حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
16.4K subscribers
4.91K photos
2.9K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📘#داستان_کوتاه_تاریخی

پرفسورحسابی نقل می کند:
در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند،
ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است…
من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد…
دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم…
یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم…
من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم…
با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود…
پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد
و با زبان محلی صحبت میکند…
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم هیچکس را دست کم نگیرم!
و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم...

عشق را بیمعرفت ' معنا مکن
زر نداری ' مشت خودرا وا مکن
گر نداری ' دانش ترکیب رنگ
بین گلها ' زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن ' شرط انسان بودن است
عیب را در این وآن ' پیدا مکن
دل شود روشن ' زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای ' حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل ' آگهی
هیچ کس را ' هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ' ابلهیست
اشک را ' نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید ' یا آئینه باش
هرچه عریان دیده‌ای افشا مکن


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_تاریخی

معروف است که چنگیز خان مغول پس از فجایع در نیشابور به همدان رفت و به مردم آنجا گفت: یک سوال از شما می پرسم اگر جواب درست و خوبی بدهید، در امان هستید.

او پرسید: من از جانب خدا آمده ام یا خودم؟

در میان جمع چوپانی دلیر و نترس رو به چنگیز کرد و گفت: تو نه از جانب خدا آمده ای و نه از جانب خود. بلکه اعمال ما است که تو را به اینجا آورده است.

وقتی ما برای اندیشمندان و عاقلان خود احترام قائل نشدیم و به عده ای فرومایه و نادان مقام و منزلت دادیم و احترامش نمودیم، نتیجه اش لشکرکشی تو به اینجاست...
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_کوتاه_تاریخی

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟
کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش‌شان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره‌اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد...


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_تاریخی

✍🏻فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت. به او گفتند:« پوست روباه حرام است.» او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتب دار رفت و سوال کرد. مکتب دار عصبانی شد و گفت: « تو نمی دانی که روباه حرام است؟!» . مرد گفت : « ای داد و بیداد، بد شد!» مکتب دارپرسید:« مگر چی شده؟» گفت: « آقا، روغنی در آن است که برای حضرتعالی آورده ام.» مکتب دار گفت: « جانور، روبه بوده یا روباه؟»
مرد گفت: « نمی دانم . روبه چیست؟» مکتب دار گفت: « حیوانی است بسیار شبیه روباه ،برو آن را بیاور، انشاالله روبه است.

ان‌شاءالله پاک است
بد به دل راه نده!!


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_تاریخی

به شاپور دوم ساسانی خبر دادند که سه مرد کهنسال از جزیره لاوان به دادخواهی آمده‌اند و اکنون اجازه ورود میخواهند. پس از وارد شدن یکی از آن سه مرد گفت: سالهاست تازیان به جزیره ما یورش آورده و مرواریدهای صیادان را به یغما میبرند اما این بار یکی از دختران را نیز دزدیده‌اند! که به سبب آن مادرش در بستر مرگ است و پدرش در پی دزدان به دریا رفته و مدت‌هاست از او خبری نیست. شاپور برافروخت و رو به سردارانش گفت: تا جزایر ایران امن نگشته کسی حق استراحت ندارد. همان شب به همراه لشگریان به سوی جنوب ایران تاختند و تبهکاران را به زنجیر کشیده و به ایران آوردند.

پس از این واقعه شاپور به جزیره لاوان رفته و از آن زن رنجور که همسر و دخترش را از دست داده بود دلجوئی کرد و پوزش خواست...

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_تاریخی

در زمان قاجار بیماری وبا در ايران پيدا شد در تبريز جان بسياری را گرفت... روحانیون و علمای تبریز در کوچه ها فرش گستردند و نذرها کرده و روضه‌ خوانی‌ها بر پا کردند.... یکروز پسر آیت‌الله تبریزی را سوار الاغ کرده و در كوچه‌ها چرخاندند تا مردم دست و دامنش را ببوسند و به وبا گرفتار نشوند!

ولی پسر آیت‌الله نیز وبا گرفت و مُرد... مردم بجای اینکه به اشتباهشان پی ببرند و شک کنند گفتند: «آقا بلا را به تن فرزند خود پذيرفت تا ما را نجات دهد»!
و بر باورشان به او صدها بار افزوده شد...!»

