بیا این پشت بکن پات شورت رو تنت ببینم و بعد جفتشون خندیدن . سارا از پشت میز اومد پیش دوستش و ی سیلی زد به باسن دوستش و اومد بیرون . رفت تو مغازه ی روبه رو ای و پنج دقیقه بعد اومد بیرون و برگشت داخل مغازه خودش . وقتی وارد شد ، دوستش از از اون پشت اومد بیرون و سارا بهش گفت پرو کردی ؟ سحر ( دوستش ) گفت : آره کوچیک بود . سارا با خنده جواب دادم خب معلومه که کوچیکه . اون کون گنده تو مگه تو شورت هم جا میشه ؟
سحر خندید و گفت نه مال تو جا میشه .
و جفتشون خندیدن.
بعد ی نیم ساعتی حرف زدن و خنده و شوخی سحر از مغازه اومد بیرون و رفت . من بدبخت هم تو پاساژ نشسته بودم . از همه کارام عقب افتاده بودم . ولی نمیتونستم چشم از سارا بردارم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم . پاشدم که برم داخل مغازه .
وارد مغازه شدم دیدم سارا خم شده و داره لباس زیر ها رو میچینه .
سارا متوجه ورود من نشد و منم ۳۰ ثانیه تونستم از کونش لذت ببرم . ی لحظه چرخید و ی جیغ کوتاه کشید جوری که هم من ترسیدم و هم اون چند ثانیه بعد گفت بفرمایید
من گفتم ببخشید ترسوندمتون گفت عیبی نداره . چیزی میخواستید ؟ گفتم ی شورت میخواستم.
سارا با یه نیمچه لبخند جواب داد شما شورت زنونه میپوشید ؟ من ی لبخند زدم گفتم نه .
گفت پس چی ؟ گفتم إمم برای کسی میخوام .
گفت خب … چه سایزی بدم خدمتتون ؟ گفتم نمیدونم
سارا : خب الان من چه سایزی بدم خدمتتون ؟
اومدم جواب بدم که یه دفعه دیدم سحر اومد داخل مغازه و من و که دید یکم جا خورد . چون همه چی تو مغازه زنونه هست و چیزی بدرد من نمیخوره . سلام کرد و رفت پشت میز پیش سارا . سارا دوباره برگشت رو به من و گفت نگفتید چه سایزی بدم خدمتتون .
من داشتم فکر میکردم که سارا اشاره سحر کرد و گفت سایز این خوبه من ی سرکی کشیدم و ی نگاه به کون سحر کردم و گفتم عالییه همین سایزی بدید . سحر ی نگاهی به سارا کرد و جفتشون ی لبخندی زدن و سارا بعم ی شورت سایز سحر نشون داد گفت این خوبه ؟ گفتم آره عالییه .
گذاشت تو پلاستیک و گفت همین چیزی دیگه ای نمیخواستید ؟ گفتم اگه میشه ی دونه سوتین قرمز هم بدید ی نیمچه لبخندی زد و گفت قرمز تموم کردیم .
گفتم خب ی رنگی دیگه بدید .
سارا از پشت میز اومد بیرون و خم شد تا ی دون سوتین برداره . منم تا سارا خم شد زل زدم به کونش و لبم رو گاز گرفتم . اصلا یادم نبود که سحر اونجا هست و دستم رو تا نزدیکی کونش بردم . همون لحظه سارا بلند شد و گفت این خوبه ؟ من سریع دستم رو کشیدم و گفتم إم یکم کوچیکه .
ی پوزخند زد و گفت خب چه سایزی میخواید ؟ من یکم فکر کردم و ی دفعه خود سارا اشاره به سحر کرد و گفت اندازه این خوبه ؟ من ی لبخند زدم و گفتم ی چیزی بین این و خودتون . ی نفس عمیق کشید و سرش رو تموم داد و دوباره خم شد من سریع ی نگاه به سحر کردم دیدم سرش تو گوشی هست و سریع زل زدم به کونش . کیرم کامل شق شده بود. خلیج حشری شده بودم . دوست داشتم
همون وسط مغازه شلوارش رو در بیارم و کیرم رو تا ته بکنم توش . ولی حیف که نمیشد . همینجور که مات کونش بودم بلند شد و گفت فکر کنم این خوب باشه ؟ من گفتم عالیه .
شورت و سوتین رو تو پلاستیک گذاشت و حساب کردم و اومدم بیرون . مستقیم رفتم خونه شورت و سوتین رو گذاشتم تو کمد و بعد رفتم که بخوابم ولی فکر سارا نمیذاشت خیلی سعی کردم که بخوابم و جق نزنم ولی نتونستم با خودم گفتم این آخرین باریه که جق میزنم از فردا کیرم رو تا ته میکنم تو سارا . بعد رو سارا ی جق زدم و خوابم برد .
صبح ساعت ۱۱ بیدار شدم . یادم رفته بود ساعت بذارم و خواب مونده بودم . ( چون دو تا مغازه داشتم و یکیش اجاره بود از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتم و میتونستم سرکار نرم ) بلند شدم و آماده شدم که برم سراغ سارا ی تیپ خوشگل زدم و ی کلی عطر زدم به خودم و رفتم پاساژ وارد شدم دیدم سارا و دوستش نشستن تو مغازه از اونجا فهمیدم که سحر دوست صمیمیش هست و هم
سکس من و دوستم با فروشنده خوشتیپ
#مغازه #زن_شوهردار #تریسام
پنج شنبه حدود شیش و هفت غروب بود که با دوستم شهرزاد داشتیم بازارو می گشتیم و یه مقدارم خرید کرده بودم که رفتیم داخل یه پاساژ که معمولا زیاد اونجا میرفتم.
یه مقدار که چرخیدیم طبقه دوم پاساژ یه مغازه بود که پشت شیشه زده بود به مناسبت افتتاحیه ۱۰درصد تخفیف.
رفتیم داخل مغازه که یه دکور جذاب و مدرن داشت.
فروشنده یه پسر حدود ۲۴ساله با قد بلند و پوست سبزه و یه چهره مردونه جذاب بود که یه پیراهن لش سفید و یه شلوار پاره پوره مشکی پوشیده بود و دست چپش کامل تتو بود.تا رفتیم داخل از صندلی بلند شد و با یه صدای کلفت خاص گفت خوش اومدید.بعد سلام یه کم رگالارو نگاه کردیم .من یه شلوار جین برداشتم گفتم این سایز منو دارید که با مکث و یه نگاه بهم گفت بله خانم بدم بپوشید؟گفتم آره مرسی
(از خودم بگم من مریمم _۳۳سالمه.قدم ۱۷۵ووزنم ۶۹کیلو.سینه هام درشته و کونم هم یه جوریه که همیشه نگاه شهوتی مردارو احساس میکنم پوستم فوق العاده سفیده و چشمام سبزه.دماغم عملیه و همه رو خوشگل بودنم نظرشون مثبته_۲۵سالگی با وجود مخالفت زیاد خانوادم با یه مرد ۵۵ساله ازدواج کردم فقط به خاطر پول زیادش.من خیلی حشریم ولی علی شوهرم نه.چون شاید بخاطر اختلاف سنی زیاد مونه.همه جوره بهم میرسه از لحاظ مالی و از نظر لباس و پوششم گیر نیست.
قبل ازدواج خیلی دوس پسر داشتم و بعد از ازدواجم بعضی وقتا رابطه داشتم که اونم بخاطر نیازم بود)
شلوارو که برام آورد رفتم داخل پرو پوشیدم.یه شلوار مشکی تنگ بود که روی رونش زاپ و مروارید کاری داشت.
یه مانتو سفیدم تنم بود که تا وسطا باسنم میشد. در پرو باز کردم که شهرزاد ببینه نظر بده
(شهرزاد از دبیرستان دوستمه.طلاق گرفته.اونم خوشگله و اندام خوبی داره اما قدش کوتاهه یکم.پایه همه گند کاری هامه.از اون رابطه های بعد ازدواجمم ک گفتم یه بار تری سام با دوست پسر شهرزاد بود)
شهرزاد گفت وای چه خوشگله.که پسره گفت بیرون آینه قدی هست تشریف بیارید خودتونو با فاصله ببینید.اومدم بیرون که پسره یه آب دهن قورت داد و با همون صدای کلفتش گفت خیلی بهتون میاد و داشت کون گنده منو که داشت شلوارو جر میداد نگاه میکرد.به آینه نزدیک تر شدم و گفتم بنظرت شهرزاد جونم خیلی تنگ نیست و مانتومو دادم بالا یه جوری که یکم کمرم معلوم باشه.که شهرزاد گفت نه والا خیلی خوشگله.
آقا سایز منم دارید؟
+بله خانم دارم.اجازه بدید
شهرزاد رفت داخل پرو و منم عمدا پشت ب پسره داشتم لباسای رگال جلومو ورق میزدم.یه شومیز برداشتم گفتم این کار رنگبندی داره؟از پشت پیشخوان اومد بیرون قشنگ میتونستم باد کردن کیرشو احساس کنم.اومد رنگ بندیشو بهم نشون داشت .جلو آینه رنگ سبز تیرشو گرفتم جلوم گفتم این خوشگله عمدا دو قدم اومد عقب تا با کون خوردم ب پسره.گفتم وای ببخشید ک با یه لحنی گفت اشکال نداره شما راحت باش.شهرزاد اومد بیرون و گفت به من نمیومد.منم غر زدم عه چرا نیومدی بیرون من ببینم و خلاصه رفتم داخل پرو و شلوار خودمو پوشیدم.موقع حساب کردن پسره کلی تعارف کرد و بالاخره با یه تخفیف خوب ک خودش داد و من اصن چیزی نگفتم کارتو کشید.لحظه آخر
+خانم اینم کارت مغازس .شماره و پیجمونو داشته باشید در خدمتتونم مغازه خودتونه…
اومدیم بیرون از مغازه که شهرزاد گفت عجب پسر خوشتیپی بود.منم گفتم خوش بحال صاحبش یا هم زدیم زیر خنده…
رفتیم یه کافه که همیشه میرفتیم نشستیم که شهرزاد گفت _کو شماره پسره؟
+گفتم برا چی میخوای؟تو کیفمه
_گفت کیرشو میخوام
+خفه شو کثافت دلم خواست
_میدونم دیگه…این همه ب اون خروس پیر میدی چیزیم گیر خودت نمیاد
(خروس پیر منظورش علی بود)
+حالا میخوای چی بگی بهش
_فعلا هیچی فقط شمارشو بده
کارتو در آوردم شماره پسر رو سیو کرد تلگرامش یه عکس از خودش گذاشته بود ک تو باشگاه بود.بدن خیلی خوشگلی داشت
گفتم میخوای بهش پیام بدی گفت نه صبر کن فعلا.تو امشب چه کاره ای؟
گفتم هیچی میرم خونه…گفت میتونی خروس و بپیچونی؟
گفتم بزار یه زنگ بزنم.
به علی زنگ زدم که عزیزم شهرزاد حالش بده بردمش دکتر .اگه اجازه بدی امشب پیشش بمونم.که گفت باشه بمون.قطع کردم و گفتم اینم از این
…
رفتیم بیرون از کافه و ماشین و یکم بالاتر از کافه پارک کرده بودم.رفتیم سمت خونه شهرزاد .رسیدیم من لباسامو در آوردم …
شهرزاد شماره پسره رو گرفت:
_الو
+آقا سلام.خوب هستین؟
_ممنون_شما؟
+من دو سه ساعت پیش با دوستم اومدیم دوستم ازتون یه شلوار گرفت که منم پوشیدم اما خوشم نیومد
_آها حال شما…میدونم همون شلوار مشکیه…جانم در خدمتم
+الان همش غر میزنه که چرا نذاشتم ببینه که ب من میاد یا نه که باهم ست کنیم دیوونم کرده؛خواستم ببینم تا ساعت چند مغازه اید بیایم بپوشم؟
_والا تا یه ربع دیگه هستم میخواید تشریف بیارید
+نه آقا من الان خونم نمیرسیم تا اونجا یه ساعت بیشتر راهه
_خب فردا تشریف بیارید.ما جمعه ها هم
#مغازه #زن_شوهردار #تریسام
پنج شنبه حدود شیش و هفت غروب بود که با دوستم شهرزاد داشتیم بازارو می گشتیم و یه مقدارم خرید کرده بودم که رفتیم داخل یه پاساژ که معمولا زیاد اونجا میرفتم.
یه مقدار که چرخیدیم طبقه دوم پاساژ یه مغازه بود که پشت شیشه زده بود به مناسبت افتتاحیه ۱۰درصد تخفیف.
رفتیم داخل مغازه که یه دکور جذاب و مدرن داشت.
فروشنده یه پسر حدود ۲۴ساله با قد بلند و پوست سبزه و یه چهره مردونه جذاب بود که یه پیراهن لش سفید و یه شلوار پاره پوره مشکی پوشیده بود و دست چپش کامل تتو بود.تا رفتیم داخل از صندلی بلند شد و با یه صدای کلفت خاص گفت خوش اومدید.بعد سلام یه کم رگالارو نگاه کردیم .من یه شلوار جین برداشتم گفتم این سایز منو دارید که با مکث و یه نگاه بهم گفت بله خانم بدم بپوشید؟گفتم آره مرسی
(از خودم بگم من مریمم _۳۳سالمه.قدم ۱۷۵ووزنم ۶۹کیلو.سینه هام درشته و کونم هم یه جوریه که همیشه نگاه شهوتی مردارو احساس میکنم پوستم فوق العاده سفیده و چشمام سبزه.دماغم عملیه و همه رو خوشگل بودنم نظرشون مثبته_۲۵سالگی با وجود مخالفت زیاد خانوادم با یه مرد ۵۵ساله ازدواج کردم فقط به خاطر پول زیادش.من خیلی حشریم ولی علی شوهرم نه.چون شاید بخاطر اختلاف سنی زیاد مونه.همه جوره بهم میرسه از لحاظ مالی و از نظر لباس و پوششم گیر نیست.
قبل ازدواج خیلی دوس پسر داشتم و بعد از ازدواجم بعضی وقتا رابطه داشتم که اونم بخاطر نیازم بود)
شلوارو که برام آورد رفتم داخل پرو پوشیدم.یه شلوار مشکی تنگ بود که روی رونش زاپ و مروارید کاری داشت.
یه مانتو سفیدم تنم بود که تا وسطا باسنم میشد. در پرو باز کردم که شهرزاد ببینه نظر بده
(شهرزاد از دبیرستان دوستمه.طلاق گرفته.اونم خوشگله و اندام خوبی داره اما قدش کوتاهه یکم.پایه همه گند کاری هامه.از اون رابطه های بعد ازدواجمم ک گفتم یه بار تری سام با دوست پسر شهرزاد بود)
شهرزاد گفت وای چه خوشگله.که پسره گفت بیرون آینه قدی هست تشریف بیارید خودتونو با فاصله ببینید.اومدم بیرون که پسره یه آب دهن قورت داد و با همون صدای کلفتش گفت خیلی بهتون میاد و داشت کون گنده منو که داشت شلوارو جر میداد نگاه میکرد.به آینه نزدیک تر شدم و گفتم بنظرت شهرزاد جونم خیلی تنگ نیست و مانتومو دادم بالا یه جوری که یکم کمرم معلوم باشه.که شهرزاد گفت نه والا خیلی خوشگله.
آقا سایز منم دارید؟
+بله خانم دارم.اجازه بدید
شهرزاد رفت داخل پرو و منم عمدا پشت ب پسره داشتم لباسای رگال جلومو ورق میزدم.یه شومیز برداشتم گفتم این کار رنگبندی داره؟از پشت پیشخوان اومد بیرون قشنگ میتونستم باد کردن کیرشو احساس کنم.اومد رنگ بندیشو بهم نشون داشت .جلو آینه رنگ سبز تیرشو گرفتم جلوم گفتم این خوشگله عمدا دو قدم اومد عقب تا با کون خوردم ب پسره.گفتم وای ببخشید ک با یه لحنی گفت اشکال نداره شما راحت باش.شهرزاد اومد بیرون و گفت به من نمیومد.منم غر زدم عه چرا نیومدی بیرون من ببینم و خلاصه رفتم داخل پرو و شلوار خودمو پوشیدم.موقع حساب کردن پسره کلی تعارف کرد و بالاخره با یه تخفیف خوب ک خودش داد و من اصن چیزی نگفتم کارتو کشید.لحظه آخر
+خانم اینم کارت مغازس .شماره و پیجمونو داشته باشید در خدمتتونم مغازه خودتونه…
اومدیم بیرون از مغازه که شهرزاد گفت عجب پسر خوشتیپی بود.منم گفتم خوش بحال صاحبش یا هم زدیم زیر خنده…
رفتیم یه کافه که همیشه میرفتیم نشستیم که شهرزاد گفت _کو شماره پسره؟
+گفتم برا چی میخوای؟تو کیفمه
_گفت کیرشو میخوام
+خفه شو کثافت دلم خواست
_میدونم دیگه…این همه ب اون خروس پیر میدی چیزیم گیر خودت نمیاد
(خروس پیر منظورش علی بود)
+حالا میخوای چی بگی بهش
_فعلا هیچی فقط شمارشو بده
کارتو در آوردم شماره پسر رو سیو کرد تلگرامش یه عکس از خودش گذاشته بود ک تو باشگاه بود.بدن خیلی خوشگلی داشت
گفتم میخوای بهش پیام بدی گفت نه صبر کن فعلا.تو امشب چه کاره ای؟
گفتم هیچی میرم خونه…گفت میتونی خروس و بپیچونی؟
گفتم بزار یه زنگ بزنم.
به علی زنگ زدم که عزیزم شهرزاد حالش بده بردمش دکتر .اگه اجازه بدی امشب پیشش بمونم.که گفت باشه بمون.قطع کردم و گفتم اینم از این
…
رفتیم بیرون از کافه و ماشین و یکم بالاتر از کافه پارک کرده بودم.رفتیم سمت خونه شهرزاد .رسیدیم من لباسامو در آوردم …
شهرزاد شماره پسره رو گرفت:
_الو
+آقا سلام.خوب هستین؟
_ممنون_شما؟
+من دو سه ساعت پیش با دوستم اومدیم دوستم ازتون یه شلوار گرفت که منم پوشیدم اما خوشم نیومد
_آها حال شما…میدونم همون شلوار مشکیه…جانم در خدمتم
+الان همش غر میزنه که چرا نذاشتم ببینه که ب من میاد یا نه که باهم ست کنیم دیوونم کرده؛خواستم ببینم تا ساعت چند مغازه اید بیایم بپوشم؟
_والا تا یه ربع دیگه هستم میخواید تشریف بیارید
+نه آقا من الان خونم نمیرسیم تا اونجا یه ساعت بیشتر راهه
_خب فردا تشریف بیارید.ما جمعه ها هم
فروشنده و حال خوب
#مغازه #گی
سلام به همگی …
این داستان که نوشتم واقعیه و هیچ دروغی توش نیست
ازتون خواهشمندم بی ادبی نکنید
اسم من امید و ۳۶ سالمه ۱۷۰ قد و ۶۰ وزنمه هرکی منو میبینه میگه خیلی خوب موندی و اصلا سنت بهت نمیخوره .متاهلم اما از دوران مجردی به حال کردن با همجنس خودم علاقه داشتم اما ترس از آبرو و مسائل اینچنینی سعی میکنم احساسمو کنترل کنم بگذریم چند وقت پیش تو برنامه دیوار دنبال شورت مردونه میگشتم که یه اگهی شورت فانتزی مردونه دیدم پیام دادم و چند تا عکس برام فرستاد شورت های خیلی سکسی و نازی بودن من همیشه شورت جذب و سکسی میپوشم بهش پیام دادم و شماره تماس داد.بهش زنگ زدم یه صدای خیلی اروم پشت خط بود گفتم دوسه تا شورت میخوام گفت از مدلایی که فرستادم انتخاب کردی گفتم اره خلاصه گفت اگه میخوای ادرس بدم بیا .ادرس گرفتم و قرار گذاشتیم رفتم به اون ادرسی که داده بود رسیدم بهش زنگ زدم و گفت الان میام چند دقیقه بعد یه پسر با قد حدود ۱۷۵ و یه کم لاغر اومد از ماشین پیاده شدم سلام دادم اومد نشست تو ماشین یه کوله همراهش بود که کلی شورت خوشگل توش بود تو همون برخورد اول ازش خوشم اومد اسمش عماد بود و خیلی ناز و آروم حرف میزد سه تا شورت انتخاب کردم و ازش خریدم بعد خداحافظی کردیم .تو راه برگشت بهش زنگ زدم گفتم اگه دوس داری از تنخور شورتا برات عکس بفرستم اونم گفت با کمال میل حتما تو تلگرام بفرست .
اومدم خونه و تو یه موقعیت که کسی نبود شورتا رو پوشیدم و چند تا عکس گرفتم فرستادم براش .
چند ساعت بعد جواب داد و گفت وای چقدر بهت میاد خیلی ناز و سکسی شدی خیلی از تعریفش خوشم اومد یه کم باهم چت کردیم،یهو گفت اگه میدونستم مشکلی با عکس گرفتن نداری بهت میگفتم بیای خونه کلی مدل داشتم بپوشی عکس بگیرم
منم گفتم اگه مایل باشی میام نمیدونم چی شد ولی بهش اعتماد کردم و سه روز بعد قرار گذاشتیم رفتم خونشون قبل رفتن دوش گرفتم اصلاح کردم و تمیز رفتم .
در خونه رسیدم کلی استرس داشتم اومد باهام دست داد و رفتیم تو خونه
زیر زمین خونشون در اختیار خودش بود و کسی نمیومد از این بابت خوب بود با اینکه ترس داشتم ولی رفتم
اول پذیرایی کرد و یه کم حرف زدیم و گفت میتونی کامل لخت بشی که عکسا بهتر باشه گفتم مشکلی ندارم فقط ممکنه کیرم راست بشه خندید و گفت اشکال نداره دوربین و سه پایه آورد و چند مدل شورت خفن سکسی هم اورد گفت پاشو آماده شو لباسامو در اوردم همش منتظر بودم چند نفر بریزن تو و بدبخت بشم اما واقعا خبری از خفت کردن و این چیزا نبود عماد واقعا پسر خوبی بود.
کامل لخت شدم و یه شورت پوشیدم همون اول کار کیرم شق شد دیدم عماد داره میخنده گفت بی جنبه ای چقدر گفتم نه بخدا دست خودم نیست این شورتا رو میپوشم اینجوری میشه بعد گفت اشکال نداره ژست بگیر عکس بگیرم منم چند حالت وایسادم چند مدل پوشیدم یکی از شورتا جلوش یه حالتی داشت باید کیر قشنگ تنظیم میشد تا بیرون نزنه من هرکار کردم نمیشد عماد خودش اومد گفت اشکال نداره دست بزنم منم با اشاره تایید کردم با دستاش کیرمو تنظیم کرد و چند تا عکس گرفت کارش تموم شد گفت مرسی که اومدی و بهم اعتماد کردی گفتم خواهش میکنم عزیزم یکی از شورتا قرمز توری بود خیلی خوشم اومده بود ازش خواستم لباسامو بپوشم که عماد گفت بیا از این خیلی خوشت میاد بپوش تنت باشه گفتم نه مرسی گفت بگیر تعارف نکن بپوش دوسش داری خیلی بهت می اومد گرفتم و پوشیدم گفت میشه لباسات رو نپوشی همین جوری بشینی کنارم من تو دلم داشت قند آب می شد گفتم باشه عزیزم رفتم و نشستم رو مبل .عماد اومد و گفت دوس داری منم لخت بشم گفتم آره چرا که نه اونم سریع لباساشو در اورد با شورت اومد کنارم نشست دیدم راست کرده بهش گفتم تو هم راست کردیا شیطون گفت خب تو اینجوری سکسی کنارمی راست میکنم دیگه گفت دوست داری باهم حال کنیم گفتم راستش اگه قول بدی دخول نکنی اره هستم گفت باشه منم دخول دوس ندارم مثل خودتم دستامو گرفت بغلم کرد وای چه گرمایی بینمون بود داشتم از شدت شهوت میمردم گفتم عماد هرکاری میخوای بکن باهام شروع کردیم لب گرفتن همزمان کیر همو میمالوندیم تو بغل هم
گفت بریم رو تخت با چشمام تایید کردم بغلم کرد رفتیم تو اتاق در رو بست انداختم رو تخت اومد روم مثل دیوونه ها داشت لبامو میخورد و خودشو میمالوند بهم گفت ساک دوس داری گفتم ۶۹ پایه ای تا اینو گفتم چرخید شورتمو درآورد و منم شورتشو دراوردم کیرش اومد رو صورتم شروع کردیم ساک زدن وایییی خیلی خوب بود حس قشنگ و خوبی بود اصلا رو زمین نبودم بعد کلی ساک زدن بلندم کرد و داگی شدم کیرشو گذاشت لای کونم و شروع کرد تلمبه زدن به کونم اما رو حرفش بود و توش نکرد کلی تلمبه زد داشت آبم میومد گفتم عماد من دیگه طاقت ندارم دارم ارضا میشم گفت بیا لای کون من ارضا شو خوابید منم رفتم روش کیرمو لای کونش مالیدم ابم اومد وای
#مغازه #گی
سلام به همگی …
این داستان که نوشتم واقعیه و هیچ دروغی توش نیست
ازتون خواهشمندم بی ادبی نکنید
اسم من امید و ۳۶ سالمه ۱۷۰ قد و ۶۰ وزنمه هرکی منو میبینه میگه خیلی خوب موندی و اصلا سنت بهت نمیخوره .متاهلم اما از دوران مجردی به حال کردن با همجنس خودم علاقه داشتم اما ترس از آبرو و مسائل اینچنینی سعی میکنم احساسمو کنترل کنم بگذریم چند وقت پیش تو برنامه دیوار دنبال شورت مردونه میگشتم که یه اگهی شورت فانتزی مردونه دیدم پیام دادم و چند تا عکس برام فرستاد شورت های خیلی سکسی و نازی بودن من همیشه شورت جذب و سکسی میپوشم بهش پیام دادم و شماره تماس داد.بهش زنگ زدم یه صدای خیلی اروم پشت خط بود گفتم دوسه تا شورت میخوام گفت از مدلایی که فرستادم انتخاب کردی گفتم اره خلاصه گفت اگه میخوای ادرس بدم بیا .ادرس گرفتم و قرار گذاشتیم رفتم به اون ادرسی که داده بود رسیدم بهش زنگ زدم و گفت الان میام چند دقیقه بعد یه پسر با قد حدود ۱۷۵ و یه کم لاغر اومد از ماشین پیاده شدم سلام دادم اومد نشست تو ماشین یه کوله همراهش بود که کلی شورت خوشگل توش بود تو همون برخورد اول ازش خوشم اومد اسمش عماد بود و خیلی ناز و آروم حرف میزد سه تا شورت انتخاب کردم و ازش خریدم بعد خداحافظی کردیم .تو راه برگشت بهش زنگ زدم گفتم اگه دوس داری از تنخور شورتا برات عکس بفرستم اونم گفت با کمال میل حتما تو تلگرام بفرست .
اومدم خونه و تو یه موقعیت که کسی نبود شورتا رو پوشیدم و چند تا عکس گرفتم فرستادم براش .
چند ساعت بعد جواب داد و گفت وای چقدر بهت میاد خیلی ناز و سکسی شدی خیلی از تعریفش خوشم اومد یه کم باهم چت کردیم،یهو گفت اگه میدونستم مشکلی با عکس گرفتن نداری بهت میگفتم بیای خونه کلی مدل داشتم بپوشی عکس بگیرم
منم گفتم اگه مایل باشی میام نمیدونم چی شد ولی بهش اعتماد کردم و سه روز بعد قرار گذاشتیم رفتم خونشون قبل رفتن دوش گرفتم اصلاح کردم و تمیز رفتم .
در خونه رسیدم کلی استرس داشتم اومد باهام دست داد و رفتیم تو خونه
زیر زمین خونشون در اختیار خودش بود و کسی نمیومد از این بابت خوب بود با اینکه ترس داشتم ولی رفتم
اول پذیرایی کرد و یه کم حرف زدیم و گفت میتونی کامل لخت بشی که عکسا بهتر باشه گفتم مشکلی ندارم فقط ممکنه کیرم راست بشه خندید و گفت اشکال نداره دوربین و سه پایه آورد و چند مدل شورت خفن سکسی هم اورد گفت پاشو آماده شو لباسامو در اوردم همش منتظر بودم چند نفر بریزن تو و بدبخت بشم اما واقعا خبری از خفت کردن و این چیزا نبود عماد واقعا پسر خوبی بود.
کامل لخت شدم و یه شورت پوشیدم همون اول کار کیرم شق شد دیدم عماد داره میخنده گفت بی جنبه ای چقدر گفتم نه بخدا دست خودم نیست این شورتا رو میپوشم اینجوری میشه بعد گفت اشکال نداره ژست بگیر عکس بگیرم منم چند حالت وایسادم چند مدل پوشیدم یکی از شورتا جلوش یه حالتی داشت باید کیر قشنگ تنظیم میشد تا بیرون نزنه من هرکار کردم نمیشد عماد خودش اومد گفت اشکال نداره دست بزنم منم با اشاره تایید کردم با دستاش کیرمو تنظیم کرد و چند تا عکس گرفت کارش تموم شد گفت مرسی که اومدی و بهم اعتماد کردی گفتم خواهش میکنم عزیزم یکی از شورتا قرمز توری بود خیلی خوشم اومده بود ازش خواستم لباسامو بپوشم که عماد گفت بیا از این خیلی خوشت میاد بپوش تنت باشه گفتم نه مرسی گفت بگیر تعارف نکن بپوش دوسش داری خیلی بهت می اومد گرفتم و پوشیدم گفت میشه لباسات رو نپوشی همین جوری بشینی کنارم من تو دلم داشت قند آب می شد گفتم باشه عزیزم رفتم و نشستم رو مبل .عماد اومد و گفت دوس داری منم لخت بشم گفتم آره چرا که نه اونم سریع لباساشو در اورد با شورت اومد کنارم نشست دیدم راست کرده بهش گفتم تو هم راست کردیا شیطون گفت خب تو اینجوری سکسی کنارمی راست میکنم دیگه گفت دوست داری باهم حال کنیم گفتم راستش اگه قول بدی دخول نکنی اره هستم گفت باشه منم دخول دوس ندارم مثل خودتم دستامو گرفت بغلم کرد وای چه گرمایی بینمون بود داشتم از شدت شهوت میمردم گفتم عماد هرکاری میخوای بکن باهام شروع کردیم لب گرفتن همزمان کیر همو میمالوندیم تو بغل هم
گفت بریم رو تخت با چشمام تایید کردم بغلم کرد رفتیم تو اتاق در رو بست انداختم رو تخت اومد روم مثل دیوونه ها داشت لبامو میخورد و خودشو میمالوند بهم گفت ساک دوس داری گفتم ۶۹ پایه ای تا اینو گفتم چرخید شورتمو درآورد و منم شورتشو دراوردم کیرش اومد رو صورتم شروع کردیم ساک زدن وایییی خیلی خوب بود حس قشنگ و خوبی بود اصلا رو زمین نبودم بعد کلی ساک زدن بلندم کرد و داگی شدم کیرشو گذاشت لای کونم و شروع کرد تلمبه زدن به کونم اما رو حرفش بود و توش نکرد کلی تلمبه زد داشت آبم میومد گفتم عماد من دیگه طاقت ندارم دارم ارضا میشم گفت بیا لای کون من ارضا شو خوابید منم رفتم روش کیرمو لای کونش مالیدم ابم اومد وای