حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
15.8K subscribers
4.9K photos
2.87K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 آخ که یادش بخیر کنار علاءالدین و در حین انجام تکالیف مدرسه با خانواده سریال سال های دور از خانه رو نگاه میکردیم و مادرم برای اوشین گریه میکرد و میگفت الهی مادرت بمیره

#نوستالژی

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin

📔چرا ریش داشتن و تسبیح انداختن، نشانه‌ی دین‌داری شده است؟

یادداشتی از : مصطفی داننده..

در حال بالا و پایین کردن شبکه‌های تلویزیون بودم که به شبکه قرآن رسیدم. در حال پخش تلاوت زیبایی از یک قاری مصری در مسجدی در یکی از کشورهای عربی بود. دوربین گاهی لنز خود را از قاری به روی مردم می‌برد.

دیدن چهره مردمی که پای قرآن خواندن این قاری خوش صدا نشسته بودند، بسیار جالب بود. پسری دور موهایش را مثل بوکسورهای آمریکایی زده بود و شلوار لی به تن داشت. پیرمردی لباس عربی پوشیده بود و تسبیح به دست داشت. دیگری چند دکمه بالای پیراهنش باز بود.

تقریبا از هر جنسی در این مجلس نشسته بودند. درست مثل جامعه مصر. این جلسه‌ها را با جلسات قرآن در ایران مقایسه کردم. خیلی شبیه نبود. در جلسات مذهبی البته به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع) در محرم که انصافا اقشار مختلف در آن شرکت می‌کنند، قیافه آدم‌ها شبیه به هم است حتی مثل هم لباس می‌پوشند.

چرا ریش داشتن و تسبیح انداختن، نشان دین‌داری شده است؟

غالباً ریشی در صورت دارند، موهای کوتاه و به کنار شانه شده، کت اداری، شلوار پارچه و انگشتری در دست. خیلی کم پیش می‌آید، آدمی مخالف این نوع سبک لباس پوشیدن به جلسه‌های قرآن برود.

البته الان شما می‌توانید مثال بزنید که در مسجد محل ما یا در فلان محفل قرآنی، کسانی با ظاهری متفاوت از آنچه شما گفتید، حضور پیدا می‌کنند. بله، استثنا همه جا هست اما ما در مورد یک اصل جاافتاده با هم صحبت می‌کنیم.

حالا در این میان سوالی مطرح می‌شود و آنهم اینکه که چرا دین‌داری در ایران با چهره آدم‌ها تعریف می‌شود. تا فردی را می‌بینم که ریش داریم، می‌گوییم عجب مومنی بود، چه آدم با خدایی بود.
📕 @Bohlol_Molanosradin
واقعا ریش داشتن یا یقه را بستن نشان دین داری و خداشناسی است؟

چرا کار به جایی رسیده است که فقط به ظاهر آدم‌ها نگاه می‌کنیم. همین رفتار باعث شده است که اگر کسی بخواهد جایی استخدام شود و یا وام بگیرد، چهره خود را ظاهر الصلاح می‌کند تا کارش روی روال بیفتد.

دین داری واقعی در داشتن تقواست. مگر نه اینکه خداوند در سوره حجرات فرموده است:«انَّ اكرَمَكُم عندَاللهِ اَتقیكُمْ اِنَّ اللهَ علیمٌ خَبیرٌ. گرامی‌ترین شما نزد خدا باتقواترین شماست، همانان خداوند بسیار دانا و آگاه است.»

دین دار کسی است که غیبت نمی‌کند، دروغ نمی‌گوید. دین دار کسی که حق مردم را نمی‌خورد. دین دار کسی است که رعایت حال همسایه را می‌کند. این که ریش داشته باشی و تسبیح در دست گرفته باشی ولی وقتی به سرکار می‌روی، کارت ورود بزنی و بدون اینکه خروجت را ثبت کنی، به کارهای شخصی برسی و بعد حقوق کار نکرده را بگیری، چندان با دین داری جور در نمی‌آید.

کاش می‌شد ما هم به سمتی برویم که آدم‌ها را بر اساس چهره قضاوت نکنیم. اصلا عادت کنیم که قضاوت نکنیم اما سعی کنیم برداشت‌مان از آدم‌ها به خاطر رفتار آنها باشد حالا می‌خواهند هر جور که دوست دارند لباس بپوشند.


این روزها دادگاه‌هایی با محوریت فساد مالی در حال برگزاری است. برخی از متهمان این دادگاه، تسبیح به دست دارند و ریش در صورت و جای مُهر در پیشانی. همین دادگاه‌ها سند خوبی است که رفتار ما در قبال آدم‌ها بر اساس ظاهر نباشد.

و چه درست گفت مولوی در داستان شبان و موسی است که «ما درون را بنگریم و حال را - كی برون را بنگریم و قال را؟»

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
📔عمل سزارین در شاهنامه!


رودابه همسر زال باردار بود و هرچه به ماه‌های آخر نزدیک می شد شکمش برآمده تر و سنگین تر می شد. به حدی که دیگر توان راه‌رفتن نداشت .
یک روز از شدت سنگینی و درد روی زمین افتاد و بیهوش شد.
دختر رودابه پدر را خبر کرد و گفت مادر از شدت درد در حال مردن است.
زال به بالین رودابه رفت و او را بیهوش پیدا کرد، کودک آنقدر بزرگ بود که اگر به دنیا می‌آمد قطعاً رودابه جانش را از دست می‌داد.
زال که نمی دانست چه کار کند ناگهان یاد سیمرغ افتاد یکی از پرهایش را سوزاند و او را در مقابل خود دید و از سیمرغ چاره کار را پرسید.
سیمرغ گفت رودابه باید ماده ای برای بیهوشی بخورد و توهم طبیبی بیاور تا شکمش را ببرد و کودک را خارج کند سپس گیاهی خاص را برای بهبود زخم معرفی کرد بدین طریق کودک به دنیا آمد.

زال به دلیل هیکل درشت نوزاد نام او را رستم گذاشت که در فارسی باستان به معنای پهلوان است.

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📕 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در این شب زیباے پاییزے🍁
🌺از خداے مهربان برای شما

یڪ حس قشنگ
💖یڪ شادے بے دلیل
یڪ نفس عطر خدا
💖دنیا دنیا آرزوهاے خوب
و آرامش خواستارم

🌺 شبتون زیبا وسرشار از عشق به
خـ❤️ـدا

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام بر قلبهای پر نور💖
سلام بر دلهای عاشق💖

سلام بر آنانکه در🌸
طریق معرفت استوارند🌸
سلام بر آنانکه🌸
مهر میورزند بی چشمداشت💖
سلام بر آنانکه🌸
دوست میدارند و💖
دوست میدارند💖
وسلام بر شما دوستان گلم😊🌸
صبح پنجشنبه‌تون بخیر ☕️🌸

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸آخر هفته تون بینظیر
🌺در این پنجشنبه پاییزی
🌸از خدا میخوام
🌺مسیر زندگیتون هموار
🌸آسمون دلتون صاف
🌺شادی هاتون زیاد
🌸غم هاتون کم و
🌺زندگیتون شیرین باشه
آخرهفته تون شاد و در پناه خدا 💐

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
معتقد بود که سرچشمه همهٔ عیب های آدمی دو چیز است:

یکی بیکاری و دیگری اعتقاد به خرافات،

و دو فضیلت نیز بیشتر وجود ندارد :
یکی کار و دیگری خِرد.

#لئو_تولستوی

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت

پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.

روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟

پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.

پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.

"دوست خدا بودن سخت نيست..."👌👌👌👌

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
خدﺍﻭﻧﺪﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿر:
ﺧﻮﺩﻣﺤﻮﺭﯼ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ

ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻣﻦ می گیرﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﭘﺎﮐﯿﻢ ﺭﺍ...

ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ
ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺑﺒﺨﺶ:ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺻﺒﺮ

ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ
ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ مى كند ﻭ ﺩﻭﻣﯽ
ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ مى كند ...

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ
ﻣﺒﺘﻼ ﻧﮕﺮﺩﻡ:ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ

ﮐه ﺍﻭﻟﯽ ﭘﺎﮐﯽ ﺟﺴﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﻣﻦ مى گيرد ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﺍ ...

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin


📔 #چند_خطے_هاے_نابـــــ

یاد گرفتم این بار که دستانم یخ کرد،
دستان کسی را نگیرم! جیب هایم مطمئن ترند.!!

دنیا رو می بینی؟ حرف حرف میاره،
پول پول میاره، خواب خواب میاره. ولی 'محبت'، "خیانت" میاره!

کاش همه میدانستن دل بستن به "کلاغی که "دل" دارد،
بهتر است از "طاوسی که زیبایی" دارد!!

کاش میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد
و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا آورد!!!!

وفاداری آدم ها رو "زمان" اثبات می کنه نه "زبان"!!!

💞زندگى به من آموخت: که"هيچ چيز از هيچ كس بعيد نيست"!!!!
این #جمله رو #هرگز #فراموش نکن : "برای دوستت دارم بعضی ها؛ "مرسی" هم زیاد است!

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
انسان گرفتار چهار زندان است :

زندان اول طبیعت است
دوم تاریخ است
سوم جامعه است
چهارم زندان خویشتن است.

با علوم طبیعی از زندان طبیعت ،
و با فلسفه ی تاریخ از زندان تاریخ،
و با علم از زندان جامعه آزاد شد .
اما بزرگ ترین زندان ، زندان خویشتن است .

انسانی که از آن سه زندان آزاد شده ،
امروز بیش تر زندانی خودش گشته است .
با عشق ،
تنها با عشق
می توان از چهارمین زندان آزاد شد .
با ایثار را فهمیدن ،
با به اخلاص رسیدن .....

#دکتر_علی_شریعتی

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه

پسر کوچکی وارد مغازه‌ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می‌داد.
پسرک پرسید:
«خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه‌تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد:
«کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.»
پسرک گفت:
«خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می‌دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد:
«خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.»
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت‌های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:
«پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد:
«نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می‌سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می‌کند.»

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥#داستان_کوتاە_تصویری


📔زن روضه خوان و ازدواج مجدد

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📕 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_بهلول_و_فیلسوف_یونانی


هارون مجلسی آراسته بود و فیلسوفی از فلـاسفه ی یونان نیز در آن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از یارانش وارد شدند.

خردمند یونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن میان از او پرسید: کار شما چیست؟ خردمند یونانی می دانست که بهلول دیوانه است و بر آن بود تا دیوانگی او را عیان کند. گفت: من فیلسوفم و کارم این است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم.

بهلول گفت: با این سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی.


‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
👌📕بخونید جالبه😊


فقط ۲ چيز تو دنیا هست که باید نگرانش باشی:


این که ببینی سالمی یا مریضی!
اگه سالمی که نگرانی نداره...اگه
مریضی ۲ چيز هست که باید نگرانش باشی:

این که میمیری یا زنده میمونی! اگه
زنده میمونی که نگرانی نداره...
اگه میمیری ۲ چیز هست که باید نگرانش باشی:

این که میری بهشت یا جهنم! اگه میری
بهشت که نگرانی نداره! اگه میری #جهنم....

اونجا اونقدر آشنا میبینی که
اصلاً جای نگرانی نیست!

پس هیچ چیز ارزش نگرانی نداره

شاد باش...!

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#تلنگر

قديما شبا بالا پشت بوم ميخوابيديم و ستاره ها رو می شمرديم و دلمون به وسعت يه آسمون بود ...
اين روزها چشم ميندازيم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمريم ...

قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی ...
اين روزا تلويزيونای رنگی و سه بعدی و يه دنيای خاكستری ...

قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رو هر ساعتی از شبانه روز می زديم و ...
اين روزها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم ...

قديما از هر فرصتی استفاده می كرديم كه با دوستا و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری ...
اين روزها با "بهترین دستگاه های رسانه ای" هم ، با هم ارتباط نداريم ...
قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه خونه پدر بزرگ با فک و فامیل ...
این روزا پر از تعطیلی ، ولی کو پدربزرگه؟
کو اون فامیل؟
کو اون خونه ؟

قديما توی قديما موند ...

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت

می گویند:
فردی از کنار مسجد رد می شد.
متوجه شد یک نفر در داخل شبستان مسجد در حال خالی کردن صندوق نذورات مردم و جمع کردن فرش هاست...

فرد عابر که فهمید ،
آن مرد دزد است با صدای بلند فریاد زد:
ای تف به شرفت...
از خانه خدا دزدی می کنی؟

مرد دزد با حرارت پاسخ داد:
مردک، توی خانه خدا تف می اندازی؟
بگذار کارم تمام شود،
می آیم حالیت می کنم اهانت به مقدسات چقدر زشت است.

چه داستان آشنايی ...🙄

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_خرید_کفش


ملانصرالدین برای خرید پاپوش
نو راهی شهر شد.
در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی
از کفش ها وجود داشت که او می توانست
هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.

فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد
تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش
دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛
اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی
بر آن وارد می کرد!
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء
هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.

ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد
که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و
احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.

از فروشنده پرسید: قیمت این
یک جفت کفش چقدر است؟!
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
مرا مسخره می کنی؟!
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها
واقعا قیمتی ندارند؛ چون
کفش های خودت است که هنگام
وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!

این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای
بیرون جست و جو می کنیم...!
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم!
فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!


📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین

👌#حتما_بخوانید

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملانصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . ملا وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. ملانصرالدین از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.


👈این داستان حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهد


📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_تاریخی

به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين!!
ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست!

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


🦋بنده‌های شاکر
زشتی‌های دیگران را می‌پوشانند
از بد بودن کناره می گیرند
سختی‌ها را با لبخند و امید می‌گذرانند
و باور دارند که
پایان شب سیه‌ سپید است
چون دلشان را نور خدا گرفته...

شبتون زیبا و در پناه خدا...🌙🌟

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📚 @Bohlol_Molanosradin