دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ سَِـَِڪَِسَِیَِ 💦
2.15K subscribers
555 photos
11 videos
489 files
687 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
ماساژ در استخر
1402/07/27
#گی #استخر #ماساژ

…جمعه بود
یکم دیر بیدار شدم، از جام بیرون خزیدم ، یه آبی به صورتم زدم و خودمو کشوندم تا آشپزخونه، سرِ میز چند لقمه صبحونه رو با زورِ چای قورت دادم و خونه رو ورانداز کردم، خبری نبود… میزو جمع کردم و رفتم لم دادم رو کاناپه و رفتم تو گوشی… فیلترشکن بازور وصل شد نیمچه دوری تو اینستا زدم و گوشی رو گذاشتم کنار… یاد استخر افتادم، پاشدم وسایل استخرمو برداشتم، تو آینه یه نگاهی به خودم انداختم( یه جوون معمولی با ته ریش، قدِ بلند و هیکل درشتِ عضلانی) زدم بیرون… قبلِ ظهر بود که رسیدم اونجا، آماده شدم رفتم سمتِ آب، شلوغ نبود، همه چیز آروم، باب میل خودم… یکم کش و قوس اومدم و پریدم تو آب… آب استخر سرد بود، پس راه افتادم سمت سونا جکوزی، (جکوزی و رختکن نزدیک هم بودن و دوش های آب بینشون‌‌…) تو آب گرم پاهامو دراز کرده بودم و اطراف رو تماشا میکردم که متوجه سنگینی نگاه کسی شدم؛ چشم چرخوندم، یکی سریع نگاهشو دزدید… یه پسر قدبلند و لاغر، با پوست سبزه و موهای پرپشت که یه مایو قرمز پاش بود، جدی نگرفتم و با خودم ی آهنگی رو زمزمه میکردم… چن دیقه بعد ک از اون حالت خسته شدم، رفتم تو آب سرد و برگشتم تو استخر… چن نفر اضافه شده بودن… حوصله ی شلوغیِ کم عمق رو نداشتم، بعد از چن قدم … شیرجه زدم تو قسمت عمیق تر… چن متری شنا کردم و از میله های کنار استخر گرفتم تا نفسی تازه کنم… و سر چرخوندم و متوجه شدم که همون پسرِ نشسته لب آب و مشغول تماشای منه، اما این سری اصلا نگاهشو ندزدید، یکم تو چشمام زل زد و پرید تو آب، یکم جا خوردم و همون جا منتظر موندم ببینم چی میشه، چیزی نگذشت که تو قسمت عمیق اومد روی آب و از میله ها گرفت، سر چرخوند و تو چشمای من نگاه میکرد، گاهی ی لبخند ریزی هم میزد، منم با لبخند جوابشو دادم و ناخودآگاه ی چشمک زدم بهش… با چشم همدیگه رو می پاییدیم، من از آب آومدم بیرون دور از قسمت غریق نجات شروع کردم تمرینِ شیرجه، یکم گذشت و همون پسره اومدم سمتم، اول یکم شیرجه زدنمو نگاه کرد بعد…
گفت: چه خوب شیرجه میزنی، میشه به منم یاد بدی…
گفتم: چرا نمیشه، ی شیرجه بزن ببینم چقدر بلدی؟
شیرجه که چه عرض کنم، مثل ی گونی برنج افتاد تو آب، شکمش سرخ شده بود، شیرجه رو کامل براش توضیح دادم و چند دقیقه ای باهاش کار کردم، شیرجه زدنش یکم‌ بهتر شد؛ همین حین بود ک تو کم عمق چن تا بچه شیطونی میکردن و سر و صدا راه انداخته بودن، غریق ها هم رفتن یکم اوضاع رو مدیریت کنن، ما هم از فرصت استفاده کردیم و مثلا داشتم بهش شنا یاد میدادم، بیشتر باهم ور میرفتیم‌، مشخص بود یه مقداری هم تحریک شده چون اندامش سفت و برجسته بود…
یکم که گذشت گفت: بریم سونا… خسته شدم، منم استقبال کردم، سونا جای کم ترددی بود، اولش رفتیم سونا بخار… ی نفر داخل، نزدیک درب نشسته بود، ماهم رفتیم قسمت انتهایی روی پله ی بالایی نشستیم، بخار همه جارو گرفته بود و چشم چشمو نمیدید، اون غریبه ای که تو سونا بود، رفت بیرون، اونم خودشو چسبود بهم و سرشو کج کرد و تو صورتم نگاه میکرد، منم سرمو انداخته بودم پایین، چن لحظه نگذشت محکم لبامو بوسید و آروم دستشو گذاشت روی رونم و شروع کرد ور رفتن، منم کمرش و پشتش رو نوازش میکردم، بعد یهو چن نفر گردن کلفت اومدن تو و شروع کردن آواز خوندن، حسابی خلوت مارو بهم زدن، ماهم که دیدیم دیگه نمیشه کاری کرد، رفتیم سونا خشک نشستیم ی گوشه، یکی خوابیده بود، ی نفر دیگه ام داشت ماساژش میداد، بعدش ک بلند شدن رفتن، این پسری ک بامن بود، گفت: چی میشد یکی هم منو یکم ماساژ میداد؛ گفتم: ماساژ دوس داری،اگه بخوای من ماساژت میدم، اینم از خدا خو
استخر روز جمعه با ماساژ
1402/08/07
#استخر #ماساژ #گی

روز جمعه بود سال ۴۰۱ با یکی از دوستان قرار شد دو نفری بریم استخر ساعت ۹ صبح رسیدیم بعد یه کم شنا دوستم گفت کاش موقع گرفتن بلیت حساب میکردیم برای ماساژ گفتم خوب این که مشکلی نیست تو برو قسمت ماساژ بگو شروع کنه تا من برم حساب کنم گفت با هم بریم ببینیم اگه شلوغ نباشه من میمونم تو برو بلیت بگیر رفتیم بالا دیدیم کسی نیست صحبت کردیم با ماساژور دوستم رفت برای ماساژ منم رفتم برای خرید بلیت و برگشتم بلیط ها رو تحویل دادم گفت بیرون منتظر باش تا کار همراهتون تموم بشه
رامین هستم ۳۵ ساله از … اگه از خودم بگم ۱۹۰ قد دارم و ۱۱۰ وزن ولی هرکی میبینه میگه زیر ۱۰۰ وزن داری کلا نشون نمیده که چاقم کیرم هم معمولیه نه کوچیک نه بزرگ اندازه نکردم ولی فکر کنم ۱۵ سانتی بشه
برگردیم به داستان خودمون
بعد نیم ساعت که نوبت من شد به دوستم گفتم تو برو سونا و جکوزی تا من بیام بعد رفتن دوستم نوبت من شد که برم داخل گفت یه چند دقیقه منتظر بمونید تخت تمیز کنم صداتون میکنم بعد چند دقیقه رفتم داخل با خوشرویی ازم دعوت کرد رو تخت مخصوص دراز بکشم موزیک بدون کلام در حال پخش بود و نور کم سالن یه حس آرامشی به انسان میداد
قبل خوابیدن بهش گفتم داداش یه مدتی هست قسمت پهلوی راستم خیلی درد دارم اگه ممکنه روش بیشتر کار کن دردم آروم بشه گفت حله دراز بکش
بعد خوابیدن دیدم برزنت دور تخت کشید گفت زیر مایو شورت داری گفتم نه گفت پرده رو کشیدم اگه دوست داری درش بیار کسی دید نداره راحت تر رو کمر و پهلوت کار کنم
راستش رو بخواین روم نشد توجه نکردم به حرفش و جوابش رو ندادم چون کلا پوستم سفیده و تو چشم و همیشه شیو کرده هستم از پشم و موی اضافه اصلا خوشم نمیاد چون وزنم بالاست بو عرق میگیرم بخاطر همون همیشه تمیزم و یک تار مو نمیشه تو کل بدنم دید
کسی که داشت ماساژ میداد قد کوتاه و تپل بود با یه تاپ شلوارک معمولی سنشم ۲۴ یا ۲۵ می‌خورد پوستشم تیره و پشمالو ولی خوش برخورد بود
از کف پام شروع کرد تایمی که انتخاب کرده بودم دو تا نیم ساعت بود که یه نیم ساعت رو دوستم ماساژ گرفت و نیم ساعت هم مال من بود
از کف پا شروع کرد و کم کم اومد رو ساق پا تا رو زانو و پای بعدی
من دیدم این نیم ساعت رو تموم کرد و تازه رسیده ب رونم من بهش گفته بودم که پهلو و کمرم رو ماساژ بده
خودم رو زدم ب بیخیالی گفتم شاید مشتری نداره
ماساژ ادامه پیدا کرد تا بالا زیر کونم
بعد اومد دستم گرفت و با انگشتام شروع کرد
انقدر این بشر کارش رو بلد بود انگار زمان متوقف شده بود
صورتم داخل سوراخ تخت بود و هیچ دیدی به بیرون نداشتم توی اون محیط تاریک فقط پای پشمالوی ماساژور رو میدیدم
دیدم از ۴۰ دقیقه هم گذشته باز به بیخیالی زدم
کار دوتا دست رو انجام داد و شروع کرد از گردن و سر شونه ها و کم کم ب سمت پایین زمان از یک ساعت هم گذشته بود رسید به نقطه دردم وقتی دست گذاشت قسمت پهلوی راست بدنم صدام در اومد چون درد داشتم تو قسمتی که تقریبا کلیه قرار میگیره درد از اونجا شروع می‌شد میزد به کمرم ام آر آی هم رفته بودم و گفته بودن اسپاسم عضلات داری دیسک نیست باید استراحت کنی و کار سنگین نکنی
دست انداخت مایو منو بیار پایین ولی با بند داخل کمر بند سفت شده بود نتونست گفت بازش کن بتونم کارم رو انجام بدم کونم قنبل کردم تا دستم بره زیر شکمم بتونم بند رو باز کنم دستش رو کونم بود به محض باز کردن دست انداخت مایو رو تا آخر کونم آورد پایین ولی چون روش خوابیده بودم نتونست بیشتر پایین بیاره منم روم نشد همکاری کنم در بیاره همینجوری کج مایو تنم بود
دستش رو از سمت مچ دست تا آرنج گذاشته بود از نقطه
هم پول دادم و هم…
1402/08/14
#ماساژ #زن_عمو

سلاام عسلیا حالتون چطوره اگر دوست داشتین حتما لایک کنید

با نور خورشیدی که افتاده بود رو صورتم ازخواب بیدار شدم، ی کش دادم و نشستم، انگار یکم کمرم درد میکرد! از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون، خونه ساکت و آروم بود، شوهرم صبح زود رفته بود سرکار …

رفتم سمت دستشویی به صورتم ی آب زدم و برگشتم که صبحونه بخورم ولی احساس میکردم درد کمرم داره بدتر میشه! بعد از صبحونه تصمیم گرفتم یکم نرمش کنم که بهتر بشه ولی ظاهرا تصمیمم اشتباه بود بهتر که نشد هیچ بدترم شده بودم، نزدیکای ظهر دوستم زنگ زد و گفت عصر بریم بازار، با این اوضاع کمرم اصلا نمیشد برم، جریانو واسش تعریف کردم و عذرخواهی کردم که نمیتونم برم ولی ی پیشنهاد داد که توجهمو جلب کرد
گفت ی خانم میشناسه تو کاره مـاسـاژه واقعا کارش خوبه هر کی عضله‌ش میگیره میره پیشش زود خوب میشه، اول خواستم نه بگم ولی بعد فکر کردم منکه تا حالا مـاسـاژ درست حسابی نگرفتم میرم هم از این درد راحت میشم هم خستگی از تنم درمیره

به زهرا (دوستم) گفتم خب باشه ی زنگ بهش بزن ببین کی فرصت داره تا برم، تلفن قطع کردیم یک ربع بعد دوباره زنگ زد گفت بعد ناهار میام دنبالت میریم، بهش گفتم موقعیت اورژانسیه قبول کرد
ی چیزایی واسه ناهار درست کرده بودم، رفتم یه دوش گرفتم که تمیز باشم و آماده شدم، نزدیکای ساعت سه بعدظهر بود که زهرا اومد سوار ماشین شدیم و رفتیم

وقتی رسیدیم ی خونه مسکونی بود، از بیرون همه چیز معمولی به نظر می رسید، وارد خونه شدیم ی خانوم خیلی خوش برخورد که حدودا چهل ساله به نظر می رسید از ما استقبال کرد، اسمش مریم بود، به طرف ی اتاق راهنماییمون کرد ماهم رفتیم داخل نشستیم.
داخل ساختمون یکم متفاوت تر بود همه چیز مثل سالن مـاسـاژ بود خصوصا اتاقی که داخلش نشسته بودیم
یکم بعد همون خانوم وارد اتاق شد و از ما پرسید: خب هر دوتاتون مـاسـاژ میخواید؟
زهرا گفت نه فقط ایشون، کمرش گرفته تلفنی گفتم بهت عزیزم
مریم ازم خواست مانتومو در بیارم رو تخت دراز بکشم، همین کارو انجام دادم و به شکم دراز کشیدم …
با انگشت رو کمرم فشار داد و جایی که درد میکرد رو گفتم، بعدم بهم گفت تاپمو در بیارم
میخواست با روغن مـاسـاژ بده منم تاپ و سوتینـم در اوردم گذاشتم کنار و خوابیدم

دستش گذاشت رو کمرم و شروع کرد مالیدن، چند دقیقه اول واقعا معذب بودم، ی زن سی و دو ساله بودم که تا حالا بجز شوهرم کس دیگه ای بدنمو لمس نکرده بود ولی الان تن لخــتم زیر دست یکی دیگه بود! ولی یکم که گذشت و روغن ریخت ریلکس‌تر شدم حتی داشت بهم خوش میگذشت حرکت دستاش و انگشتاش رو کمرم حس خیلی خوبی داشت، قشنگ خستگی رو از تن آدم خارج میکرد

یک ربعی همه جای کمر و شونه هامو اساسی مـاسـاژ داد، الیته مدام هم صحبت می کرد و میخندوندمون، مردارو مسخره میکرد از شوهرامون می پرسید و در کل واقعا خوش صحبت بود

یجا گفت حالا این همه چرت پرت میگیم ولی الان اگه دستای ی مرد رو کمرت بود بیشتر حـال میکردی، رو فاز شوخی بودیم منم تایید کردم و کلی گفتیم و خندیدیم
آخر مـاسـاژ مریم خانوم گفت مرد هم اگه بخوای سراغ دارم مـاسـاژت بده، مرد مطمئن
گفتم نه بابا شوخی میکردم من شوهر و بچه دارم نمیخوام
مریم: مطمئنی؟
من: بله مطمئن
مریم: پس پس فردا بیا یه دور دیگه خودم مـاسـاژت بدم جیگرت حـال بیاد
خلاصه حساب کردیم و شاد خندون زدیم بیرون، واقعا بهم خوش گذشت احساس سبکی میکردم از طرفی پول زیادی هم نگرفت

برگشتم خونه اون شب گذشت و فرداش که از خواب بیدار شدم کمرم خوب بود تقریبا مشکلی نداشت، زهرا هم واسش کار پیش اومده بود با خانواده رفته بودن شهرستان، منم دیدم درد ندارم زهرا هم نیست به مریم خانوم پیام دادم تشکر کردم و گفتم من فردا نمیام، ولی یکم بعد خودش زنگ زد، اصرار داشت که برم وقتی گفت بیا نترس ازت پول نمیگیرم یجوری شدم گفتم نکنه فکر میکنه واسه پول نمیخوام برم! قبول کردم گفتم باشه میام

فردای اون روز دوباره دوش گرفتم خوشگل موشگل کردم تیپ زدم و رفتم،
وقتی رسیدم بعد از سلام احوالپرسی گفت پس زهرا کجاست؟ واسش تعریف کردم که نیست و تنها اومدم
مثل دفعه قبل رفتم تو اتاق مانتو تاپمو در آوردم و دراز کشیدم، بعد از چند دقیقه اومد داخل در بست و اومد سمتم، تخت خوابیده بودم هنوز سوتیـنمم باز نکرده بودم، دستش گذاشت رو سینــم و تکونش داد

مریم: به به هشتادم که هست، خندیدم گفتم قابلتونو نداره مـال شما
فشارش داد و گفت من نمیخوام ولی اگه موافق باشی بدیم ی گربه دارم بخوره مـاسـاژتم بده

فک کردم واقعا منظورش گربه‌س گفتم باشه بده بخوره
ماساژور کیرکلفت
1402/09/11
#ماساژ #بیغیرتی

سلام من اسمم مهرداد هست ۳۵سالمه و خانومم ملیحه ۳۳ساله بچه شمال هستیم ۱۰ساله ازدواج کردیم من قدم ۱۹۰ وزنم ۱۰۸کیلوعه دستمم به دهنم میرسه خانومم قدش ۱۶۵ وزنش ۸۵ و رون درشت و باسن خوبی داره خوشکل با نمک خیلیم سکس بلده کیر خودمم ۱۸ کلفته همیشه بهم میگه مهرداد خوشبحالم کیر خوبی داری ،خوب ما هفته ای ۳بار سکس میکنیم از سکسمونم خیلی راضی هستیم ملیحه جوری همیشه واسم ساک میزنه که تموم شیره بدنمو میکشه حتی آبمو میخوره یک زن تمام عیاره تو سکس خوب ولی هردومون تنوع دوس داریم البته فقط موقع خواب صحبتشو میکنیم و فرداییش فراموش میکردیم تا اینکه رفتیم ترکیه ملیحه رگ پشت پاش گرفته بود قبل رفتن وقتی رسیدیم ترکیه شب اول رفتیم بار یه تیپ عالی سکسی زده بود یه بولیز تاپ که تا تا نرسیده به زانوش بود تخم سگم رون پاش درشت و باسنش عالی دیدم چند نفر نگاش میکنن ولی هیچی نگفتم گفتم آزاد باشه اون شب جوری کردمش که صبح باز باز راه میرفت صبح شد رفتیم صبحونه خوردیم خرید لباس کلی وسیله خریدیم و اومدیم هتل دوش گرفتیم ناهار خوردیم بعد خوابیدیم غروب شد رفتیم استخر مختلط چه خبر بود اووف چن بار چشمم دنبال چند نفر بود کیرمم شق ملیحه گفت کردی منم میدما خندیدمو گفتم راحت راحت باش گفت غلط کردی از استخر اومدیم بیرون دیدم نشسته رو زمین من تا یکم تنقلات بخرم دیدم رو زمینه یه پسرم معلوم بود فیتنس کاره پیشش بود دست دادیمو گفت پای خانومت بدجور رگش گرفته من هتل فلان هستم خواستی ماساژورم اینجا کار میکنم تشکر کردم رفت منم ملیحه رو بلندکردم رفتیم ماشین گرفتیمو رفتیم هتل پاشو تو هتل کلی مالوندمو خوب شد شام خوردیمو رفتیم لا لا ساعت ۲شب بود دیدم داره کیرمو ساک میزنه بلند شدم قرص خوردمو افتادم بجون کس کونش دیدم زیر گوشم میگه پسره عجب بدنی داشت گفتم چیه قلقلک داد گفت بدجور چشممو گرفت گفتم میخای بگم فردا شب بیاد گفت تو چی میگی من گفتم من مشکلی ندارم گفت باشه گفتم صبح شد پشیمون نشی گفت نه صبح شد صبحونه داشتیم میخوردیم که گفتم رو حرف دیشبت هستی گفت آره گفتم باشه رفتم اون هتل پیدا کردم پسره تو حیاط هتل بود باهاش دست دادم گفتم امشب میایی هتل ما گفت باشه ساعت ۱۰میام خوبه گفتم آره خداحافظی کردم برگشتم دیدم ملیحه حموم داره صاف صوف میکنه تصورمیکردم کس اینو من ترکوندم این دنبال چیه خندیدمو دوباره رفتم تو حموم کردمش اومدیم بیرون رفتیم بیرون شهر دور دور کلی خوش گذشت هر چی ساعت به شب نزدیک میشد استرسم بیشتر میشد تا شب شد پسره اومد ملیحه یک لباس تنگ پوشید پسره اسمش ماکان بود با من دست داد و اومد داخل یه شربت خوردو گفت من در خدمتم ملیحه رفت رو تخت فقط پاش معلوم بود چون پسره واقعا کارش فقط ماساژ بود کارش درست بود گفت رگ فلانته گفت شروع کن روغن زد شروع کرد به ماساژ ملیحه دادش دروامد چون رگ عالی میگرفت بنده خدا گفت اگه میشه پیراهنتو بده بالاتر مشکل نداره مهرداد جان گفتم نه ملیحه گفت راحت باش شروع کرد از بالا به پایین بدنش عرق زد پیراهنشو درآورد عجب بدنی شروع کرد به ماساژ که دستش خورد به باسنش گفت اووف ماکان گفت دوس داری گفت چی ماکان ترسید گفت هیچی خخ ملیحه گفت راحت باش من دیدم داره انگشت شماره ۳رو میکنه تو کسش دیدم ملیحه آه و نالش دراومد گفت یواش هیچی دیگه من گفتم راحت باش به من چشمک زد گفتم بزار منم قرص بخورم بیام گفت باشه اون مثل اینکه خورد کیرشو درآورد از من پنج سانت بزرگتر بود ملیحه گفت اوه این چی میگه ایول هیچی کیرشو کرد تو دهنش ده بخور پسره بیهوش شده بود دیگه گفت این عجب کسیه عقبش صفر بود من پسررو گفتم تو کس بکن بزار واسه من ساک بزنه کیره پسره داشت میترکید دمه کس گذاشت رفت تو جیغی کشید که گفتم جوون یکساعت کردیمش فقط جامون برعکس میشد آخر سرم هردو آبمونو ریختیم تو دهنش همشو خورد خورد همون یکبار بود ولی گفت بهترین شب زندگیم بود منم دیگه زبانم دراز بود همیشه چشمم دنبال کسش بود همش اونو میکردم

نوشته: مهرداد ملیحه

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
پالیسی برای خانم
1402/10/02
#ماساژ #ارباب_و_برده #فوت_فتیش

من مدرک ماساژ دارم چند وقتی بود که مشتری های مختلفی داشتم اونروز یه خانم تماس گرفت و با لهجه ی شیرین کُردی باهام حرف زد گفت که ماساژور مطمئن میخواد آدرس بهم داد و من رفتم خونشون تو میرداماد یک خونه ی بزرگ و شیک صحنه ای که دیدم باورم نمیشد دینا خانم وارد شدن یه خانم قد بلند با پوست سفید و چشمای سبز تا حالا اینهمه زیبایی رو ندیده بودم باهام سلام کردن و نشستن به صحبت خانم بی شیله و مهربونی بودن و حتی بهم گفتن خودت از سر میز از خودت پذیرایی کن ماهواره روشن بود و یکم در مورد مسائل سیاسی صحبت کردیم و تفاهم داشتیم کمی که گذشت گفتن خب وقتشه ماساژ رو شروع کنیم تا ببینم چی بلدی رفتم داخل اتاق و مشغول شدم صدا اومد خانمی مسن پشت من اومدن و سلام کردن من هم بلند شدم و سلام احوال پرسی کردیم مادر دینا خانم بودن و بعد رفتن داخل پذیرایی دینا خانم پاهاشون رو سمتم آوردن پاهای زیبا سفید کشیده که کمی آشغال های ریز به کف پاشون چسبیده بود با همون گویش و لهجه ی زیباشون بهم فرمودن گفتی ماساژ پا رو خوب بلدی؟گفتم بله دینا خانم و بعد کسب اجازه کردم که فرمودن شروع کن کف پاهاشون تو دستم بود میمالیدم بانو چشم هاشون رو بسته بودن غرور و عظمت بانو قشنگ حس میشد دلم میخواست صورتم رو به کف پاهاشون بچسبونم و با تمام وجود پاهاشون رو ببوسم و تا آخر عمرم زیر پاهای این بانو باشم تمام هنرم رو در ماساژ به کار گرفتم تا پاهای زیبا و باشکوهشون خستگی در کنه یک ساعت از ماساژ کف پاشون گذشت و باوجود خستگی دست هام اما با عشق به کارم ادامه میدادم بانو نگام کرد و گفتن تمام خستگی وجودم در اومد پاهاشون رو بالا آوردن و نرمش میدادن کف پاهاشون جلوی صورتم تکون میخورد بانو بلند شدن و رفتن تا برام یکم آبمیوه بیارن تو اتاق تنها شدم دست هامو رو صورتم گذاشتم جوری که انگار یه چیز مقدس رو با صورتم لمس میکنم و دست هایی که به پاهای دینا خانم مالیده شده بود رو بارها بوییدم و به چشمام مالیدم و از عطرش لذت بردم بانو اومدن داخل یک ربع از تایم ماساژ مونده بود آب میوه رو بهم دادن و فرمودن پاهام سبک شد آفرین تشکر کردم و گرفتم اما حس خوبی نداشتم چون بانو نباید برای من آبمیوه بیارن این منم که جام زیر پای اون بانوست و باید پابوس و نوکرشون باشم کف پاهاشون رو دست گرفتم و ماساژ شروع شد بانو فرمودن پاشنه ی پاهام خیلی گاهی میگیره مخصوصا به خاطر دوچرخه سواری تایم بالا الان همه جای پام سبک شد جز پاشنه گفتم الان درستش میکنم دینا خانم و صورتمو نزدیک کردم به کف پاشون و پاشنه ی پاشون رو به آرامی گاز گرفتم یکم تعجب کردن از این که پاشون رو دهنمه و گفتن نیازی نیست اما پاشون رو هم عقب نکشیدن و من گفتم لازمه بانو و گاز های آروم کف پاشون رو میزدم بانو چشم هاشون رو بستن و آخیش میگفتن بینیم کف پاهای یک بانوی چشم سبز و با اصالت بود سعادت بو کردن پاشون رو پیدا کرده بودم و لب های من به کف پاهای بانو میچسبید بانو طاق باز شدند و از جلو اومدم و شروع به گاز زدن پاشنه پاشون کردم طوری که انگشتان کشیده ی پای بانو گاهی به چشمام میخورد و گاهی چشمان بانو به چشمام میفتاد که با غرور و لذت نگاهم میکردن نمیخواستم تموم کنم اما تایم تموم شده بود و نباید خودمو ناشی نشون میدادم اومدم عقب به بانو تعظیم کردم و بعد کف پاهاشون رو به نشانه ی احترام بوسیدم و گفتم ببخشید دینا خانم اگه گاز ها گاهی محکم شد برای رفع خستگی لازم بود که گفتن عه وا نیاز به معذرت خواهی نیست این چه کاریه پسر خوب کلی لذت بردم اما یه سوال شما برای همه پابوسی میکنی؟گفتم خیر بانو شما انقدر با کمالات هستین که خواستم باتمام وجود خستگی رو از پاهاتون بکشم بیرون خندید و گفت لطف داری عزیزم اما آخه تو یه پسر جوانی چرا باید کف پاهای یه خانم سی و پنج ساله مثل من رو ببوسی این به غرورت لطمه میزنه که گفتم غرورم بایدم جلوی خانم با اصالتی مثل شما بشکنه بازم تعظیم کردم بهشون و پاهاشون رو بوسیدم لبخند زدن و گفتن دوست داری پاهام رو ببوسی گفتم بله گفت دیگه چی دوست داری گفتم لیس بزنم اگه اجازه بدین سری تکون دادن و گفتن بزن زبونمو بردم سمت پاشون و از پاشنه تا انگشت های پاش رو بوسیدم لبخند میزد و نگاهم میکرد انگشتان پاش رو میک میزدم و دونه دونه ی پاهاش رو میبوسیدم و میلیسیدم خوش طعم ترین چیزی بود که تو زندگیم خوردم و زیباترین حس جهان رو داشتم کمی که لیس زدم بانو گفتن کارت لذت بخشه اگه جنبه داشته باشی و توقعت زیاد نشه میخوام همیشه اینکارو برام کنی با ماساژ بعد بلند شدن و دستمزدم رو آوردن جلوی بانو سجده کردم و گفتم بانو من هیچ توقعی از شما ندارم همیشه با جنبه هستم و درخواستی جز زیر پاتون بودم ندارم پول هم نمیخوام اجازه بدین تا آخر عمر زیر پاهاتون باشم که خندیدن و گفتن چه پسر خوبی هستی تو و گفتن باشه شصت پاشون رو آوردن سمت لبام و بردن تو
ماساژ خاله ی سکسیم🤩🤩
1402/10/20
#ماساژ #خاله

سلام
من طاها ام
یه پسر ۱۷ ساله که عاشق کسه😂
۱۸۱ قدمه و ۵۵ کیلو ام
این یکی از خاطره هام با خالمه🤤
از خالم بگم:
اسمش رویاست
تقریبا هم قد خودمه
وزنشم دقیق نمیدونم ولی ۷۰ کیلو باید باشه
سینه های ۸۵ و یه کس تپل🤤🤤اوففف
خیله خب دیگه بریم سر اصل مطلب.
من از بچگی این خالمو خیلی دوست داشتم فقط با این خالم بازی میکردم.
همیشه سر به سرم میزاشت و منو میخندوند.
خلاصه باهاش خیلی بهم خوش میگذشت.
ولی از سال پیش بدجور تو نخ بدنش بودم.
چون باشگاه میرفت هیکلش ساعت شنی بود و خیلی خوشگل بود.
اون یه پسر داره ولی از شوهرش جدا شده بنا به مسائلی.
دو ماه پیش یکی از فامیلای مادربزرگم فوت کرد و همه خانواده میخواستن برن ختم ولی من باید میموندم خونه چون اگه میرفتم قطعا با خنده هام مراسم به هم میریخت😂
خالم هم چون بچه کوچیک داشت قرار بود نره و بیاد خونه ما و پیش من بمونه.
بعد ما رسم داریم که وقتی کسی فوت میکنه ، تا هفتمش باید تو خونه تمام فامیلای نزدیکش یعنی خانوادش مراسم باشه ولی چون از خانوادش فقط مادرش و خواهرش مونده بودن فقط ۲ روز قرار بود مراسم اجرا کنن.
شانس ما.
پنجشنبه بود.
صبح ساعت ۸ مامانمینا حاضر شدن و از خونه زدن بیرون که برن دنبال مادر بزرگم اینا و از اون طرف برن تهران.
خالم ساعت ۸ و نیم رسید خونه ما.
وقتی در باز کردم دیدم خالم با یه نیم تنه ی مشکی با یه مانتوی کوتاه و از این شلوار لواشکیا با کفش های کانورس ۱۹۷۰ دست پسرش و گرفته بود و با یه چمدون اومد تو.
پشمام ریخته بود.
گفتم اوه اوه خاله خوشتیپ کردی
گفت مگه نبودم خاله
گفتم چرا ولی امروز انگار فرق کردی
گفت نه بابا خیالاتی شدی.
خلاصه اومد تو و یه ذره نشستیم و حال احوال کردیم یه دفعه گفت خاله من میرم حموم یه دوشی بگیرم بیام
گفتم خاله یه برس
گفت خسته ام به خدا یه دوش بگیرم خستگیم رفع شه
گفتم باشه برو خسته نباشی
خاله داشت میرفت حموم و پسرشم که اسمش سامانه گفت من میرم کوچه با بچه ها بازی کنم
پسرش ۵ سالشه
گفتم باشه توام برو
پسرشم رفت و من موندم و خالم که تو حموم بود.
حموم خونمون یه ذره از سطح زمین بالاتره واسه همون راحت میشه داخل و دید زد.
منم از فرصت استفاده کردم و تا اب و باز کرد رفتم و از زیر در شروع کردم به نگاه کردن.
اوففف چی میدیدم.
یه بدن سفید و برجسته با سینه های ۸۵ سر بالا اوففف 🤤🤤
اصلا انگار تو یه دنیای دیگه بودم
کون قلمبه و اون کس سفیدش بد جور دلبری میکرد.
خلاصه بعد یه دید زدن یه ساعته رفتم نشستم رو کاناپه و تلویزیون تماشا میکردم که خالم در زد
گفتم جانم خاله
گفت خاله من یادم رفت لباس بردارم از چمدونم یه دست لباس بیار برام
حولمم همونجاست.
گفتم باشه و رفتم سر لباسای خاله.
از بین لباسش یه شورت لامبادای صورتی با ست سوتینشو برداشتم و یه شلوار نخی جذب و یه نیم تنه ی ورزشی صورتی برداشتم.
حولمو برداشتم و بردم بدم بهش.
در زدم و خاله در و باز کرد لباسا رو که میخواستم بدم دیدم نوک سینش مشخصه وای اصلا انگار داشتم از حال میرفتم خیلی خوب بود.
خلاصه لباسا رو دادم بهش و بعد ۵ دقیقه اومد بیرون.
گفتم خاله خستگیت در رفت؟
گفت اره خاله اصلا سبک شدم.
بعد پرسید سامان کجاست؟
گفتم رفت بیرون با دوستاش بازی کنه
گفت اها خب خوبه اونم سرش گرمه.
بعد بهش گفتم چه خوشگل شدی خاله
با یه نگاه مسخره کننده گفت اره دیگه سلیقه خواهر زادمه
گفتم مگه بده
گفت نه خیلی ام خوبه دستت درد نکنه
گفتم خواهش میکنم.
هی داشتم نگاش میکردم اصلا از جلو چشام نمی رفت کنار شورت صورتیش از زیر شلوار نخیش معلوم بود و خط کسشم افتاده بود بیرون
گفت اون کنترل و بده ببینم چی داره
ماساژ و سکس سه نفره در استانبول
1402/11/29
#سفر #ماساژ #تریسام

سلام دوستان
سینا هستم ، نویسنده داستان ( نفر سوم شدن زوج،تجربه ای فراموش نشدنی)
اون داستان کاملا واقعی بود
ولی این داستانی که الان براتون مینویسم یه بخشیش عین واقعیته و بخش بعدی اتفاق نیوفتاده و دوست داشتم که اتفاق بیوفتهسینا هستم ۳۴ ساله و همسرم سارا ۲۸ سال، حدود ۱۰ سال قبل ازدواج کردیم ، سارا مثل اکثر دخترهای آریایی یه زیبایی خاصی تو چهرش داره که تو کل جهان میشه گفت تکه، خیلی همدیگه رو دوست داشتیم، از دو تا خانواده متوسط از هر لحاظ، زیاد به دین و … پایبند نبودیم و زیاد هم بی دین نبودیم، هیچکدوم اهل مشروب نیستیم و سالم زندگی میکنیم، اتفاقهای این داستان از حدود دو سال بعد از ازدواجمون شروع شد،
من هم مثل همتون از طریق اینستا و تلگرام و اینترنت با داستانهای سه نفره و روابط ضربدری آشنا شدم،
اوایل خیلی به ضربدری فکر میکردم، همیشه دنبال این داستانها بودم و فیلمش رو به هر طریقی پیدا میکردم و می دیدم، تصمیم گرفتم به سارا هم بگم، یه شب وسط سکسمون حرفم رو این سمت بردم و با مخالفت شدیدش مواجه شدم و اون شب و سکسمون کاملا خراب شد،
یه مدت حرفی نزدم و بعد از چند هفته بهش گفتم باهم فیلم ببینیم، یه فیلم ضربدری، موقع خواب فیلم رو گذاشتم و خودم کنارش دراز کشیدم، اصلا حواسم به فیلم نبود و فقط زیر چشمی به سارا نگاه میکردم که عکس العملش رو ببینم، دستم رو کونش بود و آروم میمالیدم، برام جالب بود که خیلی با دقت به فیلم نگاه میکنه و قشنگ حس میکردم خوشش اومدم، دستم رو آروم از پشت به کسش رسوندم، وااااای، کاملا خیس بود،شلوارش رو پایین کشیدم و اون شب یه سکس توپ کردیم،
چند باری این اتفاق تکرار شد،
چند تا فیلم ماساژ دیدیم و فهمیدم شدیدا ماساژ دوست داره، بهش گفتم میخوای بریم ماساژ؟
گفت ایران نمیشه و از این حرفها، گفتم میریم خارج، ولی فکر کرد شوخی میکنم،
حدود یک سالی گذشت و بهش گفتم میخوام بریم ترکیه،
خیلی ذوق کرد، دوتا بلیط استانبول گرفتیم و رفتیم،
از روز اول کاملا باز لباس می پوشید، جوری که سینه های ۸۵ و کون بزرگش کاملا تو دید بود، تو خیلی از فروشگاهها و خیابونها میدیدم که چشم ازش برنمیدارن و من خیلی حال میکردم، هتلی که توش بودیم خیلی کوچیک بود و استخر خوبی نداشت، دوتا بلیط پارک آبی گرفتیم و رفتیم ، سارا مایو نیاورده بود و همونجا خریدیم ، یه مایو یکسره که تمام کونش افتاده بود بیرون، اوفففففف، اینجا دیگه کجاست؟؟ یه بهشت واقعی با کلی حوری و بخوای نخوای کیرت با دیدنشون بلند میشه، اون روز خیلی خوش گذشت، هم خودم کلی چش چرونی کردم و هم خیلی ها با چشمشون سارا رو حامله کردن،
غروب با خستگی زیاد رفتیم هتل و دوش گرفتیم و یه سکس خوب کردیم و خوابیدیم،
فرداش دوباره حرف از ماساژ زدیم و راضیش کردم ،
از مهماندار هتل آدرس یه جایی رو گرفتیم و رفتیم، بعد از کلی گشتن، اونجا رو پیدا کردیم، یه هتل بزرگتر بود که سالن ماساژ هم داشت ولی از شانس بد ما سالنش بخاطر تعمیرات تعطیل بود، مسئول هتل گفت اگه بخواین میتونم با مدیریت سالن تماس بگیرم که شاید جایی رو داشته باشن ، و ما هم از خدا خواسته قبول کردیم، بعد از چند دقیقه بهمون گفت که الان خودشون میان و مستقیم باهاشون صحبت کنین،
تقریبا ۲۰ دقیقه گذشت، هرکسی از ورودی هتل میومد فکر میکردیم همونه، تا اینکه یه جوون حدود ۲۵ ساله فوق العاده خوشتیپ وارد شد، بدون توجه به ما سمت مسئول هتل رفت و بعد با لبخند برگشت سمت ما و به ما نزدیک شد، دستش رو جلو آورد و فقط به من دست داد،
و به سارا با سر سلام کرد،
یخورده انگلیسی صحبت کرد و منم ی خودش رو فهمیدم و جواب دادم ولی خیلی
اولین سکسم مفعولیم بعد از ۴۰ سال...
1402/11/29
#ماساژ #مرد_میانسال #گی

درود
من مهرداد ۴۰ساله قد ۱۸۳ و وزن ۷۹ کیلو
مدیر شرکت خصوصی…
سال ۱۳۹۹ خرداد ماه بود و هوا گرم اهل شمال…
با یکی دوست شدم در فضای مجازی به اسم وحید۲۵ساله اهل گرگان ماساژور و فوتبالیست…
اوایل آشنایی صحبتها کاری و اجتماعی به مرور زمان بینمون صمیمیت ایجاد شد.و صحبتهای سکسی و فیلم و جک ردوبدل میشد .
تا اینکه یه روز وحید بمن گفت مهرداد دوست داشته باشی یه روز میام ویلاتون یکی دو روز پیشت میمونم ماساژ بهت میدم
چون من کمر درد شدید گرفته بودم
منم مایل بودم و بهترین موقعیت برای یه سکس با وحید در حین ماساژ چون خودش خیلی از کاراش در منزل میرفت ماساژ میداد به آقا و خانوم تعریف میکرد.
خودم از دوران بلوغ تمایل به مفعول شدن داشتم ولی بخاطر آبرو و غرور امکان نداشت.
بعد از مدتی قرار شد وحید از گرگان بیاد به ویلا باغ ما منم حسابی از آمدنش خیلی خوشحال بودم.
صبح رفتم دوش گرفتم و شیو کردم ومنتظر وحید جان بودم.
حدود ساعت ۱۱ رسید
این اولین ملاقات حضوری بین ما بود
بعد از روبوسی و بغل کردن حسابی از اندامم تعریف کرد.
رفتیم بالا لباس راحتی پوشید منم براش یه شربت بهار آوردم .بعد از شربت نوشیدن رفتیم تو باغ که حدود ۲هکتار بوده گشتی زدیم .
بعد رفتیم بالا کنارهم نشستیم وحید گفت خسته هستم و هوا گرمه عرق کردم برم یه دوش بگیرم.
راهنمایی کردم رفت حمام دوش گرفت آمد با یه شورت کنار من نشست و صحبت های مختلفی کردیم از ویلا باغ و استخر و از حیوانات و پرندگانی که پرورش میدادیم تعریف میکرد.
یهو متوجه شدم دستش روی رون پام هست و داره فشار میده زیر چشمی یه نگاه به کیرش کردم .همونطور گفته بود و برام عکس و فیلم فرستاده بود و میگفت بالای ۲۰ سانت و کلفت دروغ نگفته بود.
ترسم برداشت و به وحید گفتم عزیزم بزار برای عصر یا شب هنگام ماساژ اگر ناراحت نمیشی.
اونم قبول کرد …
ناهار خوردیم کمی استراحت کردیم. بعدازظهر حدود ساعت ۴ گفت مهرداد آماده باش برای ماساژ.
گفتم باشه. لباسهامو در آوردم و لخت کامل و یه حوله دور کمرم بستم و روی تخت به شکم دراز کشیدم.
وحید با روغن مخصوص شروع به ماساژ از پشت بعد دستهام و بعد پاهام و بعد باسنم حدود یک ساعت طول کشید بعد گفت مهرداد با اجازه باید پروستاتت رو هم ماساژ بدم مشکلی نیست من قند تو دلم آب شد و گفتم وقت موعد فرا رسید . گفتم نه عزیزم استاد شما هستید اونم اول کمی روغن رو سوراخ کونم ریخت و بعد با یه انگشت فرو کرد توش و شروع کرد به چرخش بعد با دو انگشت و سه انگشت ماهرانه بدون اساس هیچ دردی منم این حس رو کردم که سوراخ کونم کاملا باز شده .
وحید همونطور که رو پاهام نشسته بود وداشت سوراخ کونمو ماساژ میداد دستهاشو در آورد و یه چیز گرم رو سوراخ کونم حس کردم واقعا لذت بخش بود .کمی فشار داد و منم با کمی عکس و العمل وبا تحمل درد سر کیرشو فرو کرد تو کونم و ثابت نگه داشت. وقتی گرمای کیرشو تو سوراخ کونم حس کردم دردو فراموش کردم و رو کرد بمن مهرداد جان مشکلی نداری گفتم نه عزیز راحت باش. دیدم کیرشو کمی دیگه فرو کرد وباز ثابت نگه داشت برای مدتی و مجدا همین عمل رو تکرار تا انتهای کیرش رو فرو کرد تو کونم و کاملا روی من دراز کشید. گرمای بدنش و کیرش حسابی داشت حال میداد .وحید شروع کرد آهسته به تلمبه زدن و سوال از من که مشکلی نداری و من رضایت خودمو اعلام کردم واونم سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد . بعد از مدتی ازم خواست به صورت داگی قرار بگیرم عکسشو ادامه داد . صدام کرد مهرداد من خسته شدم پوزیشن را عوض کنیم .گفتم هر طور دوست داری بگو.
گفت من دراز میکشم تو بیا رو کیرم بشین . گفتم باشه وقتی تغییر دا
زوج لخت زیر دست ماساژورها

#زوج #ماساژ #بیغیرتی

این قسمت دوم داستان آرزوم بود زنم رو لخت ببینن! هستش. ممنون از نکاتی که توی کامنت‌ها در داستان قبل گفتین.
تو قسمت قبل گفتم یک بار دیگه با سامان و نسیم همون ویلا رو اجاره کردیم. رقصیدیم، مست کردیم، شنا کردیم، جلوی همدیگه سکس کردیم، به پارتنر هم ور رفتیم همه چی خوب بود ولی آخر شب سامان دور از چشم من سوگند رو گیر آورده بود و داشت لختش می‌کرد. از اونجایی که اولش شرط کرده بودیم همه کارامون باید جلوی هم باشه و کسی خارج از این رابطه چهار نفره به اون یکی کار نداشته باشه خیلی از دست سامان شاکی شدیم. وسایلمون رو جمع کردیم که بریم. سامان همش بهونه می‌آورد که مست بوده. نسیم هم که ماجرا رو فهمید با سامان قهر کرده بود. خلاصه ما اومدیم خونه و دیگه هم ارتباطی با این زوج نداشتیم.
یه مدت گذشت و جفتمون حس کردیم نیاز به فانتزی‌بازی داریم! تو این مدت من متوجه یک فانتزی جذاب تو ذهن سوگند شده بودم. سعی کردم چند باری درباره اون فانتزی حرف بزنم و واکنش سوگند رو ببینم. جیغ و دادی که بعد از این حرفا تو سکس میکرد مطمئنم کرد که باید بریم سراغ این فانتزی. ماساژ دادن و بعد سکس یکی از کارایی بود که خیلی سوگند رو تحریک میکرد و منم خیلی مشتاقم بودم. اتفاقا همون روزا با یه زوجی توی اینستاگرام آشنا شده بودم و چت میکردم که ماساژور بودن و ماساژ زوج انجام میدادن. فانتزی‌شون هم این بود آقا، خانم و خانم، آقا رو ماساژ بده و بعد هم هرکس با پارتنر خودش سکس کنه و برای پارتنر همدیگه هم در حد لیسیدن و مالیدن باشه. از اونجایی که در فضای مجازی زوجی که ضربدری نخوان و به همین حد موازی قانع باشن کمه و ما فقط دنبال چنین رابطه ای بودیم دوست نداشتم این ماساژ رو از دست بدم. شاید براتون سوال پیش بیاد وقتی رابطه در این سطح دارین چرا نمی‌خواین تن به ضربدری بدین. اصلا مگه فرقی هم داره. شاید با خودتون بگین زن خودت رو لخت کردی یکی داره براش میخوره بعد کسشر میگی که ضربدری نمی‌خوایم! حق دارید اینجوری فکر کنید ولی خب این خواسته من و سوگند بود. فانتزی‌مون بود که شاید براتون مسخره باشه. من خودم روی این موضوع خیلی تاکید داشتم. البته دلیل دیگه هم داشت. یکی از دلایلش سایز کیرم بود. کیر من ۱۲ سانته. البته خیلی هاتم و توی سکس هم تا حالا نشده کم بیارم. چه قبل ازدواج چه بعد ازدواج همیشه توی سکس پارتنرم ازم راضی بوده و یه جاهایی هم حتی نتونسته پا به پای من بیاد. ولی خب به هر شکل همیشه این اضطراب رو داشتم که کسی با کیر بزرگتر سوگند رو بکنه و رابطه مون به مشکل بخوره. هرچند همین رابطه موازی یا بهتر بگم سافت سواپ (soft swap) هم توان خراب کردن رابطه رو داره ولی خب خوشبختانه ما قبلش از لحاظ ذهنی خیلی آماده بودیم و به مشکلی نخوردیم. از داستان خارج شدم ببخشید ولی نیاز بود بگم این حرفا رو.
با سوگند درمیون گذاشتم ماجرا رو. بعد از تجربه قبلی که با زوج داشتیم سوگند دو دل بود. هم از فکر کردن به تجربه دوباره فانتزی کسش خیس میشد هم از افتادن تو یک بازی جدید ترس داشت. حق هم داشت. دروغ چرا خودم هم نگران بودم. خصوصا که برخلاف زوج قبلی از این زوج ماساژور رو بیرون ندیده بودیم و من میخواستم ریسک کنم و یکسره ببینیمشون و بریم سراغ سکس. البته کامنتای پای پستش و استوری‌هایی که می‌گذاشت تا حد زیادی اعتمادم رو جلب کرده بود. خلاصه دل رو زدیم به دریا و بعد از یکی دو بار تلفنی حرف زدن و یک بار هم اسکایپ ارتباط گرفتن (بدون صورت) قرار گذاشتیم. البته خونه خودمون نه! از جاباما یه خونه رو به مدت یک روز اجاره کردم و دعوتشون کردیم اونجا. من یه تیشرت شلوارک و سوگند هم یه تاپ و شلوارک سکسی پوشیده بود. زوج ماساژور وارد خونه شدن. مونا ۳۶ ساله با هیکل ورزشکاری و سینه های روی فرم با سایز 80. صورت خیلی جوون‌تر از سنش با کامران که اونم ۳۶ سالش بود و هیکلش مثل مونا ورزشکاری. من از همون سلام علیک اولیه جذب مونا شدم. لبخند سوگند هم نشون میداد که از ظاهر کامران خیلی راضیه. نشستیم چهارتایی براشون شربت آوردیم و یه کم خوش و بش کردیم. بعد کامران گفت هر زمان که بگید ما شروع می‌کنیم. ازشون اجازه خواستم بریم تو اتاق تا آماده بشیم. واقعیتش این بود که هیچ کدوم از ما تجربه ماساژ نداشتیم و این ماساژی هم که قرار بود تجربه کنیم ماساژ متفاوتی بود. مونا با شورت و سوتین سفید به پشت خوابید و من روش یه حوله انداختم. (صرفا چیزی که تو فیلم‌ها دیده بودم رو خواستم تقلید کنم). بعد خودم هم با شرت به پشت خوابیدم و ازشون خواستم بیان.
مونا و کامران اومدن تو اتاق و شروع کردن به لباس عوض کردن. مونا با یک ست شورت و سوتین مشکی که به شدت سکسی بود و کامران هم که روی بدنش هیچ مویی نبود با یک شورت سفید شروع کرد به آماده سازی روغن. اولش مونا اومد بین من و سوگند که خوابیده بودیم و سرش
سکس خاص و بیادماندنی با خواهرزن

#ماساژ #خواهرزن

با سلام خدمت همه یه دوستان
همین اول کار بگم که این خاطره یه مقدار طولانی و مفصل روایت میشه و دوستانی که حوصله ندارن نخونن داستان رو که آخرش شاکی نشن از طولانی بودن این داستان
من سیاوش هستم . ۳۲ سالمه و الان همراه همسرم عاطفه تهران زندگی میکنیم . هم من و هم همسرم توی یکی از شهرستان های غرب کشور بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم و همونجا هم ازدواج کردیم (۴ سال پیش) منتها دو سال بعد از ازدواجمون یه موقعیت شغلی مناسب واسه من پیدا شد که تهران بود و ما مجبور شدیم بیاییم و ساکن تهران شیم . عاطفه هم به محض اینکه اومدیم اینجا توی یکی از مهد های نزدیک به خونمون به عنوان مربی مهد مشغول شد .‌ صبح ها با هم از خونه می‌زدیم بیرون و عاطفه تقریبا ساعت ۲ و من ساعت حدودا ۴ میرسیدیم خونه . البته عاطفه بعضی اوقات شیفت غروب بهش میخورد و ۱۲ ظهر می‌رفت تا ۶ عصر . البته عاطفه چندماهی بیشتر نتونست بره سرکار چون داستان کرونا پیش اومد و مدارس و مهد ها تعطیل شد .عاطفه یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم آرزو داره که یه دختر معمولی و تا حدودی شیطون هستش که تیپ و هیکل دخترونه معمولی هم داره و از هیکلش یه مقدار سینه هاش به نظر درشت از اونی که باید باشه هستن ولی خیلی هم ملموس نیست این تفاوت و اگه چندین بار با لباس های خونگی ببینیش میتونی متوجه این موضوع بشی .‌
خانواده همسرم میشه گفت آدمهای مقیدی هستن و‌ عاطفه دختر سربه زیر خانواده هستش در صورتی که آرزو دختر شیطونه میشه .
دو سه ماه از اومدن ما به تهران گذشته بود که یه شب داشتیم با عاطفه فیلم میدیدیم که گوشی عاطفه زنگ خورد و مادرش بود و کلی باهم حرف زدن .‌ عاطفه همون اوایل مکالمه رفت توی اتاق خوابمون و درب رو بست و معلوم بود یه مشکلی توی خانواده شون پیدا شده که نمی‌خواد من متوجه بشم . وقتی مکالمه تموم شد اومد نشست و پرسیدم چی گفت مادر که گفت چیز خاصی نیست .‌ منم اصرار نکردم و مشغول ادامه فیلم شدیم ولی قشنگ معلوم بود عاطی بهم ریخته بود و فکرش درگیر موضوعی بود که من ازش بیخبر بودم . یهو گفت سیا میشه یه لحظه فیلم رو بیخیال شی تا یکم صحبت کنیم ؟ گفتم بعععله چرا نشه ، خب بفرما ببینم چی شده . گفت راستش انگار آرزو با یه پسره دوست شده و بابام دیروز توی خیابون اونا رو باهم میبینه تا از ماشین پیدا میشه که بره سمتشون ، آرزو بابام رو میبینه و به پسره میگه و پسره هم در میره و بابام آرزو رو با کتک و فحش میاره خونه و خلاصه اوضاع خانواده بهم ریخته است . الانم میخوام اگه اجازه بدی به مامانم بگم واسه آرزو یه بلیط اتوبوس بگیره فردا و راهیش کنه سمت ما و ما هم بریم ترمینال و از اونجا بیاریمش خونه و چند روز پیش ما بمونه تا هم بابام آرومتر شه هم من ببینم این دختره چه مرگشه و این کارا چیه انجام میده . گفتم این که اجازه گرفتن نمی‌خواست عاطی . آرزو مثل خواهر من میمونه و خوشحال میشم بیاد اینجا .فردا غروب من و عاطی رفتیم ترمینال و آرزو رو که ده دقیقه ای میشد رسیده بود سوار کردیم و رفتیم سمت خونه . فقط قبل از اومدن آرزو ، عاطفه از من خواست که جلوی آرزو جوری وانمود کنم که از اتفاقی که افتاده بیخبرم . منم گفتم باشه . توی راه که داشتیم میومدیم غذا هم گرفتیم و رفتیم خونه و غذا خوردیم و یکم صحبت و بگو بخند و بعدشم من گفتم پاشید برید اتاق خوابمون همونجا صحبت کنید و همونجا هم بخوابید چون من خوابم میاد دیگه . آرزو گفت یعنی تو توی هال میخوابی ؟ گفتم آره دیگه . گفت نه اینجوری که نمیشه . تو عاطی طبق معمول توی اتاق خوابتون بخوابید منم توی هال می‌خوابم . اینجوری منم راحت ترم و مزاحم شما هم نمیشم . عاطی با خنده گفت خوبه حالا فاز احترام به حقوق اطرافیان برداشتی . برو توی اتاق خواب تا منم مسواک بزنم بیام که کلی باهات حرف دارم . من دیگه خوابیدم و فردا طبق معمول رفتیم سر کار و من طبق تایم همیشه برگشتم خونه . کلید داشتم ولی زنگ زدم که نکنه لباس آرزو نامناسب باشه و من یهویی وارد نشم . درب باز شد ومن رفتم داخل . آرزو یه شلوار راحتی پاش بود که مدل راسته و خیلی معمولی بود و یه تیشرت دخترونه لیمویی رنگ . من رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم دیدم سفره ناهار چیده شده و عاطی و آرزو منتظر من هستن . عاطی عادت داشت صبر میکرد تا من برسم بعد باهم ناهار می‌خوردیم و من همیشه میگفتم تو منتظر من نمون چون من ساعت ۴ میرسم ولی اینبار هم همون جوری منتظرم مونده بود و آرزو هم غذا نخورده بود تا همه دور هم بخوریم . ناهار رو زدیم و یه چایی پشتش زدیم و من رفتم اتاق خوابمون تا یکی دو ساعت بخوابم . پنجره رو باز کردم و یه سیگار روشن کردم و کشیدم و افتادم روی تخت که بخوابم . سرمو که روی بالش گذاشتم بوی عطر آرزو به مشامم رسید ولی چون خسته بودم زود خوابم گرفت . ساعت طرفای ۸ بود که ب
خانومم و ماساژور

#بیغیرتی #همسر #ماساژ

سلام وقت بخیر همه دوستان
اسم من یاشار و خانومم مینا که بهش میگم(کوس طلا) تقریبا باهم راحتیم و راحت علایق و خواسته هامون رو به هم دیگه میگیم.
مینا ۳۱ سالشه قدش ۱۶۴ و وزنش ۶۳ کیلو سینه های ۷۵ و کون خوش فرمی داره چون بدنسازی کار میکنه ۲&۳ سالی هست
ما تو سکس همه جور فانتزی داریم از فانتزی دیده شدن سکسمون تا چندتا کیر برای مینا و در مورد همه شون موقع سکس و هات بودنمون حرف میزنیم و این حرفا باعث حشری شدن و لذت بیشتر جفتمون میشه
مینا عاشق ماساژه و خیلی دوست داشت ماساژ توسط یه آقا رو تجربه کنه
ولی متاسفانه اعتماد کردن به آدما این روزا خیلی سخت یا حتی غیر ممکن شده ولی من چند ماه پیگیر یه ادم مطمئن بودم که مینا جونم به خواسته ش برسه و تو این مدت حین سکس فقط سوال می کرد کسی رو پیدا نکردی بیاد منو ماساژ بده، منم برای اینکه ببینم نظر خودش چیه بهش میگفتم خودت پیدا کن خب همه برا تو سر و دست میشکونن که ،میگفت من از کجا پیدا کنم دیوونه نمیشه من پیدا کنم خودت پیدا کنی بهتره
خلاصه یه نفر رو از یه گروهی بود به اسم ماساژور ها پیدا کردم و پیام دادم که من متاهلم و یه ماساژور میخوام که بیاد منزل و منو ماساژ بده و گفت من در خدمتم و تعرفه ماساژ رو گفت من گفتم مشکلی نیست فقط جسارتا مدارکی دارید که ثابت کنه که ماسور هستید و دیدم چندتا عکس مدارکش رو فرستاد و گفت اینم مدرک
بهش گفتم اگر همسرم هم ماساژ بخواد انجام میدید گفت بله مشکلی نیست فقط باید بینش چند دقیقه استراحت کنم گفتم پس من بهتون خبر میدم
به مینا گفتم یه نفر پیدا کردم بیاد جفتمونو ماساژ بده گفت کیه؟ مطمئنه ؟گفتم نمیدونم کیه ولی ماساژوره مدارکش رو دیدم
گفت باشه بگو بیاد ببینیم چیکار میکنه
چن روز بعد به ماسوره که اسمش علی بود پیام دادم که کی وقت میکنی بیای؟
گفت شما تایم خاصی مدنظرتون ؟ گفتم جمعه اگر بتونی ساعت ۵ بیای عالیه و گفت باشه ساعت ۵ جمعه میام فقط لوکیشن بفرستید .
جمعه از صبح استرس داشتم که نکنه پسره کار دستمون بده یا آبرو ریزی بشه یا مینا بدش بیاد (هزارتا فکر کردی که ادم میخواد فانتزیشو به واقعیت تبدیل کنه میاد تو ذهنش)
به مینا گفتم برو حموم کامل کوستو سفید کن گفت مگه قراره کوسمو ببینه که کامل شیو کنم گفتم اون رفت که ماسکس میکنیم گفت باشه رفت حموم و اومد
دیگه ساعت شده بود ۴ عصر قلبم تن تن میزد و دیدم علی زنگ زد گفت من احتمالا نیم ساعت زودتر بیام مشکلی که نیست منم گفتم نه بهتر ما منتظریم قطع کردم و به مینا گفتم نیم ساعت دیگه میاد گفت زودتر میام، گفت باشه
مینا رفت تو اتاق گفت من آماده بشم منم تو گوشی بودم
دیگه ساعت نزدیک اومدن علی بود مینا از اتاق اومد بیرون و دیدم یه لباس یه سره کِرِم داره از بالا تا پایین اونو پوشیده بدون سوتین و شورت کل برجستگی های بدنش مشخصه تو این لباس هر بار این لباس رو میپوشه من واقعا کیف میکنم از دیدن بدنش
گوشیم زنگ خورد ،علی بود گفت من تو لوکیشن هستم کدوم خونه هستید گفتم پلاک فلان زنگ سوم که دیدم زنگ زد کامل دیگه استرس گرفته بودم
قلبم داشت میومد بیرون در واحد رو باز کردم و دیدم علی با وسایل اومد و سلام و احوال پرسی کردیم و به مینا هم سلام داد و اومد تو گفت اول خودتون ماساژ میگیرید یا همسرتون ؟
به مینا نگاه کردم گفتم اول خانومم ،گفت پس اماده بشن که ماساژ بدم
گفتم چی تنشون باشه گفت چون از روغن مخصوص استفاده می کنیم چیزی تنشون باشه ‌که اگر روغنی شد مشکلی نباشه
مینا رفت تو اتاق گفت بزار لباس بپوشم بیام بعد چن دیقه اومد برگام ریخت یه شورت و سوتین طلایی براق روش لباس خواب حریر و توری که زیبایی اونا رو چند برابر میکرد و اومد علی گفت اگر میشه لباس رویی رو دربیارید که راحت باشید البته پوشیدن لباس توری هیچ فرقی با نپوشیدنش نداشت مینا اومد دراز کشید و من رفتم رو مبل نشستم که تماشا کنم
مینا رو به شکم دراز کشید و علی شروع کرد به ماساژ و از پاها شروع کرد و کم کم به رون های مینا رسید و مینا کیف میکرد، منم ک راست کرده بودم ولی به روی خودم نمی‌اوردم
به علی گفتم اگر راحت نیستید شلوارتون رو در بیارید که روغنی نشه گفت شلوارک هست با اجازه اونو تنم میکنم و گفتم خب شورت باشه بهتره که شلوارک راحت نیستید
گفت اگر شما میگید و موردی نداره با شورت ادامه میدم و دیدم بله یه شورت هفت ابی که کیرش از رو شورت قشنگ پیدا بود و اومد نشست رو پاهای مینا و شروع کرد از کمر به بالا رو ماساژ بده ،مینا دیگه شل شده بود و گفت اینجا رو ماساژ نمیدید(کونش رو نشون داد) علی گفت شورت دارید باید دربیارید و دیدم مینا کونش رو داد بالا و تو همون حالت شورتو دراورد ،دیگه خانومم کون لخت جلو یه نفر که نمیشناختیم دراز کشیده بود و علی شروع کرد لپ های کون مینا رو ماساژ دادن فقط ۱۰ دیقه بدون مکث کون مینا رو ماساژ داد دیگه معلوم بود
نگار لیدی (۱)

#ماساژ #فانتزی #زوج

قسمت اول خونه باغ
هوای امروز از روزهای پیش خیلی خنک تر بود و همین باعث شده بود مشتاق بشیم من و نگار که روزهای استراحت مون رو در خونه باغ سپری کنیم .
همه جا ساکت بود تنها صدای وق وق سگ ها جلو در میومد … در بالکن خونه باغ که مشرف به کوه ها و ویلای های روبرو بود دراز کشیده بودم ، خوابم نمی برد به موضوعی فکر میکردم که مدتی بود جزئی از صحبت های من و نگار شده بود… علاقه ای که نگار به ماساژ داشت و همین هم باعث شده بود که دنبال راهی باشم که به بهترین نحو تجربه اش کنه …
چند بار در گروه های مختلف مربوط به آگهی های ماساژ رو زیر رو کردم و این شده بود کار هر روز ام .
از در حیاط خونه باغ تا رودخونه فاصله ای حدود پونصد متر بود گوشی رو گذاشتم جیبم و کفشام رو پوشیدم به نگار‌ گفتم که میرم کنار رودخانه و در رو باز کردم . در یک لحظه سر جایم خشکم زد، درست میدیدم آقای پتیبل برگشته ، پتیبل باوفا ترین سگ خونه باغ که مدتی بود هیچ اثری ازش نبود جلو در نشسته بود و داشت مثل همیشه کش میداد خودشو و لوس میکرد . دستی روی سرش کشیدم و تا میتونستم نازش دادم که جبران این مدت ندیدنش بشه…دلم می خواست یه سیلی محکم تو گوشش می زدم آخه سگ حسابی فک نکردی ما دلمون برات تنگ میشه نمیشد خبر بدی کجایی؟ ما میومدیم دیدنت …
از کنار یاس ها و چنارهای کوچه به سمت رودخونه حرکت کردم و مجدد فکر ماساژ و علایق نگار برام زنده شده و آقای پتیبل هم به رسم همیشه منو همراهی میکرد که تنها نباشم و نگاهم رو ازش برنمیداشتم خنکی هوا یادم رفته بود نمیدونستم باید چکار کنم …
اضطرابی تمام بدنم رو گرفته بود دلم شور میزد و‌ کلی فکرای مختلف در ذهنم شنا میکردند .
اون موقع ها که بیشتر به انجمن سر میزدم یادمه کلی داستان و خاطره های خوب و بد از این موضوعات خونده بودم و همین هم باعث میشد که بیشتر فکرای مختلف بیاد سراغم ولی یک کشش قوی در درونم جریان داشت و اونم این بود که نگار باید این تجربه رو داشته باشه مثل خیلی از انسان هایی که زندگی آزادی دارند و تا جایی که به دیگران و خودشون آسیبی وارد نکنند می تونند دنبال علایق شون باشند.
رودخونه کم آب تر از تمام سالهای گذشته اش بود و آب راهشو خیلی اروم و بی رمق از لای سنگ ها پیدا می کرد چند تا سنگ به داخل رودخانه انداختم و غرق در افکارم بودم .
برگشتم به خونه باغ و نگار زیبا با موهای به رنگ فندوقی که همه فکر میکردند خیلی حرفه ای رنگ کرده ولی در اصل رنگ خودشون بود زیر درخت گردو و روی صندلی در حال انجام کاراهاش بود. دلم می خواست باهاش حرف میزدم خیلی چیزا ازش می پرسیدم بهش میگفتم این همه مدت چقدر دارم تلاش میکنم که به فانتزی ذهنیش برسه به بهترین کیفیت ولی خب مثل همیشه تمایل داشتم غافلگیر بشه .
مثل همیشه دوتا نسکافه درست کردیم و نگار با بو کردن لذت خوردن نسکافه رو برای خودش بیشتر کرد و منم داشتم صورت زیباش که مثل ماه میدرخشید همیشه برام نگاه میکردم و به شوخی گفتم که : نسکافه هایی که درست میکنی بوی زندگی میده بوی صمیمیت میده …
دلم شور میزد ولی از نوع شیرین و به شدت مهیج ، هر چی خاطره رو که خونده بودم از انجمن کنار هم میذاشتم تا شاید راهی برای رهایی از اضطرابم پیدا کنم این سالها در انجمن اینقدر آدم فیک دیده بودم که از هر اتفاقی میترسیدم .
نگار جز موفق ترین و تحصیل کرده ترین افراد خانواده اش بود. دختری باهوش و پر تلاش که اگر موردی رو میخواست با تلاش زیاد و پشتکار اونو به دست می آورد ولی خب در مورد ماساژ میدونستم به خاطر حیا و خجالتی که از من داره فقط میتونه موقع سکس خواسته اش رو مطرح کنه با من و باقی اوقات حرفی نمیزد. ۱۲ سال از آشنایی و ازدواج مون گذشته بود اولین های همدیگه بودیم و زن و شوهر نبودیم کنار هم و در اصل دو تا رفیق بودیم . سکس هایی که داشتیم هر روز و هربار برامون جذاب تر میشد و دچار تکرار نمیشدیم با وجود اینکه نقطه ای در بدن و اندام زیبا و سفید نگار نمونده بود که بکر و دست نخورده مونده باشه.
نگار و من میدونستیم دنیای همدیگه هستیم و چقدر حال خوب طرف مقابل برای هر کدوم مون مهم هست و این در سکس خودشو بیشتر نشون میداد و مخصوصن از جانب من که هیچ چیزی برام مهم نبود در سکس جز دیدن لذت بردن نگار و ارگاسم های زیبایی که داشت و هر بار متفاوت از دفعه قبلی بود.
من و نگار در این سالها اینقدر در مورد فانتزی های مختلف خونده بودیم از منابع مختلف خارجی و وطنی که میتونستیم مثل یه دانشجو پایان نامه تهیه کنیم برای استاد راهنما و این فانتزی ها جزیی از سکس های جذاب ما بود و با گفتن و شاخ برگ دادنش قطرات شهوت بود که از بهشت زیبای نگار سرازیر میشد و هردومون مست میشدیم .
گاهی در جمع دوستان حرف از تکرار رابطه جنسی زوجین میشد در دلمون بهشون می خندیدیم و گاهی سعی کرده بودیم بهشون بفهمونیم که د