📕برگرفته از :کتاب زندگانی من
✍🏻اثر: احمد کسروی

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_کوتاه_تاریخی

ریشه همه مشکلات بیداریه. من تا وقتی خوابم هیچ مشکلی ندارم.

در اوايل انقلاب فرانسه سه نفر
محكوم به اعدام با گيوتين شدند
سه نفر عبارت بودند از: یک روحانى،
یک وكيل دادگسترى و يك فيزيكدان.

ابتدا سر روحانی را زير گيوتين گذاشتند و از او سؤال شد حرف آخرت چيست؟
روحانی گفت: خدا خدا او مرا نجات خواهد داد.
تيغ گيوتين پايين آمد و نزديك گردن او متوقف شد.
مردم با تعجب فرياد زدند آزادش كنيد!
خدا حرفش را زد!
به اين ترتيب نجات يافت.

نوبت وكيل رسيد؛
پرسيدند آخرين حرفت چيست؟
گفت: من مثل روحانى خدا را نمى شناسم، درباره عدالت بيشتر مى دانم.
عدالت عدالت مرا نجات خواهد داد.
گيوتين پايين رفت اما نزديك گردن وكيل ايستاد.
اينبار هم مردم متعجب فرياد زدند آزادش كنيد!
عدالت حرف خودش را زد! وكيل هم نجات پيدا كرد.

در آخر نوبت به فيزيكدان رسيد؛
از او سؤال شد؛ آخرين حرفت چيست؟
گفت: من نه خدا را مى شناسم و نه
عدالت را اما من اين را مى دانم كه
روى طناب گيوتين گره اى هست كه
مانع پايين آمدن تيغه مى شود !
طناب را بررسى كردند و مشكل را
يافتند، گره را باز كردند و تيغ برّان
بر گردن فيزيكدان فرود آمد و آن را
از تن جدا كرد ...

🔸چه فرجام تلخى دارند كسانى
كه به «گره ها» اشاره مى كنند.... !


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_تاریخی


روزی ناصرالدین شاه در یک مجلس خصوصی
به کریم شیره ای دلقک دربارش گفت کریم
تو می دانی عذر بدتر از گناه یعنی چی ؟

کریم گفت : قربان این همه آدم فاضل و
عالم اینجاست بنده ی ناچیز چه بگویم ؟

ده روزی از این ماجرا گذشت و روزی شاه
در راهروی کاخ قدم میزد که یکمرتبه کریم
از پشت ستونی بیرون پرید و انگشتی
به ناصرالدین شاه زد و از پشت بغلش
کرده و مشغول بوسیدنش کرد .

خون به چشم شاه دوید و فریاد زد
پدرسوخته چکار می کنی ؟
کریم دستپاچه گفت :
ببخشید قبله عالم فکر کردم خانمتان میباشد .

شاه گفت مردک عذر بدتر از گناه می آری ؟

کریم گفت قربان خواستم عذر بدتر
از گناه را به شما نشان دهم .
شاه موضوع یادش آمد و لبخندی زد
و با پس گردنی کریم را مرخص کرد .


📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_تاریخی

می گویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکومت کنم؟

یکی از مشاوران می گوید: «کتاب های شان را بسوزان. بزرگان و خردمندان شان را بکش و دستور بده به زنان و کودکان شان تجاوز کنند.

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران به نقل از ارسطو پاسخ می دهد:نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که می فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار.

‌‌‎‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_کوتاه_تاریخی

روزی تعدادی از کشیشان آمریکایی نزد جرج واشنگتن، اولین رئیس‌جمهور آمریکا رفتند و از علت آزادی زیادی که به
مردم داده بود پرسیدند و او را به شدت سرزنش کردند، جرج دستور داد همه آنها را در اتاقی زندانی کنند و به اندازه یک هفته برایشان غذا بگذارند..!

ورود و خروج از اتاق را هم ممنوع کرد حتی برای رفتن به توالت! پس از یک هفته درب را باز کردند اتاقی که روز اول بسیار تمیز و زیبا بود غرق در کثافت شده بود. جرج واشنگتن رو به کشیشان معترض کرد و گفت :

فرقی ندارد گداباشی یا کشیش و یا اشراف زاده اگر محدود شدی خودت را کثیف خواهی کرد. آزادی حق مشروع انسان‌هاست. و چه جاهل و نادان هستند
آنان که با محدود کردن دیگران میخواهند اجتماعشان را پاک نگه دارند !!

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin